Telegram Web Link
#لری       واگُهده
🔥🔥🔥
زِ سَرتال، اي دِلُم واگُهده خِندِل.
زِنِشت و رِنجِسه وُرچیمِ مِن دِل.

خُمه وُرچیمه، گُل چینه گُلِ مِهر.
اَیَر  مُردُم ،  زِهِشتُم   لیزِ  تِندِل.
___
کوروش دورکی بختیاری #خودآفری
@doodmaneloor
❤️❤️❤️❤️🔥🔥🔥🔥
🔸 زِ سَرتال، ای دِلُم واگُهده خِندِل
از آغاز، ای دلِ من، با خندل واگُهده‌ای.
، سرتال سرآغاز و ریشه است، و واگهده همان پیوند ازلی و ابدی، پیوندی که نه از دل دیدار، بلکه از مشیت ازلی برخاسته.
«خِندِل» هم در معنای ظاهری‌اش معشوقی است دل‌بر و پرجان، تپل و تو دل برو، اما در لایه‌ای ژرف‌تر، نماد زیبایی مطلق است — همان «جانِ جان» که بخت از پیش برای دلِ شاعر نگاشته.
اینجا دل، خود را نه عاشق، که «واگهده» می‌داند؛ یعنی دلبسته از ازل تا ابد، گره‌خورده به خندل، چنان که تقدیرِ او با مهرش آغاز شده باشد و با مهرش پایان میپذیرد.
🔸 زِنِشت و رِنجِسه وُرچیمِ مِن دِل
درد و رنجش را در دل خود جمع کردم، یا در خود کشیدم. دردش را به جان خریدم،
واژهٔ ورچیم دو معنا دارد: هم جمع‌کردن، هم جذب‌کردن.  گویی رنجِ معشوق را از دل خود می‌داند، آن را در خود جذب می‌کند — چراکه دردِ خندل، بخشی از هستیِ اوست.
در فرهنگ ایلی و عشایری، عشق تنها نرمی و لطافت نیست، رنج و هم‌دردی است؛ و عاشق راستین، دردِ معشوق را از او می‌گیرد تا بارش سبک شود.
🔸 خُمه وُرچیمه، گُل چینه گُلِ مِهر
خودم را نابود کردم، تا معشوق گلِ مهر را بچیند.
در اینجا، ورچیمه معنای دومش را می‌گیرد: نابود کردم، از میان بردم. عاشق خویشتن را از میان می‌برد تا مهرِ گل، شکوفا شود.
این مصرع از نظر عرفانی، اشاره دارد به «فنا برای محبوب» — یعنی نابودی خویشتن در معشوق، تا مهرِ مطلق (گُلِ مهر) به بار بنشیند.
در زبان ایلیاتی، این نابودی نه غم‌انگیز است و نه تسلیم، بلکه بازگشت است به ذات نخستینِ واگهده، دلبستگی اهورایی: رهایی از جدایی.
🔸 اَیَر مُردُم، زِهِشتُم لیزِ تِندِل
اگر مُردَم، زندگی‌ام در آغوشِ امنِ توست.
«زهشت» در اینجا به‌معنای زندگی و نفس و هستی‌ست، و «لیز تندل» آغوشِ امن و آرامش‌بخشِ معشوق.
در این مصرع، مرگ در برابر عشق ، معنایش از بین می‌رود: مردن در بیرون، زنده‌شدن در درونِ معشوق است.
همان‌گونه که در فلسفه‌ی ایلی، مرگ پایان نیست بلکه بازگشت است به خاک، به مهر، به ریشه.زایش دوباره با فروزان شدن آتش.
🌿
این دوبیتی، روایتِ واگُهده است؛ دلبستگی‌ای که از «سرتالِ بخت» آغاز می‌شود و تا ابد، تا واپسین دمِ «زهشت» ادامه دارد.
دلِ شاعر از ازل، با خندل در پیوند بوده؛ رنج او را در خود ورچیده، خویش را فدای شکفتنِ مهرش کرده، و در پایان، مرگ را نیز پلی می‌داند به آغوشِ همان مهر، برای زندگی اب ی.
واژه‌ها در این سروده زنده‌اند:
ورچیم هم آغوش است، هم سوختن؛
گل هم معشوق است، هم زندگی؛
واگهده هم سرنوشت است، هم عشق؛
و تندل، پناه آخر انسانِ ایل — آغوشی گرم‌تر از چاله تَش، خوشتر از باد زردکوه، امن تر از سایه ی بلوت.

❤️❤️❤️🍀🍀🍀🔥🔥🔥
3👍3🔥2
#لری    🔥🔥🔥

خَزون  زار و زَمَنده،  زیرِ بَردَر.
زِ مِهرِس کِرچِهِست و آگُرِس بَر.

گِریوه شَفت و شِفته دارِ بی بَرگ.
لِک  اِشکَنده ،  اِخونه  تیتَکی  لَر..
___
کوروش دورکی بختیاری #خودآفری
@doodmaneloor
🍁🍁🍁🍁💥💥🍂🍂🍂🍂

خَزون زار و زَمَنده، زیرِ بَردَر.
خزان، نماد پژمردگی و فرسودگیِ جان است؛ "زار و زمند" نشان از خستگی‌ای دارد که نه فقط در تن، بلکه در رگِ زمین دویده.
زیر "بَردَر" بودن، یعنی در گردشِ بی‌پایانِ زمان — همان سنگِ آسیابِ بخت که بی‌امان می‌چرخد و جان‌ها را می‌ساید. خویش را دانه‌ و برگِ خسته‌ی آردشده در زیرِ سنگِ روزگار می‌بیند؛ در میانِ گردشِ خزان و بخت، جانِ او ساییده می‌شود.

☀️ زِ مِهرِس کِرچِهِست و آگُرِس بَر.
"مهر" خورشید ماه مهر؛ گرمایی که روزگاری زندگی می‌بخشید عشق می ورزید، اکنون "کرچه‌ست" شده زخمی، پاره، فرسوده، خراب،  و "آگُرِس بَر" یعنی آذرِ درون، آتشی که برای بر و زایش است، خاموش یا بی‌رمق گشته. می‌گوید: حتی مهر و خورشیدِ دل و آتشِ جانِ من نیز زخمی و بی‌رمق شده؛ گرمای زندگی در چرخِ خزان فرو مرده است.

🍂 گِریوه شَفت و شِفته دارِ بی بَرگ.
برگ ریزان و برگها، خاشاک ،گریه می‌کنند، درخت می‌نالد. درختان پریشان و زار،
"شَفت و شِفت" از گریه ی برگها، درختان زار و پریشان‌ و جهان، پیکرِ اندوه شده است. تصویری از طبیعتِ سوگوار است؛ طبیعتی که در بی‌برگی، خود را همدردِ دلِ شاعر کرده است.
🕊 لِک اِشکَنده، اِخونه تیتَکی لَر.
"لِک اشکنده" شاخه‌ای است شکسته، نمادِ دلِ ترک‌خورده‌ی انسان. "تیتک لَر" پرنده‌ی سپید و نحیف شب‌خوان است که نوای اندوه می‌سراید. خویش را همان تیتکِ لرِ شب‌خوان می‌بیند، که بر شاخه‌ی شکسته می‌خواند، نوایی میانِ مویه و نیایش، میانِ درد و دوام. تیتک میخواند تا امید به آمدن بهار را زنده نگه دارد.
💧
تصویری است از روانِ خستهٔ شاعر در آینه‌ی خزان.
او در چرخه‌ی فرسایشِ زمان، چون دانه‌ و برگی زیر سنگِ آسیاب می‌گردد،
مهرش زخم خورده، آتشِ درونش بی‌رمق، درختانِ پیرامونش پریشان، و صدایش — صدای آخرین تیتک در دلِ خزان است.
اما در این اندوه، شکوهی نهفته است؛ زیرا هنوز می‌خواند، هنوز "اخونه تیتک"
صدای تیتک، صدای امیدِ لر است — امیدی که از زیر سنگ و برگ خزان نیز، آواز میخواند و از خاک برمی‌خیزد.
🍁🍁🍁🍁🍁🍂🍂🍂🍂🍂🍂
🔥32😢1
#لری      🔥🔥🔥

خَوه کِرده  به  جونُم  دیدِنه  ریت.
دِلِت اَورُو، زَنُم مَل چی دِرِن سیت.

تو  وایه،  بِشت  و  هیوا ، آرِمونُم.
دِلُم خو  هَنده هاته  دِل کُنُم چیت.
___
کوروش دورکی بختیاری #خودآفری
@doodmaneloor
❤️❤️❤️❤️🔥🔥🔥🔥
«خَوه کِرده به جونُم دیدِنه ریت.»
یورش دیدار رُخت به جانم تاخته است.
واژه‌ی «خَوه» در بختیاری یعنی هجوم ناگهانی، تاختن بی‌درنگ.
دیدار «ریت» (چهره‌ی تو) چون سپاه نوری بر جان شاعر تاخته است؛ نه دیدنی آرام، بلکه تهاجمی سوزان. در این‌جا، عشق از جنس خواهش نیست، از جنس ضربه و تصرف است — دیدار معشوق، جان را به اسارت می‌گیرد. آغاز شعر، صحنه‌ی فتح روح است؛ در آن، عاشق مغلوب زیبایی‌ست.
در یک واژه‌ی ساده، تمام خویش را می‌بازد: «خَوه».
🔹
«دِلِت اَورُو، زَنُم مَل چی دِرِن سیت.»
دلت دریاست، من موج می‌زنم چون درنِ خودم برایت.
اینجا شاعر خود را «درن» می‌نامد — خار و خاشاکی چسبناک، کوچک، اما زنده در دل آب. او خود را جزئی آشوب می‌بیند، نه چون عیب، بلکه چون صداقت در فروتنی.
می‌گوید:
«دلت دریاست، و من همان خار و خاشاکم که موجت مرا می‌جنباند.»

او موج می‌زند، نه از اختیار، بلکه از اثرِ حرکت دل معشوق. هر جنبش و تلاطمش، از دل اوست. و این یعنی نهایت عشق: عاشق جز انعکاس معشوق نیست. عاشق خود را نه مروارید دریا، بلکه خار چسبیده بر آب می‌بیند، ولی همان خار، با عشق معنا می‌گیرد.در این خود‌کوچک‌بینی، «منِ» شاعر ذوب می‌شود؛ از خَوه‌ی مصرع نخست، اکنون تنها تسلیم مانده است.
🔹
«تو وایه، بِشت و هیوا، آرِمونُم.»

تو حاجت و امید و بارانِ آرزو و آرمان منی.
این مصرع هسته‌ی نور شعر است؛
عاشق، معشوق را با چهار واژه‌ی هم‌معنا می‌خواند، اما هرکدام در سطحی از آرزو معنا دارند:
وایه: امیدی نزدیک، حاجتی که دست‌یافتنی‌ست.
بِشت: آرزو، چون بارانی از بالا؛ نزول نعمت بی‌درخواست.
هیوا: امیدی ژرف و دیررس؛ نوری در انتهای راه.
آرمون: آرمان، خواسته‌ی نهایی، مقصد روح.
به‌کارگیریِ این واژه‌ها در کنار هم، تأکید بر «تمامیت امید» است؛
معشوق در این شعر فقط دل‌بر نیست — مرکز کیهانیِ امید است.
یعنی شاعر تمام درجات امید را از زمین تا آسمان، در وجود او خلاصه کرده.
🔹
«دِلُم خو هَنده ها‌ته دِل کُنُم چیت.»
دلم می‌خواهد دلِ خود را مایه‌ی خنده‌هایت کنم. دلم باعث خنده ات باشد.
اینجا شعر از اوجِ طوفان به آرامش می‌رسد. «چیت» استعاره‌ای نادر و بومی است؛ مایه‌ی ماست ترش، که سبب دگرگونی شیر به ماست شیرین می‌شود.
می‌خواهم دلم چیتِ خنده‌هایت شود،
یعنی خنده‌هایت از مایه‌ی دل من پدید آید،
شادی‌ات از رنج من بجوشد.
این یعنی عشقِ فنا — عاشق دیگر نمی‌خواهد دیده شود، نمی‌خواهد حتی باشد؛ او می‌خواهد «مایه‌ی خنده‌ی معشوق» شود، حتی اگر خودش ترش، تلخ، کهنه و دردمند باشد.
💠
این دوبیتی چهار پله‌ی عشق را می‌پیماید:
هجوم عشق (خَوه) — آغازِ جنون.
فروتنی و تسلیم (درن) — خود را خار در برابر دریا دیدن.
تقدیس و امید (وایه، بشت، هیوا، آرمون) — معشوق را مرکز معنا دانستن.
فنا و زایش (چیت) — تبدیل شدن به مایه‌ی شادیِ او.
از دید ساختاری، شعر حرکت از یورش → تسلیم → تقدیس → فنا را طی می‌کند،
و از دید موسیقیایی، با وزن نرم و صداهای تکرارشونده‌ی “اُ” و “ی” حس موج و تلاطم را القا می‌کند.
این دوبیتی در ظاهر کوتاه است،
اما در عمق، چرخه‌ی کامل عشق را از تولد تا فنا روایت می‌کند —
در زبانی بختیاری که مثل خود کوه، سخت و مثل رود، نرم و روان است.

❤️❤️❤️❤️💧💧💧🔥🔥🔥🔥
🔥3😢2👍1
#پارسی      #لری  🔥🔥🔥

🌧 چِل پَسین بارون
🌧چهل ایوار باران در تابستان

۱) خوانش خردبنیاد
چِل پَسین بارون در دامنه‌های بلند زاگرس،  و فلات ایران دیده می‌شود و نشان از بارش‌های پشت‌سرهم و پایدار دارد. این رخداد بر واکنشِ هم‌آهنگی چند نیروی سرشتی پدید می‌آید:
۱) رانش نم گاهانه از کرانه‌های دریای عمان و خلیج پارس به سوی بلندای نیمروز خیز تا کوه‌های زاگرس. این نم با خاک و دره‌ها پیوند می‌یابد و انرا به درون فلات می‌برد.
۲) سرد شدن ناگهانی هوا در روزهای تابستان بر فراز بلندای کوه‌ها. هنگامی که هوای گرم روز با سردی شب در پسین روبه‌رو می‌شود، دمه آب فشرده می‌گردد و ابرهای سنگین و پرآب پدید می‌آید.
۳) بلندای کوهستان و فشردگی دمه آب برآورد می‌کند که ابرهای تیره و انباشته ریختی تازه یابند و بارش‌های پشت سر هم و رگباری پدید آورند.
اگر چنین چم و گیرایی چند روز پی‌درپی پابرجا بماند، بارش‌های پیوسته و شامگاه‌های تیره رخ می‌دهد؛ چیزی که مردم به آن «چهل پسین» می‌گویند. این باران‌ها چرخهٔ سرشتی آب و سردی هوا را در بلندای فلات و کوهستان‌ها نشان می‌دهد.
خرد شوند و گسترهٔ آن را یادسپاری می‌کند، 
🌧🌧🌧🌧🌧
۲) خوانش سروگانی
چهل ایوار تا شامگاه پشت سرهم، آسمان با دلم هم‌دست شده. «چِل پَسین بارونِ دَرد، او بُرده جونُم.» باران می‌بارد و رگبار غم استخوان جانم را می‌ساید. من ایستاده‌ام، ریشه‌هایم خیس از چشم به راهی و امید، و هنوز می‌گویم: «ای خدا، شادی بده، مِن رَه نِشونُم.» هر چکه، هر شامگاه، داستانی از درد است؛ شامی که زَمونه بر شانه‌هایم نشسته و من با چشم و جان آن را دریافته‌ام.
زمانه تیرِ چِر زده به بالمان.
«دِل اَوره تَنگه وا تی هَرس اِپالُم…
بد و خوب دیار، او بُرده مالُم.» دل من همانند ابرهای تنگ تابستان پر از گریه است؛ هر بار باران می‌آید، یادگارها را می‌برد و هنوز چیزی از من مانده که به زمین و آسمان امید دارد.
دم پسین، هوا سنگین است و اندوه با کیکِشت آمده.
«دُواره دَم پَسین، اَندوه و کیکِشت…
به جونم چِل پَسین لِف، داره دینِشت.»
در نگاه هر چکه باران، روزگار و یادگار من نشسته است. چهل بار، چهل ایوار و شامگاه، چهل بار گریستن؛ باران نه برای پاکی، بلکه برای بازسپاری اندوه می‌بارد. و من هنوز ایستاده‌ام، با ریشه‌های خیس امید و دلی که در باران میخرامد، دست افشان و پای کوبان، چشم به آسمان دوخته‌ام.
۳) خوانش هم‌آهنگ (خرد + دل)
چون به باران می‌نگرم، دو جهان با هم رخ می‌دهند: یکی خرد که چرخهٔ نم، سردی هوا و بلندی کوه‌ها را بازکاوی می‌کند، و یکی دل که درد و امید مرا  یادسپاری می‌کند. خرد می‌گوید: هم‌آهنگی نم، سردی هوا و بلندی کوه‌ها برآورد می‌کند که بارش پدید آید؛ دل می‌گوید: این خودِ زمین است که گریه می‌کند، خودِ آسمان است که چهل بار پشت سر ما پلک زده است.
دم پسین، وختی اندوه و کیکِشت با هم می‌آیند، «ایاهه چارِغِر تی، هین، لِفه بِشت… به جونم چِل پَسین لِف، داره دینِشت»، من می‌ایستم و همه چیز را دریافته‌ام: روزگار، خاک، درد و امید، یادگارهای رفته و نشسته.
چِل پَسین بارون، بازآرایی غم و امید، چرخهٔ درد و تاب‌آوری، جایی که خرد آن را یادسپاری می‌کند و دل آن را دریافته؛ و من، با ریشه‌های خیس امید و دلی پر از یادگار، هنوز ایستاده‌ام، در بارانی که می‌گذرد اما هرگز فراموش نمی‌شود.
من هنوز ایستاده‌ام، با پوست جان، با دل پر درد و پر امید، در بارانی که خاک، روزگار، اندوه و امید را با هم در هم می‌تنید و پیام می‌دهد.

___
کوروش دورکی بختیاری #خودآفری
@doodmaneloor

🌧🌧🌧🌧🌧🌧🌧🌧🌧🌧
2🔥2😢1
#لری       🔥🔥🔥

زَوونُم  نیشِ  مار  و  تَر تُنُک دِل.
به دیرُم تِی پَرَک پیک و جُلُک دِل‌.

پَرَک پاک و سِوِک پَر،  واسُهِشتُم.
به مِهرِ خُو،  خُمیری، دُم هُلُک دِل.
___
کوروش دورکی بختیاری #خودآفری
@doodmaneloor
❤️❤️❤️❤️🩸🩸🩸🩸🩸

زَوونُم نیشِ مار و تَر تُنُک دِل.
زبانم چون نیش مار، تند و گزنده‌ست، اما دلم نرم و زلال؛ نازک و لطیف چون آیینه‌ای تازه‌باریده، که زهرِ زبان را در پاکیِ دل می‌شوید.

به دیرم وا پَرَک پیک و جُلُک دِل‌.
از مردمانی که اندیشه‌شان پوچ و دلشان حسود است، دور مانده‌ام؛ از دل‌های تیره و ذهن‌های توخالی، که هر نگاهشان خار می‌رویاند.

پَرَک پاک و سِوِک پَر، واسُهِشتُم.
اندیشه‌ام سبک‌بال و بی‌غل‌وغش است، چون پر در نسیم آزادگی؛ بااحساس و لطیفم، از آن دل‌هایی که با نسیم مهر می‌لرزند نه با طوفان خشم.

به مِهرِ خُو، خُمیری، دُم هُلُک دِل.
دلم را با مهربانی می‌رانم، به سوی عشق پاک و نیک؛ دل را وامی‌دارم که در تنور مهر پخته شود، تا از خمیرِ نرمی‌اش نانی از عشق برآید.
🩸🩸🩸🩸🩸🌺🌺🩸🌺🩸
2👍1🔥1
🌑 «تینابِ گورستان»      #پارسی‌
🔥🔥🔥
دِلَم پَرواز می‌خواهد، از بندِ تَن، از خاک، از این شَبِ نارسیده.
ای مَرگ آرام بیا، با بال‌های خسته‌ات، مرا تا کرانه‌ی تیناب ببر، آنجا که تیرگی هم خواب می‌بیند.
در این سردیِ بی‌نام، در این آوارگیِ بی‌پایان، مگذارَم تنها، که هزار سال درد
در ریشه‌ی استخوانم روییده‌ است.
بسوزانَم... بسوزانم !
تا از خاکسترِ خویش، دانه‌ای بروید شاید، بی‌نام و نشان، به رنگِ رهایی.
من از تبارِ دردی‌ که آواز می‌خوانَد در گور.
از تبارِ خاکی که هر شب خود را به خاک می‌سپارد، تا بازدمد در سپیده‌ای نادیده.
در لایه‌لایه‌ی خاک، در نَمِ سردِ خاموشی، چشم می‌بندم، بر جهانِ ستیز و فریب،
چشم می‌گشایم، بر روشنیِ پگاهِ خاک،
که در آن، خاکِسترم با زمین درآمیزد، و من، بی‌نام، جاودان، دوباره زاده شوم.

تیناب : رویا
___
کوروش دورکی بختیاری #خودآفری
@doodmaneloor

🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
2👍2🔥1😢1
پیوند اَلوس و اَروس    #پارسی
🔥🔥🔥
در دلِ زبان کهنِ ما، واژه‌ای چون ستاره‌ای مانده است: اَلوس — واژه‌ای که از ژرفای روزگار تا امروز، رنگِ سپیدی و روشنایی را در دلِ سخن زنده نگاه داشته است. در فرهنگِ دهخدا آمده است:
«الوس [ اُ ]، به چَمِ سپید. در زبانِ پهلوی الوس یا اروس برابر است با واژهٔ اوستاییِ ائوروش به همین چَم، و در سنسکریت اروس به چَمِ سرخ‌فام آمده است. در اوستا ائوروش و در نوشته‌های پهلوی الوس (= اروس) بسیار به کار رفته و در همه جا هم‌ریشه با سپیت اوستایی و پهلوی است.»

از این واژهٔ کهن، دو شاخه روییده است: یکی در پارسی و پهلوی که ریشه در اوستا دارد، و دیگری در گویش بختیاری که آن را با همان جانِ دیرینه ی ده هزار ساله زبان لری نگه داشته است. لری، زبانی استوار و نگهبانِ واژه‌های ایران باستان است؛ واژه‌هایی که در دیگر گویش‌ها پژمرده، اما در کوه و دشتِ زاگرس زنده مانده‌اند.
در گفتار بختیاری، «اَلوس» هنوز همان است که روزگاری در زبانِ ماد و پارس و خوزی، نشانِ سپیدی و پاکی بود. ما چون می‌گوییم پوشاک اَلوس، تنها از رنگ نمی‌گوییم، از نهادِ بی‌آلایشِ جان سخن می‌گوییم. سپیدی برای ما، یادِ راستی است، یادِ روشنی، یادِ آغاز. از همین ریشه است که در واژهٔ «اَروس» (دُختِ شوی‌خواه) نیز همان جانِ سپیدی نهفته است.
در فرهنگِ مردمانِ کوه، اَروس باید پوشاکِ اَلوس بپوشد، زیرا سپیدی نمادِ روشنیِ دل و آغازِ زندگانیِ تازه است. اروس، نمودِ آشتیِ زمین و آسمان است؛ و چون با جامه ی اَلوس می‌آید، به خانه ی نو، روشنی می‌ آورد.
در آهنگِ بختیاری، این پیوند میانِ اَلوس و اَروس تنها بازیِ آوا نیست، بلکه ریشه‌ای ژرف دارد: هر دو از یک تبارِ روشنی‌اند — یکی سپیدیِ رنگ است، دیگری سپیدیِ جان. اروس، آن که می‌پوشد رنگِ اَلوس را، تا خویش را از تیرگیِ کهن برهاند و در آیینِ زندگانی، با سپیدی آغاز کند در کنار آتشدان سرخ مهر،
زبان لری بویژه گویش بختیاری، نگهبانِ پارسیِ کهن و خوزی است. در هر واژه‌اش نشانی از اوستا، از پهلوی از میتراییسم، از آتشدان و مهرابه مانده است. در این زبان، «الوس» تنها رنگ نیست؛ یادواره‌ای است از روزگاری که واژه‌ها هنوز چون آتش از دلِ خاک و باد می‌روییدند، نه از دفتر و دیوان.
پس «اَلوس»  سپیدیِ زندگی، پاکیِ دل، روشنیِ آغاز است،
و «اَروس»  خودِ سپیدی، جانِ روشنی است،
در آیینِ لُر این دو از هم جدایی ندارند —
چون اروس، بی‌الوس، نارس است و کاستی دارد؛
و سپیدی، بی‌ اروس، بی‌جان است.
___
کوروش دورکی بختیاری #خودآفری
@doodmaneloor

🧿🧿🧿🧿🧿🧿🧿🧿
3👍2🔥2
طرز تهیه حلوا الفه بختیاری
👇👇👇👇👇
2🔥2👍1
طرز تهیه حلوای بختیاری
🍯🔥 الفه، شیرینی ایل و دل 🔥🍯

برگرفته از آیین بختیاری
در ایل، شیرینیِ دل را از خرما می‌سازند، نه از قند و شکر.
نامش «اَلفَه» است، یادگارِ مادرانِ ایل،
که بر آتشِ چوبِ بلوط، مهربانی می‌پزند و صبوری می‌آموزند.
نخست، خرما را از بندِ هسته رهانند،
در جامی نهند و بر آن آبی داغ فشانند.
دو سه ساعت که در گرما بیاساید، نرم شود و شیرین‌تر گردد، سپس آنرا کوبند تا نرم شود. چون دلی که در مهر خیس خورده باشد.
در آن میان، کره را در دیگی گرم کنند،
تا چون طلای مذاب بدرخشد. تا خش شود
آنگاه اندکی آرد و پاره‌ای سیبِ درختی در آن ریزند،
تا بویِ سیب و نرمیِ کره، جان را بنوازد.
آرد را کم‌کم افزایند و بی‌درنگ هم زنند،
تا به رنگِ برشتوک درآید، خوش‌بو و سبک،
آرد بیافزایند و هم زنند تا لعاب دار و قهوه رنگ شود اما روشن،
و سپس گردوی کوبیده در آن پاشند،
که استواریِ کوه را در حلوای ایل بنشاند.
گردو و برشتوک را تفت دهند چند دقیقه تا در هم بیامیزند،
خرمای نرم را با کوبیدنِ پی‌درپی خمیر کنند،
و چون دلِ عاشق، نرم و شیرین سازند.
آنگاه آن را به برشتوک بیفزایند
و با چوبِ همزن، پیاپی درآمیزند تا یکی شوند —
آرد و خرما و گردو، چون خاک و باران و بذر در زمینِ حاصل‌خیزِ مهر زیر آتشی کم با هم یکی میشوند.
در این هنگام، بوی زعفران و گلاب در هوا می‌پیچد، بر پیکر حلوا ریخته میشود.
و اندکی دارچین بر آن می‌ریزند
تا گرمای جان در طعمش بنشیند.
دیگ بر آتش آرام میپزد، و حلوای ایل
روغن پس می‌دهد، می‌درخشد چون طلای سوزانِ کوهسار.
سپس ده دقیقه دیگر با گوشکوب بکوبندش،
تا براق شود و به نرمی جان درآید.
در پایان، آن را در کاسه‌ای گسترده ریزند،
و چهره‌اش را با مغز گردو، بادام یا پودر نارگیل بیارایند.
این است «اَلفَه»، شیرینیِ ایل،
که مزه‌اش از جانِ خاک می‌آید و بویش از دستِ مادر.
حلوایی که در هر لقمه‌اش، یادِ آتشدان‌های شبانگاهی است،
و در هر بویش، خاطره‌ی زنی بختیاری
که با خرما و آرد و اندکی عشق،
گرسنگی و غربت را شیرین می‌کرد.
🕯 اَلفَه، نه تنها خوراکِ کام، که خوراکِ دل است —
نمادِ مهربانی و ایستادگی ایل،
چکیده‌ی آفتاب و صبر و دست‌های گرمِ بختیاری. 🌾🔥

کوروش دورکی بختیاری

@doodmaneloor
4👍2🔥2
#لری        🔥🔥🔥

تیا  مُهره  لُپُک،  لَو  مُهره  مِهلَو.
بِوینَک کَهکِشون، ری مُهره مَهتَو.

میا بودوف و  تیتَک سَوزِ سیره.
خُدا  وابی جُلُک  دیدِت به تینَو.
___
کوروش دورکی بختیاری #خودآفری
@doodmaneloor
🔥🔥🔥🔥❤️❤️🔥🔥
🔥 تیا مُهره لُپُک، لَو مُهره مِهلَو.
چشمانت چون مهره‌ای چشم زخم، از افسون و نگاهِ نگهبانِ دل است، و لبت دانه‌ای از آلبالوی وحشی، ملس و وسوسه‌انگیز؛ ترش از دردِ عشق و شیرین از وعده‌ی بوسه. «مهره» در اینجا هم سنگِ چشم‌زخم است، هم دانه‌ی حیات.

🌙 بِوینَک کَهکِشون، ری مُهره مَهتَو.
مردمک چشمت کهکشان، و چهره‌ات قرص ماهِ درخشان است؛ مهره در این‌جا به خورشید و ماه می‌مانَد، دانه‌ای از نور که در مدارِ عشق می‌چرخد.

🌈 میا بودوف و تیتَک سَوزِ سیره.
موهایت چون آبشارِ زلال از دلِ شب فرو‌می‌چکد، و در شبکیه‌ات رنگین‌کمانی از نور و احساس جاری‌ست؛ طبیعت در نگاهت بازتاب یافته، و چشم، آینه‌ی آفرینش شده است.

خُدا وابی جُلُک دیدِت به تینَو.
و خدا حسد برده است، که من تو را در کنار دارم و او تنها در رویای خود می‌بیندت؛ در این جا، عشق انسانی تا جایگاه آفرینش بالا می‌رود و زیبایی، خدا را نیز به تماشا می‌کشاند.

🔥🔥🔥🔥🔥💋💋💋💋💋
2👍1🔥1
#زبانزد     #لری

این زبانزد چه کاربردی دارد؟

جایی‌ رَو که بِخونِنِت !
نَه چُو وُردارِن بِرونِنِت !

@doodmaneloor
👍2
🔥 #زبانزد : #لری
«جایی‌ رَو که بِخونِنِت، نَه چُو وُردارِن بِرونِنِت.»
(جایی برو که بخوانندت، جایی که تو را فرا بخوانند، نه چوب بردارند و برانندت.)
🌾 کاربرد و معنای ادبی:
در فرهنگ ایلیاتی، این سخن را زمانی می‌گویند که کسی می‌خواهد به جمع یا مکانی رود که دلخواهِ دیگران نیست — یعنی جایی که بودنش نه خواسته می‌شود و نه قدر می‌بیند.
در زبان ایلی، “بخونِنِت” تنها به معنای فراخواندن به خانه نیست، بلکه فراخواندن به دل است؛ یعنی برو آن‌جا که دلت را می‌خواهند، نه آن‌جا که حضورت بار است نه یار.
💫 نگاه فلسفی و احساسی:
این زبانزد در لایه‌ی درونی خود، سخن از زیست آگاهانه دارد.
یعنی انسان باید در زندگی، جایگاهی را برگزیند که حضورش معنا بیافریند، نه رنج.
در جهانِ دل، نیز همین‌گونه است —
به دلِ کسی برو که چون صدایت کنند، نامت را با لبخند بر زبان آرند،
نه آن‌که با حضور تو، دلش در التهاب و دشمنی بلرزد.
در بُعدی ژرف‌تر، این گفته فلسفه‌ی انتخابِ «محیط و معنا»ست:
در زندگی، در عشق، در دوستی، در کار —
باید در زمینی بایستی که ریشه‌ات را بخواهند،
نه آن‌جا که هر دم تیشه‌ای آماده‌ست تا تو را از خاک برکند.
🌙 بیان شاعرانه:
برو آن‌جا که صدایت، آواز باشد نه آزار.
در دلِ مردمانِ خود بمان، جایی که نگاهشان به مهربانی آغشته است.
چراکه هر دل، خانه‌ای‌ست —
و باید در خانه‌ای باشی که چراغش برای آمدنت روشن است،
نه آن‌که در سایه‌ی کینه، قفل بر درش نهاده باشند.

___
کوروش دورکی بختیاری #خودآفری
@doodmaneloor
2👍2🔥2
#لری         🔥🔥🔥

خَوِ  شَه  زِیدِ  پِنگی  ری شَوه روش.
چِزار و لولِ مِن دِل سی شَوه دوش.

خُدانه   خَوخَوَک  زِی ،  به  خِرِشمه.
اِگُی ری بِختِ،  بَختَک کِردِ شاپوش.
___
کوروش دورکی بختیاری #خودآفری
@doodmaneloor
خَوِ شَه زِیدِ پِنگی ری شَوه روش.
خوابِ تاریکی بر چهره‌ی شبِ روشن نشسته است. تیرگیِ غمی پنهان بر آن انباشته شده. حتی در روشنی، سایه‌ای از اندوه بر رخِ هستی خوابیده است.

چِزار و لولِ مِن دِل سی شَوه دوش.
آه و حسرتِ دلِ من از شبِ گذشته است.
شبی که هنوز اثرش در دل مانده. «لول» زمزمه‌ای درونی است، ناله‌ای خاموش از ژرفای دل، میان حسرت و یاد گذشته می‌سوزد.

خُدانه خَوخَوَک زِی، به خِرِشمه.
خدا خود کابوس‌زده است، از خشم می‌لرزد. گویی آفریدگار هم آرام ندارد. جهان را چنان آشفته که حتی خدا در خشمِ بی‌صدا می‌جوشد. خشمِ خدا این‌جا نماد آشوبِ هستی است، که در خوابِ آدمی بازتاب یافته.

اِگُی ری بِختِ، بَختَک کِرده شاپوش.
انگار بخت خفته، و بختک بر روانش افتاده است. بخت، چون موجودی زنده که می‌خوابد، بیمار می‌شود، یا سنگین می‌افتد، و سنگینیِ شومی بر آن افتاده، در این خوابِ سیاه، امید چون پرنده‌ای زیر شاپوشِ شب بی‌جان مانده است.
🪶🪶🪶🪶🪶🪶🥀🥀🥀🥀🥀
🔥2👍1😢1
#لری      واگُهده      🔥🔥🔥

واگُده   ایرونه  لُر،   سَرتال و دینداس.
نیکَشه پا زِ گِلِس، هِی جون و هین داس.

بِس گُدِن واگُده اي، وا جون بِنی پاس.
وارِنه کِردِن پَتی، خَوسی بِه ری جاس.

سَر کُلَه   لُر خُسرَوی،  دی تاجِ  نیخو.
واگُده  بِه  فَروَهَر ،  هَل  گُفتِ  نیگو.

واگُده   میهَن‌ پَرَست،   اَفتَو  تَشه  لُر.
هَر کُجه  کِرده گُذَشت، ایرونه دی چُر.

واگُده   بین اَز  نیا،   سی  گِل خُمیرِن.
روزِ جَنگ اَنجِن زِمین، وا دِل خو میرِن.

هَرزَمون لُر بی بَرَک، سی هاک و اي گِل.
سَر بِه رُه  بِه جَنگِ رَگ،  هَوگاله زِی کِل.

اي جَهون واگُده نِی، چی لُر بِ هاکِس.
کِشَور اَر    وَستِه زِ پا،   وابی کَلاکِس.

دالِ شَه کَنده بِ مال، ایرون کُشتِن.
زادِرو   رَهده زِ دَو،  مَردُم بِ لُشتِن.

نیلِ لُر  وَرسُهده بو،  اِیرونه سُهده.
تِگِله وا دَشکِه رَگ، لَت زِیده دُهده.
___
کوروش دورکی بختیاری #خودآفری
@doodmaneloor
💔💔💔💔💔🪾🪾🪾🪾🪾🪾
واگده، واگهده : دلبسته ازلی و ابدی
سرتال و دینداس : آغاز و پایانش
هل گفت : سخن بیهوده و هرز
چُر : آشفته بهم ریخته، دربرهم، سررشته گم شده
خمیر : جان فدا
برک : بود سپر و گارد
کلاک :  عصا
زادرو : فریادرس آشنا فامیل
لُشت :: شلوغ، پر آمد و شد، لنگر، پرکار و فعال، سنگینی کار و وظایف، تحت فشار کار و خانواده و مشغله
ورسهده : نیست و نابود، از بین رفته
سهده : آرزومند آزمند، وایه مند
تگله : وصله پینه
لت : هرقسمت از سیاه چادر
...............
این چکامه فریادی‌ است از ژرفای ایل، آوایی که از دل خاک و استخوان برمی‌خیزد؛ نوایی که از جانِ دردمندِ فرزندِ کوه و کمر، بر آستانِ وطن طنین می‌افکند. واگُده، آن دلبسته‌ی ازلی و ابدی ایران، در این نغمه چونان روحی است در جست‌وجوی فرزندانِ فراموش‌کار خویش.
او می‌نگرد و می‌بیند که آن خاکی که روزگاری با خون پاس داشته می‌شد، اکنون در دست فرزندانی افتاده که نه دشمن‌اند، نه دوست — بلکه بی‌تفاوت، بی‌تپش، بی‌درد. آن‌که باید از جانش سپر بسازد، به خوابِ خامِ آسودگی دل سپرده است. غیرت هنوز در ژرفای رگ‌ها می‌تپد، اما چون چشمه‌ای در زیر خاک، در انتظارِ ضربه‌ی کلنگِ بیداری است.
تاج خسروی از سرِ ایل فرو افتاده، و فروهرِ نیاکان در سکوتِ کوه‌ها، به زمزمه‌ی اندوه نشسته‌اند. خورشیدِ لر، آن آتشِ جاودانِ دلیران، اکنون در پسِ غبارِ فرنگ‌زدگی و خودفراموشی، کم‌فروغ گشته است. ایران، خانه‌ای است که هر ستونش ترک برداشته، و مردمانش به جای پیوند، در جدایی و رخوت فرورفته‌اند.
در این آواز، شاعر چون نگهبانِ آتشی کهن، هشدار می‌دهد: کرکسِ شوم بر بامِ وطن نشسته، و وصله پیوند، از هم گسسته است. مردمان در لُشتِ روزمرّگی غرق‌اند و زادرو، فریادرسِ ایران، خاموش گشته. امّا هنوز رگه‌ای از امید در تارِ خون جاری‌ست — هنوز می‌توان از میانِ خاکستر، اخگری برگرفت و ریشه را دوخت، لتِ تیره‌ی میهن را با نخِ رگ و غیرت درهم بافت.
واگُده، نامی است از جاودانگیِ عشق به خاک؛ پژواکی از نژادِ کوه و دشت. او یادآور می‌شود که ایران را نه دشمن، که فراموشی می‌کُشد. و تنها آنان که دوباره بخواهند، می‌توانند این سرزمین را از خوابِ بی‌تفاوتی برانگیزند.
تا دل ایل می‌تپد، واگُده خاموش نخواهد شد — زیرا هنوز در رگ‌های این خاک، صدای خونِ نیاکان می‌جوشد.

🪾🪾🪾🪾🪾🪾💔💔💔💔💔💔
🔥2👍1😢1
#زبانزد #لری

این زبانزد چه کاربردی دارد؟؟

بُهونه بی دی ، نونِ بی نِمِکه !!


@doodmaneloor
#زبانزد          #لری
بُهونه  بی‌ دی، نونِ  بی‌ نِمِکه !!
(سیاه‌چادری که دود ندیده، مانند نانی‌ است بی‌نمک)
🔹
سیاه‌چادرِ بی‌دود، چادری‌ست که آتش در آن نیفروخته‌اند؛ نه نان در آن پخته‌اند، نه مهمانی دیده، نه صدای خنده و گفت‌وگو پیچیده. در ایل، دودِ آتش نشانه‌ی زندگی، مهر و بخشش است. چادری که دود نخورَد، یعنی دلی که گرمای مهربانی در آن نیست. همان‌گونه که نان بی‌نمک، بی‌مزه و بی‌جان است، خانه و دلِ بی‌دود و مهمان، بی‌حرارت و بی‌روح است.
🔹
نان بی‌نمک، یعنی زندگی بی‌چاشنیِ احساس هست، اما بی‌معنا. همان‌گونه که نمک، جانِ نان است، محبت و صمیمیت نیز جانِ آدمی است. اگر آتشی در دل نیفروزی و روشنی بر سفره‌ی دیگران نتابانی، گرچه ظاهراً باشی، در حقیقت بی‌مزه‌ای؛ چون نانِ بی‌نمک، کامل اما بی‌جان.
🔹 برداشت اجتماعی:
سیاه‌چادرِ بی‌دود، نماد انسانِ سرد امروز است؛ خانه‌اش پر زینت، اما خالی از گرما. مهمان نمی‌آید، صله‌رحم از یاد رفته، و دل‌ها خاموش‌اند. پس این زبانزد یادآور است که ارزش انسان نه به دارایی، بلکه به دودِ آتشی‌ست که در دلش برای دیگران می‌سوزد.
___
کوروش دورکی بختیاری #خودآفری
@doodmaneloor
3👍3🔥1
#زبانزد #لری

کاربرد زبانرد زیر چیست؟؟

تَر به تُفکه !! هُشکه به رود !!

@doodmaneloor
درود همتباران
دیدگاه خود را در هرباره به آی دی زیر میان بگذارید.
@koroshbakhtyari
#زبانزد      #لری

کاربرد زبانزد لری بختیاری

تَر به تُفکه، هُشکه به رود.

🔸 تفسیر اجتماعی:
این زبانزد در ظاهر، سخن از شستن ظرف است، اما در ژرفا، سخن از زمان، بخشش و فرصت از دست‌رفته دارد.
تر بودنِ ظرف، همان لحظه‌ی داغِ حادثه است؛ وقتی دل هنوز نرم است، خطا هنوز نو است، و آب اندکی از مهر و گفت‌وگو، می‌تواند آلودگیِ رنج را بشوید. اما اگر بگذاری زمان بگذرد و دل‌ها سرد شوند، همان‌گونه که پسمانده خشک می‌شود، رنج نیز می‌بندد و سخت می‌شود؛ آن‌گاه دیگر رودخانه‌ای از پشیمانی هم به‌سختی آن را می‌زداید.
مادرِ ایل با این سخن، به دخترش درسِ زندگی می‌دهد:
مشکلات را همان دم حل کن، پیش از آن‌که چون خاشاکِ خشک، به دل بچسبند. قهر نکن، کینه نپرور، به هنگامِ دلخوری، نرم باش. در ایل، دل‌ها اگر زود به هم نپیوندند، شکاف به تنگه‌ای می‌رسد که هیچ سیلی از دوستی نمی‌تواند پرش کند.
همان‌گونه که زنِ ایل می‌داند ظرفِ تازه‌کثیف با اندکی آب پاک می‌شود، دلِ آزرده را نیز باید همان لحظه شست، نه فردا، نه روزی که دیر شده.
🔸 برداشت فرهنگی
این زبانزد هشدار است به مردمانِ امروز که در عصرِ سردی و سکوت، دل‌ها را به تعویق می‌گذارند.
دلگیری را پنهان می‌کنند، کینه را نگه می‌دارند، و مهربانی را می‌گذارند برای فردایی که شاید هرگز نرسد.
اما «تر به تفکه» یعنی اکنون را دریاب. در لحظه ببخش، در لحظه بگو، در لحظه صلح کن. زیرا هر احساسِ خشک‌شده، ریشه در تعلل دارد، و هر زخمِ ماندگار، از «بعداً» گفتنِ ما زاده می‌شود.
دلِ انسان چون ظرفی است از مهر؛
تا تر است، با نرمیِ کلام شسته می‌شود،
اما چون خشک شود، باید رودخانه‌ای از پشیمانی روان گردد تا شاید اندکی از تیرگی‌اش کم شود.
___
کوروش دورکی بختیاری #خودآفری
@doodmaneloor
3👍2🔥1
🔥کورُش دورِکی، لُر تَبار🔥 pinned «درود همتباران دیدگاه خود را در هرباره به آی دی زیر میان بگذارید. @koroshbakhtyari»
2025/10/28 02:46:11
Back to Top
HTML Embed Code: