😭30👍4❤3
آدم که دلش بگیرد،
دردش را
به کدام پنجره بگوید
که دهانش
پیش هر غریبهای باز نشود..!؟
"لیلا کردبچه"
@danaeeii
دردش را
به کدام پنجره بگوید
که دهانش
پیش هر غریبهای باز نشود..!؟
"لیلا کردبچه"
@danaeeii
😢21👍8❤2👌2
- جنگ بشه از کشور میری؟
+ نادرشاه:
وقتی جنگل آتش میگیره، درختان فرار نمیکنند؛
حیوانات فرار میکنند ما اینجا ریشه در خاکیم..
@danaeeii
+ نادرشاه:
وقتی جنگل آتش میگیره، درختان فرار نمیکنند؛
حیوانات فرار میکنند ما اینجا ریشه در خاکیم..
@danaeeii
❤69👍10👎4💔3
الان فهمیدم که چرا کودکان از مداد استفاده میکنند ولی بزرگان از خودکار:
زیرا خطای بزرگان پاک نمیشود.
#نجیب_محفوظ، نویسنده مصری،
برنده نوبل ادبیات
@danaeeii
زیرا خطای بزرگان پاک نمیشود.
#نجیب_محفوظ، نویسنده مصری،
برنده نوبل ادبیات
@danaeeii
👍35❤1👌1
#ریشه_ترس
مشکل ما با تغییر سیاستمدارانمان حل نمی شود، مشکل ما اساسی تر از این حرفهاست، مشکل همان است درد تاریخی مردمی است که زمان ناصرالدین شاه برایش آرزوي مرگ می کردند، وقتی مرد ، اورا شاه شهید خواندند و برايش جامه سیاه پوشیدند.
هر جامعه ای که از درون فروپاشیده شود پیامد کنش تک تک افراد آن است، اکثریت ما مستعد رانت، پارتي بازی، دو پله چارتا صعود و.. هستیم چرا که منافع فردی برای ما اولویت است.
کاش به جای شماتت و سرزنش ، از خودمان بپرسیم ریشه های ترس مان در برابر فساد و سکوتمان در برابر ستم از کجا ناشی می شود، این استعداد منفعت طلبي مان، سبک زندگی فاجعه بارمان و پول دوستى عجیب و غریب بلای جانمان شده
ما به طرز حیرت آوری در برابر فساد ساکتیم، طرف مقابل فقط فسادهای جناح مقابلش را در بوق می کند و از فسادهای جناح خودش طرفداری یا به طرز احمقانه ای توجيه می کند.
وقتی همه ما دربرابر فساد، منفعت طلبی، رانت، رشوه، پارتی بازی و از همه مهمتر مطالبه اجرای همین قانون اساسی در دادگاههای صالح و سالم و قرار گرفتن هر کسی به جای خود و شايسته سالاری ، بدون ترس و هراس و بدون جناح بندی یکدل و یکصدا شویم می توان امید به بهبود داشت، وگرنه با تغییر سیاستمداران فقط فساد دچار نوسان می شود.
@danaeeii
مشکل ما با تغییر سیاستمدارانمان حل نمی شود، مشکل ما اساسی تر از این حرفهاست، مشکل همان است درد تاریخی مردمی است که زمان ناصرالدین شاه برایش آرزوي مرگ می کردند، وقتی مرد ، اورا شاه شهید خواندند و برايش جامه سیاه پوشیدند.
هر جامعه ای که از درون فروپاشیده شود پیامد کنش تک تک افراد آن است، اکثریت ما مستعد رانت، پارتي بازی، دو پله چارتا صعود و.. هستیم چرا که منافع فردی برای ما اولویت است.
کاش به جای شماتت و سرزنش ، از خودمان بپرسیم ریشه های ترس مان در برابر فساد و سکوتمان در برابر ستم از کجا ناشی می شود، این استعداد منفعت طلبي مان، سبک زندگی فاجعه بارمان و پول دوستى عجیب و غریب بلای جانمان شده
ما به طرز حیرت آوری در برابر فساد ساکتیم، طرف مقابل فقط فسادهای جناح مقابلش را در بوق می کند و از فسادهای جناح خودش طرفداری یا به طرز احمقانه ای توجيه می کند.
وقتی همه ما دربرابر فساد، منفعت طلبی، رانت، رشوه، پارتی بازی و از همه مهمتر مطالبه اجرای همین قانون اساسی در دادگاههای صالح و سالم و قرار گرفتن هر کسی به جای خود و شايسته سالاری ، بدون ترس و هراس و بدون جناح بندی یکدل و یکصدا شویم می توان امید به بهبود داشت، وگرنه با تغییر سیاستمداران فقط فساد دچار نوسان می شود.
@danaeeii
👍40👌7❤3
"من، دختربچهای بودم که با مادرم در خیابانها راه میرفتیم و مردم به ما سنگریزه پرت میکردند. مادرم روزنامهنگار بود. برای حق و حقوقِ زنها مینوشت. مبارز بود. فعالِ اجتماعی بود. در دورهی قاجار، زمانی که زنان با چادر بلندِ سیاه و روبندهی سفید از خانه بیرون میآمدند، چادر نداشت و با پوششی رفت و آمد میکرد که شبیهِ آنها نبود. لباسِ ساده و راحتش را خودش دوخته بود تا دستهایش آزاد باشند. من و مادرم در کوچهها راه میرفتیم و سنگ میخوردیم و درد میکشیدیم، ولی مادرم به من میگفت:
"گریه نکن! این مبارزه است. یادت باشد مثلِ آنها نبودن، یک مبارزه است. پس گریه نکن."
#منبع : زنان پیشگامِ ایرانی
خدیجه افضل وزیری دختر بیبیخانمِ استرآبادی(دوره قاجار )
نوشتهی مهرانگیز ملاح
@danaeeii
"گریه نکن! این مبارزه است. یادت باشد مثلِ آنها نبودن، یک مبارزه است. پس گریه نکن."
#منبع : زنان پیشگامِ ایرانی
خدیجه افضل وزیری دختر بیبیخانمِ استرآبادی(دوره قاجار )
نوشتهی مهرانگیز ملاح
@danaeeii
👍47❤6
#عشق
یکی از دوستانم با یک زن بازیگر معروف که فوقالعاده زیبا بود ازدواج کرد. اما درست زمانی که همه به خوشبختی این زن و شوهر غبطه میخوردند، آنها از هم جدا شدند.
طولی نکشید که دوستم دوباره ازدواج کرد. همسر دومش یک دختر عادی با چهرهای بسیار معمولی بود. اما به نظر میرسید که دوستم بیشتر و عمیقتر از گذشته عاشق همسرش است.
عدهای آدم کنجکاو از او میپرسند: «فکر نمیکنی همسر قبلیات خوشگلتر بود؟»
دوستم با قاطعیت به آنها جواب داد: «نه! اصلاً! اتفاقاً وقتی از چیزی عصبانی می شد و فریاد می زد، خیلی وحشی و زشت به نظرم میرسید. اما همسر کنونیام این طور نیست. به نظر من او همیشه زیبا، با سلیقه و باهوش است.»
میگویند زنها به خاطر زیبا بودنشان دوست داشتنی نمیشوند، بلکه اگر دوست داشتنی باشند، زیبا به نظر میرسند.
بچهها هرگز مادرشان را زشت نمیدانند؛ سگها اصلا به صاحبان فقیرشان پارس نمیکنند؛ اسکیموها هم از سرمای آلاسکا بدشان نمیآید؛ اگر کسی یا جایی را دوست داشته باشید، آنها را زیبا هم خواهید یافت زیرا «حس زیبا دیدن» همان عشق است.
@danaeeii
یکی از دوستانم با یک زن بازیگر معروف که فوقالعاده زیبا بود ازدواج کرد. اما درست زمانی که همه به خوشبختی این زن و شوهر غبطه میخوردند، آنها از هم جدا شدند.
طولی نکشید که دوستم دوباره ازدواج کرد. همسر دومش یک دختر عادی با چهرهای بسیار معمولی بود. اما به نظر میرسید که دوستم بیشتر و عمیقتر از گذشته عاشق همسرش است.
عدهای آدم کنجکاو از او میپرسند: «فکر نمیکنی همسر قبلیات خوشگلتر بود؟»
دوستم با قاطعیت به آنها جواب داد: «نه! اصلاً! اتفاقاً وقتی از چیزی عصبانی می شد و فریاد می زد، خیلی وحشی و زشت به نظرم میرسید. اما همسر کنونیام این طور نیست. به نظر من او همیشه زیبا، با سلیقه و باهوش است.»
میگویند زنها به خاطر زیبا بودنشان دوست داشتنی نمیشوند، بلکه اگر دوست داشتنی باشند، زیبا به نظر میرسند.
بچهها هرگز مادرشان را زشت نمیدانند؛ سگها اصلا به صاحبان فقیرشان پارس نمیکنند؛ اسکیموها هم از سرمای آلاسکا بدشان نمیآید؛ اگر کسی یا جایی را دوست داشته باشید، آنها را زیبا هم خواهید یافت زیرا «حس زیبا دیدن» همان عشق است.
@danaeeii
👌57❤27
روش عجیب #ژاپنی ها برای شکست #چین!
ژاپنی ها در جریان جنگ جهانی دوم برای شکست دادن چینی ها دست به اقدام عجیبی زدند.
در جنگ جهانی دوم تنها کشوری که از تاکتیک #جنگ_بیولوژیک استفاده کرد ژاپن بود. ژاپن برای شکست چین، دو بار با بمبهای حاوی کک های آلوده به طاعون، به چین حمله کرد و باعث شیوع این بیماری شد، در جریان این حمله ها بسیاری از مردم چین دچار طاعون شده و تلفات سنگینی را دادند.
@danaeeii
ژاپنی ها در جریان جنگ جهانی دوم برای شکست دادن چینی ها دست به اقدام عجیبی زدند.
در جنگ جهانی دوم تنها کشوری که از تاکتیک #جنگ_بیولوژیک استفاده کرد ژاپن بود. ژاپن برای شکست چین، دو بار با بمبهای حاوی کک های آلوده به طاعون، به چین حمله کرد و باعث شیوع این بیماری شد، در جریان این حمله ها بسیاری از مردم چین دچار طاعون شده و تلفات سنگینی را دادند.
@danaeeii
🤬22😨5😎4❤2👍2😢1
👌51👍9😢4❤3🤷3💊1
باید مچ جنگ را گرفت
ماریست، در آستین سیاست ...
بیپدر سیاستمداری که هیچ وقت
به کشتهشدن کودکان
و مردم عادی فکر نمیکند
به مادرانی که زیر لب میگریند!
اندوهِ سینههاشان را
و کودکانی که با چشمانی پر از اشک و خون
همچنان پرواز میدهند بادبادکهاشان را/
چه سهم خونباری خواهند داشت
فروشندگان سلاحهای مخرب جنگی
که لقمه از کاسهی خون بر میدارند!
#مهری_ذبیحی_اترگله
#نه_به_جنگ
@danaeeii
ماریست، در آستین سیاست ...
بیپدر سیاستمداری که هیچ وقت
به کشتهشدن کودکان
و مردم عادی فکر نمیکند
به مادرانی که زیر لب میگریند!
اندوهِ سینههاشان را
و کودکانی که با چشمانی پر از اشک و خون
همچنان پرواز میدهند بادبادکهاشان را/
چه سهم خونباری خواهند داشت
فروشندگان سلاحهای مخرب جنگی
که لقمه از کاسهی خون بر میدارند!
#مهری_ذبیحی_اترگله
#نه_به_جنگ
@danaeeii
❤28👍10🤔2
گزارش جشن نخبگان کنکور 97 در سالن همایشهای برج میلاد
👏 عبدالله رییسی رتبه ۲ منطقه ۳ رشته انسانی کنکور۹۷👏
و در پایان پاسخ به این سوال را که قهرمانان آیا زاده می شوند یا ساخته می شوند ، با یک داستان واقعی توضیح می دهم.
امسال برای نخستین بار از شهرستان سراوان در استان سیستان و بلوچستان یکی از دانش آموزان به نام عبدالله رییسی رتبه ی یک رقمی کسب کرد: رتبه ی 2 در رشته ی انسانی عبدالله در روستای کلگان در بخش جالق شهرستان سراوان زندگی می کند. او یازده خواهر و برادر دارد و فرزند ششم خانواده است . پدر عبدالله تا کلاس اول دبستان درس خوانده و مادرش هم در نهضت سواد آموزی تحصیل کرده است .عبدالله در دبیرستان نمونه دولتی و شبانه روزی مطهری درس می خواند .
او از دوران کودکی در کار کشاورزی به پدرش کمک می کند . علاوه بر این برای کمک به تامین هزینه ی تحصیلی خود و کمک به خانواده ، کوله بری هم می کرد فاصله ی روستای کلگان تا مرز پنج کیلومتر است و در مواقعی که کار مجاز بود آب معدنی را به آن سوی مرز می برد و برنج را به این سوی مرز می آورد و برای هر بار ده هزار تومان دریافت می کرد . در هر روز هفت بار کیسه های برنج را حمل می کرد تا کمک خرج خانواده باشد . درکارنامه ی عبدالله یک نمره ی خیلی درخشان و حیرت انگیز به چشم می خورد نمره ی او در درس ریاضی 100 است . 100% ریاضی در نقطه ی صفر مرزی ! جالب است بدانید عبدالله از ابتدا در همان رشته ی انسانی درس خوانده است و از رشته ی ریاضی به رشته ی انسانی تغییر رشته نداده است . خوب با این مقدمات باید نتیجه بگیریم که ایشان یک نابغه ی ذاتی است و صرفا به دلیل هوش سرشار و استعداد خدادادی به این نتیجه ی استثنایی دست یافته است .
اما کمی صبر کنید . عبدالله می گفت سه خواهر بزرگترش در رشته های زبان انگلیسی و روانشناسی و اقتصاد در دانشگاه های زاهدان و بیرجند درس خوانده اند و خواهر بزرگترش که فارغ التحصیل زبان انگلیسی است دبیر آموزش و پرورش است . عبدالله به این موضوع هم اشاره کرد که در روستایشان آن ها تنها خانواده ای هستند که تحصیلات دانشگاهی دارند . وقتی علت را پرسیدم گفت این ها به خاطر پی گیری پدرم است وقتی از میزان تحصیل پدر عبدالله پرسیدم پاسخ داد پدرم اول دبستان درس خوانده است و به علت مشکل مالی و این که نمی توانست کاغذ یا دفترچه بخرد نتوانسته است به کلاس دوم برود به همین دلیل اصرار دارد که فرزندانش درس بخوانند . از عبدالله پرسیدم پدرت چگونه کارهای آموزشی تو را پی گیری می کرد ؟ پاسخ داد در تمام سال های تحصیل پدرم هر ماه یک بار به مدرسه می آید و با معلمان و مسئولان مدرسه صحبت می کند . پرسیدم راضی بودی که پدرت هر ماه یک بار به مدرسه می آید گفت نه ، راضی نبودم ولی رویم نمی شد که به پدرم بگویم به خاطر این که بقیه ی دانش آموزان هیچ موقع پدرشان به مدرسه نمی آمد . فکر می کنم شما هم موافق باشید که تاثیر و نقش پدر در موفقیت این دانش آموز قهرمان تا چه حد عمیق و زیاد است .
در موفقیت عبدالله علاوه بر نقش تاثیرگذار پدر ، وجود یک مدرسه ی خوب شبانه روزی ومدیرو مسئولان دلسوز مدرسه و شرکت مداوم و بدون غیبت در آزمون های برنامه ای و تلاش و همت و آرزوهای بزرگ عبدالله همگی سهیم بوده اند . اگر همه ی این ها را در حد هوش و استعداد ذاتی عبدالله تقلیل دهیم بخش مهمی از واقعیت را بیان نکرده ایم . او همه ی قهرمانانی که رتبه های ممتاز کسب می کننند این نتایج را در اثر تلاش و زحمت فراوان و کسب کرده اند .
@danaeeii
👏 عبدالله رییسی رتبه ۲ منطقه ۳ رشته انسانی کنکور۹۷👏
و در پایان پاسخ به این سوال را که قهرمانان آیا زاده می شوند یا ساخته می شوند ، با یک داستان واقعی توضیح می دهم.
امسال برای نخستین بار از شهرستان سراوان در استان سیستان و بلوچستان یکی از دانش آموزان به نام عبدالله رییسی رتبه ی یک رقمی کسب کرد: رتبه ی 2 در رشته ی انسانی عبدالله در روستای کلگان در بخش جالق شهرستان سراوان زندگی می کند. او یازده خواهر و برادر دارد و فرزند ششم خانواده است . پدر عبدالله تا کلاس اول دبستان درس خوانده و مادرش هم در نهضت سواد آموزی تحصیل کرده است .عبدالله در دبیرستان نمونه دولتی و شبانه روزی مطهری درس می خواند .
او از دوران کودکی در کار کشاورزی به پدرش کمک می کند . علاوه بر این برای کمک به تامین هزینه ی تحصیلی خود و کمک به خانواده ، کوله بری هم می کرد فاصله ی روستای کلگان تا مرز پنج کیلومتر است و در مواقعی که کار مجاز بود آب معدنی را به آن سوی مرز می برد و برنج را به این سوی مرز می آورد و برای هر بار ده هزار تومان دریافت می کرد . در هر روز هفت بار کیسه های برنج را حمل می کرد تا کمک خرج خانواده باشد . درکارنامه ی عبدالله یک نمره ی خیلی درخشان و حیرت انگیز به چشم می خورد نمره ی او در درس ریاضی 100 است . 100% ریاضی در نقطه ی صفر مرزی ! جالب است بدانید عبدالله از ابتدا در همان رشته ی انسانی درس خوانده است و از رشته ی ریاضی به رشته ی انسانی تغییر رشته نداده است . خوب با این مقدمات باید نتیجه بگیریم که ایشان یک نابغه ی ذاتی است و صرفا به دلیل هوش سرشار و استعداد خدادادی به این نتیجه ی استثنایی دست یافته است .
اما کمی صبر کنید . عبدالله می گفت سه خواهر بزرگترش در رشته های زبان انگلیسی و روانشناسی و اقتصاد در دانشگاه های زاهدان و بیرجند درس خوانده اند و خواهر بزرگترش که فارغ التحصیل زبان انگلیسی است دبیر آموزش و پرورش است . عبدالله به این موضوع هم اشاره کرد که در روستایشان آن ها تنها خانواده ای هستند که تحصیلات دانشگاهی دارند . وقتی علت را پرسیدم گفت این ها به خاطر پی گیری پدرم است وقتی از میزان تحصیل پدر عبدالله پرسیدم پاسخ داد پدرم اول دبستان درس خوانده است و به علت مشکل مالی و این که نمی توانست کاغذ یا دفترچه بخرد نتوانسته است به کلاس دوم برود به همین دلیل اصرار دارد که فرزندانش درس بخوانند . از عبدالله پرسیدم پدرت چگونه کارهای آموزشی تو را پی گیری می کرد ؟ پاسخ داد در تمام سال های تحصیل پدرم هر ماه یک بار به مدرسه می آید و با معلمان و مسئولان مدرسه صحبت می کند . پرسیدم راضی بودی که پدرت هر ماه یک بار به مدرسه می آید گفت نه ، راضی نبودم ولی رویم نمی شد که به پدرم بگویم به خاطر این که بقیه ی دانش آموزان هیچ موقع پدرشان به مدرسه نمی آمد . فکر می کنم شما هم موافق باشید که تاثیر و نقش پدر در موفقیت این دانش آموز قهرمان تا چه حد عمیق و زیاد است .
در موفقیت عبدالله علاوه بر نقش تاثیرگذار پدر ، وجود یک مدرسه ی خوب شبانه روزی ومدیرو مسئولان دلسوز مدرسه و شرکت مداوم و بدون غیبت در آزمون های برنامه ای و تلاش و همت و آرزوهای بزرگ عبدالله همگی سهیم بوده اند . اگر همه ی این ها را در حد هوش و استعداد ذاتی عبدالله تقلیل دهیم بخش مهمی از واقعیت را بیان نکرده ایم . او همه ی قهرمانانی که رتبه های ممتاز کسب می کننند این نتایج را در اثر تلاش و زحمت فراوان و کسب کرده اند .
@danaeeii
❤39👍6💯2👻1💊1
#خاطره_عجیب_آقای_روان_شناس
از یک دکتر روان شناس که سال های زیادی را صرف معالجه افراد افسرده کرده بود، پرسیدند: در طول این سال ها که بیماران افسرده، به شما مراجعه کرده اند، تا حالا شده با بیمار عجیبی هم روبه رو شده باشید؟
جواب داد: "بله! یکی از عجیب ترین خاطراتم در پارک اتفاق افتاد. قضیه از این قرار است که یک روز تعطیل، در پارک نشسته بودم و روزنامه می خواندم. هوا آفتابی و دلپذیر بود. در همین وق...ت، شخصی نزدیک شد و گفت: سلام آقای دکتر!".
جواب سلامش را دادم و گفتم: "فرمایش؟"
گفت: "راستش من تعریف شما را از دیگران شنیده ام و می دانم که داروی ضد افسردگی، پیش شماست. مدت ها بود که می خواستم به شما مراجعه کنم و از شما کمک بخواهم؛ اما حقیقتش را بخواهید، سرم شلوغ است و وقت چندانی ندارم. الآن هم به صورت اتفاقی، شما را دیدم."
پرسیدم: "مشکلتان چیست؟"
گفت: "راستش زندگی برایم تلخ شده. روحیه ام خراب است. مدت هاست که یک دل سیر نخندیده ام. شادی، با دل من قهر کرده است."
من که همیشه از گفتگو با بیمارانم لذت می بردم، روزنامه را کنار گذاشتم و گفتم: "آیا سعی کرده اید شاد باشید و نتوانسته اید؟"
"بله آقای دکتر! همیشه دنبال شادی و شادکامی هستم؛ اما انگار شادی، از من فرار می کند."
به چهره جوان مرد نگاه کردم و گفتم: "ازدواج کرده اید؟"
"بله آقای دکتر! دوبار ازدواج کرده ام؛ اما هر دوبارش به طلاق منجر شده."
"آیا با دوستان خود به مسافرت و تفریح می روید؟"
"بله آقای دکتر! چند بار با دوستانم به سفر رفته ام؛ اما در سفر، کسل بودم و گاهی اوقات تلخی هم کرده ام. به همین خاطر، سفر برای دوستانم زهر مار شده و دیگر حاضر نیستند که با من به سفر بروند."
"آیا سعی کرده اید خودتان را با کتاب و مطالعه، سرگرم کنید؟"
"بله، گاهی کتاب می خوانم؛ اما هر بار که کتاب را تمام می کنم، غم عمیقی وجودم را پر می کند و به گریه می افتم."
"به دیدن فیلم های کمدی علاقه ای دارید؟ این جور فیلم ها را پیگیری می کنید؟"
"راستش من خودم کمدین هستم و نمایش نامه های کمدی اجرا می کنم. مردم هم با دیدن بازی های من، حسابی می خندند؛ اما خودم از بازی های خودم و کمدین های دیگر، هیچ لذتی نمی برم."
"ورزش می کنید؟"
"به پیاده روی، خیلی علاقه دارم؛ اما همیشه در طول پیاده روی، به فکر بدبختی ها و قرض و قوله هایم هستم."
خلاصه، نزدیک دو ساعت، من و آن مرد، با هم حرف زدیم. من هم تا جایی که می توانستم، راهنمایی اش کردم. آن مرد، با شنیدن راهنمایی هایم، حسابی خوش حال شد. بلند شد، مرا در آغوش گرفت و شروع کرد به بوسیدن و تشکر کردن. بعد هم خداحافظی کرد و رفت.
صحبت های آقای دکتر که به این جا رسید، افراد پرسیدند: "خب! این کجایش عجیب بود؟"
آقای دکتر گفت: "عجیب این جا بود که وقتی می خواستم به خانه برگردم، دست کردم توی جیبم، دیدم یارو، جیبم را زده!!!😳
@danaeeii
از یک دکتر روان شناس که سال های زیادی را صرف معالجه افراد افسرده کرده بود، پرسیدند: در طول این سال ها که بیماران افسرده، به شما مراجعه کرده اند، تا حالا شده با بیمار عجیبی هم روبه رو شده باشید؟
جواب داد: "بله! یکی از عجیب ترین خاطراتم در پارک اتفاق افتاد. قضیه از این قرار است که یک روز تعطیل، در پارک نشسته بودم و روزنامه می خواندم. هوا آفتابی و دلپذیر بود. در همین وق...ت، شخصی نزدیک شد و گفت: سلام آقای دکتر!".
جواب سلامش را دادم و گفتم: "فرمایش؟"
گفت: "راستش من تعریف شما را از دیگران شنیده ام و می دانم که داروی ضد افسردگی، پیش شماست. مدت ها بود که می خواستم به شما مراجعه کنم و از شما کمک بخواهم؛ اما حقیقتش را بخواهید، سرم شلوغ است و وقت چندانی ندارم. الآن هم به صورت اتفاقی، شما را دیدم."
پرسیدم: "مشکلتان چیست؟"
گفت: "راستش زندگی برایم تلخ شده. روحیه ام خراب است. مدت هاست که یک دل سیر نخندیده ام. شادی، با دل من قهر کرده است."
من که همیشه از گفتگو با بیمارانم لذت می بردم، روزنامه را کنار گذاشتم و گفتم: "آیا سعی کرده اید شاد باشید و نتوانسته اید؟"
"بله آقای دکتر! همیشه دنبال شادی و شادکامی هستم؛ اما انگار شادی، از من فرار می کند."
به چهره جوان مرد نگاه کردم و گفتم: "ازدواج کرده اید؟"
"بله آقای دکتر! دوبار ازدواج کرده ام؛ اما هر دوبارش به طلاق منجر شده."
"آیا با دوستان خود به مسافرت و تفریح می روید؟"
"بله آقای دکتر! چند بار با دوستانم به سفر رفته ام؛ اما در سفر، کسل بودم و گاهی اوقات تلخی هم کرده ام. به همین خاطر، سفر برای دوستانم زهر مار شده و دیگر حاضر نیستند که با من به سفر بروند."
"آیا سعی کرده اید خودتان را با کتاب و مطالعه، سرگرم کنید؟"
"بله، گاهی کتاب می خوانم؛ اما هر بار که کتاب را تمام می کنم، غم عمیقی وجودم را پر می کند و به گریه می افتم."
"به دیدن فیلم های کمدی علاقه ای دارید؟ این جور فیلم ها را پیگیری می کنید؟"
"راستش من خودم کمدین هستم و نمایش نامه های کمدی اجرا می کنم. مردم هم با دیدن بازی های من، حسابی می خندند؛ اما خودم از بازی های خودم و کمدین های دیگر، هیچ لذتی نمی برم."
"ورزش می کنید؟"
"به پیاده روی، خیلی علاقه دارم؛ اما همیشه در طول پیاده روی، به فکر بدبختی ها و قرض و قوله هایم هستم."
خلاصه، نزدیک دو ساعت، من و آن مرد، با هم حرف زدیم. من هم تا جایی که می توانستم، راهنمایی اش کردم. آن مرد، با شنیدن راهنمایی هایم، حسابی خوش حال شد. بلند شد، مرا در آغوش گرفت و شروع کرد به بوسیدن و تشکر کردن. بعد هم خداحافظی کرد و رفت.
صحبت های آقای دکتر که به این جا رسید، افراد پرسیدند: "خب! این کجایش عجیب بود؟"
آقای دکتر گفت: "عجیب این جا بود که وقتی می خواستم به خانه برگردم، دست کردم توی جیبم، دیدم یارو، جیبم را زده!!!😳
@danaeeii
😁59❤7😡1
اسفند ۱۳۶۶ بود. کلاس پنجم دبستان. شب تا صبح، موشک پشت موشک بر سر تهران میریخت.
الان که ۳۸ سال از آن شبها گذشته، شاید گفتنش سورئال باشد، اما وقتی رضا یزدانی در ترانه “تهران” میخواند: «خط موشکو تو دستت نسل من خط کشی میکرد»
برای نسل ما، دقیقاً دارد یک سکانس از آن شبها را تصویر میکند. در دل یک شهر خاموش، مردم ترسخورده با انگشت آسمان را نشان میدادند. جسمی آتشین، آرام از فراز آسمان میگذشت، و چند لحظه بعد—صدای انفجار. بوی مرگ. ما این شبها و روزها را زندگی کردهایم.
یادم هست فردای یکی از همان شبهای موشک باران که مدارس را تعطیل کرده بود، مثل یک صبح عادی بیدار و راهی مدرسه شدم. امتحان ثلث دوم داشتیم. آن سالها نه تلفنی بود، نه اینترنت، نه شبکه اجتماعی.وقتی رسیدم مدرسه، سرایدار—که آن سالها به او میگفتیم بابای مدرس مرا که دید، گفت: «اینجا چه کار میکنی باباجان؟» گفتم: «امتحان داریم.» گفت: «تعطیله پسر. جنگه جنگ…»
و آن سال دیگر به مدرسه نرفتیم. شاید اولین کشوری بودیم که آموزش از راه دور را «راهاندازی» کرد؛ پای تلویزیون نشستیم و با برنامهها درس خواندیم. سالها بعد، فیلمی آمد که بخشی از آن روزها را واقعی و بینقاب به تصویر کشید. بمب یک عاشقانه.
دیروز جمعه ۲۳ خرداد ۱۴۰۴، میخواستم وارد مجتمعی شوم که کافه محبوبم در آن جاست. دم در، با تردیدی پرسیدم از نگهبان: «پدر جان، کافه بازه؟» لبخند زد و با سر تأیید کرد. ناگهان پرت شدم به صبح همان سهشنبه اسفند ۶۶. چهره بابای مدرسه آمد جلوی چشمم. دیشب باز موشک بود. باز انفجار. باز همان حس لعنتی. چهار دهه گذشته، اما همان طعم گس، همان تعلیق بیپایان، هنوز گریبان آدم را میگیرد.
قرار بود صبح با دوستی برویم مرکز شهر صبحانه. پیام داده: «اومدم پیش پدر و مادرم، تنها نباشن.» برایش فیلم «بمب، یک عاشقانه» را فرستادم و نوشتم: «شاید امروز بهترین وقت برای دیدنش باشه.»
جواب داد: «ایشالا جنگ نشه، یه صبحونه دلچسب میزنیم.» یاد اسفند ۱۳۹۸ افتادم. داشتم اعلامیه تعطیلی یکهفتهای دفتر شرکت را مینوشتم، با این امید که هفته بعد همهچیز به روال برگردد…و بعد؟ رفتیم توی سیاهی بیپایان کرونا.
ایرانی بودن، با اختلاف، سختترین کار دنیاست. یک ایرانی، درگیر حجم عظیمی از تناقضها و سطحی از اضطراب مزمن است که فقط یک ابرانسان شاید بتواند تابش بیاورد. ایرانی که باشی، گذشته پرست میشوی. چون آینده همیشه تار است. مبهم. تهدیدآمیز.
حتی اگر با پاسپورت دیگر، کنار ساحلی دنج، با آتشی گرم و امنیتی بینقص باشی… باز هم ته ته دلت آرام نیست...
@danaeeii
الان که ۳۸ سال از آن شبها گذشته، شاید گفتنش سورئال باشد، اما وقتی رضا یزدانی در ترانه “تهران” میخواند: «خط موشکو تو دستت نسل من خط کشی میکرد»
برای نسل ما، دقیقاً دارد یک سکانس از آن شبها را تصویر میکند. در دل یک شهر خاموش، مردم ترسخورده با انگشت آسمان را نشان میدادند. جسمی آتشین، آرام از فراز آسمان میگذشت، و چند لحظه بعد—صدای انفجار. بوی مرگ. ما این شبها و روزها را زندگی کردهایم.
یادم هست فردای یکی از همان شبهای موشک باران که مدارس را تعطیل کرده بود، مثل یک صبح عادی بیدار و راهی مدرسه شدم. امتحان ثلث دوم داشتیم. آن سالها نه تلفنی بود، نه اینترنت، نه شبکه اجتماعی.وقتی رسیدم مدرسه، سرایدار—که آن سالها به او میگفتیم بابای مدرس مرا که دید، گفت: «اینجا چه کار میکنی باباجان؟» گفتم: «امتحان داریم.» گفت: «تعطیله پسر. جنگه جنگ…»
و آن سال دیگر به مدرسه نرفتیم. شاید اولین کشوری بودیم که آموزش از راه دور را «راهاندازی» کرد؛ پای تلویزیون نشستیم و با برنامهها درس خواندیم. سالها بعد، فیلمی آمد که بخشی از آن روزها را واقعی و بینقاب به تصویر کشید. بمب یک عاشقانه.
دیروز جمعه ۲۳ خرداد ۱۴۰۴، میخواستم وارد مجتمعی شوم که کافه محبوبم در آن جاست. دم در، با تردیدی پرسیدم از نگهبان: «پدر جان، کافه بازه؟» لبخند زد و با سر تأیید کرد. ناگهان پرت شدم به صبح همان سهشنبه اسفند ۶۶. چهره بابای مدرسه آمد جلوی چشمم. دیشب باز موشک بود. باز انفجار. باز همان حس لعنتی. چهار دهه گذشته، اما همان طعم گس، همان تعلیق بیپایان، هنوز گریبان آدم را میگیرد.
قرار بود صبح با دوستی برویم مرکز شهر صبحانه. پیام داده: «اومدم پیش پدر و مادرم، تنها نباشن.» برایش فیلم «بمب، یک عاشقانه» را فرستادم و نوشتم: «شاید امروز بهترین وقت برای دیدنش باشه.»
جواب داد: «ایشالا جنگ نشه، یه صبحونه دلچسب میزنیم.» یاد اسفند ۱۳۹۸ افتادم. داشتم اعلامیه تعطیلی یکهفتهای دفتر شرکت را مینوشتم، با این امید که هفته بعد همهچیز به روال برگردد…و بعد؟ رفتیم توی سیاهی بیپایان کرونا.
ایرانی بودن، با اختلاف، سختترین کار دنیاست. یک ایرانی، درگیر حجم عظیمی از تناقضها و سطحی از اضطراب مزمن است که فقط یک ابرانسان شاید بتواند تابش بیاورد. ایرانی که باشی، گذشته پرست میشوی. چون آینده همیشه تار است. مبهم. تهدیدآمیز.
حتی اگر با پاسپورت دیگر، کنار ساحلی دنج، با آتشی گرم و امنیتی بینقص باشی… باز هم ته ته دلت آرام نیست...
@danaeeii
😭45❤16💯7👎3
"نميدانم چه وقت اين ملت عمقاً عوض خواهد شد ! کی ميشود که افراد اهالی در مقابل تهديدات، در برابر اتهامات ، با يك ميزان منطقی ايستاده و سقم را از صحيح تجزيه کنند!
چهارسال است جان در کف نهاده شبانه روزی ۱۵ ساعت کار کرده و تحمّل همه قسم سختی نموده و بالاخره مملكت را به اين حالت امروزی رسانده ام.
قشون خارجی را اخراج ، دست مداخله آنها را کوتاه و استقلال سياسی مملكت را تثبيت کرده ام.
هنوز جمعی پيدا ميشوند که از يك خبر واهی به جنبش آمده و تصور ميكنند من ، بعد از اين همه زحمات و تجارب ، تازه دخالت اجنبی را در امر مملكت خود پذيرفته و کار يك قطعه از ايران را با ميانجيگری بيگانگان فيصله خواهم داد!
خارجه چه حقی درخاك ما دارد؟"
بن مایه: شاهنشاه رضاشاه بزرگ ، سفرنامه خوزستان ، ص۴۴
@danaeeii
چهارسال است جان در کف نهاده شبانه روزی ۱۵ ساعت کار کرده و تحمّل همه قسم سختی نموده و بالاخره مملكت را به اين حالت امروزی رسانده ام.
قشون خارجی را اخراج ، دست مداخله آنها را کوتاه و استقلال سياسی مملكت را تثبيت کرده ام.
هنوز جمعی پيدا ميشوند که از يك خبر واهی به جنبش آمده و تصور ميكنند من ، بعد از اين همه زحمات و تجارب ، تازه دخالت اجنبی را در امر مملكت خود پذيرفته و کار يك قطعه از ايران را با ميانجيگری بيگانگان فيصله خواهم داد!
خارجه چه حقی درخاك ما دارد؟"
بن مایه: شاهنشاه رضاشاه بزرگ ، سفرنامه خوزستان ، ص۴۴
@danaeeii
❤39😭5👎4👍2
✅تطهیر و تقدیس جانی!
بنده خدایی می گفت: پسر همسایه مون پنج سال فروشنده مواد مخدر بود، انواع و اقسام خلافها را مرتکب می شد بلاخره دستگیر شد به اعدام محکوم شد پارسال اولین روز محرم اعدام شد!
بعدش زنهای همسایه وقتی برای عرض تسلیت می آمدند به مادرش می گفتند : خوش بحالش!! تو دهه اول محرم مردن سعادت میخواد!!😳😳
یعنی در این حد تطهیر و تقدس یک فرد خلافکار!!!
✍عزتی رستگار
@danaeeii
بنده خدایی می گفت: پسر همسایه مون پنج سال فروشنده مواد مخدر بود، انواع و اقسام خلافها را مرتکب می شد بلاخره دستگیر شد به اعدام محکوم شد پارسال اولین روز محرم اعدام شد!
بعدش زنهای همسایه وقتی برای عرض تسلیت می آمدند به مادرش می گفتند : خوش بحالش!! تو دهه اول محرم مردن سعادت میخواد!!😳😳
یعنی در این حد تطهیر و تقدس یک فرد خلافکار!!!
✍عزتی رستگار
@danaeeii
😁36🤯9❤4💊3👎2🤔2
فرار #جان_جرارد از #برج_لندن
جان جرارد –کشیش مسیحی ای که به خاطر انجام ماموریت های مذهبی در کلیساهای کاتولیک در زمان ملکه الیزابت تحت بازجویی و شکنجه بود- توسط دادگاه محکوم به مرگ شد و او را تا زمان فرا رسیدن اجرای حکم به زندان اصلی شهر لندن بردند.
او که یک کشیش مذهبی و مبارز بود در طول زمانی که در زندان بود نامه هایی به هوادارانش در بیرون از زندان با #آب_پرتقال می نوشت و می فرستاد و با همین نامه ها بود که دوستانش برای فرار او از زندان تلاش کردند و بالاخره توانستند با طناب او را از دیوار زندان بالا بکشند. با اینکه در اثر کشیده شدن روی دیوار در این فرار به جرارد جراحات زیادی وارد شده بود اما توانست بعد از فرار با قایق به رم برود و تا آخر عمرش زندگی خوش و خرمی داشته باشد.
@danaeeii
جان جرارد –کشیش مسیحی ای که به خاطر انجام ماموریت های مذهبی در کلیساهای کاتولیک در زمان ملکه الیزابت تحت بازجویی و شکنجه بود- توسط دادگاه محکوم به مرگ شد و او را تا زمان فرا رسیدن اجرای حکم به زندان اصلی شهر لندن بردند.
او که یک کشیش مذهبی و مبارز بود در طول زمانی که در زندان بود نامه هایی به هوادارانش در بیرون از زندان با #آب_پرتقال می نوشت و می فرستاد و با همین نامه ها بود که دوستانش برای فرار او از زندان تلاش کردند و بالاخره توانستند با طناب او را از دیوار زندان بالا بکشند. با اینکه در اثر کشیده شدن روی دیوار در این فرار به جرارد جراحات زیادی وارد شده بود اما توانست بعد از فرار با قایق به رم برود و تا آخر عمرش زندگی خوش و خرمی داشته باشد.
@danaeeii
👍17❤3👎1