Telegram Web Link
سیم‌پیچیای مغز من شبیه کلاف کاموایی شده‌ان که بازیچۀ یه گربه شده.
یه شب از اون شبا
نیمه شب بود که یهو چشمام باز شد و دقیقاً همون موقع صدای پدافند اومد
اول توی قلبم خالی شد و تپش قلب گرفتم
بعدش دیدم سمت چپ کمرم هم درد می‌کنه
دقیقاً مثل این بود که یه تیر به قلبم خورده و از اون طرف بدنم بیرون رفته باشه
بعد از اون همۀ علائمی که با شروع این جریان پیدا کرده بودم بدتر شد
سردردا
کمردردا
دل دردا
کابوسا
فشاری که موقع خواب به چشمام می‌آوردم
و ...
با این حال می‌خوام بگم که
توی همۀ اون ۱۲ روز
من نمی‌ترسیدم
این اضطرابم بود که به وحشت افتاده بود
وحشتی که هنوز از جسم و روحم بیرون نرفته و هرقدر زمان بگذره و ازش بنویسم هم انگار قرار نیست که بیرون بره.
برای امشب خدا
یه کم از اون مرهم دست‌سازت رو روی قلبم بذار.
امروز:
دیروز دوستم حرف خوبی زد.
بهم گفت: «تو مغزت ببرش تو پوشۀ کم‌اهمیت‌ها»
و وقتی تردیدمو‌ دید ادامه داد:
«ببرش اونور تهش چند روز دیگه ورمیداری میاری تو بااهمیت‌ها. یه حمل و نقله دیگه».

#بیاموزیم
امروز:
2025/07/05 06:25:44
Back to Top
HTML Embed Code: