رمان نوزایی (رنسانس ایرانی )
نویسنده ؛ داتیس مهرابیان
@esmaeilmehrabiandatis
https://www.tg-me.com/datismehrabianart
نویسنده ؛ داتیس مهرابیان
@esmaeilmehrabiandatis
https://www.tg-me.com/datismehrabianart
داتیس مهرابیان
#نوزایی_و_بازآفرینی #نویسنده_داتیس_مهرابیان #استوره_ها(اسطوره) #عشق_اسپندیاد_و_پری_دریایی #بخش_۳۸ #نبرد_ماده_تاریک_با_خاموشی ناگاه احساس کرد ، بر شعله زاری از تیغ و سر نیزه پا گذاشته است زیر پایش را نگاه کرد او بی هوا بر روی تن یک سنگ ماهی بزرگ پا گذاشته…
#نوزایی_و_بازآفرینی
#نویسنده_داتیس_مهرابیان
#استوره_ها(اسطوره)
#عشق_اسپندیاد_و_پری_دریایی
#بخش_۳۸
#نبرد_ماده_تاریک_با_خاموشی
ناگاه احساس کرد ، بر شعله زاری از تیغ و سر نیزه پا گذاشته است زیر پایش را نگاه کرد او بی هوا بر روی تن یک سنگ ماهی بزرگ پا گذاشته بود .
سوزش و دردی کشنده را از کف پا تا مغز سرش احساس کرد ، از آنجا که می دانست ، زَهر ِسنگ ماهی به زودی تمام بدنش را بی حس خواهد کرد و به میان موج های خروشان خواهد انداخت ، با شتاب خود را به بالای صخره ای رساند ، دراز کشید و از درد به خود پیچید ، درد چنان زیاد بود که آرزو کرد ، پایش از بدنش جدا شود.
درد ، تاب و توانش را گرفت ، چشمهایش بسته شد و بی درنگ بی هوش شد.
پیکر خودش را دید که بی جان بر صخره افتاده است و دردی که دمی پیش وجودش را به آتش کشیده بود ، درمان شده است.
احساس کرد ، بسیار سبک شده است و با شتاب از زمین در حال دور شدن است .
پیکرش ، کوچک و کوچک تر شد ، و صخرها ، سنگ ریزه شدند ، او بالا و بالاتر رفت .
سبکی ، احساسی ناگفتی و شادی بخش به او داد ، ناخودآگاه پلکهایش را برهم نهاد و کمان لبخندش گسترده تر شد .
مدتی در این حال خوش ، رها بود. چشم که گشود ، ناگهان خودش را در گستره ای از تاریکی یافت.
وحشت زده به هر سو چشم دوانید اما انگار که چشمش را در قیر باز کرده باشد ، جز سیاهی چیزی به چشمش نیامد.
صداهایی همچون چرخش دو سنگ بزرگ آسیابِ تهی از گندم بر روی هم در ناله ی به هم پیوسته ی چرخ یک گاری فرسوده و یورش جیغ مرغی دریایی که مانند نخی از آواز کشیده شده باشد و تمام نشود ، آن فضای تاریک را پر کرده بود.
فریاد زد ؛
-اینجا کجاست ؟کسی صدای مرا می شنود ؟
صدایش پژواک شد ، انگار کسی همین پرسش ها را از او پرسید .
باز فریاد زد ؛
- کسی اینجا نیست؟
- گفتم ! ...کسی اینجا نیست ؟
اینبار اما صدایش پژاوک نشد .
احساس کرد ، نیرویی ناشناس او را در بر گرفته است و چنان به او نزدیک شده است که انگار با نبض نفس هایش ، دم به دم ، در سینه اش فرو می رود و بیرون می آید.
ادامه دارد ...
#درگاه_نگارین_چکامه_داتیس_مهرابیان
@esmaeilmehrabiandatis
#نویسنده_داتیس_مهرابیان
#استوره_ها(اسطوره)
#عشق_اسپندیاد_و_پری_دریایی
#بخش_۳۸
#نبرد_ماده_تاریک_با_خاموشی
ناگاه احساس کرد ، بر شعله زاری از تیغ و سر نیزه پا گذاشته است زیر پایش را نگاه کرد او بی هوا بر روی تن یک سنگ ماهی بزرگ پا گذاشته بود .
سوزش و دردی کشنده را از کف پا تا مغز سرش احساس کرد ، از آنجا که می دانست ، زَهر ِسنگ ماهی به زودی تمام بدنش را بی حس خواهد کرد و به میان موج های خروشان خواهد انداخت ، با شتاب خود را به بالای صخره ای رساند ، دراز کشید و از درد به خود پیچید ، درد چنان زیاد بود که آرزو کرد ، پایش از بدنش جدا شود.
درد ، تاب و توانش را گرفت ، چشمهایش بسته شد و بی درنگ بی هوش شد.
پیکر خودش را دید که بی جان بر صخره افتاده است و دردی که دمی پیش وجودش را به آتش کشیده بود ، درمان شده است.
احساس کرد ، بسیار سبک شده است و با شتاب از زمین در حال دور شدن است .
پیکرش ، کوچک و کوچک تر شد ، و صخرها ، سنگ ریزه شدند ، او بالا و بالاتر رفت .
سبکی ، احساسی ناگفتی و شادی بخش به او داد ، ناخودآگاه پلکهایش را برهم نهاد و کمان لبخندش گسترده تر شد .
مدتی در این حال خوش ، رها بود. چشم که گشود ، ناگهان خودش را در گستره ای از تاریکی یافت.
وحشت زده به هر سو چشم دوانید اما انگار که چشمش را در قیر باز کرده باشد ، جز سیاهی چیزی به چشمش نیامد.
صداهایی همچون چرخش دو سنگ بزرگ آسیابِ تهی از گندم بر روی هم در ناله ی به هم پیوسته ی چرخ یک گاری فرسوده و یورش جیغ مرغی دریایی که مانند نخی از آواز کشیده شده باشد و تمام نشود ، آن فضای تاریک را پر کرده بود.
فریاد زد ؛
-اینجا کجاست ؟کسی صدای مرا می شنود ؟
صدایش پژواک شد ، انگار کسی همین پرسش ها را از او پرسید .
باز فریاد زد ؛
- کسی اینجا نیست؟
- گفتم ! ...کسی اینجا نیست ؟
اینبار اما صدایش پژاوک نشد .
احساس کرد ، نیرویی ناشناس او را در بر گرفته است و چنان به او نزدیک شده است که انگار با نبض نفس هایش ، دم به دم ، در سینه اش فرو می رود و بیرون می آید.
ادامه دارد ...
#درگاه_نگارین_چکامه_داتیس_مهرابیان
@esmaeilmehrabiandatis
