Telegram Web Link
من گلِ تو گلدونت نیستم که هر وقت خشک شدم یه لیوان آب بریزی پام و به خیالِ دوباره مثل روز اول شدنم برگردی به زندگیت. قلبم اگه ترک برداره، دیگه مثل روز اولش نمیشه.
قلبم تب کرده.
همه دارن از احتمال وقوع جنگ بعدی میگن و من انقدر از همینی که تجربه کردم خسته‌ام که ترجیح میدم اگه قراره دوباره جنگی اتفاق بیوفته، قبلش بمیرم.
ظرفیت روانی: تکمیل
من آدم درستی برای این زمان و مکان نادرست نیستم.
تصویر امروز:
من اون سنگی‌ام که دلش نمی‌خواست پرت شه تو دریاچه ولی، وقتی که برای گرفتن یه زاویۀ دقیق بین زمین و آسمون معطل بودم، فهمیدم که بیشتر از غرق‌شدن، از انتظاره که بیزارم.
تصویر امروز:
همیشه یه جای ارتباطم با آدما می‌لنگه. انگار یه جوب بزرگ بین من و همۀ آدماییه که شاید همۀ این مدت خیلی مهربونانه اونور وایسادن و اگه یه جور دیگه بودم، اگه یه جور دیگه بودیم، احتمالاً خیلی خوش می‌گذشت به همه‌امون.
بعد از اون دوازده روز
انگار روانم از جسمم پر کشیده و
تنها چیزی که برام باقی مونده
یه ویرونه است.
امروز:
دلم برای کتاب‌ خوندن و تموم کردن کتاب تنگ شده.
نزدیک سه ماه بود که عادت خوابمو درست کرده بودم. شبا زود و راحت می‌خوابیدم و صبحا هم بدون زنگ ساعت و خستگی زود بیدار میشدم. اخلاق و پوستمم عالی شده بود. دوازده روز کافی بود که گند بزنه به کل زندگی + خوابم.
حالا علاوه بر اینکه پوستم به فنا رفته و فعالیت‌های معمولم به آشفته بازار تبدیل شده، شب که میشه هرکاری می‌کنم تا خودمو مشغول کنم و نخوابم و بعد، وقتی که دیگه هیچ کاری باقی نمونده که انجام نداده باشم، همون موقعی که دیگه تسلیم شده‌ام، اینجوری‌ام که بارالها این چه مصیبتیه؟ چطور می‌تونم بخوابم؟ هر شب یه دور از نو عذاب می‌کشم تا خوابم ببره و صبح با یادآوری صحنه‌هایی از کابوسی که دیده‌ام + چشمایی که -از بس همۀ شب روی هم فشارشون داده‌ام- درد می‌کنن بیدار میشم
و این چرخه ادامه دارد...
کاش خدا بعد از تحمل هر جنگی
آدمای بی‌گناه رو بار میزد و تو یه سرزمین آروم پیاده می‌کرد.
سیم‌پیچیای مغز من شبیه کلاف کاموایی شده‌ان که بازیچۀ یه گربه شده.
یه شب از اون شبا
نیمه شب بود که یهو چشمام باز شد و دقیقاً همون موقع صدای پدافند اومد
اول توی قلبم خالی شد و تپش قلب گرفتم
بعدش دیدم سمت چپ کمرم هم درد می‌کنه
دقیقاً مثل این بود که یه تیر به قلبم خورده و از اون طرف بدنم بیرون رفته باشه
بعد از اون همۀ علائمی که با شروع این جریان پیدا کرده بودم بدتر شد
سردردا
کمردردا
دل دردا
کابوسا
فشاری که موقع خواب به چشمام می‌آوردم
و ...
با این حال می‌خوام بگم که
توی همۀ اون ۱۲ روز
من نمی‌ترسیدم
این اضطرابم بود که به وحشت افتاده بود
وحشتی که هنوز از جسم و روحم بیرون نرفته و هرقدر زمان بگذره و ازش بنویسم هم انگار قرار نیست که بیرون بره.
برای امشب خدا
یه کم از اون مرهم دست‌سازت رو روی قلبم بذار.
امروز:
دیروز دوستم حرف خوبی زد.
بهم گفت: «تو مغزت ببرش تو پوشۀ کم‌اهمیت‌ها»
و وقتی تردیدمو‌ دید ادامه داد:
«ببرش اونور تهش چند روز دیگه ورمیداری میاری تو بااهمیت‌ها. یه حمل و نقله دیگه».

#بیاموزیم
امروز:
2025/07/05 19:51:25
Back to Top
HTML Embed Code: