Telegram Web Link
|•• Season 6 ••|

No one knows anything but everyone is in the same boat.

One wrong step, one wrong move , one wrong word is enough.

Enough to start a war , enough to be the ones who the darkest wizard of all the time , the one who no living man dares to speak his name , want them dead!

The old guardian is as much close to death as goddess of death.

The boy who lived seems like he can not help even himself than the others.

The only ones who can save all , are the girl living with serpents , silver boy and the one who came from sky .

May all elder witches and wizards come to help them .

Who will survive?

In thin hidden battlefield?

Is there any truth to be found or only a delusion ?

Who knows who truly wins …

•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•

حالا ببخشید اگه غلط گرامری و اینا داره عجله‌ای شد ، هر کی معنی کل متن یا بخشی ازش رو متوجه نشد ، تو پیوی بهم بگه من ترجمه‌شو بهش میگم 🤍

فصل ۶ اخرین فصل هست ، امیدوارم که از فف تا اینجا راضی بوده باشید و همین طور از ادامه‌اش و پایانش .. ❤️

شاید بعضی از شماها بدونید بعضیاتونم نه چون تو گروه گفتم که من الان مریضم و دارو مصرف می‌کنم و عوارض داروها روتین روزانه‌ام و کلا روند زندگیم رو خیلی هم تحت تاثیر گذاشته و اذیت کنندست …

بهر حال خواستم توضیح بدم چرا پارت گذاری ها اون جوری شده بود( معذرت می‌خوام که منتظر می‌موندین🙌🏻) و همین طور ممنونم بابت حمایت هاتون 🥺 خیلی دوستتون دارم ❤️❤️
سلاممممم 🤩
🌞صبح همگی بخیر🌞

خب دیگه کم کم نوشتن پارت های این فصل رو شروع کردم و به زودی پارت خواهیم داشت 😌📝

مرسی بابت اینکه حالمو پرسیدن و بهم انرژی دادین 😍💋 شکر خدا الان حالم خیلی بهتره🤲🏻

عکس‌ها و ویدیوهایی که این مدت برام فرستادید عالییی بودن حتما همشون رو همراه پارت ها میزارم 😁
💕

دوستون دارم یه عالمه ❣️
- رزالین 🥀
✒️✒️ #Season6 🖋🖋
••{ #part107 }••

با پشت دستش اروم عرق پیشونیش رو پاک کرد ، اروم اما با استرس قدماش رو به سمت سرویس بهداشتی برمی‌داشت .
نمی‌خواست جلب توجه کنه .
احساس می‌کرد هر کسی که از کنارش رد میشه می‌تونه صدای ضربان قلبش که دیوانه‌وار خودش رو به قفسه‌ی سینه‌اش می‌کوبه بشنوه.

در سرویس بهداشتی رو باز کرد خوشبختانه کسی اونجا نبود ، سمت شیر اب رفت اب رو باز کرد اما نگاهش به انعکاس خودش توی اینه‌ افتاد .

لب‌هاش خشک شده بود ، چشم هاش می‌لرزیدن .

نامطمئن از خودش پرسید : نقشه همین بود ، درسته ؟
پس چرا اینقدر می‌ترسم؟ چرا اینقدر نگرانم ؟

••••{ برگشت به زمان حال }••••

هرماینی از پشت سر صدای پنسی رو می‌شنید که داشت دلانی رو دلداری می‌داد و بهش می‌گفت همه‌ی ما عزیزانمون رو از دست دادیم و باید قوی تر از تر این حرف ها باشه !

با وجود اینکه انتظار نداشت اما ویویان که کنارش راه‌‌ می‌رفت گفت : به نارسیسا فکر کن !
مطمئنم هیچوقت دلش نمی‌خواست دختری که این همه وقت و انرژی برای بزرگ کردنش گذاشته اینقدر لوس و ضعیف رفتار کنه ..

ویویان همه رو بهت زده کرد ، پا تند کرد و ازشون فاصله گرفت .

پنسی ترجیح داد سکوت کنه ، فقط دستش رو روی شونه‌ی دلانی گذاشت و وارد دخمه‌ی اسلیترین شد ، دلانی بدون خداحافظی رنگ پریده تر از قبل به دنبال اون وارد دخمه شد.

هرماینی که نتونست تشخیص بده سکوت پنسی بخاطر موافقتش با حرف ویویان بود یا اونم مثل خودش نمی‌دونست باید چی می‌گفت !

همین طوری که اونجا ایستاده بود و منتظر دراکو بود تا حرف‌هاش با اسنیپ تموم شه رو بیاد تا باهام برگردن اتاقی که مخصوص سرپرست هاست.

حدود ۲۰ دقیقه بعد دراکو خسته و اخمو از دخمه خارج شد هوووف بلندی کشید و گفت : بریم!

هرمایمی باهاش همقدم شد اما اخم روی پیشونی دراکو نتونست مانع این بشه که ازش نپرسه چه موضوعی این قدر مهم و حیاتی بوده که پروفسور سوروس اسنیپ رو وادار کرده ۲۰ دقیقه‌ی تموم حرف بزنه !
پس پرسید : چرا رفتی دیدن پروفسور اسنیپ؟

دراکو با بی‌حوصلگی جوابش رو داد: چون ازم خواسته بود به دیدنش برم.

اما این جواب براش قانع کننده نبود پس این بار پرسید : راجب چه موضوعی باهمدیگه حرف زدید ؟

دراکو بهش توپید : یک موضوع خانوادگی هرماینی !!
بیخیالش شو.

از طرف هرماینی نمی‌خواست که باهاش یکی به دو کنه اما از طرفی هم نتونست بیشتر از ۳/۴ دقیقه خودش رو نگه‌داره و دقیقا جلوی در خوابگاه خودشون گفت : اما منم دیگه جز خانواده حساب میشم!

و به حلقه‌ی باارزشش خیره شد ، دراکو کلمه‌ی رنز رو گفت و قبل از اون وارد خوابگاه شد که این حرکت باعث شد که هرماینی فکر کنه دراکو حرفاش رو نشنیده پس با چند قدم بلند خودش رو بهش رسوند و تکرار کرد : اما دراکو منم دیگه جز خا…

که دراکو بشدت چرخید سمتش ، نه دراکو انتظتر این رو داشت که هرماینی این‌قدر بهش نزدیک باشه !
و نه هرماینی انتظار داشت دراکو این جوری بچرخه !

اما عکس‌العمل سریع دراکو که دستش رو برد پشت هرماینی، اون رو از افتاد تجات داد.

برای کسری از ثانیه نفس هرماینی قطع شد !
انتظار داشت بیوفته اما به جای اینکه پشتش به سنگهای سرد زمین برخورد کنه ، قفسه‌ی سینه‌اش به سینه‌ای گرم دراکو چسبید .

دراکو نفس عمیقی کشید که بتونه به ارومی و نرمی جوابش رو بده اما با وجود هرماینی توی بغلش ، سینه‌اش پر شد از بوی وانیل ملایم موهای موجدار هرماینی .

: ( دلم براش تنگ شده بود ..) ، دراکو اروم لباش رو به موهاش نزدیک کرد و زمزمه کرد .
با دست ازادش اروم دستش رو وارد موهای موجدارش کرد ، بوسه‌ی طولانی روی موهاش زد .

لبخند شیرینی روی لبهای هرماینی اومد که دراکو فرصت زیادی برای نشون دادن خودش بهش نداد و با گذاشتن لباش روشون زیر لبهای خودش مخفی‌شون کرد .
بچه‌ها از خیر این پارت اسمات می‌گذرین ؟؟؟ 😑
یعنی اصلا نمی‌تونم بنویسمششششش🙄
فکر کنم این قرص ها روی اون بخش مغزم تاثیر گذاشتن خشک شده 😒👿
اگه همه موافق باشید هر وقت اون بخش مغزم خون بهش رسید پارت اسمات بزارم الان خیلی اروم از کنارشون رد شیم ؟ 🥺🥺🥺
✒️✒️ #Season6 🖋🖋
••{ #part108 }•• 🔞

دراکو فکر نمی‌کرد بیشتر از چند ثانیه طول بکشه اما با گذاشتن لباش روی لب‌های نرم و شیرین هرماینی نتونست در برابر اون گرما مقاومت کنه !
یا شاید هم نمی‌خواست‌ مقاومت کنه ..
حالا که خیلی وقت بود از این لذت بهره‌ای نبرده بود می‌خواست جبران کنه ، شاید هم تلافی !
در اصل نمی‌دونست . نمی‌دونست کیه و کجاست !
تنها چیزی که در لحظه‌ی حال می‌دونست این بود که نمی‌خواست این لحظه تموم شه ..
ادامه پیدا کنه تا ابد ادامه پیدا کنه .
این خلسه‌ی عمیق و شیرین تموم نشه ، حداقل نه به این‌ زودی .
نه دراکو و نه هرماینی نمی‌خواستن از این حالت خارج بشن با طولانی‌تر شدن بوسه‌شون‌ دستای هرماینی پشت گردن دراکو رفتن و دست دراکو دور کمر هرماینی سفت‌تر شد و دست دیگه‌اش رو از بین موهای هرماینی بیرون کشید و زیر پاهاش رفت و بلندش‌ کرد .
بوسه‌شون قطع نشد تا دراکو هرماینی رو به سمت اتاقش برد و روی تخت انداختش‌ و روش نیم‌خیز شد توی چشمای هم خیره شدن!
اما اینبار بعد از مدت‌ها هیچکدوم صبر نداشتن و دوباره به سمت لبای هم هجوم آوردن
هرچی می‌گذشت بوسه‌شون‌ گرم‌تر و لذت‌بخش‌تر می‌شد .
برای نفس گرفتن از هم جدا شدن و دراکو درحالی که نفس‌نفس‌ می‌زد سرش رو توی گردن هرماینی برد بوسه‌ها و گازهای نسبتا کوچیکش‌ رو از اونجا شروع کرد!
نفس هرماینی با حس کردن لبای دراکو روی گردنش برید و دستاش توی موهای اون رفت و آه کوتاهی از بین لباش خارج شد .
دستای دراکو پایین‌تر رفت و روی سینه‌های‌ هرماینی فشار خفیفی اورد اه و ناله‌های کوتاه هرماینی از همونجا شروع شد
دراکو لباس هرماینی رو درآورد و با باز کردن سوتینش‌ و بردن بوسه‌هاش‌ سمت سینه‌هاش‌ ناله‌هاش‌ رو بلندتر هم کرد!
هرماینی با هر حرکت دراکو بیشتر دلش می‌خواست اون رو داخل خودش احساس کنه!
دراکو کتش رو درآورد و دستای ظریف هرماینی روی دکمه‌های‌ پیراهنش رفتن و دونه‌دونه‌ اونارو باز کرد و دراوردش‌ و دراکو بازم لبای هرماینی رو بین لباش گرفت و محکم‌تر از قبل می‌بوسیدش‌ .
آروم دامن هرماینی رو همراه لباس‌زیرش‌ پایین کشید و بازم بوسه‌هاش‌ رو پایین‌تر برد.
دراکو از سینه‌ها و شکم هرماینی سیر شد سرش بین پاهای اون بود و زبونش‌ رو بین پوسی هرماینی می‌کشید و کاری کرد کل خوابگاهشون‌ با صدای ناله‌های پرلذت‌ هرماینی پر بشه!
اما هیچکدوم دیگه طاقت نداشتم و دراکو بلند شد و شلوار و باکسرش‌ رو درآورد .
پاهای هرماینی رو باز کرد و امد‌ بینشون‌ و سرش توی گردنش رفت .
خودش رو بین پاهای هرماینی تنظیم کرد و خیلی محکم دیکش رو واردش کرد و هرماینی با حس کردن دراکو داخل خودش ناله غلیظی کرد و پشت کمر دراکو خراشید!
دراکو از همون موقع ضربه‌هاش‌ رو شروع کرده بود .
اون واقعا داشت تمام این مدت دوری‌شون رو تلافی می‌کرد!
با هر بار عقب و جلو شدن دراکو هم درد هم لذت هرماینی بیشتر می‌شد و به جایی رسیده بود که می‌خواست به خاطر لذتی که داشت گریه کنه و جیغ بکشه!
اما دراکو با گذاشتن لباش روی لبای هرماینی بهش اجازه این‌کارو‌ نداد و هرماینی فقط بین بوسه‌هاشون‌ زمزمه کرد:
-دراکو...اهه...محکم‌تر!
دراکو پوزخندی زد و دیکش رو تا ته داخلش فشار داد که صدای جیغ خفیف هرماینی بلند شد و بازم پشت دراکو رو خراشید و بازم می‌خواست که دراکو تندتر و محکم‌تر انجامش بده !
اما با حس رطوبت و گرمایی بین پاهاش و به اوج رسیدن لذتش‌ نتونست بیانش کنه!
دراکو با چند حرکت دیگه خودش رو داخل هرماینی خالی کرد و درحالی که نفس‌نفس‌ می‌زدن‌ کنارهم روی تخت افتادن .

@Dramioneforever
✒️✒️ #Season6 🖋🖋
••{ #part109 }••

ویویان صدای ارشد اسلیترین رو موقعی که داشت به دوستش می‌گفت باید بره پیش سرپرست ها تا برگه‌ای که توی دستش بود رو بهشون بده شنید ، بهش گفت که اون برگه رو می‌بره چون خودش میره دیدن هرماینی .

توی راه یک بار دیگه حرفی که می‌خواست بزنه رو مرور کرد ، و با وجود اینکه از هرمن مشورت خواسته بود و خودش هم کلی راجبش فکر کرده بود مطمئن نبود که باید حرفی که می‌خواد رو بزنه یا نه !

اما بلخره تا جلوی در اومده بود ، در زده بود و هرماینی با دامن مشکی و پیرهن سفیدش در رو براش باز کرده بود .

هرماینی از جلوی در کنار رفت و با دستش به داخل اشاره کرد ، ویویان رفت داخل و قبل از اینکه صحبت کنه ، برگه‌ای که قرار بود بهش بده رو از جیبش در اورد و گفت: ارشد اسلیترین می‌خواست اینو بهت بده !

هرماینی نفس راحتی کشید و گفت: عالیه فقط اون مونده بود تا لیست رو برام بیاره همین الان داشتم جمع بندی می‌کردم .

ویویان در کسری از ثانیه تصمیمش رو گرفت و گفت: هرماینی می‌خوام باهات حرف بزنم!

: ( ب..باشه .) ، هرماینی در حالی که سعی کرد تعجبش رو نشون نده جوابش رو داد و روی کاناپه نشست .

ویویان هم روبه‌روش نشست و گفت: هرماینی ، من از اول رابطه‌ی تو و دراکو از همه چیزش خبر داشتم ..
مسئله‌ای نبوده که من یا توش نقشی نداشتم یا در جریانش نبودن باشم !
اما الان از وقتی که نارسیسا دیگه.. بینمون نیست، دراکو دیگه برای مشورت کردن و حرف زدن پیشم نمی‌اد و مطمئنن به اندازه‌ای پسری که ۱۸ سال از زندگیم رو باهاش بودم میشناسم که بتونم تشخیص بدم سر درگمی و ناراحتی الانش فقط بخاطر از دست دادن مادرش نیست !
منظورم این نیست که بخاطر از دست دادن نارسیسا ناراحت نیست ، نارسیسا خیلی خیلی بیشتر از یه خاله بود برای من و نبودش برام بی نهایت سخته پس می‌تونم تصور کنم اگه برای من این قدر عذاب اوره برای اون چقدر …

مکث کرد ، با چند نفس عمیق سعی کرد ارامشی که هدف حفظ کردنش رو داشت نجات داد ، قصد نداشت از اهمیت حرفای منطقیش بخاطر عصبانیت و احساسات اضافی کم بشه .

هرماینی کل مدت با ارامش و سکوت روبه‌روش نشسته بود و به حرفاش گوش می‌کرد حتی زمانی که ویویان سکوت کرده بود.
چون در اصل حرفی برای گفتن نداشت .
می دونست می تونه به ویویان اعتماد کنه ، اون عضوی از خانواده بود و همین طور که خودش گفته بود ، از همه‌ی جزییات رابطه‌شون خبر داشت .

اما یک دفعه جرقه‌ای توی ذهن هرماینی زده شد.
انگاری که یادش اومده باشه کسی که روبه‌روش نشسته ویویان لسترنج بود!
مطمئنن ویویان کسی بود که میشد بهش اعتماد کرد و همین طور کسی که می تونست کنم کنه .

هرماینی از جاش بلند شد رفت اتاقش و با یک ماگ و یک بشقاب که روش بیسکویت بود برگشت ، دستی به موهاش کشید و گفت : از خودت پذیرایی کن چون قرار یه داستان خیلی طولانی رو بشنوی !

ویویان ابروهاشو داد بالا ، ماگش رو برداشت و به شیر داخلش نگاه کرد .
روی مبل رو به هرماینی چرخید و با گفتن : سراپا گوشم .
امادگی خوش رو نشون داد .

هرماینی بعد از صاف کردن گلوش کل ماجرا رو از جایی که ویویان در جریان نبود تا زمان حال براش توضیح داد .

چهره‌ی ویویان چندین و چند دفعه عوض شد و اثرات ناراحتی ، عصبانیت و تعجب رو راحت میشد توی صورتش دید.

هرماینی با گفتن : غیر از اون روزی که توی قطار بودیم که منو دلداری داد حرف خاص دیگه‌ای نزدیم.
فکر کنم ایزابلا هم متوجه این موضوع شده چون هر بار دو نامه راجب حال و احوال اسکورپیوس برامون میفرسته یکی برای من یکی برای اون.

ویویان با دستش دنبال یه بیسکویت دیگه توی بشقاب گشت اما بشقاب خالی شده بود ، پس نا امیدانه دستش رو پس کشید .
نمی دونست باید چی بگه داستان جاناتان و فرانسیس ، سقط جنین ،دارک لرد ،دعوا با دراکو و .. و .. و … .
پس چیزی نگفت ، هرماینی از این وضعیت استفاده کرد و ادامه داد : حالا من باید مطمئن بشم ، نمی تونم راجب امنیت اسکورپیوس ریسک کنم.
اگه واقع فراهم کردن یک زندگی اروم و امن برای پسرم یعنی جاودانه کردن دارک ترین جادوگر قرن این کارو می کنم .
اما اگه این با معنی ارامش و امنیتش باشه!
نمی‌خوام اشتباه کنم .
نمی‌خوام احمق فرض بشم .
نمی‌خوام ازم سواستفاده بشه.

ویویان ماگش رو روی میز گذاشت و گفت : من می‌تونم راجب پاتر کمکت کنم .
از اون پسره‌ی زخمی حرف کشیدن اونقدرام سخت نیست .
هر چند نمی‌خوام ریسک کنم چون از وقتی برگشتیم هاگوارتز دوستدختر هویجیش یک دقیقه هم تنهاش نمیزاره.
پس اول میرم سراغ ویزلی .

هرماینی با هیجانی که تلاشی برای پنهون کردنش نکرد با جیغ گفت : اگه بتونی این کارو بکنی عالییی میشه !
منم می‌تونم دنبال سرنخایی که با فرانسیس پیدا کردیم بگردم.

ویویان از جاش بلند شد و گفت : البته که می تونم !
بهر حال چه کار پاتر و محفلش باشه یا نباشه تو باید هولکراکس هارو پیدا کنی درسته ؟
پس دنبال اونا باش .
البته نه تنهایی دراکو رو هم درگیر کن . این طوری مجبور میشید وقت بیشتری رو با هم باشید و بیشتر حرف بزنید.

هرماینی دستشو به دامنش کشید و نالید : اگه یکیمون بره دنبال هولکراکس ها باید اون یکیمون جاشو پر کنه و مسئولیت اونم به عنوان ارشد انجام بده.

: امممم حیف شد .
ویویان با لحن ناراحتی این و گفت و سمت در رفت : بهم چند روز فرصت بده ، خودم خبرش رو بهت میدم .
راستی اگه کمک خواستی دلانی رو می‌تونی با خودت ببری .
هم اون سرش مشغول میشه هم می‌تونه کمک کنه.

هرماینی با لبخند ملایمی گفت : درسته .

همون موقع صدای زنگ ساعت بلند شد که نشون می‌داد وقت شامه .
ویویان سرش رو تکون داد و رفت بیرون .
هرماینی می‌دونست باید حداقل یک روز بهش وقت بده تا اطلاعاتی که بهش داده رو هضم کنه و بفهمه قضیه از چه قراره و خودش رو جمع و جور کنه .
در حال حاضر که نمی‌تونست روی دراکو حساب باز کنه پس خودش باید دست به کار میشد .
ردا و کراواتش رو پوشید . موها و رژ گونه‌اش رو درست کرد.
نقشه‌ی هاگوارتز و یادداشتی که نوشته بود توی جیب رداش گذاشت و سمت سرسرای اصلی راه افتاد .

توی راه پنسی رو دید که همراه دافنه و استوریا به دیوار تکیه داده بود ، مشخص بود حوصله‌شون رو نداره و از سر مجبوری کنارشون وایستاده ، به محض اینکه پنسی اونو دید از دافنه و استوریا خداحافظی کرد و با قدمای بلندی خودش رو به هرماینی رسوند .

: اهههه دیگه داشتم دیوونه می‌شدم !
ادریان ! ادریان ! ادریان !
ادریان اینو خرید .
ادریان اونو خرید .
اینو اورد . اونو برد …
اوفف !
واقعا چطور می تونه این قدر راجب ادریان صحبت کنه .

هرماینی از غرغرهای پنسی خندش گرفته بود ، واقعا بهش حق میداد خیلی رو اعصاب بود.

پنسی دستشو دور دست هرماینی حلقه کرد و گفت: از دیشب که کسی اذیتت نکرده؟؟

هرماینی که تیکه‌ های چند تا از بچه های گریفیندور رو فاکتور گرفته بود ، جوابشو داد : نه اتفاق خاصی نیوفتاده.

: خوبه . قبل از این اتفاقا برای سال اخرمون کلی برنامه ریخته بودم اما الان .. راستش نمی‌دونم میشه اجراشون کرد یانه !
از اینکه سال اخرمون مسخره و عادی تموم شه متنفرم…

هرماینی چرخید ، دست پنسی رو گرفت و گفت: اوه پنسی !
اصلا قرار نیست سال اخرمون خسته کننده و عادی باشه.
چون .. تو قراره برنامه های توی کله‌تو اجرا کنی و می‌تونی روی کمک منِ ارشد و همین طور ویویان و دلانی کمک کنی.

برق شوق و هیجان چشمای پنسی کور کننده بود : یعنی ممکنه ؟
فکر می کنی نظر بقیه چیه ؟

هرماینی لبخند کجی زد : تا وقتی که پنسی پارکینسون یه چیزی رو بخواد و دوتا مالفوی و یه لسترنج پشتش باشن ، مگه نظر بقیه مهمه؟

پنسی ضربه‌ی ارومی به شونه‌ی هرماینی زد : اوووه ببین روحیه اسلیترینی کی داره کم کم بیدار میشه!
من جای تو بودم یه بار دیگه کلاه گروه بندی رو امتحان میکردم.

و با تک خنده‌ی یک قدم از هرماینی دور شد : مثل اینکه حلقه‌ی توی دستت داره اثر خودشو می‌ذاره .

پنسی با خوشحالی ازش دور شد و برگشت پیش دخترا .
هرماینی می دونست نقشه ها و برنامه های پنسی از همین الان شروع میشن و این عالی بود .
پنسی عاشق شلوغ کاری ، پارتی ، مهمونی و … بود و این به معنی حواس پرتی بود.
و حواس پرتی بهشون این فرصت رو می‌داد تا فرضیه خودش و فرانسیس رو امتحان کنن .
✒️✒️ #Season6 🖋🖋
••{ #part110 }••

••{ فلش بک به چند روز قبل از باز گشت به هاگوارتز }••

: خب پس براز ببینم درست متوجه شدم یا نه !
تام علاقه‌ی غیر منطقی به هاگوارتز پیدا می کنه چون برای اولین بار توی عمرش احساس می کنه به جایی تعلق داره .
درسته ؟
پس می‌خواد بیشتر و بیشتر راجبش بدونه .
بشناستش و یه جورایی خودش رو داخلش حل می کنه .
اون هیچ دوستی نداره ، پس تمام وقت دنیا رو داره تا جادو تمرین کنه و توی قلعه پرسه بزنه.
این پرسه زدنها بهش کمک میکنن تا راز هایی رو راجب هاگوارتز کشف کنه که بقیه نمی‌دونن و این بهش حس قدرت و برتری میده.

هرماینی قلم پرش رو برداشت و گفت : درسته !
من توی خوابهام خیلی وقت ها اونو می دیدم که فقط داره توی راهرو های پیچ در پیچ قدم می‌زنه و به در و دیوار دست میزنه .
انگار که هرکدوم از سنگ های توی دیوار جادوی خاصی رو توی خودشون داشتن.

فرانسیس ادامه داد : در اصل درسته !
هر کدوم از سنگ های اون قلعه طلسم شده هستن.
و تام این جادو رو بخاطر علاقه‌ی شدیدش به هاگوارتز احساس میکرد .
پس بیا برگردیم به قلعه !
باید یه چیزی باشه که به اونجا مرتبط باشه. اون هفت سال اونجا درس خونده و چندبارم بعد از فارغ التحصیلیش برمیگره اونجا .

هرماینی حرفای فرانسیس رو قطع کرد و پرسید : یک بار دیگه اتفاقاتی که وقتی رفته بودی اون یتیم خونه‌‌ای که وقتی بچه بوده اونجا زندگی می‌کردن رو برام تعریف می کنی.

فرانسیس یه جرقه از ویسکیس رو نوشید ، روی صندلی خودش دور میز جادویی گردش نشست : وقتی اون یتیم خونه رو پیدا کردم ، در اصل وقتی ساختمونش رو پیدا کردم .
کاملا متروکه شده بود. وقتی داشتم بهش نزدیک میشدم اثر جادو رو احساس کردم اما برای اطمینان با یه طلسم ساده مطمئنم شدم ، یکی با جادو اونجا رو خراب کرده بود که حدس می زنم خود تام بوده باشه .
بعد از یکم پرس و جو از همسایه های قدیمی تونستم مدیر اون زمان رو پیدا کنم .
رفتم خونشون و از دخترش خواستم بزاره باهاش صحبت کنم .
اما اون خیلی مسن تر از حد تصورم بود ، حتی نمی‌تونست به سوالاتم جواب تیکه تیکه بده پس مجبور شدم خاطراتش رو با چوب دستیم بردارم .
وقتی برگشتم برسیشون کردم .
اتاق تام یک اتاق کوچیک تک نفره بود ، چون هیچکس نمی‌تونست باهاش کنار بیاد .
تختش کنار پنجره بود و کمدش پایین تختش کنار در بود.
میز تحریرش کنار پنجره بود.
هفت تا سنگ روی لبه‌ی پنجره‌اش بود که همون طوری که بهت گفتم ایده‌ی اینکه هفت تا هولکراکس داره از اونجا اومد .
و یکی از چیزای دیگه‌ای که ذهنم درگیر کرد دفترچه خاطراتش بود .
بنظرم نوشتن خاطرات برای یک پسر به این سن زیاد چیز معمولی نیست .
که بعد از اینکه تو داستان دفترچه خاطرات و جینی ویزلی و تالار اسرار رو بهم گفتی ..

هرماینی زیر لب زمزمه کرد : متوجه شدیم اون دفتر یکی از هولکراکس ها بوده .

فرانسیس ادامه داد: درسته !
حالا برگردیم به اتاقش ، من راجب اون عکسی که بهت گفتم خیلی فکر کردم برای همین بازم رفتم پیش مدیر اون دوره ، وقتی توی خاطراتش گشتم متوجه شدم اون صخره جایی بوده که یکی دو بار بچه ها رو‌ برای گردش سمت جایی نزدیک اونجا برده بودن .
وقتی رفتم اونجا هم که بهت گفتم پر از جادوی سیاه بود .

فرانسیس جزییات زیادی رو با هرماینی در میون نزاشته بود ، این که از ابلیویت ( طلسم فراموشی ) و له جی لی منس ( طلسم ذهن خوانی ) برخلاف خواسته مدیر استفاده کرده چیزی نگفت ، یا اینکه الفش رو داخل غار کنار صخره فرستاده و متوجه یه سری چیز ها شده .
اما فعلا نمی‌خواست هر چیزی که می دونه رو بهش بگه .

هرماینی دستی به موهاش کشید و گفت: راجب اینکه تعداد هولکراکس ها هفتا هست باهات موافقم هم بخاطر تعداد سنگ ها و هم با توجه به اطلاعاتی که راجب هولکراکس ها توی کتابها خوندیم.
و تا الان این رو می دونیم که یکی از هولکراکس ها نابود شده و شیش تا مونده .

فرانسیس کتابای اضافی رو برد یه گوشه میز و خود به خودی ناپدید شدن و دوتا کتاب جدید اومدن جای اونا : بنظرم بهتره روی هاگوارتز تمرکز کنیم!
پس ، گودریک گریفندور ، هلگا هافلپاف ، روونا ریونکلا و سالازار اسلیترین باهمدیگه ، مدرسه‌ی جادوگری که امروز می بینیم رو ساختن.

هرماینی نفس صدا داری کشید و گفت: درسته !
و هر گوشه‌ی هاگوارتز یادگاری ها و نماد های خودشون رو گذاشتن.
برای مثال بزگترین نمادشون همین به چهار گروه تقسیم کردن جادو اموز ها بوده.
و همین طور ..

هرماینی یک دفعه یکی از کتابارو برداشت و شروع کرد به تند تند توضیح دادن : یادته راجب اینکه چجوری هری با شمشیر گودریک گریفیندور، باسیلیسک توی تالار اسرار رو کشت .

یه دفعه مکث کرد ، ایستاد و شمرده شمرده گفت : البته شمشیر نمیشه ، چون وقتی یه هولکراکس رو نابود کرده پس می‌تونه بقیه‌ی هولکراکس هاروهم نابود کنه ولییی..
دوباره شروع کرد به تند تند حرف زدن و کتاب توی دستش رو ورق زدن : همین طوری که گودریک شمشیرش رو توی کلاه گروه بندی گذاشت تا به کمک گریفیندوری های واقعی بیاد ، هلگا جام مورد علاقه‌اش ..

هرماینی کتابی رو که داشت ورق می‌زد روی میز گذاشت و به عکسی که توی وسط صفحه بود اشاره کرد .

: این! گورکن ، نماد گروه هافلپافه .
و همین طور این ( اشاره به یک عکس جادویی دیگه ) تاج روونا ست و این قالب اویز سالازار !

فرانسیس یاد غار و چیزی که الفش پیدا کرده بود افتاد ، توجه‌ش به حرف های هرماینی جلب شد . به جلو خم شد و زیر لبش شمرد : قسمتی از روحش که داخل جسمش هست ، دفترچه خاطرات یک ، هر کدوم از یادگاری هاهم ، جمعا میشه چهار تا .
هنوز سه تا مونده .

هرماینی کتاب رو بست : در اصل دوتا .

فرانسیس منتظر بهش نگاه کرد که هرماینی گفت: من قسمتی از دارک لرد رو درون خودم داشتم، یعنی اسکورپیوس رو باردار بودم و اون خواب هارو می دیدم ، درسته؟
یعنی ارتباطم تا زمانی که اسکورپیوس رو باردار نبودم نهفته بود .
هری در اصل پسر لیلی و جیمز پاتره ، اگر طبق ریشه بخوایم این موضوع رو برسی کنیم ، اون نباید بتونه با مار ها حرف بزنه، چون پارسلماوت نیست .
درحالی که دارک لرد هست !

فرانسیس متوجه کلافگی هرماینی شد اما نتونست پوزخندش رو پنهون کنه : پس هری پاتر مشهور در اصل یه هولکراکسه.

اما خودش رو جمع و جور کرد و گفت : لازم نیست نگران این موضوع باشی .
همین الانشم کارت عالی بوده . بهتره بری به درس هات برسی من جای هولکراکس هارو پیدا می کنم و بهت خبر می دم .


••{ برگشت به زمان حال }••

چند قدم مونده به در سرسرای اصلی دراکو و بلیز به هرماینی برخوردن و باهمدیگه وارد سرسرا شدن ، مثل همیشه هرماینی پیش دراکو نشست .

پنسی اومد پیش دلانی ، به میز تکیه داد و گفت : خب چی شد ؟

دلانی با حالت زاری به هرماینی نگاه کرد و گفت: اخه هرماینی ازم خواسته توی کارهای ارشدیش کمکش کنم ، واقعا فکر نکنم بتونم…

پنسی حرفش رو قطع کرد : دلانی این اخرین سالیه که ما اینجا هستیم !
و تو صد در صد به من کمک می کنی تا پارتی که می‌خوام رو بگیریم.
یک چون بعد از اتفاق هایی که افتاده ما واقعا به یکم خوش گذرونی احتیاج داریم .
دوما تو باید یادبگیری چجوری یه پارتی بگیری !

هرماینی فورا با پنسی موافقت کرد : درسته ، واقعا منم احساس می کنم به یکم حواس پرتی نیاز داریم .
توی یک سال گذشته اندازه پنج سال اتفاقات عجیب غریب افتاده برامون .

ویویان به محض شنیدن کلمه‌ی حواس پرتی متوجه منظور هرماینی شد پس اونم با پنسی موافقت کرد : هی دلانی ، حق با پنسیه !
ما واقعا به یکم خوش‌گذرونی احتیاج داریم .

دلانی که دیگه بهونه‌ای براش نمونده بود با گفتن باشه‌ی کش داری موافقت رو اعلام کرد .

بلیز که کنار دراکو نشسته بود ، زیر گوشش پچ پچی کرد، که دراکو در جوابش گفت: حلش می‌کنیم نگران نباش.

هرماینی زیر چشمی نگاهی به بلیز انداخت که سمت گویل چرخید و مشغول تعریف کردن چیزی شد که بنظر با اومدن پنسی نصفه و نیمه مونده بود.
که متوجه چیزی شد !
پنسی کنار بلیز ننشسته بود.
و این عجیب بود ، چون همچین چیزی سابقه نداشت .
با نگاهش دنبال پنسی گشت که دید کنار دافنه و استوریا نشسته .
با خودش فکر کرد احتمالا دعوا کردن برای همین هم قبل تر اونو بجای اینکه همراه بلیز ببینه همراه دافنه و خواهرش دیده بود.
اما یکم بنظرش غیر معمول اومد چون تا حالا متوجه شده بود که کم پیش میاد اگه بین زوج ها دعوایی پیش بیاد از زیاد از همدیگه فاصله بگیرن٫ پس دعواشون یزرگ بوده.

هرماینی نمی‌دونست باید انتظار چه برنامه‌هایی رو از پنسی داشته باشه ولی این رو می دونست که اسلیترینی ها بخاطر مهمونی ها و پارتی های عالی مشهورن.

حتی خارج از هاگوارتز هم کسایی که شرکت های برگذاری جشن و مراسم داشتن یا اکثرا کل گروه اسلیترینی بودن یا فقط گروه تدارکات .

اما ته دلش احساس می‌کرد واقعا به یکم بی‌خیالی و خوشگذرونی احتیاج داره .
🖋🖋 #Season6 ✒️✒️
🎄🎁 #part111 🎁🎄


هرماینی و فرانسیس به ماهیت پنج تا از هولکراکس ها پی برده بودن ، اونها امید وار بودن تا وقتی که مکان اون هارو پیدا می کنن ، بفهمن دوتای دیگه چه چیزایی هستن.

فرانسیس دنبال هولکراکس هایی بود که حدس می‌زدن بیرون از هاگوارتز باشن ، به هرماینی اطمینان داده بود که راجب دوتا هولکراکس دیگه نگران نباشه سرنخ هایی به دست اورده و داره دنبالشون می‌گرده.

هرماینی خبر نداشت که فرانسیس دست تنها دنبال اونها نمیگرده ، اما فعلا قصد نداشت این موضوع رو بهش بگه.

این دومین شبی بود که هرماینی می‌خواست دنبال جایی بگرده که فرانسیس براش فرستاده بود ، توضیح داده بود.
اما قبل از پیدا کردن اونجا می‌خواست با دراکو صحبت کنه .
چون دیشب اون بهش گفته بود که باید با بلیز و گریگوری جایی برن پس مجبور شد گشتنش رو نصفه و نیمه ول کنه و به جای اون لیست هایی سر گروه ها رو تحویل بگیره .
که متوجه شد دراکو هیچ کدوم از کار های سه روز گذشته‌اش رو انجام نداده !
در حالی که هر سه روز طوری رفتار کرده بود که انگار کل کارهاش رو انجام داده.

و همین طور امروز !
اون کل روز یک چشمش دنبال دراکو بود اما غیر از وقت هایی که با بلیز و گریگوری بود بقیه وقت ها غیبش می زد .
می‌خواست امشب باهاش صحبت کنه پس بعد از اینکه تکلیف کلاس گیاهشناسی فرداشون رو تموم کرد ، زیر چشمی نگاهی به دراکو که داشت با صفحه های کتاب گیاهشناسیش بازی می کرد انداخت ، مشخص بود که درس نمی‌خونه و فقط خودش رو باهاش مشغول کرده.

: باید باهمدیگه حرف بزنیم.

دراکو با شنیدن صدای هرماینی کتابش رو بست و پرتش کرد روی میز انگار که منتظر کوچک تری اشاره‌ای بود تا کتابش رو بزاره کنار .
روی مبل چرخید و با لحن بی حوصله‌ای گفت: می‌شنوم.

هرماینی دو سه بار حرف هایی که می‌خواست بهش بگه رو توی دهنش مرور کرده بود اما لحن بی‌حوصله و تکون پاهای دراکو مضطربش می‌کرد ، ولی سعی کرد اروم باشه : می‌خوام باهات راجب وظایف این چند روزت حرف بزنم …

دراکو از روی مبل بلند شد ، هرماینی که بهش برخورده بود با لحن ازرده‌ای گفت : هی دراکو ! دارم باهات صحبت می‌کنم.

دراکو بی‌حوصله تر از قبل گفت : و منم دارم بهت گوش می‌دم !

کاملا مشخص بود که دراکو نمی‌خواد همچین مکالمه‌ای رو داشته باشه اما برعکس هرماینی می‌خواست بدونه وقتی که دراکو نه تکالیفش رو انجام نداده و نه وظایفش رو داره چیکار می‌کنه!

: دراکو ! تو چند روز گذشته رو نه درس خوندی ،نه وظایفت رو انجام دادی . من واقعا نمی‌دونم تو داری چیکار می‌کنی !

با سه قدم بلند دراکو خودش رو به هرماینی که حالا کنار مبل ایستاده بود ، رسوند : ببخشید. خبر نداشتم باید راجب تک تک کارهام بهت حساب پس بدم .

حرفش باعث شد هرماینی ارامش خودش رو از دست بده : دراکو مالفوی !
این حرفت خیلی مسخرست .
منظورت چیه نمی‌دونستی باید بهم حساب پس بدی .
تو سه روز گذشته هیچ کدوم ! هیچکدوم از کارهات رو به عنوان یک ارشد انجام ندادی .
و تکالیفت رو هم که همین الان دیدم چجوری گیاه شناسیت رو خوندی.
هر روز غیبت می‌زنه !
کجا میری ؟
چیکار می‌کنی ؟


عصبانیت هرماینی باعث شده بود که حواسش به لحن و تن صداش نباشه و این هر لحظه دراکو رو عصبانی و عصبانی تر می‌کرد ، که دیگه صبرش لبریز شد و داد زد : کافیه !
اینقدر رو اعصاب من راه نرو .
نمی‌خواد دیگه کارای منو برام انجام بدی ، خودم یه کاریشون می‌کنم.

هرماینی که از عصبانیت دراکو جا خورده بود ، مکث کرد.
اما بازم احساس میکرد حق با اونه پس از خودش دفاع کرد : منظور من این نیست و خودت هم این می‌دونی!
من می‌خوام بدونم تو داری چیکار می‌کنی و فکر می‌کنم این حق رو دارم که این رو بدونم دراکو !
….

حمله‌ به عمارت مالفوی و ترسیدن از امنیت اسکورپیوس حالا که دراکو خودش تو هاگوارتز بود و پیشش نبود ، قضیه‌ی سقط جنین و عصبانیت و دلخوری که مدتها بود توی دلش نگهداشته بود و غم و فقدان مادرش تاثیر زیادی روی روحیه و اعصابش گذاشته بود.

تاثیراتی که هرماینی بخاطر تحقیق با فرانسیس و مشغله‌هایی که داشت ازشون بی‌خبر بود یا حداقل به عمق فاجعه پی نبرده بود.

دراکو ته ذهنش می‌دونست حرف های اون غیر منطقی نیست اما لحن حرف زدن و داد زدن های هرماینی مانع می‌شدن که منطقی فکر کنه و عاقلانه تصمیم بگیره .
در لحظه‌ی حال فقط می‌خواست که هرماینی بیخیال خودش و کاراش بشه !
هر لحظه که می‌گذشت .
احساس می کرد کمتر و کمتر متوجه حرف هاش میشه .

درد زیادی که به قفسه‌ی سینه‌ی هرماینی وارد شد و اون رو روی مبل نشوند باعث شد که ساکت بشه و صورتش رو از درد جمع کنه .

: کافیه !
هرماینی صدای منو میشنوی ؟ کافیه .

صدای بسته شدن در اتاق بعد از داد دراکو اخرین صدایی بود که سکوت اتاق رو شکست .

چند دقیقه از رفتن دراکو‌ گذشته بود اما هرماینی هنوز تو شک رفتارش بود ، اصلا انتظار این حرکت رو ازش نداشت .
دستی به صورتش کشید که متوجه خیسی صورتش شد .
از جاش بلند شد ، سمت سرویس بهداشتی کوچیک اتاقشون رفت . اب سردی به سر و صورتش زد .
رفت اتاق خودش. لباساش رو با لباس خوابش عوض کرد و زیر پتوش خزید .
دلش به شدت از رفتار دراکو گرفته بود …

دراکویی که داشت سمت دخمه‌ی اسلیترین می‌رفت که بین را ویویان رو دید که دزدکی داشت به دخمه بر میگشت !

: هی ! کجا بودی ؟
از ساعت خاموشی گذشته!

تشخیص عصبانیت دراکو‌ از لحن حرف زدنش و حالت چهرش ، برای ویویان اسون تر از نفس کشیدن بود پس دستش رو به نشونه‌ی تسلیم بالا برد و با لحن مسخره‌ای گفت: اووو اقای مالفوی نمی‌دونم از کی و چی عصبانی ولی اصلا نمی‌خوام سر من خالیش کنی ، پس بیخیال من شو!

اما ویویان جوابی بجز پوزخند صدا داری ازش نشنید .

راه طولانی تا دخمه مونده بود و از اون جایی که دراکو پا به پای ویویان همراهش می اومد ، حدس زد که اونم به دخمه می اد پس خواست سر بحث رو با پرسیدن راجب پنسی و بلیز باز کرد : هی دراک ، قضیه‌ی بین پنس و بلیز چیه؟

ویویان همیشه به چیزی که می‌خواست میرسید و دراکو هم از این موضوع کاملا با خبر بود پس بیخودی بحث و کش نداد و توی چند جمله‌ی کوتاه جواب سوالش رو داد :یه مدته برای پنسی از طرف کسی که بلیز نمیشناستش ، نامه‌هایی می‌اد و اون فکر می کنه پنس داره بهش خیانت می‌کنه .
باهاش حرف زده و ازش سوال کرده ولی پنسی جوابی بهش نداده و بقیه‌ش رو خودت حدس بزن !

: دعوا کردن ، هممم.
ولی فکر نکنم پنسی به بلیز خیانت کنه . اونا واقعا برای همدیگه ساخته شدن ، اخه اون ها همزاد همدیگه هستن !

دراکو نگاه ( این دیگه چه مزخرفی بود ) ی به ویویانی که زیر چشمی منتظر یه همچین نگاهی از طرفش بود ،انداخت .

لبخند نصفه و نیمه‌ای روی لبهای دراکو نشست ، ویویان که موفق شده بود حال و هوای پسر عمه‌اش رو عوض کنه، به لب هاش اشاره کرد و گفت : مسخره‌ شدی ولی از اخم چند دقیقه قبلت بهتره !
حالا بهم بگو ببینم قضیه چیه؟

دراکو با التماس به ویویان نگاه کرد که بیخیالش شه اما با لبخند دندون‌نمای ویویان روبه‌رو شد که یعنی اصلا فکرشم نکن ! قراره قشنگ از اول ماجرا تا اخرش رو برام توضیح بدی .

: موضوع هرماینیه!

ویویان که فکرش رو می‌کرد اینو بگه دستش رو گرفت و راهشون رو کج کرد تا راه دخمه دور تر بشه : خب منتظرم ؟

: می‌تونم بهت نشون بدم…

اون می‌دونست منظور دراکو چیه ، این جادویی بود که اون و دراکو همیشه ازش استفاده می‌کردن ، جادوی سختی نبود ولی رایج هم نبود .
هر دوره یک سری از طلسم ها ترند و مد هستند ، مخصوصا بین جادو اموز های هاگوارتز ، این طلسم هم یکی از اون طلسم هایی زمانی بود که نارسیسا به هاگوارتز می‌رفت بین دوست دختر و پسر ها مد بوده.

وقتی ویویان و دراکو بچه بودن نارسیسا متوجه ضعف اونا توی ارتباط برقرار کردن شده بود، دراکو کسی نبود که خیلی راحت راجب احساساتش صحبت کنه و ویویان هم تبحر خاصی توی گوش شنوا بودن ،نداشت. پس این روش رو بهشون یاد داده بود .

اونا رفتن یه گوشه ، روی لبه‌ی پنجره روبه‌روی همدیگه نشستن ،دست های همدیگه رو همین طور که موقع طلسم پیوند ناگسستنی باید گرفته بشه ، گرفتن .
چشماشون رو بستن .
دراکو چوب دستیش رو در اورد ، : اماده‌ای ؟

و طلسمی رو زیر لبش زمزمه کرد .

این طلسم به ویویان اجازه می‌داد وارد ذهن دراکو بشه و خاطراتی که دراکو به یاد میاره رو توی ذهنش ببینه ، احساسات اون موقعش رو حس کنه .
این بهش اجازه می‌داد ، درکش کنه .

: پس این طور …

ویویان سکوت رو شکست و به چشمای یخی دراکو خیره شد : فکر کنم من بتونم یکم کمک کنم .

دراکو که خسته تر از این بود کمکش رو قبول نکنه با تکون دادن سرش موافقتش رو نشون داد.
🎉 اینم از پارت کریسمس 🎉
با تاخیر 🙄
امیدوارم که سال ۲۰۲۲ سال بهتری از ۲۰۲۱ باشه .
دوستتون دارم 🥰
تک تک کامنت ها و پیام هایی که برام میفرستین برام یه دنیا ارزش دارن ، ممنونم ❤️
✒️✒️ #Season6 🖋🖋
••{ #part112 }••



📜{ بعد از کلاس معجون ها ، کتابخونه ، بخش ممنوعه بیا به دیدنم .}

V.L📜

هرماینی کاغذ کوچیک رو رول کرد و توی جیب رداش گذاشت .
وقت کلاس کم کم داشت تموم‌ میشد ، نصف بچه ها وسایل هاشون رو جمع کرده بودن و بقیه مشغول بودن.
نگاه سرسری به کلاس انداخت ، با نگاهش دنبال ویویان گشت که پیداش نکرد .یک لحظه کاری که به اون سپرده بود رو یادش اومد !

با نگاهش دنبال هری گشت .سنگینی نگاهی مانع گشتنش شد ، که با رون عصبانی روبه رو شد .
رون عصبانی و تنها !
احساس می کرد حدسش درست باشه چون هری و رون هیچوقت از همدیگه جدا نمی‌شدن.
سعی کرد بی‌تفاوت نسبت به نگاه پسر مو قرمزی مطمئنن می‌خواست سر به تنش نباشه، رفتار کنه ، اما ته دلش واقعا نگران بود .
نکنه اتفاقی افتاده باشه که اون ازش بیخبره ، ویویان با هری یا رون دعوا کرده باش ؟
اتفاقی برای ویویان افتاده ؟
یا …
اما خودش رو نباخت بعد از چشم غره‌ی ملیحی به رون سرش رو چرخوند ، وسایلش رو کامل جمع کرد طوری که به محض تموم شدن کلاس به دیدن ویویان بره .
و دقیقا همین کار رو هم کرد و خانم مالفوی گفتن رون رو به کلی نادیده گرفت .
به سرعت خودش رو به کتابخونه و بخش ممنوعه رسوند ، هرماینی با وجود اینکه ارشد بودنش همیشه اجازه ورود به بخش ممنوعه رو بدن داشتن امضا از یکی از پروفسور ها نداشت اما ویویان و دراکو راه میان بری که از بلاتریکس و لوسیوس یادگرفته بودن ، بهش یادداده بودن.

: بلخره اومدی ؟
مشخص بود که حوصله‌ی ویویان از تنهایی سر رفته که عجیب بود !
هرماینی می‌دونست که اون ترجیح میده ساعاتی از روز رو تنها بگذرونه و با خودش خلوت کنه ، کم پیش می اومد ویویان از تنهایی بناله معمولا برعکسش بود !!

برای همین فورا پرسید : اتفاقی افتاده ؟

ویویان ایستاد : دوتا خبر دارم و اگر می دونستم کدوم خوبه کدوم بد ازت می پرسیدم می خوای اول کدوم رو بشنوی ، هری و محفل مسخره‌اش کسایی نیستن که به عمارت مالفوی حمله کردن ، و حالا که این رو می دونیم باید بهت بگم شکت درست بود .
ولی موضوع الان در…

: دراکوعه !
ناله‌ی هرماینی نشون از ناراحتیش بود .
ته قلبش مطمئن بود کار هری نیست ، نسبت به حدس و گمانی که با فرانسیس هم داشتن با تحقیق ها و خواب های خودش و شناختی که از دارک لرد داشتن مطمئن بود که درست هستن.

ولی حالا مشکلش صحبت کردن با دراکو بود ، غرورش بهش اجازه نمی‌داد از ویویان بخواد تا این موضوع رو به دراکو بگه ، می دونست راه درستش هم اینه که خودش این موضوع رو بهش بگه اما بعد از دعواشون هیچکدومشون باهم دیگه صحبت نکرده بودن ، دراکو اگه دیر برمیگشت توی اتاق خودش می‌خوابید.

ویویان بهش گفته بود بهتره از دید دراکو هم به قضیه نگاه کنه و سعی کنه کمی درکش کنه .

از نظر ویویان ، هرماینی تک دختر خانواده‌ی ارومی هست که بچگی عالی داشته ، عشق و توجه خالص پدر و مادرش همیشه ماله اون بوده و حالا هم دغدغه‌ی اونهارو نداره !
اوایل نوجوونی ارومی داشته و تنها مشکلش نمره‌ی خوب گرفتن و امتیاز برای گریفیندور بوده .
بنظرش اون قبل این ماجراها هیچ دغدغه و مشکل اساسی نداشته که اعصاب و روانش رو درگیر خودش کنه ، براش بیخوابی شبانه بیاره و از استرس اشتهاش بهم بریزه !
و حالا از دراکو انتظار داشت مثل اون با مشکلات برخورد کنه ..
کسی مثل دراکو که نسبت به سن کمش به اندازه‌ی کافی زجر و عذاب کشیده بود ، انتظار تحمل فراتر از اون ازش ناحقی بود .
ناحقی که هرماینی به وظیفه می دونست .
ویویان سعی کرده بود نظرش رو طوری که هرماینی ناراحت نشه بهش بگه ، اما زیاد مطمئن نبود که تاثیر گذار باشه اما بهر حال خوشحال بود که تونسته بود به هرماینی کمک کنه و از اون مهم تر رابطه‌اش با دراکو رو درست کنه، دراک نقش مهمی توی زندگیش داشت و بدون اون خلع بزرگی رو توی قلبش احساس می کرد .

هرماینی با مرور حرف های ویویان و ماجرا توی ذهنش با قدم های اهسته سمت برجی که جغد ها اونجا منتظر بودن تا نامه های صاحباشون رو به مقصد خواسته شده برسونن ، می رفت .
نامه‌ای که بعد از رفتن ویویان از کتابخونه و تنهاشدنش برای فرانسیس نوشته بود رو به جغدش داد ، کله‌اش رو نوازش کرد و گفت : این رو به عمارت گانت برای فرانسیس ببر !

و به جغد پرانرژی و تازه نفسش که سفر ارومش رو بی خبر از نامه‌ی جنجالی که حمل می کرد با هیجان شروع کرد ، تا زمانی که جغد بین ابر ها از نقطه‌ی کوچیک مشکی به هیج تبدیل شد هرماینی اون رو با نگاهش دنبال کرد انگار که این کارش باعث میشد مطمئن بشه به مقصد برسه .
یا شاید هم داشت طفره می رفت ، طفره می رفت تا به اتاقش برنگرده ، با دراکو روبه‌رو نشه و مجبور نشه باهاش صحبت کنه .
برخلاف قلبش که برای شنیدن صداش داشت از جلش در میومد
دلش براش تنگ شده بود ولی نمی‌خواست اعتراف کنه
اعتراف کنه که دلش برای دیدن رنگ چشمای ابیش از نزدیک چقدر تنگ شده
برای گرمی لباش روی گونه‌اش
مخصوصا برای بوسه های معصومانه صبح‌ بخیرش روی پیشونیش
برای نوازش کردن پوست رنگ پریدش ، برای شنیدن اسم خودش بعد از گفتن دوستت دارم هاش .
هرماینی عاشقش تمام وجود دراکو بود ، حتی با وجود رفتار سردشون چند ساعت بعد از دعوا اون رو بخشیده بود اما دراکو …
بنظر دراکو قدرتمند تر از اون بود ، چون اون کسی بود که تا ۸ ساعت بعد از دعواشون پیشش برنگشت ، و بعد از اومدنش تلاشی برای صحبت با اون نکرد .

اما با این وجود باز هم دل تنگش بود ..
شونه به شونه همدیگه راه می رفتن پیش همدیگه غذا می خوردن و توی یک اتاق لباس عوض می کردن اما از همدیگه دور بودن دوری که برای هرماینی دیگه قابل تحمل نبود و جدا از اون دیگه ممکن نبود .

امنیت پاره‌ی تنش به هرماینی این جرعت و اعتماد به نفس رو می‌داد که خودش صحبت کردن با نامزد عصبانیش رو شروع کنه .

هرماینی نفس عمیقی کشید ، دست سردش رو روی دستگیره‌ی سردتر در سالن گذاشت ، برای بار چهارم با خودش زمزمه کرد : مهم نیست هرماینی !
فقط برو و باهاش صحبت کن ، فقط صحبت کن . همین.
✒️✒️ #Season6 🖋🖋
••{ #part113 }••

می‌دونست کارش اشتباهه ،خیلی هم اشتباه !
بدون اجازه از هاگوارتز خارج شدن ، اون هم تنهایی ، بدون این که به کسی اطلاع بده !

خودش رودلداری می داد اما می دونست خطر کرده .
کاری که معمولا نمی کرد . زیاد اهل ریسک کردن نبود .
شاید حتی بشه گفت اصلا اهل ریسک کردن نبود .

ذهنش برای چند لحظه از کار ایستاد ، کل تمرکزش اومد روی یک سوال !
کسی که همیشه برای هر ماجرایی به نقشه‌ی شماره‌ی دو فکر میکنه کسی نیست که تنهایی از شومینه‌ی اتاق شخصی یکی از پروفسور های هاگوارتز با پودر فلو سفر کنه !
کسی نبود که چندین و چند روز غیر از چند کلمه‌ی خشک و خالی با کسی که مطمئن بود می‌خواد تا اخرین لحظه‌ی عمرش کنارش باشه صحبت دیگه‌ای نداشته باشه .
کسی نبود که از همه حتی خواهرش که همیشه پشتش بوده و هیچوقت ، هیچوقت پشتش رو خالی نکرده تو شرایطی که می‌دونست حالش بده ، می دونست بهش نیاز داره ، می‌دونست بدون نمی‌تونه با مشکلاتی که الان داره دست و پنجه نرم کنه ، رو تنها بزاره !

احساس می‌کرد کیلومتر ها از خود واقعیش فاصله داره ،
فکر هایی به ذهنش می رسیدن که از خودش خجالت می‌کشید .
خودش رو تو شرایطی می‌دید که اون رو به شک می انداخت که کالبدی که داخلشه مال خودشه یا نه !

خاطره‌ی بد روزی که با هرماینی دعوا کرد رو یادش اومد .
عصبانیتی که با تک تک اعضای بدن احساس می‌کرد .
خشمی که اون قدر زیاد بود که جلوی دیدش رو گرفته بود …
الان هم نمی‌دونست دستی که می‌خواست روی پوست لطیف هرماینی بلند بشه رو چجوری متوقف کرد !
اما با اینکه موفق شده بود خودش رو کنترول کنه ، هنوز بهش اسیب زده بود .

: چه بلایی داره سر من میاد؟

هر قدمی که برمی‌داشت ، به جواب سوالی که ذهنش رو درگیر کرده بود نزدیک تر میشد .

جلوی در ایستاد ، به اسمون نگاه کرد حداقل یک ساعت دیگه هوا تاریک میشد .
دستش رو بلند کرد تا در بزنه که اروم لای در باز شد .
: اقای مالفوی !
کاترین با دیدن مالفوی جوان شکه شده بود ، اربابش بهش نگفته بود قراره مهمون داشته باشن .

دراکو با صدای گرفته‌ای پرسید : اقای گانت ، داخل عمارت هستند ؟

کاترین مودبانه جواب داد : بله ، بفرمایید داخل لطفا !

کاترین ، خدمتکار مسن و باتجربه‌ی فرانسیس می دونست که رئیسش به مهمون های ناخوانده عادت نداره ، پس دراکو رو به پذییرایی راهنمایی کرد به دستیارش گفت براش قهوه‌ ببره و خودش پا تند کرد ، با عجله به اتاق فرانسیس رفت ،که همون لحظه خودش از اتاقش اومد بیرون .

ساحره‌ی پیر دیگه انرژی و توان گذشته اش رو نداشت ، نفسش بخاطر با عجله‌ از پله ها بالا اومدن گرفته بود اما دهنش رو باز کرد : اق..ای مال..

فرانسیس با بالا اوردن دستش ساکتش کرد : می دونم از پنجره اون رو دیدم .

عادت کنار پنجره نشستن ، عادت دوران روی ویلچر نشستنش بود که هنوز ترکش نکرده بود.

فرانسیس ، کاترین رو همون جا تنها گذاشت .

: دراکو ! خوش اومدی .

دراکو از روی جاش بلند شد ، باهاش دست داد و سرش رو به نشونه‌ی ممنونم تکون داد .

: الان نباید توی هاگوارتز باشی ..
لحن فرانسیس بیشتر سوالی بود تا تعجبی ، چون احساس می‌کرد دراکو زیاد اهل قوانین نیست .
صورت رنگ پریده و گودی مشکی زیر چشمای یخی دراکو نشون می‌داد حالش زیاد خوب نیست و وقتی با صدای گرفته‌اش شروع کرد به صحبت کرد ، کمی فرانسیس رو نگران کرد .

: می‌خوام باهات صحبت کنم !

فرانسیس با دستش به جایی که دراکو‌ قبل از ورود اون به اتاق اونجا نشسته بود اشاره کرد و خودش هم روی مبل روبه‌روش نشست .

دراکو جرقه‌ای از قهوه‌ی ولرمش نوشید تا گلوش رو نرم کنه : راجب نقشه‌تون با هرماینی می‌دونم ، و می‌دونم که درست حدس زدن . دارک لرد می‌خواست مارو فریب بده . از ما سواستفاده کنه .
ولی این تنها موردی نیست که از من و خانواده‌ام سواستفاده کرده..
من دیگه از این مدل زندگی کردن خسته شدم .
من و خانواده ام !
دیگه نمی‌خوام نه خودم و نه کسی که اطرافم زندگی می‌کنه بهش خدمت کنه ،اما اینکه یک روز از خواب پاشی و بگی دیگه نمی‌خوام مرگخوار و وفادار دارک لرد باشم غیرممکنه !
حتی اگه این کار رو بکنی و کشته نشی. نگاه مردم ، پچ‌پچ هاشون پشت سرت و فرقی که بین تو و دیگران قائل میشن و از همه مهم‌تر قضاوت کردناشون از پا دردت میاره .

فرانسیس متوجه منظور دراکو شده بود ، اون دیگه نمی‌خواست مثل برده در اختیار لرد ولدمورت باشه و این تا زمانی که اون در قید حیات بود این غیرممکن بود.
و مردم زمانی تورو بخاطر کار اشتباهت می‌بخشن که کارت رو درست کنی !
پس اون می‌خواست توی نابودی دارک لرد کمک کنه ، اما فرانسیس می‌دونست که دراکو بخاطر موقعیت الانشون بهر حال وارد ماجرا میشد ، پس می‌دونست حرفش ادامه داده و فقط به گفتن : متوجه‌ام . بسنده کرد و منتظر موند.

: می‌خوام هرماینی توی این موضوع نقشی نداشته باشه !
فرانسیس دهنش رو برای مخالفت باز کرد که تند تند حرف زدن دراکو مانعش شد : نقش داشته باشه اما فقط به اندازه‌ای که بعد از موفقیتمون بتونه باهاش اعتبارش رو به دست بیاره همین !
اون باید از بخش های خطرناک ماجرا دور باشه .
نمی‌خوام پسرم اگه قرار باشه پدرش رو از دست بده ،مادرش رو هم از دست بده .
هرماینی ، دختر دارک لرده و اون عمرا بکشدش ، نه بخاطر اینکه دوستش داره نه ماجرا چیز دیگه‌ایه .
اگر ما‌ موفق نشیم و اون با ما همدست باشه ، هرماینی رو نمیکشه ، زندش می‌زاره اما زندگی براش درست می‌کنه که از مرگ بدتر باشه .
تو طوری که من اونو می‌شناسم نمی‌شناسی!
کارهایی که ازش برمیاد و نقشه ها و فکرهای شومش .
پس الان قضیه اینه !
یا بامن موافقت می‌کنی ، هرماینی تا حد ممکن از ماجرا بیرون می‌مونه .
خودم و خودت این ماجرا رو حل می‌کنیم .
و منظورم از خودم ، خودم و خانواده مه.
وگرنه ..

فرانسیس از جاش بلند شد ، دوقدم به دراکو نزدیک شد .
سکوتش و صورت بی‌احساسش به دراکو اجازه نمیداد افکارش رو حدس بزنن .
اینکه الان بخاطر این گساخی دراکو بهش توی خونه خودش عصبانیه یا موافقه یا ..
پس چاره‌ای جز انتظار نداشت ، منتظر موند تا خودش این اجازه رو بهش بده.

سکوت فرانسیس کمی طولانی شد .
انگار که داشت قضیه رو توی ذهنش حل می‌کرد .
✒️✒️ #Season6 🖋🖋
••{ #part114 }••
فرانسیس همزمان دستش رو اورد جلو و گفت : قبوله .
دراکو که خیالش راحت شده بود از جاش بلند شد باهاش دست داد و گفت : ممنونم .

اون می‌تونست نگرانی دراکو رو درک کنه ، با تک تک اعضای وجودش..
وقتی خودش داشت بزرگ میشد نه پدرش کنارش بود و نه مادرش .
هیچوقت پدرش بهش پرواز با جاروی جادویی رو یاد نداده بود .
به مادرش توی درست کردن شیرینی کمک نکرده بود .
وقتی صحبت کردن به زبان های جدید یا نواختن پیانو رو یادگرفته بود کسی تشویقش نکرده بود ، کسی با تمام وجود بهش افتخار نکرده بود …
احترام دراکو پیش فرانسیس با این طرز تفکر و اینده نگری چند برابر شد.
دلش می‌خواست دستش رو روی شونه‌اش بزاره و بهش بگه تو پدر خوبی هستی ، مطمئنم رابطه‌ات با اسکورپیوس مثال زدنی میشه اما غرورش بهش اجازه‌ی این کار رو نداد .

شاید هم باید اون کار رو‌ می‌کردچون یکم حمایت و توجه و از همه مهمتر محبت چیزی بود که دراکوی نگران و عصبی بهش نیاز داشت .
تا اروم بشه، ، ذهنش از عصبانیت خالی بشه و بتونه منطقی فکر و از اون مهم تر رفتار کنه .

بعد از حدود نیم ساعت صحبت کردن و توضیح دادن کلی نقشه دراکو همون طوری که از هاگوارتز خارج شده بود ، برگشت .

وقتی که وارد سرسرای اصلی شد و ارامش و همون جمع همیشگی و همون بحث های همیشگی رو شنید، نفس راحتی کشید.

کسی متوجه غیبش نشده بود ، و این خوب بود .
اما نمی‌دونست چرا دلش ازش این بابت گرفت !
واقعا هیچکس متوجه نبودش نشده بود ؟
غیبش سر کلاس و دیر اومدنش برای شام ..
نه هرماینی ، نه دلانی ، و حتی نه ویویان؟؟
یعنی اینقدر همه درگیرن و مشغله‌ی فکری دارن ؟
یا اون اهمیتی براشون نداره ، اگه این طور بود پس چرا دراکو حاضر بود زندگیش رو برای تک تکشون فدا کنه ؟

شام مثل همیشه خورده شد ، مسابقه‌ی کوییدیچ بین تیم های ریونکلاو و گریفیندور که بحث جذاب هفته بود ، امشب که شب قبل از مسابقه بود هیجان بیشتری پیدا کرده بود .

بعضی از طرفدار های دو اتیشه لباس تیم محبوبشوت رو پوشیده بودن پروانه های ابی جادویی که بعد از سه دقیقه پرواز اروم ناپدید میشدن از چوب دستی طرفدار های ریونکلاوو بیرون می‌اومن و جرقه های قرمزی که طرفدار های تیم مخالف سعی داشتن با پرتاب کردنشون پروانه هارو بتروکنن ، رقص نور زیبایی رو بین فاصله‌ی میز دوتا تیم درست کرده بود.

پول های شرط بندی داشتن کم کم جمع میشدن ، بلیز و گریگوری روی ریونکلاوو شرط بستن و پنسی در کمال تعجب روی شرطبندی نکرد !
البته دوستای خودشون همه می‌دونستن بخاطر اینکه با بلیز لج کرده روی تیم مقابل اون شرط بندی کرده.

این اولین باری بود که پنسی روی چیزی که مقابل گروه گریفیندور بود شرطبندی نکرده بود ، ویویان اومد زیر گوش هرماینی : اوضاع پنسی و بلیز خرابه !
: دراکو گفت دعوا کردن ..
: ببین می‌تونی ازش بپرسی دعواشون سره چی بوده .
: امممم سعی خودمو می‌کنم .

توی ذهنش با خودش تکرار کرد سعی خودمو می‌کنم !
دفعه‌ی اخری که سعی کرده بود با چنان موفق نشده بود .

بعد از شام هرماینی، با امید اینکه توی مسیر رفتن و برگشتن از برجی که جغدش اونجا داشت استراحت می‌کرد برای فرستادن نامه‌ای به فرانسیس که گشتنش نتیجه‌ای نداده ، راهی پیدا کنه که چجوری سر صحبت رو با دراکوی سرد و کم حرف این روزا باز کنه زودتر از سر میز شام بلند شد .

دراکو متوجه زود تر رفتن هرماینی شد اما ذهنش مشغول تر از این بود که تلاش کنه تا جواب سوال کجا داره میره رو پیدا کنه .
با ورود همزمان جغد هرماینی و دراکو به سرسرای اصلی ذهن دراکو مشغول تر هم شد .

جغد دراکو نامه رو براش انداخت و رفت درحالی که جغد هرماینی مجبور شد به دنبال صاحبش وارد یکی از راهروهای سرسرای اصلی پرواز کنه .

دراکو با دیدن دو حرف F.G که با خط زیبایی کنار همدیگه روی پاکت نامه نوشته شده بودن ، ترجیه داد نامه رو جایی باز کنه که تنها باشه .
سرسری به بلیز که با اشاره به اینکه برای هر دوتاشون نامه اومده بود ، ازش پرسیدی : خبری شده ؟
گفت : نه . موضوع خاصی نیست.

اومدن جغد پنسی ، حواس بلیز رو از دراکو به دوست دخترش جمع کرد و به دراکو فرصت فرارکردن از سوال پیچ شدن توسط دوستش رو داد.

تا دراکو یک جای خلوت رفت ، نامه به دست هرماینی هم رسید .
ادامه پارت #part114 😶

تا دراکو یک جای خلوت رفت ، نامه به دست هرماینی هم رسید .

عجله‌ی دراکو برای فرار از دست دوستش باعث شد نتونه نامه‌ای که برای پنسی اومد و همین طور حروف F.G نوشته شده روش .

پنسی به دنبال دراکو از سرسرای اصلی خارج شد و شناخت اون از بلیز باعث شد مسیرش رو جوری انتخاب کنه که مطمئن بشه به فکرش نمی‌رسه که بلیز اونجا دنبالش بره : سمت برج گریفیندور !

البته مقصد نهاییش اونجا نبود و از یکی از راههای فرعی به سرویس بهداشتی دخترای برج ریونکلاوو می‌رفت.

توی راه پاکت نامه رو پاره کرد، چوبش رو در اورد ، کاغذ رو پرت کرد تو هوا و با خوندن ورد اینسندیو ، اتیشش زد و تا به زمین رسید خاکستر شد.

وقتی به سرویس بهداشتی دخترا رسید ، نامه رو باز کرد .
همه چیز همون طوری پیش رفته بود که باید و این لبخند ارامش بخشی رو روی لبای پنسی اورد.

با وجود اعصاب خوردی هایی که با بلیز براش پیش اومده بود و حال بدش ، این یه خبر خوب رو نیاز داشت.

نامه رو هم با اینسدیو سوزوند و راهشو‌ به سمت راهرویی که می‌دونست می‌تونه شبح گروه ریونکلاو رو پیدا کنه ، کج کرد .

« ازت انتظار دارم این قضیه رو درک کنی و باهاش کنار بیایی.
هدف ما بهایی داره که باید پرداخته شه و مطمئنن اون بها برای اسکورپیوس به معنی از دست دادن مادرش نخواهد بود.
به همین دلیل من تصمیم گرفتم ، دراکو به جای تو نقشه‌رو پیش ببره و زمانی تو وارد شی که حضورت ضروری باشه.

خودم این موضوع رو به دراکو ابلاغ می‌کنم .
منتظر نامه‌ی بعدیم باش ، لازم نیست تا اون موقع کاری انجام بدی. »

هرماینی دوباره نامه رو خوند باورش نمی‌شد که فرانسیس اونو از نقشه‌ی خودش انداخته بیرون !!
با عصبانیت نامه رو پاره کرد و توی ماگش که پر از هات چاکلتی بود که تازه درست کرده بود، انداخت.

« …. خودم این موضوع رو به دراکو ابلاغ می‌کنم .
منتظر نامه‌ی بعدیم باش ، لازم نیست تا اون موقع کاری انجام بدی.

——
نامه‌ای که امشب برای هرماینی فرستاده شد حاوی متن بالا بود.
با شناختی که ازش پیدا کردم ممکنه با این موضوع زیاد راحت کنار نیاد ، تنهاش نزار.

و حالا کاری که ازت می‌خوام انجام بدی …»
✒️✒️ #Season6 🖋🖋
••{ #part115 }••

: خوندم وقتی می‌خوای یه نقشه درست از اب در بیاد و نمیشه تنهایی انجامش داد ، دو حالت داره یا باید تعداد کمی از افراد هر کدوم کار های زیادی بر عهدشون باشه یا تعداد زیادی از افراد و هر کدوم بخش کوچیکی از کار .

: ریسک اولی بیشتره ، یکی از مهره هات نابود شه نقشه هم باهاش نابود میشه .

: و همین طور خیانت !
یکیشون بهت پشت کنه …

: اونا بهت پشت نمی‌کنن این رو مطمئن باش .

: و کسی که این حرف رو میزنه …

حرفش رو قطع کرد دستش رو قلبش گذاشت و گفت : منم .

: اونقدر بهشون اطمینان داری که کل زندگیمو سرشون شرط ببندم ؟

با انگشت اشارش به وسایلی که روی میز کار چوبی دایره‌ای شکلی بودن اشاره کرد : مگه همین الانم این کار رو نکردی ؟

روی تخت نشست ، شلوار و پیرهن مشکی رو پوشید و کنار تخت ایستاد .
ترکیب رنگ پوستش و موهاش با ملافه‌ی مشکیش براش جذاب بود ،: نه کاملا !

سمت میز رفت انگشترو برداشت ، به نگین مشکی رنگش و علامت قدیسان مرگ داخلش خیره شد .
فلز سرد انگشتر حس عجیبی روی پوست سردش داشت .
بدست اوردن انگشتر گانت اسون ترین کار بود .
از بچگی جاش رو می‌دونست ، پیدا کردن طلسم معکوس کردن نفرین هم چیزی نبود که نتونه توی کتابخونه‌ای عمارت خودش پیداش کنه.
البته به شرط اینکه از نوع نفرین خبر داشت .
اون باهوش شه .
فرانسیس این فکرش رو به زبون اورد : اون باهوشه.

: کی ؟

توضیح داد : لرد ولدمورت ، می‌دونی چرا ؟
طلسمی که روی انگشتر گذاشته بود جز طلسم های سختیه که رایجه .
یعنی با وجود اینکه دست زدن به شئ طلسم شده باعث مرگ اون شخص میشه و طلسم هایی که نتیجه‌شون مرگ میشه شامل طلسم های ممنوعه هستن این یکی نیست!
سختیه اجرا کردن این طلسم باعث میشه کسی سمتش نره ولی اون رفته ، تا ثابت کنه می‌تونه . می‌دونی اون حتی اگه تماشا گری هم نداشته باشه بهترین رو انجام میده و این بنظرم تحسین برانگیزه.
اگه سخت گیری های پدرم برای یادگیری اون نوع طلسم ها نبود ، هیچوقت نمی‌تونستم نشونه هاش رو بشناسم و بتونم تشخیص بدم دقیقا چه طلسمیه!

فرانسیس سمت میزی که چند شیشه مشروب که اکثرشون شراب بودن رفت و دلش نوشیدنی می‌خواست اما می‌دونست اون باید برگرده هاگوارتز و بهتره چیزی ننوشت پس بیخیالش شد.
به ساعت اتاقش نگاه کرد : بهتره کم کم اماده شی.
باید برگردی هاگزمید.
وگرنه دوستات متوجه نبودت میشن.

دلش می‌هخوتست مخالفت کنه، چند ساعت بیشتر بمونه اما می‌دونست امکان نداره.
پس از روی تخت بلند شد لباسش رو پوشید ، خودشو مرتب کرد .
و سر میز صبحانه‌ی دونفره‌ای که کاترین توی اتاق فرانسیس چیده بود نشست.

فرانسیس رو‌به روش نشست : به دراکو و هرماینی گفتم.

سرش رو به نشانه‌ی تشکر تکون داد خواست چنگالش رو سمت دهنش ببره که متوجه شد هنوز صحبت فرانسیس تموم نشده ،
: چرا همچین چیزی رو ازم خواستی؟

می‌دونست قراره همچین سوالی ازش پرسیده بشه پس خودش رو براش اماده کرده بود: هرماینی ادم مصممیه و اگر تصمیمی رو بگیره تا جایی که بتونه سر تصمیمش وایمیسته اما تا جایی که بتونه !
کاری که ما می‌خواییم انجام بدیم نمره گرفتن توی امتحان سمج نیست که بزرگترین فداکاریش کم کردن ساعت خواب و اخر هفته با دوستت بیرون نرفتن باشه که هر دوی اینا در اخر به خودت برمیگردن !
یعنی روی کس دیگه ای تاثیر نمی‌گذارن .
اسیب رسوندن به بقیه ، کاری نیست که هرماینی از پسش بر بیاد حتی دارک لرد هم اینو می دونه بخاطر همین هم توی جنگ با اورف ها هرماینی نقشی نداشت درحالی که …

فرانسیس حرفش رو قطع کرد : درسته درحالی که دراکو و خیلی از بچه های هم سن و سال هرماینی اونجا بودن .

: هرماینی شاید خون دارک لرد توی رگاش بوده اما تربیت دوتا ماگل و ۴-۵ سال گروه گریفیندور تاثیر بیشتری توی زندگیش گذاشتن.

: درسته و راجب پنسی ؟

: نگران اون نباش ، دقیق داره کار هایی که بهش میگی رو انجام میده و اگه همین جوری پیش بره تاج تا وقتی که لازمش داریم به دست میارییم.

فرانسیس با هیجان پنهانی پرسید : می‌خوام حدسم رو امتحان کنم ، راهی برای رفتن به اتاق مدیر و برداشتن کلاه گروه‌بندی هست؟

: سعی می‌کنم یه راهی پیدا کنم .


بعد از صبحانه یکی از الف های خونگی فرانسیس اونو به هاگزمید برگردوند .
The owner of this channel has been inactive for the last 11 months. If they remain inactive for the next 18 days, they may lose their account and admin rights in this channel. The contents of the channel will remain accessible for all users.
2025/10/22 04:12:45
Back to Top
HTML Embed Code: