#بیداری۶۶
آهوی خرَد کُشته شد از دینِ پَلَشت
قربانیِ زیرِ شکمِ مؤمن گشت
چون عَرعَرِ شهوت زدگان ، رسوا بود
گفتند که آوای اذان است به دشت
#داتیس_مهرابیان
@esmaeilmehrabiandatis
آهوی خرَد کُشته شد از دینِ پَلَشت
قربانیِ زیرِ شکمِ مؤمن گشت
چون عَرعَرِ شهوت زدگان ، رسوا بود
گفتند که آوای اذان است به دشت
#داتیس_مهرابیان
@esmaeilmehrabiandatis
کانال آثار داتیس مهرابیان
#نوزایی_و_بازآفرینی #خود_نوشتنامه #کالبد_شکافی_شکستها_و_پیروزیها #در_ایران_و_شرق_باستان #نوشته_داتیس_مهرابیان دیباچه(7) #داستان_من_و_انکی بچه ها مثل موش های کور ، در حال کندن گوشه ، گوشه ی آن تپه ی باستانی بودند که " انکی " با ناراحتی به من اشاره کرد ،…
#نوزایی_و_بازآفرینی
#کالبد_شکافی_شکستها_وپیروزیها_در_ایران_و_شرق_باستان
#نوشته_داتیس_مهرابیان
دیباچه ی (۸)
#داستان_پری_دریایی
شوق رسیدن به شهر خیال انگیز " اریدو " و دیدن " آپسو" ، خانه ی " انکی " بر سینه آب ، آرزوی ساختن کلبه ی درختی را که همیشه در دل داشتم ، دوباره در من زنده کرد.
همانجا از انکی خواستم که بعد از برگشت مان از سفر ، برای ساختن کلبه ی درختی ، روی شاخه های درخت کهنسال انار که بر سر چاه بیست متری گوشه سرای مان سایه اش را گسترانده بود ، کمکم کند .
انکی لبخندی زد و گفت به تو قول می دهم بعد از خانه ی پری دریایی ، در جزیره ی ناز ، کلبه ی درختی تو زیبا ترین کلبه ی درختی دنیا شود.
پرسیدم :
-خانه ی پری دریایی ؟
- بله خانه پری دریایی که خودم برای ساختنش در شبهای مهتابی وقتی چشمه های سیاه از انبوه بچه لاک پشت ها ، زیر نور ماه از ساحل زیبای "شیب دراز " و " جزیره ی هنگام " جوشیده و به آغوش دریای پارس روان بودند ، کمک کردم تا از مرجانها و گلسنگ های رنگارنگ ، دیوارهای خانه ی زنده اش را بالا ببرد و "جزیره ی ناز " را که مانند بادگیری طبیعیست ، سقفش کند.
مسیر نگاهش ، نگاه مرا رو به پایین باراند و موج حرفهایش از پیکر زلالم گذشت:
- همین نزدیکی هاست ، آن پایین چسبیده به پیکر آن دلفینِ بلند و خاکی که در امتداد خلیج فارس ، تاختنِ اسبانِ اروند رود ، بر سینه ی دریا را به تماشا نشسته است.
- کدام دلفین خاکی ؟ منظورت آن جزیره ی کشیده و بلند است ؟
- بله ! نامش جزیره ی قشم است ، و آن جزیره کوچکی را که مثل پرنده ای می خواهد بر شانه اش بنشیند ، جزیره ی هنگام نامیده اند.
نا بهنگام ، هنگامه ای از موج های قصه و افسانه ، کف بر دهان ، به ساحلِ ذهنم ، یورش آوردند :
افسانه ی دخترشاه پریان ، قصه ی جن گیرهای زار خوان ، افسانه ی زیبای "اُم منداس " ، انشرتو ، بابای دریا ، بوسلامه ، جزیره متحرک ، جن زیر آبی ، مادر دریا ، ماهی آدم خوار ، منتیل پو و هیولای آب و ... مثل فیلم از پیش چشمم گذشتند و عجیب آنکه واژه به واژه و پرده ، به پرده ی آن قصه ها و افسانه ها ، همزمان مانند دهها صفحه ی تلویزیون در ذهنم روشن شدند.
با اینکه برای دیدن خانه ی رؤيایی " انکی " ، بی تاب بودم ، ولی وسوسه ی دانستن آن افسانه ها ذهنم را فرا گرفت ، دوست داشتم همانجا دست از پرواز بکشم و در برابر تصویرهای پی در پی آن افسانه ها بنشینم و یک یکشان را دنبال کنم.
ناگهان "انکی " وسط تصویرهای رگباری آرزوهایم پرید و گفت :
- می توانی قبل از رسیدن به شهر " اریدو " و خانه من ، از خانه ی پری دریایی و افسانه ی شنیدنی اش ، آغاز کنی !
با شادمانی و هیجان پرسیدم :
- می توانم !؟ راستی ، راستی می شود !؟
- بله راستی ، راستی ، دوست من !
و لبخند زد و رو به آبهای نیلگون خیلج پارس با لحنی زیبا که همچون نیایشی عاشقانه بر آستانه ی معبدی مقدس ، مشت بکوبد ، درود فرستاد :
- درود ! ای شاخابِ پارس !
- "سینوس پرسیکوس" !
- درود ! ای دامنِ پرچین و فرورفته ی زاگرس ، در آب
- ای پادگانه ی زیبای جاوید -مانده از دوره های پلیوسِن
- درود ! بر شورِ دویست چشمه ی شیرینت که از ژرفنای قلب مهربان به شورآبِ سینه ، فوران کرده ای ، تا ناخدایانِ تشنه ، بر لنج های حیرانی ، رگه های شکرینِ خدایی ات را بیابند و مستانه بنوشند.!
درود ! ای تَرنُّم و طراوت جاری در پروازِ خدایانِ سومر و آکد !
درود بر تو ای همزادِ نیلگون با نطفه ی پانصد هزار ساله ی من! ، روانِ مرا در آبانگانِ روانت بپذير !
وقتی نیایشِ انکی به اینجا رسید ، آسمان و زمین را آب فرا گرفته بود و ما دو تن ، ماهیان رقصانی بودیم ، شناکنان ، میان رگه های آب شیرین و جاری در گستره ی شورآبِ پارس.
از لا به لای انبوهِ لاروهای میکروسکوپی و درخشان مرجان ،که مانند غباری از ستاره و نور ، تونلهای صورتی رنگ عروس های دریایی را چراغان کرده بودند ، برجی رنگارنگ و بلند اشکوبه ، بر صخره های بزرگ مرجانی نمایان شد که روی سقفش ، "جزیره ی شگفت انگیز ناز" ، سر از آب بیرون آورده بود.
خانه ای جاندار از رده ی "گل سان - زیان" که در زیر آب ، نفس می کشید.
کُلونیِ انبوهی از پولیپ های ژله ای که ستونهای فنجانیِ بلند و آهکینِ آن برج را افراخته بودند.
گلستانی از مرجان و گلسنگ ، مانند جعبه ی مداد رنگی و مداد شمعی های فسفری رنگ ، باغی رقصنده و رویایی ، گرداگرد آن خانه که ناباورانه زنده بود و حرف می زد ، بر پا بود.
وقتی در برابر دروازه ی با شکوه و رنگینش ایستادیم ، رشته ها و سیناپس های شبکه ی عصبی آن کاخ بلند و مرجانی ، در دو جهت کند و سریع به حرکت درآمدند و صدها مرجانک لپه ای ، همزمان ، لب گشودند و به ما درود گفتند.
با آوای درودشان ، انگار هزاران بادکنک گازی در جشنی بزرگ به سوی آسمان به پرواز درآمدند.
@esmaeilmehrabiandatis
#کالبد_شکافی_شکستها_وپیروزیها_در_ایران_و_شرق_باستان
#نوشته_داتیس_مهرابیان
دیباچه ی (۸)
#داستان_پری_دریایی
شوق رسیدن به شهر خیال انگیز " اریدو " و دیدن " آپسو" ، خانه ی " انکی " بر سینه آب ، آرزوی ساختن کلبه ی درختی را که همیشه در دل داشتم ، دوباره در من زنده کرد.
همانجا از انکی خواستم که بعد از برگشت مان از سفر ، برای ساختن کلبه ی درختی ، روی شاخه های درخت کهنسال انار که بر سر چاه بیست متری گوشه سرای مان سایه اش را گسترانده بود ، کمکم کند .
انکی لبخندی زد و گفت به تو قول می دهم بعد از خانه ی پری دریایی ، در جزیره ی ناز ، کلبه ی درختی تو زیبا ترین کلبه ی درختی دنیا شود.
پرسیدم :
-خانه ی پری دریایی ؟
- بله خانه پری دریایی که خودم برای ساختنش در شبهای مهتابی وقتی چشمه های سیاه از انبوه بچه لاک پشت ها ، زیر نور ماه از ساحل زیبای "شیب دراز " و " جزیره ی هنگام " جوشیده و به آغوش دریای پارس روان بودند ، کمک کردم تا از مرجانها و گلسنگ های رنگارنگ ، دیوارهای خانه ی زنده اش را بالا ببرد و "جزیره ی ناز " را که مانند بادگیری طبیعیست ، سقفش کند.
مسیر نگاهش ، نگاه مرا رو به پایین باراند و موج حرفهایش از پیکر زلالم گذشت:
- همین نزدیکی هاست ، آن پایین چسبیده به پیکر آن دلفینِ بلند و خاکی که در امتداد خلیج فارس ، تاختنِ اسبانِ اروند رود ، بر سینه ی دریا را به تماشا نشسته است.
- کدام دلفین خاکی ؟ منظورت آن جزیره ی کشیده و بلند است ؟
- بله ! نامش جزیره ی قشم است ، و آن جزیره کوچکی را که مثل پرنده ای می خواهد بر شانه اش بنشیند ، جزیره ی هنگام نامیده اند.
نا بهنگام ، هنگامه ای از موج های قصه و افسانه ، کف بر دهان ، به ساحلِ ذهنم ، یورش آوردند :
افسانه ی دخترشاه پریان ، قصه ی جن گیرهای زار خوان ، افسانه ی زیبای "اُم منداس " ، انشرتو ، بابای دریا ، بوسلامه ، جزیره متحرک ، جن زیر آبی ، مادر دریا ، ماهی آدم خوار ، منتیل پو و هیولای آب و ... مثل فیلم از پیش چشمم گذشتند و عجیب آنکه واژه به واژه و پرده ، به پرده ی آن قصه ها و افسانه ها ، همزمان مانند دهها صفحه ی تلویزیون در ذهنم روشن شدند.
با اینکه برای دیدن خانه ی رؤيایی " انکی " ، بی تاب بودم ، ولی وسوسه ی دانستن آن افسانه ها ذهنم را فرا گرفت ، دوست داشتم همانجا دست از پرواز بکشم و در برابر تصویرهای پی در پی آن افسانه ها بنشینم و یک یکشان را دنبال کنم.
ناگهان "انکی " وسط تصویرهای رگباری آرزوهایم پرید و گفت :
- می توانی قبل از رسیدن به شهر " اریدو " و خانه من ، از خانه ی پری دریایی و افسانه ی شنیدنی اش ، آغاز کنی !
با شادمانی و هیجان پرسیدم :
- می توانم !؟ راستی ، راستی می شود !؟
- بله راستی ، راستی ، دوست من !
و لبخند زد و رو به آبهای نیلگون خیلج پارس با لحنی زیبا که همچون نیایشی عاشقانه بر آستانه ی معبدی مقدس ، مشت بکوبد ، درود فرستاد :
- درود ! ای شاخابِ پارس !
- "سینوس پرسیکوس" !
- درود ! ای دامنِ پرچین و فرورفته ی زاگرس ، در آب
- ای پادگانه ی زیبای جاوید -مانده از دوره های پلیوسِن
- درود ! بر شورِ دویست چشمه ی شیرینت که از ژرفنای قلب مهربان به شورآبِ سینه ، فوران کرده ای ، تا ناخدایانِ تشنه ، بر لنج های حیرانی ، رگه های شکرینِ خدایی ات را بیابند و مستانه بنوشند.!
درود ! ای تَرنُّم و طراوت جاری در پروازِ خدایانِ سومر و آکد !
درود بر تو ای همزادِ نیلگون با نطفه ی پانصد هزار ساله ی من! ، روانِ مرا در آبانگانِ روانت بپذير !
وقتی نیایشِ انکی به اینجا رسید ، آسمان و زمین را آب فرا گرفته بود و ما دو تن ، ماهیان رقصانی بودیم ، شناکنان ، میان رگه های آب شیرین و جاری در گستره ی شورآبِ پارس.
از لا به لای انبوهِ لاروهای میکروسکوپی و درخشان مرجان ،که مانند غباری از ستاره و نور ، تونلهای صورتی رنگ عروس های دریایی را چراغان کرده بودند ، برجی رنگارنگ و بلند اشکوبه ، بر صخره های بزرگ مرجانی نمایان شد که روی سقفش ، "جزیره ی شگفت انگیز ناز" ، سر از آب بیرون آورده بود.
خانه ای جاندار از رده ی "گل سان - زیان" که در زیر آب ، نفس می کشید.
کُلونیِ انبوهی از پولیپ های ژله ای که ستونهای فنجانیِ بلند و آهکینِ آن برج را افراخته بودند.
گلستانی از مرجان و گلسنگ ، مانند جعبه ی مداد رنگی و مداد شمعی های فسفری رنگ ، باغی رقصنده و رویایی ، گرداگرد آن خانه که ناباورانه زنده بود و حرف می زد ، بر پا بود.
وقتی در برابر دروازه ی با شکوه و رنگینش ایستادیم ، رشته ها و سیناپس های شبکه ی عصبی آن کاخ بلند و مرجانی ، در دو جهت کند و سریع به حرکت درآمدند و صدها مرجانک لپه ای ، همزمان ، لب گشودند و به ما درود گفتند.
با آوای درودشان ، انگار هزاران بادکنک گازی در جشنی بزرگ به سوی آسمان به پرواز درآمدند.
@esmaeilmehrabiandatis
#بیداری۶۷
بیگانه ، خدا گشته در این خاکِ کهن
خاکی که شده پی ، به سُمِ اهریمن
اندیشه به بند است ، در ایمانی ، کور
دور از تپشِ لاله ی در خون ، روشن
#داتیس_مهرابیان
@esmaeilmehrabiandatis
بیگانه ، خدا گشته در این خاکِ کهن
خاکی که شده پی ، به سُمِ اهریمن
اندیشه به بند است ، در ایمانی ، کور
دور از تپشِ لاله ی در خون ، روشن
#داتیس_مهرابیان
@esmaeilmehrabiandatis
کانال آثار داتیس مهرابیان
#نوزایی_و_بازآفرینی #کالبد_شکافی_شکستها_وپیروزیها_در_ایران_و_شرق_باستان #نوشته_داتیس_مهرابیان دیباچه ی (۸) #داستان_پری_دریایی شوق رسیدن به شهر خیال انگیز " اریدو " و دیدن " آپسو" ، خانه ی " انکی " بر سینه آب ، آرزوی ساختن کلبه ی درختی را که همیشه در دل…
#نوزایی_و_بازآفرینی
#کالبد_شکافی_شکستها_و_پیروزیهای_ایران_و_شرق باستان
#نویسنده_داتیس_مهرابیان
#دیباچه استوره ها (اسطوره)
#بخش_۹
#داستان_پری_دریایی_قدرت_و_افسون
آن بادکنک ها ، انبوهی از حبابهای درخشان پرگشوده بودند که از در و دیوارهای آن برج و باروی جاندار ، رو به سطح آب به پرواز در آمدند.
صدفها و مرجانها ، گیاهان رقصنده ، ماهیان رنگارنگ و تمامی موجودات ریز و درشت در حال درود گفتن به من و "انکی " بودند ، احساس می کردم یکی از رب النوع های باستانی در کنار من است و من در روشنی حضور او زبان ستایش موجودات را آموخته ام .
لبخند انکی در ذرات وجودم هزاران آینه ی شکفته از شکست نور ، در گستره ای از غبار بنفش بود.
رگهایم آوندهای شراب و شادی بودند و چشم هایم در تمام سلولهای بدنم پلک می زدند ، که آوای سحرآمیز دختری پیچیده در لرزش سیمهای چنگ ، در هوش حواسم ، جاری شد .
پری دریایی ، با موهایی شرابی رنگ و چهره ای زیبا در تابی آویخته از جلبک های سبز ، بین ستون های مرجانی باغ کاخش ، در حال تاب خوردن ، آواز می خواند و در هر رفت و برگشت ، انگشتان زیبایش را به حالت رقص بر سیمهای چنگی که در سمت چپش قرار داشت ، می کشید و آهنگ و آوایش چنان نیلوفران ترد - اندام ، در هم می تنیدند و بالا می رفتند. در سمت راستش آینه ای راستی نما ، در آب ، در حالت بی وزنی و معلق مانده بود ، دور تا دورش با توتیای دریایی ریز و درشت تزیین شده بود و پری دریایی حین تاب خوردن ، زیر چشمی خودش را در آن می پایید
انبوهی از فرشته - ماهی های زیبا و رنگارنگ ، بر گرد پری زیبا در رقص بودند .
شادمانی و سرمستی در فضای آن قصر باشکوه در هاله ای از رنگ یاسی و ابرهای بنفش و ارغوانی با رگه هایی از نور زرد و طلایی ، جاری بود و از لابه لای پرده های صورتی رنگ پنجره هایش که با عروس های دریایی رقصان ، تزیین شده بودند ، نورهای هیجان انگیز و فسفری رنگ می تابید.
در افسون آواز پری دریایی ،یکی از قصه های مادربزرگ ، در ذهنم تصویر سازی شد که نقش افسونگر قدرت را با الهه ی حماسه و جنگ ، نشان می داد.
آواز پری دریایی ، بسیار زیبا و سحر آمیز بود. رشته های نازک آوازش که مانند رنگین کمانهای مینیاتوری بودند در افق هوش و گوش جانم می تراویدند.
از پله های رنگارنگ مرجانی و ستون های بلند قصرش گذشتیم و در برابرش مانند ماهیان رسیده به مانع شیشه ای در حالت بی وزنی معلق ماندیم .
پری زیبا با عشوه و رقص اندامش که انگار استخوانی در بدن ندارد ، همچون مار ماهی از تاب ، به پایین لغزید و بر گرد ما شادمان شنا کرد و به انکی ، خوش آمد گفت .
انگشت اشاره اش را که در هوا رقصاند فرشته ماهی ها از کاخ بیرون رفتند ، سپس رو به من کرد و گفت آدمیزاده ی کوچک ، من هم ذهنت را خواندم و هم می توانم از آینده ات بگویم ، من توانایی دیدن و پیشگویی آینده تو و زادگاه و سرزمینت را دارم .
در ذهنت داستان مادر بزرگت را ورق می زدی ، اجازه بده آن داستان را با هم از لای کاغذ پاره های پراکنده ی ذهنت کاوش کنیم ، شاید بتوانم در گنجه های خاک گرفته ی رویاهای دست نخورده و قصه های کهن شما آدمیزادان نشانه ای از لوح " انکی پیدا کنم ، در پاسخ و پاداش همکاری تو ، من هم قول می دهم همه قسمتهای آشکار و پنهان کاخم را که یک درش به اقیانوسها و در دیگرش به کهکشانها باز می شود به تو نشان دهم .
پری هنوز حرفش تمام نشده بود که داستان در ذهنم با این جمله ی قرمز رنگ ، به حرکت درآمد ؛
قدرت ، و حس در اختیار گرفتن قدرت ، عمیقا شادی بخش است ، عشق به قدرت ، عشق به برتری و میل به خودستایی و خود خودبینی است.
در دیباچه آن داستان آمده بود که ؛
در روزگاران فَرا- فُراتی (عبیدی )، ماهی گیر جوانی بود که هر روز سپیده دمان با بَلَم چوبی اش برای ماهی گیری راهی دریا می شد...
راستا دارد ،…
#درگاه_نگارین_چکامه_داتیس_مهرابیان
@esmaeilmehrabiandatis
#کالبد_شکافی_شکستها_و_پیروزیهای_ایران_و_شرق باستان
#نویسنده_داتیس_مهرابیان
#دیباچه استوره ها (اسطوره)
#بخش_۹
#داستان_پری_دریایی_قدرت_و_افسون
آن بادکنک ها ، انبوهی از حبابهای درخشان پرگشوده بودند که از در و دیوارهای آن برج و باروی جاندار ، رو به سطح آب به پرواز در آمدند.
صدفها و مرجانها ، گیاهان رقصنده ، ماهیان رنگارنگ و تمامی موجودات ریز و درشت در حال درود گفتن به من و "انکی " بودند ، احساس می کردم یکی از رب النوع های باستانی در کنار من است و من در روشنی حضور او زبان ستایش موجودات را آموخته ام .
لبخند انکی در ذرات وجودم هزاران آینه ی شکفته از شکست نور ، در گستره ای از غبار بنفش بود.
رگهایم آوندهای شراب و شادی بودند و چشم هایم در تمام سلولهای بدنم پلک می زدند ، که آوای سحرآمیز دختری پیچیده در لرزش سیمهای چنگ ، در هوش حواسم ، جاری شد .
پری دریایی ، با موهایی شرابی رنگ و چهره ای زیبا در تابی آویخته از جلبک های سبز ، بین ستون های مرجانی باغ کاخش ، در حال تاب خوردن ، آواز می خواند و در هر رفت و برگشت ، انگشتان زیبایش را به حالت رقص بر سیمهای چنگی که در سمت چپش قرار داشت ، می کشید و آهنگ و آوایش چنان نیلوفران ترد - اندام ، در هم می تنیدند و بالا می رفتند. در سمت راستش آینه ای راستی نما ، در آب ، در حالت بی وزنی و معلق مانده بود ، دور تا دورش با توتیای دریایی ریز و درشت تزیین شده بود و پری دریایی حین تاب خوردن ، زیر چشمی خودش را در آن می پایید
انبوهی از فرشته - ماهی های زیبا و رنگارنگ ، بر گرد پری زیبا در رقص بودند .
شادمانی و سرمستی در فضای آن قصر باشکوه در هاله ای از رنگ یاسی و ابرهای بنفش و ارغوانی با رگه هایی از نور زرد و طلایی ، جاری بود و از لابه لای پرده های صورتی رنگ پنجره هایش که با عروس های دریایی رقصان ، تزیین شده بودند ، نورهای هیجان انگیز و فسفری رنگ می تابید.
در افسون آواز پری دریایی ،یکی از قصه های مادربزرگ ، در ذهنم تصویر سازی شد که نقش افسونگر قدرت را با الهه ی حماسه و جنگ ، نشان می داد.
آواز پری دریایی ، بسیار زیبا و سحر آمیز بود. رشته های نازک آوازش که مانند رنگین کمانهای مینیاتوری بودند در افق هوش و گوش جانم می تراویدند.
از پله های رنگارنگ مرجانی و ستون های بلند قصرش گذشتیم و در برابرش مانند ماهیان رسیده به مانع شیشه ای در حالت بی وزنی معلق ماندیم .
پری زیبا با عشوه و رقص اندامش که انگار استخوانی در بدن ندارد ، همچون مار ماهی از تاب ، به پایین لغزید و بر گرد ما شادمان شنا کرد و به انکی ، خوش آمد گفت .
انگشت اشاره اش را که در هوا رقصاند فرشته ماهی ها از کاخ بیرون رفتند ، سپس رو به من کرد و گفت آدمیزاده ی کوچک ، من هم ذهنت را خواندم و هم می توانم از آینده ات بگویم ، من توانایی دیدن و پیشگویی آینده تو و زادگاه و سرزمینت را دارم .
در ذهنت داستان مادر بزرگت را ورق می زدی ، اجازه بده آن داستان را با هم از لای کاغذ پاره های پراکنده ی ذهنت کاوش کنیم ، شاید بتوانم در گنجه های خاک گرفته ی رویاهای دست نخورده و قصه های کهن شما آدمیزادان نشانه ای از لوح " انکی پیدا کنم ، در پاسخ و پاداش همکاری تو ، من هم قول می دهم همه قسمتهای آشکار و پنهان کاخم را که یک درش به اقیانوسها و در دیگرش به کهکشانها باز می شود به تو نشان دهم .
پری هنوز حرفش تمام نشده بود که داستان در ذهنم با این جمله ی قرمز رنگ ، به حرکت درآمد ؛
قدرت ، و حس در اختیار گرفتن قدرت ، عمیقا شادی بخش است ، عشق به قدرت ، عشق به برتری و میل به خودستایی و خود خودبینی است.
در دیباچه آن داستان آمده بود که ؛
در روزگاران فَرا- فُراتی (عبیدی )، ماهی گیر جوانی بود که هر روز سپیده دمان با بَلَم چوبی اش برای ماهی گیری راهی دریا می شد...
راستا دارد ،…
#درگاه_نگارین_چکامه_داتیس_مهرابیان
@esmaeilmehrabiandatis
#بیداری۶۸
این خانه به دستانِ تو ویرانه شده است
ای خفته در اَشکوبه ی پندار و شکست!
برخیز ! که کابوس به پایان برسد
تا فرصتِ روییدن و گل دادن ، هست
#داتیس_مهرابیان
@esmaeilmehrabiandatis
این خانه به دستانِ تو ویرانه شده است
ای خفته در اَشکوبه ی پندار و شکست!
برخیز ! که کابوس به پایان برسد
تا فرصتِ روییدن و گل دادن ، هست
#داتیس_مهرابیان
@esmaeilmehrabiandatis
#بیداری۶۹
تلخ است پدر ! ، خانه به دشمن دادن
از اوج ، به گودالِ بلا افتادن
زان تلخ تر اندیشه ، به رَهنش دادن
از مذهبِ زنجیر ، خدا را زادن
#داتیس_مهرابیان
@esmaeilmehrabiandatis
تلخ است پدر ! ، خانه به دشمن دادن
از اوج ، به گودالِ بلا افتادن
زان تلخ تر اندیشه ، به رَهنش دادن
از مذهبِ زنجیر ، خدا را زادن
#داتیس_مهرابیان
@esmaeilmehrabiandatis
کانال آثار داتیس مهرابیان
#نوزایی_و_بازآفرینی #کالبد_شکافی_شکستها_و_پیروزیهای_ایران_و_شرق باستان #نویسنده_داتیس_مهرابیان #دیباچه استوره ها (اسطوره) #بخش_۹ #داستان_پری_دریایی_قدرت_و_افسون آن بادکنک ها ، انبوهی از حبابهای درخشان پرگشوده بودند که از در و دیوارهای آن برج و باروی…
#نوزایی_و_بازآفرینی
#کالبد_شکافی_شکستها_و_پیروزیها_در_ایران_و_شرق_باستان
#نویسنده_داتیس_مهرابیان
دیباچه #استوره ها(اسطوره)
#بخش_۱۰
#داستان_پری_دریایی_قدرت_و_افسون
مادر آن ماهیگیر جوان همیشه به او سفارش می کرد ، که از پری دریایی و صدای آوازش دوری کند ، و به او توضیح می داد که پری دریایی ، ماهی بسیار زیبا و افسونگریست با دم و باله ای افشان ، همچون عروسان دریایی و اندام دختری فریبا و صدایی سحرآمیز که مردان و ملوانان دریا را افسون کرده به کام مرگ می کشاند .
می گفت او را در برابر آفتاب یا بر سینه ی نارنجی غروب بر ساحل جزایر و یا بر تنه ی درخت های رها شده در آب دیده اند که در یک دست آینه ای دارد و در دست دیگر موجی از موهایش را گرفته و با پنجه های مست شانه ای طلایی رنگ ، شانه شان زده ، در باد افشان می کند و همزمان از حنجره اش آوایی زیبا تر از هزاران بلبل و صدها زنِ خُنیاگر بیرون می آید که هر کس بشنود از خود بی خود شده ، تن به گرداب های نامعلوم دریایی می سپارد .
و پسر هر بار می خندید و می گفت ، من خودم یک "دریا مرد" هستم که اکسیر جادویی می ساخته و در جام شراب به خورد پریان می داده است تا سرمست شوند.
و مادرش نیز هر بار با شنیدن این ادعا ها ، به اندام پسر اشاره می کرد و می گفت ، سر و مویت که زیباست و مثل "دریا مرد های" افسانه ای زشت رو نیستی و دست و پاهای قوی و پر ماهیچه ات ، هیچ گاه دم و باله نخواهند شد.
پسرک ، باز شیطنت بار می خندید و می گفت ، نه مادر تو فقط مرا زاییده ای و از زندگی های گذشته ام بی خبری ، من پیش از قرار گرفتن در شکم تو ، به دستور "ترتین " خدای ملوانان اقیانوس ، یک "مینتور گاو سر" ، بوده ام که در افسانه ها می گویند ، سالی هفت مرد و هفت دختر را می بلعیده است ، پری دریایی هم هر قدر صدای قدرتمندی داشته باشد در برابر غریزه ی مردانه ی یک " مینتور گاو سر " ، به اندازه ی قناری بی پناهیست که یک لقمه خواهد شد.
مادر هر روز ، با وسواس برای پسر ، اسپند دود می کرد و دور سرش می چرخاند و همین سفارش ها را تکرار می کرد و پسر هم همین حرفها را با خنده می گفت.
در نزدیکی خانه آنها دختری زیبا رو با پدر و مادرش در کلبه ای چوبی زندگی می کرد ، دختر بیماری ناشناخته ای داشت که از سپیده دمان ، پیش از آنکه خورشید بالا بیاید و آفتاب به پوست تنش بتابد ، باید در گوشه ای از ساحل در آب فرو می رفت و غروب ها که خورشید در کرانه های دریا ، نورش در پشت تکه ابرهای نارنجی و زرد پنهان می شد از آب بیرون می آمد و به کلبه بر می گشت.
جوان ماهی گیر که فانوس به دست ، پیش از برآمدن آفتاب ، تور ماهی گیری اش را بر دوش می کشید و از کنار کلبه دختر می گذشت ، او را می دید که زنبیل کوچک غذایش را در دست گرفته ، از لای در ، او را می پاید و همین که پسر دور می شود ، دختر پشت سرش به سوی ساحل دریا به راه می افتد.
راستا دارد...
@esmaeilmehrabiandatis
#کالبد_شکافی_شکستها_و_پیروزیها_در_ایران_و_شرق_باستان
#نویسنده_داتیس_مهرابیان
دیباچه #استوره ها(اسطوره)
#بخش_۱۰
#داستان_پری_دریایی_قدرت_و_افسون
مادر آن ماهیگیر جوان همیشه به او سفارش می کرد ، که از پری دریایی و صدای آوازش دوری کند ، و به او توضیح می داد که پری دریایی ، ماهی بسیار زیبا و افسونگریست با دم و باله ای افشان ، همچون عروسان دریایی و اندام دختری فریبا و صدایی سحرآمیز که مردان و ملوانان دریا را افسون کرده به کام مرگ می کشاند .
می گفت او را در برابر آفتاب یا بر سینه ی نارنجی غروب بر ساحل جزایر و یا بر تنه ی درخت های رها شده در آب دیده اند که در یک دست آینه ای دارد و در دست دیگر موجی از موهایش را گرفته و با پنجه های مست شانه ای طلایی رنگ ، شانه شان زده ، در باد افشان می کند و همزمان از حنجره اش آوایی زیبا تر از هزاران بلبل و صدها زنِ خُنیاگر بیرون می آید که هر کس بشنود از خود بی خود شده ، تن به گرداب های نامعلوم دریایی می سپارد .
و پسر هر بار می خندید و می گفت ، من خودم یک "دریا مرد" هستم که اکسیر جادویی می ساخته و در جام شراب به خورد پریان می داده است تا سرمست شوند.
و مادرش نیز هر بار با شنیدن این ادعا ها ، به اندام پسر اشاره می کرد و می گفت ، سر و مویت که زیباست و مثل "دریا مرد های" افسانه ای زشت رو نیستی و دست و پاهای قوی و پر ماهیچه ات ، هیچ گاه دم و باله نخواهند شد.
پسرک ، باز شیطنت بار می خندید و می گفت ، نه مادر تو فقط مرا زاییده ای و از زندگی های گذشته ام بی خبری ، من پیش از قرار گرفتن در شکم تو ، به دستور "ترتین " خدای ملوانان اقیانوس ، یک "مینتور گاو سر" ، بوده ام که در افسانه ها می گویند ، سالی هفت مرد و هفت دختر را می بلعیده است ، پری دریایی هم هر قدر صدای قدرتمندی داشته باشد در برابر غریزه ی مردانه ی یک " مینتور گاو سر " ، به اندازه ی قناری بی پناهیست که یک لقمه خواهد شد.
مادر هر روز ، با وسواس برای پسر ، اسپند دود می کرد و دور سرش می چرخاند و همین سفارش ها را تکرار می کرد و پسر هم همین حرفها را با خنده می گفت.
در نزدیکی خانه آنها دختری زیبا رو با پدر و مادرش در کلبه ای چوبی زندگی می کرد ، دختر بیماری ناشناخته ای داشت که از سپیده دمان ، پیش از آنکه خورشید بالا بیاید و آفتاب به پوست تنش بتابد ، باید در گوشه ای از ساحل در آب فرو می رفت و غروب ها که خورشید در کرانه های دریا ، نورش در پشت تکه ابرهای نارنجی و زرد پنهان می شد از آب بیرون می آمد و به کلبه بر می گشت.
جوان ماهی گیر که فانوس به دست ، پیش از برآمدن آفتاب ، تور ماهی گیری اش را بر دوش می کشید و از کنار کلبه دختر می گذشت ، او را می دید که زنبیل کوچک غذایش را در دست گرفته ، از لای در ، او را می پاید و همین که پسر دور می شود ، دختر پشت سرش به سوی ساحل دریا به راه می افتد.
راستا دارد...
@esmaeilmehrabiandatis
#بیداری۷۰
آیینِ شب آیینه ی غم نوشیِ ماست
غم ، پشتِ غم از دردِ فراموشی ماست
در شهرِ چراغان شده از لاله ی خون
خاموشیِ هر کوچه ، ز خاموشیِ ماست
#داتیس_مهرابیان
@esmaeilmehrabiandatis
آیینِ شب آیینه ی غم نوشیِ ماست
غم ، پشتِ غم از دردِ فراموشی ماست
در شهرِ چراغان شده از لاله ی خون
خاموشیِ هر کوچه ، ز خاموشیِ ماست
#داتیس_مهرابیان
@esmaeilmehrabiandatis
کانال آثار داتیس مهرابیان
#خرد_نامه_پایان_شاهنامه #سروده_داتیس_مهرابیان (بازخوانی خردمندانه ی تاریخ و سرگذشت پهلوانان ایران در برابر دژخیمان و یورشگران به خاک پاکِ میهن ) #پهلوان_نامه در پهلوان نامه ؛ #سنباد_نامه #بهزادان_نامه #به_آفرید_نامه #استاذسیس و... #ابیات_۸۶۷۸_تا_۸۶۹۱…
#خرد_نامه_پایان_شاهنامه
#سروده_داتیس_مهرابیان
(بازخوانی خردمندانه ی تاریخ و سرگذشت پهلوانان ایران در برابر دژخیمان و یورشگران به خاک پاکِ میهن )
#پهلوان_نامه
در پهلوان نامه ؛
#سنباد_نامه #بهزادان_نامه #به_آفرید_نامه #استاذسیس و...
#ابیات_۸۶۹۱_تا_۸۷۲۲
#سنباد_نامه
#بخش_شست_و_ششم
بهزادان ، (ابومسلم خراسانی )چونان رجزخوانی در میدان ، سخنانش را پر شور تر چنین پی گرفت ؛
از آیینِ موسی و عیسی چه سود؟!
من ایرانیام مَزدَیَسنا ستود
اهورا خدا را ستایش کنم
به سیمرغِ هستی نیایش کنم
ولی موجِ مور و ملخ را ببین
عرب _ مردمان را در این سرزمین
که با تیغِ رومی به ما چیرهاند
عشیره ، عشیره ، دو صد تیره اند
یَمانی ، مُضرّی و ایران ستیز
نبینندمان ، جز غلام و کنیز
ستمگر بر ایران و ایرانیان
به تاراجمان ، تازی اند و ژیان
مسیحی تبارند و نسطوری اند
رُمی ، رامشان کرده اندیشه_بند
چنین چیرگانی ، بر ایران ، سوار
ندیده ترادادِ این روزگار
از این رو به پیرنگِ نیرنگ و راز
زنم تیغِ نیرنگشان ، در نماز
نمازی که زرتشتیان خواندهاند
به پنجینه گاه از زمانِ سِپَند
من این پنج گاهان به همراهشان
فرود آوَرم سر ، به ایزد ، نهان
به دل ، مهرِ ایران و در سر ،کیان
ز جان ، پورِ وَندادَم و ژایدان
نهان ، پاد خواهم نمود از اِران
از آیینِ زرتشتِ مهری نشان
بدین آرمان است هر خوانِشَم
به اسلام و نسطوریان ، کُرنِشم
دراندازم آتش در اعرابِ چیر
به ابزارِ دین و ، به فَرِّ دلیر
که آیینشان گشته ابزارِ من
برای بُرون راندنِ اهرِمَن
برای رها کردنِ میهنم
دو روزی ، به بیگانه ، سر می نهم
ولی من به سیمرغِ یاری رسان
بس امیدوارم ، ز فَرِّ کیان
به نیروی پَهلانِ ایران نژاد
رها سازم این سرزمین را به داد
در این هنگام موبدَآموزگار که سخنان بهزادان برایش ناخوشایند و به دور از فرهنگ راستی و رَشنوی بهدین بودند ، زبان به پند و اندرز گشود ؛
بگفتش چنین موبَداموزگار
که ای پهله ی آریایی تبار !
دورویی ، ز دُروَندی است و دروغ
نیفروزد آتش ، ندارد فروغ
که فرموده زرتشت فرزانه دین
رهِ راستی را ، ز جان برگُزین
دلیری همین راستی پَروَریست
به گیتی ، به جز راستی ، راه نیست
تو از دین اسلام و نِسطوریان
چنین آرمانی گرفتی ، گمان
که گویند در مصلحت ، جایز است
هر آنچه دروغ است و پندارِ پَست
ولی فَرِّ ایرانِ زیبا فروغ
به دور است از انگیزه ی هر دروغ
که دُروندی آیینِ اهریمن است
به شمشیرِ دین ، چیره بر میهن است
چو از دینِ اهریمنان وارهی
بیابی رها ، میهنِ فرهی
از این رو نبینیم در بندِ غم
رهایی از این رنج و درد و ستم
که در بندِ بیگانه -دینِ عرب
همه روزمان گشته همرنگِ شب
رهایی چو یابیم ، از دینشان
رها گردد این میهنِ فَرنِشان
راستا دارد...
@esmaeilmehrabiandatis
#سروده_داتیس_مهرابیان
(بازخوانی خردمندانه ی تاریخ و سرگذشت پهلوانان ایران در برابر دژخیمان و یورشگران به خاک پاکِ میهن )
#پهلوان_نامه
در پهلوان نامه ؛
#سنباد_نامه #بهزادان_نامه #به_آفرید_نامه #استاذسیس و...
#ابیات_۸۶۹۱_تا_۸۷۲۲
#سنباد_نامه
#بخش_شست_و_ششم
بهزادان ، (ابومسلم خراسانی )چونان رجزخوانی در میدان ، سخنانش را پر شور تر چنین پی گرفت ؛
از آیینِ موسی و عیسی چه سود؟!
من ایرانیام مَزدَیَسنا ستود
اهورا خدا را ستایش کنم
به سیمرغِ هستی نیایش کنم
ولی موجِ مور و ملخ را ببین
عرب _ مردمان را در این سرزمین
که با تیغِ رومی به ما چیرهاند
عشیره ، عشیره ، دو صد تیره اند
یَمانی ، مُضرّی و ایران ستیز
نبینندمان ، جز غلام و کنیز
ستمگر بر ایران و ایرانیان
به تاراجمان ، تازی اند و ژیان
مسیحی تبارند و نسطوری اند
رُمی ، رامشان کرده اندیشه_بند
چنین چیرگانی ، بر ایران ، سوار
ندیده ترادادِ این روزگار
از این رو به پیرنگِ نیرنگ و راز
زنم تیغِ نیرنگشان ، در نماز
نمازی که زرتشتیان خواندهاند
به پنجینه گاه از زمانِ سِپَند
من این پنج گاهان به همراهشان
فرود آوَرم سر ، به ایزد ، نهان
به دل ، مهرِ ایران و در سر ،کیان
ز جان ، پورِ وَندادَم و ژایدان
نهان ، پاد خواهم نمود از اِران
از آیینِ زرتشتِ مهری نشان
بدین آرمان است هر خوانِشَم
به اسلام و نسطوریان ، کُرنِشم
دراندازم آتش در اعرابِ چیر
به ابزارِ دین و ، به فَرِّ دلیر
که آیینشان گشته ابزارِ من
برای بُرون راندنِ اهرِمَن
برای رها کردنِ میهنم
دو روزی ، به بیگانه ، سر می نهم
ولی من به سیمرغِ یاری رسان
بس امیدوارم ، ز فَرِّ کیان
به نیروی پَهلانِ ایران نژاد
رها سازم این سرزمین را به داد
در این هنگام موبدَآموزگار که سخنان بهزادان برایش ناخوشایند و به دور از فرهنگ راستی و رَشنوی بهدین بودند ، زبان به پند و اندرز گشود ؛
بگفتش چنین موبَداموزگار
که ای پهله ی آریایی تبار !
دورویی ، ز دُروَندی است و دروغ
نیفروزد آتش ، ندارد فروغ
که فرموده زرتشت فرزانه دین
رهِ راستی را ، ز جان برگُزین
دلیری همین راستی پَروَریست
به گیتی ، به جز راستی ، راه نیست
تو از دین اسلام و نِسطوریان
چنین آرمانی گرفتی ، گمان
که گویند در مصلحت ، جایز است
هر آنچه دروغ است و پندارِ پَست
ولی فَرِّ ایرانِ زیبا فروغ
به دور است از انگیزه ی هر دروغ
که دُروندی آیینِ اهریمن است
به شمشیرِ دین ، چیره بر میهن است
چو از دینِ اهریمنان وارهی
بیابی رها ، میهنِ فرهی
از این رو نبینیم در بندِ غم
رهایی از این رنج و درد و ستم
که در بندِ بیگانه -دینِ عرب
همه روزمان گشته همرنگِ شب
رهایی چو یابیم ، از دینشان
رها گردد این میهنِ فَرنِشان
راستا دارد...
@esmaeilmehrabiandatis
#زیبای_عشق_آباد۱
❤🌸❤
تو بستی چشم و لب ، بر چشمِ حیران
دوان ، آهوی بوسه ، در لبستان
منم ، لب تشنه و تو ، لب گزانی
رمیده ، بوسه از پرهیزگاران
#داتیس_مهرابیان
@esmaeilmehrabiandatis
❤🌸❤
تو بستی چشم و لب ، بر چشمِ حیران
دوان ، آهوی بوسه ، در لبستان
منم ، لب تشنه و تو ، لب گزانی
رمیده ، بوسه از پرهیزگاران
#داتیس_مهرابیان
@esmaeilmehrabiandatis
🍃🥂🍷پیاله ای با خیام 🍷🥂🍃
( م .صد و ده تضمین از رباعیات خیام)
#سروده_داتیس_مهرابیان
"اینجا به می و جام ، بهشتی ، می ساز"
از مستیِ خود ، ترانه ای خوش پرداز
نقد است شراب و روی زیبا ، دریاب !
این نقد و بهشتِ نسیه را ، دور انداز
#داتیس_مهرابیان
@esmaeilmehrabiandatis
( م .صد و ده تضمین از رباعیات خیام)
#سروده_داتیس_مهرابیان
"اینجا به می و جام ، بهشتی ، می ساز"
از مستیِ خود ، ترانه ای خوش پرداز
نقد است شراب و روی زیبا ، دریاب !
این نقد و بهشتِ نسیه را ، دور انداز
#داتیس_مهرابیان
@esmaeilmehrabiandatis
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
#هزار_پندار_نیک
🍃🌹🍃
سپیده دمید از روانِ جهان
به گفتارِ زرتشتِ اسپنتمان
چو رو کرد ، سوی خِرَد ، بِهمَنِش
جهان ، روشنایی گرفت از دَهِش
🖌#داتیس_مهرابیان
#راه_در_جهان_یکیست_و_آن_راه_راستیست
🔥اَشو زرتشت اسپنتمان🔥
⭐ اسپنتمان :
ریخت دگرگون شده ی سپیتمه و سپیتمان از
اوستاست که نام خانوادگی اَشو زرتشت است.
به چم سپید رو ، درخشان رُخ.
🌸🔹🌸🔹🌸🔹
#درگاه_نگارین_چامه_داتیس_مهرابیان
@esmaeilmehrabiandatis
🍃🌹🍃
سپیده دمید از روانِ جهان
به گفتارِ زرتشتِ اسپنتمان
چو رو کرد ، سوی خِرَد ، بِهمَنِش
جهان ، روشنایی گرفت از دَهِش
🖌#داتیس_مهرابیان
#راه_در_جهان_یکیست_و_آن_راه_راستیست
🔥اَشو زرتشت اسپنتمان🔥
⭐ اسپنتمان :
ریخت دگرگون شده ی سپیتمه و سپیتمان از
اوستاست که نام خانوادگی اَشو زرتشت است.
به چم سپید رو ، درخشان رُخ.
🌸🔹🌸🔹🌸🔹
#درگاه_نگارین_چامه_داتیس_مهرابیان
@esmaeilmehrabiandatis
کانال آثار داتیس مهرابیان
#نوزایی_و_بازآفرینی #کالبد_شکافی_شکستها_و_پیروزیها_در_ایران_و_شرق_باستان #نویسنده_داتیس_مهرابیان دیباچه #استوره ها(اسطوره) #بخش_۱۰ #داستان_پری_دریایی_قدرت_و_افسون مادر آن ماهیگیر جوان همیشه به او سفارش می کرد ، که از پری دریایی و صدای آوازش دوری کند…
#نوزایی_و_بازآفرینی
#کالبد_شکافی_شکستها_وپیروزیها_در_ایران_و_شرق_باستان
#نویسنده_داتیس_مهرابیان
دیباچه #استوره_(اسطوره ها)
#بخش_۱۱
#داستان_پری_دریایی_قدرت_و_افسون
در یکی از روزهای زیبای اردیبهشتی که شرجی هوای بندر "تیمپور " بر تن سبزه ها و گلها ، شبنم نشانده بود و درختان لور ، ریشه های آویزانشان را در هوا ، برای نوشیدن ذرات معلق آب ، به هر سو می دواندند.
ابری از مه صبحگاهی تمام ساحل را تا خانه ی پسرک ماهی گیر و کلبه ی چوبی دخترک پوشانده بود و برگهای بزرگ درختهای موز و نخل ، سر از مه بیرون آورده ، به پاره_آتشی سرخ ، که در اجاق افق در حال شعله ور شدن بود ، آرام دست تکان می دادند.
پسرک ، فانوس در دست و تور ماهی گیری ، بر دوش ، راهی دریا شده بود و مادرش ظرف اسپند_ سوز در یک دست و در دست دیگر کاسه ی آب ریخته در پشت سر فرزند ، میان هاله ای از مه در حال ناپدید شدن بود ، اما سفارش ها و حرف های هر روزه اش در مورد خطر پری دریایی و آواز افسونگرش ، همچنان در گوش پسرک جوان پژواک می شد.
شنهای نمناک و به هم پیوسته ، با هر گام او ، در هم می شکستند و بر کف گیوه های سفیدش چسبیده و در گامی جلوتر ، رها می شدند.
احساس می کرد ، تور نم زده در شرجی سحرگاهی ، روی شانه اش ، سنگین تر از همیشه است و زمین ، سمج تر از روزهای پیش ، پاهای استوارش را در کام ساعت شنی ، غرق لحظه های پیش رو می کند .
در آن گرگ و میش هوا ، طبق معمول از باریک راه و از برابر کلبه ی چوبی گذشت و باز نگاه سنگین دخترک را ، از لای در نیمه باز ، روی روان خودش احساس کرد.
لحظه ای ایستاد ، تور را روی شانه اش جا بجا کرد و زیر چشمی ، صورت دختر را از لای در نیمه باز و تاریک ، مثل نیمه ای از ماه پنهان شده در مغاک ابر ، پایید.
حدس زد ، زیر دو ستاره ی چشمهای روشن که در تاریکی کلبه سوسو می زدند ، هلالی از خنده ، روی لبهای دختر پیداست و اگر مستقیم نگاه کند ، دخترک ، خنده اش را از لبانش خواهد دزدید.
گیوه هایش را روی شنهای نم زده ، محکم فشار داد و راهش را به سوی ساحل از سر گرفت.
در میان راه به لبخند دخترک فکر کرد و به حدس خودش خندید.
موج ها بر گرد پاهایش که دویدند و گیوه هایش را پر از آب کردند ، تازه خودش را کنار قایقش دید .
تور را در قایق انداخت و فانوسش را به تیرک کوتاهش آویخت و شعله ی کم جانش را که داشت در برابر شفق صبحگاهی ، آرام می رقصید ، فوت کرد ، طناب قایق را که خواست باز کند ، به پشت سرش نگاه کرد.
ابر مه ، توان دیدن تمام مسیر و چاله های رد پاهایش را به او نمی داد .
به دخترک فکر کرد ، طناب را باز نکرد و به سوی صخره هایی که در سمت راست ساحل بودند رفت .
پیش از این ، غروبها وقتی که از دریا برمی گشت ، گاهی دخترک را دیده بود که از مسیر صخره ها به سوی کلبه شان بر می گردد.
هنوز هوا کاملا روشن نشده بود که جوان ، روی صخره ای تخت ، بالاتر از دیگر صخره ها رو به ساحل نشسته بود ، از یک سو به سرخی شفق که در پرده ای از مه ، مانند شعله ی شمعی در پس پنجره ای دور بود ، نگاه می کرد و از سویی ، کوره راه باریک ساحلی را دید می زد که زیر تنی ابر آلود از مه می لغزید.
شبحی سیاه در راه ساحلی به سوی صخره ها پیش می آمد ، پسرک احساس کرد خیلی دوست دارد ، هلال لبخند دختر را ببیند ، با خودش اندیشید که حدس و گمانش اشتباه بوده و از آن فاصله و از لای در نیمه باز و تاریک چگونه می توانسته لبخند دختر را ببیند ؟.
از تخته سنگ به زیر آمد و زیر سینه ی تخت صخره ها خودش را پنهان کرد.
قامت زیبای دختر از میان مه ، پیدا و پیدا تر می شد ، جوان احساس کرد قلبش به تپش افتاده است و ترسی مبهم و راز آلود همراه با دلهره ای لذت بخش وجودش را فرا می گیرد...
ادامه دارد...
✅ #درگاه_نگارین_و_چکامه_داتیس_مهرابیان
@esmaeilmehrabiandatis
#کالبد_شکافی_شکستها_وپیروزیها_در_ایران_و_شرق_باستان
#نویسنده_داتیس_مهرابیان
دیباچه #استوره_(اسطوره ها)
#بخش_۱۱
#داستان_پری_دریایی_قدرت_و_افسون
در یکی از روزهای زیبای اردیبهشتی که شرجی هوای بندر "تیمپور " بر تن سبزه ها و گلها ، شبنم نشانده بود و درختان لور ، ریشه های آویزانشان را در هوا ، برای نوشیدن ذرات معلق آب ، به هر سو می دواندند.
ابری از مه صبحگاهی تمام ساحل را تا خانه ی پسرک ماهی گیر و کلبه ی چوبی دخترک پوشانده بود و برگهای بزرگ درختهای موز و نخل ، سر از مه بیرون آورده ، به پاره_آتشی سرخ ، که در اجاق افق در حال شعله ور شدن بود ، آرام دست تکان می دادند.
پسرک ، فانوس در دست و تور ماهی گیری ، بر دوش ، راهی دریا شده بود و مادرش ظرف اسپند_ سوز در یک دست و در دست دیگر کاسه ی آب ریخته در پشت سر فرزند ، میان هاله ای از مه در حال ناپدید شدن بود ، اما سفارش ها و حرف های هر روزه اش در مورد خطر پری دریایی و آواز افسونگرش ، همچنان در گوش پسرک جوان پژواک می شد.
شنهای نمناک و به هم پیوسته ، با هر گام او ، در هم می شکستند و بر کف گیوه های سفیدش چسبیده و در گامی جلوتر ، رها می شدند.
احساس می کرد ، تور نم زده در شرجی سحرگاهی ، روی شانه اش ، سنگین تر از همیشه است و زمین ، سمج تر از روزهای پیش ، پاهای استوارش را در کام ساعت شنی ، غرق لحظه های پیش رو می کند .
در آن گرگ و میش هوا ، طبق معمول از باریک راه و از برابر کلبه ی چوبی گذشت و باز نگاه سنگین دخترک را ، از لای در نیمه باز ، روی روان خودش احساس کرد.
لحظه ای ایستاد ، تور را روی شانه اش جا بجا کرد و زیر چشمی ، صورت دختر را از لای در نیمه باز و تاریک ، مثل نیمه ای از ماه پنهان شده در مغاک ابر ، پایید.
حدس زد ، زیر دو ستاره ی چشمهای روشن که در تاریکی کلبه سوسو می زدند ، هلالی از خنده ، روی لبهای دختر پیداست و اگر مستقیم نگاه کند ، دخترک ، خنده اش را از لبانش خواهد دزدید.
گیوه هایش را روی شنهای نم زده ، محکم فشار داد و راهش را به سوی ساحل از سر گرفت.
در میان راه به لبخند دخترک فکر کرد و به حدس خودش خندید.
موج ها بر گرد پاهایش که دویدند و گیوه هایش را پر از آب کردند ، تازه خودش را کنار قایقش دید .
تور را در قایق انداخت و فانوسش را به تیرک کوتاهش آویخت و شعله ی کم جانش را که داشت در برابر شفق صبحگاهی ، آرام می رقصید ، فوت کرد ، طناب قایق را که خواست باز کند ، به پشت سرش نگاه کرد.
ابر مه ، توان دیدن تمام مسیر و چاله های رد پاهایش را به او نمی داد .
به دخترک فکر کرد ، طناب را باز نکرد و به سوی صخره هایی که در سمت راست ساحل بودند رفت .
پیش از این ، غروبها وقتی که از دریا برمی گشت ، گاهی دخترک را دیده بود که از مسیر صخره ها به سوی کلبه شان بر می گردد.
هنوز هوا کاملا روشن نشده بود که جوان ، روی صخره ای تخت ، بالاتر از دیگر صخره ها رو به ساحل نشسته بود ، از یک سو به سرخی شفق که در پرده ای از مه ، مانند شعله ی شمعی در پس پنجره ای دور بود ، نگاه می کرد و از سویی ، کوره راه باریک ساحلی را دید می زد که زیر تنی ابر آلود از مه می لغزید.
شبحی سیاه در راه ساحلی به سوی صخره ها پیش می آمد ، پسرک احساس کرد خیلی دوست دارد ، هلال لبخند دختر را ببیند ، با خودش اندیشید که حدس و گمانش اشتباه بوده و از آن فاصله و از لای در نیمه باز و تاریک چگونه می توانسته لبخند دختر را ببیند ؟.
از تخته سنگ به زیر آمد و زیر سینه ی تخت صخره ها خودش را پنهان کرد.
قامت زیبای دختر از میان مه ، پیدا و پیدا تر می شد ، جوان احساس کرد قلبش به تپش افتاده است و ترسی مبهم و راز آلود همراه با دلهره ای لذت بخش وجودش را فرا می گیرد...
ادامه دارد...
✅ #درگاه_نگارین_و_چکامه_داتیس_مهرابیان
@esmaeilmehrabiandatis
#هزار_اندیشه_نیک
📜💎📜💎📜💎📜💎
به زَر ، باید این واژه ها را ، نوشت
که فرموده زرتشتِ نیکو سرشت
اگر بختِ خوش خواهی و شادگاه
تو خوشبختیِ دیگران را بخواه
#داتیس_مهرابیان
#درگاه_نگارین_و_چکامه_داتیس_مهرابیان
@esmaeilmehrabiandatis
📜💎📜💎📜💎📜💎
به زَر ، باید این واژه ها را ، نوشت
که فرموده زرتشتِ نیکو سرشت
اگر بختِ خوش خواهی و شادگاه
تو خوشبختیِ دیگران را بخواه
#داتیس_مهرابیان
#درگاه_نگارین_و_چکامه_داتیس_مهرابیان
@esmaeilmehrabiandatis
