رمان نوزایی (رنسانس ایرانی )
نویسنده ؛ داتیس مهرابیان
@esmaeilmehrabiandatis
https://www.tg-me.com/datismehrabianart
نویسنده ؛ داتیس مهرابیان
@esmaeilmehrabiandatis
https://www.tg-me.com/datismehrabianart
داتیس مهرابیان
#نوزایی_و_بازآفرینی #نویسنده_داتیس_مهرابیان کالبد شکافی فرهنگ ایران و شرق باستان #استوره_ها(اسطوره) #عشق_اسپندیاد_و_پری_دریای #بخش_۳۵ ❤️هماوردی با عشق💔 در آن معاشقه ی ذراتِ گیتیک، پری دریایی ، آواز در داد ؛ که ای اسپندیاد! دیو و خدای "من" با هم در ستیزند.…
#نوزایی_و_بازآفرینی
#نویسنده_داتیس_مهرابیان
#استوره_ها(اسطوره)
#عشق_اسپندیاد_و_پری_دریایی
#بخش_۳۶
#ستیز_ماده_تاریک_با_خاموشی
راه ساحلی را به سوی خانه در پیش گرفت و سرافکنده و غمگین ، زیر لب ، شروع به نفرین و سرزنش خودش کرد که چرا به گفته ها و دل نگرانی های مادر توجه نکرده و دل به موجودی عجیب و مرموز بسته است ، سخن های پری را به یاد آورد که از دیو و خدای درون ، گفته بود.
خشمگین ، گیوه هایش را زیر کپه های صدف و سنگ ریزه ی ساحل زد و به هوا پرتشان کرد و سربلند کرده ، فرودشان را در دست های موجها پایید.
ناگهان از چیزی که در باریک راه ساحلی می دید ، شگفت زده شد ، گامهایش را تندتر برداشت و کم کم شروع به دویدن کرد .
مادرش را می دید که تور ماهیگیری بر دوش ، همراه با مردی بلند اندام و تنومند پیش می رود حدس زد که مادر به دنبال او به ساحل رفته و وقتی دیده او در قایقش نیست و به دریا نرفته ، تورماهیگیری و فانوس را از قایق برداشته و به خانه می رود ، اما چرا با آن مرد ؟ او دیگر کیست ؟!
اسپندیاد نفس زنان به مادرش رسید . و شگفتی اش وقتی بیشتر شد ، که دید آن مرد جمشر است.
او که سپیده دم ، مینتور گاوسر یا همان بابای دریا را در پیکر و لباس جمشر دیده بود و اکنون او را دوشادوش مادرش می دید ، ترسی غریب در جان و روانش احساس کرد ، تنش لرزید و دست و بازوان خود را در هم فشرد.
مادر که انتظار دیدن فرزند را در آن زمان از روز و با آن سر و لباس خیس نداشت ، بهت زده پرسید ؛
- اینجا چکار می کنی ؟ چرا باز دریا نرفته ای ! ؟ ، نکند به جای صید ، مشغول بازی و شنا با بچه ها بوده ای ؟
اسپندیاد پاسخی نداد و همچنان با اخم و ترس به صورت جمشر خیره بود ، جمشر خنده ای خلط آور همچون سرفه ای بریده ، بریده کرد و گفت ؛
- چطوری اسپندیاد !چقدر شبیه پدرت شده ای ، با اینکه در یک شهر و در ساحلی نزدیک به هم زندگی می کنیم اما مدتهاست تو را ندیده ام ، چون به کار تجارت ادویه مشغول شده ام و ماهیگیری نمی کنم ، راهم را از دریا به سوی خشکی ها و شهرها باز کرده ام ، چون دوست ندارم به سرنوشت پدرت گرفتار شوم ، اکنون می بینم بزرگ و برومند شده ای ! داشتم به مادرت می گفتم که می توانم تو را نیز برای تجارت در خشکی با خودم به شهرهای زیبا ببرم.
اسپندیاد با ناراحتی گفت ؛
من هم مدتهاست که جمشر را ندیده ام اما شما را چرا ! تازه همین امروز سپیده دم ، دیدم .
مرد باز هم قهقهه ای تنفر آمیز سر داد ...
ادامه دارد ...
#درگاه_نگارین_چکامه_داتیس_مهرابیان
@esmaeilmehrabiandatis
#نویسنده_داتیس_مهرابیان
#استوره_ها(اسطوره)
#عشق_اسپندیاد_و_پری_دریایی
#بخش_۳۶
#ستیز_ماده_تاریک_با_خاموشی
راه ساحلی را به سوی خانه در پیش گرفت و سرافکنده و غمگین ، زیر لب ، شروع به نفرین و سرزنش خودش کرد که چرا به گفته ها و دل نگرانی های مادر توجه نکرده و دل به موجودی عجیب و مرموز بسته است ، سخن های پری را به یاد آورد که از دیو و خدای درون ، گفته بود.
خشمگین ، گیوه هایش را زیر کپه های صدف و سنگ ریزه ی ساحل زد و به هوا پرتشان کرد و سربلند کرده ، فرودشان را در دست های موجها پایید.
ناگهان از چیزی که در باریک راه ساحلی می دید ، شگفت زده شد ، گامهایش را تندتر برداشت و کم کم شروع به دویدن کرد .
مادرش را می دید که تور ماهیگیری بر دوش ، همراه با مردی بلند اندام و تنومند پیش می رود حدس زد که مادر به دنبال او به ساحل رفته و وقتی دیده او در قایقش نیست و به دریا نرفته ، تورماهیگیری و فانوس را از قایق برداشته و به خانه می رود ، اما چرا با آن مرد ؟ او دیگر کیست ؟!
اسپندیاد نفس زنان به مادرش رسید . و شگفتی اش وقتی بیشتر شد ، که دید آن مرد جمشر است.
او که سپیده دم ، مینتور گاوسر یا همان بابای دریا را در پیکر و لباس جمشر دیده بود و اکنون او را دوشادوش مادرش می دید ، ترسی غریب در جان و روانش احساس کرد ، تنش لرزید و دست و بازوان خود را در هم فشرد.
مادر که انتظار دیدن فرزند را در آن زمان از روز و با آن سر و لباس خیس نداشت ، بهت زده پرسید ؛
- اینجا چکار می کنی ؟ چرا باز دریا نرفته ای ! ؟ ، نکند به جای صید ، مشغول بازی و شنا با بچه ها بوده ای ؟
اسپندیاد پاسخی نداد و همچنان با اخم و ترس به صورت جمشر خیره بود ، جمشر خنده ای خلط آور همچون سرفه ای بریده ، بریده کرد و گفت ؛
- چطوری اسپندیاد !چقدر شبیه پدرت شده ای ، با اینکه در یک شهر و در ساحلی نزدیک به هم زندگی می کنیم اما مدتهاست تو را ندیده ام ، چون به کار تجارت ادویه مشغول شده ام و ماهیگیری نمی کنم ، راهم را از دریا به سوی خشکی ها و شهرها باز کرده ام ، چون دوست ندارم به سرنوشت پدرت گرفتار شوم ، اکنون می بینم بزرگ و برومند شده ای ! داشتم به مادرت می گفتم که می توانم تو را نیز برای تجارت در خشکی با خودم به شهرهای زیبا ببرم.
اسپندیاد با ناراحتی گفت ؛
من هم مدتهاست که جمشر را ندیده ام اما شما را چرا ! تازه همین امروز سپیده دم ، دیدم .
مرد باز هم قهقهه ای تنفر آمیز سر داد ...
ادامه دارد ...
#درگاه_نگارین_چکامه_داتیس_مهرابیان
@esmaeilmehrabiandatis
پاییزان
اثر داتیس مهرابیان
به سفارش مهربان ابراهیم سنگاری
✨🍂✨🍂✨🍂✨
#پاییزان۱۵
مانده بودم که چه رنگ است ، حریرِ تنِ زیباش
این همه رنگ به رقص است ، چرا بر قد و بالاش
از مزاری ، گلِ حسرت به سخن ، غنچه شکوفانْد
گفت ؛ دلشاد بِزی ! ، عمر نیارزَد غمِ دنیاش
#داتیس_مهرابیان
@esmaeilmehrabiandatis
اثر داتیس مهرابیان
به سفارش مهربان ابراهیم سنگاری
✨🍂✨🍂✨🍂✨
#پاییزان۱۵
مانده بودم که چه رنگ است ، حریرِ تنِ زیباش
این همه رنگ به رقص است ، چرا بر قد و بالاش
از مزاری ، گلِ حسرت به سخن ، غنچه شکوفانْد
گفت ؛ دلشاد بِزی ! ، عمر نیارزَد غمِ دنیاش
#داتیس_مهرابیان
@esmaeilmehrabiandatis
Forwarded from Datis mehrabian art
شبحِ ایستاده در مِه را
زنده از آن رو مپندار
که بر شانه ،
کلاغ می گیرد و
بر سر ،
کلاه
شاید مترسکیست که از ترسِ تنهایی
برای کلاغانی که چشمانش را در آورده اند می میرد
آنگونه که من مُرده ام
دیرزمانی از دوریِ تو
تو
که سنگدل از
پشتِ شیشه های مِه گرفته ی پاییز
نمی شنوی
هیاهوی برگ آلودِ شاخه ها را در آغوشِ باد
و عطرِ خاک باران خورده را
در نَم نمِ کوچه های سردِ نگاهم
چشم انتظار
#داتیس_مهرابیان
#درگاه_نوسروده_ها_و_نقاشیها
https://www.tg-me.com/datismehrabianart
زنده از آن رو مپندار
که بر شانه ،
کلاغ می گیرد و
بر سر ،
کلاه
شاید مترسکیست که از ترسِ تنهایی
برای کلاغانی که چشمانش را در آورده اند می میرد
آنگونه که من مُرده ام
دیرزمانی از دوریِ تو
تو
که سنگدل از
پشتِ شیشه های مِه گرفته ی پاییز
نمی شنوی
هیاهوی برگ آلودِ شاخه ها را در آغوشِ باد
و عطرِ خاک باران خورده را
در نَم نمِ کوچه های سردِ نگاهم
چشم انتظار
#داتیس_مهرابیان
#درگاه_نوسروده_ها_و_نقاشیها
https://www.tg-me.com/datismehrabianart