Forwarded from تفحص خویش
در ارتباط با پست قبل درنظر بگیرید:
آیا هیچ تجربهای از رنج خواهی داشت اگر به یک فکر یا خاطره رجوع نکنی؟
#روپرت اسپایرا
آن شخصی که آن را خودت میپنداری است که رنج میکشد، نه تو.
#نیسارگاداتا
اگر مطلقا هیچ فکری نداشته باشی، آنگاه این فکر کننده کجا خواهد بود؟
جیدو #کریشنامورتی
بدون رجوع به یک فکر، تصویر یا احساس تو چیستی؟
#آدیاشانتی
تو کیستی اگر مطلقا درباره خودت فکر نکنی؟
#آدیاشانتی
*مدتی مراقبهگون روی این جملات تعمق کنید.
If you don't refer to a thought or memory, do you have any experience of suffering?
#RUPERT SPIRA
It is the person you imagine yourself to be that suffers, not you.
#Nisargadatta
If you have no thoughts at all, where is the thinker?
Jiddu #Krishnamurti
What are you without referring to a single thought, image, or emotion?
#Adyashanti
Who are you if you don’t think about yourself at all?
#Adyashanti
آیا هیچ تجربهای از رنج خواهی داشت اگر به یک فکر یا خاطره رجوع نکنی؟
#روپرت اسپایرا
آن شخصی که آن را خودت میپنداری است که رنج میکشد، نه تو.
#نیسارگاداتا
اگر مطلقا هیچ فکری نداشته باشی، آنگاه این فکر کننده کجا خواهد بود؟
جیدو #کریشنامورتی
بدون رجوع به یک فکر، تصویر یا احساس تو چیستی؟
#آدیاشانتی
تو کیستی اگر مطلقا درباره خودت فکر نکنی؟
#آدیاشانتی
*مدتی مراقبهگون روی این جملات تعمق کنید.
If you don't refer to a thought or memory, do you have any experience of suffering?
#RUPERT SPIRA
It is the person you imagine yourself to be that suffers, not you.
#Nisargadatta
If you have no thoughts at all, where is the thinker?
Jiddu #Krishnamurti
What are you without referring to a single thought, image, or emotion?
#Adyashanti
Who are you if you don’t think about yourself at all?
#Adyashanti
Forwarded from تفحص خویش
سپاسگزارم از محبت و حضور دوست عزیزی که مطلب قبل از آدیاشانتی را به فارسی خواندند و به همه ما هدیه دادند.🙏🌸
Forwarded from تفحص خویش
بدان که این تعینات گوناگون و موجوداتِ از حد و نهایت افزون، جز ظهور "یک نور" نیست و همان نور غیب است که خویش را به هر رنگ و هر صورت جلوهگر ساخته، جمال و کمال خود را ظاهر مینماید.
«ای جهان را کرده پیدا از الست
وی شده ظاهر به نقش هر چه هست
گر نبودی نور ذاتت جلوهگر
زین من و ماها کجا بودی اثر؟»
فانی
از کتاب جوگ باسشت – تفسیر و ترجمه میر ابوالقاسم فندرسکی (حکیم، دانشمند و فیلسوف عصر صفویه) – تصحیح دکتر فتحالله مجتبایی
نام اصلی کتاب Yoga Vasistha یا یوگا واسیشتا است و از کتب معنوی هندو
«جهان جمله فروغِ نورِ حق دان
حق اندر وی ز پیدایی است پنهان»
شیخ محمود شبستری
*شرح عکس: "آب" اصل و اساسِ تمامِ فرمهایِ گوناگونِ درونِ عکس است.
«ای جهان را کرده پیدا از الست
وی شده ظاهر به نقش هر چه هست
گر نبودی نور ذاتت جلوهگر
زین من و ماها کجا بودی اثر؟»
فانی
از کتاب جوگ باسشت – تفسیر و ترجمه میر ابوالقاسم فندرسکی (حکیم، دانشمند و فیلسوف عصر صفویه) – تصحیح دکتر فتحالله مجتبایی
نام اصلی کتاب Yoga Vasistha یا یوگا واسیشتا است و از کتب معنوی هندو
«جهان جمله فروغِ نورِ حق دان
حق اندر وی ز پیدایی است پنهان»
شیخ محمود شبستری
*شرح عکس: "آب" اصل و اساسِ تمامِ فرمهایِ گوناگونِ درونِ عکس است.
Forwarded from تفحص خویش
بخش بزرگی از زندگی بسیاری از افراد با اشتغال ذهنی وسواسگونه به اشیاء سپری میشود. به همین دلیل است که یکی از بیماریهای زمانهی ما غرق شدن در اشیای بیشمار است. هنگامیکه شما دیگر قادر نیستید تا «زندگی» که اصل و اساس شماست را حس کنید آنگاه بهاحتمالزیاد غرق در عینیات بیرونی میشوید. بهعنوان یک تمرین معنوی پیشنهاد میکنم رابطه خودتان را با دنیای اشیاء—به ویژه چیزهایی که با عبارت «مال من» مشخص میشوند—از طریق عمل مشاهدهگری موردبررسی قرار دهید.
باید هشیار و صادق باشید تا مثلاً دریابید آیا حس ارزشمندی شما به چیزهایی که مالک آنها هستید گره خورده است یا نه؟
آیا بعضی اشیا حس ظریفی از اهمیت یا برتری به شما میدهند؟
آیا نداشتن بعضی چیزها باعث میشود تا در برابر دیگرانی که بیشتر از شما دارند، احساس حقارت کنید؟
آیا برای اینکه پیش دیگران و درنتیجه پیش خودتان، احساس بهتری داشته باشید، گاهی اوقات چیزهایی که دارید را به رخ میکشید یا در موردشان صحبت میکنید؟
آیا وقتی میبینید کسی چیزی بیشتر از شما دارد، یا وقتی چیزی که برایتان خیلی باارزش بوده را از دست میدهید، احساس حسادت، خشم یا حقارت میکنید و فکر میکنید ارزش شما کم شده؟
#اکهارت تُله
A large part of many people’s lives is consumed by an obsessive preoccupation with things. This is why one of the ills of our times is object proliferation. When you can no feel the life that you are, you are likely to fill up your life with things. As a spiritual practice, I suggest that you investigate your relationship with the world of things through selfobservation, and in particular, things that are designated with the word “my.” You need to be alert and honest to find out, for example, whether your sense of selfworth is bound up with things you possess. Do certain things induce a subtle feeling of importance or superiority? Does the lack of them make you feel inferior to others who have more than you? Do you casually mention things you own or show them off to increase your sense of worth in someone else’s eyes and through them in your own? Do you feel resentful or angry and somehow diminished in your sense of self when someone else has more than you or when you lose a prized possession?
#EckhartTolle
باید هشیار و صادق باشید تا مثلاً دریابید آیا حس ارزشمندی شما به چیزهایی که مالک آنها هستید گره خورده است یا نه؟
آیا بعضی اشیا حس ظریفی از اهمیت یا برتری به شما میدهند؟
آیا نداشتن بعضی چیزها باعث میشود تا در برابر دیگرانی که بیشتر از شما دارند، احساس حقارت کنید؟
آیا برای اینکه پیش دیگران و درنتیجه پیش خودتان، احساس بهتری داشته باشید، گاهی اوقات چیزهایی که دارید را به رخ میکشید یا در موردشان صحبت میکنید؟
آیا وقتی میبینید کسی چیزی بیشتر از شما دارد، یا وقتی چیزی که برایتان خیلی باارزش بوده را از دست میدهید، احساس حسادت، خشم یا حقارت میکنید و فکر میکنید ارزش شما کم شده؟
#اکهارت تُله
A large part of many people’s lives is consumed by an obsessive preoccupation with things. This is why one of the ills of our times is object proliferation. When you can no feel the life that you are, you are likely to fill up your life with things. As a spiritual practice, I suggest that you investigate your relationship with the world of things through selfobservation, and in particular, things that are designated with the word “my.” You need to be alert and honest to find out, for example, whether your sense of selfworth is bound up with things you possess. Do certain things induce a subtle feeling of importance or superiority? Does the lack of them make you feel inferior to others who have more than you? Do you casually mention things you own or show them off to increase your sense of worth in someone else’s eyes and through them in your own? Do you feel resentful or angry and somehow diminished in your sense of self when someone else has more than you or when you lose a prized possession?
#EckhartTolle
Forwarded from تفحص خویش
متخصصان صنعت تبلیغات بهخوبی میدانند که برای فروش چیزهایی که مردم واقعاً به آنها نیاز ندارند، باید آنها را متقاعد کنند که این چیزها چیزی به تصویر آنها از خودشان یا تصویری که دیگران از آنها دارند، اضافه میکند؛ بهعبارتدیگر، چیزی به حس هویت آنها میافزاید. آنها این کار را، برای مثال، با گفتن این جمله انجام میدهند که با استفاده از این محصول، شما از جمع متمایز خواهید شد و درنتیجه، بیشتر خودِ واقعیتان خواهید بود. یا ممکن است در ذهن شما ارتباطی بین محصول و یک شخص مشهور، یا یک فرد جوان، جذاب یا شاد ایجاد کنند.
فرض ناگفته این است که با خرید این محصول، از طریق نوعی عمل جادویی تملک، شما شبیه آنها میشوید، یا بهتر بگوییم، شبیه تصویر سطحی و ظاهری آنها. بنابراین در بسیاری از موارد، شما یک محصول نمیخرید، بلکه یک "تقویتکننده هویت" خریداری میکنید. برندهای معروف عمدتاً هویتهای جمعیای هستند که شما به آنها میپیوندید.
این برندها گران هستند و بنابراین "خاص" محسوب میشوند. اگر همه میتوانستند آنها را بخرند، ارزش روانیشان از بین میرفت و تنها ارزش مادیشان باقی میماند، که این هم فقط بخش کوچکی از چیزی است که شما برایش پرداخت کردهاید.
آنچه بهاصطلاح جامعه مصرفی را زنده نگه داشته، این واقعیت است که تلاش برای یافتن خود از طریق چیزها هرگز جواب نمیدهد و ایگو فقط بصورت کوتاهمدت رضایت پیدا میکند پس درنتیجه شما مجبور میشوید تا مدام به دنبال چیزهای بیشتر بگردید، به خرید کردن ادامه میدهید و به مصرف کردن ادامه میدهید.
همهویتشدگی ایگو با چیزها باعث دلبستگی به آنها میشود، و همین امر به نوبهی خود جامعهی مصرفگرا و ساختارهای اقتصادیای را ایجاد میکند که تنها معیار پیشرفت در آنها همیشه «بیشتر داشتن» است. این تلاش بیوقفه برای «بیشتر داشتن»، برای رشد بیپایان، یک اختلال و یک بیماری است.
#اکهارت تُله – از کتاب زمینی نو
The people in the advertising industry know very well that in order to sell things that people don’t really need, they must convince them that those things will add something to how they see themselves or are seen by others; in other words, add something to their sense of self. They do this, for example, by telling you that you will stand out from the crowd by using this product and so by implication be more fully yourself. Or they may create an association in your mind between the product and a famous person, or a youthful, attractive, or happylooking person. Even pictures of old or deceased celebrities in their prime work well for that purpose. The unspoken assumption is that by buying this product, through some magical act of appropriation, you become like them, or rather the surface image of them. And so in many cases you are not buying a product but an “identity enhancer.” Designer labels are primarily collective identities that you buy into. They are expensive and therefore “exclusive.” If everybody could buy them, they would lose their psychological value and all you would be left with would be their material value, which likely amounts to a fraction of what you paid.
Paradoxically, what keeps the socalled consumer society going is the fact that trying to find yourself through things doesn’t work: The ego satisfaction is shortlived and so you keep looking for more, keep buying, keep consuming.
Ego identification with things creates attachment to things, obsession with things, which in turn creates our consumer society and economic structures where the only measure of progress is always more. The unchecked striving for more, for endless growth, is a dysfunction and a disease.
#EckhartTolle
فرض ناگفته این است که با خرید این محصول، از طریق نوعی عمل جادویی تملک، شما شبیه آنها میشوید، یا بهتر بگوییم، شبیه تصویر سطحی و ظاهری آنها. بنابراین در بسیاری از موارد، شما یک محصول نمیخرید، بلکه یک "تقویتکننده هویت" خریداری میکنید. برندهای معروف عمدتاً هویتهای جمعیای هستند که شما به آنها میپیوندید.
این برندها گران هستند و بنابراین "خاص" محسوب میشوند. اگر همه میتوانستند آنها را بخرند، ارزش روانیشان از بین میرفت و تنها ارزش مادیشان باقی میماند، که این هم فقط بخش کوچکی از چیزی است که شما برایش پرداخت کردهاید.
آنچه بهاصطلاح جامعه مصرفی را زنده نگه داشته، این واقعیت است که تلاش برای یافتن خود از طریق چیزها هرگز جواب نمیدهد و ایگو فقط بصورت کوتاهمدت رضایت پیدا میکند پس درنتیجه شما مجبور میشوید تا مدام به دنبال چیزهای بیشتر بگردید، به خرید کردن ادامه میدهید و به مصرف کردن ادامه میدهید.
همهویتشدگی ایگو با چیزها باعث دلبستگی به آنها میشود، و همین امر به نوبهی خود جامعهی مصرفگرا و ساختارهای اقتصادیای را ایجاد میکند که تنها معیار پیشرفت در آنها همیشه «بیشتر داشتن» است. این تلاش بیوقفه برای «بیشتر داشتن»، برای رشد بیپایان، یک اختلال و یک بیماری است.
#اکهارت تُله – از کتاب زمینی نو
The people in the advertising industry know very well that in order to sell things that people don’t really need, they must convince them that those things will add something to how they see themselves or are seen by others; in other words, add something to their sense of self. They do this, for example, by telling you that you will stand out from the crowd by using this product and so by implication be more fully yourself. Or they may create an association in your mind between the product and a famous person, or a youthful, attractive, or happylooking person. Even pictures of old or deceased celebrities in their prime work well for that purpose. The unspoken assumption is that by buying this product, through some magical act of appropriation, you become like them, or rather the surface image of them. And so in many cases you are not buying a product but an “identity enhancer.” Designer labels are primarily collective identities that you buy into. They are expensive and therefore “exclusive.” If everybody could buy them, they would lose their psychological value and all you would be left with would be their material value, which likely amounts to a fraction of what you paid.
Paradoxically, what keeps the socalled consumer society going is the fact that trying to find yourself through things doesn’t work: The ego satisfaction is shortlived and so you keep looking for more, keep buying, keep consuming.
Ego identification with things creates attachment to things, obsession with things, which in turn creates our consumer society and economic structures where the only measure of progress is always more. The unchecked striving for more, for endless growth, is a dysfunction and a disease.
#EckhartTolle
Forwarded from تفحص خویش
انگشتر گمشده (قسمت اول)
وقتی بهعنوان مشاور و معلم معنوی با مردم کار میکردم، هفتهای دو بار به دیدن زنی میرفتم که سرطان پیشرفته داشت. او معلم مدرسهای در میانهی دهه چهل زندگیاش بود و پزشکان به او گفته بودند که بیشتر از چند ماه زنده نخواهد ماند. گاهی در طول این دیدارها چند کلمه بین ما ردوبدل میشد، اما اغلب اوقات در سکوت کنار هم مینشستیم، و در همین سکوت بود که او برای اولین بار بارقههایی از سکون درون را تجربه کرد، آرامش و سکونی که در زندگی پرمشغلهاش بهعنوان معلم هرگز حس نکرده بود.
بااینحال یک روز که به دیدنش رفتم، دیدم بهشدت ناراحت و خشمگین است. پرسیدم: «چه شده؟» گفت حلقه الماسش که هم ارزش مادی و هم ارزش معنوی زیادی برایش دارد، ناپدیدشده است. او اطمینان داشت که زن پرستاری که هرروز چند ساعت از او مراقبت میکند، حلقه را دزدیده است. میگفت: «نمیفهمم چطور کسی میتواند اینقدر بیرحم باشد و چنین کاری با منی که در این شرایط هستم بکند.» از من پرسید که آیا بهتر است با آن زن روبهرو شود یا مستقیماً به پلیس زنگ بزند. به او گفتم که من نمیتوانم به او بگویم چهکار کند، اما از او خواستم ببیند که در این مقطع از زندگیاش این حلقه یا هر چیز دیگری چقدر برایش مهم است و اهمیت دارد.
او گفت: «شما نمیفهمید، این حلقه متعلق به مادربزرگم بود. هرروز آن را به انگشتم میانداختم تا زمانی که بیمار شدم و دستهایم ورم کردند. این برای من بیشتر از یک حلقه است. چطور میتوانم ناراحت نباشم؟»
سرعت پاسخ او و خشم و حالت دفاعیای که در صدایش بود، نشان میداد که او هنوز به اندازه کافی حضور پیدا نکرده بود تا به درونش بنگرد و واکنشش را از آن رویداد جدا کند و هر دو را مشاهده نماید. خشم و حالت تدافعی او نشانههایی بودند که نشان میدادند که نفس (ایگو) هنوز از طریق او صحبت میکند.
من گفتم: «میخواهم چند سؤال از شما بپرسم، اما بهجای اینکه همین حالا به آنها جواب بدهید، ببینید آیا میتوانید پاسخها را درون خودتان پیدا کنید. بعد از هر سؤال کمی مکث میکنم. وقتی جواب میآید، لزوماً به شکل کلمات نخواهد بود.»
او گفت آماده شنیدن است. پرسیدم:
"آیا متوجه هستید که درنهایت، شاید خیلی زود، باید انگشتر را رها کنید؟
چقدر زمان دیگر نیاز دارید تا آماده رها کردن آن شوید؟
آیا با رها کردن آن، حقیر و بیارزش میشوید؟
آیا با از دست دادن انگشتر، چیزی از وجود شما کم میشود؟"
بعد از آخرین سؤال، چند دقیقه سکوت برقرار شد.
وقتی دوباره شروع به صحبت کرد، لبخندی بر لبانش بود و آرام به نظر میرسید. گفت: «سؤال آخر باعث شد چیز مهمی را بفهمم. ابتدا برای یافتن پاسخ به ذهنم رجوع کردم و ذهنم گفت: "بله، البته که چیزی از من کم شده." سپس دوباره از خودم پرسیدم: "آیا از آنی که من هستم چیزی کم شده؟" این بار سعی کردم به جای فکر کردن، پاسخ را احساس کنم. و ناگهان توانستم "وجود یا هست بودنم" را احساس کنم. من هرگز آن را قبلاً احساس نکرده بودم. اگر میتوانم "هستی ام" را اینقدر قوی احساس کنم، پس آنچه من هستم اصلاً کاهش نیافته است. من هنوز هم میتوانم آن را احساس کنم، چیزی آرام اما بسیار زنده.»
(ادامه دارد)
#اکهارت تُله – از متن کتاب زمینی نو
وقتی بهعنوان مشاور و معلم معنوی با مردم کار میکردم، هفتهای دو بار به دیدن زنی میرفتم که سرطان پیشرفته داشت. او معلم مدرسهای در میانهی دهه چهل زندگیاش بود و پزشکان به او گفته بودند که بیشتر از چند ماه زنده نخواهد ماند. گاهی در طول این دیدارها چند کلمه بین ما ردوبدل میشد، اما اغلب اوقات در سکوت کنار هم مینشستیم، و در همین سکوت بود که او برای اولین بار بارقههایی از سکون درون را تجربه کرد، آرامش و سکونی که در زندگی پرمشغلهاش بهعنوان معلم هرگز حس نکرده بود.
بااینحال یک روز که به دیدنش رفتم، دیدم بهشدت ناراحت و خشمگین است. پرسیدم: «چه شده؟» گفت حلقه الماسش که هم ارزش مادی و هم ارزش معنوی زیادی برایش دارد، ناپدیدشده است. او اطمینان داشت که زن پرستاری که هرروز چند ساعت از او مراقبت میکند، حلقه را دزدیده است. میگفت: «نمیفهمم چطور کسی میتواند اینقدر بیرحم باشد و چنین کاری با منی که در این شرایط هستم بکند.» از من پرسید که آیا بهتر است با آن زن روبهرو شود یا مستقیماً به پلیس زنگ بزند. به او گفتم که من نمیتوانم به او بگویم چهکار کند، اما از او خواستم ببیند که در این مقطع از زندگیاش این حلقه یا هر چیز دیگری چقدر برایش مهم است و اهمیت دارد.
او گفت: «شما نمیفهمید، این حلقه متعلق به مادربزرگم بود. هرروز آن را به انگشتم میانداختم تا زمانی که بیمار شدم و دستهایم ورم کردند. این برای من بیشتر از یک حلقه است. چطور میتوانم ناراحت نباشم؟»
سرعت پاسخ او و خشم و حالت دفاعیای که در صدایش بود، نشان میداد که او هنوز به اندازه کافی حضور پیدا نکرده بود تا به درونش بنگرد و واکنشش را از آن رویداد جدا کند و هر دو را مشاهده نماید. خشم و حالت تدافعی او نشانههایی بودند که نشان میدادند که نفس (ایگو) هنوز از طریق او صحبت میکند.
من گفتم: «میخواهم چند سؤال از شما بپرسم، اما بهجای اینکه همین حالا به آنها جواب بدهید، ببینید آیا میتوانید پاسخها را درون خودتان پیدا کنید. بعد از هر سؤال کمی مکث میکنم. وقتی جواب میآید، لزوماً به شکل کلمات نخواهد بود.»
او گفت آماده شنیدن است. پرسیدم:
"آیا متوجه هستید که درنهایت، شاید خیلی زود، باید انگشتر را رها کنید؟
چقدر زمان دیگر نیاز دارید تا آماده رها کردن آن شوید؟
آیا با رها کردن آن، حقیر و بیارزش میشوید؟
آیا با از دست دادن انگشتر، چیزی از وجود شما کم میشود؟"
بعد از آخرین سؤال، چند دقیقه سکوت برقرار شد.
وقتی دوباره شروع به صحبت کرد، لبخندی بر لبانش بود و آرام به نظر میرسید. گفت: «سؤال آخر باعث شد چیز مهمی را بفهمم. ابتدا برای یافتن پاسخ به ذهنم رجوع کردم و ذهنم گفت: "بله، البته که چیزی از من کم شده." سپس دوباره از خودم پرسیدم: "آیا از آنی که من هستم چیزی کم شده؟" این بار سعی کردم به جای فکر کردن، پاسخ را احساس کنم. و ناگهان توانستم "وجود یا هست بودنم" را احساس کنم. من هرگز آن را قبلاً احساس نکرده بودم. اگر میتوانم "هستی ام" را اینقدر قوی احساس کنم، پس آنچه من هستم اصلاً کاهش نیافته است. من هنوز هم میتوانم آن را احساس کنم، چیزی آرام اما بسیار زنده.»
(ادامه دارد)
#اکهارت تُله – از متن کتاب زمینی نو
Forwarded from تفحص خویش
When I was seeing people as a counselor and spiritual teacher, I would visit a woman twice a week whose body was riddled with cancer. She was a schoolteacher in her midforties and had been given no more than a few
months to live by her doctors. Sometimes a few words were spoken during those visits, but mostly we would sit together in silence, and as we did, she had her first glimpses of the stillness within herself that she never knew existed during her busy life as a schoolteacher.
One day, however, I arrived to find her in a state of great distress and anger. “What happened” I asked. Her diamond ring, of great monetary as well as sentimental value, had disappeared, and she said she was sure it had been stolen by the woman who came to look after her for a few hours every day. She said she didn’t understand how anybody could be so callous and heartless as to do this to her. She asked me whether she should confront the woman or whether it would be better to call the police immediately. I said I couldn’t tell her what to do, but asked her to find out how important a rig or anything else was at this point in hr life. “You don’t understand,” she said. “This was my grandmother’s ring. I used to wear it every day until I got ill and my hands became too swollen. It’s more than just a ring to me. How can I not b upset?”
The quickness of her response and the anger and defensiveness in her voice were indications that she had not yet become present enough to look within and to disentangle her reaction from the event and observe them both. Her anger and defensiveness were signs that the ego was still speaking through her. I said, “I am going to ask you a few questions, but instead of answering them now, see if you can find the answers within you. I will pause briefly after each question. When an answer comes, it may not necessarily come in the form of words.” She said she was ready to listen. I asked: “Do you realize that you will have to let go of the ring at some point, perhaps quite soon? How much more time do you need before you will be ready to let go of it? Will you become less when you let go of it? Has who you are become diminished by the loss?” There were a few minutes of silence after the last question.
When she started speaking again, there was a smile on her face, and she seemed at peace. “The last question made me realize something important. First I went to my mind for an answer and my mind said, ‘Yes, of course you have been diminished.’ Then I asked myself the question again, ‘Has who I am become diminished?’ This time I tried to feel rather than think the answer. And suddenly I could feel my I Amness. I have never felt that before. If I can feel the I Am so strongly, then who I am hasn’t been diminished at all. I can still feel it now, something peaceful but very alive.”
#EckhartTolle
months to live by her doctors. Sometimes a few words were spoken during those visits, but mostly we would sit together in silence, and as we did, she had her first glimpses of the stillness within herself that she never knew existed during her busy life as a schoolteacher.
One day, however, I arrived to find her in a state of great distress and anger. “What happened” I asked. Her diamond ring, of great monetary as well as sentimental value, had disappeared, and she said she was sure it had been stolen by the woman who came to look after her for a few hours every day. She said she didn’t understand how anybody could be so callous and heartless as to do this to her. She asked me whether she should confront the woman or whether it would be better to call the police immediately. I said I couldn’t tell her what to do, but asked her to find out how important a rig or anything else was at this point in hr life. “You don’t understand,” she said. “This was my grandmother’s ring. I used to wear it every day until I got ill and my hands became too swollen. It’s more than just a ring to me. How can I not b upset?”
The quickness of her response and the anger and defensiveness in her voice were indications that she had not yet become present enough to look within and to disentangle her reaction from the event and observe them both. Her anger and defensiveness were signs that the ego was still speaking through her. I said, “I am going to ask you a few questions, but instead of answering them now, see if you can find the answers within you. I will pause briefly after each question. When an answer comes, it may not necessarily come in the form of words.” She said she was ready to listen. I asked: “Do you realize that you will have to let go of the ring at some point, perhaps quite soon? How much more time do you need before you will be ready to let go of it? Will you become less when you let go of it? Has who you are become diminished by the loss?” There were a few minutes of silence after the last question.
When she started speaking again, there was a smile on her face, and she seemed at peace. “The last question made me realize something important. First I went to my mind for an answer and my mind said, ‘Yes, of course you have been diminished.’ Then I asked myself the question again, ‘Has who I am become diminished?’ This time I tried to feel rather than think the answer. And suddenly I could feel my I Amness. I have never felt that before. If I can feel the I Am so strongly, then who I am hasn’t been diminished at all. I can still feel it now, something peaceful but very alive.”
#EckhartTolle
Forwarded from تفحص خویش
انگشتر گمشده (قسمت پایانی)
...... هنوز هم میتوانم آن را احساس کنم، چیزی آرام اما بسیار زنده."
به او گفتم: «این همان شادی وجود است. تنها زمانی میتوانی آن را حس کنی که از ذهن خارج شده باشی. وجود یا هستی را باید احساس کرد؛ نمیتوان آن را با فکر فهمید. ایگو یا من ذهنی از آن بیخبر است، چون خودش از فکر ساخته شده است. حلقه درواقع بهعنوان یک فکر در ذهن تو وجود داشت، و تو با آن همهویت شده بودی و از آن هویت میگرفتی.
هر چیزی که ایگو به دنبال آن است و به آن وابسته شده و از آن هویت بگیرد، جایگزینی برای وجود یا هستیای میشود که نمیتواند آن را حس کند. میتوانی به اشیا ارزش بدهی و به آنها اهمیت بدهی، اما هر زمان که به چیزی وابسته شدی، بدان که این ایگو است. و تو هیچگاه واقعاً به یک شیء وابسته نیستی، بلکه به فکری که در آن "من" یا "مال من" وجود دارد، وابسته میشوی. هر زمان که بهطور کامل از دست رفتن یا فقدانی را بپذیری، از ایگو فراتر میروی و آنچه هستی، یعنی "من هستم" که همان آگاهی است، آشکار میگردد.
در اینجا او گفت: «حالا چیزی که حضرت عیسی گفته بود و تا الان برایم بیمعنی بود را میفهمم: "اگر کسی پیراهنت را برد، ردایت را نیز به او بده."
گفتم: «درست است. اما این بدان معنا هم نیست که هرگز نباید در خانهات را قفل کنی. بلکه به این معناست که گاهی رها کردن چیزها قدرتی بسیار بیشتر از دفاع کردن یا چسبیدن به آنها دارد.»
در هفتههای پایانی زندگیاش، بااینکه بدنش ضعیفتر میشد، هرروز بیشتر و بیشتر نورانی میشد، گویی نوری از درونش میدرخشید. بسیاری از وسایلش را بخشید، حتی برخی را به همان زنی داد که فکر میکرد حلقه را دزدیده است، و با هر چیزی که میبخشید، شادیاش عمیقتر میشد. وقتی مادرش با من تماس گرفت تا خبر فوت او را بدهد،. به من گفت که بعد از مرگش حلقه را در قفسه داروها در دستشویی پیدا کردهاند. اینکه آن زن حلقه را برگردانده بود یا از ابتدا همانجا بود را هیچکس هرگز نخواهد فهمید. اما یک چیز را میدانیم: "زندگی دقیقاً همان تجربهای را به ما میدهد که برای رشد آگاهیمان مفید است. حالا از کجا بدانیم که این تجربه همان چیزی است که به آن نیاز داریم؟ ازآنجاکه این همان تجربهای است که در حال حاضر با آن روبهرو شدهایم."
آیا داشتن غرور نسبت به اموال خود یا احساس حسادت نسبت به کسانی که بیشتر از تو دارند، اشتباه است؟ بههیچوجه. این حس غرور، این نیاز به متمایز بودن، این تصور که با "بیشتر داشتن" ارزشمندتر و با "کمتر داشتن" حقیرتر میشوید، نه درست است و نه غلط - این همان فرایند "ایگو یا منِ ذهنی" است.
منِ ذهنی اشتباه نیست؛ فقط ناآگاه است. وقتی ایگو را در خودتان مشاهده میکنید، در حال فراتر رفتن از آن هستید. ایگو را زیاد جدی نگیرید. وقتی رفتارهای ذهنی را در خودتان میبینید، لبخند بزنید. گاهی حتی به آن بخندید. چطور بشریت این همه مدت فریب آن را خورده است؟ نکته مهم در اینجاست که شما باید بدانید که ایگو یا منِ ذهنی شما نیستید. اگر منِ ذهنی یا ایگو را مشکل شخصی خودتان بدانید، این خودش باز به معنیِ منِ ذهنی بیشتر است.
#اکهارت تُله – از کتاب زمینی نو
...... هنوز هم میتوانم آن را احساس کنم، چیزی آرام اما بسیار زنده."
به او گفتم: «این همان شادی وجود است. تنها زمانی میتوانی آن را حس کنی که از ذهن خارج شده باشی. وجود یا هستی را باید احساس کرد؛ نمیتوان آن را با فکر فهمید. ایگو یا من ذهنی از آن بیخبر است، چون خودش از فکر ساخته شده است. حلقه درواقع بهعنوان یک فکر در ذهن تو وجود داشت، و تو با آن همهویت شده بودی و از آن هویت میگرفتی.
هر چیزی که ایگو به دنبال آن است و به آن وابسته شده و از آن هویت بگیرد، جایگزینی برای وجود یا هستیای میشود که نمیتواند آن را حس کند. میتوانی به اشیا ارزش بدهی و به آنها اهمیت بدهی، اما هر زمان که به چیزی وابسته شدی، بدان که این ایگو است. و تو هیچگاه واقعاً به یک شیء وابسته نیستی، بلکه به فکری که در آن "من" یا "مال من" وجود دارد، وابسته میشوی. هر زمان که بهطور کامل از دست رفتن یا فقدانی را بپذیری، از ایگو فراتر میروی و آنچه هستی، یعنی "من هستم" که همان آگاهی است، آشکار میگردد.
در اینجا او گفت: «حالا چیزی که حضرت عیسی گفته بود و تا الان برایم بیمعنی بود را میفهمم: "اگر کسی پیراهنت را برد، ردایت را نیز به او بده."
گفتم: «درست است. اما این بدان معنا هم نیست که هرگز نباید در خانهات را قفل کنی. بلکه به این معناست که گاهی رها کردن چیزها قدرتی بسیار بیشتر از دفاع کردن یا چسبیدن به آنها دارد.»
در هفتههای پایانی زندگیاش، بااینکه بدنش ضعیفتر میشد، هرروز بیشتر و بیشتر نورانی میشد، گویی نوری از درونش میدرخشید. بسیاری از وسایلش را بخشید، حتی برخی را به همان زنی داد که فکر میکرد حلقه را دزدیده است، و با هر چیزی که میبخشید، شادیاش عمیقتر میشد. وقتی مادرش با من تماس گرفت تا خبر فوت او را بدهد،. به من گفت که بعد از مرگش حلقه را در قفسه داروها در دستشویی پیدا کردهاند. اینکه آن زن حلقه را برگردانده بود یا از ابتدا همانجا بود را هیچکس هرگز نخواهد فهمید. اما یک چیز را میدانیم: "زندگی دقیقاً همان تجربهای را به ما میدهد که برای رشد آگاهیمان مفید است. حالا از کجا بدانیم که این تجربه همان چیزی است که به آن نیاز داریم؟ ازآنجاکه این همان تجربهای است که در حال حاضر با آن روبهرو شدهایم."
آیا داشتن غرور نسبت به اموال خود یا احساس حسادت نسبت به کسانی که بیشتر از تو دارند، اشتباه است؟ بههیچوجه. این حس غرور، این نیاز به متمایز بودن، این تصور که با "بیشتر داشتن" ارزشمندتر و با "کمتر داشتن" حقیرتر میشوید، نه درست است و نه غلط - این همان فرایند "ایگو یا منِ ذهنی" است.
منِ ذهنی اشتباه نیست؛ فقط ناآگاه است. وقتی ایگو را در خودتان مشاهده میکنید، در حال فراتر رفتن از آن هستید. ایگو را زیاد جدی نگیرید. وقتی رفتارهای ذهنی را در خودتان میبینید، لبخند بزنید. گاهی حتی به آن بخندید. چطور بشریت این همه مدت فریب آن را خورده است؟ نکته مهم در اینجاست که شما باید بدانید که ایگو یا منِ ذهنی شما نیستید. اگر منِ ذهنی یا ایگو را مشکل شخصی خودتان بدانید، این خودش باز به معنیِ منِ ذهنی بیشتر است.
#اکهارت تُله – از کتاب زمینی نو
Forwarded from تفحص خویش
“That is the joy of Being,” I said. “You can only feel it when you get out of your head. Being must be felt. It can’t be thought. The ego doesn’t know about it because thought is what it consists of. The ring was really in your head as a thought that you confused with the sense of I Am. You thought the I Am or a part of it was in the ring.
“Whatever the ego seeks and gets attached to are substitutes for the Being that it cannot feel. You can value and care for things, but whenever you get attached to them, you will know it’s the ego. And you are never really attached to a thing but to a thought that has ‘I,’ ‘me,’ or ‘mine’ in it. Whenever you completely accept a loss, you go beyond ego, and who you are, the I Am which is consciousness itself, emerges.”
She said, “Now I understand something Jesus said that never made much sense to me before: ‘If someone takes your shirt, let him have your coat as well.’”
“That’s right,” I said. “It doesn’t mean you should never lock your door. All it means is that sometimes letting things go is an act of far greater power than defending or hanging on.”
In the last few weeks of her life as her body became weaker, she became more and more radiant, as if light were shining through her. She gave many of her possessions away, some to the woman she thought had stolen the ring, and with each thing she gave away, her joy deepened. When her mother called me to let me know she had passed away, she also mentioned that after her death they found her ring in the medicine cabinet in the bathroom. Did the woman return the ring, or had it been there all the time? Nobody will ever know. One thing we do know: Life will give you whatever experience is most helpful for the evolution of your consciousness. How do you now this is the experience you need? Because this is the experience you are having at this moment.
Is it wrong then to be proud of one’s possessions or to feel resentful toward people to have more than you? Not at all. That sense of pride, of needing to stand out, the apparent enhancement of one’s self through “more than” and diminishment through “less than” is neither right nor wrong – it is the ego. The ego isn’t wrong; it’s just unconscious. When you observe the ego in yourself, you are beginning to go beyond it. Don’t take the ego too seriously. When you detect egoic behavior in yourself, smile. At times you may even laugh. How could humanity have been taken in by this for so long? Above all, know that the ego isn’t personal. It isn’t who you are. If you consider the ego to be your personal problem, that’s just more ego.
#EckhartTolle
“Whatever the ego seeks and gets attached to are substitutes for the Being that it cannot feel. You can value and care for things, but whenever you get attached to them, you will know it’s the ego. And you are never really attached to a thing but to a thought that has ‘I,’ ‘me,’ or ‘mine’ in it. Whenever you completely accept a loss, you go beyond ego, and who you are, the I Am which is consciousness itself, emerges.”
She said, “Now I understand something Jesus said that never made much sense to me before: ‘If someone takes your shirt, let him have your coat as well.’”
“That’s right,” I said. “It doesn’t mean you should never lock your door. All it means is that sometimes letting things go is an act of far greater power than defending or hanging on.”
In the last few weeks of her life as her body became weaker, she became more and more radiant, as if light were shining through her. She gave many of her possessions away, some to the woman she thought had stolen the ring, and with each thing she gave away, her joy deepened. When her mother called me to let me know she had passed away, she also mentioned that after her death they found her ring in the medicine cabinet in the bathroom. Did the woman return the ring, or had it been there all the time? Nobody will ever know. One thing we do know: Life will give you whatever experience is most helpful for the evolution of your consciousness. How do you now this is the experience you need? Because this is the experience you are having at this moment.
Is it wrong then to be proud of one’s possessions or to feel resentful toward people to have more than you? Not at all. That sense of pride, of needing to stand out, the apparent enhancement of one’s self through “more than” and diminishment through “less than” is neither right nor wrong – it is the ego. The ego isn’t wrong; it’s just unconscious. When you observe the ego in yourself, you are beginning to go beyond it. Don’t take the ego too seriously. When you detect egoic behavior in yourself, smile. At times you may even laugh. How could humanity have been taken in by this for so long? Above all, know that the ego isn’t personal. It isn’t who you are. If you consider the ego to be your personal problem, that’s just more ego.
#EckhartTolle
Forwarded from تفحص خویش
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM