من گلِ تو گلدونت نیستم که هر وقت خشک شدم یه لیوان آب بریزی پام و به خیالِ دوباره مثل روز اول شدنم برگردی به زندگیت. قلبم اگه ترک برداره، دیگه مثل روز اولش نمیشه.
همه دارن از احتمال وقوع جنگ بعدی میگن و من انقدر از همینی که تجربه کردم خستهام که ترجیح میدم اگه قراره دوباره جنگی اتفاق بیوفته، قبلش بمیرم.
من اون سنگیام که دلش نمیخواست پرت شه تو دریاچه ولی، وقتی که برای گرفتن یه زاویۀ دقیق بین زمین و آسمون معطل بودم، فهمیدم که بیشتر از غرقشدن، از انتظاره که بیزارم.
همیشه یه جای ارتباطم با آدما میلنگه. انگار یه جوب بزرگ بین من و همۀ آدماییه که شاید همۀ این مدت خیلی مهربونانه اونور وایسادن و اگه یه جور دیگه بودم، اگه یه جور دیگه بودیم، احتمالاً خیلی خوش میگذشت به همهامون.
بعد از اون دوازده روز
انگار روانم از جسمم پر کشیده و
تنها چیزی که برام باقی مونده
یه ویرونه است.
انگار روانم از جسمم پر کشیده و
تنها چیزی که برام باقی مونده
یه ویرونه است.