Telegram Web Link
#لری
مانک واژگان کهن لری

واژه‌ی «زار» در ریشه‌های ایلیاتی و زبان‌های باستانی ایران همیشه بار اندوه، ناله، نحیفی و پژمردگی داشته است، اما به‌صورت یک پسوند ـ یا بهتر بگویم «ریشه‌ی اشتقاقی» ـ در بسیاری واژگان لری، کردی، فارسی و حتی اوستایی/پهلوی قدیم دیده می‌شود. اجازه بدهید واژگان شما را ریشه‌کاوی کنم، و در ضمن چند بُعد فلسفی و باستانی هم بیفزایم:
🔹 زار
ریشه: «زار» در اصل آوایی است شبیه ناله و گریه (onomatopoeia).
معنا: اندوه، ناتوانی، نالیدن.
در زبان اوستایی و پهلوی هم «zar» به معنای «نزار، زبون، رنجور» آمده.
🔹 لِزار / لَر / لِه
«لَر» = نحیف، لاغر. ریشه در صدای «لر/لرز» دارد: لرزیدن به دلیل ضعف.
«لزار» = لاغر و زار. ترکیب «لَر» (نحیف) + «زار» (اندوهناک) → انسانی که از لاغری به زاری رسیده.
«لِه» = فشار، اصرار، کوبیدن. جالب اینجاست که «لِه» در پهلوی هم ریشه دارد (leh = فشردن).
🔹 هزار (بلبل) / هز
«هز» = صدای هق‌هق، ناله کودک.
«هزار» (بلبل): پرنده‌ای که آوازش پر از ناله و زیر و بم است. نام‌گذاری بلبل به «هزار» از همین ریشه است → پرنده‌ی هزار نغمه و ناله.
پس «هز» (نالیدن) + «زار» (اندوه) = هزار، پرنده‌ی آوازخوان اندوه/شوق.
🔹 نزار
«نه» (نهادن، افکندن، گذاشتن) + «زار» (نحیف، اندوهناک).
نزار = نهاده به زاری، افکنده در اندوه و ضعف.
در عربی هم «نزار» آمده، اما ریشه‌اش ایرانی است (در پهلوی «nazār» = نحیف).
🔹 چزار / چز
«چز» = صدای سرخ شدن روغن، سوختن. داغ
«چزار» = آه حسرت افسوس
آهی که چون سوختن برمی‌خیزد؛ حسرتی سوزان که داغ بر دل میگذارد.
بُعد فلسفی: انسانِ سوخته از درون که آهش همانند جلز و ولز روغن در آتش است. آه و افسوس چز چز میکند در نهاد و جان و روان
🔹 پِزار / پِز
«پِز» = بخار، نم، ذوب، نرم شدن.
«پِزار» = زمزمه‌ی اندوه؛ صدایی که مثل بخار آرام بالا می‌رود.
در لری «پِز» برای حالتی نرم و ذوب‌شده به‌کار می‌رود. اینجا صدای اندوه هم نیم‌ذوب و نیم‌خاموش است.
🔸 جمع‌بندی فلسفی-ایلیاتی
می‌توان گفت «زار» در همه‌ی این ترکیبات مثل یک هسته‌ی اندوه و ضعف وجودی عمل می‌کند. هر واژه‌ی پیشوندی (لَر، هز، چز، پز...) به جنبه‌ای از رخداد زیستی یا آوایی اشاره دارد (لاغری، گریه، سوختن، بخار شدن) و وقتی با «زار» پیوند می‌خورد، آن حالت به یک وضعیت انسانی ـ وجودی ـ تراژیک تبدیل می‌شود.
به بیان دیگر:
لزار → جسمی که نحیف است و از ضعف زار.
هزار → پرنده‌ای که آوازش به زاری می‌ماند.
نزار → انسانی که نهاده در اندوه است.
چزار → آهی که چون سوختن برمی‌خیزد.
پِزار → زمزمه‌ای بخارگون، اندوهی آرام.
___
کوروش دورکی بختیاری #خودآفری
@doodmaneloor
4🔥3😢1
#لری      🔥🔥🔥

خُدا بُرده زِ ویرِس تیگ و رینه.
تیا  وُریَک ،  نَبینه  ری  به رینه.

دیه  بوهه فِرِشتی   بی خدایی.
زِ مِهرِس  دِل بِوُر،  شُنده پَرینه.

وُریسه     زادِرونه     کِرچِنیده.
دَدو  بیوار  و   کُشته  گَوگَرینه.
___
کوروش دورکی بختیاری #خودآفری
@doodmaneloor

«خُدا بُرده زِ ویرِس تیگ و رینه.»
«تیا وُریَک ، نَبینه ری به رینه.»
📖
شاعر در آغاز خدا را متهم می‌کند: او بخت و اقبال مردم را از یاد برده، یعنی خوشبختی را عمداً از سرنوشتشان پاک کرده است. بعد اضافه می‌کند که خدا چشمانش را بسته تا نه دردشان را ببیند، نه کردارشان را.
اجتماعی: بازتاب جامعه‌ای که گویی فراموش‌شده و بی‌نصیب از عدالت است؛ فقر و ستم جاری است اما هیچ دستی برای نجات نمی‌آید.
فلسفی: پرسشی درباره‌ی عدل الهی؛ اگر خدا عادل است، چرا چشمانش را بر رنج انسان بسته؟ این‌جا شاعر به «خدای بی‌تفاوت» می‌تازد.
ایلیاتی: در ایل، بخت و شانس همچون دارایی ارزشمند است. شاعر می‌گوید خدا حتی این حق طبیعی را از قوم ما گرفته، و دیگر مثل کلانتر ایل، چشم بر ما نمی‌گشاید.
ادبی: تصویر «چشم بسته» و «فراموشی بخت» ضربه‌ی تصویری محکمی دارد؛ ترکیبی از بی‌توجهی و بی‌عدالتی.
بیت دوم
«دیه بوهه فِرِشتی بی خدایی.»
«زِ مِهرِس دِل بِوُر، شُنده پَرینه.»
📖 تفسیر:
شاعر این‌جا یک موضع رادیکال می‌گیرد: بی‌خدایی دیگر باید عادت شود و حتی «عادت همیشگی» پنداشته شود. پس دل از مهر خدا باید برید، چون حاصل این مهر چیزی جز نفرین و بیماری نبوده است.
اجتماعی: وقتی ایمان سنتی نتواند درد مردم را درمان کند و فقط در قالب نفرین و ترس حضور داشته باشد، طبیعی است که مردم از آن ببرند. این یک نقد به نهاد دین و سنت‌های تحمیلی است.
فلسفی: این سخن یادآور الهیات منفی و فلسفه‌ی پوچ‌گرایی است: اگر خدایی هست که تنها نفرین می‌کند، نبودنش بهتر از بودنش است.
ایلیاتی: در فرهنگ ایلی، مهر و قسم خداوند همواره پشتوانه‌ی پیمان‌ها بوده؛ حالا شاعر می‌گوید همان مهر هم دیگر کارآمد نیست و فقط بار نفرین دارد.
ادبی: «عادت به بی‌خدایی» یک تصویر جسورانه و طغیان‌گر است؛ ترکیب متناقض‌نمایی که زبان اعتراضی شعر را به اوج می‌رساند.
بیت سوم
«وُریسه زادِرونه کِرچِنیده.»
«دَدو بیوار و کُشته گَوگَرینه.»
📖 تفسیر:
اینجا شاعر به سراغ تبعات این بی‌مهری می‌رود: خدا طناب ایل و تبارشان را میان دو سنگ نهاده تا ریش‌ریش و پاره شود با تفرقه، جدایی، ظلم سختی بدبیاری.
خواهر در غربت تنها مانده و پیمان برادری و خویشاوندی از میان رفته است.
اجتماعی: نمادی از فروپاشی روابط اجتماعی و خانوادگی؛ مهاجرت، غربت، از هم گسیختگی قوم و قبیله. مردمی که در تنهایی رها شده‌اند.
فلسفی: گسستن ریسمان نژاد و ایل نماد بی‌ریشگی و پوچی است؛ انسان دیگر جایی برای تکیه ندارد، حتی ریشه‌هایش هم زیر فشار هستی از هم می‌پاشد.
ایلیاتی: طناب پاره‌شده استعاره‌ی مستقیم از گسیختن همبستگی قومی است؛ چیزی که برای زندگی ایلی حیاتی بوده. شکستن پیمان برادری یعنی نابودی شالوده‌ی ایل.
ادبی: تضاد میان «ریسمان ایل» و «سنگ‌هایی که آن را می‌درند» تصویر دردناکی از فشار زمانه است. حضور خواهرِ تنها، بعد عاطفی و انسانی به اعتراض می‌بخشد.
جمع‌بندی کلی
این سه بیت مثل یک « اعتراض و نقد به خدا» عمل می‌کنند؛ با همان لحن صریح و معترضانه‌ی رپ اجتماعی:
خدا بخت را ربوده و چشم بسته است.
خدایی که فقط نفرین می‌کند، بهتر است ترک شود.
نتیجه‌ی این بی‌مهری، فروپاشی ایل و خانواده و تنهایی انسان است.
🔮 در حقیقت، شاعر از زبان قوم و قبیله سخن می‌گوید، اما پژواک سخنش جهانی است: اعتراض به خدایی که حضورش جز درد نداشته، و ندیدنش بهتر از دیدنش است.

🪶🪶🪶🪶🪶🥀🥀🥀🥀🥀
😢3👍2🔥1
درود همتباران ستین
واژگان کهن لری
مانَک واژه  «« فِرِشت feresht »» چیست؟

عضو شوید و در نظرسنجی شرکت کنید سپاس.
@doodmaneloor
مانک واژه کهن لری » فِرِشت Feresht « چیست؟؟
Anonymous Quiz
19%
ضایع کردن
19%
دیو و موجود خیالی
33%
انس عادت
29%
پایان اتمام
3👍2🔥2
#لری
🔥🔥🔥
زَمونه   زِی    تِلیشُم   تا   تِلاشُم.
دِراوُرده  به  رُنجُک  شِ  زِ  لاشُم.

زِ کورُش لاشِ مُرده جُهمه سَر گِل.
زِ   لاشُم   بَردِ  گورُم   وا   بِتاشُم.
___
کوروش دورکی بختیاری #خودآفری
@doodmaneloor

۱️⃣
زمونه زی تلیشم تا تلاشم
زمانه مرا چنان پاره‌پاره کرده که دیگر یکپارچگی ندارم. هر تکه‌ام چون تراشه‌ای از سنگ است، گویی که سرنوشت می‌خواهد مرا چون سنگی بی‌جان بتراشد و شکل دهد.
این پاره‌شدن، فقط جسمانی نیست؛ هویت و روح من تکه‌تکه شده، گویی خودم را میان رنج‌ها گم کرده‌ام.
هستی، مرا ابزار ساخته تا خودش را با رنج من تعریف کند؛ من قربانیِ «ضرورت» و «تاریخ» شده‌ام.
۲️⃣
دراورده به رنجک ش ز لاشم
رنج چون خنجری در بدنم فرو رفته است. زمانه، با نوک تیز بی‌رحمش، وجودم را خراشیده.
اگر «ش» را از «لاشـم» بگیری → «لا» می‌ماند: یعنی خمیدگی، دولا شدن زیر بار ستم؛ جسمی شکسته و فروخورده.
اگر «ش» را از «کورش» بگیری → «کور» می‌ماند: یعنی چشمانم کور شده به روی زیبایی زندگی؛ ظلم و سختی‌ها بینایی معنوی‌ام را گرفته‌اند.
رنج، در ذات خود، مرا مجبور کرده است که یا خمیده شوم، یا نابینا؛ هر دو، شکل‌هایی از «مرگ زنده»اند.
۳️⃣
ز کورش لاش مرده جهمه سر گل
اینجا «کورش» دیگر آن پادشاه باستان نیست؛ بلکه منم، وارث نام او. اما از شکوه نام، جز لاشه‌ای متحرک چیزی باقی نمانده.
من هنوز راه می‌روم، نفس می‌کشم، اما جانم مرده است؛ مثل سایه‌ای که روی زمین حرکت می‌کند.
تاریخ مرا به «یادگار نام» فروکاسته، اما در حقیقت چیزی جز جنازه‌ای لرزان و بی‌جان از من باقی نمانده است.
این همان بدن و روان است؛ کسی که میان گذشته‌ی بزرگ (کورش هخامنش) و حالِ ویران فاصله‌ای بی‌پل دارد. میراث نام، وزنی است که بر دوش او افتاده، اما جسم و روحش توان حمل آن را ندارند.
۴️⃣
ز لاشم برد گورم وا بتاشم
من حتی باید سنگ قبر خود را خودم بتراشم. یعنی هیچ‌کس نیست که مرا یاد کند.
آخرین همراه و آخرین حامی‌ام، جسم خسته و رنج‌کشیده‌ی خودم بوده است. پس از مرگ هم، تنها همین جسم است که باید به دست خودش نشانه‌ی فنا را بسازد.
این مصرع اوج «بی‌پناهی » است: انسان تنهاست؛ نه خدا، نه تاریخ، نه اجتماع، هیچ‌کس بر بالین او سنگی نمی‌نهد. تنها خودِ شکننده‌اش است که برای جاودانه شدن، اثری می‌سازد.
📌
این چهار مصرع، سرگذشت انسانی است که از نامی بزرگ (کورش) فقط یک «لاشه‌ی متحرک» باقی مانده. زمانه با رنج‌هایش، او را پاره‌پاره، خمیده و کور کرده، و در نهایت او را به جایی رسانده که باید سنگ قبر خویش را خود بتراشد.
اینجا مرگ فقط پایان زیستی نیست؛ مرگ، پیشاپیش در زندگی او حلول کرده است. او «زنده‌ی مرده» است؛ انسانی که وارث نامی عظیم است، اما در زمانه‌ای که این عظمت را بی‌ارزش کرده، تنها با سایه‌ای از خود زندگی می‌کند.

💔💔💔🌧🌧🌧🍁🍁🍁
3🔥2😢2
یک فریاد از دل تاریخ و قبیله
#لری        🔥🔥🔥

چه کِردُم وا خُدا چینو کُنه وام.
سِتَم وَسته نیام و مَرگِ دیندام.

تیا رَو  سی دِله  دو تا  دَدو  بی.
خُدا اَنده  زِنِشت و  بیکَسی دام.
___
کوروش دورکی بختیاری #خودآفری
@doodmaneloor

«چه کِردُم وا خُدا چینو کُنه وام»
نمی‌دانم چه کرده‌ام که خدا چنین با من می‌کند. این پرسش، فریاد من است به سمت آسمان. گویی در برابر عدالت خدا می‌ایستم و از او می‌پرسم: اگر من بندهٔ توام، چرا سهم من از زندگی پر از رنج و تلخی است؟ این اعتراض، فقط گلایهٔ شخصی نیست، بلکه انعکاسی از تجربهٔ یک قوم و یک نسل است؛ نسلی که بار سال‌ها محرومیت و سختی را به دوش کشیده. در اینجا زبان من نه فقط زبان فرد، بلکه زبان جمعی‌ست که در برابر سرنوشت تلخ ایستاده است.
. تقابلِ خدا و تجربه: شعر از یک پارادوکسِ قدیمی حرف می‌زند: ایمان/مقدّسات در برابر تجربهٔ ملموسِ رنج. این پارادوکس در منطقه‌ای با تجربهٔ تاریخی از محرومیت، بارِ اجتماعی – سیاسی می‌یابد.

«سِتَم وَسته نیام و مَرگِ دیندام»
ستم در برابر راهم سبز شده و مرگ پشت سرم ایستاده. در میانه مانده‌ام، نه راه پس دارم و نه راه پیش. در این تصویر، زمان به قفسی برایم تبدیل شده است: آینده با ستم بسته شده ، گذشته و اکنون با مرگ و تهدید پوشیده. این حس را در زندگی اجتماعی هم می‌بینم؛ وقتی جامعه راه رشد را بسته و تبعیض و فقر از یک‌سو و فشارهای زیستی از سوی دیگر مجال نفس کشیدن را گرفته‌اند. اینجا زبان من ایلیاتی است، زبان انسانی که به ساده‌ترین کلمات فریاد می‌زند: «جلو بسته، پشت بسته، من کجا بروم؟»
سرگردانیِ زمانی: «ستَم جلو، مرگ پشت» تصویرِ وضعیتِ بی‌راهی است؛ گوینده میان ساختارهای فشرده‌ای قرار گرفته که امکانِ حرکت را می‌گیرند — هم تمثیلی از طبقهٔ پایین و هم تجربهٔ قبیله‌ای که جایگزینِ سیاست رسمی را نداشته.

«تیا رَو سی دِله دو تا دَدو بی»
تنها چیزی که خدا به من داده، همین چشمان سبز من است. آن هم نه به خاطر بخششی تازه، بلکه میراثی از مادربزرگ‌هایم که خواهر بودند و این رنگ را به من رساندند. اینجا لحن من از تلخی تقدیر کمی فاصله می‌گیرد و به سوی یادگارهای انسانی و خویشاوندی می‌رود. چشم‌هایم برای من فقط یک زیبایی طبیعی نیستند؛ نشانه‌ای از پیوند با تبارم، یادآور ریشه‌هایم و باقی‌ماندهٔ روشنایی در دل تاریکی‌اند. اگر همهٔ زندگی‌ام غرق در رنج بوده، همین یک میراث کوچک مثل یک چراغ کم‌سو مرا به یاد عشق‌ها و پیوندهای خانوادگی می‌اندازد.
ارثِ زنانه: چشمان سبز که از دو مادربزرگ آمده‌اند بر اهمیتِ خطِ مادری تاکید دارد؛ حافظه‌ای که از زنانِ خاندان به او رسیده و تنها میراثِ ملموسِ زیبایی یا تمایز است. این نکته در نقد جنسیتی هم خواندنی‌ست: گاهی «خوبی»های فردی از دل زنانِ پیشین می‌آیند اما اثرِ اجتماعیِ آن کوچک و نامکفی است.

«خُدا اَنده زِنِشت و بیکَسی دام»
وگرنه جز درد و رنج و بی‌کسی چیزی از سوی خدا، نصیبم نشده است. اینجا به جمع‌بندی می‌رسم: سهم من از خداوند یا تقدیر، بیشتر چیزی جز تنهایی و زنشت نبوده. پرسش من همچنان باز می‌ماند: اگر خدایی هست که رحمت و مهربانی‌اش بر همه‌چیز گسترده است، چرا زندگی من از تلخی و بی‌عدالتی خالی نشده؟ این مصرع نه فقط گلایهٔ فردی، بلکه طرح یک پرسش فلسفی دربارهٔ نسبت خدا و انسان است؛ پرسشی که در دل ایلیات، در دل رنج‌های جمعی، همچنان زنده می‌ماند.
بی‌کسی به‌عنوان سرنوشت جمعی: درد و تنهایی در شعر شخصیت‌سازی می‌شوند و نه صرفاً احساسِ فردی؛ این وضعیت بازتابِ سیاست‌های اجتماعی-اقتصادی است.
سروده از دل تضادها ساخته شده:
خدا و بنده، ایمان و تجربهٔ تلخ.
ستم و مرگ، آینده و گذشته.
زیبایی چشم سبز و تلخی بی‌کسی.
در این شعر،  از یک‌سو درد شخصی‌ام را می‌گویم و از سوی دیگر رنج تاریخی و اجتماعی قومم را بازتاب می‌دهم. آنچه از خدا نصیبم شده، بیشتر زنشت و بی‌کسی بوده، و تنها یادگار دلنشین، همین رنگ چشم است که از مادربزرگ‌هایم به ارث برده‌ام.
این شعر فریاد من است از میانهٔ تاریخ و قبیله، فریاد انسانی که در برابر سرنوشت، بی‌پرده و بی‌واسطه می‌پرسد: «چه کرده‌ام که چنین با من می‌کنی؟»

💧💧💧💧💧🩸🩸🩸🩸🩸
2🔥2😢2
#لری          🔥🔥🔥

نِیَر به نَشمِ لَوهَندِت فِرِشته.
لَوامه   پِزَوه   تُو  لَو  بِرِشته.

خُمیره   بُرگِت  و   لیوه   تیاتُم.
زَوونِت گُرگِ رَش، جونُم لِرِشته.
___
کوروش دورکی بختیاری #خودآفری
@doodmaneloor

سرودی که از دل کوه و ایل برآمده و با عشق و آتش دل آمیخته است.

۱- نِیَر به نَشم لَوهَندِت فِرِشته
(نگاه به زیبایی لبخندت عادت کرده است)
این مصرع آغاز طلسم عشق است؛ نگاه عاشق همچون پرستشگری است که در برابر لبخند معشوق به سجده افتاده. "نشم" یعنی زیبایی با ناز و عشوه؛ و این همان نیروی آناهیتا، ایزدبانوی زیبایی و عشق در فرهنگ باستانی است.
عادت کردن به لبخند، یعنی اسیر و برده شدن دل؛ گویی که هر صبح خورشید طلوع نمی‌کند، مگر با روشنایی لبخند یار.
۲- لَوامه پِزَوه تُو لَو بِرِشته
(لب‌هایم را بخار داغِ پوست و لبت بریان کرده است)
اینجا عشق به آتشکده‌ای مقدس بدل می‌شود. لب معشوق، کانون حرارتی است که جان عاشق را می‌سوزاند، اما نه سوختنی دردناک، بلکه قربانی مقدسی برای وصال.
بخار داغ لب، استعاره‌ای‌ست از عطش عشق که هم می‌سوزاند و هم زنده می‌کند؛ همان آتشی که زرتشتیان در آتشکده نگاهبانی می‌کردند.
۳- خُمیره بُرگِت و لیوه تیاتُم
(جان فدا و قربانی ابرویت و دیوانه‌ی چشمانت هستم)
"خمیر" یعنی نذر و قربانی؛ عاشق جان خویش را بر ابروی یار می‌نهد، ابرویی که چون هلال ماه، رمز آغاز هر دلدادگی است.
"دیوانه‌ی چشمانت"؛ چشم معشوق دریای بی‌کران است، دریای میترا، که انسان را در خلسه و بی‌خودی فرو می‌برد. این مصرع، اوج بندگی عاشق است در برابر خدایی به‌نام «چشم معشوق».
۴- زَوونِت گُرگِ رَش، جونُم لِرِشته
(زبانت گرگ خاکستری، جانم صدای گوسفند است)
اینجا استعاره‌ای بسیار کهن و زیباست: زبان معشوق به گرگی تشبیه شده که توان دریدن و شکار کردن دارد، و جان عاشق چون گوسفندی بی‌دفاع، فقط لرزش و بع‌بع می‌کند.
این تصویر، هم ستمگرانه است و هم عاشقانه؛ زیرا عاشق از دریده شدن نمی‌هراسد، بلکه آن را نهایت وصال می‌داند. این گرگ‌بودن زبان، در حقیقت قدرت کلام معشوق است که جان عاشق را در لحظه نابود می‌کند.
جمع‌بندی:
این دوبیتی بختیاری، یک روایت کهن از عشق است:
لبخند معشوق همچون خورشید،
لب او چون آتشکده،
ابرو و چشم او معبدی برای قربانی،
و زبان او همچون گرگ اساطیری که جان عاشق را می‌درد.
این شعر، معشوق را به یک الهه باستانی بدل می‌کند؛ همان که انسان برایش جان می‌دهد، می‌سوزد و با افتخار فانی می‌شود.

❤️❤️❤️❤️❤️🌹🌹🌹🌹🌹
2🔥2💋1
#پارسی‌
🔥🔥🔥
خرده گیری به لرها بویژه بختیاریها

ای دودمان لر! تا کِی باید هر ندیدبِدید، هر نادان بی‌مایه، دستاویز فرهنگ و پوشش هزارساله ما شود؟ اَگر کسی نام ایران و کوروش بزرگ را بر زبان آوَرَد، ناگاه می‌بینیم که گروهی از سر نادانی چوغا و دبیت بر تن کرده، کرنا و دهل برداشته، چون کودکان شادمانی می‌کنند. اَگر نیک بنگری، خواهی دید که این شور نه از دلبستگی به فرهنگ و تبار، که از ساده‌دلی و زودباوری‌ست. و آنکس برای بهره برادری اینگونه میگوید.
همان بی‌خردی که با نام و آوازه‌ای دروغین در پی راه چپ و دروغ‌های فرماندهی، چون اَروسکی در دست خودکامه  می‌چرخد، با نام بردن از کوروش بزرگ و لرها پوشیدن چوغا می‌خواهد خویش را هم‌سنگ نیاکان دلیر ما بنمایاند. آیا چوغا آرایه هر فرومایه بی‌ریشه است؟ نه! چوغا یادگار کوه و کوگَه است، جامه ی جنگاورانی که خونشان زمین این سرزمین را سیراب کرده. آن‌که چوغا بر تن دشمن فرهنگ می‌پوشاند، دَست به خوار کردن نیاکان خود می‌زند.
از یاد مَبَر، اَی دودمان! تندیس هایی که به نام کوروش ساخته‌اند، پر از نماد بیگانگان است یونانی رومی روسی، اهریمنی.
و فروهر که زیر سُم اسب نهاده‌اند. آیا این پاسداشت است یا توهین؟ کوروش، شاه بزرگ، نماد آزادی ایران‌زمین بود، نه بازیچه برای اهریمن پرستان و مزدوران.
وای بر ما که چون کسی بی‌مایه، خواه یک فرنشینی فرومایه، خواه یک بیگانه، پای به این خاک می‌گذارد، ناگاه چوغا و دبیت بر تنش می‌کنند، بی‌آنکه آن بی‌خرد ، خُرده‌ای برای دودمان لر گامی برداشته باشد. این کار، کاهشِ فر است؛ چوغا پوشش هر نادان و هر مزدور نیست.
بیش از این، دشنه ای که بر پشت فرهنگ ما نشست از آنجا بود که بیگانگان تبارهای بی‌ریشه را به زور به لرها چسباندند.
یا تازیانی که خود گفته بودند مردان ایرانی را کشته و زنانشان را برده کنید، امروز در میان ما پرستیده می‌شوند. تازیانی که در خونریزی و کشتار مردم ایران دست داشت، به دیدار گور آنها رفته و برایش چوغا پوشیده، برای ناکسان کباب می‌پزند! آیا این ننگ نیست؟ مردمی که افرادی در تبارشان نان و آب ندارند، برای دشمنان نیاکانشان مهمان نوازی کنند.
و آن ترک قزاق را بنگر! کشنده ی لرها، ویرانگر  کوگَه ها، کسی که با خونریزی و خشونت بر تخت نشست. امروز فرزند همان ناکس را رهایی دهنده ایران می‌خوانند و آیا لر، کرد،آذری، مازنی، گیلک، بلوچ، و دیگر فرزندان این خاک، در میان خود دانا و توانمند ندارند؟ چرا باید به بیگانه چشم بدوزند؟ چرا رهایی دهنده ی ما باید از تبار دشمنانمان باشد؟
فراموش نکنید: تبار بختیاری و همه تیره‌های لر، از کهن سرداران بی‌شمار داشته‌اند. از همان کوه‌ها و دشت‌ها، مردان و زنانی برخاستند که برای ایران جان دادند. بیگانه نیازی به این خاک ندارد، و ما نیز نیازی به بیگانه نداریم.
از سوی دیگر، اندوه آن است که برخی در میان ما، یا بی‌ریشه‌های بیگانه‌ای که زبان لری را دزدیده‌اند، خود را لر می‌نمایانند و در دل دودمان جوانه ی چندپارگی می‌کارند. اینان به شاهان ایران‌زمین دشنام می‌دهند، کوروش را می‌کوبند، و میان لرها آتش جدایی می‌افروزند. این کار ناسپاسی و پیمان شکنی است، نه پاسداشت.
و سرانجام، بی آبروتر از همه آنکه امروز هر آوازه‌خوان و خنیاگر و سوگینه خوان بی‌مایه‌ای را سردار شاهنشا پادشاه شهریار می‌خوانند. در کجای کهن ما چنین بود؟ اروسی لری تنها با کرنا و دهل آرایه داشت، و در سوگ، تنها گاگریو زن‌ها آسمان را می‌شکافت. نه خواننده‌ی که با کژی و نادرستی میخواند و نه مویه گر پر از واژگان بیگانه. امروز این بی‌مایگان زبان ما را به دست بیگانگی آلوده‌اند؛ از جنگ و دزدی و دود و خوگیری بنگش، بزرگنمایی خودخواهی خودبرتربینی چندپارگی  می‌خوانند. این هنر نیست، این ناسپاسی است.
اَی دودمان! اگر پاس نداشتید، اگر میان بزرگی و خواری مرزی نکشیدید، روزی فرا خواهد رسید که از چوغا بازیچه‌ای در دست مزدوران نماند، از کرنا آوای ناهنجار و ناسازگار کژ، و از زبان لری واژگانی بیگانه برجا خواهد ماند.
برخیزید! چوغا را پاس بدارید، کرنا را نگاه دارید، گاگریو را زنده کنید، و بیگانه را از میدان رزمگاه فرهنگ برانید. که اگر چنین نکنید، دودمان و تبار شما در گذشته گم خواهد شد.
___
کوروش دورکی بختیاری #خودآفری
@doodmaneloor
👍32🔥2
#لری       🔥🔥🔥

نَبی به دِل بِوینُم  هَرسِ خِندِل.
تیامه اَوره وُرگون کِردِ مِن دِل.

لِف و لاهیزِ هین  ریمه  گِرِهده.
هَنی  دِل خو  بِمیرُم  لیزِ تِندِل.
___
کوروش دورکی بختیاری #خودآفری
@doodmaneloor

نَبی به دِل بِوینُم هَرسِ خِندِل
(یعنی: «تحمل دیدن اشکِ معشوقِ تپل و تو دل‌برو را ندارم.»)
🔹 این مصرع تصویری از دلِ سرشار از عشق است که طاقتِ دیدن غمِ معشوق را ندارد. از نظر ادبی، «دل» در اینجا میدانِ همدلی است، و «اشکِ خِندِل» تقابلِ تناقض‌آمیزِ زیبایی و غم را نشان می‌دهد. عاشقانه‌اش این است که عشقِ راستین نه فقط شیفتهٔ خنده و زیباییِ معشوق، بلکه همدردِ اشک‌های او هم هست. و از نگاه ایلیاتی/انتقادی، گوینده غیرمستقیم اعتراض دارد: چرا باید چنین معشوقی اصلاً به گریه بیفتد؟ این بیت هم مهرورزانه است (همدردی عاطفی) و هم گلایه‌ای از روزگار یا شرایطی که باعث اشک شده.

تیامه اَوره وُرگون کِردِ مِن دِل
(«چشمانم را کسی که در دلم جای دارد، مانند ابری آبستن پر از باران کرده است.»)
🔹 اینجا چشم به ابرِ آبستن تشبیه شده؛ یعنی احساسات چنان فشرده شده‌اند که هر لحظه می‌خواهند ببارند. از نظر عاشقانه، معشوق سرچشمهٔ این تلاطم درونی است: حضورش اشک‌آلودگی می‌آورد، اما نه از نفرت؛ بلکه از عشق و دردِ هم‌زمان. از منظر گلایه‌ای/ایلیاتی، «ابرِ باردار» تصویری است از تحمل سنگینی رنج؛ یعنی دلی که دیگر توانِ نگه‌داشتن غم را ندارد. طبیعت‌گرایی بیت (ابر و باران) هم ریشه در فرهنگ ایلیاتی دارد که جهان عاطفی را همیشه با زمین و آسمان می‌سنجد.

لِف و لاهیزِ هین ریمه گِرِهده
(«باران تند رخ و وجودم را پوشانده است.»)
🔹 تصویر این مصرع، فورانِ ناگهانیِ غم و اشک است: بارانی سیل‌آسا که همهٔ وجود را دربر گرفته. در سطح عاشقانه، یعنی اشک‌ها و احساسات آن‌قدر جاری شده‌اند که چهرهٔ عاشق را فرا گرفته‌اند؛ گویی طبیعت خودش با او هم‌نوا شده است. در سطح انتقادی–ایلیاتی، این «بارانِ تند» استعاره از سختی‌ها و فشارهای بیرونی هم هست: همان‌طور که بارانِ شدید رخ را می‌پوشاند، مصائب زندگی هم چهرهٔ انسانی را از شادی محروم می‌کنند. این مصرع نقطهٔ اوجِ درد است.

هَنی دِل خو بِمیرُم لیزِ تِندِل
(«با همهٔ این احوال، هنوز دلم می‌خواهد در آسایشِ آغوشِ معشوق بمیرم.»)
🔹 اینجا جمع‌بندی عاشقانهٔ دوبیتی است: نهایت آرزوی عاشق، آرامشِ مرگ در آغوشِ محبوب است. از نگاه ادبی، تضاد میان طوفان (باران و اشک) و «آسایشِ آغوش» تأثیر عاطفی را دوچندان می‌کند. عاشقانه‌اش اوج فداکاری و تسلیم در برابر عشق است: همهٔ سختی‌ها ارزش دارند اگر پایان، آغوشِ معشوق باشد. و از منظر انتقادی/ایلیاتی، این خواسته هم گلایه است (چون جز آغوشِ معشوق هیچ پناهی در جهان نیست) و هم بازتابِ فرهنگ ایلی که پناهگاه نهایی را در پیوند انسانی و آغوش مهرورزانه می‌بیند.
در یک نگاه کلی، دوبیتی سه مرحله دارد:
ناتوانی در دیدن اشک معشوق (درد همدلی)
انباشتِ غم در چشم‌ها مثل ابرِ باردار (فشار درونی)
فورانِ باران بر رخ و وجود (بروز احساس/فشار بیرونی)
آرزو برای مردن در آغوش معشوق (پایان عاشقانه–اعتراضی)

💔💔💔🌧🌧🔥🌧🌧❤️❤️❤️
👍2🔥1😢1
چَواسه، وارونه   #لری    #پارسی
🔥🔥🔥
اِی سرنوشتِ وارونه!
اِی زمانه‌ی تَنگ!
اِی بختِ چَواسه!
اِی جهانِ فَریب و نیرَنگ!

من، فرزندِ گوکانِ همیشه‌ بهار،
مُرده ریگِ چشمه سار و سَنگ،
زاده یِ کَلَوس و ریواس و شَنگ،
تُوهِ تَش و اَفتَو، سالیزِ بَراَفتَو،
از هفت سالگی در کوهسار
به دستَم گینه وُ هار،
چینشِ موسیر و مِهلَو،
از جوکُله تا تَوار،
بَر کَمَرِ کوه، بَر شیبِ وَشت و نِسار.

برایِ روشنی چراغِ دانش،
برایِ لَمپای زیوَش،
پَس از آن دَر جَوانی
روز و شب جان کَندَن،
بیست سال در گرمایِ آتش،
دَر سرمایِ سَخت،
کار و کارگری، در به‌ دَری،
بی تیگ و بَخت، مرا نَمی‌رَهَد.
نَه سَرپَناهی از خود،
نَه خودرویی که آسودَگی دَهَد.

وَ اینَک در شهرِ آهن و دود،
در این سرایِ سِپَنج،
می‌ بینم  نارَسیدِگانِ  بی‌ رَنج،
زیرِ سالِ بُرنایی، بُرده سود،
بی پینه‌ یِ دَست و  بی خون‌ِ دل،
غَلتیده در زَر و گَنج.

فَرزندانِ زَر و زور، زَده گاله،
به فَرمانِ بیداد و خودکامه،
بَر دوشِ ما فُرودستان سَوار،
در شهرِ درد و فریاد و ناله.

این است دادگریِ زمانه؟
این است آیینِ سَروری؟
کجاست پیمانِ برادری؟
کجاست مهرِ خواهری؟
ستم ماند و نابرابری.

ما زِ روستا گُسَستیم،
از آوایِ خوشِ کبک و هِزار،
از شُرشُرِ چشمه‌ سار،
از شَب‌ نِشینی زیرِ بُهون،
از لامِردون و شاهنامه‌ خون،
از گذشته یِ سربُلَندِ لُر،
از لبهایِ خَندان،
همه را وانَهادیم،
به امیدِ آینده‌ یِ فَرزندان،
به آرمانِ روشناییِ شَهر.

شهری که دل و جان را در تاریکی فُروبُرد،
شهرِ پُر از زَهر،
نَدیده جانِ ما مُرد،
نَه آرامش داشت، نَه یَکرَنگی،
نه پیمانِ هَمدِلی، نَه بهار،
تنها آهن، دود و دیوار.

اِی جهانِ بی‌داد و بَد!
چرا رنج و خونِ دِل
نانِ خُشک  نَمی‌ زاید؟
چرا  بی سختی و زَراَندوزی،
کاخ و سَرمایه می‌بارَد؟
خوشی برایِ فَرنِشین؟
اندوه برایِ فُرودَست؟

این ناله‌ یِ ماست،
ناله‌ یِ روستازادِگانِ بی‌ خانه،
فِتاده بَر زمین،
که به امیدِ روشنایی، آرمانی بِهین،
رَهسِپارِ تیرَگی شُدَند.

زِ شادی رانده،
نَه راهی به پس مانده،
نَه راهی به پیش.
دِل، خَسته اَز فریب،
بازگشت می‌خواهَد،
بازگشت به بُنیادِ خویش،
به هَمان روزگاران،
که سنگ بالین بود،
دل آسوده، در کنارِ رود،
دالو دا  آهِی گُل را  می‌ خواند،
تَنگه‌ با نای‌ نای، رَوان را فَرا می خواند،
زَمانی که نامِ اَهورا،
دل را رو به آرامش میراند،

اینَک چه مانده؟
مَگَر سنگینیِ بَرتَریِ  بیجا؟
مَگَر بیداد و نِیرَنگ و دُروغ در این‌ جا؟
مَگَر آتَشدانِ خاموش شُده؟
مَگَر فَریادِ فَراموش شُده؟
وَ اینَک
اِشکَسته تَهده !!
اَهوراییم رَهده !!
___
کوروش دورکی بختیاری #خودآفری
@doodmaneloor
🔥52😢1
چواسه وارونه کورش
<unknown>
چواسه وارونه
#لری #پارسی
گوینده و سراینده
کوروش دورکی

@doodmaneloor
🔥31😢1
واژه‌ی «اهوراییم رهد» در بختیاری
#لری        #اهورایی 
🔥🔥🔥

واژه‌ی اهوراییم رهد یکی از جملات کهن و پرمعنای زبان لری بختیاری است که تجربه‌ای عمیق انسانی و فرهنگی را بازتاب می‌دهد. این جمله در مواقع ترس، اضطراب و وحشت بیان می‌شود و نقش روان‌شناختی و هویتی مهمی دارد.
۱. ساختار واژه
اهورا: خدای دانا و خالق هستی در دین زرتشتی، معادل Ahura Mazda در اوستا و کتیبه‌های هخامنشی.
اییم: پسوند ملکی یا شخصی در لری، به معنای «من» یا «از من».
رهد: فعل «رفتن، دور شدن» در لری.
به طور لفظی:
اهوراییم رهد = اهورا از من رفت / اهورا از پیش من دور شد، اهورا روان مرا ترک کرد.
۲. پیوند تاریخی و زبانی
واژه‌ی اهورا در اوستا به معنای «سرور دانا» آمده و در کتیبه‌های هخامنشی فرم‌هایی چون Auramazdā / Auramazda و گاهی به شکل Auru / Ahu دیده می‌شود. که به تلفظ بختیاری بسیار نزدیک است.
در لری بختیاری، واژه‌های اورا / ائورا / اورایی / ائورایی، اهورایی تحول محلی و آوایی اهورا هستند که تلفظ و معنای آن در گذر زمان کمی تغییر یافته است.
اورا در بختیاری = اهورامزاد، روان مرده، روان پس از مرگ، نمادی از خالی شدن نیروی معنوی و روحی انسان است. این نکته، اهمیت روانشناختی جمله را تقویت می‌کند.
۳. بعد روانشناختی
جمله اهوراییم رهد تجربه‌ی روانشناختی ترس، اضطراب و فقدان حمایت معنوی را بازتاب می‌دهد. وقتی حضور اهورا از دل و روح انسان دور شود، فرد حس می‌کند روانش خالی یا مرده شده است، قدرت و اعتماد به نفس کاهش می‌یابد و امید کم‌رنگ می‌شود.
از نظر روانشناسی مذهبی، یادآوری حضور اهورا یا تمرکز بر نیروهای معنوی، موجب بازگرداندن آرامش، امید و شجاعت می‌شود. بنابراین جمله نه تنها بیان ترس است، بلکه وسیله‌ای سنتی برای تقویت روح و بازسازی اعتمادبه‌نفس در مواجهه با خطر است.
۴. ابعاد فرهنگی و ادبی
این جمله نمونه‌ای از ادبیات ایلیاتی و شفاهی است که باستان، معنویت و تجربه انسانی را همزمان بازتاب می‌دهد.
بیان آن در فرهنگ بختیاری، پیوند بین ایمان به اهورامزدا، هویت ایلیاتی و تجربه روانی فرد را حفظ می‌کند.
همچنین، نشان می‌دهد که تجربه‌ی انسان از فقدان حمایت اهورایی و خالی شدن روح، در ادبیات محلی با زبان و آوای بومی ثبت شده و هزاران سال ادامه یافته است.
۵. جمع‌بندی
اهورا = نیروی خدایی و حمایتگر
اورا = روان مرده یا روان دور شده (پس از مرگ یا در فقدان نیرو)
رهد = رفتن، دور شدن
اهوراییم رهد = «وقتی حضور اهورا از دل من دور شود، احساس می‌کنم روانم خالی شده، قدرت و امیدم کاهش یافته و ترس بر من چیره می‌شود.»
این جمله هم بازتاب تاریخی واژه‌ها و اعتقادات اوستایی و هخامنشی است و هم تجربه‌ی روانشناختی و معنوی انسان. به عبارتی، «اهوراییم رهد» نمادی چندین هزارساله از ایمان، ترس، امید و هویت فرهنگی و معنوی بختیاری است و عملکرد آن همانند تمرین سنتی بازگرداندن آرامش و شجاعت در مواجهه با تهدید یا استرس است.
___
کوروش دورکی بختیاری #خودآفری
@doodmaneloor
3👍3🔥3
#لری         🔥🔥🔥

جَهونه   آفَریدی  خُت  گُدارا.
زِ  جُهما  پَروَریدی  خُت گُدارا‌.

اَوه رو   بَردِلون،  تی  هاکِلونه.
پَنُم بی تی، نَدیدی خُت، گُدارا.
___
کوروش دورکی بختیاری #خودآفری
@doodmaneloor

«جَهونه آفَریدی خُت گُدارا»
اینجا جهان را در برابر خالق می‌گذارد و به او یادآوری می‌کند: این همه را تو آفریدی، اما نه بر اساس نیاز آفریدگان، که صرفاً بر اساس کلام و اراده‌ی خودت. اینجا پرسش آغاز می‌شود: اگر آفرینش تنها بازتاب گفتار توست، پس اختیار مخلوق و عدالت کجا قرار می‌گیرد؟ این مصرع، لحن اعتراضی‌اش را از دل تاریخ برمی‌گیرد؛ از اساطیر کهن تا کتب مقدس، همیشه گفته‌اند «کلام خدا جهان را پدید آورد». اما اینجا این روایت را زیر سؤال می‌برد و می‌گوید: آری، تو گفتی و شد، ولی چرا شدنی چنین تلخ و ناهموار؟ این مصرع آغاز تردید است؛ همان جرقه‌ای که خواننده را به اندیشیدن وامی‌دارد.

«زِ جُهما پَروَریدی خُت گُدارا»
پس از آفرینش جانداران، نوبت پرورش است؛ جنبندگان را تو رویاندی و بزرگ کردی. اما این پرورش در نگاه ما نه نشانه‌ی رحمت، که نشانه‌ی بازیچه‌سازی است. جان‌داران همچون رمه‌ای هستند که چوپان برای کوچ خود می‌پرورد، نه برای آسایش و آزادی آن‌ها. از دل فرهنگ ایلیاتی، این تصویر قوت می‌گیرد: ایلات می‌دانند پرورش دام همیشه در خدمت راه و مقصد صاحب رمه است. همین نگاه، لحن مصرع را تلخ می‌کند؛ اینجا پرسشی فلسفی روبه‌رویمان می‌گذارد: اگر پروراندن برای «خودت» بود، پس ما در این چرخه چه ارزشی جز ابزار داشتیم؟

«اَوه رو بَردِلون، تی هاکِلونه»
اینجا جهان وارونه به تصویر کشیده می‌شود: رود و دریا، که باید نشانه‌ی زایش و زندگی باشند، بر سنگلاخ کوبیده و خشکیده‌اند. اما اعتراض شاعر به طبیعت بیرون محدود نمی‌ماند؛ او چشم انسان را هم در این خشکی شریک می‌کند. ما آن‌قدر گریسته‌ایم که چشمان‌مان به خاک بدل شده؛ اشکی برای دیدن باقی نمانده، و توان نگاه کردن به جهان را از دست داده‌ایم. تصویری دوگانه شکل می‌گیرد: بیرون، خشکی و سنگلاخ طبیعت؛ درون، خشکی اشک و نابینایی روح. این مصرع، درد تاریخی بشر را به یاد می‌آورد؛ قحطی‌ها، خشکسالی‌ها و ویرانی‌هایی که در آن‌ها رودها خشکیدند و انسان‌ها از گریه کور شدند. از زاویه‌ای فلسفی، این وارونگی نماد جهانی‌ست که سرچشمه‌ی حیاتش، چه در طبیعت و چه در دل انسان، به بن‌بست و تیره‌روزی انجامیده است..

«پَنُم بی تی، نَدیدی خُت، گُدارا»
و سرانجام فریاد آخر: مگر چشمت پنهان بود که ندیدی؟ شاعر خالق را به نابینایی یا چشم‌بستن عمدی متهم می‌کند. «پنم بی تی» با ایهام خاص خود، دو معنا را هم‌زمان می‌رساند: هم «کور بودن» و هم «چشم بستن برای ندیدن». این طعنه از همه مصرع‌ها تندتر است؛ چراکه به‌جای پرسش ساده، نوعی اتهام آشکار است: تو چشم داشتی اما خودت را پنهان کردی، آینده و گذرگاه‌ها را ندیدی یا نخواستی ببینی. در فرهنگ ایلیاتی، گذرگاه و ساحل نشانه‌ی زندگی و کوچ است؛ وقتی خدا گذرگاه‌ها را نمی‌بیند، یعنی رنج ایل و آینده‌ی انسان را به حساب نیاورده. این مصرع جهان را از دل ایمان به دل عصیان پرتاب می‌کند: یا خالق نابیناست، یا خود را به نابینایی زده است. هر دو معنا، خواننده را به لرزه و تردید می‌اندازد. این پرسشها، مرز ایمان و عصیان را در هم می‌شکند و خواننده را به ژرف‌ترین تردیدها می‌کشاند: آیا آفرینش از آغاز ناقص بود، یا نگاه خالق به رنج آفریدگان بی‌اعتناست؟

🍂🍂🍂🍂🍂🪶🪶🪶🍁🍁🍁🍁
3🔥2😢1
#لری     
🔥🔥🔥
شَو و رو سَردِ سول، آرو به دیندات.
دِلُم  بیوار  و   بی وارو  به  دیندات.

اِمیرُم   زنده   بوهُم   ،   زِنده  میرُم.
تیامه    کِردُمه    پارو   به   دیندات.
___
کوروش دورکی بختیاری #خودآفری
@doodmaneloor

«شو و رو سرد سول، آرو به دیندات.»
این مصرع مثل تصویریِ یخ‌زده از زمان و مکان است: «شب و روز» که معمولاً دو قطبِ تپش زندگی‌اند اینجا با «سرد»، «سول» و «سوت‌وکور» به سکوت و انجماد تبدیل شده‌اند؛ یعنی نه زمان به کمک می‌آید و نه فضا نفس می‌کشد. «آرو به دیندات» — از نمایی دور «آمدم دنبالت» — مثل آمدنِ کسی‌ست که از دلِ دل‌تنگی وارد این شب‌ و روزِ منجمد می‌شود ولی این آمدن نیز تنها وظیفه‌ای است ناتمام؛ گویی گام‌های تو را دنبال می‌کند در جهانی که هر صدای امید درش خاموش است. این سکوت و سرما یادآورِ سفرِ  عشایر در برف یا کاروان‌های مهاجری‌ست که در پهنهٔ کوه و دشت دنبال نشانی می‌گردند؛ از منظر فلسفی اما، تصویرِ «شب‌روزِ یخ‌زده» نماد فقدانِ پیوستگی زمانِ عادی است — زمان برای سوگ و انتظار متوقف شده و به سکوتی مقدس اما سوزان تبدیل شده است.

«دلم بیوار و بی وارو به دیندات.»
در این مصرع، «دلم غریب» است اما غریبِ نوعی خاص — نه فقط دوری از وطن بلکه بی‌رشد شدنِ قلب؛ «بیوار و بی وارو» یعنی دلِ بی‌برگ و بی‌جوانه که دیگر توانِ روییدن ندارد. این جمله نشانِ یک نومیدی عمیق عاشقانه است: چشم به دنبال معشوق است اما دل دیگر مجالِ جوانه زدن عشق نو را ندارد؛ عشقِ پیشین آن‌چنان ریشه‌دوانده که بازگشت یا تکرارش ممکن نیست. جملهٔ «به دیندات» این حالت را معطوف به دیگری می‌کند — نه یک اندوهِ کلی، بلکه زاییدهٔ فقدانِ یک معشوق مشخص. از منظر ادبی-عاشقانه، این مصرع تضادِ باطنیِ «پیوسته بودنِ احساس» و «ناتوانی از تازه شدن» را نمایش می‌دهد؛ از منظر فلسفی می‌توان خواندش به‌عنوان مواجههٔ انسان با امکانِ فنا: قلبی که دیگر نمی‌تواند دوباره پدیدار شود چون یک تجربهٔ بزرگ آن را برای همیشه دگرگون کرده است.

«امیرم زنده بوهم، زنده میرم.»
این مصرع بازیِ زبانی و پارادوکسِ هستی-مرگ را به اوج می‌رساند. «امیرم» (می‌میرم) و «زنده بوهم» (زنده می‌شوم) و باز «زنده میرم» — ترکیبِ متناقضِ زنده‌بودن و مردن، وضعیتی میانی و سوختنی را توصیف می‌کند: نوعی حیاتِ باطل‌شده که در آن مرگ و زندگی پشتِ سرِ هم رخ می‌دهند و هیچ‌کدام معنا را تمام نمی‌کنند. این می‌تواند اشاره به تجربهٔ عشقِ سوخته باشد که هر بار با حسرت زنده می‌شود و دوباره با یادِ فقدان کشته می‌شود — یا تفسیر عرفانی‌اش، رقصِ فنا و بقا (فنا در خودِ عشق و بازماندنِ اثری از آن)؛ هم می‌توان تصویری از دلِ جنگ‌زده یا کوچ‌زده‌ای خواند که در عبورِ سخت زندگی 'جسته و گریخته' نفس می‌کشد و بارها وضعیتِ زنده‌بودن را از دست می‌دهد و دوباره به آن برمی‌خیزد. ریتمِ این مصرع، خواننده را در نوسانِ نفس‌گیرِ بین تولدِ دوباره و مرگِ مکرر قرار می‌دهد — همان ضربه‌هایی که دل را خسته و اثرگذار می‌کند.

«تیامه کردمه پارو به دیندات.»
این مصرع تصویرِ خشنی اما نمادین از جستجو و گُرزِ سوگ می‌سازد: «چشمانم را پارو/پاروب کردم» یعنی چشم‌ها را مانند راهی پاک کردنِ برف از مسیر آماده کرده‌ام؛ نه فقط دیدن بلکه «پاک‌سازی» تا بتوانم گام بردارم. پارو ـ برف‌روبی کنایه از برداشتنِ مانعِ سرد و سفیدِ خاطره‌هاست؛ چشم‌هایی که برف‌های فراموشی را کنار می‌زنند تا ردِ گمشده را پیدا کنند. این کار روایتی ایلیاتی/روستایی دارد — کسی که در سرمای زمستان، راه را باز می‌کند تا دنبال دیگری برود — و از نظر عاطفی، مصداقِ ارادهٔ تراژیکِ عاشق است: چشمان را می‌سوزانی و پاک می‌کنی تا باز هم چشم بدوزی به راه. فلسفانه، این عمل واکنشی‌ست نسبت به فقدانِ بودن جسم : تلاشِ فعال برای ساختنِ مسیر دیدن در دلِ تاریکیِ جابجا شدهٔ زمان. در نهایت، این مصرع تصویرِ پایانیِ جستجویِ مستمر و قابل‌لمس را می‌دهد — چشمِ پاک‌کننده که هرچند زخمی اما هنوز برای دیدنِ معشوق تلاش می‌کند.


🌧🌧🌧🌧❤️❤️❤️❄️❄️❄️❄️
2🔥1😢1
درود همتباران ستین
واژگان کهن لری
مانَک واژه  «« سَوَت sávát »» چیست؟

عضو شوید و در نظرسنجی شرکت کنید سپاس.

@doodmaneloor
مانک واژه کهن لری « سَوَت sávát » چیست؟
Anonymous Quiz
66%
سبد، زنبیل
25%
زمین سنگلاخ
9%
نوعی درخت
0%
باران شدید
2👍2🔥2👎1
#لری
🔥🔥🔥
خُدا  ویلی سَوَت،  پیوار و هاره.
دُوه  مِهرِس  که  مَشناسه  بَهاره.

بُره  اَو‌   زِ  دَرو   هَرسایِ   ساوا.
که سُهرونه گِلِس، هیشِس پِزاره.

چُنُو مِرنیدِ هین هاکِس چُرِ مِنگ.
وُراهه  بَردِ  شَه ،  فاشِس  لِهاره.
___
کوروش دورکی بختیاری #خودآفری
@doodmaneloor

💥
خدا ویلی سوت، پیوار و هاره.
دوه مهرس که مشناسه بهاره.

این بیت تصویری می‌سازد از خدایی که نه سرچشمه‌ی حیات، که مانع رویش است. او به زمینی سنگلاخ و کم‌ارزش تشبیه شده؛ زمینی که جز خار و خاشاک چیزی در آن نمی‌روید. دانه‌ای که در چنین خاکی پنهان شود، حتی بهار نیز توان بیداری‌اش را ندارد. بهار، نماد حیات و شکوفایی، در اینجا عاجز است؛ چرا که بستر از اساس سترون است. این تصویر، نقدی تلخ بر اندیشه‌ی خدای بارور و رحمان است. شاعر می‌گوید اگر همه‌چیز از خداست، چرا آنچه از او می‌جوشد، تنها بی‌ثمری و پژمردگی است؟ این استعاره، از سطح طبیعت فراتر می‌رود و جامعه‌ای را نیز به یاد می‌آورد که در آن، استعدادهای انسانی چون دانه‌های به‌خاک‌سپرده، هیچ‌گاه فرصت جوانه‌زدن نمی‌یابند. دانه‌ی مهر، که باید زنده‌ترین و سبزترین دانه باشد، خود را پنهان می‌کند و هیچ‌گاه سر برنمی‌آورد. این تصویر، خدایی را می‌سازد که از آغاز درهای عشق و باروری را بسته است؛ خدایی که بهار را از نفس انداخته و مهر را در تاریکی به بند کشیده.
💧
بره او ز درو هرسای ساوا.
که سهرونه گلس، هیشس پزاره.

در اینجا تصویر به سوی آب و اشک می‌رود. خدا آبِ زندگی‌بخش را می‌بندد و زمین به‌جای آب، با اشک‌های انسان‌های کوچک و تنها سیراب می‌شود. این جابه‌جایی، جهان را وارونه نشان می‌دهد: رحمت و نعمت جای خود را به رنج و اندوه داده‌اند. گاوآهنی که باید نماد امید و باروری باشد، بر خاک سرخ زمزمه‌ای اندوهناک می‌کشد؛ گویی خود ابزار کار هم از این بی‌عدالتی به ناله درآمده است. شاعر اینجا فلسفه‌ی شر را در قالب تصویر می‌آورد: چرا باید حاصل زمین، نه از رحمت خدا، بلکه از اندوه بشر به دست آید؟ در لایه‌ای اجتماعی، این بیت نشان می‌دهد که حیات جامعه بر اشک و محرومیت فرودستان بنا شده است؛ پیشرفت و حاصل از رنج مظلومان زاده می‌شود، نه از بخشش خدا.
🩸
چنو مرنید هین هاکس چر منگ.
وراهه برد شه، فاشس لهاره.

بیت سوم، اوج تلخی و اعتراض است. خاک از خون انسان چنان اشباع شده که خود غمگین و افسرده گشته است. اما از دل این خون و رنج، نه گل و سبزه، بلکه «سنگ سیاه» می‌روید؛ نماد بت، پرستش‌های کور و قدرت‌های فاسد. حتی شکوفه‌ای که از این بستر سر می‌زند، نه عطر زندگی، که بوی تعفن دارد. این وارونه‌سازی شاعرانه، نقدی است بر جهانی که به‌جای زیبایی و عدالت، فساد و بت‌پرستی را می‌پروراند. در عمق این تصویر، پرسشی فلسفی نهفته است: چگونه خدایی که باید سرچشمه‌ی خیر باشد، چنین جهانی می‌آفریند؟ و در سطح اجتماعی، این بیانگر جامعه‌ای است که خون مردم، جز بت‌های سیاه قدرت و فساد به بار نمی‌آورد.
🌱 جمع‌بندی
سه بیت با هم روایتی پیوسته می‌سازند: نخست سترونی و بی‌ثمری، سپس جایگزینی اشک به‌جای آب، و سرانجام رویش خون و بت به‌جای گل و زندگی. زبان شعر، از خاک و آب و خون بهره می‌گیرد تا نقدی بنیادین بر خدای سنتی بیان کند. خدای شعر تو نه خالق زندگی، که آفریننده‌ی ناباروری، رنج و فساد تصویر می‌شود؛ خدایی که حتی بهار هم او را نمی‌شناسد.

🌾🌾🌾🌾🌾🍂🍂🍂🍂🍂
🔥3👍2😢1
#زادروز          #پارسی
🔥🔥🔥
دوباره ماهِ مِهر اَز راه رَسید و روزِ سه‌،
یادآوَرِ آمَدَنَم به این جَهانِ پُر راز و مِه،
«اَز ژَرفای ناپِیدایِ هَستی،
اَز شَبنَم‌گاهِ آفَرینِش،
باز دِگَر بارِ به فُروغ بازگَشتَم اَز بَهره بینِش،
این بار بَرگ‌ریزانِ بی‌مِهر و پَست،
فُروغِ دِل را دَر بَندِ تیرَگی نِهاده اَست.
چِرا مَن، دَر این سَرایِ سِپَنج، باید زاده شَوَم
دَر جَنگِ ناز و نیاز و غَنج
دَر آمیزه‌ی  نیش و نوش، دَر هَم‌خوردِ شادکامی و رَنج؟
___
کوروش دورکی بختیاری #خودآفری
@doodmaneloor


💔💔💔🌹🌹🌹🌹❤️❤️❤️
1🔥1😢1
#لری       🔥🔥🔥

تِویزه   تُک تُکَو   بِشته  گُراگُر.

کُریزه  ری بَلالُم،   تی  گِرا  گُر.

به بَوشِ دُهدَری که گُد خَزونُم.

به مِهرِ  مِهر و  آوان،  گَهلِ  آگُر.
___
کوروش دورکی بختیاری #خودآفری
@doodmaneloor

۱️⃣ «تِویزه تُک‌تُکاو بِشته گُراگُر»
نم‌نم باران بر دشت ایل می‌بارد، قطره‌قطره، آرام اما پی‌درپی. این بارش فقط یک تصویر طبیعی نیست؛ در دل من، هر قطره‌اش حکم آرزو و امیدی‌ست که بی‌وقفه می‌بارد و ردیف‌ردیف در جانم جا می‌گیرد. در فرهنگ ایلیاتی من، باران همیشه نشانه‌ی زندگی، سبزه و برکت است. مثل کوچ که به‌دنبال چراگاه می‌رود، باران هم نوید ادامه‌ی حیات می‌دهد. پس وقتی می‌گویم "بشته گُراگُر"، از بارشی سخن می‌گویم که مثل امیدها و حسرت‌هایم هرگز نمی‌ایستد؛ بارانی که هم بر خاک می‌ریزد، هم بر دل.
۲️⃣ «کُریزه ری بَلالُم، تی گِرا گُر»
در ذهنم باران قطره‌قطره در صفی منظم می‌نشیند، درست مثل کریزه‌ی گله‌ها یا صف سوارها در ایل. این قطره‌ها اما بر "بلالُم" یعنی بر نوای عاشقانه‌ی دلم فرود می‌آیند. هر قطره یک نغمه، هر نغمه یک آه، و همه‌شان با هم آوازی می‌سازند که تا دل کوه می‌رود. در همین حال، دلم یا به سوی قله پر می‌کشد، یا از شوق دیدن، آتش می‌گیرد. در فرهنگ من، قله همیشه نماد اوج و شکوه بوده و آتش نشانه‌ی شور و غیرت. پس این مصرع یعنی عشق من یا چون پرنده‌ای به قله‌ی بی‌انتها می‌رود، یا چون شعله‌ای بی‌قرار درونم می‌سوزد. باران پاییزی در ظاهر آرام است، اما در دل عاشق، غوغایی برپا می‌کند.
۳️⃣ «به بوشِ دُهدَری که گُد خَزونُم»
در میان این بارش، دختری پدیدار می‌شود؛ با شور و شوقی نهفته در نگاهش. او می‌گوید: «خزانم.» این واژه در فرهنگ ایلیاتی من پرمعناست؛ خزان یعنی پایان سرسبزی، زمان کوچ، برگ‌ریزان، سرمای گذرا. شاید او خودش را پژمرده ببیند، مثل درختی که برگ‌هایش ریخته. اما برای من، حتی در همین "خزان" هم شوری زنده هست؛ چون ایلیاتی خوب می‌داند خزان پایان نیست، بلکه گذر است به بهار بعدی. پس این دختر، حتی وقتی خود را فصلِ پایان می‌داند، برای من آغاز است؛ او در غمگینی‌اش هم زندگی می‌پراکند، درست مثل خاکی که از دل خزان دوباره جوانه می‌زند.
۴️⃣ «به مِهرِ مِهر و آوان، گَهلِ آگُر»
راه دلم از مهر می‌گذرد تا آبان و سرانجام به آذر می‌رسد. مهر برای من هم عشق است، هم خورشید، هم ماهی که آغاز پاییز را رقم می‌زند. آبان با باران‌های بی‌امانش، نوای دوبیتی و سرنا را در دلم تازه می‌کند. و آذر، با آتش جاودانه‌اش، پایان‌بخش این مسیر است. وقتی می‌گویم "گهلِ آگُر"، یعنی دل خود را چون گردنبندی آویزان به شعله‌ی آذر کرده‌ام. در زندگی ایلیاتی، آتش همیشه مرکز خانه است، گرمای چادر است، نشانه‌ی زندگی جمعی و نشانه‌ی عشق. پس این آویختن به آذر یعنی سپردن همه‌ی وجودم به عشقی که چون آتش می‌سوزاند و در عین حال زندگی می‌بخشد. این مصرع قوس کامل عاشقانه‌ی من است: از نم‌نم باران مهر، تا شعله‌ی بی‌پایان آذر.

🍁🍂🍁🍂🌧🌧🌧🌧🔥🔥🔥🔥

___
کوروش دورکی بختیاری #خودآفری

@doodmaneloor

#خزان #پاییز
5🔥2😢1
آموزش مانک واژگان لری

وابَنگ، وُرگَند : انعکاس بازتاب پژواک

مازه سُر، مازه سُهر : کنایه از آدم تنبل

گِند : گرفته و ناراحت، در خود فرو رفته، تکه قطعه ، سفت و محکم، کوک دوخت

گات گات : راه رفتن کودک نوپا، قدم های آرام و سنگین

لزار : لاغر، نحیف، فقیر

 لِزار لِزارَک : بدون اعتماد بنفس؛ با حالتی فقیرانه؛ ترحم برانگیز

لِه ، لُه : فشار اصرار

فِرِشت :: انس، اُخت، عادت، خوگیری

رِلِشت : صدای باران شدید

خِندِل : معشوقه تپل توپر ، تو دل برو

تِندِل : بغل آغوش

وارو : رویش دوباره

آرو : نمای دور و مبهم

سَوَت : زمین سنگلاخ کم ارزش

بِشت : باران، امید آرزو

گُر : شعله آتش، اوج قله، هیجان

___
کوروش دورکی بختیاری #خودآفری
@doodmaneloor
4👍3🔥2
2025/10/31 04:02:54
Back to Top
HTML Embed Code: