#خاطره_عجیب_آقای_روان_شناس
از یک دکتر روان شناس که سال های زیادی را صرف معالجه افراد افسرده کرده بود، پرسیدند: در طول این سال ها که بیماران افسرده، به شما مراجعه کرده اند، تا حالا شده با بیمار عجیبی هم روبه رو شده باشید؟
جواب داد: "بله! یکی از عجیب ترین خاطراتم در پارک اتفاق افتاد. قضیه از این قرار است که یک روز تعطیل، در پارک نشسته بودم و روزنامه می خواندم. هوا آفتابی و دلپذیر بود. در همین وق...ت، شخصی نزدیک شد و گفت: سلام آقای دکتر!".
جواب سلامش را دادم و گفتم: "فرمایش؟"
گفت: "راستش من تعریف شما را از دیگران شنیده ام و می دانم که داروی ضد افسردگی، پیش شماست. مدت ها بود که می خواستم به شما مراجعه کنم و از شما کمک بخواهم؛ اما حقیقتش را بخواهید، سرم شلوغ است و وقت چندانی ندارم. الآن هم به صورت اتفاقی، شما را دیدم."
پرسیدم: "مشکلتان چیست؟"
گفت: "راستش زندگی برایم تلخ شده. روحیه ام خراب است. مدت هاست که یک دل سیر نخندیده ام. شادی، با دل من قهر کرده است."
من که همیشه از گفتگو با بیمارانم لذت می بردم، روزنامه را کنار گذاشتم و گفتم: "آیا سعی کرده اید شاد باشید و نتوانسته اید؟"
"بله آقای دکتر! همیشه دنبال شادی و شادکامی هستم؛ اما انگار شادی، از من فرار می کند."
به چهره جوان مرد نگاه کردم و گفتم: "ازدواج کرده اید؟"
"بله آقای دکتر! دوبار ازدواج کرده ام؛ اما هر دوبارش به طلاق منجر شده."
"آیا با دوستان خود به مسافرت و تفریح می روید؟"
"بله آقای دکتر! چند بار با دوستانم به سفر رفته ام؛ اما در سفر، کسل بودم و گاهی اوقات تلخی هم کرده ام. به همین خاطر، سفر برای دوستانم زهر مار شده و دیگر حاضر نیستند که با من به سفر بروند."
"آیا سعی کرده اید خودتان را با کتاب و مطالعه، سرگرم کنید؟"
"بله، گاهی کتاب می خوانم؛ اما هر بار که کتاب را تمام می کنم، غم عمیقی وجودم را پر می کند و به گریه می افتم."
"به دیدن فیلم های کمدی علاقه ای دارید؟ این جور فیلم ها را پیگیری می کنید؟"
"راستش من خودم کمدین هستم و نمایش نامه های کمدی اجرا می کنم. مردم هم با دیدن بازی های من، حسابی می خندند؛ اما خودم از بازی های خودم و کمدین های دیگر، هیچ لذتی نمی برم."
"ورزش می کنید؟"
"به پیاده روی، خیلی علاقه دارم؛ اما همیشه در طول پیاده روی، به فکر بدبختی ها و قرض و قوله هایم هستم."
خلاصه، نزدیک دو ساعت، من و آن مرد، با هم حرف زدیم. من هم تا جایی که می توانستم، راهنمایی اش کردم. آن مرد، با شنیدن راهنمایی هایم، حسابی خوش حال شد. بلند شد، مرا در آغوش گرفت و شروع کرد به بوسیدن و تشکر کردن. بعد هم خداحافظی کرد و رفت.
صحبت های آقای دکتر که به این جا رسید، افراد پرسیدند: "خب! این کجایش عجیب بود؟"
آقای دکتر گفت: "عجیب این جا بود که وقتی می خواستم به خانه برگردم، دست کردم توی جیبم، دیدم یارو، جیبم را زده!!!😳
@danaeeii
از یک دکتر روان شناس که سال های زیادی را صرف معالجه افراد افسرده کرده بود، پرسیدند: در طول این سال ها که بیماران افسرده، به شما مراجعه کرده اند، تا حالا شده با بیمار عجیبی هم روبه رو شده باشید؟
جواب داد: "بله! یکی از عجیب ترین خاطراتم در پارک اتفاق افتاد. قضیه از این قرار است که یک روز تعطیل، در پارک نشسته بودم و روزنامه می خواندم. هوا آفتابی و دلپذیر بود. در همین وق...ت، شخصی نزدیک شد و گفت: سلام آقای دکتر!".
جواب سلامش را دادم و گفتم: "فرمایش؟"
گفت: "راستش من تعریف شما را از دیگران شنیده ام و می دانم که داروی ضد افسردگی، پیش شماست. مدت ها بود که می خواستم به شما مراجعه کنم و از شما کمک بخواهم؛ اما حقیقتش را بخواهید، سرم شلوغ است و وقت چندانی ندارم. الآن هم به صورت اتفاقی، شما را دیدم."
