دوست دارم کیک تولدمو روز تولدم بخورم. کادوهامو دقیقاً روز تولدم بگیرم. روز تولدم، واقعاً روز تولدم باشه. فرق کنه. تولد باشه. امسال ولی کادوهامو از یه هفته قبل و کیکمو روز قبل از تولدم خوردم. هرسال از خودم که نه، حداقل یه عکس از کیک تولدم میگرفتم، نه برای اینکه جایی بذارمش. برای خودم. امسال اون کارم نکردم. روز تولدم توی دانشگاه کلاس داشتم. از قضا دوست و همکارم دقیقا همون روز کلاس نداشت و تنها بودم. با یکی از دوستام فردای روز تولدم قرار داشتم و با بقیه، هرکاری کردم نشد توی روز تولدم قرار بذارم. میخواستم روز تولدم تنها نباشم. تنها بودم. میخواستم یه چیزی توی روز تولدم باشه که اونو تبدیل به روز تولدم کنه. نبود. حتی درسی که اون روز دادم درمورد روز تولد بود، دونه دونه تاریخ تولد زبانآموزامو پرسیدم، به شمسی تبدیل کردم و روی تخته نوشتم و کلاس تموم شد. بعدش وسایلمو جمع کردم و از دانشگاه زدم بیرون. سوار ماشین شدم و برگشتم خونه. رفتم حمام. وسایلمو آماده و لباسامو اتو کردم و خوابیدم. با این حال این موضوع دردناکی نبود. اینجوری نبود که از غصه بهکلی دق کنم. فقط یهکم احساس درماندگی داشتم که اونم همهاش به این مربوط نمیشد ولی اون روز کلی تبریک تولد دریافت کردم، فرداش یکی از بهترین دوستامو دیدم، به طرز غریبی همه کادوهای تولدی که قبل و بعد تولدم گرفتم اونایی بودن که واقعا دوستشون داشتم. با آدما حرف زدم و حتی دوستیو داشتم که وقتی شنید روی کیک تولدم شمع نذاشتم، گفت من شمع دارم، روشنش کرد و از خودش ویدیو گرفت. گفت آرزو کنم، آرزو کردم و به جای من فوتش کرد. چی میتونه از این معنادارتر باشه برام؟ فردای روز تولدم از عمیقترین رنجهام گفتم. چیزایی که حتی توان گفتنشون به خودمو هم ندارم.
همیشه قبل از تولدم فکر میکردم که توی سن و سال جدیدم باید چه کاراییو دیگه حتما انجام بدم و برای خودم مینوشتمشون. امسال اون کارو هم انجام ندادم. چشم باز کردم و وارد 29 سالگی شدم بدون اینکه به این فکر کنم که واقعا چه کاراییو میخوام انجام بدم. امسال فقط میخوام زندگی کنم. با آدمایی که دوسشون دارم وقت بگذرونم و واقعیتر باشم. نزدیکتر به چیزایی که دوسشون دارم و شجاعتر؛ همونطور که به استادم گفتم:
«امسال میخوام شجاعت تسلیمشدن رو بهدست بیارم.»
همیشه قبل از تولدم فکر میکردم که توی سن و سال جدیدم باید چه کاراییو دیگه حتما انجام بدم و برای خودم مینوشتمشون. امسال اون کارو هم انجام ندادم. چشم باز کردم و وارد 29 سالگی شدم بدون اینکه به این فکر کنم که واقعا چه کاراییو میخوام انجام بدم. امسال فقط میخوام زندگی کنم. با آدمایی که دوسشون دارم وقت بگذرونم و واقعیتر باشم. نزدیکتر به چیزایی که دوسشون دارم و شجاعتر؛ همونطور که به استادم گفتم:
«امسال میخوام شجاعت تسلیمشدن رو بهدست بیارم.»
غمگینم با اینکه چیزی برای غمگینبودن وجود نداره. بهتر بگم: چیزی رو انقدر ارزشمند نمیبینم که بخوام براش غمگین باشم یا: از خودم میخوام که غمگین نباشم ولی نمیتونم. در نهایت غمگینم.
از این زندگی
نه فقط یکی
ولی یکی از چیزهای مهمی که همیشه میخوام اینه که
تا آخرش با خدا دوست بمونم.
نه فقط یکی
ولی یکی از چیزهای مهمی که همیشه میخوام اینه که
تا آخرش با خدا دوست بمونم.
عمیقاً و حقیقتاً از این خوشحالم و باعث افتخارمه که توی دورانی به دنیا اومدم و به جوانی رسیدم که خبری از سرطانِ اینترنت و شبکههای اجتماعی -به این گستردگی- نبود.
من فقط باید یهکم دیگه صبر کنم تا بتونم این یکیو هم پشت سر بذارم و اگه اینبار واقعاً بتونم فقط تحملش کنم بدون اینکه کاری برای تغییر نتیجه محتومش انجام بدم، احتمالاً بتونم با آسیب کمتری ازش گذر کنم و در نهایت شاید بتونم به خودمم افتخار کنم.
با گذشت زمان درمورد یه سری چیزا به قطعیت میرسی. چیزایی که در گذشته میتونستن سوالات دردناکیو درمورد ماهیتت برات بهوجود بیارن. سوالاتی که خودت از خودت میپرسیدی، درحالیکه خودت از جوابی که به خودت میدادی مطمئن نبودی. از یه جایی به بعد، یه سری چیزا از شک و تردید عبور میکنن و به حقیقت تبدیل میشن. چیزایی که در گذشته میتونستن آزارت بدن، حالا فقط چندتا جوک تکراری و بیمزهان. انقدر غیرواقعی که دیگه نیازی برای اثباتشون وجود نداره. این چیزیه که بهش میگن «بلوغ».
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
دلم برات تنگ شده پسرم
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
البته رفته بوده قونیه ولی خب
+ ببینیدش.
+ ببینیدش.