کسی نمیدید اما یه وقتایی بود که از درون در حال متلاشی شدن بودم اما لب هام میخندید. عادی رفتار میکردم و میگفتم عیب نداره اما هر تکهام یه جا میوفتاد و خورد میشد. کسی نمیدید اما من از گوشهی چشمم نگاه میکردم و میدیدم که چجوری هر تکهام ازم دور تر میشد، اما از یه جا شروع کردم جمع کردن تیکه هام ولی خب همشون تغییر کردن و اون ادم قبلی هیچوقت دوباره قرار نیست ساخته شه.
یه روزی بالاخره مینویسم ،
زیاد و عمیق از همه ی این روز ها و از همه ی این حس ها،
یه روزی مینویسم که این مدت تموم شده باشه و از دور نگاهش کنم ، از بالای قله شاید.
زیاد و عمیق از همه ی این روز ها و از همه ی این حس ها،
یه روزی مینویسم که این مدت تموم شده باشه و از دور نگاهش کنم ، از بالای قله شاید.
آدم گاهی انقدر درمونده و بیپناه و دلتنگ و تنها میشه که نمیدونه کجا باید دستشو بند کنه تا بتونه دووم بیاره و زنده بمونه بخاطر همین رو خودش چنگ میندازه. خودشو فقط زخم میکنه و خسته تر میشه.
زندگیم اونجای فرندزه که راس به ریچل میگه «تو باید با یه نفر باشی که وقتی باهاشی بدونه که چی رو داره».