Telegram Web Link
می گویند؛مردی در امامزاده ایی اختیار ادرارش را از کف داد و در صحن امامزاده ادرار کرد!
مردم خشمگین شدند و به سمت او هجوم بردند و خواستند که او را بکشند؛
مرد که هوش و فراستی بسیار داشت
گفت؛
ای مردم!من قادر به ادرار کردن نبودم؛
امامزاده مرا شفا داد!
ناگهان به یکباره مردم ادرار او را به عنوان تبرک به سر و صورت خود مالیدند!
منشا اشتباهات ندانستن نیست
بلکه تقلید و اعتقادات کورکورانه است.

به زاهد گفتم این زهد و ریا تا کی بود باقی
بگفتا؛تا به دنیا مردم نادان شود پیدا...


داستانکهای زیبا و اموزنده📚
@dastanakhaye_ziba
کانال را به دوستان خود معرفی کنید☝️
بودن
با
آدمهای شاد
شما را
شادتر
می کند

روزتون پر از انرژی و لبخند
😄



داستانکهای زیبا و اموزنده📚
@dastanakhaye_ziba
کانال را به دوستان خود معرفی کنید☝️
گنجشکی با عجله و تمام توان به آتش نزدیک میشد و برمی گشت !
پرسیدند : چه می کنی ؟
پاسخ داد : در این نزدیکی چشمه آبی هست و من مرتب نوک خود را پر از آب می کنم و آن را روی آتش می ریزم …
گفتند : حجم آتش در مقایسه با آبی که تو می آوری بسیار زیاد است و این آب فایده ای ندارد !
گفت : شاید نتوانم آتش را خاموش کنم اما آن هنگامی که خداوند از من می پرسد : “زمانی که دوستت در آتش می سوخت تو چه کردی ؟” پاسخ میدهم : هر آنچه از من برمی آمد !


داستانکهای زیبا و اموزنده📚
@dastanakhaye_ziba
کانال را به دوستان خود معرفی کنید☝️
سرسخت باش

داستان مردی به اسم لئونید روگوزوف؛
اون یه پزشک بوده، البته نه داروی خاصی کشف کرده نه بیماری عجیبی رو درمان کرده، اون فقط سرسخت بوده!

روگوزوف وقتی بیست و هفت سالش بوده به عنوان پزشک یه گروه اکتشافی شوروی به قطب جنوب می آد و بعد از چند ماه احساس پهلو درد شدیدی می کنه و متوجه میشه که آپاندیسش داره می ترکه، واسه همین با پایگاه تماس میگیره و درخواست کمک می کنه، اما هر روز که می گذره حالش بدتر میشه، زمستون قطب جنوب رو فرا گرفته بود و تا چشم می تونست ببینه همه جا برف و بوران بود، تا اینکه از پایگاه اعلام می کنن تا سال آینده هیچ کمکی به اون جا نمیرسه!

روگوزوف تصمیم می گیره به جای یه انتظار بیهوده خودش دست به کار بشه!

اتاق عمل رو آماده می کنه و روی تخت دراز می کشه و کارهایی که بقیه باید انجام بدن رو مشخص می کنه، چون که به تنهایی باید عمل رو انجام می داد نمی تونست خودش رو بیهوش کنه، واسه همین فقط دیواره شکمش رو بی حس می کنه و بعد شکمش رو می شکافه و دل و رودش رو میریزه بیرون، تو حین عمل هم به اشتباه روده خودش رو زخمی می کنه و مجبور میشه اون رو بخیه بزنه.

تا اینکه بالاخره آپاندیس رو پیدا می کنه و می بینه که کاملا سیاه شده و اگه دیرتر عمل رو انجام می داد قطعا آپاندیس می ترکید، آپاندیس رو با هزار زحمت بیرون میاره و دل و رودش رو میذاره سر جاش و بعد شکمش رو بخیه میزنه و از هوش میره.

روگوزوف بعد از چند روز سر حال میاد و تبدیل میشه به نماد سرسختی و شجاعت، تا فراموش نکنیم که تو شرایط سخت حتی اگه کمکی هم نیاد، نباید تسلیم شد.

حالا اگه تو احساس می کنی دردی تو دلت هست ، منتظر کمک نشین، خودت دلت رو بشکاف و اون رو در بیار و بنداز دور!


داستانکهای زیبا و اموزنده📚
@dastanakhaye_ziba
کانال را به دوستان خود معرفی کنید☝️
شما فکر میکنید تمام خیانتکاران با هدف خیانت به همسرشان وارد رابطه ای دیگر شده اند؟
نه ابدا.

خیانت معمولا از جایی شروع میشه که تصورش را هم نمیکنید از یک درد دل ساده با همکارتان، دوست دوران مدرسه ،همسر دوست صمیمی و ...
اول فکر میکنید چقدر خوب درکتان میکند،بعد فکر میکنید به عنوان یک انسان با او نزدیکی فکری دارید،به مرور دلتان می خواهد بیشتر با او صحبت کنید چون حرفهای او روی شما تاثیر دیگری داردو فقط وقتی با او صحبت میکنید برایتان همه چیز خوب است حتی گاهی هیچ گله و شکایتی از همسرتان ندارید ولی برای دردودل با او از همسرتان شکایت میسازید

(همسرم اصلا نمی فهمه من چی می گم،من و درک نمی کنه و...)بعد یواش یواش دلتان می خواهد اورا بیشتر ببینید و طولانی تر ببینید و بعد کم کم ذهنتان درگیر مقایسه او با همسرتان و در بیشتر اوقات همسرتان در این مقایسه بازنده است

همین باعث میشود روابطتان سرد و سرد تر شود، چون شما کسی را دارید که با او دردودل کنید و برایش ناز کنید دیگر حوصله همسرتان را نخواهید داشت و دیگر به آن راحتی که رابطه را آغاز کردید نمی توانید از آن خارج شوید


خیانت مثل جانوری خزنده و بی صدا،بی دعوت وارد زندگیتان میشود و همه آن را به خطر می اندازد
مراقب مرزهایتان باشید ، " این تصور واهی من با دیگران فرق دارم و در دام خیانت نمی افتم را دور بریزید " میلیونها نفر با همین تصور اشتباه در همین دام افتاده اند...


داستانکهای زیبا و اموزنده📚
@dastanakhaye_ziba
کانال را به دوستان خود معرفی کنید☝️
گویند شیخی در مسجدی پیش نماز بود.
روزی در حال سجده شیخ را دستشویی بگرفت و نتوانست کاری بکند پس شلوار خیس شد و سجدهٔ آخرطولانی شد.
جماعت پشت سر هم در حالت سجده ماندند. بعد از مدتی شیخ از سجده بلند شد و سلام داد و نماز به اتمام برد جماعت پشت سر علت این سجده طولانی را جویا شدند. شیخ که نمیتوانست حال قضیه را باز گوید دست به دامان دروغ شد و گفت :
در حال سجده دیدم زن و شوهر جوانی در دریای سرخ در حال غرق شدن هستند پس به کمک آنها رفتم و علت طولانی شدن این بود که آنجا رفته بودم.
جماعت جاهل و ساده لوح حرف شیخ را باور کرده و با خود گفتند : عجب شیخی نصیبمان شده!!
در بین آنها یکی خوش باورتر از همه بود به منزل رفت و قضیه نجات آن زن و مرد جوان توسط شیخ در حال سجده را به همسرش گفت.زن که بسیار با هوش و عاقل بود،
گفت : باید چنین شیخی را برای صرف غذا به خانه دعوت کنیم تا خیر و برکت به خانه بیاید. مرد را این فکر خوش آمد و زن گفت تنی چند از یاران شیخ را نیز دعوت کن.
القصه زن غذایی درست کرد و شیخ و یاران از در درآمدند.زن غذا را در آشپزخانه منزل کشید و مرغهای پخته شده را بر روی برنجها گذاشت و مرغ شیخ را زیر برنج پنهان کرد.غذای هر یک از میهمانان را دادند و شیخ نگاهی به غذای خود انداخت به مرد ساده لوح گفت غذای من مرغ ندارد مرد شرمنده شده بانوی خانه را خواست و گفت چرا غذای شیخ مرغ ندارد زن گفت دارد،ولی شیخ گفت که ندارد.
زن گفت : یا شیخ چطور از اینجا توانستی در دریای سرخ زن و مردی را در حال غرق شدن ببینی ولی مرغی که زیر برنج هست را نمیتوانی ببینی...!!


داستانکهای زیبا و اموزنده📚
@dastanakhaye_ziba
کانال را به دوستان خود معرفی کنید☝️
می بوسمت
بدون سانسور...
و می گذارمت تیتر درشت روزنامه
آنجا که حروفش را
بی پروا چیده اند
و خبرهایش را محافظه کارانه
و من همیشه
زندگی را آسان گرفته ام
عشق را سخت ...

#نزار_قبانی


داستانکهای زیبا و اموزنده📚
@dastanakhaye_ziba
کانال را به دوستان خود معرفی کنید☝️
وقتی بچه بودم کنار مادرم می‌خوابیدم
و هرشب یک آرزو می‌کردم.
مثلاً آرزو می‌کردم برایم اسباب بازی بخرد؛ می‌گفت می‌خرم به شرط اینکه بخوابی. یا آرزو می‌کردم برم بزرگترین شهربازیِ دنیا؛ می‌گفت می‌برمت به شرط اینکه بخوابی.یک شب پرسیدم اگر بزرگ بشوم به آرزوهایم می‌رسم؟ گفت می‌رسی به شرط اینکه بخوابی. هر شب با خوشحالی می‌خوابیدم. اِنقدر خوابیدم که بزرگ شدم و آرزوهایم کوچک شدند.
دیشب مادرمو خواب دیدم؛ پرسید هنوز هم شب‌ها قبل از خواب به آرزوهایت فکر می‌کنی؟ گفتم شب‌ها نمی‌خوابم. گفت مگر چه آرزویی داری؟گفتم تو اینجا باشی و هیچ آرزویی نداشته باشم. گفت سعی خودم را می‌کنم به خوابت بیایم به شرط آنکه بخوابی ...


داستانکهای زیبا و اموزنده📚
@dastanakhaye_ziba
کانال را به دوستان خود معرفی کنید☝️
تا سال 1954 باور تمام دنيا بر این بود که یک انسان نمیتواند یک مایل را زیر ۴ دقیقه بدود ، آنها باور داشتند که انسان محدودیتهای فیزیکی دارد که هیچگاه نخواهد توانست یک مایل را زیر چهار دقیقه بدود !!!
تا اینکه سر و کله راجر بنستر پیدا شد و در یک مسابقه یک مایل را در کمتر از ۴ دقیقه دوید .از آن به بعد در یکسال حدود بیست هزارنفر این رکورد را زدند و کم کم این کار به سطح دبیرستانها کشیده شد.!!!
چه چیزی فرق کرد ؟ درعرض یکسال؟؟؟؟!!!!!!
هیچ چیز فقط یک کلمه :باور...باور انسانهاعوض شد که میتوانند...

داستانکهای زیبا و اموزنده📚
@dastanakhaye_ziba
کانال را به دوستان خود معرفی کنید☝️
🌸صبحتون بخیر
🌿سبدسبد گل مهر تقدیم
🌸وجودتان
🌿یه دنیاعشق و وفا
🌸نثار قلب پر مهرتان
🌿ولبخندوشادی هدیه رخسارتان



داستانکهای زیبا و اموزنده📚
@dastanakhaye_ziba
کانال را به دوستان خود معرفی کنید☝️
دیدگاه گور خری در روانشناسی یعنی آدمها را مجموعه ای از ویژگیهای بد و خوب بدانیم ،
هیچکس بد مطلق و یا خوب مطلق نیست
باهم بودن را بیاموزیم نه دربرابر هم بودن ما در حدی نیستیم که راجع به کسی قضاوت کنیم .

از گورخری پرسیدم :
تو سفیدی ، راه راه سیاه داری یا اینکه سیاهی ، راه راه سفید داری؟

گورخر به جای جواب دادن پرسید :
تو خوبی فقط عادت های بد داری ،
یا بدی و چندتا عادت خوب داری؟!
ساکتی بعضی وقت ها شلوغ می کنی ،
یا شیطونی و بعضی وقتها ساکت میشی؟
ذاتا خوشحالی بعضی روزها ناراحتی ،
یا ذاتا افسرده ای و بعضی روزها خوشحالی؟
لباس هات تمیزن فقط پیراهنت کثیفه ،
یا کثیفن و شلوارت تمیزه ؟!

و من دیگه هیچ وقت از گورخرها درباره ی راه راهاشون چیزی نپرسیدم!

👤شل سیلور استاین | دیدگاه گورخری


داستانکهای زیبا و اموزنده📚
@dastanakhaye_ziba
کانال را به دوستان خود معرفی کنید☝️
دید که پیش فرشته هاست و به کارهای آنها نگاه می کند. هنگام ورود، دسته بزرگی از فرشتگان را دیدکه سخت مشغول کارند و تند تند نامه هایی را که توسط پیک ها از زمین می رسند، باز می کنند و آنها را داخل جعبه می گذارند. مرد از فرشته ای پرسید: شما چکار می کنید؟ فرشته در حالی که داشت نامه ای را باز می کرد، گفت: اینجا بخش دریافت است و ما دعاها و تقاضاهای مردم از خداوند را تحویل می گیریم.
مرد کمی جلوتر رفت. باز تعدادی از فرشتگـــان را دید که کاغذهـایی را داخل پاکت می گذارند و آن ها را توسط پیک هایی به زمین می فرستند.
مرد پرسید: شماها چکار می کنید؟ یکی از فرشتگان با عجله گفت: اینجا بخش ارسال است، ما الطاف و رحمت های خداوند را برای بندگان به زمین می فرستیم.
مرد کمی جلوتر رفت و یک فرشته را دید که بیکار نشسته است. با تعجب از فرشته پرسید: شما چرا بیکارید؟
فرشته جواب داد: اینجا بخش تصدیق جواب است. مردمی که دعاهایشان مستجاب شده، باید جواب بفرستند ولی فقط عده بسیار کمی جواب می دهند.
مرد از فرشته پرسید: مردم چگونه می توانند جواب بفرستند؟
فرشته پاسخ داد: بسیار ساده، فقط کافیست بگویند: خدایا شکر.


داستانکهای زیبا و اموزنده📚
@dastanakhaye_ziba
کانال را به دوستان خود معرفی کنید☝️
بهشت و جهنم

روزی یک مرد روحانی با خداوند مکالمه ای داشت : "خداوندا! دوست دارم بدانم بهشت و جهنم چه شکلی هستند؟ "،
خداوند او را به سمت دو در هدایت کرد و یکی از آنها را باز کرد ، مرد نگاهی به داخل انداخت ، درست در وسط اتاق یک میز گرد بزرگ وجود داشت که روی آن یک ظرف خورش بود ، که آنقدر بوی خوبی داشت که دهانش آب افتاد ، افرادی که دور میز نشسته بودند بسیار لاغر مردنی و مریض حال بودند ، به نظر قحطی زده می آمدند ، آنها در دست خود قاشق هایی با دسته بسیار بلند داشتند که این دسته ها به بالای بازوهایشان وصل شده بود و هر کدام از آنها به راحتی می توانستند دست خود را داخل ظرف خورش ببرند تا قاشق خود را پر نمایند ، اما از آن جایی که این دسته ها از بازوهایشان بلند تر بود ، نمی توانستند....

دستشان را برگردانند و قاشق را در دهان خود فرو ببرند . مرد روحانی با دیدن صحنه بدبختی و عذاب آنها غمگین شد ، خداوند گفت : "تو جهنم را دیدی ، حال نوبت بهشت است" ، آنها به سمت اتاق بعدی رفتند و خدا در را باز کرد ، آنجا هم دقیقا مثل اتاق قبلی بود ، یک میز گرد با یک ظرف خورش روی آن و افراد دور میز ، آنها مانند اتاق قبل همان قاشق های دسته بلند را داشتند ، ولی به اندازه کافی قوی و چاق بوده ، می گفتند و می خندیدند،
مرد روحانی گفت :
"خداوندا نمی فهمم؟!" ،
خداوند پاسخ داد : "ساده است ، فقط احتیاج به یک مهارت دارد ، می بینی؟ اینها یاد گرفته اند که به یکدیگر غذا بدهند ، در حالی که آدم های طمع کار اتاق قبل تنها به خودشان فکر می کنند !"


داستانکهای زیبا و اموزنده📚
@dastanakhaye_ziba
کانال را به دوستان خود معرفی کنید☝️
یک روز آفتابی، خرگوش بیرون از لانه اش غرق در تایپ بود. در همین حین، روباهی او را دید.

روباه: خرگوش به چه مشغولی؟
خرگوش: پایان نامه می‌نویسم.
روباه: جالبه، موضوع پایان نامت چی هست؟
خرگوش: در مورد اینکه یک خرگوش چطور می تونه یک روباه رو بخوره، کار می کنم.
روباه: احمقانه است، همه کس می‌دونند که خرگوش، روباه نمی‌خورد.
خرگوش: مطمئن باش که می تونند، من می تونم اینو بهت ثابت کنم، دنبال من بیا

خرگوش و روباه با هم داخل لانه خرگوش شدند و بعد از مدتی خرگوش به تنهایی از لانه خارج شده و به نوشتن خود مشغول شد. در همین حال، گرگی از آنجا رد می‌شد.

گرگ: خرگوش چی می‌نویسی؟
خرگوش: دارم روی پایان نامم که یک خرگوش چطور می تونه یک گرگ رو بخوره، کار می کنم.
گرگ: تو که تصمیم نداری این مزخرفات رو چاپ کنی؟
خرگوش: البته که چاپ می کنم، می خواهی بهت ثابت کنم؟

گرگ و خرگوش وارد لانه خرگوش شدند و باز خرگوش پس از مدتی به تنهایی برگشت و به کار خود ادامه داد.

اما در لانه ی خرگوش چه خبر بود؟
در گوشه ای از لانه ی خرگوش، پوست و استخوان روباه و در سوی دیگر مو و استخوان گرگ ریخته بود و در وسط لانه، شیر قوی پیکری دهان خود را تمیز می کرد.

نتیجه:
مهم نیست، قدرتتان چقدر است،
مهم اینست که پشتیبان شما کیست؟

داستانکهای زیبا و اموزنده📚
@dastanakhaye_ziba
کانال را به دوستان خود معرفی کنید☝️
روزی باد به آفتاب گفت: من از تو قوی ترم. آفتاب گفت: چگونه؟ باد گفت آن پیرمرد را می بینی که کتی بر تن دارد؟ شرط می بندم من زودتر از تو کتش را از تنش در می آورم. آفتاب در پشت ابر پنهان شد و باد به صورت گردبادی هولناک شروع به وزیدن گرفت. هرچه باد شدیدتر می شد پیرمرد کت را محکمتر به خود می پیچید. سرانجام باد تسلیم شد.

آفتاب از پس ابر بیرون آمد و با ملایمت بر پیرمرد تبسم کرد و طولی نکشید که پیرمرد از گرما عرق کرد و پیشانی اش را پاک کرد و کتش را از تن درآورد.

در آن هنگام آفتاب به باد گفت: دوستی و محبت قوی تر از خشم و اجبار است. در مسیر زندگی گرمای مهربانی و تبسم از طوفان خشم و جنگ راهگشاتر است.

داستانکهای زیبا و اموزنده📚
@dastanakhaye_ziba
کانال را به دوستان خود معرفی کنید☝️
آدم‌ها آنقدر زود عوض می‌شوند، آنقدر زود که تو فرصت نمی‌کنی به ساعتت نگاهی بیندازی ببینی چند دقیقه بین دوستی‌ها تا دشمنی‌ها فاصله افتاده

روز بخیر🌹


داستانکهای زیبا و اموزنده📚
@dastanakhaye_ziba
کانال را به دوستان خود معرفی کنید☝️
دانايي را پرسيدند چه وقت براي ازدواج پايدار مناسب است؟
دانا گفت:زماني كه شخص توانا شود
پرسيدند توانا از لحاظ مالي؟جواب داد نه
گفتند توانا از لحاظ جسمي؟گفت نه
پرسيدند توانا از لحاظ فكري؟گفت نه
دانا گفت: زماني يك شخص ميتواند ازدواج پايدار نمايد كه اگر تا ديروز ناني را به تنهايي ميخورد امروز بتواند آن را با ديگري نصف نمايد بدون آنكه از اين موضوع ناراحت گردد .!

داستانکهای زیبا و اموزنده📚
@dastanakhaye_ziba
کانال را به دوستان خود معرفی کنید☝️
از این ستون به آن ستون فرج است

مردی گناهکار در آستانه ی دار زدن بود . او به فرماندار شهر گفت : واپسین خواسته ی مرا برآورده کنید .
به من مهلت دهید بروم از مادرم که در شهر دوردستی است خداحافظی کنم . من قول می دهم بازگردم .
فرماندار و مردمان با شگفتی و ریشخند بدو نگریست .
با این حال فرماندار به مردمان تماشاگر گفت : چه کسی ضمانت این مرد را می کند؟
ولی کسی را یارای ضمانت نبود .
مرد گناهکار با خواری و زاری گفت : ای مردم شما می دانید كه من در این شهر بیگانه ام و آشنایی ندارم.
یک نفر برای خشنودی خدای ضامن شود تا من بروم با مادرم بدرود گویم و بازگردم .
ناگه یکی از میان مردمان گفت : من ضامن می شوم . اگر نیامد به جای او مرا بكشید .
فرماندار شهر در میان ناباوری همگان پذیرفت.
ضامن را زندانی كردند و مرد محكوم از چنگال مرگ گریخت . روز موعود رسید و محكوم نیامد.
ضامن را به ستون بستند تا دارش بزنند، مرد ضامن درخواست كرد: ‌
مرا از این ستون ببرید و به آن ستون ببندید . گفتند: چرا ؟ ‌
گفت: از این ستون به آن ستون فرج است . پذیرفتند و او را بردند به ستون دیگر بستند
که در این میان مرد محکوم فریاد زنان بازگشت.‌
محكوم از راه رسید ضامن را رهایی داد و ریسمان مرگ را به گردن خود انداخت.
فرماندار با دیدن این وفای به پیمان ، مرد گنهکار محکوم به اعدام را بخشید
و ضامن نیز با از این ستون به آن ستون رفتن از
مرگ رهایی یافت .
از آن پس به کسی که گرفتاری بزرگی برایش پیش بیاید وناامید شود می گویند : از این ستون به آن ستون فرج است .یعنی تو کاری انجام بده هرچند به نظر بی سود باشد ولی شاید همان کار مایه ی رهایی و پیروزی تو شود ، که قطعا با سکوت و دست روی دست گذاشتن حاصل نمیشود .



داستانکهای زیبا و اموزنده📚
@dastanakhaye_ziba
کانال را به دوستان خود معرفی کنید☝️
# با تفکر بخوانید

وقتی ارنست چگوارا را در پناهگاهش باکمک چوپان خبرچین دستگیر کردند،
یکی از چوپان پرسید:👌
چرا خبرچینی کردی درحالی که
چگوارا برای آزادی شماها مبارزه می‌کرد؟
چوپان جواب داد:
باجنگهایش گوسفندان مرا می‌ترساند.


بعداز مقاومت محمدکریم
درمقابل فرانسوی‌ها در مصر
و شکست او، قرار براعدامش شد،

که ناپلئون او را فراخواند و گفت:
سخت است برایم کسی را اعدام کنم
که برای وطنش مبارزه می‌کرد.👌

من به تو فرصتی می‌دهم که
ده هزارسکه طلا
غرامت سربازهای کشته را بدهی.

محمدکریم گفت::::::
من الآن این پول را ندارم اما
صدهزارسکه از تاجران می‌خواهم،

می‌روم تهیه می‌کنم و باز می‌گردم.
محمدکریم به مدت چندروز
در بازارها با زنجیر برای تهیه پول گردانیده می‌شد اما هیچ تاجری
این پول را نمی‌داد و حتی
بعضی طلبکارانه می‌گفتند:::::

که با جنگ‌هایش وضعیت اقتصادی را نابسامان کرد و ...👌👌

نزد ناپلئون برگشت...ناپلئون به او گفت:
چاره ایی جز اعدام تو ندارم🤔🤔

نه بخاطر کشتن سربازهایم به دلیل جنگیدن برای مردمی که پول را مقدم بر وطن می‌دانند.

محمد رشید می‌گوید:👌
آدم انقلابی که برای جامعه‌ی نادان مجاهدت کند مانند کسی است که به خود آتش می‌زند تا روشنایی را برای آدم نابینا فراهم کند.🔻💥💥


داستانکهای زیبا و اموزنده📚
@dastanakhaye_ziba
کانال را به دوستان خود معرفی کنید☝️
بايزيد_بسطامي را گفتند
اگر در روز رستاخيز خداوند بگويد
چه آورده ای چه خواهی گفت ؟
بايزيد گفت :
وقتي فقيری بر كريمی وارد ميشود،
به او نميگويند چه آورده ای
بلكه ميگويند چه ميخواهی!

داستانکهای زیبا و اموزنده📚
@dastanakhaye_ziba
کانال را به دوستان خود معرفی کنید☝️
2024/05/29 04:24:41
Back to Top
HTML Embed Code: