Telegram Web Link
در فضیلت روانپریشی
( قسمت اول : ترس)

سالهاست برای ما ایرانی ها اضطراب چیز عجیبی نیست.
اخیرا کم پیش می آید که از بیماری بپرسم آیا مضطرب نیستی و جوابی به طعنه نگیرم که : مگر اوضاع را نمیبینی؟
تورم، بیکاری ، گرانی، بی ثباتی، تحریم..
ولی سوال این است که اگر ایران را با همه ی بهانه هایش کنار بگذاریم چرا ۴۰ درصد مردم کشوری مثل سوییس که در آن همه چیز گل و بلبلست هم در دوره ای از عمرشان از مشکلی روانی رنج میبرند؟
در بسیاری از بیماران با مشکلات اضطرابی حتی اگر کل تاریخ زندگی شان را هم شخم بزنید در آن هیچ دلیلی برای اضطراب پیدا نخواهید کرد.
آدمهایی مبتلا به بیماری پانیک یا هراس میشوند که معمولا هیچ تهدید ترسناکی در زندگی شان وجود ندارد.
چرا ما آدمها اینقدر مستعد اضطراب و افسردگی هستیم در حالی که سال به سال( البته نه در ایران) بهانه های افسردگی و اضطراب در دنیا کمتر و کمتر شده است.
تا همین صدسال پیش ممکن بود صبح از خواب بلند شوید، ببینید خانمانتان را اشغال کرده اند و زن و بچه تان را بَرده و کنیز کرده اند و طناب دار بی دلیل دور گردنتان است یا آبله شایع شده و ممکنست تمام ده بچه ای که با زحمت بزرگ‌شان کردید در عرض یک هفته تلف شوند.
ولی حالا که عمر متوسط بشر به بالای ۷۰ سال رسیده و بچه ها بی دلیل تلف نمیشوند و کسی به راحتی نمیتواند شما را از خانه و شهرتان بیرون کند و غذا به اندازه کافی و انواع بیمه ها وجود دارد پس چرا باز هم هنوز اضطراب داریم؟
یکی از سرکوفت هایی که به آدمهای مبتلا به مشکلات روانی زده میشود همین است که آخه مگه تو در زندگی چه کم داری؟
ما افسرده ایم اضطراب داریم حتی وقتی که هیچ مشکلی وجود ندارد و وقتی که هیچ اتفاق ناجوری در کودکی ما نیفتاده است، چون اینگونه تکامل پیدا کرده ایم و چون ژنهای ما از ترس و رنج کشیدن ما در جهت تکثیر خود سود میبرند ومتاسفانه برای ژنهای ما پشیزی اهمیت ندارد که ما رنج بکشیم.
می پرسید چطور ممکن است رنج کشیدن ،ترسیدن، گریه کردن به بقای ما کمک کند؟
جوابهای زیادی وجود دارد.
روان و جسم ما آدمها در مدت چند میلیون سال طوری تکامل پیدا کرده که بعد از شنیدن یک خش خش ساده به جای اینکه بی خیال شود برعکس بترسد، از جا بپرد، قلبش تند بزند ، آماده فرار شود.
ما طوری درست شده ایم که از ۱۰۰۰بار صدای خش خش ساده ۹۹۹ بارش را به اشتباه بترسیم و فرار کنیم تا در آن یکباری که ببری در کمین ماست موفق به نجات جانمان شویم.
ما میلیونها سال مجبور بودیم از همه چیز بترسیم و فرار کنیم و این رمز بقای ما بوده است ولی ۵۰ سالست که دیگر هیچ شیری قرارنیست در کمینمان باشد و تقریبا هیچ خش خشی قرار نیست خطرناک باشد ولی این ۵۰ سال برای تغییر آن یک میلیون سال کافی نیست.
یکی از شواهدی که نشان میدهد بیشتر ترسهای ما منشا تکاملی و اجدادی دارد اینست که هیچ یک از فوبیاهای ما مربوط به اشیای دنیای مدرن نیست.
مثلا ما فوبیا از تفنگ یا ماشین یا چاقو نداریم ولی از مار ، عنکبوت ، شیر و ارتفاع میترسیم و درباره آنها از کودکی خوابهای وحشتناکی میبینیم بااینکه در دنیایی که امروز در آن زندگی میکنیم بیشترین علت مرگ ما همین تفنگ و چاقو و تصادف با ماشین است نه خورده شدن توسط شیر یا نیش مار و عنکبوت و سقوط از کوه.
اجدادی که بی خیال صدای خش خش شدند توسط شیرها خورده شدند یا مارها نیششان زدند و بنابراین ژنهای بی خیالی از خزانه ی ژنهای ما حذف شدند.
در یک مطالعه مقایسه ای بر روی میزان ترس از ارتفاع بین افرادی که در کودکی سابقه حوادث خطرناک مثل سقوط از ارتفاع را داشتند با آنهایی که چنین سابقه ای نداشتند ، انجام شد.
فقط ۲ درصد آنهایی که در کودکی از ارتفاع افتاده بودند در بزرگسالی ترس از ارتفاع داشتند درحالیکه این مقدار برای گروه بدون سابقه افتادن ،۴ برابر بود. علت این نبود که آنهایی که از ارتفاع افتاده بودند ترسشان ریخته بود بلکه علت این بود که کسانی که ژن ترس از ارتفاع را ندارند همیشه بیشتر از ارتفاع می افتند.
آدمهای نترس هیچوقت در اکثریت نیستند چون بیشترشان قهرمانانه در جنگها میمیرند بیشتر از ارتفاع سقوط میکنند یا بیشتر یک سیاستمدار شجاع میشوند و ترور میشوند.
زندگی بدون ترس و اضطراب، زیباتر بود ولی بدون شک کوتاه تر هم بود.
اضطراب و ترس مانند صدای دزدگیر ماشینمان است وقتی گربه ای روی کاپوتش میپرد ،بی جهت از خواب ناز بیدارمان میکند ولی بهاییست که ما برای مبارزه با دزدی که قرارست ماشین نازنینمان را بدزدد ،باید بپردازیم.
ترس و اضطراب هزینه ی تکاملی کوچکی است برای نجات چیزی به بزرگی جان ما!
پس اگر دچار اضطراب و پانیک هستید به جای سرزنش کردن خودتان میتوانید اینطور به ماجرا نگاه کنید که سیستم هشدار تکاملی شما زیادی خوب کار میکند.
داستان افسردگی چیست
چرا طوری تکامل پیدا کرده ایم که اینهمه مستعد افسردگی باشیم؟
غم چه سودی دارد؟

ادامه دارد..

https://www.tg-me.com/draboutorab
در فضیلت روانپریشی
قسمت دوم "افسردگی"
بخش اول

چرا با اینکه زندگی ما در عصر جدید بسیار بهتر شده و همه چیز برای لذت و شادی بیشتر ما مهیاست، اینهمه آدمِ افسرده بین ما وجود دارد؟
چرا آمار افسردگی در سالهایی که دنیا هرسال جای بهتر و بهتری برای زندگی کردن شده ،کمتر و کمتر نشده است؟
(به جز ایران ما که جزو دنیا نیست)
افسردگی در آمریکا سالانه ۲۱۰ میلیارد دلار هزینه روی دست آمریکایی ها میگذارد که این هزینه ۴ برابر هزینه ی مواد غذایی مصرف شده در آمریکاست.
سالهاست گرسنگی کشیدن را فراموش کرده ایم، عمر متوسط ما به بالای ۷۵ سال رسیده و انواع و اقسام ابزار لذت و شادی برایمان مهیاست ولی باز هم به شدت مستعد غمگین شدن هستیم تا حدی که گاهی بخاطر هیچ و پوچ می خواهیم خودمان را بکشیم و از دست زندگی یی خلاص شویم که صد سال پیش اجداد ما که هیچ، بزرگترین پادشاهان هم ،خوابش را نمی دیدند.
چرا ما طوری ساخته شده ایم که حتی در بهشت هم بیش از حدی که برایمان تعیین شده شاد نباشیم؟
انگار خُلق ما با ترموستاتی کار میکند که در بهشت هم هیچوقت نمی تواند بیش از مدت کوتاهی روی درجه ی شادی باقی بماند و در اولین فرصت باید به تنظیم همیشگی خود باز گردد تنظیمی که شاید از صدهزارسال پیش تا امروز فقط با کمی بالا و پایین ثابت مانده است.
شاید روزی که در کنکور پزشکی قبول شدم شادترین روز زندگی من بود و فکر میکردم این شادی آنقدر زیادست که لااقل ذره ای از آن تا ابد در وجودم خواهد ماند ولی عمر این شادیِ بسیار، بسیار کم، شاید کمتر از دو روز بود.
ما در تمام عمر رنج میکشیم تا به چیزهایی برسیم که فکر میکنیم با رسیدن به آنها خیلی خوشحال تر خواهیم شد و فقط مدت کوتاهی بعد از رسیدن به آرزوهایمان، شادیِ زیادِ کوتاهمان به سرعت ناپدید میشود و تا وقتی به دنبال رسیدن به بهانه ای دیگر برای شادی بزرگتری نباشیم خُلقمان بالا نخواهد رفت.
میگویند چیزی که خُلقتان را بالا میبرد نه رسیدن به خواسته هایتان، بلکه میزان سرعت پیشرفت به سمت آنهاست.
میگویند بزرگترین شادی ،خیالِ رسیدن به شادیست.
ما سالها رنج‌میکشیم برای فقط چندروز شادی!
شاید بودا راست میگفت که " خواستن " و" امید " علت اصلی رنجهای ما هستند.
انگار رنج و شادی پره های آسیابی هستند که همیشه باید به نوبت بالا و پایین بروند و وقتی یکی بایستد لاجرم دیگری هم خواهد ایستاد.
برای رسیدن به شادی ،رنج میکشید و تا به شادی میرسید رنجی نو از راه میرسد.
چرا رسیدن به شادی ابدی غیر ممکن است؟
چرا مدیرعاملان بزرگترین شرکت های دنیا و موفقترین آدمهای روی زمین، مشتریان پر و پا قرص فلوکستین هستند؟
نویسنده کتاب دلایل خوب برای احساسات بد "راندولف نسه" که یک روانپزشکست میگوید فهمیده مهمترین علتی که باعث میشود بعضی از موفق ترین آدمهای آمریکا با وجود دستاوردهای بسیار بزرگی که در طول عمرشان داشتند باز هم جزو مشتریانش باشند و احساس بدبختی و بیچارگی کنند، نرسیدن به خواسته های بلندپروازانه شان نیست، بلکه مشکل آنها رسیدن به جاییست که از آنجا به بعد فقط آرزوهایی برایشان باقی می ماند که آنقدربزرگ هستند که امید به برآورده کردن آنها مثل برنده شدن در بلیط بخت آزمایی، نامحتمل است.
تا وقتی امیدی برای رسیدن به آرزویی هست چرخه رنج و زحمت برای رسیدن به شادی و آرزو ، خواهد چرخید ولی اگر امید و آرزویی نباشد آنوقت نه رنجی خواهیم کشید نه به شادی خواهیم رسید.
در مطالعه روی زنانی که مشکل ناباروری داشتند مشخص شد که این زنان هرسال که از بچه دار نشدن‌شان میگذشت افسرده و افسرده تر میشدند و وقتی با شروع یائسگی همه ی امیدهای آنها کاملا ناامید می شد، ناگهان، افسردگی هم در آنها ناپدید میشد.
انگار آن چیزی که آنها را رنج میداد نه بچه دار نشدن ،بلکه آرزو و امیدِ بچه دارشدن بود.
"امید" است که شمارا مجبور میکند برای رسیدن به آرزوهایتان رنج بکشید و در طلب شادی رسیدن‌به خط پایان، با لذت رکاب بزنید وقتی امیدی نیست نه شادی یی در کارخواهد بود و نه غمی!
و همه این بازیها را ژنها سرِ ما در می آورند.آنها طوری ما را برنامه ریزی کرده اند که عمری رنج بکشیم برای رسیدن به شادی یی، که فقط چند روز بیشتر دوام نمی آورد و دوباره با تحمل رنج بعدی به دنبال شادی بعدی باشیم.
بودا بدون اینکه چیزی از مغز بداند فهمیده بود که رنج و غم، موتورحرکت زندگی بشرند.
ژنهای ما طوری ما را برنامه ریزی کرده اند که بخاطر ذره ای شادی، مجبور باشیم کوهی از غم را به دوش بکشیم و این گرچه به نفع خود ما نیست ولی به نفع بقای ژنهای ماست.
ما هیچ وقت نمیتوانیم تا ابد شاد بمانیم عمر شادی کوتاهست و هیچ شادی یی بدون رنج کشیدن،حاصل نمیشود حتی در بهشت.
بهای شادی، غم است.
حالا نوبت پاسخ به این سوالست:
رنج و افسردگی چه کمکی به بقای ژنهای ما میکند؟
ژنهای ما چه نفعی از رنج کشیدن و افسردگی ما میبرند؟
ادامه دارد...
https://www.tg-me.com/draboutorab
👍1
در فضیلت روانپریشی
قسمت دوم "افسردگی"
بخش دوم

رنج و افسردگی چه کمکی به بقای ژنهای ما میکند؟
بخشی از نفعی که ما از افسردگی میبریم مثل نفعیست که از درد میبریم.
بیماران دیابتی که دچار نوروپاتی میشوند دردی در پاهایشان احساس نمیکنند و بی دردی باعث زخمهای خطرناکی در پاهای آنها میشود.
اگر اشتباه کنیم و شکست بخوریم ولی هیچ خاطره غمناکی از آن شکست نداشته باشیم تا ابد یک بازنده خواهیم ماند پس افسردگی خاطره ی شلاقیست که قرارست ما را از اشتباهی دوباره نجات دهد.
ولی داستان منافع افسردگی پیچیده تر از اینهاست.
در یک تحقیق ، موشهایی که فلوکستین خورده بودند را داخل استخری رها کردند و تلاش آنها برای غرق نشدن را با موشهایی که فلوکستین نخورده بودند مقایسه کردند.
موشهای فلوکستینی بیشتر دست و پا میزدند و کمتر غرق میشدند که این یعنی فلوکستین با بالا بردن خلق به بقای موش ها کمک میکرد سپس آزمایش را کمی تغییر دادند و دوز فلوکستین را دوبرابر کردند با اینکه موشها بیشتر دست و پا میزدند ولی احتمال غرق شدنشان حتی از آنها که فلوکستین نخورده بودند هم بیشترشد.‌چون وقتی موشها بیش از حد دست و پا میزدند زودتر خسته میشدند و غرق می شدند درحالی که موشهای کمی بی خیال با خوابیدن روی آب و حفظ انرژیشان نجات پیدا می کردند.
وقتی دچار مصیبتی میشویم افسردگی باعث میشود انرژی خود را برای روز مبادا ذخیره کنیم بخصوص اگر در صدهزار سال پیش زندگی می کردیم.
افسردگی به شما برای بقا همان قدر کمک می کند که اضطراب و ترس برای فرار از خطر.
وقتی یک روز صبح با سرماخوردگی از خواب بیدار میشوید و احساس میکنید حوصله ندارید سر کار بروید این افسردگی و بی حوصلگی برای بدنتان مفیدست و می تواتد انرژی شما را برای مبارزه با عفونتی که گرفتارش شده اید ذخیره کند.
هر زمان میزان کالری که از هر فعالیتی بدست می آورید از انرژی که صرف آن کار می کنید کمتر باشد بهترست کنج خانه کز کنید و منتظر فرصت بعدی باشید.
وقتی سرمایه ها خوابیده و کرکره ی مغازه ها پایین است شاید افسردگی و هیچ کاری نکردن روش مطمئنتری باشد تا سرمایه گذاری و شروع کار جدید و بدبخت شدن و از دست دادن همان اندک سرمایه قبلی!
افسردگی در شرایطی که صرفه با آنست چیز به درد بخوریست.
راستش گاهی به این فکر میکنم که مبادا فلوکستینی که به خیلی از کاسبهای افسرده ای که علت افسردگی شان اوضاع ناامید کننده بازار بوده داده ام باعث شده باشد بی جهت دل به دریا زده باشند و ورشکست شده باشند.
در واقع مشکل ما پزشکان اینست که در درمان افسردگی به جای درک منشا اصلی مجبوریم فقط علامتها را درمان کنیم.
امروزه اگر کسی با ذات الریه به ما مراجعه کند هیچوقت او را با داروی ضد سرفه مرخص نمی کنیم بلکه حتما از خلط او نمونه می گیریم و آنتی بیوتیک مناسب را تجویز می کنیم درحالی که در افسردگی،ما فقط علامتهای افسردگی را درمان میکنیم نه علتش را!
جداول dsm4جداولی هستند که یک دانشجوی سال اول پزشکی هم میتواند به راحتی با نگاه به آنها نوع دقیق اختلال روانی افراد را تعیین کند.اگر ۳ تا از ۵ علامت فلان بیماری روانی را داشته باشید تشخیص شما افسردگی ماژور یا دوقطبی ست و باید درمان‌شوید.
تا سالها روانپزشکها به درمان سوگواران در زمان سوگ اصرار میکردند و معتقد بودند کسی که عزیزش را ازدست داده چون کرایتریای افسردگی را در جداول روانپزشکی پر میکند باید دارو بخورد تا مثل کسی بشود که انگار اتفاقی برایش نیفتاده است.البته این دیدگاه بعدا تصحیح شد و معلوم شد سوگواری برای روان ما مفیدست خب شاید روزی معلوم شود افسردگی هم در بعضی موارد مفیدست.
سالهاست پزشکان گویی عهد کرده اند هیچ آدم افسرده ای در عالم را بدون درمان رها نکنند درحالی که بسیاری از بزرگترین پیشرفت های بشر مدیون آدمهاییست که سالها در افسردگی زندگی کرده و حتی بخاطر آن خودکشی کرده اند.
بسیاری از نویسندگان بزرگ و مصلحان تاریخ بیشتر عمر خود را در عزلت افسردگی، به تفکر و یافتن راهی برای کاهش آلام بشر گذرانده اند.
اصلا خیلی ها معتقدند افسرده ها ستون فقرات یک جامعه سالم و اخلاقی را میسازند و بار اصلاح اخلاقیات جامعه بشری بر دوش نحیف افسردگان ست. همانهایی که از رنج دیگران گریسته اند و به دنبال ساختن دنیایی بهتر و کاهش آلام‌بشر رفته اند.
میگویند مهمترین اتفاقی که جامعه آمریکا را آماده لغو برده داری کرد انتشار کتاب کلبه عمو تم بود. کتابی که میلیونها نفر را وادار کرد به حال برده ها بگریند.
نکند ما پزشکان خیلی بیش از حدی که لازم است با افسردگی دشمنی میکنیم؟
نکند افسردگی نرمال تر و مفید تر و ناگزیرتر از چیزی باشد که ما فکر میکنیم.
اصلا اگر افسردگی اینقدر مضر و بی فایده بود چرا در انتخاب طبیعی، از ژنهای ما حذف نشد؟
چه حکمت دیگری در افسرده زیستن وجود دارد؟

ادامه دارد...
https://www.tg-me.com/draboutorab
در فضیلت روانپریشی
قسمت دوم "افسردگی"
بخش سوم

حیوانی که در جنگ بر سر جایگاه شکست میخورد، وقتی میفهمد زورش به قلدر گروه نمیرسد دمش را کولش گذاشته و سرش را پایین می‌اندازد و زوزه‌کشان خودش را جمع‌و‌جور کرده و پشت به بقیه، گوشه‌ای کز میکند تا نشان‌دهد تسلیم‌ست، شایدکه قلدر گروه دست از سرش برداشته وجانش را ببخشد.
این سربه‌زیری و زوزه‌کشی و کزکردن،شما را به‌یاد چه حالتی می‌اندازد؟
در واقع حالت تسلیم و خمودگی که در افسردگی وجوددارد باقیماندهٔ همان تسلیمی‌ست که بعد از قبول شکست در حیوانات دیده میشود.
ژست افسردگی و تسلیم کمک میکند از شر اعضای قویتر و زورگوی گروه در امان بمانیم.
بهترین راه برای به‌رحم‌آوردن دل کسی‌که میخواهد به شما صدمه بزند چیست؟
به گریه‌کردن دقت کنید! دل سنگ را هم به رحم می‌آورد و حتی دشمنانتان را مجبور میکند به شما کمک کنند.
آدمها از همان نوزادی گریه‌کردن را خوب بلدند. نوزاد اگر گریه‌نکند گرسنه میماند بابت همین نوزادانی که بیشتر گریه میکنند و ما فکر میکنیم کولیک دارند، چاقتر و سالمترند. نوزادان با گریه‌های وقت‌وبی‌وقتشان به ما کلک میزنند تا بیشتر به آنها توجه کنیم.
حتی افسردگی پس از زایمان مادران هم روشی برای جلب کمک در نگهداری از فرزندی‌ست که بزرگ کردنش به تنهایی بسیار سخت خواهد بود.
روانشناسی تکاملی حتی برای خودکشی هم توجیه‌های خوبی دارد.
میپرسید چطور ممکن‌ست ژنی حاملش را به خودکشی تشویق کند؟اگر بدانید که بیشتر خودکشیها برای جلب کمک دوستان نزدیک‌ست و اغلب موفقیت‌آمیز نیست آن‌وقت باور خواهید کرد که خودکشی هم منافعی دارد.
حتی خودکشی موفقیت‌آمیز هم در کسی که امیدی به تولیدمثل و تکثیر ژنهایش ندارد میتواند منابع غذایی را برای ژنهای خویشاوندان نزدیکش آزاد کند.
در واقع ژنی که امیدی به آینده ندارد خودکشی میکند تا ژنهای مشابه و پرامیدتر شانس بقای بیشتری داشته باشند.
البته بابت نگاه تکاملی به افسردگی باید به دوران و شیوه‌ای که انسان در آن زندگی میکند هم توجه کنیم. احتمالا زندگی مدرن یکی از بزرگترین مقصرین این افسردگی فراگیرست.
انسان‌شناسانی که سالها با قبایلی در آمازون زندگی کردند، متوجه شدند اعضای قبیله فقط وقتی افسرده می‌شوند که بیمار باشند یا دندانشان درد کند یا چیزی برای خوردن پیدا نکنند یا عزیزی را از دست بدهند.
درحالیکه در دنیای مدرن ما با شکم‌هایی سیر و بدنهایی سالم، بدون هیچ دلیل موجهی دائم افسرده‌ایم.
چه ارتباطی بین زندگی مدرن و افسردگی وجود دارد؟
ظاهرا اینجا هم پای امید در میان‌ست. در زندگی قبیله‌ای موفقیت در یک شکار خوب باعث شادی میشود و تا شکار بعدی خُلق افراد به تنظیم قبلی برمیگردد.
آدمها نباید بعد از یک شکار حسابی تا ماههاخوشحال بمانند چون آن‌وقت انگیزه‌ای برای شکار بعدی ندارند و ممکن‌ست از گرسنگی بمیرند.
در قبیله‌ها داستان رسیدن به آرزوهاخیلی پیچیده نبود چون تمام خواسته‌هایی که افراد قبیله داشتند محدود به چیزهایی بود که به‌راحتی به آن میرسیدند مثل شکار بعدی با پرتاب موفق یک نیزه!
ولی ما در دنیای مدرن هرروز چیزهایی را می‌بینیم و داشتنش را آرزو می‌کنیم که هیچ‌وقت به آنها نخواهیم رسید.ما هیچ‌وقت به خانه‌ای که کیم کارداشیان در آن زندگی می‌کند یا امیدهای مسخره‌ای که سریال دان‌تون‌ابی در دل ما روشن میکند نمی‌رسیم یا رنج‌وسختی برآورده کردن این آرزوها بسیار بیشتر از سختی پرتاب یک‌نیزه به سمت شکار است. این رنجی‌ست که شاید سالها طول بکشد.
ما بابت سوارشدن ماشین پورشه (ژنهای خوب به کنار) باید عمری دست‌وپا بزنیم، در آخر هم فقط دو روز بعد از رسیدن به حاصل دست‌رنج‌مان ترموستات خُلقمان به تنظیم اولیه برخواهدگشت، درحالیکه اگر مثل یک آمازونی اصلا ندانیم ماشینی وجود دارد میتوانیم با شکار یک ماهی بزرگ، با رنجی به مراتب کمتر،به شادی بیشتر و سریعتری برسیم.
جالب اینکه اخیرا گزارش شده افسردگی بی‌دلیل، در بسیاری از قبایل آمازون رو به افزایش‌ست و علتش ظاهرا آشنایی آنهابا این واقعیتست که جاهایی خیلی بهتر از جنگلهای آمازون هم برای زندگی وجوددارد.
پس حالا که افسردگی اینقدر با خواسته‌هاو انتظارات ما ارتباط دارد آیا بهتر نیست به جای زیادکردن دوز فلوکستین‌مان به دنبال کم‌کردن آرزوهایمان باشیم؟
مثلا شاید بهترست هیچ امیدی به اصلاح وضع موجود نداشته باشیم و مثل آمازونی‌ها فکر کنیم در عالم هیچ‌جایی بهتر از آمازون وجود ندارد تا بیجهت افسرده نشویم، اصلا اینترنت ملی به همین درد می‌خورد!
امید، برادر غم‌ست پس اگر در ایران زندگی میکنیم بهترست امیدی نداشته باشیم تا غمی نداشته باشیم.
یا به نشانهٔ تسلیم‌ دُممان را رو‌ی کولمان بگذاریم و از کشوری که برایمان ساخته‌اند فرار کنیم و خودکشی هم بدفکری نیست!
سالهاست مسئولان با صد زبان به ما میگویند امیدی به اصلاح آنها نداشته باشیم و تازه میفهمیم همه اینها بخاطر خودمان بوده است

https://www.tg-me.com/draboutorab
👍4
در فضیلت روانپریشی
قسمت سوم "جنون"

چرا بعد از یک میلیون سال که از تکامل انسان میگذرد، انتخاب طبیعی ،هنوز ژنهای مسئول جنون را از مخزن ژنی ما حذف نکرده است؟
روانپریش ها به ندرت بچه دارمیشوند ولی هنوز ۲ تا ۵درصد مردم به اسکیزوفرنی و شیدایی و اوتیسم مبتلا هستند و افراد زیادی به فرمهای خفیف تر این بیماریها مبتلا هستتد.
این بیماریها به شدت ارثی هستند.اگر فامیل نزدیکتان چنین بیماریهایی داشته باشد احتمال اینکه شما هم مبتلا شوید ده برابر و اگر قل همسانتان اسکیزوفرن باشد احتمال اینکه شما هم مبتلا باشید ۴۳ برابر میانگین جامعه ست ولی با این حال و با توجه به پیشرفت در علم ژنتیک، هنوز ژنهای کاملا مشخصی که مسئول این بیماریها باشند پیدا نشده اند.
راندولف نسه نویسنده کتاب دلایل خوب برای احساسات بد،در توضیح این مسئله، برپایه نظریه تکامل، تئوری طرح میکند.
تا به حال به این فکر کرده اید که چرا گنجشک ها به جای۴تخم۲۰تخم نمیگذارند؟چون آنها دقیقا به تعدادی تخم میگذارند که درآن تعداد،احتمال زنده ماندن جوجه ها حداکثر میشود.
یا به این فکر کنید چرا بال پرنده هااز دو متر بلندتر نشده است مگر هرچه بال بلندتر باشد پرنده بهتر پرواز نخواهد کرد؟
جواب اینست اگر بال از یک حد مشخصی بلندتر باشد باعث دردسر پرنده میشود و به کوه و درخت میخورد و او را به کشتن میدهد.
منظور اینکه خیلی خصوصیات و جهشهای ژنی مفید که برای یک کار مفید انتخاب شده اند اگر فقط کمی از آنور بام بیفتند به دردسری خطرناک تبدیل میشوند.
احتمالا در مورد روانپریشی هم چنین منطقی حاکمست.
در واقع شاید همان ژنهایی که زمانی به دلیل مفید بودنشان انتخاب شده اند فقط با کمی از آنور بام افتادن( با مکانیسم هایی مثل اثرمحیط یا تغییر نقش پذیری ژن یا..)از طریق دیگری باعث دردسرهایی مثل اسکیزوفرنی یا اوتیسم و دوقطبی میشوند.
در بیماری شیدایی ژنهایی که متهم به بروز بیماری هستند همان ژنهایی اند که اگر از آنور بام نیفتند در بسیاری از مردم باعث تلاش های بلند پروازانه و دستاوردهای بسیار بزرگ میشود.
کمی شیدایی نه فقط باعث موفقیت ، خوب شعر گفتن ، پرتلاش بودن ،خوش صحبت بودن، و بامزه و خوش محضر بودن میشود بلکه میتواند پیدا کردن جفت را هم ساده تر کند.
همین چندوقت پیش مرد محترمی به من مراجعه کرد که از بیخوابی شکایت داشت و به تازگی از زنش جدا شده بود او یک مرد بسیار موفق و پرتلاش بود و می گفت سالهاست بیش از ۴ ساعت نمیخوابد.
او چند شرکت مهم را مدیریت میکرد و حقوق نجومی می گرفت.
وقتی بیشتر با او در مورد طلاقش صحبت کردم متوجه شدم مهمترین علتی که خانمش دیگر نتوانسته او را تحمل کند میل جنسی شدید او و انرژی بیش از حدش بوده و به قول خودش شاید خانمش بخاطر همین چیزها فرار کرده است.
او یک شیدای(دوقطبی)تیپیک ولی موفق بود که سالها با افتخار کار کرده بود و خواهد کرد.
آمار اندکی که از شیوع بیماریهای خُلقی داریم فقط نوک کوه یخیست که بیشتر آن زیر آبست.
ژنهای اوتیسم هم اگر از آنور بام نیفتند و اوتیسم نشوند ،می توانند باعث خَلق ریاضی دانان یا مخترعین خلاق (والبته گوشه گیر با اخلاقهایی عجیب و غریب) بسیار موفقی بشوند.
اوتیسم احتمالا محصول زیادی مردانه شدن ژنهاست پس ژنهایش میتواند باعث بهتر شدن تفکر انتزاعی مثل هوش ریاضی شود درواقع همان ژنهایی که در ۹۹ درصد موارد باعث خلاق شدن و بهبود تفکر ریاضی در حاملینش میشود در یک درصد موارد باعث اوتیسمی ناتوان کننده خواهد شد.
ژنهای دخیل در اسکیزوفرنی هم که بر عکس اوتیسم حاصل غلبه ژنهای مادری هستند توسط انتخاب طبیعی برای اثر مثبتشان روی توانایی گفتاری انتخاب شده اند ولی با افتادن از آنور بام باعث اسکیزوفرنی میشوند.
میگویند درتاریخ بعضی از اسکیزوفرنهای خفیف با اعتقادات راسخشان، تبدیل به رهبرانی کاریزماتیک شده اند.
جولیان جینز نویسنده کتاب ساختار خودآگاهی معتقدست اصلا تا همین چند هزار سال پیش ،بیشتر مردم شبه اسکیزوفرن بوده اند و بت پرستی و حرف زدن با بتها یا خدایان یونانی در ایلیاد و هومر، فقط از ذهنهایی اسکیزوفرن بر می آید.
حتی در مورد آلزایمر هم تئوری وجود دارد که ژنهایی که در پیری باعث رسوب آمیلوئید وآلزایمر میشوند همانهایی هستند که در نوجوانی به کار هرس سیناپسی می آیند.
این تئوری از لب بام افتادن،توضیح میدهد چرا با اینکه این بیماریها اینقدر شیوع ارثی دارند هنوز ژنهایشان کشف نشده است‌ و چرا انتخاب طبیعی نخواسته این ژنها را از دی ان ای ما پاک کند؟
راندولف نسه،شاهد جالبی برای مدعایش می آورد.
او می‌گوید که متوجه شده در بین نزدیکان کسانی که به شکل ویژه ای خلاق هستند شیوع بیماریهای روانی به طور معناداری بالاترست.
پس شاید به قول قدما همه چیز ازجمله جنون هم حکمتی دارد.
حتی اگر جنون برای خودِ مجانین چیزی جز دردسر نداشته باشد ژنهای جنون‌برای خیلی ها میتواند یک برگ برنده باشد
https://www.tg-me.com/draboutorab
یک خاطره

مردی حدودا سی ساله بود
سر و وضع مرتبی داشت
تا وارد مطب شد فورا گفت:
دکتر! من هیچ مشکلی ندارم! برادرم من را به زور پیش شما فرستاده و گفته از مغزت عکس بگیر و میگوید من دیوانه شده ام.
من فقط یک نامه از شما می خواهم‌ که به او بنویسید من سالم و عاقلم.
پرسیدم : برادرت چرا فکر کرده شما دیوانه شده ای؟
گفت: چون امسال خمسم را داده ام میگوید خُل شده ای!
خب مسلمانم باید خمس بدهم دیگر!
یعنی هرکس خمس بدهد دیوانه شده؟

خنده ام گرفته بود..
ولی خیلی ها باید گریه کنند و از خجالت سرشان را پائین بیندازند و از غصه دق کنند.
در مملکتی که سالهاست تخته گاز درباره خمس و زکات تبلیغ میشود خمس دادن تبدیل به نشانه ای از جنون شده است.
فکر نمیکنم اگر مسلمانی در دیار کفر، خمسش را بدهد مثل اینجا به عقلش شک کنند!
او را پیش همکار روانپزشکم فرستادم
حق با برادرش بود.

https://www.tg-me.com/draboutorab
مخنویس کتاب شد


پس از دوسال کش و قوس فراوان و درحالی که کم کم داشتیم کاملا ناامید میشدیم بالاخره مجوز چاپ کتاب مخنویس را با تلاش انتشارات کرگدن بخصوص دکتر شیخ رضایی عزیز از ارشاد گرفتیم و کتاب چاپ شد و از هفته آینده توزیع خواهد شد.
کتاب را از میان همان پستهایی که در مخنویس در این چندسال نوشته ام(منهای دوسال اخیر که کتاب در ارشاد خاک می خورد) انتخاب و مطالب مرتبط به هم را در دوازده فصل برایتان جمع و جور کرده ام.
کتاب مخنویس مثل بقیه کتابها نیست و میشود آن را از اول به آخر خواند یا اصلا فالش را گرفت و از وسط باز کرد.
مطمئن نیستم ولی فکر کنم خوب کتابی شده باشد و البته هیچ ماستبندی نمیگوید ماست من ترشست و اگر هم ترش بود به شیرینی خودتان ببخشید و امیدوارم نوش جانتان باشد.
برای تهیه کتاب از هفته آینده میتوانید به کتابفروشی های سراسر کشور مراجعه کنید و اگر وقتش را ندارید می توانید از طریق ربات انتشارات کرگدن در تلگرام کتاب را از طریق پست و با تخفیف ویژه دریافت کنید


آدرس ربات:
@kargadanpubBot
تشکر از شما بابت خرید مستقیم کتاب‌های نشر کرگدن

📌 در سفارش‌های بالای ۱۰۰ هزار تومان، هزینه ارسال با پست در تهران و دیگر شهرها به عهده نشر کرگدن است.

📌 در سفارش‌های زیر ۱۰۰ هزار تومان، هزینه ارسال پستی در تهران و دیگر شهرها ۱۰ هزار تومان است که باید به جمع قیمت کتاب‌ها اضافه شود.

📌 چنانچه خریداران ساکن تهران مایل به دریافت کتاب‌ها با پیک باشند، هزینه پیک، فارغ از قیمت کتاب‌های سفارش داده‌شده، برعهده خریدار است.

برای سفارش کتاب، ابتدا با استفاده از دکمه‌ *کتاب‌ها* در منوی اصلی این ربات به بخش اختصاصی هر کتاب بروید. در این بخش تصویر جلد کتاب، اطلاعات کتاب‌شناختی، قیمت تخفیفی، و وضعیت موجودی کتاب برای شما ارسال می‌شود.

📌 توجه داشته باشید تنها کتاب‌هایی را در فهرست سفارش خود قرار دهید که موجودی دارند. نشر کرگدن مسئولیتی در قبال سفارش کتاب‌های ناموجود یا در دست انتشار ندارد.

پس از انتخاب کتاب‌هایی که قصد خرید آنها را دارید، جمع قیمت تخفیفی آنها را به علاوه ده هزار تومان هزینه پست به کارت شماره
۵۰۴۷ ۰۶۱۰ ۴۹۶۷ ۱۶۶۸
در بانک شهر (به نام حسین شیخ‌رضایی) واریز کنید.

پس از واریز، اطلاعات زیر را برای ادمین کانال و ربات نشر کرگدن ارسال کنید:

تصویر فیش واریزی
نام و تعداد کتاب‌های موردنظر
نام، آدرس، تلفن و کدپستی گیرنده.

نشانی ادمین کانال و ربات نشر کرگدن:

@kargadanadmin

در اولین فرصت به شما پاسخ داده و کتاب‌ها برایتان ارسال می‌شود.
مجموعه: گوناگون
نویسنده: رضا ابوتراب

اطلاعات کتاب‌شناختی
شابک: 0-99-6420-622-978
تعداد صفحه: 352
قیمت پشت جلد: 85000 تومان
قیمت پس از تخفیف: 72250 تومان
قطع: رقعی
سال انتشار: 1400
دیروز یکی از دوستان خبر داد که یک نفر پستهای مخنویست را به اسم خودش در اینستاگرامش کپی میکند و لایکش را میبرد.
با اینکه اصلا اهل اینستاگرام و لایک و کامنت بازی نیستم ولی تصمیم گرفتم ازین به بعد مطالب مخنویس رو در اینستاگرام هم منتشر کنم
شاید اینطوری برای کسانی که حوصله باز کردن فیلترشکن ندارند هم بهتر باشد‌‌.
آدرس اینستاگرامم:
Dr_reza_aboutorab
Forwarded from شبکه‌های مجازی کرگدن
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
📚 معرفی تازه‌های نشر

🔶 اطلاعات کتاب‌شناسی:

مخنویس
یادداشت‌های یک پزشک اعصاب دربارۀ جهانِ انسان
نویسنده: رضا ابوتراب
تعداد صفحه: ۳۵۲/ قیمت: ۸۵۰۰۰ تومان
خرید مستقیم در تلگرام، با تخفیف ویژه:
@kargadanpubBot

#نشر_کرگدن
#معرفی_تازه‌های_نشر
#مخنویس
#رضا_ابوتراب
#جهان_ذهنی_انسان
#عصب‌شناسی
#تکامل
فرویدیّت

پسرهادر ناخودآگاهشان می‌خواهندپدر رابکشند و بامادرشان باشند(عقدهٔ اُدیپ)
دخترها همین حس رابه پدرشان دارند(عقده الکترا)
پسرهامی‌ترسندبابت مجازات حس ادیپ،آلت تناسلی‌شان را ازدست‌بدهند(اضطراب اخته‌شدن)
آنهایی که نظم‌وترتیب وخست ولجاجت دارند درمرحلهٔ احتباس مقعدی دوران‌کودکی گیرافتاده‌اند.
آنهاکه بیش‌ازاندازه غذا و الکل ومواد مخدر مصرف می‌کنند درکودکی ازشیر مادر ‌محروم مانده‌اند ودر مرحلهٔ دهانی گیرکرده‌اند.
افکارخودکشی نتیجهٔ خشم دوران کودکی نسبت به مادروپدراست.
افسردگی به‌دلیل اینکه فردمی‌خواهد خودش رامجازات کندقبل از اینکه مادر افکارپلیدش را بفهمد و او را مجازات کند رخ می‌دهد.
بایدباروانکاوی،اسرارناخودآگاه آدمها را آشکار کردتا از روان‌نژندی نجات پیداکنیم.
اینهانمونه‌هایی ازنظریات فرویدو پیروانش درصدسال اخیرست.
هیچکس نمی‌تواند در بزرگی وخلاقیت فرویدشک کند.
نظریات وتعبیرخواب‌هایش آنقدر زیباست که مو را بر تن آدم سیخ می‌کند.
نظریهٔ ناخودآگاهش گره‌های زیادی ازاسرار ذهن ما باز کرده‌است ولی تابه‌حال فکرکرده‌اید مثلا نظریهٔ اُدیپ ازکجا آمده‌است وچه پشتوانه‌ی تجربی دارد؟
چرافروید همه‌ی روان آدمی را درزیر شکم‌ اومی‌دید؟
چرا امیال جنسی در نظریه‌های فروید تا این حد برجسته بودند؟چرا مثلا نیروی خشم یاحسد یاقدرت یااشتهاجایی درنظریات فروید ندارند؟
فروید در زمانه‌ای بالید که نظریهٔ تکامل تمامی بنیان‌های تفکر بشر را به لرزه انداخته‌بود.
درچنین زمانه‌ای فروید استدلال می‌کرد چون امیال جنسی حیاتی‌ترین عامل تولیدمثل و در نتیجه فرگشتند پس مهمترین میل داروینی هم هستند وچون به اقتضای تمدن مجبوریم آنها را سرکوب کنیم باید دربرابر میلیونها سال انتخاب طبیعی بایستیم و باشدیدترین تعارض‌های روانی مواجه شویم.
نظریات فروید زیبا و منطقی به‌نظر می‌رسند ولی آیاهرنظر منطقی، درست‌وعلمی هم هست؟
فروید در صدها صفحه فقط به معرفی بیماری به اسم دورا می‌پردازد و از او برای اثبات نظراتش سند می‌آورد.
دورا مرتب حمله‌های سرفه وبندآمدن صدا دارد.
پدر دورا دوستی داشته به نام آقای «ک» که مزاحم دورای نوجوان می‌شده و از طرفی پدر دورا باهمسر آقای «ک» رابطه‌ای عاشقانه داشته‌است. وقتی دورا به پدرش می‌گوید آقای «ک» مزاحمش می‌شود،پدر حرفش را باور نمی‌کند و دورا فکر می‌کند پدرش دارد اورا به رابطه با آقای «ک» تشویق می‌کند تا خودش سرگرم زن او باشد. تا اینجای کار احساس خفگی دورا می‌تواند یک اختلال تبدیلی باشد ولی فرویدمعتقدست که دورا سکوتش را تبدیل به سرفه و گنگ شدن کرده تا میل‌جنسی‌اش به پدر راکه در ناخودآگاهش وجود داشته مخفی کند و گفتن همین مطلب به دورا باعث می‌شود دورا دیگر پیش فروید برنگردد.
فروید هیچوقت هیچ آزمایشی روی بچه‌ها و بررسی دوران مقعدی یا دهانی یا عقدهٔ ادیپ انجام نداد و پیروانش هم در ۵۰ سالی که روانپزشکی را قبضه کرده بودند لازم ندیدند برای اثبات درستی این نظریات آزمونی انجام دهند( راستی چطور می‌شود عقده اُدیپ را در یک مطالعه تجربی بررسی کرد؟) ولی اگر روانکاوی به درستی آنها شک می‌کرد چون مرتدی کفرگو از انجمن روانکاوی اخراج می‌شد.
فروید، ادلر را که از بنیانگذاران جنبش روانکاوی بود اخراج کرد فقط چون گفت پرخاشگری هم به اندازهٔ میل‌جنسی در تعارضات ناخودآگاه مهم است.
یونگ را هم‌ که در ابتدا به‌عنوان ولیعهدش انتخاب کرده بود فقط چون سعی کرد اهمیت تعارضات جنسی را تقلیل دهد و روی ناخودآگاه جمعی متمرکز شود اخراج و تکفیر کرد.
دکتر جفری لیبرمن که زمانی رییس انجمن روانپزشکی آمریکا بوده در کتاب دکترهای اعصاب تعریف می‌کند که برای نیم‌قرن اگر می‌خواستید در آمریکا روانپزشک شوید باید ایمان بی‌چون‌وچرایتان به نظریات فروید را اثبات می‌کردید انگار برای اینکه بتوانید فیزیکدان شوید باید تعهد خودتان را به نظریهٔ نسبیت آینشتین اثبات کنید.
نظریهٔ فروید دیگر یک نظریه علمی نبود آیینی بود با پیروانی سینه‌چاک!
روانکاوی،درمان همهٔ روانپریشی‌ها بود نه چون با یک مطالعه دوسوکور اثر درمانی‌اش اثبات شده بود بلکه فقط چون فروید گفته بود.
همهٔ مشکلات روانی، ناشی از تعارضات ناخودآگاه و تمایلات سرکوب شدهٔ جنسی بود نه چیز دیگر.
اصلا انگار چیزی به اسم مغز در روانپزشکی وجود نداشت.
فرویدیت نیم‌قرن به هیچ سوالی جواب نداد و حاضر نشد برای اثبات نظریات فروید، تن به هیچ آزمایش تجربی بدهد چون به فروید ایمان داشت و البته فقط و فقط هم ایمان نبود.
فروید و روانکاوی باعث شده بود روانشناسان به جای کار در تیمارستانها و زنجیر کردن دیوانه‌ها، مطب خصوصی بزنند و با تاجران پولدار و خانمهای شیک روی مبلشان ساعتها لم بدهند و دربارهٔ خاطرات کودکی‌شان گپ بزنند و پول بگیرند.نظریه‌ای که در زمانی بزرگترین حرف علمی روزگار به نظر میرسیدکشیشانی پیدا کرده بود که بجای اعتراف گیری، روانکاوی می‌کردند.

ادامه دارد
https://www.tg-me.com/draboutorab
👍2
فرویدیّت( قسمت دوم)

بعد از ظهور نازیسم در اروپا فروید یهودی وشاگردانش که آنها هم عمدتا یهودی بودندفراری شدند.
فروید در لندن درگذشت ولی شاگردانش دسته‌جمعی به آمریکا مهاجرت کردندو در نتیجه روانپزشکی آمریکا به‌مدت ۵۰سال در قبضهٔ روانکاوان فرویدی باقی‌ماند.
روانپزشکی خرجش را کاملا از پزشکی جدا کرد و تبدیل به مذهبی با باورهاو حواشی عجیب شد.روانکاوان آنچنان مدعی شده‌بودند که دیگر هدفشان نه فقط نجات بیماران روانی، بلکه رهایی بشریت بود.
روانکاوی‌شدن و از اسرار خصوصی و زیرشکمی با روانکاو خودحرف‌زدن تبدیل به مد روشنفکری شده‌بود.‌
روانکاوان،جلد مجلات وبرنامه‌های تلوزیونی را قبضه کرده بودند و پزشکان با بهت وحیرت به آنها نگاه می‌کردند.
نورولوژیست‌ها،با پیشرفت پاتولوژی وتصویربرداری، هر روز اسرار تازه‌ای از مغز کشف می‌کردند،درحالی‌که روانپزشک‌ها فقط درگیر ناخودآگاه وحرف‌زدن دربارهٔ اعضای خصوصی مردم بودند،بدون اینکه هیچ دستاورد درمانی داشته باشند.
درحالی‌که روانکاوان ساعتها روی صندلی راحتشان می‌نشستند و از پولدارها می‌خواستند دربارهٔ میلشان در کودکی به پدرومادرشان صحبت کنند،کار همهٔ اسکیزوفرن‌ها به زنجیر و تیمارستان می‌کشید و افسرده‌‌ها در گوشه‌ای دق می‌کردند.
روانپزشکی بیمارانش را به کلی فراموش کرده بود.
جدا از شکست در درمان حتی در زمینهٔ تشخیص هم روانپزشکی هیچ پیشرفتی نکرده بود.
در سال ۱۹۴۹ سه روانپزشک برجسته به‌طور جداگانه با ۳۳ بیمار مصاحبه کردندو فقط در ۲۰درصد موارد تشخیصشان مشترک بود(تصور کنید این تشخیص ۲۰درصدی در سرطان یک بیمار اتفاق بیفتد.)
ضربهٔ بعدی را روزنهان به روانپزشکی آمریکا وارد کرد. او از سی آدم سالم خواست به ۱۲ تیمارستان مراجعه کنند و اظهار کنندصداهایی می‌شنوند و بعد از بستری بگویند صداهابرطرف شده و رفتارطبیعی داشته باشند،همهٔ آنها تشخیص اسکیزوفرنی گرفتند و ماههادر تیمارستان نگه داشته‌شدند.
مقالهٔ روزنهان در مجلهٔ ساینس منتشرشد و روانپزشکان را تحقیر کرد.
کم‌کم انتقاداتی که به روانکاوی می‌شد تبدیل به خشم و نفرت شد‌و جنبش ضدروانکاوی کل آمریکا را فرا گرفت.
کاربه‌جایی رسید که می‌گفتند بیماریهای روانی،بیماری نیست بلکه فقط نوع دیگری از زیست است و روانپزشکی شبه‌علم است.
طرفداران این جنبش دائما راهپیمایی می‌کردند و خواستار تعطیلی تیمارستانها و آزادکردن دیوانگان از غل‌وزنجیر بودند.دولت‌ها هم بدشان نمی‌آمد از شر هزینه‌های کمرشکن تیمارستان‌هایی که ازآنها بیماری شفا نمی‌یافت،خلاص شوند.هیپی‌ها به تیمارستان‌ها حمله می‌کردند و به‌زعم خودشان آدمهارا از بندوزنجیر روانکاوان آزاد می‌کردند. خیابانهای آمریکا پر شده‌بود از اسکیزوفرن‌هایی که جایی برای خواب نداشتند.
روانپزشکی بی‌دفاع و سرگردان و تنها مانده بود و بابت فاصله‌ای که از پزشکی گرفته بود بدون حمایت جامعهٔ پزشکی در گوشهٔ رینگ گیر افتاده بود.
کم‌کم روانپزشکان فهمیدند باید به اصل خودشان یعنی پزشکی باز گردند و به روشهای تجربی احترام بگذارند و این‌چنین بودکه DSM3 یعنی کلید تشخیصی بیماریهای روانپزشکی جدی گرفته شد.
روانکاوان که هنوز دست بالا را داشتند به شدت مقاومت می‌کردند.آنها مانند کشیشانی که از انجیل دفاع می‌کنند،دائم تکرار می‌کردند که باید به سنت‌های فرویدی احترام گذاشت. ولی روانپزشکی به زحمت حرفش را به کرسی نشاند و به الگوریتم‌های تشخیصی سروسامانی داد تا کم‌کم نوبت درمان رسید.
وقتی به‌عنوان اولین دارو، لارگاکتیل و سپس ایمیپرامین و بعد لیتیوم کشف شد کاخ بلند فرویدیت که روی هوا بنا شده بود ناگهان فروریخت.
قدیمی‌ها هنوز مقاومت می‌کردند و به عنوان آخرین تیر ترکش می‌گفتند اول روانکاوی بعد دارو! شروع دارودرمانی در بخشهای روانپزشکی بیشتر با فشار رزیدنت‌های روانپزشکی شروع شد تا نظر اساتید.
در عرض چندسال تیمارستانها خالی شدند.
حالا باید فرویدیها به سوالات مهمی جواب می‌دادند:
اگر افسردگی به دلیل خشم از والدین در کودکی است چرا با ایمی‌پرامین بهتر می‌شود؟چرا شیدایی با لیتیوم بهتر می‌شود؟
و در آخر روانپزشکی به آغوش پزشکی بازگشت و با مغز آشتی کرد.
امروزه با کمک تصویربرداری پیشرفته می‌دانیم در اسکیزوفرنها ناقل عصبی گلوتامات در هیپوکامپ کم می‌شود.امروزه اسکیزوفرنها درمان می‌شوند و لازم نیست به زنجیر کشیده بشوند.
می‌دانیم در افسردگی ناحیهٔ برودمان ۲۵ مغز بیش فعالست و بادرمان به‌حالت عادی بر می‌گردد.امروز با مطالعهٔ تجربی می‌دانیم، گروه درمانی، مغز افراد وسواسی را تغییر می‌دهد‌.اخیرا در پژوهشی در هاروارد خانواده‌ای افسرده که مشکلی دریک آنزیم مربوط به گلیسین داشتند بامصرف گلیسین درمان شدند.
امروزه روانپزشکی از هرزمان دیگری سربلندترست و پارهٔ تن پزشکی وخواهر دوقولوی عصب‌شناسی‌ست.
احتمالا روزی DSM را نه فقط براساس علائم بالینی بلکه براساس ژنها و تصاویر fmriاز نو خواهند نوشت.
https://www.tg-me.com/draboutorab
👍1
ما هم‌ مردمانیم

چندی پیش رفیقی جانی که سالها هم‌سفره بودیم، در ماجرایی با من چنان نارفیقی کرد که هنوز هم باور نکرده‌ام. وقتی به او گفتم: «چطور توانستی با منی که سالها رفیقت بودم چنین کنی؟» بعد از آسمان‌وریسمان بافتن، همه‌ی حرفش را در یک جمله زد و گفت: «من هیچوقت کاری که حتی درصدی به‌صلاحم (بخوانید به نفعم) نباشد نمی‌کنم و بابت رفاقت، هیچ کلاهی سرم نمی‌رود.»
بعد از عمری رفاقت، چون احتمال می‌داد(آن‌هم به اشتباه) که کاری ممکن‌ست کمی برایش ضرر و کمی برای من نفع داشته باشد، قید رفاقت را زد، چون فکر می‌کرد هرجا سود مطلق وجود دارد عقل ومنطق هم همانجا ایستاده است.
بزرگترین اشتباه رفیق من وخیلی‌های دیگر که فکر می‌کنند زرنگ و عاقل هستند این باور است که خوبی‌کردن، همان ضررکردن‌ست و رفاقت همان حماقت.
این آدمها فقط قانون و حق و حقوق را می‌فهمند و هر خوبی و گذشتِ خارج از این چارچوب، برایشان چیزی جز زیان‌وحماقت نیست.
سالهاست، همان‌هایی که قانون تنازع بقا را کشف کرده‌اند، فهمیده‌اند که داستان خیلی پیچیده‌تر از این حرف‌هاست، اما آدمهایی چون رفیق من با استناد به همین قانونی که از کتاب زیست‌شناسی عقب‌مانده‌ی دبیرستان به‌یاد دارند فکر می‌کنند روابط انسانها در حد همان" نخوری خورده می‌شوی "ست که فهمیده‌اند.
بعد از انتشار کتاب مخنویس، خیلی از استادان و سرورانم درباره‌ی مطالب کتاب، به‌خصوص فصل اول یعنی"خوبی" به‌حق مرا سوال‌پیچ کردند.
اینکه چرا طبیعت، حتی در دنیای مدرن، هنوز خوبی را انتخاب می‌کند، موضوع مهمی‌ست که سعی کرده‌ام در کتاب مخنویس برای آنها پاسخ هایی پیدا کنم.
مطمئنم فهم اینکه خوبی‌کردن حتی با برداشت مدرن از جهان، هنوز عاقلانه است برای تک‌تک ما آدمها سرنوشت‌ساز خواهد بود، به‌خصوص در ایرانِ روزگار ما که بیش از هر زمانی این جمله ورد زبان‌هاست که اگر کوچکترین فداکاری و رحمی کنی کلاهت پس معرکه خواهدبود.
روزگاری‌ست که هیچکس محبتی بی‌دلیل را نه از کسی باور می‌کند، نه قبول.
از اوضاع زمانه و وضع اقتصادی و رسم دروغگویی دولتی که بگذریم، به نظرم دلیل مهمتری هم برای این انحطاط اخلاقی ما در کار است. اینکه بیشترمان خوبی کردن را عاقلانه نمی‌دانیم.
به‌خلاف این روزگار که بیشتر آدمها فکر می‌کنند لوطی‌بودن کار احمق‌هاست،پیش از این، مردم به لوطی‌گری خودشان افتخار می‌کردند.
از پدرم شنیدم که پدربزرگم وقتی بارِ کشتی‌هایش غرق شد و آه در بساط نداشت، رفیقی خانه‌اش را تیغه کشید و نصفش را به نام او زد ؛ ولی امروزه همه مواظبند که زیادی لوطی نباشند. حتی راستگو بودن که زمانی برای خودش افتخاری بود، امروزه در جامعه‌ی عجیب‌وغریب ما تبدیل به ضدارزش شده‌است و همه می‌خواهند وانمود کنند از بقیه هفت‌خط‌تر و کلک‌ترند.
در این روزگار اگر کسی لب به سیگار و الکل نزده باشد بهترست این را از بقیه مخفی کند و به زبان نیاورد.
در جامعه‌ای که اکثر افراد، دیگر به چیزهایی که قبلا مانعی برای بدی‌کردن بود مثل مکافات عمل باور ندارند، حرف‌زدن از اخلاقی زیستن، بدون اینکه شواهد علمی برایش بیاورید خیلی قانع کننده نیست.
برای مردمی که تکامل را به تنازع بقا و قانون جنگل می‌شناسند و بر این گمانند که هرکه نامردتر باشد حتما موفق‌ترست، شرح اینکه خوبی، طبیعی و مفیدست بی‌تاثیر نیست.
در آن ور دنیا همان مردمانی که تکامل و ژن را کشف کرده‌اند، هر روز بیشتر بر طبل خوبی‌کردن و لوطی‌گری می‌کوبند، چون فهمیده‌اند معمولا در طبیعت آنچه بی‌کارکرد است نمی‌ماند و در خوبی‌کردن و بخشش به دیگران، لابد منفعتی‌ست که در طبیعت و در نهاد ما مانده‌است‌.
آدم‌های آن‌ور دنیا بدون آویزان‌شدن به چیزهایی که نمی‌شود آنها را دید و با ریاوتزویر به مراتب کمتری، روزبه‌روز ، بیشتر و بیشتر به سمت خوبی‌ها می‌روند و بعد از رفع فقر در کشورهای خودشان، مشغول نجات کودکان آفریقایی شده‌اند؛ درحالی‌که حتی تحصیل‌کرده‌ترین آدمهای اینجا، عقلشان درباره‌ی خوبی‌کردن فقط تا آنجا قد می‌دهد که حتی یک‌درصدِ آبهایی که از دستشان می‌چکد در لیوان رفیقشان نریزد، مگر اینکه برایشان سودی بیش از آن چندقطره داشته باشد.
در ممالکی که خود، قانون تنازع بقا را مطرح کرده بودند، هر روز تعدادبیشتری از آدمها فقط بابتِ رحم به حیوانات، دست از گوشت‌خواری برمی‌دارند و در اینجا هنوز برای سگ‌کشی جایزه می‌دهند.
دلیل این انحطاط گرچه اعتقاد به قانون نفهمیده‌ی تنازع بقا نیست ولی لااقل برای خیلی‌ها که با حساب‌وکتاب، خوبی و بخشش را تعطیل کرده‌اند توجیه بسیار خوبی برای خوبی نکردن‌ست.
امیدوارم برای آنهایی که خیال‌می‌کنند خوب‌بودن کار بی‌عقل‌هاست و هنوز نمی‌دانند چرا طبیعت،خوبی را با این شکوه و جاودانگی به‌وجود آورده و حفظ کرده و می‌کند، خواندن فصل اول کتاب مخنویس پرفایده باشد.

کریمان جان فدای دوست‌کردند
سگی بگذار ما هم مردمانیم

https://www.tg-me.com/draboutorab
👍1
Channel photo updated
خجالت بکش

روز عاشوراست!
و من آنکالم.
تا به حال چنین عاشورایی ندیده بودم.
پرنده در خیابان پر نمیزند و به جز پرچمهای سیاهی که کار شهرداریست انگار هیچ خبری از عاشورا نیست.
یاد سالهای پیش میفتم که در هر کوی و برزنی دیگی به پا بود و دست همه ی مردم چند ظرف یک بار مصرف پر از قیمه امام حسینی بود.
با این خلوتی ،خیلی زودتر از همیشه به بیمارستان میرسم و ماشین را در پارکینگ بیمارستان پارک میکنم.
صدای ضجه ی سوزناکی که از حیاط بیمارستان تا پارکینک میرسد دلم را چنگ میزند صدای مردی است که فریاد میزند:
خجالت بکش!
گرچه این روزها صدای گریه و شیون شنیدن و بر سر کوفتن دیگر برای ما عادی شده است ولی نفهمیدم داستان این "خجالت بکش" چه بود.
حدس زدم لابد دارد بر سر یکی از همکاران بیچاره پزشکمان، داد میزند و چه دیواری کوتاه تر از پزشک و کادر درمان!
آنهایی که بخاطر چنین افتضاحی که کم از جنایت ندارد باید جواب پس بدهند بدون هیچ خجالتی دارند راست راست راه میروند و منتظر پست بعدی شان در دولت جدید هستند آنوقت کادر درمانی که با دست خالی به جنگ اژدها فرستاده شده باید هر روز بین آی سی و یو و پزشکی قانونی در رفت و آمد باشد.
از پله ها بالا میروم‌ جلوی درِ بخش مرد جا افتاده ای هق هق کنان به سر و صورتش میزند.
وارد بخش کرونا میشوم مشاوره هایم را انجام میدهم‌ ،دو نفر سردرد شدید دارند و یکی سرگیجه دارد و دیگری یک خانم آلزایمریست که بعد از کرونا خیلی اوضاع ذهنی اش به هم ریخته است یک نفر تشنج کرده است.
داخل هر اتاق آنقدر تخت چیده اند که برای رسیدن به تخت مورد نظر باید از لابلای چند تخت رد شد و اوضاع بخش ها بی شباهت به فیلمهای آخرالزمانی نیست.
به محض خارج شدن چند نفر از همراهان بیماران دوره ام میکنند که آیا مریض آنها را هم دیده ام و دکتر عفونی هستم یانه؟ توضیح میدهم فقط مشاور مغز و اعصابم و از حال ریه و کرونای عزیزانشان خبری ندارم و ناامیدشان میکنم و از دور و برم پراکنده میشوند و باز هم باید منتظر بمانند.
همه بخش ها را از پایین تا طبقه ششم سر میزنم.
نوبت آی سی یو کروناست تا وارد میشوم یکی از مریض ها کد میخورد و پرستارها سراسیمه مشغول احیا میشوند یکی از آنها میگوید از دیشب این سومی ست که کد میخورد و آهی میکشد.
پرستارها کلافه هستند و مرتب باید پشت تلفن درباره تک تک بیماران جواب پس بدهند.
اکسیژنش چندست؟
هنوز زیر دستگاهست؟
از دیروز بهترست‌؟
بدترین قسمت بیماران کرونایی اینست که از زمان بستری تا روز آخر،ارتباطشان با عزیزانشان کاملا قطع میشود و این بی ملاقاتی دست کمی از احساس خفگی که بابت خود کرونا می کنند ندارد و از آن طرف وضع آنهایی که چشم به راه دیدن عزیزشان و شنیدن صدای آنها هستند هم به همان بدیست.
بعد از چندساعت کارم تمام میشود.
از در حیاط به سمت پارکینگ راه می افتم و هنوز آن صدا را میشنوم :
خجالت بکش!
خجالت بکش!

مرد جاافتاده ایست لباس سیاه به تن دارد.ضجه می زند.به چهره اش از دور نگاه میکنم جای مهر بر پیشانی دارد‌.
فریاد میزند:
زری منو ازم گرفتی
خدایا
خجالت بکش!
خدایا خجالت بکش!
بس نیست اینهمه آدمکشی؟
خدایا خجالت بکش!
زری عزیزمو ازم گرفتی!
من به جای تو دارم خجالت میکشم
خدایا خجالت بکش!

کجایی خدا! که آنهایی که باید خجالت بکشند پشتت پنهان شده اند و لابد مشغول عزاداری هستند در راه رضای خدا!

https://www.tg-me.com/draboutorab
"پزشکی" آزادیست!

تا قبل از اینکه پزشک شوم ،شاید خجالتی ترین آدمِ رویِ زمین‌ بودم.
اگر تعداد کسانی که قرار بود برایشان‌ صحبت کنم بیش از سه نفر میشدند قلبم از سینه بالا و بالا و بالاتر می آمد و از دهنم بیرون میزد.
اگر وسط خیابان‌،کسی از من سوالی می کرد سرخ و سفید میشدم‌ و به تته پته می افتادم.
شاید در کل دوازده سال تحصیلم‌ در مدرسه ، حتی دوبار هم دستم را برای سوال پرسیدن از معلم ها، بلند نکردم چون میدانستم‌ به محض سوال کردن، همه کلاس ،به من نگاه خواهند کرد.
من هیچوقت تبدیل به آدم پررویی نشدم ولی آنقدر عوض شدم که فکر میکنم اینهمه تغییر باید ارتباطی با پزشک شدنم داشته باشد.
البته همه‌ ما با گذر زمان تغییر می کنیم‌ ولی انگار پزشکی میتواند آدمها را چون خمیر، بکوبد و از اول شکل دهد.
از دخترهایی که با دیدن خون غش میکنند، جراحان شجاعی بسازد که از فواره ی خون هم نترسند و از خجالتی ترین آدمها، پزشکانی بسازد که راحت از یک حاج آقای ۸۰ ساله در مورد میل جنسی اش سوال کنند و به یک خانم وقتی شوهرش کنارش نشسته در مورد خصوصی ترین مسائلش مشورت بدهند.
انگار پزشک شدن فقط یک شغل و مهارت ‌و تخصص نیست، بلکه یک تغییرست.
هیچ پزشکی نمیتواند خودش را با زمانی که هنوز پزشک نبوده مقایسه کند.
اصلا منظورم بّه بَه و چَه چَه کردن از پزشکی نیست و نمیخواهم برای خودم و همکارانم نوشابه باز کنم ولی واقعا پزشک بودن با هر شغل دیگری فرق میکند و البته مساله ربطی به ما پزشکان ندارد بلکه مربوط به سرشت طبابتست و این "دیگر شدن" به جز پزشکان شامل بیماران هم میشود.
اینکه یک حرفه،شاغلانش را تغییر دهد البته نباید عجیب باشد و لابد هر شغلی داستانهای خودش را دارد ولی فکر میکنم اگر سال آخر دبیرستان رشته ام را از ریاضی به تجربی تغییر نداده بودم الان آدم دیگری بودم.
"پزشکی" کشور مرموزیست که فقط وقتی پزشک یا بیمار باشید میتوانید از مرزهای آن رد شوید و البته امن ترین کشور دنیاست.
در این کشور اگر بیمارید میتوانید به همه چیز اعتراف کنید به روابط نامشروع،به مصرف مواد،به دیوانگی و حتی به قتل! اگر پزشک هستید،سینه ی شما پر از رازهای مگو از آدمهایی ست که هیچ دستگاه اطلاعاتی ای از آن خبر ندارد‌.
آدمها در این کشور، بی داغ و درفش به راحتی به چیزهایی اعتراف می کنند که شاید حاضر نباشند زیر شکنجه پیش هیچ بازجویی به آن اعتراف کنند.
بیماران به محض دیدن پزشک، شرم و حیا را کنار میگذارند، انگار دارند با عزیزترین کس که نه، بالاتر از آن، با خودشان حرف میزنند.
از حاج آقای هشتادساله آبرومندی که فکرش را نمیکنید به چیزی به جز آن‌دنیایش فکر کند، فقط کافیست بپرسید تا بگوید چه تعداد ویاگرا مصرف می کند.
در این‌کشور آدمها،بدون زور و قانون همه دستورات را اجرا میکنند.
حاج خانمی که وقتی وارد مطب میشود فقط نوک دماغش پیداست و در تمام عمر،هیچ نامحرمی پای بدون جورابش را ندیده برای گرفتن نوار عصب پاچه های شلوارش را تا هرکجا که دستور دهید بالا میزند.
داستان ،فقط ترس از مرگ و بیماری نیست، داستان این است که پزشک بودن مثل هیچ بودنِ دیگری نیست.
مردم فکر می کنند پزشکها جور دیگری هستند و واقعا حق دارند.
ما پزشکها همان آدمهای معمولی و مثل من خجالتی سابقی هستیم که وقتی پزشک میشویم هیچوقت به زمانی که پزشک نبودیم باز نمیگردیم.
در این کشور،همه قوانین عوض میشوند هم برای پزشک،هم بیمار!
هیچ یک از قوانین دنیا در مطب پزشک حاکم نیست شما اگر دیکتاتورترین آدم روی زمین هم باشید وقتی روبروی پزشک می نشینید ،بایداز دستورش اطاعت کنید حتی اگر آن دستور ،خوردن تلخ ترین شربت یا شیاف کردن باشد.
خیلی از بیماران وقتی وارد مطب میشوند ناخودآگاه،روسریشان را از سر بر میدارند،انگار سوارِ هواپیمایی هستند که از مرز کشوری با قانونِ حجاب اجباری گذشته است.
آدمها از رازهایی با ما پزشکان می گویند که گاهی مجازاتش مرگ است.
پسری را به یاد می آورم که دختری را دوقلو حامله کرده بود و آن دختر،شوهر پیری داشت و پسر ساده دل فکر میکرد آن مردی که هرروز دختر را به کلاس زبان می آورده ، پدرش بوده و حتی عزم‌کرده بود به خواستگاری زن شوهردار برود و روبروی من نشسته بود و برای سناریوی فرارشان با من مشورت میکرد در حالی که مجازات کاری که کرده بود در این ینگه دنیا اعدام بود ولی او همه چیز را به من گفت فقط به این خاطر که پزشک بودم.
در این کشور،حتی عقاید هم زوری ندارند میشود روزه و نماز و حج را تعطیل کرد. مثلا در همین داستانِ کرونا به اشاره ی پزشکان (و تازه نه با زور و تهدید فقط با اشاره و توصیه) درِمساجد و کلیساهایی بسته شد که هزارسال حتی تیر و توپ‌ و تانک هم نتوانسته بود تعطیلشان کند.
در کشورِطبابت، هیچکس، مجازات یا سرزنش نمیشود،هیچ رازی افشا نمیشود و هیچ شرم و خط قرمزی وجود ندارد.
در یک کلام انگار، این کشور، آزادترین کشور دنیاست.

پزشکی آزادیست!

@draboutorab
1
در فضیلت گیاه خواری( بخش اول)

همین اول اعتراف کنم که من عاشق گوشتم و فکر نمیکنم هیچ وقت بتوانم عادت گوشتخواری ام را ترک کنم.
تا چندی پیش وقتی کسی میگفت گیاهخوارست من نگاهی به او میکردم و برحالش تاسف می خوردم و با خودم فکر میکردم اینجور آدمها یا حس چشایی و سلیقه غذایی خرابی دارند یا می خواهند کاری کنند که مردم فکر کنند تافته جدابافته ای هستند ولی بعد از خواندن کتاب پیتر سینگر یعنی "آزادی حیوانات" ذهنم چنان تغییر کرد که با اینکه هنوز عادت گوشتخواری را نتوانسته ام رها کنم ولی از آن پس با شرمندگی و عذاب وجدان گوشت میخورم.
سالهاپیش متوجه شدم یکی از عزیزان و خوبان روزگار تصمیم گرفته گیاهخوار شود و وقتی دلیلش را پرسیدم با توجه به سلوک اخلاقی اش از یکی از بزرگان نقل قولی کرد که میگفت ما نباید شکم خود را تبدیل به قبرستان حیوانات کنیم. گرچه آن حرف در دل سنگ من کمی اثر کرد ولی هیچ چیز مثل شرحی که سینگر از نحوه تولید گوشت میدهد نتوانست اینچنین حسم به گوشتخواری را تغییر دهد.
قبل از خواندن بقیه داستان به شما هشدار میدهم که شنیدن‌ قصه ای که میخواهم برایتان تعریف کنم ممکنست حسابی حالتان را بگیرد و کبابتان را کوفتتان کند ولی مطمئنم این یکی از مهمترین قصه هاییست که باید بشنوید.
صدسال پیش خوردن مرغ مگر در مراسمی خاص نه تنها مرسوم نبود بلکه ممکن هم نبود.
تولید مرغ محدود بود به مرغ و خروس هایی که آدمها در عرض چندسال در باغچه شان بزرگ میکردند و در مناسبتهای خاصی اگر دلشان می آمد سر میبریدند.
اصلا مغازه های مرغ فروشی به شکل امروزی وجود نداشت.
در صدسال پیش اگر در یک روز کل مرغهایی که در حیاطهاو مزرعه های ایران زندگی میکردند را هم سر میبریدند کفاف مصرف یک روز جوجه کباب ما آدمهای این دوره و زمانه را نمیداد.
در دنیای جدید سالانه فقط در آمریکا ۵ میلیارد مرغ خورده میشود.
خب میپرسید مشکل کجاست؟
آیا میدانید تولید چند میلیارد مرغ چگونه ممکن میشود؟
مرغهای گوشتی از همان زمان که سر از تخم در می آورند در بزرگترین و متعفن ترین شکنجه گاه تاریخ ،زندگی نکبت بارشان را شروع میکنند، زندگی یی که به جای ۵ سال فقط در ۴۰ روز به طرز فجیعی به پایان میرسد.
در مرغداری ها جوجه ها آنقدر در هم چپیده نگه داری میشوند که حتی نمیتوانند بالهایشان را از هم باز کنند آنها در تمام عمر در فضایی به اندازه یک کاغذ A4 زندگی میکنند.
زیر پایشان مدفوع آنچنان متعفنیست که پاهایشان تاول میزند و ریه هایشان می سوزد.
جوجه ها از شدت کلافگی دائم همدیگر را نوک میزنند پس مرغداران نوکشان را با دستگاهی که مثل گوتین داغ است میچینند.
نوک عضو بسیارحساسیست و درد نوکچینی درست مانند اینست که لب شما را با قیچی داغی ببرند و مجبورتان کنند با همان لب مرتب غذا بخورید.
چراغهای مرغداری تقریبا دائم روشن هستند تا جوجه ها نتوانند بخوابند و دائم بخورند.
جوجه ها در عرض ۴۰ روز به اندازه چندسال وزن می گیرند و این وزن چون بیش از تحمل پاهای نحیفشانست اغلب در روزهای آخر در آن آشفته بازار میشکنند.
از مرغها که بگذریم وضع گاوها هم بهتر نیست.
اگر فکر میکنید گوشتی که میخورید گوشت گاوهاییست که در مراتع و مزارع سالها ول میگردند و ماما میکنند و علف تازه نوش جان میکنند کاملا در اشتباهید چون این جور گاوها یک درصد گوشتی که شما میخورید را هم نمیتوانند تامین کنند.
گاوداری صنعتی یکی از بزرگترین شکنجه گاه های تاریخ برای حیوانات هستند.
گوساله ها بعد از تولد از مادرشان جدا میشوند و برای هفته ها ، مادر و فرزند ناله میکنند و ضجه می زنند.
از همان اول عادت مکیدن را از گوساله ها میگیرند و به جای شیر مادر ،کنسانتره ای از شیر خشک و مواد مقوی به آنها میدهند تا چندماهه چاق چله شوند و آماده سلاخی شوند.
رژیم غذایی گوساله ها را عمدا کم آهن می کنند تا گوشتشان صورتی تر و گران تر شود.
علف تازه هم ممنوعست چون گوشت را پر رنگ و ارزان میکند و این کارها به قیمت یک عمر ضعف و بی حالی گوساله زبان بسته تمام میشود.
در دامداریهای صنعتی فضا آنقدر تنگست که گوساله حتی نمیتواند در اسطبلش دور بزند.
آنها را بیرون‌نمیبرند چون راه رفتن آنها باعث میشود کالری بسوزانند و عضله هاشان سفت شود و لطافت گوشتشان کم شود پس با زنجیر آنها را میبندند تا تولید گوشتشان هرچه بیشتر به صرفه باشد.
به آنها آب خالی نمیدهند و مخصوصا آنها را تشنه نگه میدارند تامجبور شوند بیشتر و بیشتر غذایی که شبیه سوپ است بخورند و زودتر وزن بگیرند.
گوساله ها بعد از چندماه درحالی زندگی وحشتناکشان را به پایان میبرند که رنگ هیچ مرتع و علف تازه ای را ندیده اند و از پستان هیچ مادری شیر نخورده اند.
حالا نوبت سلاخیست.
آویزان شدن از پا و قطع سر حتی وقتی قبلش با شوک برقی، گاو بی حس شود قطعا دردآورست چه برسد به اینکه حتما بخواهیم با روشهای ذبح سنتی حیوان را زجرکش کنیم.

ادامه دارد
https://www.tg-me.com/draboutorab
2025/07/12 01:16:05
Back to Top
HTML Embed Code: