🌹#پاییزان۱۵
رفتی و در بغضِ یادت ، مانده ام
از نمِ بارانِ عشق آکنده ام
دفترِ پاییزم و خِش ، خِش ، سکوت
شعرِ چشمت را ، غزل اشکانده ام
#داتیس_مهرابیان
@esmaeilmehrabiandatis
رفتی و در بغضِ یادت ، مانده ام
از نمِ بارانِ عشق آکنده ام
دفترِ پاییزم و خِش ، خِش ، سکوت
شعرِ چشمت را ، غزل اشکانده ام
#داتیس_مهرابیان
@esmaeilmehrabiandatis
#خرد_نامه_پایان_شاهنامه
مجموعه دوازده هزار بیتی از جانبازی های پهلوانان ایران در برابر دشمنان این مرز و بوم ، از زمان یورش اعراب تا پیروزی های رادمان پور ماهک
سروده ؛ داتیس مهرابیان
@esmaeilmehrabiandatis
مجموعه دوازده هزار بیتی از جانبازی های پهلوانان ایران در برابر دشمنان این مرز و بوم ، از زمان یورش اعراب تا پیروزی های رادمان پور ماهک
سروده ؛ داتیس مهرابیان
@esmaeilmehrabiandatis
داتیس مهرابیان
#خرد_نامه_پایان_شاهنامه #سروده_داتیس_مهرابیان (بازخوانی خردمندانه ی تاریخ و سرگذشت پهلوانان ایران در برابر دژخیمان و یورشگران به خاک پاکِ میهن ) #پهلوان_نامه در پهلوان نامه ؛ #سنباد_نامه #بهزادان_نامه #به_آفرید_نامه #استاذسیس و... #ابیات_۸۷۲۲_۸۷۵۶ #سنباد_نامه…
#خرد_نامه_پایان_شاهنامه
#سروده_داتیس_مهرابیان
(بازخوانی خردمندانه ی تاریخ و سرگذشت پهلوانان ایران در برابر دژخیمان و یورشگران به خاک پاکِ میهن )
#پهلوان_نامه
در پهلوان نامه ؛
#سنباد_نامه #بهزادان_نامه #به_آفرید_نامه #استاذسیس و...
#ابیات_۸۷۵۶_تا_۸۷۷۶
#سنباد_نامه
#بخش_شست_و_هشتم
موبَد آموزگار که در دمِ رفتنِ بهزادان (ابو مسلم خراسانی ) برای آماده سازی خیزش بزرگ ایرانیان در برابر مروانیان مسیحی ( همان امویان مسیحی نستوری که برای خود شجره نامه و تایید نامه های عربی و دین برجسته می ساختند ) ، آماجش دگرگون کردنِ دیدگاه بهزادان درباره اعراب بود و می خواست به او بشناساند دینی را که مروانیان اموی از در هم آمیزی یهودیت ، مسیحیت و زرتشتی بنیان نهاده اند ، یکسویه نگر( و مطلق اندیش ) است
از اینرو به بهزادان گفت ؛
_ در برابر انگ زدن های عرب ها و دین شان به دیگر اندیشان و دیگر باوران و یکسویه نگری آنها که دین شان را رسا و راستین می دانند و همه را کافر می پندارند ، در بینش زرتشت ، بدی و ناراستی را انسان می آفریند ، نه خداوند.
و پیر دانا به پیوست سخنان موبَد - آموزگار گفت ؛
بر پایۀ دیدگاه ها و اندیشه های کهن میترایی و پیشا زرتشتی ، انسان ، دارای ویژگی آزادی گزینش است. انسان ، آزاد است که چگونه بیندیشد و با خواست خویش آنچه را که دوست دارد ، برگزیند.
بهزادان پرسید آزادی انسان در گزینش این دو گوهر برابر بر هم ، چگونه است و این دو گانگی چگونه در انسان گِرد می آید؟
پیر دانا سکوت کرد و به موبد اشاره نمود که پاسخ بهزادان را بدهد
و موبد آموزگار گفت ؛
_ بیگمان آزادی اندیشه و گزینش انسان، او را در گونه ی گزینش و نگرشش به زندگی ، پاسخگو خواهد کرد، بدینسان بر پایه ی قانون اشا که هنجار درست هستی است ، هر کرداری از انسان ، بازتاب هماهنگ با گزینش اوست.
زرتشت ، اندیشۀ انسان دانا را که از برخورد دو گوهر همزاد و برابر برهم ، پدیدار می شود، سپنتهَ مینو (منش نیک و سازنده ، نیروی فزاینده)و اَنگره مینو ( نیروی کاهنده و آسیب رسان )می نامد.
سپس با گفتاری حماسی و پر شور ، اندیشه تمام خواهی اعراب حجازی و خویش_ نیک بینی و یکسویه بینی اعراب را به سنجه ی ستیهیدن گرفت.
که نستوریانِ مسیحی به تاز
عرب تازیانند گردن فراز
ز دینِ مسیح و یهود و بتان
وَز آیین ما آریا مردمان
کنون پروریدند دینی نوین
حجازی نژادان ، به خویی سلین
بدین خویِ تازشگر و بی امان
دگرباوران را گرفتند ، جان
تو این سرکشان را چو شاپور شاه
به تیغ و به زنجیر ، آور به راه
کز اعراب نیرو برآید تو را
هم از گُرد و پهلانِ ایرانِ جدا
فراهم شود لشکری ، پشتِ تو
در این خیزش است آهنین مُشت تو
جوان از خراسان و از سیستان
ز ری ، تا به کرمان ، یلان و مهان
سپاهی فراهم شود جاودان
هخایی منش ، همچو ساسانیان
اشویی بگیرد اگر جان تو
رها گردد ایران به دستان تو
گذاری چو بنیادِ شاهنشهی
خلافت نیابد به ایران ، رهی
عرب گر نشینَد در ایران به تخت
شود روزُ ایرانیان ، شامِ سخت
بگیرند اگر فرّ و فرهنگ را
دگر آریایی نگردد رها
که نستوریانِ حجازی تبار
به مارانِ بر شانه ها ، مغز خوار
مسیحی دگر میتراشند باز
ز سیره نویسی ، رسولی فراز
از آیین شان سوزد این سرزمین
نگر کن که ایران سِپَردن به کین
چه سازد به نیروی خونین کفن
از این تازیانِ نژاد اهرمن
ببین پارسی این زبان نکو
دوباره شود نقل هر گفتگو
رهایش کن از اَنگِ اهریمنان
از آیینِ این تازیانِ دمان
اگر دل سپاری به آیینشان
نه ذهنت رها گردد و نه اِران
#داتیس_مهرابیان
راستا دارد ...
#درگاه_نگارین_چکامه_داتیس_مهرابیان
@esmaeilmehrabiandatis
#سروده_داتیس_مهرابیان
(بازخوانی خردمندانه ی تاریخ و سرگذشت پهلوانان ایران در برابر دژخیمان و یورشگران به خاک پاکِ میهن )
#پهلوان_نامه
در پهلوان نامه ؛
#سنباد_نامه #بهزادان_نامه #به_آفرید_نامه #استاذسیس و...
#ابیات_۸۷۵۶_تا_۸۷۷۶
#سنباد_نامه
#بخش_شست_و_هشتم
موبَد آموزگار که در دمِ رفتنِ بهزادان (ابو مسلم خراسانی ) برای آماده سازی خیزش بزرگ ایرانیان در برابر مروانیان مسیحی ( همان امویان مسیحی نستوری که برای خود شجره نامه و تایید نامه های عربی و دین برجسته می ساختند ) ، آماجش دگرگون کردنِ دیدگاه بهزادان درباره اعراب بود و می خواست به او بشناساند دینی را که مروانیان اموی از در هم آمیزی یهودیت ، مسیحیت و زرتشتی بنیان نهاده اند ، یکسویه نگر( و مطلق اندیش ) است
از اینرو به بهزادان گفت ؛
_ در برابر انگ زدن های عرب ها و دین شان به دیگر اندیشان و دیگر باوران و یکسویه نگری آنها که دین شان را رسا و راستین می دانند و همه را کافر می پندارند ، در بینش زرتشت ، بدی و ناراستی را انسان می آفریند ، نه خداوند.
و پیر دانا به پیوست سخنان موبَد - آموزگار گفت ؛
بر پایۀ دیدگاه ها و اندیشه های کهن میترایی و پیشا زرتشتی ، انسان ، دارای ویژگی آزادی گزینش است. انسان ، آزاد است که چگونه بیندیشد و با خواست خویش آنچه را که دوست دارد ، برگزیند.
بهزادان پرسید آزادی انسان در گزینش این دو گوهر برابر بر هم ، چگونه است و این دو گانگی چگونه در انسان گِرد می آید؟
پیر دانا سکوت کرد و به موبد اشاره نمود که پاسخ بهزادان را بدهد
و موبد آموزگار گفت ؛
_ بیگمان آزادی اندیشه و گزینش انسان، او را در گونه ی گزینش و نگرشش به زندگی ، پاسخگو خواهد کرد، بدینسان بر پایه ی قانون اشا که هنجار درست هستی است ، هر کرداری از انسان ، بازتاب هماهنگ با گزینش اوست.
زرتشت ، اندیشۀ انسان دانا را که از برخورد دو گوهر همزاد و برابر برهم ، پدیدار می شود، سپنتهَ مینو (منش نیک و سازنده ، نیروی فزاینده)و اَنگره مینو ( نیروی کاهنده و آسیب رسان )می نامد.
سپس با گفتاری حماسی و پر شور ، اندیشه تمام خواهی اعراب حجازی و خویش_ نیک بینی و یکسویه بینی اعراب را به سنجه ی ستیهیدن گرفت.
که نستوریانِ مسیحی به تاز
عرب تازیانند گردن فراز
ز دینِ مسیح و یهود و بتان
وَز آیین ما آریا مردمان
کنون پروریدند دینی نوین
حجازی نژادان ، به خویی سلین
بدین خویِ تازشگر و بی امان
دگرباوران را گرفتند ، جان
تو این سرکشان را چو شاپور شاه
به تیغ و به زنجیر ، آور به راه
کز اعراب نیرو برآید تو را
هم از گُرد و پهلانِ ایرانِ جدا
فراهم شود لشکری ، پشتِ تو
در این خیزش است آهنین مُشت تو
جوان از خراسان و از سیستان
ز ری ، تا به کرمان ، یلان و مهان
سپاهی فراهم شود جاودان
هخایی منش ، همچو ساسانیان
اشویی بگیرد اگر جان تو
رها گردد ایران به دستان تو
گذاری چو بنیادِ شاهنشهی
خلافت نیابد به ایران ، رهی
عرب گر نشینَد در ایران به تخت
شود روزُ ایرانیان ، شامِ سخت
بگیرند اگر فرّ و فرهنگ را
دگر آریایی نگردد رها
که نستوریانِ حجازی تبار
به مارانِ بر شانه ها ، مغز خوار
مسیحی دگر میتراشند باز
ز سیره نویسی ، رسولی فراز
از آیین شان سوزد این سرزمین
نگر کن که ایران سِپَردن به کین
چه سازد به نیروی خونین کفن
از این تازیانِ نژاد اهرمن
ببین پارسی این زبان نکو
دوباره شود نقل هر گفتگو
رهایش کن از اَنگِ اهریمنان
از آیینِ این تازیانِ دمان
اگر دل سپاری به آیینشان
نه ذهنت رها گردد و نه اِران
#داتیس_مهرابیان
راستا دارد ...
#درگاه_نگارین_چکامه_داتیس_مهرابیان
@esmaeilmehrabiandatis
رمان نوزایی (رنسانس ایرانی )
نویسنده ؛ داتیس مهرابیان
@esmaeilmehrabiandatis
https://www.tg-me.com/datismehrabianart
نویسنده ؛ داتیس مهرابیان
@esmaeilmehrabiandatis
https://www.tg-me.com/datismehrabianart
داتیس مهرابیان
#نوزایی_و_بازآفرینی #نویسنده_داتیس_مهرابیان کالبد شکافی فرهنگ ایران و شرق باستان #استوره_ها(اسطوره) #عشق_اسپندیاد_و_پری_دریای #بخش_۳۵ ❤️هماوردی با عشق💔 در آن معاشقه ی ذراتِ گیتیک، پری دریایی ، آواز در داد ؛ که ای اسپندیاد! دیو و خدای "من" با هم در ستیزند.…
#نوزایی_و_بازآفرینی
#نویسنده_داتیس_مهرابیان
#استوره_ها(اسطوره)
#عشق_اسپندیاد_و_پری_دریایی
#بخش_۳۶
#ستیز_ماده_تاریک_با_خاموشی
راه ساحلی را به سوی خانه در پیش گرفت و سرافکنده و غمگین ، زیر لب ، شروع به نفرین و سرزنش خودش کرد که چرا به گفته ها و دل نگرانی های مادر توجه نکرده و دل به موجودی عجیب و مرموز بسته است ، سخن های پری را به یاد آورد که از دیو و خدای درون ، گفته بود.
خشمگین ، گیوه هایش را زیر کپه های صدف و سنگ ریزه ی ساحل زد و به هوا پرتشان کرد و سربلند کرده ، فرودشان را در دست های موجها پایید.
ناگهان از چیزی که در باریک راه ساحلی می دید ، شگفت زده شد ، گامهایش را تندتر برداشت و کم کم شروع به دویدن کرد .
مادرش را می دید که تور ماهیگیری بر دوش ، همراه با مردی بلند اندام و تنومند پیش می رود حدس زد که مادر به دنبال او به ساحل رفته و وقتی دیده او در قایقش نیست و به دریا نرفته ، تورماهیگیری و فانوس را از قایق برداشته و به خانه می رود ، اما چرا با آن مرد ؟ او دیگر کیست ؟!
اسپندیاد نفس زنان به مادرش رسید . و شگفتی اش وقتی بیشتر شد ، که دید آن مرد جمشر است.
او که سپیده دم ، مینتور گاوسر یا همان بابای دریا را در پیکر و لباس جمشر دیده بود و اکنون او را دوشادوش مادرش می دید ، ترسی غریب در جان و روانش احساس کرد ، تنش لرزید و دست و بازوان خود را در هم فشرد.
مادر که انتظار دیدن فرزند را در آن زمان از روز و با آن سر و لباس خیس نداشت ، بهت زده پرسید ؛
- اینجا چکار می کنی ؟ چرا باز دریا نرفته ای ! ؟ ، نکند به جای صید ، مشغول بازی و شنا با بچه ها بوده ای ؟
اسپندیاد پاسخی نداد و همچنان با اخم و ترس به صورت جمشر خیره بود ، جمشر خنده ای خلط آور همچون سرفه ای بریده ، بریده کرد و گفت ؛
- چطوری اسپندیاد !چقدر شبیه پدرت شده ای ، با اینکه در یک شهر و در ساحلی نزدیک به هم زندگی می کنیم اما مدتهاست تو را ندیده ام ، چون به کار تجارت ادویه مشغول شده ام و ماهیگیری نمی کنم ، راهم را از دریا به سوی خشکی ها و شهرها باز کرده ام ، چون دوست ندارم به سرنوشت پدرت گرفتار شوم ، اکنون می بینم بزرگ و برومند شده ای ! داشتم به مادرت می گفتم که می توانم تو را نیز برای تجارت در خشکی با خودم به شهرهای زیبا ببرم.
اسپندیاد با ناراحتی گفت ؛
من هم مدتهاست که جمشر را ندیده ام اما شما را چرا ! تازه همین امروز سپیده دم ، دیدم .
مرد باز هم قهقهه ای تنفر آمیز سر داد ...
ادامه دارد ...
#درگاه_نگارین_چکامه_داتیس_مهرابیان
@esmaeilmehrabiandatis
#نویسنده_داتیس_مهرابیان
#استوره_ها(اسطوره)
#عشق_اسپندیاد_و_پری_دریایی
#بخش_۳۶
#ستیز_ماده_تاریک_با_خاموشی
راه ساحلی را به سوی خانه در پیش گرفت و سرافکنده و غمگین ، زیر لب ، شروع به نفرین و سرزنش خودش کرد که چرا به گفته ها و دل نگرانی های مادر توجه نکرده و دل به موجودی عجیب و مرموز بسته است ، سخن های پری را به یاد آورد که از دیو و خدای درون ، گفته بود.
خشمگین ، گیوه هایش را زیر کپه های صدف و سنگ ریزه ی ساحل زد و به هوا پرتشان کرد و سربلند کرده ، فرودشان را در دست های موجها پایید.
ناگهان از چیزی که در باریک راه ساحلی می دید ، شگفت زده شد ، گامهایش را تندتر برداشت و کم کم شروع به دویدن کرد .
مادرش را می دید که تور ماهیگیری بر دوش ، همراه با مردی بلند اندام و تنومند پیش می رود حدس زد که مادر به دنبال او به ساحل رفته و وقتی دیده او در قایقش نیست و به دریا نرفته ، تورماهیگیری و فانوس را از قایق برداشته و به خانه می رود ، اما چرا با آن مرد ؟ او دیگر کیست ؟!
اسپندیاد نفس زنان به مادرش رسید . و شگفتی اش وقتی بیشتر شد ، که دید آن مرد جمشر است.
او که سپیده دم ، مینتور گاوسر یا همان بابای دریا را در پیکر و لباس جمشر دیده بود و اکنون او را دوشادوش مادرش می دید ، ترسی غریب در جان و روانش احساس کرد ، تنش لرزید و دست و بازوان خود را در هم فشرد.
مادر که انتظار دیدن فرزند را در آن زمان از روز و با آن سر و لباس خیس نداشت ، بهت زده پرسید ؛
- اینجا چکار می کنی ؟ چرا باز دریا نرفته ای ! ؟ ، نکند به جای صید ، مشغول بازی و شنا با بچه ها بوده ای ؟
اسپندیاد پاسخی نداد و همچنان با اخم و ترس به صورت جمشر خیره بود ، جمشر خنده ای خلط آور همچون سرفه ای بریده ، بریده کرد و گفت ؛
- چطوری اسپندیاد !چقدر شبیه پدرت شده ای ، با اینکه در یک شهر و در ساحلی نزدیک به هم زندگی می کنیم اما مدتهاست تو را ندیده ام ، چون به کار تجارت ادویه مشغول شده ام و ماهیگیری نمی کنم ، راهم را از دریا به سوی خشکی ها و شهرها باز کرده ام ، چون دوست ندارم به سرنوشت پدرت گرفتار شوم ، اکنون می بینم بزرگ و برومند شده ای ! داشتم به مادرت می گفتم که می توانم تو را نیز برای تجارت در خشکی با خودم به شهرهای زیبا ببرم.
اسپندیاد با ناراحتی گفت ؛
من هم مدتهاست که جمشر را ندیده ام اما شما را چرا ! تازه همین امروز سپیده دم ، دیدم .
مرد باز هم قهقهه ای تنفر آمیز سر داد ...
ادامه دارد ...
#درگاه_نگارین_چکامه_داتیس_مهرابیان
@esmaeilmehrabiandatis
پاییزان
اثر داتیس مهرابیان
به سفارش مهربان ابراهیم سنگاری
✨🍂✨🍂✨🍂✨
#پاییزان۱۵
مانده بودم که چه رنگ است ، حریرِ تنِ زیباش
این همه رنگ به رقص است ، چرا بر قد و بالاش
از مزاری ، گلِ حسرت به سخن ، غنچه شکوفانْد
گفت ؛ دلشاد بِزی ! ، عمر نیارزَد غمِ دنیاش
#داتیس_مهرابیان
@esmaeilmehrabiandatis
اثر داتیس مهرابیان
به سفارش مهربان ابراهیم سنگاری
✨🍂✨🍂✨🍂✨
#پاییزان۱۵
مانده بودم که چه رنگ است ، حریرِ تنِ زیباش
این همه رنگ به رقص است ، چرا بر قد و بالاش
از مزاری ، گلِ حسرت به سخن ، غنچه شکوفانْد
گفت ؛ دلشاد بِزی ! ، عمر نیارزَد غمِ دنیاش
#داتیس_مهرابیان
@esmaeilmehrabiandatis
Forwarded from Datis mehrabian art
شبحِ ایستاده در مِه را
زنده از آن رو مپندار
که بر شانه ،
کلاغ می گیرد و
بر سر ،
کلاه
شاید مترسکیست که از ترسِ تنهایی
برای کلاغانی که چشمانش را در آورده اند می میرد
آنگونه که من مُرده ام
دیرزمانی از دوریِ تو
تو
که سنگدل از
پشتِ شیشه های مِه گرفته ی پاییز
نمی شنوی
هیاهوی برگ آلودِ شاخه ها را در آغوشِ باد
و عطرِ خاک باران خورده را
در نَم نمِ کوچه های سردِ نگاهم
چشم انتظار
#داتیس_مهرابیان
#درگاه_نوسروده_ها_و_نقاشیها
https://www.tg-me.com/datismehrabianart
زنده از آن رو مپندار
که بر شانه ،
کلاغ می گیرد و
بر سر ،
کلاه
شاید مترسکیست که از ترسِ تنهایی
برای کلاغانی که چشمانش را در آورده اند می میرد
آنگونه که من مُرده ام
دیرزمانی از دوریِ تو
تو
که سنگدل از
پشتِ شیشه های مِه گرفته ی پاییز
نمی شنوی
هیاهوی برگ آلودِ شاخه ها را در آغوشِ باد
و عطرِ خاک باران خورده را
در نَم نمِ کوچه های سردِ نگاهم
چشم انتظار
#داتیس_مهرابیان
#درگاه_نوسروده_ها_و_نقاشیها
https://www.tg-me.com/datismehrabianart
رمان نوزایی (رنسانس ایرانی )
نویسنده ؛ داتیس مهرابیان
@esmaeilmehrabiandatis
https://www.tg-me.com/datismehrabianart
نویسنده ؛ داتیس مهرابیان
@esmaeilmehrabiandatis
https://www.tg-me.com/datismehrabianart
داتیس مهرابیان
#نوزایی_و_بازآفرینی #نویسنده_داتیس_مهرابیان #استوره_ها(اسطوره) #عشق_اسپندیاد_و_پری_دریایی #بخش_۳۶ #ستیز_ماده_تاریک_با_خاموشی راه ساحلی را به سوی خانه در پیش گرفت و سرافکنده و غمگین ، زیر لب ، شروع به نفرین و سرزنش خودش کرد که چرا به گفته ها و دل نگرانی…
#نوزایی_و_بازآفرینی
#نویسنده_داتیس_مهرابیان
#استوره_ها(اسطوره)
#عشق_اسپندیاد_و_پری_دریایی
#بخش_۳۷
#نبرد_ماده_تاریک_با_خاموشی
🍂 مادر که از سخنان اسپندیاد و جمشر ، چیزی دستگیرش نشده بود، دست فرزند را گرفت و رو به جمشر گفت ؛
- سپاسگزار خواهم بود اگر در سفر هایتان ، اسپندیاد را نیز با خود ببرید ، شما از سرمایه ی دانش و تجربه ی خود به او دهش خواهید کرد و من نیز سرمایه و توشه ی سفر و کارش را در میان خواهم گذاشت.
جمشر سبیل هایش را لای انگشتان درشت و سیاهش تاب داد و گفت؛
- من به یاد دوستم " گیومرته" ، برای فرزندش هر کار که از دستم برآید ، کوتاهی نخواهم کرد. و در حالی که راهش را به سوی کلبه ی چوبی و خشت و گِلش ، کج می کرد و از اسپندیاد و مادرش جدا می شد ، باز قهقهه ای زد و ادامه داد ؛
- البته اگر اسپندیاد مانند من شیدای گنج های پیدا و پنهان باشد.
اسپندیاد با همان ترس و دلهره ای که با دیدن آن مرد در وجودش افتاده بود ، با ناراحتی از مادرش پرسید ؛
- چرا با مردی که نمی دانی چگونه آدمی است ، در مورد زندگی و مشکلاتمان گفتگو کرده ای ؟ چرا با او ؟
من از این مرد بیزارم و تردید دارم که جمشر باشد.
و بگو مادرجان ! تو از کدام سرمایه سخن می گویی ؟ آیا جز چند ماهی نمک سود و مقداری جو و گندم در خم شکسته مان چیزی بیشتر داریم که به آن مرد گنجور ، پیشنهاد سرمایه گذاری می دهی ؟
مادر با خشم گفت ؛ یاوه می گویی فرزند! او دوست دیرین پدرت و همسایه ی ماست ، چرا می گویی جمشر نیست ، نمی دانم امروز چه بر سرت آمده است.
و همینطور که گامهایش را بر سینه ی نرم شن ها می گذاشت و پیش می رفت ، برای پنهان نگاه داشتن گنجینه ی کوچک مرواریدهایش که شبهای پیش از صدف ها و شکم ماهی بیرون آورده و در پستوی خانه ، چال کرده بود ، بی درنگ ، بر سر اسپندیاد فریاد زد ؛
- تو اول به من بگو روزها کجا می روی که قایق و تور را به حال خود رها می کنی و شبها همچون میکده نشینان ، مست و پاتیل به خانه باز می گردی ؟ ،... خوب می دانم از روزی که گفتی دل به دختری باخته ای ، دیگر دل به کار نمی دهی و نمی دانم کجا می روی و چکار می کنی و هنوز هم عشقت را از من پنهان می کنی ، من مادر هستم و احساسم اشتباه نمی کند.
- اسپندیاد میان سخنان مادر ، چند بار ، آه کشید و سکوت کرد .
به خانه که رسیدند روی تخت چوبی اش افتاد و سر در بازوی اندیشه فرو برد .
نمی دانست با مادر ، درد دل کند یا نه ؟ !
با خودش اندیشید که اگر از شکست عشقی اش و رفتار و سخنان آن دختر زیبا به مادرش بگوید ، او را از خود نا امید خواهد کرد ، برای همین تلاش کرد زبان در کام نگه دارد و تمام آن شب را تا صبح در سکوت بگذراند .
تنها سخنی که در هنگام شام به مادرش گفت این بود؛
- مادرجان ! نگران نباش از فردا در کارم کوشاتر خواهم بود و ناامیدت نخواهم کرد.
سپس هر آنچه که مادرش درباره ی جمشر و راههای درآمد و زراندوزی گفت او همچون لالایی شنید و نشسته به خواب فرو رفت.
فردا ، سپیده دمان باز مانند همیشه پر توان از خواب برخاست ، تور ماهیگیری و فانوسش را برداشت و راهی دریا شد .
اینبار در هوای گرگ و میش و مه آلود صبحگاهی از باریک راه ساحلی نرفت و تلاش کرد خودش را از پایین دست راه ساحلی و از میان سنگلاخ و حاشیه ی نزدیک تر به موج های دریا به قایقش برساند تا چشمش به کلبه جمشر و پری دریایی نیفتد .
وقتی پا بر سر سنگها و تخته سنگهای کوچک و بزرگ می گذاشت ، در زیر پایش موج ها سر به صخره می کوبیدند و تن و لباسش از ذرات آب شور ، خیس می شد که ناگاه ،...
ادامه دارد...
#درگاه_نگارین_چکامه_داتیس_مهرابیان
@esmaeilmehrabiandatis
#نویسنده_داتیس_مهرابیان
#استوره_ها(اسطوره)
#عشق_اسپندیاد_و_پری_دریایی
#بخش_۳۷
#نبرد_ماده_تاریک_با_خاموشی
🍂 مادر که از سخنان اسپندیاد و جمشر ، چیزی دستگیرش نشده بود، دست فرزند را گرفت و رو به جمشر گفت ؛
- سپاسگزار خواهم بود اگر در سفر هایتان ، اسپندیاد را نیز با خود ببرید ، شما از سرمایه ی دانش و تجربه ی خود به او دهش خواهید کرد و من نیز سرمایه و توشه ی سفر و کارش را در میان خواهم گذاشت.
جمشر سبیل هایش را لای انگشتان درشت و سیاهش تاب داد و گفت؛
- من به یاد دوستم " گیومرته" ، برای فرزندش هر کار که از دستم برآید ، کوتاهی نخواهم کرد. و در حالی که راهش را به سوی کلبه ی چوبی و خشت و گِلش ، کج می کرد و از اسپندیاد و مادرش جدا می شد ، باز قهقهه ای زد و ادامه داد ؛
- البته اگر اسپندیاد مانند من شیدای گنج های پیدا و پنهان باشد.
اسپندیاد با همان ترس و دلهره ای که با دیدن آن مرد در وجودش افتاده بود ، با ناراحتی از مادرش پرسید ؛
- چرا با مردی که نمی دانی چگونه آدمی است ، در مورد زندگی و مشکلاتمان گفتگو کرده ای ؟ چرا با او ؟
من از این مرد بیزارم و تردید دارم که جمشر باشد.
و بگو مادرجان ! تو از کدام سرمایه سخن می گویی ؟ آیا جز چند ماهی نمک سود و مقداری جو و گندم در خم شکسته مان چیزی بیشتر داریم که به آن مرد گنجور ، پیشنهاد سرمایه گذاری می دهی ؟
مادر با خشم گفت ؛ یاوه می گویی فرزند! او دوست دیرین پدرت و همسایه ی ماست ، چرا می گویی جمشر نیست ، نمی دانم امروز چه بر سرت آمده است.
و همینطور که گامهایش را بر سینه ی نرم شن ها می گذاشت و پیش می رفت ، برای پنهان نگاه داشتن گنجینه ی کوچک مرواریدهایش که شبهای پیش از صدف ها و شکم ماهی بیرون آورده و در پستوی خانه ، چال کرده بود ، بی درنگ ، بر سر اسپندیاد فریاد زد ؛
- تو اول به من بگو روزها کجا می روی که قایق و تور را به حال خود رها می کنی و شبها همچون میکده نشینان ، مست و پاتیل به خانه باز می گردی ؟ ،... خوب می دانم از روزی که گفتی دل به دختری باخته ای ، دیگر دل به کار نمی دهی و نمی دانم کجا می روی و چکار می کنی و هنوز هم عشقت را از من پنهان می کنی ، من مادر هستم و احساسم اشتباه نمی کند.
- اسپندیاد میان سخنان مادر ، چند بار ، آه کشید و سکوت کرد .
به خانه که رسیدند روی تخت چوبی اش افتاد و سر در بازوی اندیشه فرو برد .
نمی دانست با مادر ، درد دل کند یا نه ؟ !
با خودش اندیشید که اگر از شکست عشقی اش و رفتار و سخنان آن دختر زیبا به مادرش بگوید ، او را از خود نا امید خواهد کرد ، برای همین تلاش کرد زبان در کام نگه دارد و تمام آن شب را تا صبح در سکوت بگذراند .
تنها سخنی که در هنگام شام به مادرش گفت این بود؛
- مادرجان ! نگران نباش از فردا در کارم کوشاتر خواهم بود و ناامیدت نخواهم کرد.
سپس هر آنچه که مادرش درباره ی جمشر و راههای درآمد و زراندوزی گفت او همچون لالایی شنید و نشسته به خواب فرو رفت.
فردا ، سپیده دمان باز مانند همیشه پر توان از خواب برخاست ، تور ماهیگیری و فانوسش را برداشت و راهی دریا شد .
اینبار در هوای گرگ و میش و مه آلود صبحگاهی از باریک راه ساحلی نرفت و تلاش کرد خودش را از پایین دست راه ساحلی و از میان سنگلاخ و حاشیه ی نزدیک تر به موج های دریا به قایقش برساند تا چشمش به کلبه جمشر و پری دریایی نیفتد .
وقتی پا بر سر سنگها و تخته سنگهای کوچک و بزرگ می گذاشت ، در زیر پایش موج ها سر به صخره می کوبیدند و تن و لباسش از ذرات آب شور ، خیس می شد که ناگاه ،...
ادامه دارد...
#درگاه_نگارین_چکامه_داتیس_مهرابیان
@esmaeilmehrabiandatis
Forwarded from Datis mehrabian art
مینابْستِره
از گروهه ؛ تاش و نقطه ها
پاژنامِ آفریده ؛ (عنوان اثر ) : نور در دامون
آفرینشگر ؛ #داتیس_مهرابیان
جشنواره تخفیفات پاییزی ، فروش آثار نقاشی و مینابسْتِره داتیس مهرابیان
۰۹۱۴۰۱۴۴۵۴۹
ارسال به سراسر ایران
#درگاه_نوسروده_ها_و_نقاشیها
https://www.tg-me.com/datismehrabianart
از گروهه ؛ تاش و نقطه ها
پاژنامِ آفریده ؛ (عنوان اثر ) : نور در دامون
آفرینشگر ؛ #داتیس_مهرابیان
جشنواره تخفیفات پاییزی ، فروش آثار نقاشی و مینابسْتِره داتیس مهرابیان
۰۹۱۴۰۱۴۴۵۴۹
ارسال به سراسر ایران
#درگاه_نوسروده_ها_و_نقاشیها
https://www.tg-me.com/datismehrabianart
👆نگارینه ؛ مینابْستِره
آفرینشگر ؛ #داتیس_مهرابیان
🍂🌸🍂
#پاییزان۱۶
نفسش نغمه زنان از لبِ پاییز شکفت
به تنِ مُرده ، مسیحا ، طرب انگیز شکفت
لاله از خونِ جوانان وطن ، در شبِ تار
تبِ خورشید به سر ، شعله برانگیز شکفت
#داتیس_مهرابیان
#درگاه_نگارین_چکامه_داتیس_مهرابیان
@esmaeilmehrabiandatis
آفرینشگر ؛ #داتیس_مهرابیان
🍂🌸🍂
#پاییزان۱۶
نفسش نغمه زنان از لبِ پاییز شکفت
به تنِ مُرده ، مسیحا ، طرب انگیز شکفت
لاله از خونِ جوانان وطن ، در شبِ تار
تبِ خورشید به سر ، شعله برانگیز شکفت
#داتیس_مهرابیان
#درگاه_نگارین_چکامه_داتیس_مهرابیان
@esmaeilmehrabiandatis