Forwarded from Datis mehrabian art
شبحِ ایستاده در مِه را
زنده از آن رو مپندار
که بر شانه ،
کلاغ می گیرد و
بر سر ،
کلاه
شاید مترسکیست که از ترسِ تنهایی
برای کلاغانی که چشمانش را در آورده اند می میرد
آنگونه که من مُرده ام
دیرزمانی از دوریِ تو
تو
که سنگدل از
پشتِ شیشه های مِه گرفته ی پاییز
نمی شنوی
هیاهوی برگ آلودِ شاخه ها را در آغوشِ باد
و عطرِ خاک باران خورده را
در نَم نمِ کوچه های سردِ نگاهم
چشم انتظار
#داتیس_مهرابیان
#درگاه_نوسروده_ها_و_نقاشیها
https://www.tg-me.com/datismehrabianart
زنده از آن رو مپندار
که بر شانه ،
کلاغ می گیرد و
بر سر ،
کلاه
شاید مترسکیست که از ترسِ تنهایی
برای کلاغانی که چشمانش را در آورده اند می میرد
آنگونه که من مُرده ام
دیرزمانی از دوریِ تو
تو
که سنگدل از
پشتِ شیشه های مِه گرفته ی پاییز
نمی شنوی
هیاهوی برگ آلودِ شاخه ها را در آغوشِ باد
و عطرِ خاک باران خورده را
در نَم نمِ کوچه های سردِ نگاهم
چشم انتظار
#داتیس_مهرابیان
#درگاه_نوسروده_ها_و_نقاشیها
https://www.tg-me.com/datismehrabianart
رمان نوزایی (رنسانس ایرانی )
نویسنده ؛ داتیس مهرابیان
@esmaeilmehrabiandatis
https://www.tg-me.com/datismehrabianart
نویسنده ؛ داتیس مهرابیان
@esmaeilmehrabiandatis
https://www.tg-me.com/datismehrabianart
داتیس مهرابیان
#نوزایی_و_بازآفرینی #نویسنده_داتیس_مهرابیان #استوره_ها(اسطوره) #عشق_اسپندیاد_و_پری_دریایی #بخش_۳۶ #ستیز_ماده_تاریک_با_خاموشی راه ساحلی را به سوی خانه در پیش گرفت و سرافکنده و غمگین ، زیر لب ، شروع به نفرین و سرزنش خودش کرد که چرا به گفته ها و دل نگرانی…
#نوزایی_و_بازآفرینی
#نویسنده_داتیس_مهرابیان
#استوره_ها(اسطوره)
#عشق_اسپندیاد_و_پری_دریایی
#بخش_۳۷
#نبرد_ماده_تاریک_با_خاموشی
🍂 مادر که از سخنان اسپندیاد و جمشر ، چیزی دستگیرش نشده بود، دست فرزند را گرفت و رو به جمشر گفت ؛
- سپاسگزار خواهم بود اگر در سفر هایتان ، اسپندیاد را نیز با خود ببرید ، شما از سرمایه ی دانش و تجربه ی خود به او دهش خواهید کرد و من نیز سرمایه و توشه ی سفر و کارش را در میان خواهم گذاشت.
جمشر سبیل هایش را لای انگشتان درشت و سیاهش تاب داد و گفت؛
- من به یاد دوستم " گیومرته" ، برای فرزندش هر کار که از دستم برآید ، کوتاهی نخواهم کرد. و در حالی که راهش را به سوی کلبه ی چوبی و خشت و گِلش ، کج می کرد و از اسپندیاد و مادرش جدا می شد ، باز قهقهه ای زد و ادامه داد ؛
- البته اگر اسپندیاد مانند من شیدای گنج های پیدا و پنهان باشد.
اسپندیاد با همان ترس و دلهره ای که با دیدن آن مرد در وجودش افتاده بود ، با ناراحتی از مادرش پرسید ؛
- چرا با مردی که نمی دانی چگونه آدمی است ، در مورد زندگی و مشکلاتمان گفتگو کرده ای ؟ چرا با او ؟
من از این مرد بیزارم و تردید دارم که جمشر باشد.
و بگو مادرجان ! تو از کدام سرمایه سخن می گویی ؟ آیا جز چند ماهی نمک سود و مقداری جو و گندم در خم شکسته مان چیزی بیشتر داریم که به آن مرد گنجور ، پیشنهاد سرمایه گذاری می دهی ؟
مادر با خشم گفت ؛ یاوه می گویی فرزند! او دوست دیرین پدرت و همسایه ی ماست ، چرا می گویی جمشر نیست ، نمی دانم امروز چه بر سرت آمده است.
و همینطور که گامهایش را بر سینه ی نرم شن ها می گذاشت و پیش می رفت ، برای پنهان نگاه داشتن گنجینه ی کوچک مرواریدهایش که شبهای پیش از صدف ها و شکم ماهی بیرون آورده و در پستوی خانه ، چال کرده بود ، بی درنگ ، بر سر اسپندیاد فریاد زد ؛
- تو اول به من بگو روزها کجا می روی که قایق و تور را به حال خود رها می کنی و شبها همچون میکده نشینان ، مست و پاتیل به خانه باز می گردی ؟ ،... خوب می دانم از روزی که گفتی دل به دختری باخته ای ، دیگر دل به کار نمی دهی و نمی دانم کجا می روی و چکار می کنی و هنوز هم عشقت را از من پنهان می کنی ، من مادر هستم و احساسم اشتباه نمی کند.
- اسپندیاد میان سخنان مادر ، چند بار ، آه کشید و سکوت کرد .
به خانه که رسیدند روی تخت چوبی اش افتاد و سر در بازوی اندیشه فرو برد .
نمی دانست با مادر ، درد دل کند یا نه ؟ !
با خودش اندیشید که اگر از شکست عشقی اش و رفتار و سخنان آن دختر زیبا به مادرش بگوید ، او را از خود نا امید خواهد کرد ، برای همین تلاش کرد زبان در کام نگه دارد و تمام آن شب را تا صبح در سکوت بگذراند .
تنها سخنی که در هنگام شام به مادرش گفت این بود؛
- مادرجان ! نگران نباش از فردا در کارم کوشاتر خواهم بود و ناامیدت نخواهم کرد.
سپس هر آنچه که مادرش درباره ی جمشر و راههای درآمد و زراندوزی گفت او همچون لالایی شنید و نشسته به خواب فرو رفت.
فردا ، سپیده دمان باز مانند همیشه پر توان از خواب برخاست ، تور ماهیگیری و فانوسش را برداشت و راهی دریا شد .
اینبار در هوای گرگ و میش و مه آلود صبحگاهی از باریک راه ساحلی نرفت و تلاش کرد خودش را از پایین دست راه ساحلی و از میان سنگلاخ و حاشیه ی نزدیک تر به موج های دریا به قایقش برساند تا چشمش به کلبه جمشر و پری دریایی نیفتد .
وقتی پا بر سر سنگها و تخته سنگهای کوچک و بزرگ می گذاشت ، در زیر پایش موج ها سر به صخره می کوبیدند و تن و لباسش از ذرات آب شور ، خیس می شد که ناگاه ،...
ادامه دارد...
#درگاه_نگارین_چکامه_داتیس_مهرابیان
@esmaeilmehrabiandatis
#نویسنده_داتیس_مهرابیان
#استوره_ها(اسطوره)
#عشق_اسپندیاد_و_پری_دریایی
#بخش_۳۷
#نبرد_ماده_تاریک_با_خاموشی
🍂 مادر که از سخنان اسپندیاد و جمشر ، چیزی دستگیرش نشده بود، دست فرزند را گرفت و رو به جمشر گفت ؛
- سپاسگزار خواهم بود اگر در سفر هایتان ، اسپندیاد را نیز با خود ببرید ، شما از سرمایه ی دانش و تجربه ی خود به او دهش خواهید کرد و من نیز سرمایه و توشه ی سفر و کارش را در میان خواهم گذاشت.
جمشر سبیل هایش را لای انگشتان درشت و سیاهش تاب داد و گفت؛
- من به یاد دوستم " گیومرته" ، برای فرزندش هر کار که از دستم برآید ، کوتاهی نخواهم کرد. و در حالی که راهش را به سوی کلبه ی چوبی و خشت و گِلش ، کج می کرد و از اسپندیاد و مادرش جدا می شد ، باز قهقهه ای زد و ادامه داد ؛
- البته اگر اسپندیاد مانند من شیدای گنج های پیدا و پنهان باشد.
اسپندیاد با همان ترس و دلهره ای که با دیدن آن مرد در وجودش افتاده بود ، با ناراحتی از مادرش پرسید ؛
- چرا با مردی که نمی دانی چگونه آدمی است ، در مورد زندگی و مشکلاتمان گفتگو کرده ای ؟ چرا با او ؟
من از این مرد بیزارم و تردید دارم که جمشر باشد.
و بگو مادرجان ! تو از کدام سرمایه سخن می گویی ؟ آیا جز چند ماهی نمک سود و مقداری جو و گندم در خم شکسته مان چیزی بیشتر داریم که به آن مرد گنجور ، پیشنهاد سرمایه گذاری می دهی ؟
مادر با خشم گفت ؛ یاوه می گویی فرزند! او دوست دیرین پدرت و همسایه ی ماست ، چرا می گویی جمشر نیست ، نمی دانم امروز چه بر سرت آمده است.
و همینطور که گامهایش را بر سینه ی نرم شن ها می گذاشت و پیش می رفت ، برای پنهان نگاه داشتن گنجینه ی کوچک مرواریدهایش که شبهای پیش از صدف ها و شکم ماهی بیرون آورده و در پستوی خانه ، چال کرده بود ، بی درنگ ، بر سر اسپندیاد فریاد زد ؛
- تو اول به من بگو روزها کجا می روی که قایق و تور را به حال خود رها می کنی و شبها همچون میکده نشینان ، مست و پاتیل به خانه باز می گردی ؟ ،... خوب می دانم از روزی که گفتی دل به دختری باخته ای ، دیگر دل به کار نمی دهی و نمی دانم کجا می روی و چکار می کنی و هنوز هم عشقت را از من پنهان می کنی ، من مادر هستم و احساسم اشتباه نمی کند.
- اسپندیاد میان سخنان مادر ، چند بار ، آه کشید و سکوت کرد .
به خانه که رسیدند روی تخت چوبی اش افتاد و سر در بازوی اندیشه فرو برد .
نمی دانست با مادر ، درد دل کند یا نه ؟ !
با خودش اندیشید که اگر از شکست عشقی اش و رفتار و سخنان آن دختر زیبا به مادرش بگوید ، او را از خود نا امید خواهد کرد ، برای همین تلاش کرد زبان در کام نگه دارد و تمام آن شب را تا صبح در سکوت بگذراند .
تنها سخنی که در هنگام شام به مادرش گفت این بود؛
- مادرجان ! نگران نباش از فردا در کارم کوشاتر خواهم بود و ناامیدت نخواهم کرد.
سپس هر آنچه که مادرش درباره ی جمشر و راههای درآمد و زراندوزی گفت او همچون لالایی شنید و نشسته به خواب فرو رفت.
فردا ، سپیده دمان باز مانند همیشه پر توان از خواب برخاست ، تور ماهیگیری و فانوسش را برداشت و راهی دریا شد .
اینبار در هوای گرگ و میش و مه آلود صبحگاهی از باریک راه ساحلی نرفت و تلاش کرد خودش را از پایین دست راه ساحلی و از میان سنگلاخ و حاشیه ی نزدیک تر به موج های دریا به قایقش برساند تا چشمش به کلبه جمشر و پری دریایی نیفتد .
وقتی پا بر سر سنگها و تخته سنگهای کوچک و بزرگ می گذاشت ، در زیر پایش موج ها سر به صخره می کوبیدند و تن و لباسش از ذرات آب شور ، خیس می شد که ناگاه ،...
ادامه دارد...
#درگاه_نگارین_چکامه_داتیس_مهرابیان
@esmaeilmehrabiandatis
Forwarded from Datis mehrabian art
مینابْستِره
از گروهه ؛ تاش و نقطه ها
پاژنامِ آفریده ؛ (عنوان اثر ) : نور در دامون
آفرینشگر ؛ #داتیس_مهرابیان
جشنواره تخفیفات پاییزی ، فروش آثار نقاشی و مینابسْتِره داتیس مهرابیان
۰۹۱۴۰۱۴۴۵۴۹
ارسال به سراسر ایران
#درگاه_نوسروده_ها_و_نقاشیها
https://www.tg-me.com/datismehrabianart
از گروهه ؛ تاش و نقطه ها
پاژنامِ آفریده ؛ (عنوان اثر ) : نور در دامون
آفرینشگر ؛ #داتیس_مهرابیان
جشنواره تخفیفات پاییزی ، فروش آثار نقاشی و مینابسْتِره داتیس مهرابیان
۰۹۱۴۰۱۴۴۵۴۹
ارسال به سراسر ایران
#درگاه_نوسروده_ها_و_نقاشیها
https://www.tg-me.com/datismehrabianart
👆نگارینه ؛ مینابْستِره
آفرینشگر ؛ #داتیس_مهرابیان
🍂🌸🍂
#پاییزان۱۶
نفسش نغمه زنان از لبِ پاییز شکفت
به تنِ مُرده ، مسیحا ، طرب انگیز شکفت
لاله از خونِ جوانان وطن ، در شبِ تار
تبِ خورشید به سر ، شعله برانگیز شکفت
#داتیس_مهرابیان
#درگاه_نگارین_چکامه_داتیس_مهرابیان
@esmaeilmehrabiandatis
آفرینشگر ؛ #داتیس_مهرابیان
🍂🌸🍂
#پاییزان۱۶
نفسش نغمه زنان از لبِ پاییز شکفت
به تنِ مُرده ، مسیحا ، طرب انگیز شکفت
لاله از خونِ جوانان وطن ، در شبِ تار
تبِ خورشید به سر ، شعله برانگیز شکفت
#داتیس_مهرابیان
#درگاه_نگارین_چکامه_داتیس_مهرابیان
@esmaeilmehrabiandatis