کانال آثار داتیس مهرابیان
#نوزایی_و_بازآفرینی #کالبد_شکافی_شکستها_و_پیروزیهای_ایران_و_شرق باستان #نویسنده_داتیس_مهرابیان #دیباچه استوره ها (اسطوره) #بخش_۹ #داستان_پری_دریایی_قدرت_و_افسون آن بادکنک ها ، انبوهی از حبابهای درخشان پرگشوده بودند که از در و دیوارهای آن برج و باروی…
#نوزایی_و_بازآفرینی
#کالبد_شکافی_شکستها_و_پیروزیها_در_ایران_و_شرق_باستان
#نویسنده_داتیس_مهرابیان
دیباچه #استوره ها(اسطوره)
#بخش_۱۰
#داستان_پری_دریایی_قدرت_و_افسون
مادر آن ماهیگیر جوان همیشه به او سفارش می کرد ، که از پری دریایی و صدای آوازش دوری کند ، و به او توضیح می داد که پری دریایی ، ماهی بسیار زیبا و افسونگریست با دم و باله ای افشان ، همچون عروسان دریایی و اندام دختری فریبا و صدایی سحرآمیز که مردان و ملوانان دریا را افسون کرده به کام مرگ می کشاند .
می گفت او را در برابر آفتاب یا بر سینه ی نارنجی غروب بر ساحل جزایر و یا بر تنه ی درخت های رها شده در آب دیده اند که در یک دست آینه ای دارد و در دست دیگر موجی از موهایش را گرفته و با پنجه های مست شانه ای طلایی رنگ ، شانه شان زده ، در باد افشان می کند و همزمان از حنجره اش آوایی زیبا تر از هزاران بلبل و صدها زنِ خُنیاگر بیرون می آید که هر کس بشنود از خود بی خود شده ، تن به گرداب های نامعلوم دریایی می سپارد .
و پسر هر بار می خندید و می گفت ، من خودم یک "دریا مرد" هستم که اکسیر جادویی می ساخته و در جام شراب به خورد پریان می داده است تا سرمست شوند.
و مادرش نیز هر بار با شنیدن این ادعا ها ، به اندام پسر اشاره می کرد و می گفت ، سر و مویت که زیباست و مثل "دریا مرد های" افسانه ای زشت رو نیستی و دست و پاهای قوی و پر ماهیچه ات ، هیچ گاه دم و باله نخواهند شد.
پسرک ، باز شیطنت بار می خندید و می گفت ، نه مادر تو فقط مرا زاییده ای و از زندگی های گذشته ام بی خبری ، من پیش از قرار گرفتن در شکم تو ، به دستور "ترتین " خدای ملوانان اقیانوس ، یک "مینتور گاو سر" ، بوده ام که در افسانه ها می گویند ، سالی هفت مرد و هفت دختر را می بلعیده است ، پری دریایی هم هر قدر صدای قدرتمندی داشته باشد در برابر غریزه ی مردانه ی یک " مینتور گاو سر " ، به اندازه ی قناری بی پناهیست که یک لقمه خواهد شد.
مادر هر روز ، با وسواس برای پسر ، اسپند دود می کرد و دور سرش می چرخاند و همین سفارش ها را تکرار می کرد و پسر هم همین حرفها را با خنده می گفت.
در نزدیکی خانه آنها دختری زیبا رو با پدر و مادرش در کلبه ای چوبی زندگی می کرد ، دختر بیماری ناشناخته ای داشت که از سپیده دمان ، پیش از آنکه خورشید بالا بیاید و آفتاب به پوست تنش بتابد ، باید در گوشه ای از ساحل در آب فرو می رفت و غروب ها که خورشید در کرانه های دریا ، نورش در پشت تکه ابرهای نارنجی و زرد پنهان می شد از آب بیرون می آمد و به کلبه بر می گشت.
جوان ماهی گیر که فانوس به دست ، پیش از برآمدن آفتاب ، تور ماهی گیری اش را بر دوش می کشید و از کنار کلبه دختر می گذشت ، او را می دید که زنبیل کوچک غذایش را در دست گرفته ، از لای در ، او را می پاید و همین که پسر دور می شود ، دختر پشت سرش به سوی ساحل دریا به راه می افتد.
راستا دارد...
@esmaeilmehrabiandatis
#کالبد_شکافی_شکستها_و_پیروزیها_در_ایران_و_شرق_باستان
#نویسنده_داتیس_مهرابیان
دیباچه #استوره ها(اسطوره)
#بخش_۱۰
#داستان_پری_دریایی_قدرت_و_افسون
مادر آن ماهیگیر جوان همیشه به او سفارش می کرد ، که از پری دریایی و صدای آوازش دوری کند ، و به او توضیح می داد که پری دریایی ، ماهی بسیار زیبا و افسونگریست با دم و باله ای افشان ، همچون عروسان دریایی و اندام دختری فریبا و صدایی سحرآمیز که مردان و ملوانان دریا را افسون کرده به کام مرگ می کشاند .
می گفت او را در برابر آفتاب یا بر سینه ی نارنجی غروب بر ساحل جزایر و یا بر تنه ی درخت های رها شده در آب دیده اند که در یک دست آینه ای دارد و در دست دیگر موجی از موهایش را گرفته و با پنجه های مست شانه ای طلایی رنگ ، شانه شان زده ، در باد افشان می کند و همزمان از حنجره اش آوایی زیبا تر از هزاران بلبل و صدها زنِ خُنیاگر بیرون می آید که هر کس بشنود از خود بی خود شده ، تن به گرداب های نامعلوم دریایی می سپارد .
و پسر هر بار می خندید و می گفت ، من خودم یک "دریا مرد" هستم که اکسیر جادویی می ساخته و در جام شراب به خورد پریان می داده است تا سرمست شوند.
و مادرش نیز هر بار با شنیدن این ادعا ها ، به اندام پسر اشاره می کرد و می گفت ، سر و مویت که زیباست و مثل "دریا مرد های" افسانه ای زشت رو نیستی و دست و پاهای قوی و پر ماهیچه ات ، هیچ گاه دم و باله نخواهند شد.
پسرک ، باز شیطنت بار می خندید و می گفت ، نه مادر تو فقط مرا زاییده ای و از زندگی های گذشته ام بی خبری ، من پیش از قرار گرفتن در شکم تو ، به دستور "ترتین " خدای ملوانان اقیانوس ، یک "مینتور گاو سر" ، بوده ام که در افسانه ها می گویند ، سالی هفت مرد و هفت دختر را می بلعیده است ، پری دریایی هم هر قدر صدای قدرتمندی داشته باشد در برابر غریزه ی مردانه ی یک " مینتور گاو سر " ، به اندازه ی قناری بی پناهیست که یک لقمه خواهد شد.
مادر هر روز ، با وسواس برای پسر ، اسپند دود می کرد و دور سرش می چرخاند و همین سفارش ها را تکرار می کرد و پسر هم همین حرفها را با خنده می گفت.
در نزدیکی خانه آنها دختری زیبا رو با پدر و مادرش در کلبه ای چوبی زندگی می کرد ، دختر بیماری ناشناخته ای داشت که از سپیده دمان ، پیش از آنکه خورشید بالا بیاید و آفتاب به پوست تنش بتابد ، باید در گوشه ای از ساحل در آب فرو می رفت و غروب ها که خورشید در کرانه های دریا ، نورش در پشت تکه ابرهای نارنجی و زرد پنهان می شد از آب بیرون می آمد و به کلبه بر می گشت.
جوان ماهی گیر که فانوس به دست ، پیش از برآمدن آفتاب ، تور ماهی گیری اش را بر دوش می کشید و از کنار کلبه دختر می گذشت ، او را می دید که زنبیل کوچک غذایش را در دست گرفته ، از لای در ، او را می پاید و همین که پسر دور می شود ، دختر پشت سرش به سوی ساحل دریا به راه می افتد.
راستا دارد...
@esmaeilmehrabiandatis
#بیداری۷۰
آیینِ شب آیینه ی غم نوشیِ ماست
غم ، پشتِ غم از دردِ فراموشی ماست
در شهرِ چراغان شده از لاله ی خون
خاموشیِ هر کوچه ، ز خاموشیِ ماست
#داتیس_مهرابیان
@esmaeilmehrabiandatis
آیینِ شب آیینه ی غم نوشیِ ماست
غم ، پشتِ غم از دردِ فراموشی ماست
در شهرِ چراغان شده از لاله ی خون
خاموشیِ هر کوچه ، ز خاموشیِ ماست
#داتیس_مهرابیان
@esmaeilmehrabiandatis
کانال آثار داتیس مهرابیان
#خرد_نامه_پایان_شاهنامه #سروده_داتیس_مهرابیان (بازخوانی خردمندانه ی تاریخ و سرگذشت پهلوانان ایران در برابر دژخیمان و یورشگران به خاک پاکِ میهن ) #پهلوان_نامه در پهلوان نامه ؛ #سنباد_نامه #بهزادان_نامه #به_آفرید_نامه #استاذسیس و... #ابیات_۸۶۷۸_تا_۸۶۹۱…
#خرد_نامه_پایان_شاهنامه
#سروده_داتیس_مهرابیان
(بازخوانی خردمندانه ی تاریخ و سرگذشت پهلوانان ایران در برابر دژخیمان و یورشگران به خاک پاکِ میهن )
#پهلوان_نامه
در پهلوان نامه ؛
#سنباد_نامه #بهزادان_نامه #به_آفرید_نامه #استاذسیس و...
#ابیات_۸۶۹۱_تا_۸۷۲۲
#سنباد_نامه
#بخش_شست_و_ششم
بهزادان ، (ابومسلم خراسانی )چونان رجزخوانی در میدان ، سخنانش را پر شور تر چنین پی گرفت ؛
از آیینِ موسی و عیسی چه سود؟!
من ایرانیام مَزدَیَسنا ستود
اهورا خدا را ستایش کنم
به سیمرغِ هستی نیایش کنم
ولی موجِ مور و ملخ را ببین
عرب _ مردمان را در این سرزمین
که با تیغِ رومی به ما چیرهاند
عشیره ، عشیره ، دو صد تیره اند
یَمانی ، مُضرّی و ایران ستیز
نبینندمان ، جز غلام و کنیز
ستمگر بر ایران و ایرانیان
به تاراجمان ، تازی اند و ژیان
مسیحی تبارند و نسطوری اند
رُمی ، رامشان کرده اندیشه_بند
چنین چیرگانی ، بر ایران ، سوار
ندیده ترادادِ این روزگار
از این رو به پیرنگِ نیرنگ و راز
زنم تیغِ نیرنگشان ، در نماز
نمازی که زرتشتیان خواندهاند
به پنجینه گاه از زمانِ سِپَند
من این پنج گاهان به همراهشان
فرود آوَرم سر ، به ایزد ، نهان
به دل ، مهرِ ایران و در سر ،کیان
ز جان ، پورِ وَندادَم و ژایدان
نهان ، پاد خواهم نمود از اِران
از آیینِ زرتشتِ مهری نشان
بدین آرمان است هر خوانِشَم
به اسلام و نسطوریان ، کُرنِشم
دراندازم آتش در اعرابِ چیر
به ابزارِ دین و ، به فَرِّ دلیر
که آیینشان گشته ابزارِ من
برای بُرون راندنِ اهرِمَن
برای رها کردنِ میهنم
دو روزی ، به بیگانه ، سر می نهم
ولی من به سیمرغِ یاری رسان
بس امیدوارم ، ز فَرِّ کیان
به نیروی پَهلانِ ایران نژاد
رها سازم این سرزمین را به داد
در این هنگام موبدَآموزگار که سخنان بهزادان برایش ناخوشایند و به دور از فرهنگ راستی و رَشنوی بهدین بودند ، زبان به پند و اندرز گشود ؛
بگفتش چنین موبَداموزگار
که ای پهله ی آریایی تبار !
دورویی ، ز دُروَندی است و دروغ
نیفروزد آتش ، ندارد فروغ
که فرموده زرتشت فرزانه دین
رهِ راستی را ، ز جان برگُزین
دلیری همین راستی پَروَریست
به گیتی ، به جز راستی ، راه نیست
تو از دین اسلام و نِسطوریان
چنین آرمانی گرفتی ، گمان
که گویند در مصلحت ، جایز است
هر آنچه دروغ است و پندارِ پَست
ولی فَرِّ ایرانِ زیبا فروغ
به دور است از انگیزه ی هر دروغ
که دُروندی آیینِ اهریمن است
به شمشیرِ دین ، چیره بر میهن است
چو از دینِ اهریمنان وارهی
بیابی رها ، میهنِ فرهی
از این رو نبینیم در بندِ غم
رهایی از این رنج و درد و ستم
که در بندِ بیگانه -دینِ عرب
همه روزمان گشته همرنگِ شب
رهایی چو یابیم ، از دینشان
رها گردد این میهنِ فَرنِشان
راستا دارد...
@esmaeilmehrabiandatis
#سروده_داتیس_مهرابیان
(بازخوانی خردمندانه ی تاریخ و سرگذشت پهلوانان ایران در برابر دژخیمان و یورشگران به خاک پاکِ میهن )
#پهلوان_نامه
در پهلوان نامه ؛
#سنباد_نامه #بهزادان_نامه #به_آفرید_نامه #استاذسیس و...
#ابیات_۸۶۹۱_تا_۸۷۲۲
#سنباد_نامه
#بخش_شست_و_ششم
بهزادان ، (ابومسلم خراسانی )چونان رجزخوانی در میدان ، سخنانش را پر شور تر چنین پی گرفت ؛
از آیینِ موسی و عیسی چه سود؟!
من ایرانیام مَزدَیَسنا ستود
اهورا خدا را ستایش کنم
به سیمرغِ هستی نیایش کنم
ولی موجِ مور و ملخ را ببین
عرب _ مردمان را در این سرزمین
که با تیغِ رومی به ما چیرهاند
عشیره ، عشیره ، دو صد تیره اند
یَمانی ، مُضرّی و ایران ستیز
نبینندمان ، جز غلام و کنیز
ستمگر بر ایران و ایرانیان
به تاراجمان ، تازی اند و ژیان
مسیحی تبارند و نسطوری اند
رُمی ، رامشان کرده اندیشه_بند
چنین چیرگانی ، بر ایران ، سوار
ندیده ترادادِ این روزگار
از این رو به پیرنگِ نیرنگ و راز
زنم تیغِ نیرنگشان ، در نماز
نمازی که زرتشتیان خواندهاند
به پنجینه گاه از زمانِ سِپَند
من این پنج گاهان به همراهشان
فرود آوَرم سر ، به ایزد ، نهان
به دل ، مهرِ ایران و در سر ،کیان
ز جان ، پورِ وَندادَم و ژایدان
نهان ، پاد خواهم نمود از اِران
از آیینِ زرتشتِ مهری نشان
بدین آرمان است هر خوانِشَم
به اسلام و نسطوریان ، کُرنِشم
دراندازم آتش در اعرابِ چیر
به ابزارِ دین و ، به فَرِّ دلیر
که آیینشان گشته ابزارِ من
برای بُرون راندنِ اهرِمَن
برای رها کردنِ میهنم
دو روزی ، به بیگانه ، سر می نهم
ولی من به سیمرغِ یاری رسان
بس امیدوارم ، ز فَرِّ کیان
به نیروی پَهلانِ ایران نژاد
رها سازم این سرزمین را به داد
در این هنگام موبدَآموزگار که سخنان بهزادان برایش ناخوشایند و به دور از فرهنگ راستی و رَشنوی بهدین بودند ، زبان به پند و اندرز گشود ؛
بگفتش چنین موبَداموزگار
که ای پهله ی آریایی تبار !
دورویی ، ز دُروَندی است و دروغ
نیفروزد آتش ، ندارد فروغ
که فرموده زرتشت فرزانه دین
رهِ راستی را ، ز جان برگُزین
دلیری همین راستی پَروَریست
به گیتی ، به جز راستی ، راه نیست
تو از دین اسلام و نِسطوریان
چنین آرمانی گرفتی ، گمان
که گویند در مصلحت ، جایز است
هر آنچه دروغ است و پندارِ پَست
ولی فَرِّ ایرانِ زیبا فروغ
به دور است از انگیزه ی هر دروغ
که دُروندی آیینِ اهریمن است
به شمشیرِ دین ، چیره بر میهن است
چو از دینِ اهریمنان وارهی
بیابی رها ، میهنِ فرهی
از این رو نبینیم در بندِ غم
رهایی از این رنج و درد و ستم
که در بندِ بیگانه -دینِ عرب
همه روزمان گشته همرنگِ شب
رهایی چو یابیم ، از دینشان
رها گردد این میهنِ فَرنِشان
راستا دارد...
@esmaeilmehrabiandatis
#زیبای_عشق_آباد۱
❤🌸❤
تو بستی چشم و لب ، بر چشمِ حیران
دوان ، آهوی بوسه ، در لبستان
منم ، لب تشنه و تو ، لب گزانی
رمیده ، بوسه از پرهیزگاران
#داتیس_مهرابیان
@esmaeilmehrabiandatis
❤🌸❤
تو بستی چشم و لب ، بر چشمِ حیران
دوان ، آهوی بوسه ، در لبستان
منم ، لب تشنه و تو ، لب گزانی
رمیده ، بوسه از پرهیزگاران
#داتیس_مهرابیان
@esmaeilmehrabiandatis
🍃🥂🍷پیاله ای با خیام 🍷🥂🍃
( م .صد و ده تضمین از رباعیات خیام)
#سروده_داتیس_مهرابیان
"اینجا به می و جام ، بهشتی ، می ساز"
از مستیِ خود ، ترانه ای خوش پرداز
نقد است شراب و روی زیبا ، دریاب !
این نقد و بهشتِ نسیه را ، دور انداز
#داتیس_مهرابیان
@esmaeilmehrabiandatis
( م .صد و ده تضمین از رباعیات خیام)
#سروده_داتیس_مهرابیان
"اینجا به می و جام ، بهشتی ، می ساز"
از مستیِ خود ، ترانه ای خوش پرداز
نقد است شراب و روی زیبا ، دریاب !
این نقد و بهشتِ نسیه را ، دور انداز
#داتیس_مهرابیان
@esmaeilmehrabiandatis
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
#هزار_پندار_نیک
🍃🌹🍃
سپیده دمید از روانِ جهان
به گفتارِ زرتشتِ اسپنتمان
چو رو کرد ، سوی خِرَد ، بِهمَنِش
جهان ، روشنایی گرفت از دَهِش
🖌#داتیس_مهرابیان
#راه_در_جهان_یکیست_و_آن_راه_راستیست
🔥اَشو زرتشت اسپنتمان🔥
⭐ اسپنتمان :
ریخت دگرگون شده ی سپیتمه و سپیتمان از
اوستاست که نام خانوادگی اَشو زرتشت است.
به چم سپید رو ، درخشان رُخ.
🌸🔹🌸🔹🌸🔹
#درگاه_نگارین_چامه_داتیس_مهرابیان
@esmaeilmehrabiandatis
🍃🌹🍃
سپیده دمید از روانِ جهان
به گفتارِ زرتشتِ اسپنتمان
چو رو کرد ، سوی خِرَد ، بِهمَنِش
جهان ، روشنایی گرفت از دَهِش
🖌#داتیس_مهرابیان
#راه_در_جهان_یکیست_و_آن_راه_راستیست
🔥اَشو زرتشت اسپنتمان🔥
⭐ اسپنتمان :
ریخت دگرگون شده ی سپیتمه و سپیتمان از
اوستاست که نام خانوادگی اَشو زرتشت است.
به چم سپید رو ، درخشان رُخ.
🌸🔹🌸🔹🌸🔹
#درگاه_نگارین_چامه_داتیس_مهرابیان
@esmaeilmehrabiandatis
کانال آثار داتیس مهرابیان
#نوزایی_و_بازآفرینی #کالبد_شکافی_شکستها_و_پیروزیها_در_ایران_و_شرق_باستان #نویسنده_داتیس_مهرابیان دیباچه #استوره ها(اسطوره) #بخش_۱۰ #داستان_پری_دریایی_قدرت_و_افسون مادر آن ماهیگیر جوان همیشه به او سفارش می کرد ، که از پری دریایی و صدای آوازش دوری کند…
#نوزایی_و_بازآفرینی
#کالبد_شکافی_شکستها_وپیروزیها_در_ایران_و_شرق_باستان
#نویسنده_داتیس_مهرابیان
دیباچه #استوره_(اسطوره ها)
#بخش_۱۱
#داستان_پری_دریایی_قدرت_و_افسون
در یکی از روزهای زیبای اردیبهشتی که شرجی هوای بندر "تیمپور " بر تن سبزه ها و گلها ، شبنم نشانده بود و درختان لور ، ریشه های آویزانشان را در هوا ، برای نوشیدن ذرات معلق آب ، به هر سو می دواندند.
ابری از مه صبحگاهی تمام ساحل را تا خانه ی پسرک ماهی گیر و کلبه ی چوبی دخترک پوشانده بود و برگهای بزرگ درختهای موز و نخل ، سر از مه بیرون آورده ، به پاره_آتشی سرخ ، که در اجاق افق در حال شعله ور شدن بود ، آرام دست تکان می دادند.
پسرک ، فانوس در دست و تور ماهی گیری ، بر دوش ، راهی دریا شده بود و مادرش ظرف اسپند_ سوز در یک دست و در دست دیگر کاسه ی آب ریخته در پشت سر فرزند ، میان هاله ای از مه در حال ناپدید شدن بود ، اما سفارش ها و حرف های هر روزه اش در مورد خطر پری دریایی و آواز افسونگرش ، همچنان در گوش پسرک جوان پژواک می شد.
شنهای نمناک و به هم پیوسته ، با هر گام او ، در هم می شکستند و بر کف گیوه های سفیدش چسبیده و در گامی جلوتر ، رها می شدند.
احساس می کرد ، تور نم زده در شرجی سحرگاهی ، روی شانه اش ، سنگین تر از همیشه است و زمین ، سمج تر از روزهای پیش ، پاهای استوارش را در کام ساعت شنی ، غرق لحظه های پیش رو می کند .
در آن گرگ و میش هوا ، طبق معمول از باریک راه و از برابر کلبه ی چوبی گذشت و باز نگاه سنگین دخترک را ، از لای در نیمه باز ، روی روان خودش احساس کرد.
لحظه ای ایستاد ، تور را روی شانه اش جا بجا کرد و زیر چشمی ، صورت دختر را از لای در نیمه باز و تاریک ، مثل نیمه ای از ماه پنهان شده در مغاک ابر ، پایید.
حدس زد ، زیر دو ستاره ی چشمهای روشن که در تاریکی کلبه سوسو می زدند ، هلالی از خنده ، روی لبهای دختر پیداست و اگر مستقیم نگاه کند ، دخترک ، خنده اش را از لبانش خواهد دزدید.
گیوه هایش را روی شنهای نم زده ، محکم فشار داد و راهش را به سوی ساحل از سر گرفت.
در میان راه به لبخند دخترک فکر کرد و به حدس خودش خندید.
موج ها بر گرد پاهایش که دویدند و گیوه هایش را پر از آب کردند ، تازه خودش را کنار قایقش دید .
تور را در قایق انداخت و فانوسش را به تیرک کوتاهش آویخت و شعله ی کم جانش را که داشت در برابر شفق صبحگاهی ، آرام می رقصید ، فوت کرد ، طناب قایق را که خواست باز کند ، به پشت سرش نگاه کرد.
ابر مه ، توان دیدن تمام مسیر و چاله های رد پاهایش را به او نمی داد .
به دخترک فکر کرد ، طناب را باز نکرد و به سوی صخره هایی که در سمت راست ساحل بودند رفت .
پیش از این ، غروبها وقتی که از دریا برمی گشت ، گاهی دخترک را دیده بود که از مسیر صخره ها به سوی کلبه شان بر می گردد.
هنوز هوا کاملا روشن نشده بود که جوان ، روی صخره ای تخت ، بالاتر از دیگر صخره ها رو به ساحل نشسته بود ، از یک سو به سرخی شفق که در پرده ای از مه ، مانند شعله ی شمعی در پس پنجره ای دور بود ، نگاه می کرد و از سویی ، کوره راه باریک ساحلی را دید می زد که زیر تنی ابر آلود از مه می لغزید.
شبحی سیاه در راه ساحلی به سوی صخره ها پیش می آمد ، پسرک احساس کرد خیلی دوست دارد ، هلال لبخند دختر را ببیند ، با خودش اندیشید که حدس و گمانش اشتباه بوده و از آن فاصله و از لای در نیمه باز و تاریک چگونه می توانسته لبخند دختر را ببیند ؟.
از تخته سنگ به زیر آمد و زیر سینه ی تخت صخره ها خودش را پنهان کرد.
قامت زیبای دختر از میان مه ، پیدا و پیدا تر می شد ، جوان احساس کرد قلبش به تپش افتاده است و ترسی مبهم و راز آلود همراه با دلهره ای لذت بخش وجودش را فرا می گیرد...
ادامه دارد...
✅ #درگاه_نگارین_و_چکامه_داتیس_مهرابیان
@esmaeilmehrabiandatis
#کالبد_شکافی_شکستها_وپیروزیها_در_ایران_و_شرق_باستان
#نویسنده_داتیس_مهرابیان
دیباچه #استوره_(اسطوره ها)
#بخش_۱۱
#داستان_پری_دریایی_قدرت_و_افسون
در یکی از روزهای زیبای اردیبهشتی که شرجی هوای بندر "تیمپور " بر تن سبزه ها و گلها ، شبنم نشانده بود و درختان لور ، ریشه های آویزانشان را در هوا ، برای نوشیدن ذرات معلق آب ، به هر سو می دواندند.
ابری از مه صبحگاهی تمام ساحل را تا خانه ی پسرک ماهی گیر و کلبه ی چوبی دخترک پوشانده بود و برگهای بزرگ درختهای موز و نخل ، سر از مه بیرون آورده ، به پاره_آتشی سرخ ، که در اجاق افق در حال شعله ور شدن بود ، آرام دست تکان می دادند.
پسرک ، فانوس در دست و تور ماهی گیری ، بر دوش ، راهی دریا شده بود و مادرش ظرف اسپند_ سوز در یک دست و در دست دیگر کاسه ی آب ریخته در پشت سر فرزند ، میان هاله ای از مه در حال ناپدید شدن بود ، اما سفارش ها و حرف های هر روزه اش در مورد خطر پری دریایی و آواز افسونگرش ، همچنان در گوش پسرک جوان پژواک می شد.
شنهای نمناک و به هم پیوسته ، با هر گام او ، در هم می شکستند و بر کف گیوه های سفیدش چسبیده و در گامی جلوتر ، رها می شدند.
احساس می کرد ، تور نم زده در شرجی سحرگاهی ، روی شانه اش ، سنگین تر از همیشه است و زمین ، سمج تر از روزهای پیش ، پاهای استوارش را در کام ساعت شنی ، غرق لحظه های پیش رو می کند .
در آن گرگ و میش هوا ، طبق معمول از باریک راه و از برابر کلبه ی چوبی گذشت و باز نگاه سنگین دخترک را ، از لای در نیمه باز ، روی روان خودش احساس کرد.
لحظه ای ایستاد ، تور را روی شانه اش جا بجا کرد و زیر چشمی ، صورت دختر را از لای در نیمه باز و تاریک ، مثل نیمه ای از ماه پنهان شده در مغاک ابر ، پایید.
حدس زد ، زیر دو ستاره ی چشمهای روشن که در تاریکی کلبه سوسو می زدند ، هلالی از خنده ، روی لبهای دختر پیداست و اگر مستقیم نگاه کند ، دخترک ، خنده اش را از لبانش خواهد دزدید.
گیوه هایش را روی شنهای نم زده ، محکم فشار داد و راهش را به سوی ساحل از سر گرفت.
در میان راه به لبخند دخترک فکر کرد و به حدس خودش خندید.
موج ها بر گرد پاهایش که دویدند و گیوه هایش را پر از آب کردند ، تازه خودش را کنار قایقش دید .
تور را در قایق انداخت و فانوسش را به تیرک کوتاهش آویخت و شعله ی کم جانش را که داشت در برابر شفق صبحگاهی ، آرام می رقصید ، فوت کرد ، طناب قایق را که خواست باز کند ، به پشت سرش نگاه کرد.
ابر مه ، توان دیدن تمام مسیر و چاله های رد پاهایش را به او نمی داد .
به دخترک فکر کرد ، طناب را باز نکرد و به سوی صخره هایی که در سمت راست ساحل بودند رفت .
پیش از این ، غروبها وقتی که از دریا برمی گشت ، گاهی دخترک را دیده بود که از مسیر صخره ها به سوی کلبه شان بر می گردد.
هنوز هوا کاملا روشن نشده بود که جوان ، روی صخره ای تخت ، بالاتر از دیگر صخره ها رو به ساحل نشسته بود ، از یک سو به سرخی شفق که در پرده ای از مه ، مانند شعله ی شمعی در پس پنجره ای دور بود ، نگاه می کرد و از سویی ، کوره راه باریک ساحلی را دید می زد که زیر تنی ابر آلود از مه می لغزید.
شبحی سیاه در راه ساحلی به سوی صخره ها پیش می آمد ، پسرک احساس کرد خیلی دوست دارد ، هلال لبخند دختر را ببیند ، با خودش اندیشید که حدس و گمانش اشتباه بوده و از آن فاصله و از لای در نیمه باز و تاریک چگونه می توانسته لبخند دختر را ببیند ؟.
از تخته سنگ به زیر آمد و زیر سینه ی تخت صخره ها خودش را پنهان کرد.
قامت زیبای دختر از میان مه ، پیدا و پیدا تر می شد ، جوان احساس کرد قلبش به تپش افتاده است و ترسی مبهم و راز آلود همراه با دلهره ای لذت بخش وجودش را فرا می گیرد...
ادامه دارد...
✅ #درگاه_نگارین_و_چکامه_داتیس_مهرابیان
@esmaeilmehrabiandatis
#هزار_اندیشه_نیک
📜💎📜💎📜💎📜💎
به زَر ، باید این واژه ها را ، نوشت
که فرموده زرتشتِ نیکو سرشت
اگر بختِ خوش خواهی و شادگاه
تو خوشبختیِ دیگران را بخواه
#داتیس_مهرابیان
#درگاه_نگارین_و_چکامه_داتیس_مهرابیان
@esmaeilmehrabiandatis
📜💎📜💎📜💎📜💎
به زَر ، باید این واژه ها را ، نوشت
که فرموده زرتشتِ نیکو سرشت
اگر بختِ خوش خواهی و شادگاه
تو خوشبختیِ دیگران را بخواه
#داتیس_مهرابیان
#درگاه_نگارین_و_چکامه_داتیس_مهرابیان
@esmaeilmehrabiandatis
کانال آثار داتیس مهرابیان
#نوزایی_و_بازآفرینی #کالبد_شکافی_شکستها_وپیروزیها_در_ایران_و_شرق_باستان #نویسنده_داتیس_مهرابیان دیباچه #استوره_(اسطوره ها) #بخش_۱۱ #داستان_پری_دریایی_قدرت_و_افسون در یکی از روزهای زیبای اردیبهشتی که شرجی هوای بندر "تیمپور " بر تن سبزه…
#نوزایی_و_بازآفرینی
#کالبد_شکافی_شکستها_و_پیروزیها_در_ایران_و_شرق_باستان
#نویسنده_داتیس_مهرابیان
دیباچه #بخش_۱۲
#داستان_پری_دریایی_قدرت_و_افسون
🔹 سینه اش سنگین شده بود و نفسش "سیزیف وار" ، زیر بار احساسی ناشناخته و خُرد کننده ، اما شیرین و وسوسه گر به سختی بالا می آمد و مانند سقوط کولبَران ، در قلب سنگیِ درّه های خاموش ، فرو می افتاد.
با خودش اندیشید ؛ مگر می شود به هلال سرخ لبخندی خیالی ، به چشمک ستاره ای در ژرف تاریکی یا به درخت روییده بر لبه ی پرتگاهی از تردیدها ، دل بست !؟
نسیم خنکی از سوی دریا ، شرجی نشسته بر تنش را سرد کرد و صدای موج های پیچیده در آواز مرغ های دریایی ، در گوش جانش نشست.
دستانش روی تنِ گلسنگ ها و خزه ها ، خزید و زیر گیوه های سفیدش ، صدای خُرد شدن صدفها ، در حلقوم ماسه های ساحل ، خفه شد.
سرش را آرام از پشت تخته سنگ بیرون برد و باریک راه ساحلی را پایید.
دخترک به نزدیکی صخره ها رسیده بود و در کنار آبگیری کوچک از دریا که لای نیزار ها و صخره های کوتاه ، پنهان بود ، برای تن سپردن به آغوش آب ، آماده می شد.
اندام زیبایش به مانند سرو بلندی منعکس در آب و موهایش از بلور شانه های نیمه عریان ، آبشاری از طلای جاری بود که بر سینه و بازوان بیرون افتاده از تن پوش اطلسی رنگش ، می درخشید.
جوان سرش را به شتاب دزدید و دستهایش را بر کمر لیز گلسنگ ها ، محکم کرد .
اکنون دیگر صدای برخورد موج ها بر پهلوی صخره ها در گوشش گنگ بود و فقط تپش قلبش بود که مثل "موسیقیِ زار" در کوبش طبل و سنج و سنان ، داشت روحش را از تنش ، جدا می کرد.
ندایی نفرینی و سرزنش کننده در گوش جانش دوید ، با خودش عهد کرد که اگر دختر ، متوجه نگاه پنهانی اش نشود ، دیگر این کار را تکرار نکند و مثل همیشه جز راه خانه به ساحل و ماهی گیری در کرانه های نیلگون دریا به هیچ کس و هیچ چیز دیگری توجه نکند.
جوان که دل دلیرش می لرزید ، مثل کودکی پشیمان ، پشت صخره ها کز کرده بود و به دشواری برگشتن به قایقش ، آنگونه که دختر ، متوجه نشود ، می اندیشید.
ناگهان نسیم دریا از بوی ماهی و صدفها ، تهی شد و مشامش را از عطر بهار نارنج ، پُر کرد .
در لذت آن بوی خوش ، بر این اندیشه بود که از نخلستانها و درختان ریشه _آویزان لور و توده های زرد و سبز موز ، تا باغستانهای لیمو و نارنج ، چند فرسخ راه است ؟ و این بوی مست کننده ی بهار نارنج از چه مسافتی به سوی دریا می تازد ؟
پلکهایش را روی هم گذاشت و همراه ضربان قلبش که آرام و آرام تر می شد ، پاهایش را روی ماسه ها سُر داد ، با تکیه بر صخره و گلسنگ ، بر زمین نشست و به آبی که از ماسه ها بیرون می زد و لباسهایش را می مکید ، توجه نکرد.
چند نفس عمیق کشید و لبخندی بر لبش نشست.
احساس کرد در بهشتی از عطر و شکوفه ، گام بر می دارد و از نوای هزاران بلبل و آواز صد ها زن خنیاگر ، گوش جانش آرام آرام لبریز می شود.
موج ها از دریا به آبگیر کوچک می خزیدند و لای نیزارها در آوای افسونگری که از لبهای دخترک ، پَر می گشود ، خاموش می شدند.
پسرک بی آنکه بداند ، به افسون آواز آن دختر زیبا ، دچار شده بود ، ...
ادامه دارد ....
✅ #درگاه_نگارین_و_چکامه_داتیس_مهرابیان
@esmaeilmehrabiandatis
#کالبد_شکافی_شکستها_و_پیروزیها_در_ایران_و_شرق_باستان
#نویسنده_داتیس_مهرابیان
دیباچه #بخش_۱۲
#داستان_پری_دریایی_قدرت_و_افسون
🔹 سینه اش سنگین شده بود و نفسش "سیزیف وار" ، زیر بار احساسی ناشناخته و خُرد کننده ، اما شیرین و وسوسه گر به سختی بالا می آمد و مانند سقوط کولبَران ، در قلب سنگیِ درّه های خاموش ، فرو می افتاد.
با خودش اندیشید ؛ مگر می شود به هلال سرخ لبخندی خیالی ، به چشمک ستاره ای در ژرف تاریکی یا به درخت روییده بر لبه ی پرتگاهی از تردیدها ، دل بست !؟
نسیم خنکی از سوی دریا ، شرجی نشسته بر تنش را سرد کرد و صدای موج های پیچیده در آواز مرغ های دریایی ، در گوش جانش نشست.
دستانش روی تنِ گلسنگ ها و خزه ها ، خزید و زیر گیوه های سفیدش ، صدای خُرد شدن صدفها ، در حلقوم ماسه های ساحل ، خفه شد.
سرش را آرام از پشت تخته سنگ بیرون برد و باریک راه ساحلی را پایید.
دخترک به نزدیکی صخره ها رسیده بود و در کنار آبگیری کوچک از دریا که لای نیزار ها و صخره های کوتاه ، پنهان بود ، برای تن سپردن به آغوش آب ، آماده می شد.
اندام زیبایش به مانند سرو بلندی منعکس در آب و موهایش از بلور شانه های نیمه عریان ، آبشاری از طلای جاری بود که بر سینه و بازوان بیرون افتاده از تن پوش اطلسی رنگش ، می درخشید.
جوان سرش را به شتاب دزدید و دستهایش را بر کمر لیز گلسنگ ها ، محکم کرد .
اکنون دیگر صدای برخورد موج ها بر پهلوی صخره ها در گوشش گنگ بود و فقط تپش قلبش بود که مثل "موسیقیِ زار" در کوبش طبل و سنج و سنان ، داشت روحش را از تنش ، جدا می کرد.
ندایی نفرینی و سرزنش کننده در گوش جانش دوید ، با خودش عهد کرد که اگر دختر ، متوجه نگاه پنهانی اش نشود ، دیگر این کار را تکرار نکند و مثل همیشه جز راه خانه به ساحل و ماهی گیری در کرانه های نیلگون دریا به هیچ کس و هیچ چیز دیگری توجه نکند.
جوان که دل دلیرش می لرزید ، مثل کودکی پشیمان ، پشت صخره ها کز کرده بود و به دشواری برگشتن به قایقش ، آنگونه که دختر ، متوجه نشود ، می اندیشید.
ناگهان نسیم دریا از بوی ماهی و صدفها ، تهی شد و مشامش را از عطر بهار نارنج ، پُر کرد .
در لذت آن بوی خوش ، بر این اندیشه بود که از نخلستانها و درختان ریشه _آویزان لور و توده های زرد و سبز موز ، تا باغستانهای لیمو و نارنج ، چند فرسخ راه است ؟ و این بوی مست کننده ی بهار نارنج از چه مسافتی به سوی دریا می تازد ؟
پلکهایش را روی هم گذاشت و همراه ضربان قلبش که آرام و آرام تر می شد ، پاهایش را روی ماسه ها سُر داد ، با تکیه بر صخره و گلسنگ ، بر زمین نشست و به آبی که از ماسه ها بیرون می زد و لباسهایش را می مکید ، توجه نکرد.
چند نفس عمیق کشید و لبخندی بر لبش نشست.
احساس کرد در بهشتی از عطر و شکوفه ، گام بر می دارد و از نوای هزاران بلبل و آواز صد ها زن خنیاگر ، گوش جانش آرام آرام لبریز می شود.
موج ها از دریا به آبگیر کوچک می خزیدند و لای نیزارها در آوای افسونگری که از لبهای دخترک ، پَر می گشود ، خاموش می شدند.
پسرک بی آنکه بداند ، به افسون آواز آن دختر زیبا ، دچار شده بود ، ...
ادامه دارد ....
✅ #درگاه_نگارین_و_چکامه_داتیس_مهرابیان
@esmaeilmehrabiandatis
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
👆هفتم آبان و چهارم شهریور ؟!
چهارم شهریور ماه ، زاد روز کوروش بزرگ ، روز پادشاهی نیک بر خویشتن و جهان ، روز مرد ایرانی بر رادمردان اندیشمند و شیران دلیر ایرانشهر فرهنگی فرخنده باد !
(چهارم شهریور مزدیسنا گذشته )
#درگاه_نگارین_چکامه_داتیس_مهرابیان
@esmaeilmehrabiandatis
چهارم شهریور ماه ، زاد روز کوروش بزرگ ، روز پادشاهی نیک بر خویشتن و جهان ، روز مرد ایرانی بر رادمردان اندیشمند و شیران دلیر ایرانشهر فرهنگی فرخنده باد !
(چهارم شهریور مزدیسنا گذشته )
#درگاه_نگارین_چکامه_داتیس_مهرابیان
@esmaeilmehrabiandatis
کانال آثار داتیس مهرابیان
👆هفتم آبان و چهارم شهریور ؟! چهارم شهریور ماه ، زاد روز کوروش بزرگ ، روز پادشاهی نیک بر خویشتن و جهان ، روز مرد ایرانی بر رادمردان اندیشمند و شیران دلیر ایرانشهر فرهنگی فرخنده باد ! (چهارم شهریور مزدیسنا گذشته ) #درگاه_نگارین_چکامه_داتیس_مهرابیان @e…
#خرد_نامه_کوروش_نامه
#سروده_داتیس_مهرابیان
🌸🩵🌸🩵🌸🩵🌸🩵🌸🩵
هر ایرانی یک پادشاه و یک کوروش خواهد بود.
🌸🩵🌸🩵🌸🩵🌸🩵🌸🩵
در پاسخ به یاوه گویی های انیرانِ ناخوانده ، نشسته بر سریرِ دولتمداری ، که بی شرمانه در سرزمینِ کوروش بزرگ ، به پدر حقوق بشر و به هویت و شناسه ی ملیِ ایرانیان ، توهین می کنند.
با دلیری به آن بی فرهنگان تاریخ نخوانده و دشمنان ایران ، می گوییم ؛ ننگتان باد که ایران و میراثِ ایران را نمی شناسید ، کوروش بزرگ ، نه تنها شکوه و شناسه ی ایرانشهری و فرهنگ ایرانی است ، بلکه او فرآیینِ اندیشه ی جهانی و انسانیت است ، پس دهان بی مقدارتان را ببندید !
«قدر زَر ، زرگر شناسد ، قدر گوهر گوهری»
💫👑💫
بر الواحِ سنگی ، اَبَر شهریار
اَنوشه -حقیقت ، شهِ نامدار
همان هُور ، معنای کورش به سنگ
چنان آفتاب است در چشمِ تَنگ
که از تَنگْ چشمی ، غَرَض داشتند
خَسان ،کورش افسانه پنداشتند
ندیدند روشن ، کتیبه ، به پارس
از اسنادِ محکم به ایلام و فارس
به یونان و روم و به پرس ِ پولیس
به نامِ نخستینش آگرو داتیس
که معنای کورش ، همان مهر و هور
گرفته شد از نامِ خورشید و نور
به تورات ،"کورِش" ، به یونان" کُرُس"
و در روم ، سیروس و هم سایروس
به تاریخِ ابنِ اثیر آنچه هست
در اسنادِ اسلامی او کیْ رُش است
در آن لوحه های نبونید -نصر
در أنشان و در هر کتيبه ، به عصر
چنان هست و هستیْشْ ، عالم فروز
که هور است خورشیدِ روشن به روز
از اقصای گیتی ، هزاران سند
بر انسانیت ، صلحِ او مُستند
که در روزِ هفتم ، از آبان- نگار
در آغوشِ بابِل گرفت او قرار
در آن هلهله ، شادی مردمان
گشوده شد آن کشور ِباستان
و بی هیچ ، خون ریزی آن شاهِ داد
به بابِل سپاهش چنین ، پا نهاد
بفرمود ؛ هر باور از کفر و دین
دل- آزاد باشد به هر سرزمین
چو آزادی اصل است در هر جهان
نباشد ، کسی برده ی دیگران
به منشورِ قانونش از نو ، جهان
به رامش رسد ، بی گمان ، هر زمان
به کوروش بنازد ، جهان ، سرفراز
که با مهر او ، عشق گردد تراز
فروزنده همنامِ خورشیدِ فَر
از افسانه ، دور و ، از اسطوره ، سر
#درگاه_نگارین_و_چکامه_داتیس_مهرابیان
@esmaeilmehrabiandatis
#سروده_داتیس_مهرابیان
🌸🩵🌸🩵🌸🩵🌸🩵🌸🩵
هر ایرانی یک پادشاه و یک کوروش خواهد بود.
🌸🩵🌸🩵🌸🩵🌸🩵🌸🩵
در پاسخ به یاوه گویی های انیرانِ ناخوانده ، نشسته بر سریرِ دولتمداری ، که بی شرمانه در سرزمینِ کوروش بزرگ ، به پدر حقوق بشر و به هویت و شناسه ی ملیِ ایرانیان ، توهین می کنند.
با دلیری به آن بی فرهنگان تاریخ نخوانده و دشمنان ایران ، می گوییم ؛ ننگتان باد که ایران و میراثِ ایران را نمی شناسید ، کوروش بزرگ ، نه تنها شکوه و شناسه ی ایرانشهری و فرهنگ ایرانی است ، بلکه او فرآیینِ اندیشه ی جهانی و انسانیت است ، پس دهان بی مقدارتان را ببندید !
«قدر زَر ، زرگر شناسد ، قدر گوهر گوهری»
💫👑💫
بر الواحِ سنگی ، اَبَر شهریار
اَنوشه -حقیقت ، شهِ نامدار
همان هُور ، معنای کورش به سنگ
چنان آفتاب است در چشمِ تَنگ
که از تَنگْ چشمی ، غَرَض داشتند
خَسان ،کورش افسانه پنداشتند
ندیدند روشن ، کتیبه ، به پارس
از اسنادِ محکم به ایلام و فارس
به یونان و روم و به پرس ِ پولیس
به نامِ نخستینش آگرو داتیس
که معنای کورش ، همان مهر و هور
گرفته شد از نامِ خورشید و نور
به تورات ،"کورِش" ، به یونان" کُرُس"
و در روم ، سیروس و هم سایروس
به تاریخِ ابنِ اثیر آنچه هست
در اسنادِ اسلامی او کیْ رُش است
در آن لوحه های نبونید -نصر
در أنشان و در هر کتيبه ، به عصر
چنان هست و هستیْشْ ، عالم فروز
که هور است خورشیدِ روشن به روز
از اقصای گیتی ، هزاران سند
بر انسانیت ، صلحِ او مُستند
که در روزِ هفتم ، از آبان- نگار
در آغوشِ بابِل گرفت او قرار
در آن هلهله ، شادی مردمان
گشوده شد آن کشور ِباستان
و بی هیچ ، خون ریزی آن شاهِ داد
به بابِل سپاهش چنین ، پا نهاد
بفرمود ؛ هر باور از کفر و دین
دل- آزاد باشد به هر سرزمین
چو آزادی اصل است در هر جهان
نباشد ، کسی برده ی دیگران
به منشورِ قانونش از نو ، جهان
به رامش رسد ، بی گمان ، هر زمان
به کوروش بنازد ، جهان ، سرفراز
که با مهر او ، عشق گردد تراز
فروزنده همنامِ خورشیدِ فَر
از افسانه ، دور و ، از اسطوره ، سر
#درگاه_نگارین_و_چکامه_داتیس_مهرابیان
@esmaeilmehrabiandatis
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
بخشی از #کوروش_نامه
سروده ؛ #داتیس_مهرابیان
به کوروش بنازد ، جهان ، سرفراز
که با مهر او ، عشق گردد تراز
فروزنده همنامِ خورشیدِ فَر
از افسانه ، دور و ، از اسطوره ، سر
...
بفرمود ؛ هر باور از کفر و دین
دل- آزاد باشد به هر سرزمین
چو آزادی اصل است در هر جهان
نباشد ، کسی برده ی دیگران
به منشورِ قانونش از نو ، جهان
به رامش رسد ، بی گمان ، هر زمان
#درگاه_نگارین_و_چکامه_داتیس_مهرابیان
@esmaeilmehrabiandatis
سروده ؛ #داتیس_مهرابیان
به کوروش بنازد ، جهان ، سرفراز
که با مهر او ، عشق گردد تراز
فروزنده همنامِ خورشیدِ فَر
از افسانه ، دور و ، از اسطوره ، سر
...
بفرمود ؛ هر باور از کفر و دین
دل- آزاد باشد به هر سرزمین
چو آزادی اصل است در هر جهان
نباشد ، کسی برده ی دیگران
به منشورِ قانونش از نو ، جهان
به رامش رسد ، بی گمان ، هر زمان
#درگاه_نگارین_و_چکامه_داتیس_مهرابیان
@esmaeilmehrabiandatis
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
شناسنامه نیاکان و شاهان ایران باستان
از زبان فردوسی بزرگ
در پاسخ به ایران ستیزانِ بیمار مغز و بی مایه
#درگاه_نگارین_و_چکامه_داتیس_مهرابیان
@esmaeilmehrabiandatis
از زبان فردوسی بزرگ
در پاسخ به ایران ستیزانِ بیمار مغز و بی مایه
#درگاه_نگارین_و_چکامه_داتیس_مهرابیان
@esmaeilmehrabiandatis
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
زادروز کوروش بزرگ
روز خرد و خردمندی ، روز مردان دلیر آریایی و روز پدر ، بر ایرانیان نژاده و خردمند همایون باد!
#درگاه_نگارین_و_چکامه_داتیس_مهرابیان
@esmaeilmehrabiandatis
روز خرد و خردمندی ، روز مردان دلیر آریایی و روز پدر ، بر ایرانیان نژاده و خردمند همایون باد!
#درگاه_نگارین_و_چکامه_داتیس_مهرابیان
@esmaeilmehrabiandatis
کانال آثار داتیس مهرابیان
#نوزایی_و_بازآفرینی #کالبد_شکافی_شکستها_و_پیروزیها_در_ایران_و_شرق_باستان #نویسنده_داتیس_مهرابیان دیباچه #بخش_۱۲ #داستان_پری_دریایی_قدرت_و_افسون 🔹 سینه اش سنگین شده بود و نفسش "سیزیف وار" ، زیر بار احساسی ناشناخته و خُرد کننده ، اما شیرین و وسوسه…
#نوزایی_و_بازآفرینی
#کالبد_شکافی_شکستها_و_پیروزیها_در_ایران_و_شرق_باستان
#نویسنده_داتیس_مهرابیان
دیباچه #استوره ها(اسطوره ها)
#بخش_۱۳
#افسانه_پری_دریایی_قدرت_و_افسون
در آن لحظاتِ جادویی و در امتداد بوی بهارنارنج و دیبای زر- نشانِ آواز که از حنجره ی دختر زیبا ، مانند قاصدک های سبکبال بر دوش هوا سوار بود ، رنگین کمانی از فراز صخره ، به روشنای باغی از لیمو و نارنج ، پل بست.
نیرویی ، پسرک را از زمین بلند کرد و گامهایش را سبک ، بر پل رنگین کمان نهاد.
در کشش نوری که از سوی باغ ، بر قلبش می تابید ، پراکنده شدنِ ذرات وجودش را به شکلِ خورشیدهایی کوچک و غبارهايی از ستاره می دید.
انگار بر سینه ی آب ، گام نهاده ، در طیفی از هفت رنگ و پرنیانی از آواز ، پیش می رفت که سایه ی پرنده ای بزرگ بر پل رنگین کمان ، نگاهش را متوجه بالای سرش کرد.
تمام وجودش چشم شد و دختر زیبا را ، سوار بر "شیردالی" بزرگ دید .
"شیر دال" ، پیکرش از ده شیر نر و بالها و سر عقابی شکلش از ده عقاب ، بزرگ تر بود و دم طاووسی و رنگارنگش ، مانند دم مرغ های بهشتی در هوا ، رقصان بود.
جوان اندیشید این ، گریفینِ شگفت انگیز ، که حیوان _پرنده ایست با اندامی از سه جانور ، شیر ، عقاب و طاووس ، چگونه رام دخترک جوان شده است؟
پیکر و بالهای شیردال ، تمام گستره ی نگاه پسرک جوان را گرفت و لبخند دخترک ، با دیبای آوازی مینوی ، ذرات وجودش را به رقص در آورد .
شیردال ، بالهایش را چند بار به آرامی باز و بسته کرد و به سرعت برق و باد از فراز پل گذشت و در میان ابرهای سبز رنگ ، بر فراز آن باغ نارنج و لیمو ، ناپدید شد.
مدتی سکوتی ژرف برقرار شد ، پسرک ، احساس کرد تنش یخ کرده و آب در حال بالا آمدن ، دارد ، بدنش را می بلعد.
گوشش از صدای مرغ های دریایی پر شد و ناگهان ، چشمهایش ، بدون اراده باز شدند.
نگرانی و دلهره ، تمام وجودش را فرا گرفت.
آنچه را که می دید باورش نمی شد ، شگفت زده خورشید را در سمت مغرب دید ، خورشیدی که تا چند لحظه قبل هنوز کامل از کرانه ی صبح بیرون نیامده بود ، اکنون جام شرابی سرخ در گلوی مغرب می ریخت و دریا را ، لکه های رنگ نارنجی و قرمزش ، لابه لای خط - فاصله های سیاه بلم ها و قایق ها ، تاش می زد.
از خودش پرسید ؟ خواب بودم ؟ چند ساعت ؟ نه ! نه ! من فقط چند لحظه ، پلکهایم را روی هم گذاشتم !! نه !! این باور کردنی نیست !.
سراسیمه از میان آب که تا کمرش رسیده بود ، برخاست ، اندیشید که اگر دختر زیبا در حال شنا کردن باشد ، می تواند ، پنهانی خودش را به قایق برساند.
روی پنجه های پاها قد کشید و سر و گردنش را آرام از پشت صخره بیرون برد ، دخترک را دید که پشت به دریا ، سبد در دست در میانه های باریک راه ساحلی به سوی کلبه اش می رود.
دیگر ، با خورشید در حال غروب ، بالا آمدن آب دریا و رفتن دختر ، باورش شد که یک روز تمام ، پشت آن صخره در خواب بوده است.
تنش ، خسته بود ، انگار تمام روز تور ماهیگیری اش را در دریا پهن کرده و بالا کشیده و هزاران ماهی صید کرده است.
گیج و سردرگم راه ساحل را در پیش گرفت ، هنوز سرش سبک از آواز قشنگ و سحر آمیز دخترک بود .
به قایقش که رسید ، فانوس خاموش را برداشت و تور را که نیمی در آب و نیمی در قایق بود ، بر دوش گرفت یک صدف بزرگ و فرشته ماهی کوچکی در تورش گیر کرده بود ، ماهی را از تور در آورد و به آب انداخت و با حالی تا آن روز در خودش سراغ نداشت ، مثل مستی که از میخانه برگشته باشد ، تلو - تلو ، راه خانه را در پیش گرفت.
ادامه دارد ...
#درگاه_نگارین_و_چکامه_داتیس_مهرابیان
@esmaeilmehrabiandatis
#کالبد_شکافی_شکستها_و_پیروزیها_در_ایران_و_شرق_باستان
#نویسنده_داتیس_مهرابیان
دیباچه #استوره ها(اسطوره ها)
#بخش_۱۳
#افسانه_پری_دریایی_قدرت_و_افسون
در آن لحظاتِ جادویی و در امتداد بوی بهارنارنج و دیبای زر- نشانِ آواز که از حنجره ی دختر زیبا ، مانند قاصدک های سبکبال بر دوش هوا سوار بود ، رنگین کمانی از فراز صخره ، به روشنای باغی از لیمو و نارنج ، پل بست.
نیرویی ، پسرک را از زمین بلند کرد و گامهایش را سبک ، بر پل رنگین کمان نهاد.
در کشش نوری که از سوی باغ ، بر قلبش می تابید ، پراکنده شدنِ ذرات وجودش را به شکلِ خورشیدهایی کوچک و غبارهايی از ستاره می دید.
انگار بر سینه ی آب ، گام نهاده ، در طیفی از هفت رنگ و پرنیانی از آواز ، پیش می رفت که سایه ی پرنده ای بزرگ بر پل رنگین کمان ، نگاهش را متوجه بالای سرش کرد.
تمام وجودش چشم شد و دختر زیبا را ، سوار بر "شیردالی" بزرگ دید .
"شیر دال" ، پیکرش از ده شیر نر و بالها و سر عقابی شکلش از ده عقاب ، بزرگ تر بود و دم طاووسی و رنگارنگش ، مانند دم مرغ های بهشتی در هوا ، رقصان بود.
جوان اندیشید این ، گریفینِ شگفت انگیز ، که حیوان _پرنده ایست با اندامی از سه جانور ، شیر ، عقاب و طاووس ، چگونه رام دخترک جوان شده است؟
پیکر و بالهای شیردال ، تمام گستره ی نگاه پسرک جوان را گرفت و لبخند دخترک ، با دیبای آوازی مینوی ، ذرات وجودش را به رقص در آورد .
شیردال ، بالهایش را چند بار به آرامی باز و بسته کرد و به سرعت برق و باد از فراز پل گذشت و در میان ابرهای سبز رنگ ، بر فراز آن باغ نارنج و لیمو ، ناپدید شد.
مدتی سکوتی ژرف برقرار شد ، پسرک ، احساس کرد تنش یخ کرده و آب در حال بالا آمدن ، دارد ، بدنش را می بلعد.
گوشش از صدای مرغ های دریایی پر شد و ناگهان ، چشمهایش ، بدون اراده باز شدند.
نگرانی و دلهره ، تمام وجودش را فرا گرفت.
آنچه را که می دید باورش نمی شد ، شگفت زده خورشید را در سمت مغرب دید ، خورشیدی که تا چند لحظه قبل هنوز کامل از کرانه ی صبح بیرون نیامده بود ، اکنون جام شرابی سرخ در گلوی مغرب می ریخت و دریا را ، لکه های رنگ نارنجی و قرمزش ، لابه لای خط - فاصله های سیاه بلم ها و قایق ها ، تاش می زد.
از خودش پرسید ؟ خواب بودم ؟ چند ساعت ؟ نه ! نه ! من فقط چند لحظه ، پلکهایم را روی هم گذاشتم !! نه !! این باور کردنی نیست !.
سراسیمه از میان آب که تا کمرش رسیده بود ، برخاست ، اندیشید که اگر دختر زیبا در حال شنا کردن باشد ، می تواند ، پنهانی خودش را به قایق برساند.
روی پنجه های پاها قد کشید و سر و گردنش را آرام از پشت صخره بیرون برد ، دخترک را دید که پشت به دریا ، سبد در دست در میانه های باریک راه ساحلی به سوی کلبه اش می رود.
دیگر ، با خورشید در حال غروب ، بالا آمدن آب دریا و رفتن دختر ، باورش شد که یک روز تمام ، پشت آن صخره در خواب بوده است.
تنش ، خسته بود ، انگار تمام روز تور ماهیگیری اش را در دریا پهن کرده و بالا کشیده و هزاران ماهی صید کرده است.
گیج و سردرگم راه ساحل را در پیش گرفت ، هنوز سرش سبک از آواز قشنگ و سحر آمیز دخترک بود .
به قایقش که رسید ، فانوس خاموش را برداشت و تور را که نیمی در آب و نیمی در قایق بود ، بر دوش گرفت یک صدف بزرگ و فرشته ماهی کوچکی در تورش گیر کرده بود ، ماهی را از تور در آورد و به آب انداخت و با حالی تا آن روز در خودش سراغ نداشت ، مثل مستی که از میخانه برگشته باشد ، تلو - تلو ، راه خانه را در پیش گرفت.
ادامه دارد ...
#درگاه_نگارین_و_چکامه_داتیس_مهرابیان
@esmaeilmehrabiandatis
در خودت که فرو می روی
جایی آن دوردستها
دست در گردنم انداخته ای
در خودم که فرو می روم
به کافه ی شعر می رسم
آنجا که طعم قهوه ی چشمهایت
روزگار مرا سر کشیده است
#داتیس_مهرابیان
@esmaeilmehrabiandatis
جایی آن دوردستها
دست در گردنم انداخته ای
در خودم که فرو می روم
به کافه ی شعر می رسم
آنجا که طعم قهوه ی چشمهایت
روزگار مرا سر کشیده است
#داتیس_مهرابیان
@esmaeilmehrabiandatis