پرسیدم: "مشکلتان چیست؟"
گفت: "راستش زندگی برایم تلخ شده. روحیه ام خراب است. مدت هاست که یک دل سیر نخندیده ام. شادی، با دل من قهر کرده است."
من که همیشه از گفتگو با بیمارانم لذت می بردم، روزنامه را کنار گذاشتم و گفتم: "آیا سعی کرده اید شاد باشید و نتوانسته اید؟"
"بله آقای دکتر! همیشه دنبال شادی و شادکامی هستم؛ اما انگار شادی، از من فرار می کند."
به چهره جوان مرد نگاه کردم و گفتم: "ازدواج کرده اید؟"
"بله آقای دکتر! دوبار ازدواج کرده ام؛ اما هر دوبارش به طلاق منجر شده."
"آیا با دوستان خود به مسافرت و تفریح می روید؟"
"بله آقای دکتر! چند بار با دوستانم به سفر رفته ام؛ اما در سفر، کسل بودم و گاهی اوقات تلخی هم کرده ام. به همین خاطر، سفر برای دوستانم زهر مار شده و دیگر حاضر نیستند که با من به سفر بروند."
"آیا سعی کرده اید خودتان را با کتاب و مطالعه، سرگرم کنید؟"
"بله، گاهی کتاب می خوانم؛ اما هر بار که کتاب را تمام می کنم، غم عمیقی وجودم را پر می کند و به گریه می افتم."
"به دیدن فیلم های کمدی علاقه ای دارید؟ این جور فیلم ها را پیگیری می کنید؟"
"راستش من خودم کمدین هستم و نمایش نامه های کمدی اجرا می کنم. مردم هم با دیدن بازی های من، حسابی می خندند؛ اما خودم از بازی های خودم و کمدین های دیگر، هیچ لذتی نمی برم."
"ورزش می کنید؟"
"به پیاده روی، خیلی علاقه دارم؛ اما همیشه در طول پیاده روی، به فکر بدبختی ها و قرض و قوله هایم هستم."
خلاصه، نزدیک دو ساعت، من و آن مرد، با هم حرف زدیم. من هم تا جایی که می توانستم، راهنمایی اش کردم. آن مرد، با شنیدن راهنمایی هایم، حسابی خوش حال شد. بلند شد، مرا در آغوش گرفت و شروع کرد به بوسیدن و تشکر کردن. بعد هم خداحافظی کرد و رفت.
صحبت های آقای دکتر که به این جا رسید، افراد پرسیدند: "خب! این کجایش عجیب بود؟"
آقای دکتر گفت: "عجیب این جا بود که وقتی می خواستم به خانه برگردم، دست کردم توی جیبم، دیدم یارو، جیبم را زده!!!😳
@danaeeii
😁59❤7😡1
اسفند ۱۳۶۶ بود. کلاس پنجم دبستان. شب تا صبح، موشک پشت موشک بر سر تهران میریخت.
الان که ۳۸ سال از آن شبها گذشته، شاید گفتنش سورئال باشد، اما وقتی رضا یزدانی در ترانه “تهران” میخواند: «خط موشکو تو دستت نسل من خط کشی میکرد»
برای نسل ما، دقیقاً دارد یک سکانس از آن شبها را تصویر میکند. در دل یک شهر خاموش، مردم ترسخورده با انگشت آسمان را نشان میدادند. جسمی آتشین، آرام از فراز آسمان میگذشت، و چند لحظه بعد—صدای انفجار. بوی مرگ. ما این شبها و روزها را زندگی کردهایم.
یادم هست فردای یکی از همان شبهای موشک باران که مدارس را تعطیل کرده بود، مثل یک صبح عادی بیدار و راهی مدرسه شدم. امتحان ثلث دوم داشتیم. آن سالها نه تلفنی بود، نه اینترنت، نه شبکه اجتماعی.وقتی رسیدم مدرسه، سرایدار—که آن سالها به او میگفتیم بابای مدرس مرا که دید، گفت: «اینجا چه کار میکنی باباجان؟» گفتم: «امتحان داریم.» گفت: «تعطیله پسر. جنگه جنگ…»
و آن سال دیگر به مدرسه نرفتیم. شاید اولین کشوری بودیم که آموزش از راه دور را «راهاندازی» کرد؛ پای تلویزیون نشستیم و با برنامهها درس خواندیم. سالها بعد، فیلمی آمد که بخشی از آن روزها را واقعی و بینقاب به تصویر کشید. بمب یک عاشقانه.
دیروز جمعه ۲۳ خرداد ۱۴۰۴، میخواستم وارد مجتمعی شوم که کافه محبوبم در آن جاست. دم در، با تردیدی پرسیدم از نگهبان: «پدر جان، کافه بازه؟» لبخند زد و با سر تأیید کرد. ناگهان پرت شدم به صبح همان سهشنبه اسفند ۶۶. چهره بابای مدرسه آمد جلوی چشمم. دیشب باز موشک بود. باز انفجار. باز همان حس لعنتی. چهار دهه گذشته، اما همان طعم گس، همان تعلیق بیپایان، هنوز گریبان آدم را میگیرد.
قرار بود صبح با دوستی برویم مرکز شهر صبحانه. پیام داده: «اومدم پیش پدر و مادرم، تنها نباشن.» برایش فیلم «بمب، یک عاشقانه» را فرستادم و نوشتم: «شاید امروز بهترین وقت برای دیدنش باشه.»
جواب داد: «ایشالا جنگ نشه، یه صبحونه دلچسب میزنیم.» یاد اسفند ۱۳۹۸ افتادم. داشتم اعلامیه تعطیلی یکهفتهای دفتر شرکت را مینوشتم، با این امید که هفته بعد همهچیز به روال برگردد…و بعد؟ رفتیم توی سیاهی بیپایان کرونا.
ایرانی بودن، با اختلاف، سختترین کار دنیاست. یک ایرانی، درگیر حجم عظیمی از تناقضها و سطحی از اضطراب مزمن است که فقط یک ابرانسان شاید بتواند تابش بیاورد. ایرانی که باشی، گذشته پرست میشوی. چون آینده همیشه تار است. مبهم. تهدیدآمیز.
حتی اگر با پاسپورت دیگر، کنار ساحلی دنج، با آتشی گرم و امنیتی بینقص باشی… باز هم ته ته دلت آرام نیست...
@danaeeii
الان که ۳۸ سال از آن شبها گذشته، شاید گفتنش سورئال باشد، اما وقتی رضا یزدانی در ترانه “تهران” میخواند: «خط موشکو تو دستت نسل من خط کشی میکرد»
برای نسل ما، دقیقاً دارد یک سکانس از آن شبها را تصویر میکند. در دل یک شهر خاموش، مردم ترسخورده با انگشت آسمان را نشان میدادند. جسمی آتشین، آرام از فراز آسمان میگذشت، و چند لحظه بعد—صدای انفجار. بوی مرگ. ما این شبها و روزها را زندگی کردهایم.
یادم هست فردای یکی از همان شبهای موشک باران که مدارس را تعطیل کرده بود، مثل یک صبح عادی بیدار و راهی مدرسه شدم. امتحان ثلث دوم داشتیم. آن سالها نه تلفنی بود، نه اینترنت، نه شبکه اجتماعی.وقتی رسیدم مدرسه، سرایدار—که آن سالها به او میگفتیم بابای مدرس مرا که دید، گفت: «اینجا چه کار میکنی باباجان؟» گفتم: «امتحان داریم.» گفت: «تعطیله پسر. جنگه جنگ…»
و آن سال دیگر به مدرسه نرفتیم. شاید اولین کشوری بودیم که آموزش از راه دور را «راهاندازی» کرد؛ پای تلویزیون نشستیم و با برنامهها درس خواندیم. سالها بعد، فیلمی آمد که بخشی از آن روزها را واقعی و بینقاب به تصویر کشید. بمب یک عاشقانه.
دیروز جمعه ۲۳ خرداد ۱۴۰۴، میخواستم وارد مجتمعی شوم که کافه محبوبم در آن جاست. دم در، با تردیدی پرسیدم از نگهبان: «پدر جان، کافه بازه؟» لبخند زد و با سر تأیید کرد. ناگهان پرت شدم به صبح همان سهشنبه اسفند ۶۶. چهره بابای مدرسه آمد جلوی چشمم. دیشب باز موشک بود. باز انفجار. باز همان حس لعنتی. چهار دهه گذشته، اما همان طعم گس، همان تعلیق بیپایان، هنوز گریبان آدم را میگیرد.
قرار بود صبح با دوستی برویم مرکز شهر صبحانه. پیام داده: «اومدم پیش پدر و مادرم، تنها نباشن.» برایش فیلم «بمب، یک عاشقانه» را فرستادم و نوشتم: «شاید امروز بهترین وقت برای دیدنش باشه.»
جواب داد: «ایشالا جنگ نشه، یه صبحونه دلچسب میزنیم.» یاد اسفند ۱۳۹۸ افتادم. داشتم اعلامیه تعطیلی یکهفتهای دفتر شرکت را مینوشتم، با این امید که هفته بعد همهچیز به روال برگردد…و بعد؟ رفتیم توی سیاهی بیپایان کرونا.
ایرانی بودن، با اختلاف، سختترین کار دنیاست. یک ایرانی، درگیر حجم عظیمی از تناقضها و سطحی از اضطراب مزمن است که فقط یک ابرانسان شاید بتواند تابش بیاورد. ایرانی که باشی، گذشته پرست میشوی. چون آینده همیشه تار است. مبهم. تهدیدآمیز.
حتی اگر با پاسپورت دیگر، کنار ساحلی دنج، با آتشی گرم و امنیتی بینقص باشی… باز هم ته ته دلت آرام نیست...
@danaeeii
😭45❤16💯7👎3
"نميدانم چه وقت اين ملت عمقاً عوض خواهد شد ! کی ميشود که افراد اهالی در مقابل تهديدات، در برابر اتهامات ، با يك ميزان منطقی ايستاده و سقم را از صحيح تجزيه کنند!
چهارسال است جان در کف نهاده شبانه روزی ۱۵ ساعت کار کرده و تحمّل همه قسم سختی نموده و بالاخره مملكت را به اين حالت امروزی رسانده ام.
قشون خارجی را اخراج ، دست مداخله آنها را کوتاه و استقلال سياسی مملكت را تثبيت کرده ام.
هنوز جمعی پيدا ميشوند که از يك خبر واهی به جنبش آمده و تصور ميكنند من ، بعد از اين همه زحمات و تجارب ، تازه دخالت اجنبی را در امر مملكت خود پذيرفته و کار يك قطعه از ايران را با ميانجيگری بيگانگان فيصله خواهم داد!
خارجه چه حقی درخاك ما دارد؟"
بن مایه: شاهنشاه رضاشاه بزرگ ، سفرنامه خوزستان ، ص۴۴
@danaeeii
چهارسال است جان در کف نهاده شبانه روزی ۱۵ ساعت کار کرده و تحمّل همه قسم سختی نموده و بالاخره مملكت را به اين حالت امروزی رسانده ام.
قشون خارجی را اخراج ، دست مداخله آنها را کوتاه و استقلال سياسی مملكت را تثبيت کرده ام.
هنوز جمعی پيدا ميشوند که از يك خبر واهی به جنبش آمده و تصور ميكنند من ، بعد از اين همه زحمات و تجارب ، تازه دخالت اجنبی را در امر مملكت خود پذيرفته و کار يك قطعه از ايران را با ميانجيگری بيگانگان فيصله خواهم داد!
خارجه چه حقی درخاك ما دارد؟"
بن مایه: شاهنشاه رضاشاه بزرگ ، سفرنامه خوزستان ، ص۴۴
@danaeeii
❤39😭5👎4👍2
✅تطهیر و تقدیس جانی!
بنده خدایی می گفت: پسر همسایه مون پنج سال فروشنده مواد مخدر بود، انواع و اقسام خلافها را مرتکب می شد بلاخره دستگیر شد به اعدام محکوم شد پارسال اولین روز محرم اعدام شد!
بعدش زنهای همسایه وقتی برای عرض تسلیت می آمدند به مادرش می گفتند : خوش بحالش!! تو دهه اول محرم مردن سعادت میخواد!!😳😳
یعنی در این حد تطهیر و تقدس یک فرد خلافکار!!!
✍عزتی رستگار
@danaeeii
بنده خدایی می گفت: پسر همسایه مون پنج سال فروشنده مواد مخدر بود، انواع و اقسام خلافها را مرتکب می شد بلاخره دستگیر شد به اعدام محکوم شد پارسال اولین روز محرم اعدام شد!
بعدش زنهای همسایه وقتی برای عرض تسلیت می آمدند به مادرش می گفتند : خوش بحالش!! تو دهه اول محرم مردن سعادت میخواد!!😳😳
یعنی در این حد تطهیر و تقدس یک فرد خلافکار!!!
✍عزتی رستگار
@danaeeii
😁36🤯9❤4💊3👎2🤔2
فرار #جان_جرارد از #برج_لندن
جان جرارد –کشیش مسیحی ای که به خاطر انجام ماموریت های مذهبی در کلیساهای کاتولیک در زمان ملکه الیزابت تحت بازجویی و شکنجه بود- توسط دادگاه محکوم به مرگ شد و او را تا زمان فرا رسیدن اجرای حکم به زندان اصلی شهر لندن بردند.
او که یک کشیش مذهبی و مبارز بود در طول زمانی که در زندان بود نامه هایی به هوادارانش در بیرون از زندان با #آب_پرتقال می نوشت و می فرستاد و با همین نامه ها بود که دوستانش برای فرار او از زندان تلاش کردند و بالاخره توانستند با طناب او را از دیوار زندان بالا بکشند. با اینکه در اثر کشیده شدن روی دیوار در این فرار به جرارد جراحات زیادی وارد شده بود اما توانست بعد از فرار با قایق به رم برود و تا آخر عمرش زندگی خوش و خرمی داشته باشد.
@danaeeii
جان جرارد –کشیش مسیحی ای که به خاطر انجام ماموریت های مذهبی در کلیساهای کاتولیک در زمان ملکه الیزابت تحت بازجویی و شکنجه بود- توسط دادگاه محکوم به مرگ شد و او را تا زمان فرا رسیدن اجرای حکم به زندان اصلی شهر لندن بردند.
او که یک کشیش مذهبی و مبارز بود در طول زمانی که در زندان بود نامه هایی به هوادارانش در بیرون از زندان با #آب_پرتقال می نوشت و می فرستاد و با همین نامه ها بود که دوستانش برای فرار او از زندان تلاش کردند و بالاخره توانستند با طناب او را از دیوار زندان بالا بکشند. با اینکه در اثر کشیده شدن روی دیوار در این فرار به جرارد جراحات زیادی وارد شده بود اما توانست بعد از فرار با قایق به رم برود و تا آخر عمرش زندگی خوش و خرمی داشته باشد.
@danaeeii
👍17❤3👎1
🔵سه دلیل سرنگونی حکومتها درنگاه فردوسی
فردوسی یکی ازمتفکرانیست که تاریخ ایران باستان را از آغازتا سقوط ساسانیان خوانده و خود نیز در سده ی چهارم و پنجم هجری در درازایِ زندگی هفتاد و اندی سالهاش از نزدیک ظهور و سقوط دولت هایی را دیده است. وی معتقدست که سه عامل موجب نابودی آنها
می شود؛
۱-ستمگری:
اوجگیری ظلم وستم عامل اصلی و مهم سقوط است که مردم توسط صاحبان زور سرکوب ، زندانی ، شکنجه ، تحقیر و کشته می شوند.
۲-سفله پروری:
حذفِ نخبگان و به کارگیری بی مایهگان و بی خردان ، در مسند اموردو مدیریت جامعه.
۳-فزون خواهی:
ثروت اندوزی و سیریناپذیری از داشتن دارایی که فساد مالی از سوی حکومت گران را به همراه دارد. با زور و تزویر، جامعه فقیرتر و حقیرتر می شود.
سرِتخت شاهان بپیچد سه کار
نخستین ز بیدادگر شهریار
دگر آنکه بی مایه را برکشد
ز مرد هنرمند برتر کشد
سوم آنکه باگنج خویشی کند
بکوشد به دینار بیشی کند.
@danaeeii
فردوسی یکی ازمتفکرانیست که تاریخ ایران باستان را از آغازتا سقوط ساسانیان خوانده و خود نیز در سده ی چهارم و پنجم هجری در درازایِ زندگی هفتاد و اندی سالهاش از نزدیک ظهور و سقوط دولت هایی را دیده است. وی معتقدست که سه عامل موجب نابودی آنها
می شود؛
۱-ستمگری:
اوجگیری ظلم وستم عامل اصلی و مهم سقوط است که مردم توسط صاحبان زور سرکوب ، زندانی ، شکنجه ، تحقیر و کشته می شوند.
۲-سفله پروری:
حذفِ نخبگان و به کارگیری بی مایهگان و بی خردان ، در مسند اموردو مدیریت جامعه.
۳-فزون خواهی:
ثروت اندوزی و سیریناپذیری از داشتن دارایی که فساد مالی از سوی حکومت گران را به همراه دارد. با زور و تزویر، جامعه فقیرتر و حقیرتر می شود.
سرِتخت شاهان بپیچد سه کار
نخستین ز بیدادگر شهریار
دگر آنکه بی مایه را برکشد
ز مرد هنرمند برتر کشد
سوم آنکه باگنج خویشی کند
بکوشد به دینار بیشی کند.
@danaeeii
👏44❤10👎2👌1
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
"بگذارید حیوانات به شما یاد بدهند که زندگی را چگونه جشن بگیرید. به سگ ها نگاه کنید - فقط یک نگاه کوچک کافی است - و.... ..." زندگی خوب است! زندگی خوب است! " و آنها به خودشان داستانی نمی گویند که چرا زندگی خوب است. این یک درك مستقیم است. "
#اکهارت_تله
@danaeeii
❤28👎1
🔴من از جنگ میترسم
چون جنگ سواد ندارد؛ چون شناسنامهٔ آدم ها را نمیخواند، دفتر مشق بچه ها را نمیخواند.
قبالهٔ ازدواج نو عروسان را نمیخواند.
مدرک دانشگاهی تحصیل کردگان را نمیخواند.
من از جنگ میترسم چون جنگ کور است؛ جوانی پسران را نمیبیند، زیبایی دخترکان را نمیبیند، فردای کودکان را نمیبیند، آرزوهای انسان را نمیبیند، رؤیاها و دلتنگیها و حسرتها را نمیبیند.
من از جنگ میترسم چون جنگ ادب ندارد، پایش را میگذارد روی خانهها، روی شهرها، روی آدمها، روی قلبها و عشقها و تمناها.
روی تأسیسات اقتصادی که با خون دل سالها ساخته شدهاند
من از جنگ میترسم چون آشنا و غریب سرش نمیشود، خوب و بد سرش نمیشود.
دیندار و بیدین نمیشناسد، پیر و جوان نمیشناسد، باسواد و بیسواد نمیشناسد، فقیر و غنی نمیشناسد، تر و خشک را نمیشناسد، پایش به هر جا که برسد همه را میسوزاند.
من از جنگ میترسم چون هر لباسی که بپوشد، هر نقابی که بزند، هر شعاری که بدهد، باز هم جنگ است و جنگ را از هر طرف که بنویسی گنج نخواهد شد، رنج خواهد شد.
من از جنگ میترسم چون جنگ از همه انتقام میگیرد، از همه.
من از جنگ میترسم.
کاش میتوانستم کودکان را تا تمام شدن جنگها، درقلبم پنهان کنم.
@danaeeii
چون جنگ سواد ندارد؛ چون شناسنامهٔ آدم ها را نمیخواند، دفتر مشق بچه ها را نمیخواند.
قبالهٔ ازدواج نو عروسان را نمیخواند.
مدرک دانشگاهی تحصیل کردگان را نمیخواند.
من از جنگ میترسم چون جنگ کور است؛ جوانی پسران را نمیبیند، زیبایی دخترکان را نمیبیند، فردای کودکان را نمیبیند، آرزوهای انسان را نمیبیند، رؤیاها و دلتنگیها و حسرتها را نمیبیند.
من از جنگ میترسم چون جنگ ادب ندارد، پایش را میگذارد روی خانهها، روی شهرها، روی آدمها، روی قلبها و عشقها و تمناها.
روی تأسیسات اقتصادی که با خون دل سالها ساخته شدهاند
من از جنگ میترسم چون آشنا و غریب سرش نمیشود، خوب و بد سرش نمیشود.
دیندار و بیدین نمیشناسد، پیر و جوان نمیشناسد، باسواد و بیسواد نمیشناسد، فقیر و غنی نمیشناسد، تر و خشک را نمیشناسد، پایش به هر جا که برسد همه را میسوزاند.
من از جنگ میترسم چون هر لباسی که بپوشد، هر نقابی که بزند، هر شعاری که بدهد، باز هم جنگ است و جنگ را از هر طرف که بنویسی گنج نخواهد شد، رنج خواهد شد.
من از جنگ میترسم چون جنگ از همه انتقام میگیرد، از همه.
من از جنگ میترسم.
کاش میتوانستم کودکان را تا تمام شدن جنگها، درقلبم پنهان کنم.
@danaeeii
👍63❤16😢7😭3👎1😁1🤪1
Forwarded from دوست داران دانایی
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🔴 کی گفته باید با سفیدی مو کنار بیای؟وقتی میشه بدون رنگ، رنگ طبیعی موهاتو برگردونی!
یه روش گیاهیه که فقط با 1️⃣ دوره مصرف، سفیدی موهاتو برای همیشه حذف میکنه❗️
❌نه رنگه، نه روش های موقتی!
✅ کاملاً تضمینی، بدون دردسر، و واقعی!
🎁مشاوره تخصصیمون هم رایگان شد فقط کافیه وارد سایت زیر بشی👇
bam30.com/ads/landings/a173-26f6d
bam30.com/ads/landings/a173-26f6d
یه روش گیاهیه که فقط با 1️⃣ دوره مصرف، سفیدی موهاتو برای همیشه حذف میکنه❗️
❌نه رنگه، نه روش های موقتی!
✅ کاملاً تضمینی، بدون دردسر، و واقعی!
🎁مشاوره تخصصیمون هم رایگان شد فقط کافیه وارد سایت زیر بشی👇
bam30.com/ads/landings/a173-26f6d
bam30.com/ads/landings/a173-26f6d
❤4👎1🤣1🙊1
" #پرت_كردن_ميان_گرگها"
این یکی از شیوه هایی بود که سازمان اطلاعاتی و امنیتی شوروی (کا.گ.ب) برای از بین بردن روشنفکران، نویسندگان و آزادیخواهان آن کشور اختراع کرد.
در این شیوه هیچ نیازی به احضار و دستگیری و بازجویی و شکنجه و زندان و کشتن روشنفکران و اهل قلم نبود
بلکه به شکلی غیر مستقیم و نامرئی، در زندگی آنها رخنه می کردند و برایشان گرفتاری ها و مشکلات و سختی ها و بن بست ها و یاس ها و نا امیدی ها و بدبختی های شدید و پی در پی مالی و شخصی و شغلی و روحی و روانی و عاطفی و خانوادگی می ساختند و دشمنان شخصی و شاکی های خصوصی می تراشیدند.
در چنان شرایطی، فرد مورد نظر به قدری در میان مشکلات و بیچارگی هایش محاصره میشد که دیگر کاری به کار حکومت و شعر و سیاست و فرهنگ و ادبیات و هنر و هر آنچه در جامعه می گذشت نداشت و آنچنان زیر بار رنج ها و مصیبت های فردی و خانوادگی اش قرار میگرفت که در نهایت کارش به دیوانگی و خودکشی و یا فرار میکِشید
و یا افسرده و روانپریش میشد و گوشه نشین می گشت. بهرحال به یک طریقی له میشد و از بین میرفت...
در سازمان کا.گ.ب به این مشکلات و بدبختی های شخصی می گفتند گرگها! گرگهایی که هر انسان شریف و روشنفکر و اهل قلمی را از دنیای گفتن و نوشتن و تفکر و اندیشه به جهنمی از فقر، بیکاری، ناامیدی، فلاکت، تنهایی و روانپریشی و راهروهای دادگاه های عمومی و طلبکارهای بی رحم و عشق های شکست خورده و شاکیان وقیح و رذل شخصی و تحقیرهای مدام می کشاندند و در نهایت او را در محاصره خود گرفته و تکه پاره می کردند.
شیوه "پرت کردن میان گرگها" بقدری کارایی داشت و با چنان دقت و سرعتی جواب میداد که سازمانهای اطلاعاتی و امنیتی کشورها نیز آنرا بکار گرفتند و همچنان با علاقه ی بسیار بکار می گیرند
پرت کردن میان گرگها، یعنی حذف کردن و سربه نیست کردن روشنفکران و آزادیخواهان و دیگر نویسندگان و اذهان پرسشگر و وجدان های بیدار و مردان شریف جامعه، بی هیچ زحمت و هزینه و دردسری برای حکومتها...
@danaeeii
این یکی از شیوه هایی بود که سازمان اطلاعاتی و امنیتی شوروی (کا.گ.ب) برای از بین بردن روشنفکران، نویسندگان و آزادیخواهان آن کشور اختراع کرد.
در این شیوه هیچ نیازی به احضار و دستگیری و بازجویی و شکنجه و زندان و کشتن روشنفکران و اهل قلم نبود
بلکه به شکلی غیر مستقیم و نامرئی، در زندگی آنها رخنه می کردند و برایشان گرفتاری ها و مشکلات و سختی ها و بن بست ها و یاس ها و نا امیدی ها و بدبختی های شدید و پی در پی مالی و شخصی و شغلی و روحی و روانی و عاطفی و خانوادگی می ساختند و دشمنان شخصی و شاکی های خصوصی می تراشیدند.
در چنان شرایطی، فرد مورد نظر به قدری در میان مشکلات و بیچارگی هایش محاصره میشد که دیگر کاری به کار حکومت و شعر و سیاست و فرهنگ و ادبیات و هنر و هر آنچه در جامعه می گذشت نداشت و آنچنان زیر بار رنج ها و مصیبت های فردی و خانوادگی اش قرار میگرفت که در نهایت کارش به دیوانگی و خودکشی و یا فرار میکِشید
و یا افسرده و روانپریش میشد و گوشه نشین می گشت. بهرحال به یک طریقی له میشد و از بین میرفت...
در سازمان کا.گ.ب به این مشکلات و بدبختی های شخصی می گفتند گرگها! گرگهایی که هر انسان شریف و روشنفکر و اهل قلمی را از دنیای گفتن و نوشتن و تفکر و اندیشه به جهنمی از فقر، بیکاری، ناامیدی، فلاکت، تنهایی و روانپریشی و راهروهای دادگاه های عمومی و طلبکارهای بی رحم و عشق های شکست خورده و شاکیان وقیح و رذل شخصی و تحقیرهای مدام می کشاندند و در نهایت او را در محاصره خود گرفته و تکه پاره می کردند.
شیوه "پرت کردن میان گرگها" بقدری کارایی داشت و با چنان دقت و سرعتی جواب میداد که سازمانهای اطلاعاتی و امنیتی کشورها نیز آنرا بکار گرفتند و همچنان با علاقه ی بسیار بکار می گیرند
پرت کردن میان گرگها، یعنی حذف کردن و سربه نیست کردن روشنفکران و آزادیخواهان و دیگر نویسندگان و اذهان پرسشگر و وجدان های بیدار و مردان شریف جامعه، بی هیچ زحمت و هزینه و دردسری برای حکومتها...
@danaeeii
❤17😢7👍1👎1🔥1😡1
در جنگ نخستین #نادر شاه با #ترکان_عثمانی که شکست به لشکر ایران رسید نادر به میرزا مهدی خان کاتب خود گفت که به ولایات و ایالات و روسای قبایل و عشایر ایران ماجرا را بنویسد و عده (نیرو ) بخواهد.
میرزا مهدی خان به اسلوب دربار شرحی نگاشت و پس از تعریف و تمجید فراوان از لشگریان و پیروزیهای لشگر ظفرنمون نوشت:
اندک چشم زخمی به قسمی از سپاه سپهر دستگاه رسیده است...
چون نوشته به سمع و نظر نادر رسید برآشفته شد و گفت:
این دروغ و یاوه ها چیست مردک؟ بنویس دمار از روزگار ما در آوردند...
امثال و حکم دهخدا
@danaeeii
میرزا مهدی خان به اسلوب دربار شرحی نگاشت و پس از تعریف و تمجید فراوان از لشگریان و پیروزیهای لشگر ظفرنمون نوشت:
اندک چشم زخمی به قسمی از سپاه سپهر دستگاه رسیده است...
چون نوشته به سمع و نظر نادر رسید برآشفته شد و گفت:
این دروغ و یاوه ها چیست مردک؟ بنویس دمار از روزگار ما در آوردند...
امثال و حکم دهخدا
@danaeeii
👌30❤6💔6😁3
برادر عزیزم
که بیدفاع، پشت پدافند از ما حفاظت میکنی
خاک چکمههایت برای من، از هر تربتی مقدستر است.
@danaeeii
که بیدفاع، پشت پدافند از ما حفاظت میکنی
خاک چکمههایت برای من، از هر تربتی مقدستر است.
@danaeeii
❤210👍26👎13🕊5👏3💯2🙏1🤷1
کاش بچهها نمیمردند...
کاش برای مدتی کوتاه به آسمان میرفتند؛
و آنگاه که جنگ تمام شد
سلامت به خانه باز میگشتند،
و وقتی پدر و مادرشان میپرسیدند
کجا رفته بودید؟
میگفتند رفته بودیم با ابرها بازی کنیم...!
#غسان_کنفانی
@danaeeii
کاش برای مدتی کوتاه به آسمان میرفتند؛
و آنگاه که جنگ تمام شد
سلامت به خانه باز میگشتند،
و وقتی پدر و مادرشان میپرسیدند
کجا رفته بودید؟
میگفتند رفته بودیم با ابرها بازی کنیم...!
#غسان_کنفانی
@danaeeii
😢50💔24❤4🤣1💊1
👍53👏9❤4👎1🤣1
در سال هایی که در یک شرکت معروفِ تولید پوشاک مشغول به کار بودم، متوجه شدم که شرکت لباس هایی را که فروش نمی رود را دور می اندازد. فوری به رییس شرکت مراجعه کردم و از او پرسیدم: چرا این محصولات را به جای انداختن در میان زباله ها در میان کسانی که به لباس ها نیاز دارند، پخش نمی کنید؟
رییس این گونه پاسخ داد: محصولات ما را فقط ثروتمندان می توانند بخرند. اگر این لباس ها را در تن فقرا ببینند، ناراحت می شوند. جدای از این ارزش معنوی شرکت پایین می آید و ضرر می کنیم.
آن روز فهمیدم که فقر به خاطر این نیست که فقرا را نمی توانیم سیر کنیم بلکه علت فقر این است که نمی توانیم ثروتمندان را سیر کنیم.
#چارلز_بوکوفسکی
@danaeeii
رییس این گونه پاسخ داد: محصولات ما را فقط ثروتمندان می توانند بخرند. اگر این لباس ها را در تن فقرا ببینند، ناراحت می شوند. جدای از این ارزش معنوی شرکت پایین می آید و ضرر می کنیم.
آن روز فهمیدم که فقر به خاطر این نیست که فقرا را نمی توانیم سیر کنیم بلکه علت فقر این است که نمی توانیم ثروتمندان را سیر کنیم.
#چارلز_بوکوفسکی
@danaeeii
👍51👏12❤4
لعنت به آدم فروشان
در فیلم "پرزیدنت" دیکتاتور فراری، همراه نوهی خود به زنی که قبلا عشق او بوده پناه میبرد و متوجه میشود که آن زن از نداری به "خودفروشی" افتاده ، همچنین خواهر آن زن را حکومت همین دیکتاتور به قتل رسانده بود.
برای پیدا کردن رییسجمهور متواری، از سوی انقلابیون جایزهی قابل توجهی در نظر گرفته شد.
او از زن فاحشه پرسید که آیا اکنون قصد لو دادن او را دارد؟
زن پاسخ داد :
من اگر آدم فروشی میکردم تن فروشی نمیکردم.
@danaeeii
در فیلم "پرزیدنت" دیکتاتور فراری، همراه نوهی خود به زنی که قبلا عشق او بوده پناه میبرد و متوجه میشود که آن زن از نداری به "خودفروشی" افتاده ، همچنین خواهر آن زن را حکومت همین دیکتاتور به قتل رسانده بود.
برای پیدا کردن رییسجمهور متواری، از سوی انقلابیون جایزهی قابل توجهی در نظر گرفته شد.
او از زن فاحشه پرسید که آیا اکنون قصد لو دادن او را دارد؟
زن پاسخ داد :
من اگر آدم فروشی میکردم تن فروشی نمیکردم.
@danaeeii
👍56❤9👏5👎4💔4😢1😐1