داتیس مهرابیان
#نوزایی_و_بازآفرینی #نویسنده_داتیس_مهرابیان #کالبد_شکافی_فرهنگ_ایران_و_شرق_باستان #استوره (اسطوره ها) #بخش_۲۳ #داستان_عشق_اسپندیاد_و_پری_دریایی در کرانه های اقیانوس تا چشم کار می کرد جزیره های کوچک و پراکنده ای دیده می شد که گرمای هوا بر فراز آنها مانند…
#نوزایی_و_بازآفرینی
#نویسنده_داتیس_مهرابیان
#استوره ها (اسطوره ها)
#بخش_۲۴
#داستان_عشق_اسپندیاد_و_پری_دریایی
...انگار بابای دریا ، خشمگین به پا خواسته بود و لنج را با پنجه های موج بر کوه شانه هایش گذاشته بود.
اسپند یاد که پر و بالش زیر تگرگ و باران خیس شده بود ، سراسیمه خودش را به اتاقک قمار رساند و بر شانه ی پدرش نشست ، پدر که سکان از دستش کنده شده بود ، نگران اما پر تلاش ، در پیِ به فرمان گرفتنِ لنج بود ، همین که دید مرغ دریایی به او پناه آورده و بر شانه اش نشسته است ، در آن نا آرامی ، دستش را با مهربانی بر پر و بال پرنده کشید ، ناگهان احساسی شگفت بر وجودش چیره شد ، با اینکه نمی دانست روانِ پسر خودش را نوازش می کند ، اما حس پدرانه و یاریگرش مثل ققنوس در قلبش شعله ور شد.
اسپند یاد با چشم سومش آن شعله ی فروزان را در قلب پدر دید ، قطره اشکی از گوشه ی چشمهایش روی پرهای کوچکش لغزید ، سر و پرهای خیسش را به گردن پدر کشید و به زبان مرغ دریایی فریاد زد.
پدر ، مرغ دریایی را با دست بزرگش از شانه برداشت و تن خیس و لرزانش را از چاک پیراهش روی سینه ی گرمش گذاشت.
اسپند یاد در آن دم ، تمام خاطرات کودکی و بوی آغوش از یاد رفته ی پدر را به یاد آورد و چشمهای پر از اشکش را آرام بست ، با صدای فریادهای پری چشم تیله ای و دخترش ، چشمانش را باز کرد و از چاک پیراهن پدر به عرشه نگاه کرد.
آن لنج پیشافراتی که از به هم پیوستن و سوار بر هم شدن چند قایق چوبی با کمک ریسمانهای محکم از پوستِ بُز ، استوار شده بود ، در هجوم توفان "گونو " درحال از هم گسستن و تکه تکه شدن بود .
پری دریایی و دخترش در میان دیرکها و عرشه ی نیمه شکسته با پاهای بسته شده بر دیرک ، گیر افتاده بودند ، پدر اسپندیاد به کمکشان شتافت .
ناگهان دیرک شکسته شدو بر سرِ پری و دخترش فرود آمد ، پری ، دختر لاغر و کوچکش را در آغوش گرفت ، دیرکِ شکسته روی کمرش ، افتاد و جیغ پریِ چشم تیله ای با غرش رعد و برق ، یکی شد .
عرشه ی لنج در هم کوبیده شد و پدر و اسپندیاد در چنگال بلند و هولناکِ موجها فرو رفتند ، پیراهنِ سپید و آغوش پدر ، کفن مرغ دریایی شد.
اسپندیاد که انگار از کابوسی وحشتناک پریده باشد ، بی درنگ ، چشمهایش را باز کرد ، خودش را در کنار آبگیر و ساحلِ تیمپور یافت و پریِ دریایی را دید که باز به شکل دختر همسایه درآمده و زنبیل در دست ، راه کلبه ی جمشر را در پیش گرفته است.
صدا زد ؛
- چرا مرا برگرداندی ؟
- پدرم در آن توفان ، چه سرنوشتی پیدا کرد؟
- تو و مادرت ، آنجا ، تا آخرین لحظه روی عرشه ، به دیرک چوبی بسته شده بودید ، مادرت چه شد ؟ تو اگر مرده ای پس اینجا چه می کنی ؟ من ! من اگر مرده ام ؟…
دخترک بی هیچ پاسخی در غبار نارنجی رنگ غروب و از میان باریک- راهِ ساحلی به سوی کلبه ی جمشر گام بر می داشت.
اسپندیاد ، غمگین و بی پاسخ از آن همه فریاد ، به سوی قایقش رفت ، فانوس خاموشش را از دیرک برداشت ، تور به هم پیچیده ی ماهیگیری اش را بر دوش کشید و با آخرین تصویری که از پدر در ذهن داشت ، راهیِ خانه شد.
به خانه که رسید مادرش را مثل همیشه چشم انتظار ، ایستاده بر درگاه دید.
مادر ، خسته نباشید گفت و تور ماهیگیری را از دوش فرزند گرفت.
اسپندیاد ، خسته ، روی تختش دراز کشید ، همینکه خواست از مادر ، برای صید نکردن ماهی ، پوزش بخواهد ، صدای مادر را شنید که با خوشحالی فریاد زد ؛
- وای پسرم به گمانم ماهی خوشمزه ای به دام انداخته ای پس چرا بیچاره را از تور بیرون نکشیدی ، ؟…
ادامه دارد ...
#درگاه_نگارین_چکامه_داتیس_مهرابیان
@esmaeilmehrabiandatis
#نویسنده_داتیس_مهرابیان
#استوره ها (اسطوره ها)
#بخش_۲۴
#داستان_عشق_اسپندیاد_و_پری_دریایی
...انگار بابای دریا ، خشمگین به پا خواسته بود و لنج را با پنجه های موج بر کوه شانه هایش گذاشته بود.
اسپند یاد که پر و بالش زیر تگرگ و باران خیس شده بود ، سراسیمه خودش را به اتاقک قمار رساند و بر شانه ی پدرش نشست ، پدر که سکان از دستش کنده شده بود ، نگران اما پر تلاش ، در پیِ به فرمان گرفتنِ لنج بود ، همین که دید مرغ دریایی به او پناه آورده و بر شانه اش نشسته است ، در آن نا آرامی ، دستش را با مهربانی بر پر و بال پرنده کشید ، ناگهان احساسی شگفت بر وجودش چیره شد ، با اینکه نمی دانست روانِ پسر خودش را نوازش می کند ، اما حس پدرانه و یاریگرش مثل ققنوس در قلبش شعله ور شد.
اسپند یاد با چشم سومش آن شعله ی فروزان را در قلب پدر دید ، قطره اشکی از گوشه ی چشمهایش روی پرهای کوچکش لغزید ، سر و پرهای خیسش را به گردن پدر کشید و به زبان مرغ دریایی فریاد زد.
پدر ، مرغ دریایی را با دست بزرگش از شانه برداشت و تن خیس و لرزانش را از چاک پیراهش روی سینه ی گرمش گذاشت.
اسپند یاد در آن دم ، تمام خاطرات کودکی و بوی آغوش از یاد رفته ی پدر را به یاد آورد و چشمهای پر از اشکش را آرام بست ، با صدای فریادهای پری چشم تیله ای و دخترش ، چشمانش را باز کرد و از چاک پیراهن پدر به عرشه نگاه کرد.
آن لنج پیشافراتی که از به هم پیوستن و سوار بر هم شدن چند قایق چوبی با کمک ریسمانهای محکم از پوستِ بُز ، استوار شده بود ، در هجوم توفان "گونو " درحال از هم گسستن و تکه تکه شدن بود .
پری دریایی و دخترش در میان دیرکها و عرشه ی نیمه شکسته با پاهای بسته شده بر دیرک ، گیر افتاده بودند ، پدر اسپندیاد به کمکشان شتافت .
ناگهان دیرک شکسته شدو بر سرِ پری و دخترش فرود آمد ، پری ، دختر لاغر و کوچکش را در آغوش گرفت ، دیرکِ شکسته روی کمرش ، افتاد و جیغ پریِ چشم تیله ای با غرش رعد و برق ، یکی شد .
عرشه ی لنج در هم کوبیده شد و پدر و اسپندیاد در چنگال بلند و هولناکِ موجها فرو رفتند ، پیراهنِ سپید و آغوش پدر ، کفن مرغ دریایی شد.
اسپندیاد که انگار از کابوسی وحشتناک پریده باشد ، بی درنگ ، چشمهایش را باز کرد ، خودش را در کنار آبگیر و ساحلِ تیمپور یافت و پریِ دریایی را دید که باز به شکل دختر همسایه درآمده و زنبیل در دست ، راه کلبه ی جمشر را در پیش گرفته است.
صدا زد ؛
- چرا مرا برگرداندی ؟
- پدرم در آن توفان ، چه سرنوشتی پیدا کرد؟
- تو و مادرت ، آنجا ، تا آخرین لحظه روی عرشه ، به دیرک چوبی بسته شده بودید ، مادرت چه شد ؟ تو اگر مرده ای پس اینجا چه می کنی ؟ من ! من اگر مرده ام ؟…
دخترک بی هیچ پاسخی در غبار نارنجی رنگ غروب و از میان باریک- راهِ ساحلی به سوی کلبه ی جمشر گام بر می داشت.
اسپندیاد ، غمگین و بی پاسخ از آن همه فریاد ، به سوی قایقش رفت ، فانوس خاموشش را از دیرک برداشت ، تور به هم پیچیده ی ماهیگیری اش را بر دوش کشید و با آخرین تصویری که از پدر در ذهن داشت ، راهیِ خانه شد.
به خانه که رسید مادرش را مثل همیشه چشم انتظار ، ایستاده بر درگاه دید.
مادر ، خسته نباشید گفت و تور ماهیگیری را از دوش فرزند گرفت.
اسپندیاد ، خسته ، روی تختش دراز کشید ، همینکه خواست از مادر ، برای صید نکردن ماهی ، پوزش بخواهد ، صدای مادر را شنید که با خوشحالی فریاد زد ؛
- وای پسرم به گمانم ماهی خوشمزه ای به دام انداخته ای پس چرا بیچاره را از تور بیرون نکشیدی ، ؟…
ادامه دارد ...
#درگاه_نگارین_چکامه_داتیس_مهرابیان
@esmaeilmehrabiandatis
#بیداری۷۵
با دستِ پُر از خونِ تو در پَرده ی رقص
صد گرگ شود ، برّه ی پَرورده ی رقص
دینت تَرَک افتاد به مویی ، دیروز
امروز شدی مؤمن و سرکرده ی رقص !!....
#داتیس_مهرابیان
@esmaeilmehrabiandatis
با دستِ پُر از خونِ تو در پَرده ی رقص
صد گرگ شود ، برّه ی پَرورده ی رقص
دینت تَرَک افتاد به مویی ، دیروز
امروز شدی مؤمن و سرکرده ی رقص !!....
#داتیس_مهرابیان
@esmaeilmehrabiandatis
Forwarded from Mahnaz Aria
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
داتیس مهرابیان
Video
👆زیارتگاه پیر سبز ، جایگاه نیک بانو ، یا نیایشگاه ایزد بانو آناهیتا در آیین مهری
Forwarded from Datis mehrabian art
👆پاژنام نگاره ؛ برگِ غروب
اثر ؛ داتیس مهرابیان
برای سفارش : ۰۹۱۴۰۱۴۴۵۴۹
✨✨✨
ویرانکده ی عشقِ توام
خلوتِ پاییز
فاصله ی شاخه و برگی که به پرواز درآمد
خِش خِش و خط زدنِ خاطره و بازنویسی
رد پای تو غزل بود که باد
ناگهان
واژه به واژه
به خزان
به تبِ شعرِ سپید
برگ ، برگش کرد.
#داتیس_مهرابیان
#درگاه_نوسروده_ها_و_نقاشیها
https://www.tg-me.com/datismehrabianart
اثر ؛ داتیس مهرابیان
برای سفارش : ۰۹۱۴۰۱۴۴۵۴۹
✨✨✨
ویرانکده ی عشقِ توام
خلوتِ پاییز
فاصله ی شاخه و برگی که به پرواز درآمد
خِش خِش و خط زدنِ خاطره و بازنویسی
رد پای تو غزل بود که باد
ناگهان
واژه به واژه
به خزان
به تبِ شعرِ سپید
برگ ، برگش کرد.
#داتیس_مهرابیان
#درگاه_نوسروده_ها_و_نقاشیها
https://www.tg-me.com/datismehrabianart
داتیس مهرابیان
👆پاژنام نگاره ؛ برگِ غروب اثر ؛ داتیس مهرابیان برای سفارش : ۰۹۱۴۰۱۴۴۵۴۹ ✨✨✨ ویرانکده ی عشقِ توام خلوتِ پاییز فاصله ی شاخه و برگی که به پرواز درآمد خِش خِش و خط زدنِ خاطره و بازنویسی رد پای تو غزل بود که باد ناگهان واژه به واژه …
کانال نوسروده ها و نقاشی های داتیس
https://www.tg-me.com/datismehrabianart
https://www.tg-me.com/datismehrabianart
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
به یاد گلهای پر پر شده ی خیابانها
#زن_زندگی_آزادی
🔥🌹🔥🌹🔥🌹🔥🌹🔥🌹
گلِ خونِ تو ، زیرِ باران شکفت
به دوشِ خیابان و میدان شکفت
تنِ زردِ پاییز ، گلگون شد و
در آغوشِ سرخش ، بهاران شکفت
داتیس مهرابیان
#کانال_آثار_شعر_نقاشی_داتیس
@esmaeilmehrabiandatis
#زن_زندگی_آزادی
🔥🌹🔥🌹🔥🌹🔥🌹🔥🌹
گلِ خونِ تو ، زیرِ باران شکفت
به دوشِ خیابان و میدان شکفت
تنِ زردِ پاییز ، گلگون شد و
در آغوشِ سرخش ، بهاران شکفت
داتیس مهرابیان
#کانال_آثار_شعر_نقاشی_داتیس
@esmaeilmehrabiandatis
داتیس مهرابیان
#نوزایی_و_بازآفرینی #نویسنده_داتیس_مهرابیان #استوره ها (اسطوره ها) #بخش_۲۴ #داستان_عشق_اسپندیاد_و_پری_دریایی ...انگار بابای دریا ، خشمگین به پا خواسته بود و لنج را با پنجه های موج بر کوه شانه هایش گذاشته بود. اسپند یاد که پر و بالش زیر تگرگ و باران…
#نوزایی_و_بازآفرینی
#نویسنده_داتیس_مهرابیان
#استوره ها(اسطوره ها)
#بخش_۲۵
#عشق_اسپندیاد_و_پری_دریایی
اسپندیاد با خودش اندیشید ؛
- باز هم شیردال یا شاید پری دریایی ، آن ماهی را در تورم گذاشته است ، نمی دانم چرا ؟
واز اینکه دل به دختری باخته که هیچ از او نمی دانست و از کارهایش سر در نمی آورد ، کلافه بود ، روی تختش جا به جا شد و به سقف نم زده و چوبی اتاق نگاه کرد ، رد پاهای نمِ باران بر تیرک های چوبی سقف ، در سالهای نبود پدر همراه او بزرگ و بزرگتر شده بودند در میان آن شکلهای در هم و بر هم ، می توانست لنج پدرش را ببیند و سایه ی دختری با نیمه ای از تن انسان و نیمه ی دیگر ماهی که شوره های آب تنش به سپیدی ساحلی پر از صدف می مانست.
یادش آمد زمان کودکی از مادرش که می پرسید ، چرا پدر از دریا برنمی گردد ، مادرش می گفت ؛
- پدرت در چنگ ""مِلمِداس "" اسیر است و منتظر است تو بزرگ و نیرومند شوی تا سوار بر شیردالی تیز بال ، به غار آبی ملمداس بروی و او را نجات دهی .
حالا که بزرگ و نیرومند شده بود ، می اندیشید ، مادرش آن داستان را برای دلخوشی و امیدواری فرزند گفته است.
نام "ملمداس " از ذهنش پاک نمی شد ، نوجوان که بود از دریانوردان و ملوانان پیر در مورد "ملمداس " پرسیده بود و آنها به او گفته بودند که "ملمداس " زنی است زیبا رو که بالا تنه اش مانند پریان دریاییست اما پایین تنه اش که در آب پنهان است وحشتناک است او با نگاه افسونگرش ملوانان و ماهیگیران را به سوی خودش می کشاند و آنها که از شراب نگاهش سرمست و بی هوش می شوند ، خود را در آغوشش رها می کنند و او با پاهای اره مانندش آنها را تکه تکه می کند.
اسپندیاد آن شب تا صبح نخوابید ، سحر زودتر از همیشه برخاست ، فانوسش را روشن کرد ، تور ماهیگیری اش را به دوش گرفت و به سوی ساحل به راه افتاد ، اراده اش بر این بود که دیگر به سمت آبگیر کنار صخره ها و نیزار نرود و یکراست به کرانه های دریا برود و یک روز هم که شده ، بدون افسون آواز پری دریایی و لبخند رویایی اش به کار ماهیگیری بپردازد .
در تاریکی سحرگاه باد تندی می وزید و شعله ی فانوس پیه سوزش را می رقصاند .
از کنار کلبه ی جمشر که گذشت صدای ناله ی زنی را شنید ، ایستاد فانوسش را بالا گرفت و در نور فانوس به کلبه نزدیک شد ، ناگهان باد هوهویی کرد و شعله ی فانوس خاموش شد.
ادامه دارد...
#درگاه_نگارین_چکامه_داتیس_مهرابیان
@esmaeilmehrabiandatis
#نویسنده_داتیس_مهرابیان
#استوره ها(اسطوره ها)
#بخش_۲۵
#عشق_اسپندیاد_و_پری_دریایی
اسپندیاد با خودش اندیشید ؛
- باز هم شیردال یا شاید پری دریایی ، آن ماهی را در تورم گذاشته است ، نمی دانم چرا ؟
واز اینکه دل به دختری باخته که هیچ از او نمی دانست و از کارهایش سر در نمی آورد ، کلافه بود ، روی تختش جا به جا شد و به سقف نم زده و چوبی اتاق نگاه کرد ، رد پاهای نمِ باران بر تیرک های چوبی سقف ، در سالهای نبود پدر همراه او بزرگ و بزرگتر شده بودند در میان آن شکلهای در هم و بر هم ، می توانست لنج پدرش را ببیند و سایه ی دختری با نیمه ای از تن انسان و نیمه ی دیگر ماهی که شوره های آب تنش به سپیدی ساحلی پر از صدف می مانست.
یادش آمد زمان کودکی از مادرش که می پرسید ، چرا پدر از دریا برنمی گردد ، مادرش می گفت ؛
- پدرت در چنگ ""مِلمِداس "" اسیر است و منتظر است تو بزرگ و نیرومند شوی تا سوار بر شیردالی تیز بال ، به غار آبی ملمداس بروی و او را نجات دهی .
حالا که بزرگ و نیرومند شده بود ، می اندیشید ، مادرش آن داستان را برای دلخوشی و امیدواری فرزند گفته است.
نام "ملمداس " از ذهنش پاک نمی شد ، نوجوان که بود از دریانوردان و ملوانان پیر در مورد "ملمداس " پرسیده بود و آنها به او گفته بودند که "ملمداس " زنی است زیبا رو که بالا تنه اش مانند پریان دریاییست اما پایین تنه اش که در آب پنهان است وحشتناک است او با نگاه افسونگرش ملوانان و ماهیگیران را به سوی خودش می کشاند و آنها که از شراب نگاهش سرمست و بی هوش می شوند ، خود را در آغوشش رها می کنند و او با پاهای اره مانندش آنها را تکه تکه می کند.
اسپندیاد آن شب تا صبح نخوابید ، سحر زودتر از همیشه برخاست ، فانوسش را روشن کرد ، تور ماهیگیری اش را به دوش گرفت و به سوی ساحل به راه افتاد ، اراده اش بر این بود که دیگر به سمت آبگیر کنار صخره ها و نیزار نرود و یکراست به کرانه های دریا برود و یک روز هم که شده ، بدون افسون آواز پری دریایی و لبخند رویایی اش به کار ماهیگیری بپردازد .
در تاریکی سحرگاه باد تندی می وزید و شعله ی فانوس پیه سوزش را می رقصاند .
از کنار کلبه ی جمشر که گذشت صدای ناله ی زنی را شنید ، ایستاد فانوسش را بالا گرفت و در نور فانوس به کلبه نزدیک شد ، ناگهان باد هوهویی کرد و شعله ی فانوس خاموش شد.
ادامه دارد...
#درگاه_نگارین_چکامه_داتیس_مهرابیان
@esmaeilmehrabiandatis
Forwarded from Datis mehrabian art
👆نقاشی مینابْستره
(نقاشی بدون بهره گیری از قلم مو )
اثر ؛ داتیس مهرابیان
🍂🍁🍂🌻🍂🍁🍂
#پاییزان۱
پاییز تویی ؟ یا دلِ من ، پاییزیست
عاشق شدنم ، قصه ی شورانگیزیست
در پَرده نشسته است دو صد پَرده ، سکوت
این عشق ، عجب سازِ جنون آمیزیست
#داتیس_مهرابیان
#درگاه_نوسروده_ها_و_نقاشیها
https://www.tg-me.com/datismehrabianart
(نقاشی بدون بهره گیری از قلم مو )
اثر ؛ داتیس مهرابیان
🍂🍁🍂🌻🍂🍁🍂
#پاییزان۱
پاییز تویی ؟ یا دلِ من ، پاییزیست
عاشق شدنم ، قصه ی شورانگیزیست
در پَرده نشسته است دو صد پَرده ، سکوت
این عشق ، عجب سازِ جنون آمیزیست
#داتیس_مهرابیان
#درگاه_نوسروده_ها_و_نقاشیها
https://www.tg-me.com/datismehrabianart
داتیس مهرابیان
#نوزایی_و_بازآفرینی #نویسنده_داتیس_مهرابیان #استوره ها(اسطوره ها) #بخش_۲۵ #عشق_اسپندیاد_و_پری_دریایی اسپندیاد با خودش اندیشید ؛ - باز هم شیردال یا شاید پری دریایی ، آن ماهی را در تورم گذاشته است ، نمی دانم چرا ؟ واز اینکه دل به دختری باخته که هیچ از…
#نوزایی_و_بازآفرینی
#نویسنده_داتیس_مهرابیان
#استوره ها(اسطوره ها)
#بخش_۲۵
#عشق_اسپندیاد_و_پری_دریایی
اسپندیاد با خودش اندیشید ؛
- باز هم شیردال یا شاید پری دریایی ، آن ماهی را در تورم گذاشته است ، نمی دانم چرا ؟
واز اینکه دل به دختری باخته که هیچ از او نمی دانست و از کارهایش سر در نمی آورد ، کلافه بود ، روی تختش جا به جا شد و به سقف نم زده و چوبی اتاق نگاه کرد ، رد پاهای نمِ باران بر تیرک های چوبی سقف ، در سالهای نبود پدر همراه او بزرگ و بزرگتر شده بودند در میان آن شکلهای در هم و بر هم ، می توانست لنج پدرش را ببیند و سایه ی دختری با نیمه ای از تن انسان و نیمه ی دیگر ماهی که شوره های آب تنش به سپیدی ساحلی پر از صدف می مانست.
یادش آمد زمان کودکی از مادرش که می پرسید ، چرا پدر از دریا برنمی گردد ، مادرش می گفت ؛
- پدرت در چنگ ""مِلمِداس "" اسیر است و منتظر است تو بزرگ و نیرومند شوی تا سوار بر شیردالی تیز بال ، به غار آبی ملمداس بروی و او را نجات دهی .
حالا که بزرگ و نیرومند شده بود ، می اندیشید ، مادرش آن داستان را برای دلخوشی و امیدواری فرزند گفته است.
نام "ملمداس " از ذهنش پاک نمی شد ، نوجوان که بود از دریانوردان و ملوانان پیر در مورد "ملمداس " پرسیده بود و آنها به او گفته بودند که "ملمداس " زنی است زیبا رو که بالا تنه اش مانند پریان دریاییست اما پایین تنه اش که در آب پنهان است وحشتناک است او با نگاه افسونگرش ملوانان و ماهیگیران را به سوی خودش می کشاند و آنها که از شراب نگاهش سرمست و بی هوش می شوند ، خود را در آغوشش رها می کنند و او با پاهای اره مانندش آنها را تکه تکه می کند.
اسپندیاد آن شب تا صبح نخوابید ، سحر زودتر از همیشه برخاست ، فانوسش را روشن کرد ، تور ماهیگیری اش را به دوش گرفت و به سوی ساحل به راه افتاد ، اراده اش بر این بود که دیگر به سمت آبگیر کنار صخره ها و نیزار نرود و یکراست به کرانه های دریا برود و یک روز هم که شده ، بدون افسون آواز پری دریایی و لبخند رویایی اش به کار ماهیگیری بپردازد .
در تاریکی سحرگاه باد تندی می وزید و شعله ی فانوس پیه سوزش را می رقصاند .
از کنار کلبه ی جمشر که گذشت صدای ناله ی زنی را شنید ، ایستاد فانوسش را بالا گرفت و در نور فانوس به کلبه نزدیک شد ، ناگهان باد هوهویی کرد و شعله ی فانوس خاموش شد.
ادامه دارد...
#درگاه_نگارین_چکامه_داتیس_مهرابیان
@esmaeilmehrabiandatis
#نویسنده_داتیس_مهرابیان
#استوره ها(اسطوره ها)
#بخش_۲۵
#عشق_اسپندیاد_و_پری_دریایی
اسپندیاد با خودش اندیشید ؛
- باز هم شیردال یا شاید پری دریایی ، آن ماهی را در تورم گذاشته است ، نمی دانم چرا ؟
واز اینکه دل به دختری باخته که هیچ از او نمی دانست و از کارهایش سر در نمی آورد ، کلافه بود ، روی تختش جا به جا شد و به سقف نم زده و چوبی اتاق نگاه کرد ، رد پاهای نمِ باران بر تیرک های چوبی سقف ، در سالهای نبود پدر همراه او بزرگ و بزرگتر شده بودند در میان آن شکلهای در هم و بر هم ، می توانست لنج پدرش را ببیند و سایه ی دختری با نیمه ای از تن انسان و نیمه ی دیگر ماهی که شوره های آب تنش به سپیدی ساحلی پر از صدف می مانست.
یادش آمد زمان کودکی از مادرش که می پرسید ، چرا پدر از دریا برنمی گردد ، مادرش می گفت ؛
- پدرت در چنگ ""مِلمِداس "" اسیر است و منتظر است تو بزرگ و نیرومند شوی تا سوار بر شیردالی تیز بال ، به غار آبی ملمداس بروی و او را نجات دهی .
حالا که بزرگ و نیرومند شده بود ، می اندیشید ، مادرش آن داستان را برای دلخوشی و امیدواری فرزند گفته است.
نام "ملمداس " از ذهنش پاک نمی شد ، نوجوان که بود از دریانوردان و ملوانان پیر در مورد "ملمداس " پرسیده بود و آنها به او گفته بودند که "ملمداس " زنی است زیبا رو که بالا تنه اش مانند پریان دریاییست اما پایین تنه اش که در آب پنهان است وحشتناک است او با نگاه افسونگرش ملوانان و ماهیگیران را به سوی خودش می کشاند و آنها که از شراب نگاهش سرمست و بی هوش می شوند ، خود را در آغوشش رها می کنند و او با پاهای اره مانندش آنها را تکه تکه می کند.
اسپندیاد آن شب تا صبح نخوابید ، سحر زودتر از همیشه برخاست ، فانوسش را روشن کرد ، تور ماهیگیری اش را به دوش گرفت و به سوی ساحل به راه افتاد ، اراده اش بر این بود که دیگر به سمت آبگیر کنار صخره ها و نیزار نرود و یکراست به کرانه های دریا برود و یک روز هم که شده ، بدون افسون آواز پری دریایی و لبخند رویایی اش به کار ماهیگیری بپردازد .
در تاریکی سحرگاه باد تندی می وزید و شعله ی فانوس پیه سوزش را می رقصاند .
از کنار کلبه ی جمشر که گذشت صدای ناله ی زنی را شنید ، ایستاد فانوسش را بالا گرفت و در نور فانوس به کلبه نزدیک شد ، ناگهان باد هوهویی کرد و شعله ی فانوس خاموش شد.
ادامه دارد...
#درگاه_نگارین_چکامه_داتیس_مهرابیان
@esmaeilmehrabiandatis
Forwarded from Datis mehrabian art
پاژنام نگاره ؛ رقص واتا
اثر ؛ داتیس مهرابیان
از گروهه ی ؛ پاییز در باد
تلفن تماس و مشاوره شرایط خرید ؛
۰۹۱۴۰۱۴۴۵۴۹
✨✨✨✨✨✨
#درگاه_نوسروده_ها_و_نقاشیها
https://www.tg-me.com/datismehrabianart
اثر ؛ داتیس مهرابیان
از گروهه ی ؛ پاییز در باد
تلفن تماس و مشاوره شرایط خرید ؛
۰۹۱۴۰۱۴۴۵۴۹
✨✨✨✨✨✨
#درگاه_نوسروده_ها_و_نقاشیها
https://www.tg-me.com/datismehrabianart
Forwarded from Datis mehrabian art
نقاشی مینابْسْتِره
(نقاشی بدون بهره گیری از قلم مو )
پاژنام ؛ #رقص_واتا
از مجموعه #پاییز_در_باد
اثر ؛ داتیس مهرابیان
🍂🍁🍂🌻🍂🍁🍂
#پاییزان۲
هر فصل ، به لبخندِ لبت ، دلبسته است
خورشیدِ نگاهش به نگاهت ، بسته است
پاییز ولی فصلِ غزل ، بوس و بغل
حالش به هوای من و تو ، وابسته است
#داتیس_مهرابیان
@esmaeilmehrabiandatis
(نقاشی بدون بهره گیری از قلم مو )
پاژنام ؛ #رقص_واتا
از مجموعه #پاییز_در_باد
اثر ؛ داتیس مهرابیان
🍂🍁🍂🌻🍂🍁🍂
#پاییزان۲
هر فصل ، به لبخندِ لبت ، دلبسته است
خورشیدِ نگاهش به نگاهت ، بسته است
پاییز ولی فصلِ غزل ، بوس و بغل
حالش به هوای من و تو ، وابسته است
#داتیس_مهرابیان
@esmaeilmehrabiandatis
خرد نامه _پایان#خرد_نامه_پایان_شاهنامه
#سروده_داتیس_مهرابیان
(بازخوانی خردمندانه ی تاریخ و سرگذشت پهلوانان ایران در برابر دژخیمان و یورشگران به خاک پاکِ میهن )
#پهلوان_نامه
در پهلوان نامه ؛
#سنباد_نامه #بهزادان_نامه #به_آفرید_نامه #استاذسیس و...
#سروده_داتیس_مهرابیان
(بازخوانی خردمندانه ی تاریخ و سرگذشت پهلوانان ایران در برابر دژخیمان و یورشگران به خاک پاکِ میهن )
#پهلوان_نامه
در پهلوان نامه ؛
#سنباد_نامه #بهزادان_نامه #به_آفرید_نامه #استاذسیس و...
کانال آثار داتیس مهرابیان
#خرد_نامه_پایان_شاهنامه #سروده_داتیس_مهرابیان (بازخوانی خردمندانه ی تاریخ و سرگذشت پهلوانان ایران در برابر دژخیمان و یورشگران به خاک پاکِ میهن ) #پهلوان_نامه در پهلوان نامه ؛ #سنباد_نامه #بهزادان_نامه #به_آفرید_نامه #استاذسیس و... #ابیات_۸۶۷۸_تا_۸۶۹۱…
#خرد_نامه_پایان_شاهنامه
#سروده_داتیس_مهرابیان
(بازخوانی خردمندانه ی تاریخ و سرگذشت پهلوانان ایران در برابر دژخیمان و یورشگران به خاک پاکِ میهن )
#پهلوان_نامه
در پهلوان نامه ؛
#سنباد_نامه #بهزادان_نامه #به_آفرید_نامه #استاذسیس و...
#ابیات_۸۶۹۱_تا_۸۷۲۲
#سنباد_نامه
#بخش_شست_و_ششم
بهزادان ، (ابومسلم خراسانی )چونان رجزخوانی در میدان ، سخنانش را پر شور تر چنین پی گرفت ؛
از آیینِ موسی و عیسی چه سود؟!
من ایرانیام مَزدَیَسنا ستود
اهورا خدا را ستایش کنم
به سیمرغِ هستی نیایش کنم
ولی موجِ مور و ملخ را ببین
عرب _ مردمان را در این سرزمین
که با تیغِ رومی به ما چیرهاند
عشیره ، عشیره ، دو صد تیره اند
یَمانی ، مُضرّی و ایران ستیز
نبینندمان ، جز غلام و کنیز
ستمگر بر ایران و ایرانیان
به تاراجمان ، تازی اند و ژیان
مسیحی تبارند و نسطوری اند
رُمی ، رامشان کرده اندیشه_بند
چنین چیرگانی ، بر ایران ، سوار
ندیده ترادادِ این روزگار
از این رو به پیرنگِ نیرنگ و راز
زنم تیغِ نیرنگشان ، در نماز
نمازی که زرتشتیان خواندهاند
به پنجینه گاه از زمانِ سِپَند
من این پنج گاهان به همراهشان
فرود آوَرم سر ، به ایزد ، نهان
به دل ، مهرِ ایران و در سر ،کیان
ز جان ، پورِ وَندادَم و ژایدان
نهان ، پاد خواهم نمود از اِران
از آیینِ زرتشتِ مهری نشان
بدین آرمان است هر خوانِشَم
به اسلام و نسطوریان ، کُرنِشم
دراندازم آتش در اعرابِ چیر
به ابزارِ دین و ، به فَرِّ دلیر
که آیینشان گشته ابزارِ من
برای بُرون راندنِ اهرِمَن
برای رها کردنِ میهنم
دو روزی ، به بیگانه ، سر می نهم
ولی من به سیمرغِ یاری رسان
بس امیدوارم ، ز فَرِّ کیان
به نیروی پَهلانِ ایران نژاد
رها سازم این سرزمین را به داد
در این هنگام موبدَآموزگار که سخنان بهزادان برایش ناخوشایند و به دور از فرهنگ راستی و رَشنوی بهدین بودند ، زبان به پند و اندرز گشود ؛
بگفتش چنین موبَداموزگار
که ای پهله ی آریایی تبار !
دورویی ، ز دُروَندی است و دروغ
نیفروزد آتش ، ندارد فروغ
که فرموده زرتشت فرزانه دین
رهِ راستی را ، ز جان برگُزین
دلیری همین راستی پَروَریست
به گیتی ، به جز راستی ، راه نیست
تو از دین اسلام و نِسطوریان
چنین آرمانی گرفتی ، گمان
که گویند در مصلحت ، جایز است
هر آنچه دروغ است و پندارِ پَست
ولی فَرِّ ایرانِ زیبا فروغ
به دور است از انگیزه ی هر دروغ
که دُروندی آیینِ اهریمن است
به شمشیرِ دین ، چیره بر میهن است
چو از دینِ اهریمنان وارهی
بیابی رها ، میهنِ فرهی
از این رو نبینیم در بندِ غم
رهایی از این رنج و درد و ستم
که در بندِ بیگانه -دینِ عرب
همه روزمان گشته همرنگِ شب
رهایی چو یابیم ، از دینشان
رها گردد این میهنِ فَرنِشان
راستا دارد...
#درگاه_نگارین_چکامه_داتیس_مهرابیان
@esmaeilmehrabiandatis
#سروده_داتیس_مهرابیان
(بازخوانی خردمندانه ی تاریخ و سرگذشت پهلوانان ایران در برابر دژخیمان و یورشگران به خاک پاکِ میهن )
#پهلوان_نامه
در پهلوان نامه ؛
#سنباد_نامه #بهزادان_نامه #به_آفرید_نامه #استاذسیس و...
#ابیات_۸۶۹۱_تا_۸۷۲۲
#سنباد_نامه
#بخش_شست_و_ششم
بهزادان ، (ابومسلم خراسانی )چونان رجزخوانی در میدان ، سخنانش را پر شور تر چنین پی گرفت ؛
از آیینِ موسی و عیسی چه سود؟!
من ایرانیام مَزدَیَسنا ستود
اهورا خدا را ستایش کنم
به سیمرغِ هستی نیایش کنم
ولی موجِ مور و ملخ را ببین
عرب _ مردمان را در این سرزمین
که با تیغِ رومی به ما چیرهاند
عشیره ، عشیره ، دو صد تیره اند
یَمانی ، مُضرّی و ایران ستیز
نبینندمان ، جز غلام و کنیز
ستمگر بر ایران و ایرانیان
به تاراجمان ، تازی اند و ژیان
مسیحی تبارند و نسطوری اند
رُمی ، رامشان کرده اندیشه_بند
چنین چیرگانی ، بر ایران ، سوار
ندیده ترادادِ این روزگار
از این رو به پیرنگِ نیرنگ و راز
زنم تیغِ نیرنگشان ، در نماز
نمازی که زرتشتیان خواندهاند
به پنجینه گاه از زمانِ سِپَند
من این پنج گاهان به همراهشان
فرود آوَرم سر ، به ایزد ، نهان
به دل ، مهرِ ایران و در سر ،کیان
ز جان ، پورِ وَندادَم و ژایدان
نهان ، پاد خواهم نمود از اِران
از آیینِ زرتشتِ مهری نشان
بدین آرمان است هر خوانِشَم
به اسلام و نسطوریان ، کُرنِشم
دراندازم آتش در اعرابِ چیر
به ابزارِ دین و ، به فَرِّ دلیر
که آیینشان گشته ابزارِ من
برای بُرون راندنِ اهرِمَن
برای رها کردنِ میهنم
دو روزی ، به بیگانه ، سر می نهم
ولی من به سیمرغِ یاری رسان
بس امیدوارم ، ز فَرِّ کیان
به نیروی پَهلانِ ایران نژاد
رها سازم این سرزمین را به داد
در این هنگام موبدَآموزگار که سخنان بهزادان برایش ناخوشایند و به دور از فرهنگ راستی و رَشنوی بهدین بودند ، زبان به پند و اندرز گشود ؛
بگفتش چنین موبَداموزگار
که ای پهله ی آریایی تبار !
دورویی ، ز دُروَندی است و دروغ
نیفروزد آتش ، ندارد فروغ
که فرموده زرتشت فرزانه دین
رهِ راستی را ، ز جان برگُزین
دلیری همین راستی پَروَریست
به گیتی ، به جز راستی ، راه نیست
تو از دین اسلام و نِسطوریان
چنین آرمانی گرفتی ، گمان
که گویند در مصلحت ، جایز است
هر آنچه دروغ است و پندارِ پَست
ولی فَرِّ ایرانِ زیبا فروغ
به دور است از انگیزه ی هر دروغ
که دُروندی آیینِ اهریمن است
به شمشیرِ دین ، چیره بر میهن است
چو از دینِ اهریمنان وارهی
بیابی رها ، میهنِ فرهی
از این رو نبینیم در بندِ غم
رهایی از این رنج و درد و ستم
که در بندِ بیگانه -دینِ عرب
همه روزمان گشته همرنگِ شب
رهایی چو یابیم ، از دینشان
رها گردد این میهنِ فَرنِشان
راستا دارد...
#درگاه_نگارین_چکامه_داتیس_مهرابیان
@esmaeilmehrabiandatis
Forwarded from Datis mehrabian art
👆عنوانِ اثر ؛ «تاش_برگ»
از مجموعه ی #پاییز_در_باد
#اثر_داتیس_مهرابیان
🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂
مینابْسْتِره ؛ سبک نو. و نوآوری داتیس ، دارای رتبه برترین در رشته هنر و معماری از سوی انجمن نخبگان البرز در سال ۱۴۰۳
🍁🍂🍁🍂🍁🍂
فروش تابلوهای نقاشی سبک مینابستره ، سبک نوآورانه ی داتیس با شرایط ویژه در گالری داتیس (ارسال به سراسر ایران و جهان)
۰۹۱۴۰۱۴۴۵۴۹
#کانال_آثار_شعر_و_نقاشی_داتیس
@esmaeilmehrabiandatis
از مجموعه ی #پاییز_در_باد
#اثر_داتیس_مهرابیان
🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂
مینابْسْتِره ؛ سبک نو. و نوآوری داتیس ، دارای رتبه برترین در رشته هنر و معماری از سوی انجمن نخبگان البرز در سال ۱۴۰۳
🍁🍂🍁🍂🍁🍂
فروش تابلوهای نقاشی سبک مینابستره ، سبک نوآورانه ی داتیس با شرایط ویژه در گالری داتیس (ارسال به سراسر ایران و جهان)
۰۹۱۴۰۱۴۴۵۴۹
#کانال_آثار_شعر_و_نقاشی_داتیس
@esmaeilmehrabiandatis
داتیس مهرابیان
👆عنوانِ اثر ؛ «تاش_برگ» از مجموعه ی #پاییز_در_باد #اثر_داتیس_مهرابیان 🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂 مینابْسْتِره ؛ سبک نو. و نوآوری داتیس ، دارای رتبه برترین در رشته هنر و معماری از سوی انجمن نخبگان البرز در سال ۱۴۰۳ 🍁🍂🍁🍂🍁🍂 فروش تابلوهای نقاشی سبک مینابستره ، سبک نوآورانه…
#جشن_مهرگان۱
سروده : داتیس مهرابیان
شد از ارغوان _خونِ شیدانِ خاک
فرازان ، سرِ مهرگان ، تابناک
کز افتاده ، چون برگهای خزان
از این غرقِ خون ، سروهای جوان
از این آفریدون _شَهان ، پُر امید
سپیده دمان ، خون فشان ، بردمید
که آزادیِ میهن است ، آرمان
نِگون باد ! بنیانِ ضحاکیان
که مغزِ جوان میخورَد ، دینشان
دو مارِ خرافات و جهلِ زمان
🌸جشن مهرگان ، جشن خیزشِ ایرانیان در زیر درفش کاویانی (پرچم چرمینِ کاوه ی آهنگر ) بر آژی دهاک (ضحاک) است ، این جشن ، نماد پیروزی نور و اندیشه ، دانایی و خردورزیِ ایرانیان بر دین ها و فرهنگ های تاریک اندیش و یورشگر بر ایران است ، با خیزش کاوه و جوانان ایران ، بر ضحاک (نماد دین و دیندارانِ مارِ خرافات و جهل ، بر دوش ) ، فریدون از شاهزادگانِ نژاده ی کیانی به پادشاهی ایران رسید و ایران از دین و ستمِ ضحاک تازی رهایی یافت ، ضحاک یا آژی دهاک از سرزمین عربستان به ایران تاخته بود ، آن ستمگرِ خونریز ، پیشتر مرداس ، پدر خود را نیز کشته بود (شاید دین یا ادیان دیگر را ، برای ضحاک که خود نمادِ آیینِ ستم و ستمگری است ، از نظر برداشت و تاثیر از آن ادیان ، پدر یا سرچشمه به شمار آورده اند ، زیرا هر دین ، که قدرت می گیرد ، دین و دیندارانِ چیره ی پیش از خود را نابود می کند ) ضحاک (دین چیره شده ) بیش از هزار و چند سال ستمش بر ایران و دینش بر مغزها ، چیره بود تا جوانان ایرانی با همراهی کاوه و فریدون او را شکست دادند و در زیر کوه دماوند ، به بندش کشیدند.
🌸 مهرگان ، جشن باستان ، جشنِ راستی و اهریمن ستیزی ، به زیبایی و بزرگی جشن نوروز است.
این جشن به باورِ نیاکانِ نیک اندیشمان ، ره آوردِ ایزدمهر ، ایزد دوستی و پیمان و پیوند است.
☀️ در مهریشت آمده که گردونهی مهر را چهار اسب سپیدِ نامیرا با پاهایی از زر و سیم میکشند. ایزد مهر یا میترا/میترَه تواناترین ایزد است و پیش از خورشید از البرز سر بر میکشد و چکاد(قله)های زرین را پشت سر میگذارد و بر همه سرزمینهایی که ایرانیان زندگی میکنند، سر میکشد. او بر دیوِ دروغ و دروج میتازد و پیروز میشود.
این جشن درروزِ مهر از مهرماه ، آغاز و تا رام روز ، با شکوه تمام برگزار می شود.
مگر باز ، گردونه ی مهر را
سواران ، رَسَد میترای ، رها
درفشی ، ز موهای رقصان ، به باد
بر البرز ، افرازد این کاوه_ زاد
که ایران بخیزد به فَرِّ بلند
و ضحاکِ تازی ، در افتد به بند
☀️ در افسانهها، آژیدهاک دیوی با سه سر، شش چشم و سه پوزه است ، می گویند پیکر او را اگر بشکافند جهان پر از جانوران زیانبار همچون کژدم (عقرب) خواهد شد. آژیدهاک نماد بدکرداری است که میخواهد آتشِ عشق و مهر را در جهان و در دل مردمان خاموش کند ، جمشیدشاه در برابر او پایداری میکند . پس ، او شهناز و ارنواز ، خواهران جمشید را میرباید و جمشید را به دو نیم میکند. و بر ایران و مغز ایرانیان چیره می شود.
هنگامی که شاه می شود ، ابلیس بر شانههایش بوسه می زند و دو مار از آنها می رویند (شاید فردید و منظوره از این اسطوره همان دین و خرافات باشد که مغز جوانان را فراگرفته و اسیر نادانی و تعصب خود می کند که گفته شده خوراک آن مارها ، مغز جوانان است.)
همان آژدیهاک ، دیوِ سه سر
که هست آن نخستین سرش ، مستِ زَر
و دوم سرش ، دینِ مردم فریب
و سوم سرش ، رسمهای عجیب
که نادانی افزاید و خون خُورَد
تنِ نوجوانانِ گلگون خُورَد
همان زاده ی دینِ تازی تبار
همان بد سرشتِ پدر کُش ، که مار
به دو ، شانه اش رقصد امروز هم
به ایران ، بیافزوده اندوه و غم
و شش ، چشم دارد ، پُر از خشم و کین
به هر سوی ، گردان ، در این سرزمین
که ناگاه شادی ، نرقصد ، رها
نبوسَد لبی ، غنچه ی خنده را
چنین اهرمن_ دیوِ دین_باره ای
مقدس ، خدا گویِ خون خواره ای
ز دورانِ شاهنشهانِ کُهَن
به دو چهره ، رو کرده بر ما و من
یکی چهره ی دین و افیونِ پست
دگر رو ، خودیهای تازی پرست.
@esmaeilmehrabiandatis
سروده : داتیس مهرابیان
شد از ارغوان _خونِ شیدانِ خاک
فرازان ، سرِ مهرگان ، تابناک
کز افتاده ، چون برگهای خزان
از این غرقِ خون ، سروهای جوان
از این آفریدون _شَهان ، پُر امید
سپیده دمان ، خون فشان ، بردمید
که آزادیِ میهن است ، آرمان
نِگون باد ! بنیانِ ضحاکیان
که مغزِ جوان میخورَد ، دینشان
دو مارِ خرافات و جهلِ زمان
🌸جشن مهرگان ، جشن خیزشِ ایرانیان در زیر درفش کاویانی (پرچم چرمینِ کاوه ی آهنگر ) بر آژی دهاک (ضحاک) است ، این جشن ، نماد پیروزی نور و اندیشه ، دانایی و خردورزیِ ایرانیان بر دین ها و فرهنگ های تاریک اندیش و یورشگر بر ایران است ، با خیزش کاوه و جوانان ایران ، بر ضحاک (نماد دین و دیندارانِ مارِ خرافات و جهل ، بر دوش ) ، فریدون از شاهزادگانِ نژاده ی کیانی به پادشاهی ایران رسید و ایران از دین و ستمِ ضحاک تازی رهایی یافت ، ضحاک یا آژی دهاک از سرزمین عربستان به ایران تاخته بود ، آن ستمگرِ خونریز ، پیشتر مرداس ، پدر خود را نیز کشته بود (شاید دین یا ادیان دیگر را ، برای ضحاک که خود نمادِ آیینِ ستم و ستمگری است ، از نظر برداشت و تاثیر از آن ادیان ، پدر یا سرچشمه به شمار آورده اند ، زیرا هر دین ، که قدرت می گیرد ، دین و دیندارانِ چیره ی پیش از خود را نابود می کند ) ضحاک (دین چیره شده ) بیش از هزار و چند سال ستمش بر ایران و دینش بر مغزها ، چیره بود تا جوانان ایرانی با همراهی کاوه و فریدون او را شکست دادند و در زیر کوه دماوند ، به بندش کشیدند.
🌸 مهرگان ، جشن باستان ، جشنِ راستی و اهریمن ستیزی ، به زیبایی و بزرگی جشن نوروز است.
این جشن به باورِ نیاکانِ نیک اندیشمان ، ره آوردِ ایزدمهر ، ایزد دوستی و پیمان و پیوند است.
☀️ در مهریشت آمده که گردونهی مهر را چهار اسب سپیدِ نامیرا با پاهایی از زر و سیم میکشند. ایزد مهر یا میترا/میترَه تواناترین ایزد است و پیش از خورشید از البرز سر بر میکشد و چکاد(قله)های زرین را پشت سر میگذارد و بر همه سرزمینهایی که ایرانیان زندگی میکنند، سر میکشد. او بر دیوِ دروغ و دروج میتازد و پیروز میشود.
این جشن درروزِ مهر از مهرماه ، آغاز و تا رام روز ، با شکوه تمام برگزار می شود.
مگر باز ، گردونه ی مهر را
سواران ، رَسَد میترای ، رها
درفشی ، ز موهای رقصان ، به باد
بر البرز ، افرازد این کاوه_ زاد
که ایران بخیزد به فَرِّ بلند
و ضحاکِ تازی ، در افتد به بند
☀️ در افسانهها، آژیدهاک دیوی با سه سر، شش چشم و سه پوزه است ، می گویند پیکر او را اگر بشکافند جهان پر از جانوران زیانبار همچون کژدم (عقرب) خواهد شد. آژیدهاک نماد بدکرداری است که میخواهد آتشِ عشق و مهر را در جهان و در دل مردمان خاموش کند ، جمشیدشاه در برابر او پایداری میکند . پس ، او شهناز و ارنواز ، خواهران جمشید را میرباید و جمشید را به دو نیم میکند. و بر ایران و مغز ایرانیان چیره می شود.
هنگامی که شاه می شود ، ابلیس بر شانههایش بوسه می زند و دو مار از آنها می رویند (شاید فردید و منظوره از این اسطوره همان دین و خرافات باشد که مغز جوانان را فراگرفته و اسیر نادانی و تعصب خود می کند که گفته شده خوراک آن مارها ، مغز جوانان است.)
همان آژدیهاک ، دیوِ سه سر
که هست آن نخستین سرش ، مستِ زَر
و دوم سرش ، دینِ مردم فریب
و سوم سرش ، رسمهای عجیب
که نادانی افزاید و خون خُورَد
تنِ نوجوانانِ گلگون خُورَد
همان زاده ی دینِ تازی تبار
همان بد سرشتِ پدر کُش ، که مار
به دو ، شانه اش رقصد امروز هم
به ایران ، بیافزوده اندوه و غم
و شش ، چشم دارد ، پُر از خشم و کین
به هر سوی ، گردان ، در این سرزمین
که ناگاه شادی ، نرقصد ، رها
نبوسَد لبی ، غنچه ی خنده را
چنین اهرمن_ دیوِ دین_باره ای
مقدس ، خدا گویِ خون خواره ای
ز دورانِ شاهنشهانِ کُهَن
به دو چهره ، رو کرده بر ما و من
یکی چهره ی دین و افیونِ پست
دگر رو ، خودیهای تازی پرست.
@esmaeilmehrabiandatis