Telegram Web Link
«دایرۀ زندگی سه‌تا ضلع داره: عشق و محبت.»
چهارشنبه تولدمه. این جملۀ ساده باید احساسات مختلفی رو در من برانگیزه. فعلا که نینگیزیده. وقتی که بهش فکر می‌کنی، اینجای کار، وقتی که قراره ۲۹ ساله بشی، دیگه نمی‌تونه ساده باشه. شاید اگه هجده سالم بود و می‌خواست نوزده سالم بشه. یا بیست، بیست و یک و در آستانه بیست و دو سه سالگی بودم، این یک قدم بالاتر رفتن، فقط چیزی بود که آدمو یاد تلاش بیشتر برای پیشرفت مینداخت. ۲۹ سالگی ولی تا اینجا پخته‌تر از بقیۀ سالای دیگه به نظر می‌رسه. آروم‌تره. انگار عجله‌ای برای شروع هیچ‌چیزی نداره و بهتر از اون، یه جورایی انگار همه‌چیو شُل گرفته -کاری که توی این ۲۸ سال از من برنمیومد- و در حالی که همۀ این مدت شاهد جلزوولزها و -از روی بی‌حواسی- اصابت من با دروتختۀ این روزگار بوده، نشسته بوده و داشته چاییشو می‌خورده؛ حتی با اینکه من چایی دوست ندارم.
این آرامشِ از دوری که توی چشمای ۲۹ سالگی می‌بینمو دوست دارم. بی‌خیالی‌ای که تا الان به نظر من می‌رسیده و به «پذیرش» بیشتر شبیه بوده. اینکه براش مهم نیست تا الان چی شده و چیا نصفه مونده، چیا نشده و چیا هیچ‌‌وقت قرار نیست بشه و از همه‌ مهم‌تر، برای شروع چیا، هیچ‌وقت واقعاً اونقدر براش دیر به نظر نمی‌رسه.
چهارشنبه تولد ۲۹ سالگیمه و حس می‌کنم شخصیتی که قراره باهاش ملاقات کنم، شخصیتی که همۀ این مدت اونجا نشسته و منتظرم بوده، خیلی با اینی که هستم فرق داره ولی حالا که بهش نزدیک‌تر شدم، یه جورایی انگار باحال به نظر می‌رسه.
من نمی‌رسم همۀ فیلما و سریالای جدیدو ببینم. نمی‌رسم همۀ اون کتابایی که تو لیست بلندبالای بایدهامه رو بخونم و حتی هنوز نرسیده‌ام همۀ کتابای کتابخونه‌امو بخونم. خیلی وقته نمی‌رسم درست و حسابی بنویسم و حتی برای تایپ کردن پیامای ضروری‌ام وقت کم میارم.
صبا زود بیدار میشم و شبا سعی میکنم زودتر بخوابم و با این حال هنوز نمی‌رسم خیلی از کارارو انجام بدم. خیلی از کارای به ظاهر ساده خیلی بیشتر از اونی که به نظر می‌رسه وقت می‌بره چون خدم و حشم شخصی ندارم و هنوز توانایی طی الارض و راه رفتن روی آبو پیدا نکرده‌ام.
صبح که بیدار میشم، صورتمو می‌شورم و روزیو آغاز می‌کنم که توش حتی فرصت نوشتن برنامه‌های روزانه‌امو هم پیدا نمی‌کنم.
هنوز انجام خیلی از کارا بیشتر از بقیه برام وقت می‌بره و خیلی از چیزا بیشتر از بقیه احساساتمو درگیر می‌کنه ولی، هنوز موقع ردشدن از پلی که ترجیح میدم از روش سقوط کنم، لبخند می‌زنم و تلاش می‌کنم تا آدمی که کنارمه رو بخندونم.
Forwarded from از منظر کلمات
آدما به اونی که دوست دارن شبیه میشن.
جرثقیل مخصوص بلندکردن آدمای خسته از رو زمین کجاست؟
کلمات، وقتی که به زبون میان، جون می‌گیرن.
به ازای هر ۲۴ ساعت زندگی باید ۴۸ هزار سال استراحت کنم.
از لحاظ روحی انگار خرس منه حمله کرده.
چقدر من از این پسره، اسپرسو ماکیاتوییه، خوشم میاد.
سلام ۲۹
با محبت در آغوشم بگیر لطفاً.
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
ببین چی پیدا کرده‌ام 🥹
چیزایی که احساس می‌کنم
چیزایی که تجربه می‌کنم
چیزایی که پشت سر میذارم و یاد می‌گیرم
خیلی بیشتر از چیزاییه که می‌نویسم.
من دختر خوبی بودم
حق دخترای خوب این نبود.
این‌بار نمی‌جنگم. تسلیمم. تلاشی نمی‌کنم. شکست را می‌پذیرم و منتظر پایان تکراری این قصه می‌مانم.
دوست دارم کیک تولدمو روز تولدم بخورم. کادوهامو دقیقاً روز تولدم بگیرم. روز تولدم، واقعاً روز تولدم باشه. فرق کنه. تولد باشه. امسال ولی کادوهامو از یه هفته قبل و کیکمو روز قبل از تولدم خوردم. هرسال از خودم که نه، حداقل یه عکس از کیک تولدم می‌گرفتم، نه برای اینکه جایی بذارمش. برای خودم. امسال اون کارم نکردم. روز تولدم توی دانشگاه کلاس داشتم. از قضا دوست و همکارم دقیقا همون روز کلاس نداشت و تنها بودم. با یکی از دوستام فردای روز تولدم قرار داشتم و با بقیه، هرکاری کردم نشد توی روز تولدم قرار بذارم. می‌خواستم روز تولدم تنها نباشم. تنها بودم. می‌خواستم یه چیزی توی روز تولدم باشه که اونو تبدیل به روز تولدم کنه. نبود. حتی درسی که اون روز دادم درمورد روز تولد بود، دونه دونه تاریخ تولد زبان‌آموزامو پرسیدم، به شمسی تبدیل کردم و روی تخته نوشتم و کلاس تموم شد. بعدش وسایلمو جمع کردم و از دانشگاه زدم بیرون. سوار ماشین شدم و برگشتم خونه. رفتم حمام. وسایلمو آماده و لباسامو اتو کردم و خوابیدم. با این حال این موضوع دردناکی نبود. اینجوری نبود که از غصه به‌کلی دق کنم. فقط یه‌کم احساس درماندگی داشتم که اونم همه‌اش به این مربوط نمیشد ولی اون روز کلی تبریک تولد دریافت کردم، فرداش یکی از بهترین دوستامو دیدم، به طرز غریبی همه کادوهای تولدی که قبل و بعد تولدم گرفتم اونایی بودن که واقعا دوستشون داشتم. با آدما حرف زدم و حتی دوستیو داشتم که وقتی شنید روی کیک تولدم شمع نذاشتم، گفت من شمع دارم، روشنش کرد و از خودش ویدیو گرفت. گفت آرزو کنم، آرزو کردم و به جای من فوتش کرد. چی می‌تونه از این معنادارتر باشه برام؟ فردای روز تولدم از عمیق‌ترین رنج‌هام گفتم. چیزایی که حتی توان گفتنشون به خودمو هم ندارم.
همیشه قبل از تولدم فکر می‌کردم که توی سن و سال جدیدم باید چه کاراییو دیگه حتما انجام بدم و برای خودم می‌نوشتمشون. امسال اون کارو هم انجام ندادم. چشم باز کردم و وارد 29 سالگی شدم بدون اینکه به این فکر کنم که واقعا چه کاراییو می‌خوام انجام بدم. امسال فقط می‌خوام زندگی کنم. با آدمایی که دوسشون دارم وقت بگذرونم و واقعی‌تر باشم. نزدیک‌تر به چیزایی که دوسشون دارم و شجاع‌تر؛ همونطور که به استادم گفتم:
«امسال می‌خوام شجاعت تسلیم‌شدن رو به‌دست بیارم.»
غمگینم با اینکه چیزی برای غمگین‌بودن وجود نداره. بهتر بگم: چیزی رو انقدر ارزشمند نمی‌بینم که بخوام براش غمگین باشم یا: از خودم می‌خوام که غمگین نباشم ولی نمی‌تونم. در نهایت غمگینم.
دوست من خدا
دست همدردی‌اتو روی شونه‌ام بذار.
از این زندگی
نه فقط یکی
ولی یکی از چیزهای مهمی که همیشه می‌خوام اینه که
تا آخرش با خدا دوست بمونم.
2025/07/09 21:14:12
Back to Top
HTML Embed Code: