Telegram Web Link
مزه ی زندگی

یکسال از جنبش مهسا گذشته است.
خیلی ها مهاجرت کرده و رفته اند یا میخواهند بروند چون فکر میکنند در ایران هیچ چیزی تغییر نکرده و نخواهد کرد.
ولی یک چیز مهم تغییر کرده است:
ذائقه ی ایرانی
پدر من خورشت بامیه دوست ندارد و  کسی نتوانسته نظرش را نسبت به بامیه عوض کند.
میگویند در ذائقه مجادله نیست و ذائقه عوض نمیشود مگر اتفاق خاصی بیفتد مثل اتفاقی که برای ذائقه موسیقیایی من افتاد.
برای سالها من تنها از موسیقی سنتی لذت میبردم تا اینکه در دوران سربازی وقتی بعد از بیست روز محرومیت مطلق موسیقیایی، مرخصی گرفتم و سوار تاکسی شدم،همه چیز ناگهان زیر و رو شد.
راننده،آهنگ پاپ گذاشته بود و مغز محرومیت کشیده ی من در آن لحظه آن صدای خاص را بلعید و مزه کرد و ناگهان دروازه جدیدی برای لذت بردن از موسیقی پاپ به روی مغزم باز شد.
بعد از آن لحظه،دیگر ذائقه من عوض شده بود.
سی سال پیش در ایران کسی پیتزا نمی‌خورد،غذای خوب،کباب خوب بود تا اینکه کم کم پیتزا خوردن تبدیل به مُد روز شد و البته این اتفاق بی حکمت هم نبود چون پیتزا از ترکیب زیرکانه ی چند چیز خیلی خوشمزه مثل گوشت و چربی و نان و نمک ساخته شده بود پس کم کم پیتزا،ذائقه ها را عوض کرد و پیر و جوان عاشق این غذای ایتالیایی شدند بدون اینکه روح ایتالیا از این تغییر خبر داشته باشد.
میگویند دستگاه تبلیغاتی سرمایه داری ایده آل های غربی اش را به همه ی جهان تحمیل کرده و به همین علتست که چیزهای غربی از جمله غذا و فرهنگ غربی خیلی بیشتراز غذا و فرهنگ هندی یا چینی طرفدار دارند!
ولی اگر پیتزا اینقدر خوشمزه نبود آیا باز هم مُد میشد؟
پینکر میگوید ایده ها و ایده آل های نظام سرمایه داری،جهانگیر شده اند چون این نظام برای شناخت ذائقه مردم و فراهم کردن چیزی که مورد پسندشان باشد بیش از هر نظام دیگری مهارت دارد. سرمایه داری عاشق مردم نیست بلکه عاشق کشف ذائقه مردمست چون همین مردمند که محصولاتش را باید بخرند تا سود کند.
سرمایه داری،موسیقی رپ را از میان موسیقیهای قبیله ای آفریقاکشف کرد و رشد داد و به همه دنیا فروخت و سود خوبی هم کرد چون در پیدا کردن موسیقی یی که به ذائقه همه جوان‌های دنیا خوش بیاید مهارت داشت.
پیتزا مُد شد نه چون چینی نبود و ایتالیایی بود بلکه چون خوشمزه بود و مثل موسیقی رپ و صدها چیز غربی دیگر ذائقه ها را تغییر داد.
اینترنت هم توطئه امپریالیسم نبود بلکه ابزاری بود که آنقدر عالی کار میکرد که حتی یک طلبانی هم نمیتوانست ازآن صرف نظر کند.
هیپی گری در دهه هفتاد مد شد ولی بی بندوباری آن به ذائقه ها خوش نیامد پس در همان غرب هم منقرض شد همانطور که در این تابستان داغ بدون گشت ارشاد هیچ کس درایران لخت به خیابان نیامد.
ذائقه ها و ارزش ها اگر به طبع مردم خوش آیند،جا می افتند و اگر از چشمشان بیفتند کنار گذاشته و جایگزین میشوند و هیچ ابَرحکمران یا سرمایه داری نمی‌تواند به جنگ آنها برود.
پنجاه سال پیش در اروپا مد نبود کسی به زجر گوساله ای که دارد گوشت سرخ شده اش را به نیش میکشد فکر کند ولی حالا این فکر نه تنها یک ارزش ست بلکه گیاهخواری درحال تبدیل شدن به یک ذائقه فراگیرست تا حدی که شاید نوه های ما روزی ازین که ما حیوانات واقعی را به دندان می‌کشیدیم تهوع بگیرند همانطور که امروزه مابرخلاف اجدادمان گنجشکهای حیاط را به سیخ نمیکشیم.
چهل سال پیش شعار یا روسری یا توسری گرچه شعار حکومت بود ولی به ذائقه پدران ما هم جورِ می آمد،درواقع حکومت این ذائقه را اختراع نکرد بلکه فقط بر موجش سوار شد.
"زن زندگی آزادی"  مُد شد و سپس خیلی زود به ذائقه ها خوش نشست چون مردم به جای مرگ بر این و آن ،زندگی کردن و زنانه بودن و آزاد بودن را بیشتر میپسندیدند.
‌حالا این شعار ذائقه ای فراگیرست که جهان هم آن را پسندیده و حتی سرودش را زیر لب زمزمه کرده است همان جهان سرمایه داری که درپیدا کردن چیزهایی که به ذائقه همه خوب بیاید مهارت دارد.
و نتیجه چنین تغییر ذائقه ای بسیار فراتر از تغییراتی ست که با هزار انقلاب ممکنست رخ دهد.
تا همین چندسال قبل دخترها بیش از اینکه از سوار شدن به ون های ارشاد بترسند از پدرهایی که پشت در وزرا، منتظرشان بودند می‌ترسیدند ولی حالا همه چیز عوض شده است و خواهد شد حتی اگر گشت خیابانی و مغز حاکمان عوض نشود زیرا با تغییر ذائقه ها گشتهای خانگی و افکار پدرسالارانه مجبورند که تغییر کنند.
آنها که فکر میکنند میتوان ذائقه حجاب را به چهل سال پیش برگرداند اگر راست میگویند اول سعی کنند پیتزا فروشی ها را جمع کنند.
دستور دادن به نسل جدید برای اینکه مطابق ذائقه های فرهنگی صدسال پیش زندگی کند مثل اینست که من به پدرم دستور دهم که باید به خوشمزه بودن بامیه ایمان بیاورد.
اگر از ایران میروید چون فکر میکنید چیزی عوض نشده صبر کنید!
چیز مهمی عوض شده چیزی به مهمی مزه ی زندگی!
اگر بمانید آن را خواهید چشید
https://www.tg-me.com/draboutorab
سایه ی نارونی تا ابدیت جاریست

ابدی بودن برای همه موجودات به جز انسان امری عادیست چون حیوانات در"حال" زندگی میکنند و احتمالا تصوری از آینده و مرگ ندارند ولی آدمها میدانند که روزی خواهند مُرد و همین حس مرگ آگاهیست که باعث می‌شود برای جاودانه شدن به آب و آتش بزنند.
اسکندر با آب حیات، ادیان با کش دادن زندگی به بعدتر از مرگ ،آدم‌های معمولی با بچه دار شدن و تکثیرژنهایشان و آدم‌های خاص با آفریدن هنر و ادبیات و تکثیر مم هایشان همه به دنبال یک چیزند شکست دادن زمان و رسیدن به جاودانگی و ابدیت.
آنها که دستشان خالی ترست سعی میکنند بخشی از زندگینامه ی یک آدم به ابدیت رسیده و جاودانه باشند مثلا با یک آدم معروف ازدواج کنند یا دوست شوند و اگر هیچکدام ممکن نشد به هتل محل اقامت رونالدو حمله کنند و لااقل یک عکس دونفره جاودانه با او بگیرند.
در هر صورت گرچه شیوه های رسیدن به جاودانگی برای هرکس متفاوتست ولی تلاش همه ذهنها و مغزها برای رسیدن به جاودانگی نشانه این است که جاودانگی غریزه ای فراگیر و سیم کشی شده در مغز ماست غریزه ای که تا دم مرگ، امید به ابدی بودن را در ما زنده نگاه می‌دارد.
"دین بونومانو" در کتابِ "مغز یک ماشین زمانست" به بررسی ابدیت در فیزیک زمان و رابطه مغز با آن می‌پردازد.
او میگوید اگر بپذیریم که هر ذهنیتی در مغز ما ریشه در قوانین فیزیکی دنیایی دارد که در آن تکامل یافته ایم پس فهم مغز مااز زمان هم باید با فیزیک جور در بیاید.
مثلا نه تنها مغز ما بلکه مغز هر حیوانی بدون اینکه فیزیک بلد باشد میداند که سیبی که از درخت می افتد به سمت زمین حرکت خواهدکرد نه آسمان و میتواند بهتر از هر جی پی سی نه تنها مکان ما را شناسایی کند بلکه میتواند معنای فاصله و سرعت را هم بدون فیزیکدان بودن درک کند پس شاید بتوان با نگاه به نحوه درک فیزیکی مغز از زمان و مکان ،فیزیک فضا_زمان را با علم اعصاب آشتی داد.
میگویم"آشتی" چون درک مفهوم فیزیکی زمان برای مغز ما که با زمان بزرگ شده بسیار طاقت فرساست مثل درک اینکه زمان تنها یکی از ابعاد فضا مثل طول و عرض و ارتفاعست و میتواند تاب بردارد یا گذشته و آینده مثل حال فقط یک مفهوم فیزیکی هستند و از ازل تا ابد سرجایشان بودند و خواهند بود وحال فقط خطاییست حسی از گذشته ای بسیاربسیار نزدیک که مغز برای ما ساخته  است.
به راستی چطور میتوان این حرف ابدیت گرایانه فیزیک را هضم کرد،این حرف که زمان مثل حلقه فیلمی از کل عالم ست و بر روی این حلقه ی فیلم همه فریم های عالم از ازل تا ابد وجود داشته و دارند و هر فریم تنها بخشی از کل عالمست و"حال"چیزی جز آن لحظه از فیلم که ما آن را احساس می کنیم نیست و فریم های گذشته فیلم واقعا نگذشته و تا ابد وجود خواهند داشت و همین خطا از درک گذشته است که باعث توهم جریان پیوسته زمان در مغز مامیشود؟
با اینحال فهم عصبی ما از زمان کاملا هم با مفهوم فیزیکی زمان غریبه نیست
مثلا فیزیک میگوید در حرکت،زمان کندتر میگذرد یا اگر با سرعت نور حرکت کنیم جوان میمانیم و زمان فقط وقتی معنا دارد که تغییری در عالم رخ دهد از اینطرف در سمت مغز هم وقتی ما بیکار یکجا نشسته ایم زمان برایمان کند می گذرد و برعکس وقتی در حال حرکت و کاریم تند!
یا فیزیک میگوید هرچه از زمین دورتر شویم زمان تندتر میگذرد و از اینطرف اگر از آدمها بپرسند چراغی که در ده متری آنهاست زودتر خاموش شد یا چراغی که در بیست متری آنهاست زمان خاموش شدن چراغ دورتر را دیرتر تخمین می‌زنند بااینکه هردوچراغ هم زمان خاموش شده اند.(اثر کاپا)
مغز ما برای تکلم درباره زمان و مکان هم طوری مدار بندی شده که انگار این دو مثل دنیای فیزیک بخشی از یک چیزند مثلا وقتی میگوییم پاییز نزدیکست از یک صفت مکانی یعنی نزدیکی برای یک زمان تقویمی یعنی فصل پاییز استفاده می کنیم یا وقتی می‌گوییم برای مدت طولانی منتظر بودم صفت مسافتی طولانی را برای زمان بکار می‌بریم یا وقتی میگوییم زمان امتحان دو روز عقب افتاد انگار باور داریم میشود زمان را چند متر عقب انداخت یا وقتی می‌گوییم هنوز وقت این کار نرسیده انگار جایی ایستاده ایم تا زمان حرکت کند و به مکان ما برسد.
با وجود همه این همسویی ها،تضادهای  بین درک عصب شناسی و فیزیکی از زمان، بسیار پرزورترند.
آخر چطور مغز ما که یک دستگاه تکامل یافته برای پیش‌بینی آینده ست میتواند  نظر فیزیک درباره ازلی و ابدی بودن گذشته و آینده را درک کند؟
تکلیف مکافات و اختیار و برنامه ریزی برای آینده چه میشود؟
آیا هیتلرهاچاره ای جز جنایت و مردم چاره ای جز مکافات نداشتند؟
با اینحال نسبیت زمان میتواند،زیبایی و معانی بزرگی را به ما هدیه کند
به این فکر کنید که زندگی چه با معنا میشود اگر مثقالی خیر و شر از ازل تا ابد در عالم گم نشود و چه رومانتیک اگر همه بوسه ها از ازل تا ابد سرجایشان باشند
و چه زیبا اگربه قول سهراب
سایه ی نارونی تا ابدیت جاری باشد
https://www.tg-me.com/draboutorab
چراغ من

چند روزیست روزگار دوباره آن روی زشت خود را نشان داده است.
سلاخی کردن و اسیرکردن بی گناهان و آب بر کودکان بستن و آواره کردن سالخوردگان همه زشتی هاییست که بر سر دنیا آوار شده و دراین هیاهو،همه جا پُرست از مویه هایی درباره بد شدن روزگاری که خوبی از آن رخت بر بسته و هر روزش بدتر از دیروزست و شاعرش میگوید

از ما گذشت نیک و بد اما تو روزگار
فکری به حال خویش کن این روزگار نیست

ولی در این وانفسا که همه فکر میکنند نفسِ خوبی به شماره افتاده من آن نفس گرمی که نشانه ی زنده بودن خوبی هاست را حس میکنم و میخواهم از شکم نهنگی که در آن گرفتار آمده ایم نور امیدی به شما نشان دهم.
و البته قصدم قضاوت ماجرایی کمابیش سیاسی نیست و دلم نمی خواهد خودم را وسط دعوایی بیندازم که به جز چک و لگد از دو طرف سهمی نصیبم نخواهد شد بلکه تنهامیخواهم در دل این شب سیاه از صبح سپیدی بگویم که منتظر ماست حتی اگر باورش نکنیم.
در معرکه جدید بیش از هزار نفر که بسیاری از آنها فقط مشغول رقصیدن  بودند به دست گروهی که سالهاست تحقیر شده اند سلاخی می‌شوند.
طرفداران گروه سلاخ از روی رودربایستی این قتل عام را با شیپور پیروزی در جنگ تبریک میگویند ولی هیچ کدامشان درباره کشتن غیر نظامیان و اسیر کردن زنها و بچه ها حرفی نمیزنند انگار که چنین اتفاقی اصلا نیفتاده است و مهمتر اینکه هیچ کس این کشتار را گردن نمی‌گیرد و همه  قسم حضرت عباس میخورند  که در این پیروزی به زعم خودشان باشکوه کوچکترین دخالتی نداشته اند.
در آنطرف گروه سلاخی شده که خودش هم ید طولانی یی در سلاخی کردن دارد،زخم خورده و عصبانی به دنبال انتقامی سخت از دشمنست و انتظار دارد همه ی دوستانش در این انتقام به او کمک کنند و البته در ابتدا حمایت بیشتر دوستانش را در جیب دارد ولی به محض اینکه بمب‌های انتقامش جان اولین کودک دشمن را میگیرد دوستانش چنان مردد میشوند و پشتش را خالی میکنند که مجبور میشود راه آبی را که بسته بر زنان و بچگان همان دشمنی باز کند که  عزیزانشان را سلاخی کرده است.
این چه معنایی دارد؟
این یعنی دنیا آنقدر عوض شده که دیگر  حتی در آن  نمیتوان بر گروهی که بیش از هزار نفر از قبیله شما را سلاخی کرده اند آب را بست در حالی که تا همین قرن پیش این کار یکی از فنون نظامی قهرمانانه محسوب میشد.
لشکرها شهر دشمنانشان را محاصره میکردند تا آن زمان که کودکان و زنان دشمن از تشنگی بمیرند و نوبت به تسلیم خود دشمن برسد.
اصلا چرا راه دور برویم در همین جنگ خودمان ایران و عراق ، وقتی موشک ها بر سر کودکی ما آوار میشد و  پدرانمان با بمب شیمیایی خفه میشدند دل مردم کجای دنیا برای ما می سوخت؟
ولی حالا فقط چهل سال بعد ازآن نه تنها بمب‌های شیمیایی در انبارها خاک میخورند بلکه حکومت ها برای کشتن هر کودک دشمن باید جواب پس بدهند دیگر نمیتوان بر سر کودکی بمب ریخت فقط به جرم اینکه او فرزند پدریست که دشمن  ماست.
حالا کشور زخمی یی که تا بن دندان مسلح و آماده و مهیای انتقام است بیش از اینکه به چگونه کشتن دشمن فکر کند مجبورست به چگونه نکشتن آنها فکر کند چگونه نکشتن زنها و بچه های همان دشمنی که زنهاو بچه های آنها راسلاخی کرده اند و این همان نور امیدیست که میگویم در اوج این شب تار می‌توان دید.
در این دنیا بر دشمن آب بستن نه تنها  دیگر به راحتی آب خوردن نیست بلکه زوری میخواهد فراتر از هزاران بمب اتم!
در این دنیا مدتهاست بمب اتم فقط به درد پخ کردن ترسوهایی میخورد که هنوز باور میکنند کسی در عالم جرات جزغاله کردن یکشبه میلیونها آدم واقعی را دارد،شاهدش هم امپراتور روس که حتی در آستانه باختن در جنگ هم شجاعت منفجر کردن یکی از هزاران بمب اتمش راندارد.
در دنیایی که آدمهایش دیگر حتی دل بریدن سر یک مرغ زنده را هم ندارند و  اگر کشتارگاه ها اعتصاب کنند هیچ مرغ قصابی شده ای برای خوردن پیدا نخواهد شد، تکلیف آدم کشی روشنست و اگر هنوز آدم دشمن را می‌توان کشت به کمک موشکها و مسلسل هاییست که ندیده از دور میکشند وگرنه کدام سربازی در این زمانه چشم در چشم ،دلِ چاقو زدن به شکم دشمنش را دارد؟
در این دنیا نه تنها دیگر کسی با کشتن دشمن قهرمان نمیشود بلکه برای ریختن هر قطره خون دشمن ،باید به میلیاردها نفر جواب پس دهد و  برندگان جنگ به جای جشن پیروزی باید به فکر پس دادن جواب قطره قطره ی خونهایی باشند که بر رویش جشن میگیرند.
و حاکمان باهوش و صلح طلب این را فهمیده اند این را که وقتی بردن در جنگ همان باختن باشد بهترین کار هرگز نجنگیدن است حتی به قیمت ضعیف بودن و بمب نداشتن و حافظ هم خوب این را فهمیده که فرموده

من از بازوی خود دارم بسی شکر
که زور مردم آزاری ندارم

پس بگذارید من در چنین دنیایی که جنگیدن و بردن همان باختن است چراغ امیدم را روشن نگه دارم و چون مولانا بخوانم

تو مگو همه به جنگند و ز صلح من چه آید
تو یکی نئی هزاری تو چراغ خود بیفروز
🕯

https://www.tg-me.com/draboutorab
در فضیلت منیت

ما  کسانی که از خودشان تعریف و تمجید میکنند را ملامت میکنیم حتی اگر درباره توانایی ها و لیاقتهایشان اغراق نکرده باشند و این ذهنیت از کودکی با ماست یعنی از همان دوران مدرسه که به جای "من "خودمان را "ما "صدا میزدیم و آقا اجازه" ما " می‌گفتیم و "ما گفتن" را نشانه ی با ادبی میدانستیم و مَن مَن کردن را نشانه ی گستاخی و البته این عادت بزرگان ما هم بوده و هست همانها که آخر نامه هایشان مینوشتند الاحقر حتی اگر اعظم بودند و خودشان را بنده صدا میزدند حتی اگر ارباب بودند!
ولی چرا"من گفتن"فقط در اینطرف دنیا نشانه ی بی ادبیست؟
فرنگیها از ابراز و اظهار توانایی های خودشان و مَن مَن کردن نه تنهاخجالت نمی کشند بلکه فقط کافیست در کاری کمی بهترباشند تا آن را در گوش و چشم عالم فرو کنند بدون اینکه ملامت شوند مثلا ترامپ فریاد می‌زند من پولدارترین و خوش تیپ ترین و باهوشترینم بدون اینکه ذره ای از خیل طرفدرانش کم شود، برخلاف این گوشه دنیا که آدمها عادت دارند اگر قارون هم باشند باز از وضع بد بازار ناله کنند یا اگر اینشتین هم باشند خود را معلم فیزیک ساده ای معرفی کنند و اگر همه کاره باشند خودشان را هیچکاره جا بزنند!
منِ غربیها خیلی بزرگتر از منِ شرقی هاست و این تفاوت فارغ از اینکه ریشه درکجا دارد(نوع حکومت‌،جغرافیا،کم آبی،فقر ،دین) سبب شده مغزهای شرقی و غربی سیم کشی های متفاوتی پیدا کنند و نگاهشان به جهان به کلی متفاوت از یکدیگر باشد تفاوتی که از کورتکس بینایی انسان غربی و شرقی آغاز میشود و به عادات و اخلاقیات و حکمرانی آنها هم امتداد پیدامیکند،مثلا غربی ها در تخمین طول اشیا به شکل مطلق(این خط دقیقا چند سانت است؟) دقیق ترند در حالی که شرقی ها در مقایسه ی طول خطوط با هم(این خط چقدر طولانی از آن خطست)تواناترند یا مثلا از نظر مغز شرقی در  یک دسته ماهی آن یکی که جلوتر از بقیه حرکت می‌کند تکرو محسوب میشود درحالیکه از نظر مغز یک غربی آن ماهی، پیشرو و برنده ست یا مغز شرقی به پس زمینه و کلیت یک نقاشی پرتره بیشتر توجه می‌کند درحالی که مغز غربی بیشتر روی جزئیات خود چهره تمرکز می کند یا اگر از یک شرقی بخواهیم از سه کلمه موز و میمون و خرس دوتا را جفت کند اکثر اوقات موز و میمون را جفت می‌کند چون  به روابط بیشتر فکر میکند (اگر میمونی هست باید به فکر موزش هم بود) درحالی که یک غربی میمون و خرس را از جهت حیوان بودن جفت می‌کند چون به خصوصیات فردی بیش از روابط بین فردی اهمیت می‌دهد.
در یک مطالعه بر روی کارمندان یک بانک چندملیتی مشخص شد که اگر از یک چینی بپرسند مهم ترین دلیلش برای کمک به فردی دیگر چیست اغلب میگوید:بزرگتر بودن و بالاتر بودن رتبه آن فرد نسبت به خودش در حالی که دلیل یک آمریکایی برای کمک به دیگری بیشتر این است که آیا آن فرد قبلا به خود او کمک کرده یا نه و  یک اسپانیایی فقط درصورتی کمک می کند که طرف دوستش باشد( و شاید یک ایرانی فقط وقتی که طرف فامیلش باشد) و این یعنی مغزهای مختلف در جغرافیا و فرهنگ های مختلف برای کارکردهای متفاوتی سیم کشی میشوند و تفاوت این دو ذهنیت یعنی
فردگرایی و بزرگ کردن "من"
و
جمع گرایی و اولویت دادن به "ما "
همان طور که در نگاه آدمها به طول یک خط یا یک گله ماهی یا یک نقاشی پرتره یا جفت کردن کلمات تغییر ایجاد میکند میتواند سیستم ها و هنجارهای اخلاقی و رفتاری متفاوتی را هم برای مغز شرقی و مغز غربی طراحی کند.
و حالا یک سوال
چرا با اینکه انتظار داریم مغز شرقی یی که برای اولویت دادن به "ما"سیم کشی شده (و احترام به بزرگترها و اولویت دادن به دیگران و رهرو بودن به جای رهبر بودن واطاعت کردن به جای سرکشی سرلوحه کارش است) اخلاقی تر باشد  ولی در آمار و عمل،جوامع متشکل از مغزهای فردگرا ،اخلاقی ترند؟
چرا بیشترین کمک به خیریه ها،کمترین آمار قتل و دزدی و تجاوز،بیشترین برابری ،بالاترین رضایت از زندگی،کمترین خشونت، بیشترین رواداری و دموکراسی را در غرب پر از فرد گرایی و منیّت میبینیم؟
چرا در شرق رئیس مملکت میتواند در چشم میلیونها نفر نگاه کند و صدهادروغ شاخدار بگوید بدون اینکه وجدان جامعه تکان بخورد ولی در غرب برای کله پا شدن رئیس جمهور تنها یک دروغ کفایت میکند؟
البته مثل همیشه باید مواظب باشیم همبستگی را با علیت اشتباه نگیریم ولی انگار فردگرایی برخلاف چیزی که انتظار داریم به اخلاقی تر شدن جوامع  کمک کرده است درست مثل خیلی چیزهای به ظاهر بدی که برخلاف انتظار نتایج و پیامدهای خوبی به همراه داشته اند مثل سرمایه داری که با هدف حرص و ثروت اندوزی بیشتر به راه افتاد ولی به تنهایی بیش از از هر ایسم و مصلح اخلاقی دیگری ، بدون ذره ای نیت خیر تنها با بزرگ کردن کل کیک ثروت به جای تقسیم عادلانه فقر توانست میلیاردها نفر را از گرسنگی نجات دهد.
چرا باید از جمع مغزهای فردگرا و خودخواه،جوامع اخلاقی تری حاصل شود؟

ادامه دارد
https://www.tg-me.com/draboutorab
در فضیلت منیت(قسمت دوم)

چندی پیش میزبان هنرمندی بودم که سالها از دور مرام و هنرش را تحسین کرده بودم.هنرمند مستقلی که برخلاف بسیاری از هم مسلک هایش با وجود همه تنگناهای زندگی تسلیم" آنها" نشده بود "آنها"یی که هیچ بزرگی و استقلالی را برنمی تابند.
هنرمند محبوب من در آن محفل از خودش بسیار گفت :
-آنها به من میگفتند کافیست جزو دار و دسته "ما "شوی تا نانت در روغن باشد ولی" من" گفتم اگر جزو شما شوم که دیگر "من" نیستم!
-هرگز شخصیت من اجازه نمی دهد جزو آنها باشم.
-من آنقدر برای خودم ارزش قائل هستم که به خودم خیانت نکنم.
-هنر من به اندازه همه هنرهای کوچکشان ماندگارخواهد شد.
آن روز با اینکه هرچه بیشتر میگفت بیشتر به او علاقمند میشدم ولی "من"های زیادی که در لابلای حرفهایش بود مغز شرقی من را کمی اذیت می کرد ولی انگار همان چیزی که سبب شده بود  او در بین هم مسلکی هایش تبدیل به یکی از بامرام ترین آنها شود اتفاقا همین "منِ"بزرگ او بود،"من"ی که حاضر نشده به مای آنها تسلیم شود و شاید کلید حل سوال بزرگی که چندی پیش پرسیدم  همین باشد!
چرا مغزهای فردگرا در مجموع اخلاقی تر از مغزهای جمعگرا رفتار میکنند؟
چرا رواداری مذهبی و فرهنگی در فرهنگهای فردگرا بیشتر است و برعکس خشونت و دیکتاتوری در فرهنگهای جمع گرا شیوع بیشتری دارد؟
جاناتان هایت منشا بسیاری از بی اخلاقی ها و خشونت های تاریخ بشر را در دوگانه ی" ما" و" آنها" میداند دوگانه ای که  محصول جمع گرایی ست و توانسته از صلح آمیزترین ایده ها و مصلحان عالم ترسناک ترین جماعت ها و جنایت ها را بسازد.
مسیح میگفت اگر کسی به گوش راستتان سیلی زد گوش چپتان را هم جلو بیاورید بودا هم میگفت مواظب باشید وقتی راه میروید هیچ مورچه ای زیر پایتان له نشود ولی وقتی طرفدران مسیح و بودا تبدیل به ما مسیحیان و ما بوداییان شدند برای اثبات مهربان بودن مسیح و بودایشان چه قتل عام ها که نکردند زیرا بیش از شبیه مسیح و بودا بودن ، مسیحی و بودایی بودن برایشان مهم بود و این همان چیزیست که وقتی "من" تبدیل به "ما" میشود رخ میدهد درحالی که آنهایی که "منِ"بزرگی دارند حتی اگر خودخواه تر از دیگران باشند چون تسلیم هر "ما"یی نمیشوند مجبورند مسئولیت کارهایشان را به تنهایی بر دوش بگیرند و این آنها را یک قدم در اخلاق پیش می اندازد در حالیکه وقتی من ها محو میشوند و تبدیل به ما میشوند آدمها می‌توانند مسئولیت گناه هایشان را بین ما و من تقسیم کنند.
مطالعات بین فرهنگی نشان داده در فرهنگهای جمع گرا آدمها قبل از انجام هر کاری اول به این فکر میکنند که اگر آن کار را انجام دهند دیگران چه فکری درباره آنها میکنند ولی در فرهنگ های فردگرا مردم از خودشان می‌پرسند اگر فلان کار را کنم چطور با وجدان خودم کنار بیایم در واقع در شرق جمعگرا بااینکه آدمها کمتر به خودشان اهمیت میدهند و با وجود جنبه های به ظاهراخلاقی جمع گرایی ،چون اولویتِ اول" ما "است وجدان فردی و درنتیجه مسئولیت پذیری اخلاقی به خوبی شکل نمی‌گیرد و افکندن مسئولیت فردی بر دوش جمع و تقسیم  مسئولیت های "من" بین"ما " باعث میشود اعمال غیر اخلاقی بخصوص اگر تایید جمع را داشته باشند برای فرد کم هزینه تر شود همانطور که جوخه اعدام را به این دلیل ساخته اند که بار مسئولیت کشتن یک انسان را بین چند سرباز مامور و معذور تقسیم کنند.
آیشمن هم در دادگاه با همین ذهنیت مسئولیت جنایت‌هایش در آشویتس را به گردن اعضای حزب و پیشوایش می انداخت!
و تبدیل من به ما راحت ترین راهیست که میتوان با کمک آن از آدمهای معمولی جنایتکارانی ترسناک ساخت بخصوص که تشکیل یک "ما"ی بزرگ مقدمه ساخت دوگانه ی خطرناک "ما و آنها" هم هست  دوگانه ای که به قول جاناتان هایت بزرگترین علت جدا کردن خوبان عالم از یکدیگرست.
یک سوئدی خیلی راحت تر از یک ایرانی میتواند بعد از عاشق شدن با غریبه ای که جزو "ما" نیست و از "آنها" ست ازدواج کند و اصلا لازم نیست درباره  ازدواجش با یک مسلمان سیاه پوست به خانواده اش توضیح دهد چون "من" در غرب بر "ما" غلبه دارد در حالی که در اینجا برای ازدواج نه تنها ایرانی و مسلمان و شیعه بودن هم کفایت نمیکند بلکه گاهی باید پدربزرگتان هم عروس را پسندیده باشد.
و اینجا جاییست که من های کوچک حتی اگر وزیر و وکیل هم باشند میتوانند صفرهایی باشند که به نوکری افتخارکنند و چه چیزی ترسناک تر از این آدمها و چه چیزی امیدوار کننده تر ازین که بچه های ما برخلاف اجدادشان( همانها که حتی اگر ارباب هم بودند خود را بنده صدا میزدند)امروز من های بزرگی دارند من های بزرگی که گرچه ادب شرقی اجدادی شان را فراموش کرده اند ولی بیش از اجدادشان مسئولیت اعمالشان را میپذیرند"من" هایی که سینه چاک هر "ما"یی نمیشوند و رها از دوگانه"ما و آنها " رواداری را تمرین میکنند و شاید به لطف همین "من"های بزرگ به زودی شاهد ایرانی سرشار از اخلاق و بزرگی باشیم.


https://www.tg-me.com/draboutorab
نخواهد ماند

در تمام این سالها حتی یک بار هم فکر رفتن به سرم نزده بود تا همین چند روز پیش که در آی سی یو یکی از همکاران مو سپید بعد از دادن جواب مشاوره بیمارم، ناگهان بی مقدمه با لهجه شیرین آذری اش خیلی جدی از من پرسید:
تو چرا هنوز نرفتی؟
مثل آدمهای گیج پرسیدم:
-کجا؟
-کجا؟! از اینجا دیگه از ایران؟ من این موها را در آسیاب سپید نکرده ام!
اینجا هیچ چیز بهتر نمیشود!

میخواستم مثل همیشه آن شعر تکراریِ "من اینجا ریشه در خاکمِ" مشیری را برایش بخوانم یا آن شعر نظامی را که میگوید:
بهتر سگ شهر خویش بودن
تا ذل غریبی آزمودن
ولی نمی دانم چرا زبانم بند آمد!
این حرفها را هزار بار قبل تر از این از هزار نفر دیگر شنیده بودم ولی اینبار...!

اینجا  هیچ چیز بهتر نمیشود!

چرا مثل همیشه این شعر حافظ را نخواندم که
این دل غمدیده حالش بِه شود دل بد مکن!
یا  شعر اخوان را  که میگوید:
این شب تیره اگر صبح قیامت باشد
آخرالامر به هرحال سحر خواهد شد

گیج و منگ با دکتر خداحافظی کردم
از آی سی یو طبقه ششم بیرون آمدم،از پنجره چیزی جز دود دیده نمیشد،در مسیر پایین آمدن از پله ها تمام خاطرات این سالهایی که با امید به بهتر شدن فرداها گذشته بودند،شروع به رژه رفتن در مغزم کردند.
خاطره ی روز اول دانشکده پزشکی روزی که بچه‌ی هفده ساله ای پر از امید و شادی و انگیزه بودم و خاطره دوران دانشجویی، روزهایی که با بچه ها برای  دیدن یک کیس نادر یا کلاس درس فلان استاد،ازین بیمارستان به بیمارستان آن سر شهر میرفتیم و برای رسیدن به دانشگاه حداقل پنج اتوبوس عوض میکردیم بدون اینکه احساس خستگی کنیم. اینها همه مثل یک فیلم از جلوی چشمم رد شدند و بی اختیار یاد دانشجویان پزشکی امروز افتادم که بیشترشان فقط پزشکی می‌خوانند تا با مدرکش کار پذیرششان در فلان کشور فرنگی را درست کنند.
یاد دوست جوان پزشکم افتادم که چند روز پیش کانالی را نشانم داده بود که چندهزار پزشک ایرانی که فقط میخواهند به آلمان بروند عضوش بودند و لجم گرفته بود که در حالی که دانشگاه های ما تبدیل به کارخانه تولید پزشک و متخصص برای فرنگی ها شده تنها فکری که به ذهن بعضی ها میرسد سنگین کردن هزینه ی آزاد کردن مدرکست.
پله ها را دوتا دوتا پایین می آیم و در طبقه چهارم یاد دورانی که روزی شانزده ساعت برای قبول شدن در تخصص درس می‌خواندم و یاد روز اعلان نتایج رزیدنتی می افتم روزی که از فرط خوشحالی حاضر نبودم مقام رزیدنتی ام  را حتی به دنیا و آخرت بدهم و ناخودآگاه یادخبر خالی ماندن بیش از یکصد صندلی رزیدنتی در دانشگاه تهران می افتم و این خبر که قرار ست زمان ثبت نام رزیدنت ها برای جلوگیری از انصراف، وثیقه ملکی از آنها بگیرند.
در پله های طبقه سوم یاد روزهایی می افتم که بعد از گذراندن چندسال سخت در یک شهرستان دورافتاده، شاد و امیدوار به تهرانم برگشته بودم و از اینکه در بین سیزده متقاضی فقط من را برای مشغول شدن در یک بیمارستان سابقا خوب تهران انتخاب کرده بودند در پوستم نمی گنجیدم و ناگهان یاد تلفن چند هفته پیش یکی از همکاران سابقم در همان بیمارستان می افتم که برای پیدا کردن فقط یک همکار نورولوژیست جدید دست به دامنم شده بود ولی به هر نورولوژیست جوانی که  زنگ زده بودم یا میخواست از ایران برود یا در حال بلیت گرفتن بود یا رفته بود و تلفنش را جواب نمی‌داد، یا به من می خندید که با این تعرفه ها مگر دیگر کسی حوصله بیمارستان رفتن دارد و یاد راه حل مسئولی می افتم که در یک برنامه پیشنهاد کرده بود برای حل مشکل کمبود متخصص باید ازمقطع دیپلم تخصص مغز و اعصاب بگیرند و یاد دانشگاه نازنینم می افتم که در سال‌های اخیر اغلب استادانش یا خود رابازنشست یا مهاجرت کرده اند و به این فکر میکنم که تکلیف آموزش جوانهاچه خواهد شد؟
در پله های طبقه دوم،یاد اصلاحات،یاد برجام و امیدهایی که نتیجه ای جز ناامیدی نداشتند و یاد رکورد جدید اختلاس سه میلیارد دلاری چای و پسر بچه ای که صبح سرش در سطل زباله بود می افتم.
بالاخره میرسم پایین پله ها و از در بیمارستان خارج میشوم و بدجور به سرفه می افتم، یک هفته ست بچه ها تعطیلند یاد سالهایی می افتم که وقتی هوا کثیف می شد لااقل کسی بود که به دروغ هم که شده وعده بهتر شدن هوا را بدهد وعده بنزین باکیفیت،ماشین برقی و آسمانی که به زودی آبی آبی خواهد شد و حالا دیگر کسی حتی به دروغ هم به ما مردم وعده ی بهتر شدن هیچ چیزی را نمی‌دهد حالا همه حتی خود خودشان هم فقط منتظر بادند بادی از ناکجاباد که همه ی دودها، تحریمها و فسادهارا با خودش ببرد.
یاد تحقیق جالبی می افتم که ادعا میکرد امید به پاداش،دوپامین بیشتری آزاد می کند تا خود پاداش!
و بازهم این جمله در مغزم رژه میرود:
اینجا هیچ چیز بهتر نمیشود!
و ناگهان این مصرع از ذهنم رد میشود:
که کس همیشه گرفتار غم نخواهد ماند
به آنطرف خیابان میروم
عجب باد خوبی می وزد!
https://www.tg-me.com/draboutorab
چرا فقط ما؟

سالها و بارها این سوال در مغزم تکرار شده که چرا فقط ما ایرانی ها باید گرفتار چنین وضعی باشیم و راستش در هیچکدام از کتابهایی که درباره انحطاط و عقب ماندگی ایران نوشته اندجواب این سوال را پیدا نکرده ام.
اصلا حتی اگر قبول کنیم که قرنها از فرنگی ها عقبیم چرا نباید لااقل مثل عمانی ها آبرومندانه زندگی کنیم؟چرا باید اینهمه پزشک طراز اول ایرانی تنها برای یک زندگی معمولی نه لاکچری نه به آمریکا و کانادا بلکه به عمان فرار کنند؟ چرا بایدحال و روز ایران مثل یک بیمار سرطانی باشد که هیچکس به بهتر شدنش امیدی ندارد؟
مدتها بود از پیدا کردن دلیل،ناامید شده بودم و به خودم میگفتم مگر ابتلای اینهمه آدمی که حتی بدون کشیدن یک نخ سیگار،سرطان ریه میگیرند منطقی دارد؟
یک موتاسیون اتفاقی سبب میشود یک سلول بدون هیچ منطقی دیوانه وار تکثیر شود و آخر کار هم خودش،هم دارو دسته و بدنی که به برکتش زنده است را به کشتن دهد و چرا اوضاع سرطانی ما ازین جنس نباشد؟و با خودم فکرمیکردم سوالِ "چرافقط ما؟"میتواند از همان جنس سوال بیماری سرطانی باشد که دائم از خودش میپرسد چرا فقط من؟
ولی به تازگی کتابی درباره منطقِ بوجود آمدن حیات در کیهان خواندم به نام" شبح در ماشین" که میگوید در زیست شناسی همه چیز حتی سرطان هم منطق خودش را دارد.
پل دیویس ابتدا شرح میدهد که با چه منطقی باکتریهای تک سلولی بعد از سه میلیارد سال که از حیات گذشت تصمیم گرفتند با فدا کردن آزادی و استقلالشان تبدیل به اورگانیسمهای سخت گیر و قانونمند پرسلولی شوند.
درواقع تا وقتی تک سلولی باشی و بتوانی تا ابد با تقسیم دوتایی خودت را زیاد کنی به نوعی فناناپذیر خواهی بود در حالی اگر سلولی از سلولهای یک ارگانیسم پرسلولی باشی حتی اگر مثل سلولهای پوست بارها تکثیر شوی برخلاف باکتری‌های آزاد و مستقل تک سلولی،بالاخره روزی با مرگ آن بدن مشترک،خواهی مرد و جاودانگی تو را تنها سلولهای خاصی مثل اسپرم و تخمک می‌توانند به دوش بکشند.
درواقع در تاریخ حیات تبدیل باکتری به پرسلولی فقط وقتی ممکن و منطقی شد که تک تک سلولهای یک بدن پرسلولی ذیل یک قرارداد زیستی با هم به توافق رسیدند، قرارداد نانوشته ای که میگفت:
یکی برای همه،همه برای یکی!
قانونی که دیگر به هیچ سلولی اجازه نمی داد مثل یک باکتری تک سلولی آزاد و مستقل رفتار کند.در یک ارگانیسم پرسلولی تک تک سلولها باید گوش به فرمان باشند و تک روی را کنار بگذارند و مجازات باکتری بازی در آوردن و سرخود زیاد شدن،مرگیست که جلادش سیستم ایمنیست.
در بدن پرسلولی با یک سلول نافرمان همانگونه رفتار خواهد شد که با میکروبی غریبه!
پس درواقع سرطان عبارتست از نقص پیمان ارگانیسمهای پر سلولی و بازگشت به مرام بدوی و انقلابی تک سلولی،همان مرامی که با یک قانون ساده، روزگاری زمین را پر از زندگی کرده بود:
ای سلول!هرچقدر که میتوانی زیاد شو!

درواقع اگر تک سلول باشید هرچه سرطانی تر و انقلابی تر رفتار کنید منطقی تر رفتار کرده اید،درست برخلاف یک ارگانیسم پر سلول که سرطانی رفتار کردنِ حتی یک سلولش هم میتواند یک کشور سلول را به کشتن دهد.
پل دیویس برای اثبات این نظریه که علت سرطان،بازگشت به برنامه بدوی روزگار تک سلولی بودنست تحقیق فوق العاده اي کرده است.
میدانیم که طبیعت هیچ ژنی را دور نمیریزد و بیشتر کروموزوم ما پر از کدهاییست که از دوران باستان به ما ارث رسیده است کدهایی که امروزه علاوه بر ما در باکتریها و موزها و کرمها هم وجود دارند(درواقع ژنهای ما با ژنهای یک موز ۶۰٪ فامیلند)و با این حساب  میتوانیم ژنهایمان را بر اساس قدمت آنها طبقه بندی کنیم مثلا ژنهای سه میلیارد ساله ما در باکتریها هم عینا وجود دارند در حالیکه ژنهای جوانتر فقط در موزها و میمونها دیده میشوند.
دیویس با این ترفند ژنهای ما را براساس قدمت مرتب کرده و با بررسی ژنهای بافتهای سرطانی متوجه شده که ظهور ژنهای باستانی در آنهابه مراتب بیش از ظهور ژنهای جوانست درواقع سلول سرطانی سلولیست خودسر که بر علیه زندگی پرسلولی قیام میکند و با یک جهش به برنامه بدوی اش برمیگردد و در هوس خامِ استقلال و آزادی تصمیم میگیرد بی هیچ قاعده ای تا بینهایت تکثیر شود و به هرجا که میخواهد متازتاز دهد بی آنکه بداند عاقبت این آشوب، نابودی خودش و بدنش خواهد بود.
ولی چرا طبیعت،اراده ای قوی برای سرکوب چنین نافرمانی خطرناکی ندارد؟
چرا بعد از یک میلیارد سال تجربه حیاتِ پرسلولی هنوز نه تنها ما بلکه همه پرسلولیها حتی قارچها و مرجانها هم سرطان میگیرند؟
دیویس میگوید درطبیعت تنها شانس موجودات برای سازگاری با محیط،همین جهشهای تصادفیست همانهایی که دستهای خزندگان را به بال پرواز پرندگان تبدیل کرد،حتی اگر بهای چنین جهشهایی بقای سرطان باشد.
شایدازنظر طبیعت دست و پایی که نسل مامیزند حتی اگرآخرش مثل سرطان تمام شود فقط راهیست برای جهش و بال درآوردن نسلهای آینده!
https://www.tg-me.com/draboutorab
بیچاره محتسب

- به نظرت کدام برنده میشن بهار؟
ایران یا ژاپن؟
- نمیدونم ولی من که طرفدار ژاپنی هام بخاطر ناروتو!(یک شخصیت کارتونی ژاپنی)
  
شوکه میشوم و با صدای بلند میگویم: یعنی چی که طرفدار ژاپنی!
تعجب میکند، بغلش میکنم و میگویم: دخترم مگه نمیدونی ماایرانی ها باید طرفدار ایران باشیم؟
نگاه عاقل اندر سفیهی به من می اندازد و میگوید:
کی گفته ایرانی ها باید طرفدار ایران باشن؟
بعد انگار که دلش برایم سوخته، میگوید: حالا شاید یه کم هم طرفدار ایران باشم ولی اول ژاپن!
کمی با خودم کلنجار میروم و سعی میکنم قضیه را به شوخی برگزار کنم و با خودم می گویم حرف بچه ی هشت ساله را که نباید جدی گرفت ولی یاد هشت سالگی خودم می افتم و آن رگ گردنی که از همان کودکی برای هر بازی تیم ملی ایران بیرون میزد و خودم را سرزنش میکنم که نکند در خانه برای ایران و ایرانیت کم گذاشته ام که حالا دخترم در دیدار تیم ملی ایران و ژاپن از ژاپن هواداری میکند ولی بعد از کمی تامل میبینم ازین جهت هم واقعا هیچ چیز کم نگذاشته ام و یاد پرچم سه رنگی می افتم که بعد از هر پیروزی ملی به همراه دخترها از شیشه ماشین تکان داده ایم و یاد شعرهای حافظ و سعدی که برایشان میخوانم  می افتم و جایزه های چرب و چیلی که برای حفظ کردن هر بیت شعر بهشان میدهم و چند لحظه بعد، شعر دکتر حمیدی به دختر خارج نشین ش به یادم می آید که انگار گویی آن را از زبان من برای بهار سروده است

خانه ات جای خوشکلامی هاست
خانه ی سعدی و نظامی هاست

نازنین ای بهار خندانم
دخترم دلبرم سخندانم

من که پرورده ام ز کودکی ات
با فریبنده لحن رودکی ات

و بعداز اینکه کمی هندوانه زیر بغل دخترش میگذارد اصل حرفش را می‌زند که

رنج بیهوده میکشی برگرد
شمع من باش و گرد مادر گرد

درست همانطور که من هم میخواهم بهار برگردد و طرفدار ایران باشد
ولی دوباره خودم را ملامت میکنم که باز هم‌ دارم از کاهی کوهی می‌سازم تا اینکه چشمم به پست یکی از دوستانم می افتد که نوشته بعد از اینکه ایران، ژاپن را برده در خانه شان عزای عمومی اعلام شده و هیچ کس جرات شادی کردن نداشته چون پسر نوجوانش بدجوری طرفدار ژاپن بوده و کم کم  بقیه دوستان هم تجربه های مشابهی را نقل میکنند و میفهمم که این کوهیست نه کاهی و آنوقت این سوال برایم جدی میشود:
آیا دنیای جدیدی که قرارست ما در آن پیر شویم دنیایی خواهد بود که دیگر حتی نمیتوانیم ارزشهایی که درستی آنها در ذهن ما بدیهیست از قبیل وطن دوستی را در ذهن بچه هایمان جا بیندازیم؟
و اگر اینطورست چگونه بعضی ها می‌خواهند مفاهیمی که در جامعه هیچ توافقی بر سر درستی آنها وجود ندارد را به این نسل تحمیل کنند؟
در ذهن دختر من تنها چیزی که از ژاپن وجود دارد کارتون ناراتوی ژاپنیست که  قسمت صدمش را هم چندباری دیده است و همین برای اینکه بین ایران و ژاپن، ژاپن را انتخاب کند کافی بوده است در حالی که در دوران ما هیچ کودکی پیدا نمیشد که بخاطر عشق به کارتون فوتبالیستها، ژاپن را انتخاب کند.
دلیل چنین تفاوتی را نمیدانم ولی حدس میزنم شاید نحوه ی ارزش گذاری مفاهیم در مغزهای جدید به سرعت در حال تغییرست.
مغز انعطاف پذیر ما طوری تکامل پیدا کرده که بتواند هر مفهوم و ارزشی را اگر به کارش نیاد از صحنه روزگار حذف کند حتی اگر آن چیز مفاهمی به بزرگی وطن ،خانواده یا حتی خدا باشند.
شاید در دنیایی که مغز همه بچه هایش اعم از ایرانی و آفریقایی و اروپایی و آمریکایی همه مثل هم کمابیش فیلمهای آمریکایی ،سریالهای کره ای و انیمه های ژاپنی و آهنگهای انگلیسی می‌بینند و میشنوند دیگر امکانی برای جا انداختن ارزشهای سنتی و محلی حتی ارزشهایی به سفت و محکمی وطن دوستی وجود نداشته باشد چه برسد به تحمیل ارزشهایی که شمع آنها فقط در مغز بعضی پدربزرگها سوسو میزند.
و به این فکر میکنم که کسانی که خیال میکنند میتوانند ارزشهای مورد نظر خودشان را فارغ از درستی آنها با مسجد کردن مدارس یا جریمه بی حجابی در ذهن نسل جدید جا بیندازند در کجای این ماجرا ایستاده اند؟
من به عنوان پدری که عاشق ایرانست اگر دخترم نخواهد،هرگز نمیتوانم مفهوم همیشه هوادار ایران بودن را در ذهن او جا بیندازم آنوقت چگونه این پدربزرگهای ماقبل تاریخ انتظار دارند مغز نتیجه ها و نبیره ها و ندیده هایشان را مثل هزارسال پیش سیم کشی کنند آنهم نه با زبان‌خوش یک پدربزرگ بلکه با تندخویی و ترش رویی یک محتسب؟
دوستی نگران بود که اگر طرح مسجد شدن مدرسه ها عملی شود ،بچه های ما چه سرنوشتی پیدا خواهند کرد ولی راستش من بیش از اینکه نگران سرنوشت بچه های نسل جدید باشم نگران آنهایی هستم که قرارست مدرسه های این نسل را تبدیل به مساجد کنند نسل جدیدی که هیچکس نمی‌تواند پیشبینی کند چه ارزش‌ها و مفاهیمی ناشناخته ای ممکنست در ذهنش ساخته شود و آنکه باید بر او ترحم کرد نسل جدید نیست‌ بلکه

بیچاره محتسب!
https://www.tg-me.com/draboutorab
گپ و گفتی درباره مخنویس با دوستان خوش ذوق مجله ی علوم اعصاب دانشگاه بهشتی

👇👇👇
Forwarded from Sara hosseinpoor
فصلنامه شماره ۴-min_240208_173436.pdf
10.6 MB
مغول‌ها رفتند و ایران ماند

گرانی،سقوط،کوچکی،فقر،شکست و دریغ و حسرت احساساتیست که سالهاست در ایران با آنها زندگی میکنیم.
اما صبر کنید من علارغم همه ی اینها خبرهای خوبی برایتان دارم.
نسیم نیکلاس طالب در کتاب" پادشکننده "حرفی میزند که شاید مرهمی باشد بر بغض باختی که سالهاست گلوی ما ایرانی ها را فشار میدهد.
برای فهم منظور او از پادشکنندگی هیچ مثالی بهتر از سیستم ایمنی نیست.
وقتی قاره آمریکا توسط اسپانیایی ها فتح شد در مدت کوتاهی بیشتر بومیان آمریکا کشته شدند ولی نه با تفنگهای آن چندصد اسپانیایی که با کشتی از اروپا به آنجا رسیده بودند بلکه با ویروس آبله! ویروسی که سیستم ایمنی بومیان آمریکا هیچ تجربه ای از مبارزه با آن نداشت.
از نوزادی هربار که میکروبی به ما حمله می‌کند بدن ما یاد میگیرد در جنگ با عفونهای بعدی باتجربه تر و باهوشتر باشد.
حتی اخیرا بعضی معتقدند شاید به این دلیل مبتلایان به بیماری های خودایمنی (مثل ام اس) اغلب از قشر بالاتر جامعه هستند که از کودکی بیش از حد مورد نیاز،در پر قو بزرگ شده اند و به سیستم ایمنی آنها به اندازه کافی اجازه جنگیدن با طبیعت داده نشده است.
تکامل و بقای گونه ها در طبیعت هم مدیون همین سختیها و تهدیدها و جنگیدن هاست.
آهوها هرگز اینقدر خوب برای دویدن تکامل پیدا نمیکردنداگر در طبیعت پلنگی وجود نداشت یا بین آنها دیواری امن کشیده میشد.
نسیم طالب میگوید همین مکانیسم پادشکنندگی که طبیعت را از انقراض نجات داده برای بقای سیستم های اجتماعی و اقتصادی هم لازم و ضروريست.
سیل ها و قحطی ها و شهاب سنگها و انقلابهایی که موفق به نابودی آدمها و ملتها نشوند حتی اگر آنها را قوی تر نکنند باعث پادشکننده تر آنها در آینده میشوند همانطور که در طبیعت هم وقتی ضعیف ها کم می آورند و حذف میشوند،آنهایی که زنده می مانند دربرابر مصیبت‌های آینده پادشکننده تر خواهد شد.
نسیم طالب میگوید همانطور که اگر طبیعت همیشه گل و بلبل بود پلنگ ها و آهوهای سریع هرگز بوجود نمی آمدند اگر آدمها و ملتها هم سالها در رفاه مطلق باقی بمانند احتمال شکنندگی آنها بیشترخواهد شد زیرا هیچ ثباتی بدون تحمل دورانی از بی ثباتی ممکن نیست.
امروزه بیشتر ما در دنیایی چنان شکننده زندگی میکنیم که استرس بعد از حادثه که زمانی فقط برای سربازانی که در میدان جنگ با صحنه های دهشتناک مواجه میشدند مطرح میشد حالا حتی برای پسری که یک پس گردنی از معلمش خورده هم میتواند مطرح شود.
آدمهای مدرن امروزی علارغم زندگی در محیطی به مراتب امن تر و کم استرس تر، ده هابرابر شکننده تر از پدربزرگهایشان هستند و هرروز به دنبال تراپیست و داروی ضد افسردگی و مقصر جدیدی برای شکنندگی شان میگردند درحالی که شاید مقصر اصلی شکنندگی آنها نه استرس های بیشتر دنیای مدرن بلکه کم بودن این استرس‌ها باشد همان چیزی که باعث میشود احساس افسردگی در سوئیس بیش آفریقا باشد.
امروزه مشخص شده گاهی اثرات مثبت رشد بعد از یک سانحه و مصیبت میتواند بیشتر از اثرات منفی آن باشد چیزی که علاوه بر روان ما در جسم ما هم مصداق دارد.
آنهایی که استخوان کمرشان شکسته است در اولین فرصت باید راه بروند چون فشار روی مهره ی شکسته علارغم زیانهایش باعث جوش خوردن سریعتر استخوان آنها میشود.
در واقع تروما در موجودات زنده برخلاف اجسام بی جان، کلید پادشکننده شدن و سازگاری با مصیبت‌های پیش‌بینی ناپذیر آینده ست.
نسیم طالب معتقدست جامعه و اقتصاد و فرهنگ هم از همین مکانیسم طبیعی تبعیت میکند و با تروما در برابر قوهای سیاه یعنی اتفاقاتی که هیچکس نمیتواند آنها را پیشبینی کند،مقاوم میشود.
ما سالهاست درحال غبطه خوردن ثبات و رفاه دیگرانیم درحالی که باید بدانیم هیچ محیط با ثباتی تا ابد پایدار نخواهد ماند مگر اینکه با قرارگرفتن در معرض تروما پادشکننده شود.
آن سرزمینی که ریالش سالهاست نرخ ثابتی دارد و مردمش سالهاست ماشین های مدرن سوار میشوند و بدون هیچ پرسشی روزی پنج بار در مسجد محله شان به راحتی حرفهای مفت مفتیشان را می‌پذیرند و علارغم بهره از نعمات دنیای مدرن ،چهار زن در خانه دارند بدون اینکه صدای اعتراض زنهایشان را هیچ گوشی شنیده باشد با سرزمینی که مردمش علارغم  ریال بی‌ثبات و تورم و فقر و سختی و سرکوب باز هم هر لحظه چون دیگی جوشان در حال زیر و رو کردن زمین و زمان و تاریخ و دین و فرهنگ و حکومتش است و پدرهایش برای دفاع از مهساهایش حاضرند تیر بخورند و زندان بکشند، لابد پادشکنندگی و بالندگی بیشتری در آینده خواهد داشت.
نسیم طالب میگوید نوسان های شدید و بی ثباتی یک سیستم در کوتاه مدت گرچه زیان بارست ولی در طولانی مدت شانس بقا و رشد سیستم را افزایش میدهد.
کسی چه میداند در بلندمدت آن ریالِ چهارزنه چه سرنوشتی خواهد داشت وقتی هنوز انقلابهایش را نکرده و قوهای سیاهش را ندیده است؟
و کسی چه میداند اگر مغولها نبودند آیا هنوز ایرانی بود یا نه؟
https://www.tg-me.com/draboutorab
اول آزادی

شاید این بزرگترین سوال تاریخ باشد اینکه طبیعت چگونه چنین هوشمندانه رفتار میکند؟
لاک‌پشت‌ها از کجا میدانند کی باید تخم بگذارند زنبورها چطور راه کندو را پیدا میکنند و مورچه ها چگونه با مغزی به اندازه سر سوزن ،چنین زندگی اجتماعی پیچیده ای را مدیریت میکنند و عجیب تر اینکه این هوشمندانه زیستن از باکتری‌های تک سلولی آغاز شده است.
ما آدمها و اجدادمان با آن مغز کذایی فقط بعد یک میلیون سال توانستیم قیچی را اختراع کنیم در حالیکه یک باکتری بدون داشتن هیچ گونه ساختاری برای فکر کردن میلیارد ها سال پیش پروتئین‌ها و آنزیم‌هایی را اختراع کرده که دقیقا شبیه قیچی ، سرسره. دروازه و اهرم عمل میکنند و تمام این اختراعات در طبیعت تنها به کمک یک چیز ممکن شده است:
آزادی!
آزادیِ انتخاب آپشن های مختلف برای زنده ماندن یا مردن!
یک باکتری تنها وقتی میتواند در برابر قوی ترین آنتی بیوتیک مقاوم شود که طبیعت دست او را برای تغییر دادن بدن خودش باز گذاشته باشد.
یک باکتری بدون ذره ای هوش فقط به کمک آزادی،آنقدر جهش های مختلف را امتحان میکند و در طول نسلها میمیرد و زنده میشود تا بالاخره به باکتری مقاوم جدیدی تبدیل شود.
طبیعت به دایناسورها اجازه میدهد بزرگ و بزرگتر شوند و وقتی این بزرگی، آزادی انتخاب های بهتر را از آنها می‌گیرد بدون هیچ دخالتی میگذارد تک تک آنهابرای همیشه منقرض شوند یا به مارمولک‌ها و گنجشک های کم خرج و باهوش تر تبدیل شوند و همه اینها ناشی از آزادی انتخابیست که در طبیعت وجود دارد.
طبیعت هیچ دخالت هوشمندانه ای در تبدیل یک دایناسور به یک مرغ عشق نکرده است بلکه تنها آنقدر انتخاب و آپشن، پیش پای یک دایناسور در حال انقراض گذاشته که خزنده ای چون او بتواند پر دربیاورد و پرنده شود.
در واقع توهم هوشمندانه به نظر آمدن طبیعت تنها حاصل آزادی در انتخاب‌هاییست که در بسیاری از موارد حتی در ابتدا احمقانه به نظر میرسند مثل بوجود آمدن بال‌های ناقص در یک دایناسور در حال انقراض وقتی هنوز هیچ کمکی به پرواز او و البته بیست نسل بعد از او هم نمیکند ولی در نسل بیست و یکم ناگهان میتواند به بالِ پریدن روی درخت و دویست نسل بعد به بال پرواز عقاب تبدیل شود.
نسیم طالب در کتاب پادشکننده میگوید همین قانون طبیعت در جوامع بشری هم صدق میکند و معتقدست چیزی که باعث چنین تغییر خیره کننده ای در دنیای جدید شده پیروی از همین قانون ساده ی طبیعتست.
او میگوید چیزی که آمریکا را آمریکا کرده است نه ثروتش نه قانون اساسی اش نه مردمانش و نه حاکمانش و نه دانشگاه ها و مدارسش بلکه وجود آپشن های زیاد یا به بیانی دیگر وجود آزادی در انتخاب همه ی چیزهای ممکنست.
در آمریکا برای بیل گیتس شدن لازم نیست دانشگاه را تمام کنید و مهاجری سوری بودن مانعی برای مدیرعامل اپل شدن ایجاد نمی‌کند
تنها در آمریکاست که کسی مثل ایلان ماسک میتواند بیش از چند کشور درآمد داشته و به فکر تسخیر مریخ باشد بدون اینکه لازم ببیند به رییس جمهورش کمی احترام بگذارد.
در آمریکا برای رئیس جمهور شدن نه تنهالازم نیست تحصیلات و شان و سابقه ی آنچنانی داشته باشید تا صلاحیتتان احراز شود بلکه حتی از پشت میله های زندان هم میتوانید رییس جمهور شوید زیرا در آنجا تنها چیزی که برای رئیس جمهورشدن لازمست انتخاب شدنست.
آمریکایی ها بیشترین جایزه نوبل را می‌گیرند نه چون باهوش تر و باسواد ترند بلکه چون چینیها و ژاپنیها و ایرانی های باهوشی که میتوانند نوبل بگیرند اول، آمریکا را انتخاب میکنند.
نسیم طالب میگوید کشورهایی که در آنها آزادی انتخابِ آپشنهای متعدد وجود ندارد هرچقدر هم مثل چین برای پیشرفت خرج کنند نمیتوانند به آمریکا برسند زیرا آپشن های محدود،حداکثر به کار تبدیل کردن دایناسور خیلی کند به دایناسور کمتر کند میخورد نه تبدیل دایناسور به پرنده.
از نظر نسیم طالب بهترین نوع حکومت،حکومتی ست که مثل طبیعت کمترین قدرت دخالت را در انتخابهای مردمش داشته باشد،حکومتی که اگر بخواهد هم نتواند آزادی کسی رامحدود کند.
درواقع از نظر او مهمترین راه بالیدن یک کشور،برنامه ریزی خوب یا حاکمی مصلح یا مردمی باهوش و باسواد نیست بلکه وجود آزادیست یعنی همان چیزی که با آن میتوانید حتی بدون نیاز به هوش و برنامه ریزی حتی پس از اینکه یک شهاب سنگ به دنیایتان خورد باز هم زنده بمانید و انتخاب کنید و بال دربیاورید و پرواز کنید.
یک حاکم مصلح میتواند بیابان را به یک شهر مدرن پر از آسمان خراش تبدیل کند ولی بدون آزادی همه چیز به مویی بند خواهد بود.
و راه آزادی نه از کوچه تنگ حکومتها بلکه از اتاق خانه ها آغاز میشود با دخترهایی که بی ترس از پدر، گیسوانشان را آزادانه بر باد میدهند، همان راه طولانی که ما مدتهاست با پای پیاده آن را آغاز کرده ایم حتی اگر حاکمانمان فرمان اتوبوس عهد بوقشان را کنده باشند وخلاف جهت جاده ی ما،تخته گاز به سمت دره درحال حرکت باشند.
https://www.tg-me.com/draboutorab
چای و نبات مادربزرگ

چرا مادربزرگها فقط با چند معجون تکراری در درمان دل پیچه های نوه هایشان اینقدر موفق هستند؟
آیا کودکمان را باید به محض شروع یک دل درد نزد دکتر متخصص اطفال ببریم؟
آیا اگر اول چای و نبات مادربزرگ را امتحان کنیم کاری غیر علمی انجام داده ایم؟
آیا چنین کاری ، اهمال و سهل انگاری نیست؟
نسیم طالب در کتاب پادشکننده از اهمال کاری نه تنها در طبابت بلکه در تمام ابعاد زندگی دفاع میکند زیرا براساس تئوری او، اهمال کاری همان روشی ست که مادر طبیعت در کمک به مخلوقاتش میکند. اهمال کاری فرصتیست به آنها تا یاد بگیرند چگونه خودشان از خودشان مراقبت کنند.
طبیعت از هیچکس مواظبت نمیکند و فقط به تنها چیزی که اهمیت میدهد حفظ ژنها یا همان کدهای اطلاعاتی حیات ست.
ژنوتیپ ها در طول میلیاردهاسال بارها آرایش خودشان را دستکاری کرده اند و فنوتیپ های مختلف را نسل اندر نسل ساخته و منقرض کرده اند تا به حیاتی که امروز ما در طبیعت آن را میبینیم رسیده اند و البته همه اینها فقط باانتخاب طبیعی و آزمون و خطا اتفاق افتاده است.
همه این مخلوقات پیچیده از جمله بدن ما حاصل میلیاردها سال شکستن و از نو ساخته شدن هستند پس اگر تا امروز نشکسته اند و برای میلیاردها سال علی رغم خطرات و مصائب هنوز باقی مانده اند لابد دارند با منطق درستی کار می‌کنند منطقی که ممکنست فهم ناقص علمی و مغز کوچک ما توان فهمیدنش را نداشته باشد به بیان دیگر کاری که مادر چند میلیارد ساله ی طبیعت میکند تا زمانی که خلاف آن ثابت نشود دقیق و منطقیست و برعکس، کاری که ما انسانها و علم جدیدمان مدعی درست بودنش هستیم تا وقتی خلاف آن ثابت نشود مشکوکست.
حالا دوباره به چای و نعنای مادربزرگ برگردیم و ببینیم چرا سپردن درمان دل درد ساده به مادربزرگ ها  اصلا کار احمقانه ای نیست.
صبر کنید!
نکند حرفم را اشتباه فهمیده باشید!
قصدم اصلا دفاع از طب سنتی نیست و به هیچ وجه نمیخواهم بگویم دادن چای و نعنای مادربزرگ دل درد بچه ها را به این دلیل بهتر میکند که اثرچای و نعنا از هزار سال پیش کشف شده پس مفیدتر و طبیعی تر از داروییست که پزشک اطفال قرارست تجویز کند.
چیزی که میخواهم بگویم اتفاقا به بی اثر بودن چای و نعنا ربط دارد.
چای و نعنای مادربزرگ خوب است چون هیچ کاری جز اهمال کاری و فرصت دادن به طبیعت که در اینجا بدن خود کودک است نمی کند.
چای و نعنای بی اثر مادربزرگ به طبیعت یعنی بدن بچه ها فرصت میدهد مثل میلیونها سال پیش که هیچ پزشکی وجود نداشت خودش مشکلاتش را سر فرصت و بدون دخالت پزشکان حل کند و البته این کار فقط وقتی عاقلانه است که بچه ها تنها یک دل درد ساده داشته باشند نه بیماری که بعد از چای و نعنا هرساعت در حال بدتر شدنست.
چای و نعنای مادربزرگ درمان نیست علم هم نیست اثرش هم در هیچ مطالعه ای ثابت نشده درواقع اصلا هیچ چیزی نیست و همین هیچ بودنش است که آن را طبیعی و خردمندانه  می‌کند.
چای و نعنای طب سنتی(و نه مادربزرگ) همان علمی بوده که به علت شکننده بودنش صد سال پیش شکسته و تبدیل به هیچ چیزی نیستِ مادربزرگ شده ولی هنوز طب سنتی دست از سرش بر نمی‌دارد و بر خلاف مادربزرگ بی ادعا میخواهد با آن زخم معده و کولیت روده و آپاندیسیت را هم درمان کند درواقع مصرف چای نعنا فقط وقتی درستست که توسط مادربزرگهای بی ادعا برای دل دردهای هیچ چیزی نیستِ نوه ها مصرف شود نه توسط طب سنتی!
طب سنتی درواقع همان علم شکننده ای بوده که دوام نیاورده و مثل خیلی از شکستنی های عالم بالاخره در صد سال پیش کاملا شکسته است اتفاقی که ممکنست صد سال آینده برای بسیاری از نظریات طب مدرن هم رخ دهد.
شربت نعنای مادر بزرگ با اینکه هیچ اثری روی دل درد بچه ها ندارد به طبیعت فرصت میدهد تا با تجربه چند میلیارد ساله اش اسپاسم ساده ی روده را برطرف کند چیزی که بی شباهت به اثر پلاسبو نیست پلاسبو یا دارو نمایی که کارش همان هیچ کار اضافی نکردن و به طبیعت سپردنست.
ما پزشکان سالهاست از تب میترسیم و برای یک درجه تب هم دارو تجویز میکنیم بدون اینکه به این فکر کنیم که اگر تب برای بدن ضرر داشت چرا مادر طبیعت با آن تجربه چند میلیون ساله از مبارزه بدن با میکروبها باید در زمان عفونت با دستکاری هیپوتالاموس مخصوصا دمای بدنمان را بالا ببرد؟ و جالب اینکه امروزه شواهدی وجود دارد که تب به کشتن باکتریها کمک میکند.
در سرماخوردگی هم آب ریزشی که ما پزشکان سالهاست با آن مبارزه میکنیم گفته میشود شاید اثرات مفیدی داشته باشد.
درباره‌ی مزایای پایین آوردن کلسترول خون وقتی آنقدرها هم بالا نیست یا مصرف آسپرین در سن بالا هم شکهای زیادی بوجود آمده است.
درواقع اگر این کارها درست بودند احتمالا خود طبیعت باید ساز وکارش را در این چند میلیون سال اختراع میکرد.
و همه اینها یعنی"علم "حتی نوع مدرنش شکننده است و این مساله علتی مهم دارد
قوی سیاه
آسیب در آینده ست نه گذشته

ادامه دارد
https://www.tg-me.com/draboutorab
چای و نبات مادربزرگ(قسمت دوم)

فرض کنید شما یک جوجه بوقلمون هستید که در مزرعه ای در آمریکا سر از تخم در آورده اید.
دنیای اطرافتان را چگونه می‌بینید‌؟
کشاورز مهربانی را می‌بینید که هر روز به شما غذا میدهد و مواظب شماست تا روباه بدجنس دستش به شما نرسد حتی آنقدر مهربانست که هرروز مدفوع بدبوی  زیر پای شما را تمیز میکند.
سیصد روز از زندگی شما در بهشتی که کشاورز مهربان برای شما درست کرده است میگذرد.
در روز سیصدم پیشبینی شما به عنوان یک بوقلمون درباره آینده چیست؟ کشاورز هر روز مهربان و مهربان تر میشود تا به روز ۳۶۳ از زندگی شما در بهشت کشاورز مهربان میرسید.
حالا چه انتظاری درباره فردا دارید؟
آیافردا هم‌،روز بهشتی دیگری خواهد بود؟
فردا که روز شکر گزاریست کشاورز مهربان مثل همیشه به شما سر میزند ولی اینبار گردنتان را محکم می‌گیرد و با چاقویی که از توی جیبش در می آورد سرتان را می‌برد،پرهایتان را میکند و درسته سرختان میکند و شب رانهایتان را با زن و بچه اش به دندان می‌کشد تا مراسم شکرگزاری اش را بدون بوقلمون به پایان نبرده باشد.
به عنوان یک بوقلمون که۳۶۳ روز در بهشت زندگی کرده چند درصد احتمال چنین فاجعه ای را در روز ۳۶۴ میدادید؟
هیچ درصد!
این ترجمه ی تئوری قوی سیاه نسیم طالب به زبان بوقلمونیست.
رویدادهای خیلی نادر، خیلی نادر هستند پس سر و کله شان در گذشته پیدا نمیشوند و چون هیچکس در گذشته آنها را تجربه نکرده پس انتظار آنها را هم در آینده ندارد.
متاسفانه قوهای سیاه مثل همان داستان بوقلمون شب شکرگزاری بیشتر خطرناک و منفی هستند تا مثبت با این حال چون ما حتی شبیه آنها را هم هرگز ندیده ایم همیشه نسبت به آینده پیشبینی مثبت تری داریم و این بزرگترین خطریست که پزشکی مدرن را تهدید می‌کند.
قدمااصطلاح باستانی pharmacon را به دو معنا به کار می‌برده اند: هم دارو هم سم!
و تاریخ پزشکی پر از داروهایی ست که معلوم شده سمی مهلک بوده اند.
صدسال پیش هیچکس درباره سرطان زا بودن سیگار چیزی نمی‌دانست حتی بعضی اطبا آن را برای آرامش بیماران تجویز میکردند حتی وقتی گزارشات متعددی از ارتباط سیگار با مشکلات قلبی و ریوی و سرطان منتشر شد باز هم تا سالها کسی حاضر نبود درستی آنها را باور کند.
مردم صد سال تنباکو کشیده بودند بدون اینکه حتی در خواب هم به این فکر کنند که این دود سکر آور میتواند جانشان را بگیرد.
پزشکان سالها برای بهبود تهوع حاملگی تالیدومید به خورد زنان باردار می‌دادند ولی فقط وقتی آمار تولد نوزادان بی دست و پا سر به فلک گذاشت یعنی سالها بعد متوجه عمق فاجعه شدند.
نسیم طالب میگوید مشکل علم تجربی و پزشکی برخلاف علم ریاضی و مهندسی این است که چون در طبیعت،تغییرات خطی نیستند و روی منحنی حرکت می‌کنند همیشه پر از قوهای سیاه آینده اند.
دارویی که در ده سال اخیر مفید بودن و بی خطر بودنش تایید شده است ممکن است در چهل سال آینده عامل فاجعه ای باشد که هیچ کس انتظارش را ندارد.
بیست سال پیش،سد زدن روی رودخانه ها کار خوبی بود ولی امروزه بانیانش را نفرین میکنند.
حالا  لطفا کمی صبر کنید!
آیا با این حساب ما پزشکان از ترس عوارض ناشناخته مداخلات پزشکی باید تا اطلاع ثانوی هرگونه دخالت در طبیعت را تعطیل کنیم و همه چیز را به کف با کفایت طبیعت بسپاریم؟
جواب این سوال یک نهِ بزرگ است.
علم پزشکی امروزه یکی از موفق ترین دورانش را سپری می‌کند.
در صد سال اخیر عمر متوسط انسانها از ۴۰ سال به بیش از هفتاد سال افزایش یافته است و و با اختراع واکسن ها و روش های پیشگیری و کشف آنتی بیوتیک ها میزان مرگ و میر بچه ها و زنان باردار و آدمهایی که از سکته قلبی و عفونت و حتی سرطان میمردند بسیار کاهش یافته است و همه این موفقیت ها مدیون دخالت های پزشکیست ولی مسأله اصلی مرزیست که این دخالت ها باید از آن جا به بعد آغاز شود.
نسیم طالب میگوید مزایای درمان نسبت به وضعیت سلامت تحدب دارد به این معنا که بیشترین نفع از درمان را آنهایی می‌برند که بیشتر از همه بیمارند و برعکس بیشترین ضرر از درمان نصیب آدمهای میشود که از بقیه سالم ترند.
این یعنی ما پزشکان نباید روی افراد نسبتا سالم ریسک کنیم مثلا نباید برای یک سرماخوردگی ساده آنتی بیوتیکی قوی بدهیم یا همه کسانی که چربی خون کمی بالا دارند را فورا درمان کنیم زیرا در این موارد ما از اهمال کاری و چای و نعنای مادربزرگ بیش از مداخله پزشکی  سود می‌بریم و مهمتر اینکه گرفتار قوهای سیاه آینده هم نمیشویم و برعکس وقتی بیماری شدیدست مثلا در سرطان یا خونریزی حاد یا عفونت شدید که بدون مداخله پزشکی، مرگ بیمار قطعیست(پس قوی سیاهی هم دیگر وجود نخواهد داشت)باید خطرناکترین مداخلات را هم امتحان کنیم.
یک ضرب المثل یهودی میگوید:
از بدترین ها مراقبت کن!بهترین ها خودشان میتوانند مواظب خودشان باشند!
و یک حالا یک ضرب المثل پزشکی:

به سالم ها کاری نداشته باش!

ادامه دارد
https://www.tg-me.com/draboutorab
چای و نبات مادربزرگ (قسمت سوم)

سالها پیش وقتی نورولوژیست تازه کاری بودم و هنوز فکر میکردم بهترین پزشک کسی ست که بیشترین کار را برای بیمارانش انجام دهد، پسر نوجوانی را با شک به تشنج بستری کردم.
بیماری سفارشی که مثل همیشه باعث شده بود همه آنهایی که عاشق صندلی های بزرگ بیمارستانمان بودند مرتب به من زنگ بزنند.
تمام بررسی ها انجام شد و تقریبا قانع شدم که بیهوشی پسر بیشتر نوعی غش بوده تا تشنج ولی برای اینکه سنگ تمام گذاشته باشم تصمیم گرفتم احتیاطا برای مدتی یک داروی ضد تشنج هم برای بیمار شروع کنم.
یک روز بیشتر از شروع دارو نگذشته بود که حرکاتی غیر طبیعی در سر پسر شروع شد،عارضه ای که بعد از تحقیق فراوان فهمیدم فقط دو بار با این دارو در دنیا گزارش شده است و اگر حوصله سر و کله زدن با پدر دم کلفت و بد عنق او را داشتم میتوانستم سومین نفری شوم که این عارضه را در دنیا گزارش میکرد.
این اتفاق درس بزرگی به من داد و آن این که حتی اگر عارضه ای فقط با احتمال یک در ده میلیون رخ دهد باز هم میتواند برای بیمار من اتفاق بیفتد، همانطور که تا قبل از کشف استرالیا هیچکس فکر نمیکرد به جز قوی سپید، قوی سیاهی هم در طبیعت وجود داشته باشد و من از آن به بعد به این شهود در طبابت رسیدم که تا زمانی که بیماری نیازی ضروری به مداخله پزشکی ندارد کاری نکنم.
حرکات غیر طبیعی پسر بعد از قطع  آن داروی کذایی خوشبختانه متوقف شد و قاعدتا هیچکس نمی‌توانست برای عارضه ی بسیار بسیار نادری که در طبیعتِ یک دارو وجود دارد من را مقصر بداند ولی خودم فهمیدم کجای راه را غلط رفته بودم.
نسیم طالب میگوید چو طبیعت بر روی منحنی حرکت می‌کند و به هیچ روشی قوهای سیاه دم منحنی قابل پیش‌بینی نیست مداخلات پزشکی فقط وقتی صرفه ریاضی دارند که برای آدمهای واقعا بیمار انجام شوند.
مثلا پنی‌سیلین تا سالها قوی ترین درمان برای تمام عفونهای عالم بود.
سیفلیس،سوزاک،قانقاریا،همه در چشم به هم زدنی با پنی‌سیلین درمان میشدند ولی وقتی پنی سیلین را برای هر بچه ای که کمی آب ریزش بینی داشت هم تجویز کردند نه تنها تبدیل به آنتی بیوتیک ضعیفی شد بلکه میکروبهایی را در طبیعت به تکامل رساند که میتوانستند پنی سیلین را به عنوان دسر نوش جان کنند.
نسیم طالب میگوید ما پزشکان باوسواس همیشگی "بالاخره باید کاری برای بیمارم بکنم" گاهی اوضاع سلامتی بیمار را بدتر هم می کنیم و البته این فقط تقصیر پزشکان نیست مردم هم از پزشکی که فقط به آنها بگوید:
نیاز به هیچ درمانی نداری ! خوششان نمی آید.
مردم اگر پزشک به آنها هیچ دارویی ندهد و به احتمال یک در هزار دچار مشکل شوند از پزشک عصبانی میشوند ولی عارضه ای که ناشی از بالاخره یک کاری کردن پزشک برای بیمار باشد را بر روی چشمانشان می گذارند.
من اگر برای بیمار ۸۰ ساله ای آنژیوگرافی مغز تجویز کنم فقط برای اینکه خیالم از نبود آنوریسم‌ نادر مغزی در او راحت شود  و به احتمال یک درصد آن آنوریسم‌را  پیدا کنم ،تشویق خواهم شد حتی اگر هیچ جراحی جرات دست زدن به چنین آنوریسمی را نداشته باشد ولی اگر به علت ماده حاجب آنژیوگرافی بعد از گرفتن عکس به احتمال پنج درصد کلیه های بیمار از کار بیفتد هیچکس من را مقصر نمیداند.
اینجاست که نسیم طالب نیش بسیارمعناداری به ما پزشکان میزند:
"پزشکان مسئولیت موفقیت درمان رابا افتخار میپذیرند ولی شکست درمان را به گردن طبیعت می اندازند."
ما پزشکان وقتی بیماری به علت ترس از عوارض دارو بر سر کم کردن دارویش با ما چک و چانه میزند عصبانی میشویم ولی واقعیت اینست که خیلی از اوقات ما بیش از آنکه به فکر "بیمار"باشیم به فکر"بیماری"هستیم گویی بیماری دشمنیست که حتی به قیمت آسیب زدن به بیمار هم باید آن را نابود کرد مثل جنگ ما با عفونتها که باعث از بین رفتن فلور میکروبی بدن بیماران شده است تا جایی که گاهی مجبور میشویم برای جبران میکروبهای مفیدی که کشته ایم به بیمار میکروب بسته بندی شده پروبیوتیک بدهیم.
نسیم طالب میگوید ما پزشکان باید قهرمان بازی را کنار بگذاریم و تسلیم این حقیقت ریاضی شویم که در افرادی که نسبتا سالم هستند اغلب هیچ کاری نکردن و برعکس در افراد بسیار بیمار هرکاری کردن و از عوارض نترسیدن بهترین کارهاست.
او می‌گوید بزرگترین قهرمانان تاریخ آنهایی نیستند که بخاطر کارهایی که کرده اند دنیا را نجات داده اند بلکه آنها هستند که بخاطر کارهایی که انجام نداده اند مثل جنگ هایی که شروع نکرده اند حرفهایی که نزده اند دنیا را نجات داده اند حتی اگر کسی این قهرمانان را بخاطر نیاورد.
استادان شطرنج با بردن استاد بزرگ نمیشوند بلکه با نباختن بزرگ می‌شوند همان طور که بیشتر مردم از ورشکست نشدن پولدار میشدند.
مردم عاشق جراحانی هستند که عمل پیوند قلب میکنند ولی گاهی پزشکان قهرمانی که جان شما را نجات می‌دهند همانهایی هستند که شجاعانه فقط یک آسپرین به شما میدهند.

ادامه دارد...
https://www.tg-me.com/draboutorab
چای و نبات مادربزرگ(قسمت چهارم)

با اینکه هشتاد سال را رد کرده همه معاینات و آزمایشاتش نرمال هستند و روزی یک ساعت پیاده روی میکند.
بعد از اینکه به او میگویم نیاز به هیچ دارویی ندارد از من میخواهد لااقل یک قرص تقویتی خیلی خوب برایش بنویسم و وقتی از او میپرسم برای تقویت چه چیزی میگوید برای تقویت سلامتی و مشکل طب مدرن از همین جا آغاز میشود.
آیا وظیفه ما پزشکان علاوه بر درمان بیماران، سالم تر کردن آدمهای سالم هم هست؟
نسیم طالب میگوید دادن استاتین یا آسپیرین به همه آدمهای سالم فقط بااین منطق که کلسترول پایینتر یا غلظت خون کمتر لابد آنها را سالم تر میکند توهین به مادر طبیعتست زیرا به این معناست که او با وجود میلیاردها سال تجربه به اندازه ما آدمها نمی فهمیده که  چربی و غلظت خون آدمها را باید درچه سطحی نگه داشت،آنهم همان طبیعتی که دومیلیارد سال قبل از ما نحوه استفاده از قیچی، دروازه،الکتریسیته را در اندازه ی سلولی آن کشف کرده است.
پزشکی مدرن ۱۲۰ هزاردارو ساخته که هیچکدامشان تاکنون نتوانسته اند آدمهای سالم را به آدمهای سالم تری تبدیل کنند زیرا اگر واقعا بدن ما به چنین مواد جادویی نیاز داشت مادر طبیعت حتما تا به حال فکری به حال ساختنش کرده بود.
و البته نقش شرکت های دارویی را هم نباید در این قضیه دست کم گرفت آنهابرای اینکه بازارشان را از جمعیت بیمار به افرادسالم گسترش دهند مردم را به خوردن سالم تر کننده هایی تشویق میکنند که میلیونها سال آدمها بدون آنها زندگی کرده اند مثل همین ویتامین D که تا چندسال پیش هیچکس از کمبود آن در بدنش خبر نداشت چون اصلا روشی برای اندازه گیری آن وجود نداشت ولی حالا خانه ها پراز کپسولهای ویتامین D و آدمهای دچار فقر ویتامین D شده اند.
شرکت های دارویی باآزمایشهای  جدید بیمارهای جدیدی اختراع میکنند تا نه داروها بلکه مکمل های جدیدشان را به تمام آدمهای سالم بفروشند.آنها عاشق بازتعاریف مرزهای سلامتی و بیماری هستند زیرا مثلااگر بتوانند تعریف فشار خون نرمال رااز ۱۴۰به۱۳۰ تغییر دهند آنوقت تعداد آدمهایی که باید داروی فشارخون بخرند چندبرابر خواهد شد یا اگر بتوانند تعریف افسردگی را طوری وسعت دهند که نصف مردم سوئیس افسرده محسوب شوند فروش داروی افسردگی سربه فلک خواهد کشید. 
مدرسه دخترم هر چندماه یکبار همه والدین را برای صحبت با روان‌شناس مدرسه احضار میکند تا درباره وضعیت روانی دخترانمان به ما مشاوره بدهد ولی مشکل اینجاست که اگر قرار باشد استرس شب امتحان بچه ها را هم مشکلی روانی محسوب کنیم آنوقت هیچ دختری که روانش سالم باشد در مدرسه باقی نخواهد ماند و البته کار روان‌شناس مدرسه چندبرابر خواهد شد.
نسیم طالب میگوید پزشکی باید پایش را از زندگی آدمهای سالم یا حتی نسبتا سالم بیرون بکشد و درعوض برای کمک به آدمهای شدیدا بیمار،با شجاعت قوی ترین درمانها را امتحان کند.
علم پزشکی باید از ادعایش درباره سالم تر کردن سالمها و درست تر کردن طبیعتی که میلیاردها سال است که درست کار کرده دست بردارد.
و البته سودای سالم تر شدن در نهایت یک هدف بیشتر دارد: پیدا کردن داروهایی برای هرگز نمردن!
ولی چرا خود طبیعت عرضه ی چنین کاری را نداشته است؟
چرا طبیعت بدن ما را طوری ساخته که کم کم فرسوده و پیر شویم و قبل از صدسالگی بمیریم؟
آیا طبیعت نمی‌توانست کاری کند که ما تا ابد زندگی کنیم یا اینکه چنین کاری را به صلاح نمی‌دانسته است؟
آیا طبیعت با این هوش و تجربه ی چند میلیارد ساله اش اگر میخواست نمیتوانست کاری کند سالم تر بمانیم و دیرتر پیر شویم بمیریم؟آیا نمیتوانست غده ای در بدن ما تعبیه کند که مثلا آب حیات از آن ترشح شود؟
طبیعت علاوه بر اینکه برای ایجاد تعادل در تک تک سلولها و مولکول‌هاو سدیم و پتاسیم و اوره و هزار چیز دیگر در بدن ما برنامه ریزی کرده تا زنده بمانیم ،بدن ما را برای"به موقع مردن" و کمتر از صدسال عمر کردن هم برنامه ریزی کرده است و این کار را با مکانیسم آپوپتوز که نوعی روش برنامه ریزی شده برای خودکشی و پیر شدن سلولهاست انجام می‌دهد.
به این فکر کنید که اصلا چه وضعی پیش می آمد اگر همه آدمهای عالم از یک میلیون سال پیش زنده مانده بودند؟ لابد هنوز هیتلر در حال یهودی کشی و استالین درحال تبعید مردم به سیبری بود البته اگر اصلا جایی روی زمین خالی مانده بود.
نسیم طالب از یک تصوراشتباه در ذهن ما شیفتگان علم مدرن پرده بر می‌دارد این خیال خام که فکر میکنیم رسالت علم صد ساله رفع نواقص طبیعت چند میلیارد ساله است.
آیا چیزهای خیلی قدیمی که بارها در معرض شکستن بوده اند ولی نشکسته اند از جدیدترها باتجربه تر و خردمندتر یا به قولی طبیعی تر نیستند؟
به باکتریها نگاه کنید!
آنها چند میلیارد سالست که باقی مانده اند و مافعلا فقط نیم میلیون سال!
یک میلیارد سال بعد کدامیک از ما شانس بیشتری برای ماندن داریم؟
اشرف مخلوقات کدامیک از ماست؟
ادامه دارد
https://www.tg-me.com/draboutorab
چای و نبات مادربزرگ( قسمت پنجم)

دنیا به کل عوض شده است!
آیا واقعا همینطورست؟
آیا آخرین باری که به یک رستوران مدرن رفتید،چیزی به جز گوشت، نان، برنج، نمک،روغن،میوه و ادویه و فرآورده های شیر و شکر نوش جان کردید؟
ما هنوز هم مثل هزاران سال پیش با چاقو و قاشق و چنگال و کاسه و دست باید غذا بخوریم و روی صندلی ای بنشینیم که از هزار سال پیش چهارتا پایه و یک پشتی داشته و دارد و توسط یک آشپز نه یک ربات با همان آتش قدیمی طبخ شده است.
ولی فیلمهای تخیلی پنجاه سال پیش انتظار دیگری از سال ۲۰۲۴ داشتند.
قرار بود به جای غذاهای معمولی تنها یک کپسول مکمل اتمی بخوریم و با لباسهای فضایی و ماشین های پرنده با سرعت نور بین کرات آسمان مسافرت کنیم.
قرار بود آدم آهنی ها برایمان آشپزی کنند و به عمر جاودان برسیم و..
اماچرا هیچ کدام از این تغییرات رخ نداد؟
گرچه امروز موبایلی در جیبمان داریم که همه آگاهی های دنیا را میتوان در آن جا داد ولی نه ماشین هایمان پرنده شده نه لباسمان فضایی و نه به جز پیاده شدن بر روی ماه از همان نیم قرن پیش پایمان به کره ی دیگری در کهکشان راه شیری رسیده است و نه توانسته ایم بر سرطان و مرگ غلبه کنیم و نه امروز غذایی به جز آنچه اجدادمان چشیده بودند میخوریم.
مردم از همان ده هزار سال پیش دانه های گندم و برنج وجو و ذرت را برای کشاورزی کشف کردند و امروز هم با وجود تمام پیشرفت‌هایی که در علم اصلاح کیفیت دانه ها رخ داده هیچ دانه و میوه ی جدیدی به جز همانها که از قبل در طبیعت بوده نه پیدا و نه اختراع شده است.
هنوز هم مثل اجدادمان همان چند حیوان اهلی باستانی را میخوریم و میدوشیم و هیچ رستورانی گوشت اسب آبی و شیر ماده گرگ سرو نمیکند و همه اینها یک دلیل مهم دارد ما نمیتوانیم طبیعت را از نو اختراع کنیم ما فقط میتوانیم با کشف طبیعت(طبیعتی که چندمیلیارد سال از ما جلوترست)هرچه بیشتر با آن سازگار شویم.
اسب آبی با هیچ علم مدرنی مثل گاو اهلی نمی‌شود و هیچ دانه ای خارج از طبیعت مثل گندم و برنج قابلیت کاشت انبوه ندارد چون قابلیت های طبیعت حاصل میلیاردها سال شکستن و از نو برخاستن است.
ما آدمها فقط کاشف طبیعتیم نه مخترع یا اصلاح کننده یا آفریننده ی آن!
نسیم طالب میگوید اگر چیزی برای مدت بسیار بسیار طولانی در طبیعت وجود داشته باشد حتی اگر غیر منطقی و نادرست به نظر برسد می توانید انتظار داشته باشید عمرش از کسانی که فکر میکنند دیگر قدیمی شده و باید دور انداخته شود بیشتر باشد.
ما نمیتوانیم از شر چیزهای طبیعی و قدیمی فقط چون ازآنهاخوشمان نمی آید به کل راحت شویم و نمیتوانیم آنها را مطابق میلمان و برخلاف طبیعتشان تغییردهیم بلکه ما فقط میتوانیم خودمان را با طبیعتی که ما هم جزئی از آن هستیم سازگار کنیم.
دنیای ما هرچقدر هم که فرق کرده باشد احتمالا هنوز هم اگر کسی از هزارسال پیش به زمان ما سفر کند می‌تواند بی هیچ مشکلی در رستوران مدرن ما غذا بخورد و شاید ناآشنا ترین چیز برای او موبایل باشد ولی ما با همین موبایل بسیار مدرن،شعرهایی را برای هم می‌فرستیم که هزار سال پیش سروده شده و با آن دنبال آدرس رستورانهایی میگردیم که بهترین کباب سنتی را سرو کنند.
ما با ماشین های مدرنمان به همان کوهها و دشتهای سرسبزی سفرمیکنیم که اجدادمان عاشقش بودند.
گویی بر خلاف تصور ما،بیشترچیزها در این جهان باستانی و تکراریست.
دعواهای سیاسی تکراری،غذاهای تکراری،درختان تکراری،شادیها و غمها و عشقها و زیبایی ها و زشتیهای تکراری!
به دهه هفتاد میلادی نگاه کنید! با ظهور هیپی گری همه منتظر بودند تا پنجاه سال بعد دیگر نهادی به نام خانواده وجود نداشته باشد ولی هنوز هم آمریکایی هامثل هزاران سال پیش باهم ازدواج می‌کنند آنهم در کلیسا!
به دین مسیحیت نگاه کنید که هنوز طرفدارانش به موعظه های تکراری حضرت پاپی گوش می‌دهند که همان شنلهای بلند زردوزی شده باستانی را می‌پوشد.
باز هم به این جمله طلایی نسیم طالب فکر کنید:
اگر چیزی برای مدت بسیار طولانی وجود داشته باشد حتی اگر اشتباه به نظر برسد احتمالا عمرش از دشمنانش بیشتر خواهد بود.
گویی درستی یا نادرستی و به قول فیلسوفان صدق و کذب، برای طبیعت اصلا اهمیتی ندارد و او هرچیزی را که به کارش بیایدحتی اگر به نظر غلط باشد هم دور نمی اندازد.
حالا دوباره به تصویری که از آینده دارید فکر کنید!
آیاصدسال بعد آدمها به جای غذا با برق شارژ میشوند؟
آیا زن بودن و مرد بودن معنایش را از دست خواهد داد؟
آیا دینداری منقرض میشود؟آیا با سرعت نور به کرات دیگر سفر خواهیم کرد؟
کسی آینده را ندیده ولی اگر نسیم طالب درست بگوید احتمالا صدسال بعد،باز هم پاپ ژان پل صدم به موعظه هایش ادامه خواهد داد و باز هم در سفره چیزی شبیه نان و کباب پیدا خواهدشد و بازهم مادربزرگهاچای و نباتشان را دم خواهند کرد و کلام آخر

من هرگز روی شکستن چیزهای خیلی قدیمی شرط‌نخواهم بست شماچطور!

https://www.tg-me.com/draboutorab
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
گپ و گفت من با دوست عزیزم دکتر سرابی درباره ی این چند تار موی سپید ناقابل بنده در باشگاه میانسالی!
دوستان اگر حتی کمی حس میانسالی دارید این کلاب رو در اینستاگرام دنبال بفرمایید
Middleage_club
2025/07/05 07:14:27
Back to Top
HTML Embed Code: