اپیزود سوم
سوسیالیسم معنوی
دریغا پدران !
ناخوانده شاهنامه
شناسنامه هایتان را به موجِ بیگانه انگشت
به سفری زیارتی / سیاهاندید
آن ترین اتفاق را
پیش از آن
در لانه روباهی پیر ، شیر داده
انقلابانیده بودند
وقتی که شیخانِ شهرآشوب
پیپ های «کا گ ب » در زیر اَبای الفبا
به لب ، لبانیده
فرانشیزِ کنفرانسهای پی در پی را
فرانچیزه
با لُپ های گل انداخته
گوآدا لوپیده بودند
پدربزرگ ، پیچ رادیو را پیچاند
و درست روی موجِ بی بی_ سی مِ سمعکش افتاد
و به زبانِ سوسیالیسمِ معنوی
فحش کشید
به خط میخی و ویسپَردِ پهلوی
بعد از نمازِ بی نیاز
«بی بی» چای را دم کرده
قبض آب و برقِ مجانی را
لای جانمازِ پدربزرگ
تسبیح پاره کرد
برای ، ترین اتفاقی
که هنوز هم انقلاب نیفتاده بود
#داتیس_مهرابیان
#گلهای_حسرت۳
#درگاه_نوسروده_ها_و_نقاشیها
https://www.tg-me.com/datismehrabianart
@esmaeilmehrabiandatis
سوسیالیسم معنوی
دریغا پدران !
ناخوانده شاهنامه
شناسنامه هایتان را به موجِ بیگانه انگشت
به سفری زیارتی / سیاهاندید
آن ترین اتفاق را
پیش از آن
در لانه روباهی پیر ، شیر داده
انقلابانیده بودند
وقتی که شیخانِ شهرآشوب
پیپ های «کا گ ب » در زیر اَبای الفبا
به لب ، لبانیده
فرانشیزِ کنفرانسهای پی در پی را
فرانچیزه
با لُپ های گل انداخته
گوآدا لوپیده بودند
پدربزرگ ، پیچ رادیو را پیچاند
و درست روی موجِ بی بی_ سی مِ سمعکش افتاد
و به زبانِ سوسیالیسمِ معنوی
فحش کشید
به خط میخی و ویسپَردِ پهلوی
بعد از نمازِ بی نیاز
«بی بی» چای را دم کرده
قبض آب و برقِ مجانی را
لای جانمازِ پدربزرگ
تسبیح پاره کرد
برای ، ترین اتفاقی
که هنوز هم انقلاب نیفتاده بود
#داتیس_مهرابیان
#گلهای_حسرت۳
#درگاه_نوسروده_ها_و_نقاشیها
https://www.tg-me.com/datismehrabianart
@esmaeilmehrabiandatis
Forwarded from Datis mehrabian art
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
در دورِ هستی و مستی
« می » می چکد از تاک
تا که بدانی
تکیه ندارد این تکیده ی در هیچ
ریشه دوان.
#داتیس_مهرابیان
#درگاه_نوسروده_ها_و_نقاشیها
https://www.tg-me.com/datismehrabianart
« می » می چکد از تاک
تا که بدانی
تکیه ندارد این تکیده ی در هیچ
ریشه دوان.
#داتیس_مهرابیان
#درگاه_نوسروده_ها_و_نقاشیها
https://www.tg-me.com/datismehrabianart
Forwarded from Datis mehrabian art
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
جز رد پاهای خودم
هیچ پرنده ای پر نمی زند در باد
باد که آشیانه ی ویران
می تکانَد از شاخه ی شعر
#داتیس_مهرابیان
#درگاه_نوسروده_ها_و_نقاشیها
https://www.tg-me.com/datismehrabianart
هیچ پرنده ای پر نمی زند در باد
باد که آشیانه ی ویران
می تکانَد از شاخه ی شعر
#داتیس_مهرابیان
#درگاه_نوسروده_ها_و_نقاشیها
https://www.tg-me.com/datismehrabianart
#کلاه_آهنی
غزلِ درد
شهید ! از خاک برخیز و ببین ایران به دست کیست
گل و گلزارِ خونین ، بیشه ی شیران به دست کیست
تو جان دادی که نعشِ دختران ، در چنگِ بَعثی بود
ببین امروز ناموسِ وطن ، گریان به دست کیست
همان بَعثی که در قلبت گلوله کاشت امروز ، او
به «حَشد و شَعب » گفتن ، پرچمش رقصان به دست کیست
به دانشگاه میتازد ، به ارتش ، رخنهگر خیزد
و ما خفته ، نمیپرسیم شب ، دژبان به دست کیست
شد از بیگانگان ، پُستِ سیاسیون_رجال انبوه
عیان بنگر ! نخِ این خیمه شب گَردان ، به دست کیست
چه سرهای سری رفتند و « میدانِ کلاه آهن»
به پا شد در عراق آن غیرتِ گردان به دست کیست
و زائر ، سر نجنبانَد دریغا در عراق امروز
که خون و آبروی پاکِ سرهنگان به دست کیست
به زندان شد هر آنکس گفت حشدُالشَعْبی از ما نیست
شهید ! از خاک برخیز و بگو ایران به دست کیست ؟!
#داتیس_مهرابیان
#میدان_کلاه_آهنی ؛ میدانی ساخته شده از پنج هزار کلاهخودِ شهیدان ایران در کنار طاق نصرت ،شمشیرهای قادسیه در عراق
۸۰ هزار نیروی حشدشعبی به نام دانشجو و بیش از دویست هزار در ارگان ها هستند
#درگاه_نگارین_چکامه_داتیس_مهرابیان
@esmaeilmehrabiandatis
غزلِ درد
شهید ! از خاک برخیز و ببین ایران به دست کیست
گل و گلزارِ خونین ، بیشه ی شیران به دست کیست
تو جان دادی که نعشِ دختران ، در چنگِ بَعثی بود
ببین امروز ناموسِ وطن ، گریان به دست کیست
همان بَعثی که در قلبت گلوله کاشت امروز ، او
به «حَشد و شَعب » گفتن ، پرچمش رقصان به دست کیست
به دانشگاه میتازد ، به ارتش ، رخنهگر خیزد
و ما خفته ، نمیپرسیم شب ، دژبان به دست کیست
شد از بیگانگان ، پُستِ سیاسیون_رجال انبوه
عیان بنگر ! نخِ این خیمه شب گَردان ، به دست کیست
چه سرهای سری رفتند و « میدانِ کلاه آهن»
به پا شد در عراق آن غیرتِ گردان به دست کیست
و زائر ، سر نجنبانَد دریغا در عراق امروز
که خون و آبروی پاکِ سرهنگان به دست کیست
به زندان شد هر آنکس گفت حشدُالشَعْبی از ما نیست
شهید ! از خاک برخیز و بگو ایران به دست کیست ؟!
#داتیس_مهرابیان
#میدان_کلاه_آهنی ؛ میدانی ساخته شده از پنج هزار کلاهخودِ شهیدان ایران در کنار طاق نصرت ،شمشیرهای قادسیه در عراق
۸۰ هزار نیروی حشدشعبی به نام دانشجو و بیش از دویست هزار در ارگان ها هستند
#درگاه_نگارین_چکامه_داتیس_مهرابیان
@esmaeilmehrabiandatis
🌹#پاییزان۱۵
رفتی و در بغضِ یادت ، مانده ام
از نمِ بارانِ عشق آکنده ام
دفترِ پاییزم و خِش ، خِش ، سکوت
شعرِ چشمت را ، غزل اشکانده ام
#داتیس_مهرابیان
@esmaeilmehrabiandatis
رفتی و در بغضِ یادت ، مانده ام
از نمِ بارانِ عشق آکنده ام
دفترِ پاییزم و خِش ، خِش ، سکوت
شعرِ چشمت را ، غزل اشکانده ام
#داتیس_مهرابیان
@esmaeilmehrabiandatis
#خرد_نامه_پایان_شاهنامه
مجموعه دوازده هزار بیتی از جانبازی های پهلوانان ایران در برابر دشمنان این مرز و بوم ، از زمان یورش اعراب تا پیروزی های رادمان پور ماهک
سروده ؛ داتیس مهرابیان
@esmaeilmehrabiandatis
مجموعه دوازده هزار بیتی از جانبازی های پهلوانان ایران در برابر دشمنان این مرز و بوم ، از زمان یورش اعراب تا پیروزی های رادمان پور ماهک
سروده ؛ داتیس مهرابیان
@esmaeilmehrabiandatis
داتیس مهرابیان
#خرد_نامه_پایان_شاهنامه #سروده_داتیس_مهرابیان (بازخوانی خردمندانه ی تاریخ و سرگذشت پهلوانان ایران در برابر دژخیمان و یورشگران به خاک پاکِ میهن ) #پهلوان_نامه در پهلوان نامه ؛ #سنباد_نامه #بهزادان_نامه #به_آفرید_نامه #استاذسیس و... #ابیات_۸۷۲۲_۸۷۵۶ #سنباد_نامه…
#خرد_نامه_پایان_شاهنامه
#سروده_داتیس_مهرابیان
(بازخوانی خردمندانه ی تاریخ و سرگذشت پهلوانان ایران در برابر دژخیمان و یورشگران به خاک پاکِ میهن )
#پهلوان_نامه
در پهلوان نامه ؛
#سنباد_نامه #بهزادان_نامه #به_آفرید_نامه #استاذسیس و...
#ابیات_۸۷۵۶_تا_۸۷۷۶
#سنباد_نامه
#بخش_شست_و_هشتم
موبَد آموزگار که در دمِ رفتنِ بهزادان (ابو مسلم خراسانی ) برای آماده سازی خیزش بزرگ ایرانیان در برابر مروانیان مسیحی ( همان امویان مسیحی نستوری که برای خود شجره نامه و تایید نامه های عربی و دین برجسته می ساختند ) ، آماجش دگرگون کردنِ دیدگاه بهزادان درباره اعراب بود و می خواست به او بشناساند دینی را که مروانیان اموی از در هم آمیزی یهودیت ، مسیحیت و زرتشتی بنیان نهاده اند ، یکسویه نگر( و مطلق اندیش ) است
از اینرو به بهزادان گفت ؛
_ در برابر انگ زدن های عرب ها و دین شان به دیگر اندیشان و دیگر باوران و یکسویه نگری آنها که دین شان را رسا و راستین می دانند و همه را کافر می پندارند ، در بینش زرتشت ، بدی و ناراستی را انسان می آفریند ، نه خداوند.
و پیر دانا به پیوست سخنان موبَد - آموزگار گفت ؛
بر پایۀ دیدگاه ها و اندیشه های کهن میترایی و پیشا زرتشتی ، انسان ، دارای ویژگی آزادی گزینش است. انسان ، آزاد است که چگونه بیندیشد و با خواست خویش آنچه را که دوست دارد ، برگزیند.
بهزادان پرسید آزادی انسان در گزینش این دو گوهر برابر بر هم ، چگونه است و این دو گانگی چگونه در انسان گِرد می آید؟
پیر دانا سکوت کرد و به موبد اشاره نمود که پاسخ بهزادان را بدهد
و موبد آموزگار گفت ؛
_ بیگمان آزادی اندیشه و گزینش انسان، او را در گونه ی گزینش و نگرشش به زندگی ، پاسخگو خواهد کرد، بدینسان بر پایه ی قانون اشا که هنجار درست هستی است ، هر کرداری از انسان ، بازتاب هماهنگ با گزینش اوست.
زرتشت ، اندیشۀ انسان دانا را که از برخورد دو گوهر همزاد و برابر برهم ، پدیدار می شود، سپنتهَ مینو (منش نیک و سازنده ، نیروی فزاینده)و اَنگره مینو ( نیروی کاهنده و آسیب رسان )می نامد.
سپس با گفتاری حماسی و پر شور ، اندیشه تمام خواهی اعراب حجازی و خویش_ نیک بینی و یکسویه بینی اعراب را به سنجه ی ستیهیدن گرفت.
که نستوریانِ مسیحی به تاز
عرب تازیانند گردن فراز
ز دینِ مسیح و یهود و بتان
وَز آیین ما آریا مردمان
کنون پروریدند دینی نوین
حجازی نژادان ، به خویی سلین
بدین خویِ تازشگر و بی امان
دگرباوران را گرفتند ، جان
تو این سرکشان را چو شاپور شاه
به تیغ و به زنجیر ، آور به راه
کز اعراب نیرو برآید تو را
هم از گُرد و پهلانِ ایرانِ جدا
فراهم شود لشکری ، پشتِ تو
در این خیزش است آهنین مُشت تو
جوان از خراسان و از سیستان
ز ری ، تا به کرمان ، یلان و مهان
سپاهی فراهم شود جاودان
هخایی منش ، همچو ساسانیان
اشویی بگیرد اگر جان تو
رها گردد ایران به دستان تو
گذاری چو بنیادِ شاهنشهی
خلافت نیابد به ایران ، رهی
عرب گر نشینَد در ایران به تخت
شود روزُ ایرانیان ، شامِ سخت
بگیرند اگر فرّ و فرهنگ را
دگر آریایی نگردد رها
که نستوریانِ حجازی تبار
به مارانِ بر شانه ها ، مغز خوار
مسیحی دگر میتراشند باز
ز سیره نویسی ، رسولی فراز
از آیین شان سوزد این سرزمین
نگر کن که ایران سِپَردن به کین
چه سازد به نیروی خونین کفن
از این تازیانِ نژاد اهرمن
ببین پارسی این زبان نکو
دوباره شود نقل هر گفتگو
رهایش کن از اَنگِ اهریمنان
از آیینِ این تازیانِ دمان
اگر دل سپاری به آیینشان
نه ذهنت رها گردد و نه اِران
#داتیس_مهرابیان
راستا دارد ...
#درگاه_نگارین_چکامه_داتیس_مهرابیان
@esmaeilmehrabiandatis
#سروده_داتیس_مهرابیان
(بازخوانی خردمندانه ی تاریخ و سرگذشت پهلوانان ایران در برابر دژخیمان و یورشگران به خاک پاکِ میهن )
#پهلوان_نامه
در پهلوان نامه ؛
#سنباد_نامه #بهزادان_نامه #به_آفرید_نامه #استاذسیس و...
#ابیات_۸۷۵۶_تا_۸۷۷۶
#سنباد_نامه
#بخش_شست_و_هشتم
موبَد آموزگار که در دمِ رفتنِ بهزادان (ابو مسلم خراسانی ) برای آماده سازی خیزش بزرگ ایرانیان در برابر مروانیان مسیحی ( همان امویان مسیحی نستوری که برای خود شجره نامه و تایید نامه های عربی و دین برجسته می ساختند ) ، آماجش دگرگون کردنِ دیدگاه بهزادان درباره اعراب بود و می خواست به او بشناساند دینی را که مروانیان اموی از در هم آمیزی یهودیت ، مسیحیت و زرتشتی بنیان نهاده اند ، یکسویه نگر( و مطلق اندیش ) است
از اینرو به بهزادان گفت ؛
_ در برابر انگ زدن های عرب ها و دین شان به دیگر اندیشان و دیگر باوران و یکسویه نگری آنها که دین شان را رسا و راستین می دانند و همه را کافر می پندارند ، در بینش زرتشت ، بدی و ناراستی را انسان می آفریند ، نه خداوند.
و پیر دانا به پیوست سخنان موبَد - آموزگار گفت ؛
بر پایۀ دیدگاه ها و اندیشه های کهن میترایی و پیشا زرتشتی ، انسان ، دارای ویژگی آزادی گزینش است. انسان ، آزاد است که چگونه بیندیشد و با خواست خویش آنچه را که دوست دارد ، برگزیند.
بهزادان پرسید آزادی انسان در گزینش این دو گوهر برابر بر هم ، چگونه است و این دو گانگی چگونه در انسان گِرد می آید؟
پیر دانا سکوت کرد و به موبد اشاره نمود که پاسخ بهزادان را بدهد
و موبد آموزگار گفت ؛
_ بیگمان آزادی اندیشه و گزینش انسان، او را در گونه ی گزینش و نگرشش به زندگی ، پاسخگو خواهد کرد، بدینسان بر پایه ی قانون اشا که هنجار درست هستی است ، هر کرداری از انسان ، بازتاب هماهنگ با گزینش اوست.
زرتشت ، اندیشۀ انسان دانا را که از برخورد دو گوهر همزاد و برابر برهم ، پدیدار می شود، سپنتهَ مینو (منش نیک و سازنده ، نیروی فزاینده)و اَنگره مینو ( نیروی کاهنده و آسیب رسان )می نامد.
سپس با گفتاری حماسی و پر شور ، اندیشه تمام خواهی اعراب حجازی و خویش_ نیک بینی و یکسویه بینی اعراب را به سنجه ی ستیهیدن گرفت.
که نستوریانِ مسیحی به تاز
عرب تازیانند گردن فراز
ز دینِ مسیح و یهود و بتان
وَز آیین ما آریا مردمان
کنون پروریدند دینی نوین
حجازی نژادان ، به خویی سلین
بدین خویِ تازشگر و بی امان
دگرباوران را گرفتند ، جان
تو این سرکشان را چو شاپور شاه
به تیغ و به زنجیر ، آور به راه
کز اعراب نیرو برآید تو را
هم از گُرد و پهلانِ ایرانِ جدا
فراهم شود لشکری ، پشتِ تو
در این خیزش است آهنین مُشت تو
جوان از خراسان و از سیستان
ز ری ، تا به کرمان ، یلان و مهان
سپاهی فراهم شود جاودان
هخایی منش ، همچو ساسانیان
اشویی بگیرد اگر جان تو
رها گردد ایران به دستان تو
گذاری چو بنیادِ شاهنشهی
خلافت نیابد به ایران ، رهی
عرب گر نشینَد در ایران به تخت
شود روزُ ایرانیان ، شامِ سخت
بگیرند اگر فرّ و فرهنگ را
دگر آریایی نگردد رها
که نستوریانِ حجازی تبار
به مارانِ بر شانه ها ، مغز خوار
مسیحی دگر میتراشند باز
ز سیره نویسی ، رسولی فراز
از آیین شان سوزد این سرزمین
نگر کن که ایران سِپَردن به کین
چه سازد به نیروی خونین کفن
از این تازیانِ نژاد اهرمن
ببین پارسی این زبان نکو
دوباره شود نقل هر گفتگو
رهایش کن از اَنگِ اهریمنان
از آیینِ این تازیانِ دمان
اگر دل سپاری به آیینشان
نه ذهنت رها گردد و نه اِران
#داتیس_مهرابیان
راستا دارد ...
#درگاه_نگارین_چکامه_داتیس_مهرابیان
@esmaeilmehrabiandatis
رمان نوزایی (رنسانس ایرانی )
نویسنده ؛ داتیس مهرابیان
@esmaeilmehrabiandatis
https://www.tg-me.com/datismehrabianart
نویسنده ؛ داتیس مهرابیان
@esmaeilmehrabiandatis
https://www.tg-me.com/datismehrabianart
داتیس مهرابیان
#نوزایی_و_بازآفرینی #نویسنده_داتیس_مهرابیان کالبد شکافی فرهنگ ایران و شرق باستان #استوره_ها(اسطوره) #عشق_اسپندیاد_و_پری_دریای #بخش_۳۵ ❤️هماوردی با عشق💔 در آن معاشقه ی ذراتِ گیتیک، پری دریایی ، آواز در داد ؛ که ای اسپندیاد! دیو و خدای "من" با هم در ستیزند.…
#نوزایی_و_بازآفرینی
#نویسنده_داتیس_مهرابیان
#استوره_ها(اسطوره)
#عشق_اسپندیاد_و_پری_دریایی
#بخش_۳۶
#ستیز_ماده_تاریک_با_خاموشی
راه ساحلی را به سوی خانه در پیش گرفت و سرافکنده و غمگین ، زیر لب ، شروع به نفرین و سرزنش خودش کرد که چرا به گفته ها و دل نگرانی های مادر توجه نکرده و دل به موجودی عجیب و مرموز بسته است ، سخن های پری را به یاد آورد که از دیو و خدای درون ، گفته بود.
خشمگین ، گیوه هایش را زیر کپه های صدف و سنگ ریزه ی ساحل زد و به هوا پرتشان کرد و سربلند کرده ، فرودشان را در دست های موجها پایید.
ناگهان از چیزی که در باریک راه ساحلی می دید ، شگفت زده شد ، گامهایش را تندتر برداشت و کم کم شروع به دویدن کرد .
مادرش را می دید که تور ماهیگیری بر دوش ، همراه با مردی بلند اندام و تنومند پیش می رود حدس زد که مادر به دنبال او به ساحل رفته و وقتی دیده او در قایقش نیست و به دریا نرفته ، تورماهیگیری و فانوس را از قایق برداشته و به خانه می رود ، اما چرا با آن مرد ؟ او دیگر کیست ؟!
اسپندیاد نفس زنان به مادرش رسید . و شگفتی اش وقتی بیشتر شد ، که دید آن مرد جمشر است.
او که سپیده دم ، مینتور گاوسر یا همان بابای دریا را در پیکر و لباس جمشر دیده بود و اکنون او را دوشادوش مادرش می دید ، ترسی غریب در جان و روانش احساس کرد ، تنش لرزید و دست و بازوان خود را در هم فشرد.
مادر که انتظار دیدن فرزند را در آن زمان از روز و با آن سر و لباس خیس نداشت ، بهت زده پرسید ؛
- اینجا چکار می کنی ؟ چرا باز دریا نرفته ای ! ؟ ، نکند به جای صید ، مشغول بازی و شنا با بچه ها بوده ای ؟
اسپندیاد پاسخی نداد و همچنان با اخم و ترس به صورت جمشر خیره بود ، جمشر خنده ای خلط آور همچون سرفه ای بریده ، بریده کرد و گفت ؛
- چطوری اسپندیاد !چقدر شبیه پدرت شده ای ، با اینکه در یک شهر و در ساحلی نزدیک به هم زندگی می کنیم اما مدتهاست تو را ندیده ام ، چون به کار تجارت ادویه مشغول شده ام و ماهیگیری نمی کنم ، راهم را از دریا به سوی خشکی ها و شهرها باز کرده ام ، چون دوست ندارم به سرنوشت پدرت گرفتار شوم ، اکنون می بینم بزرگ و برومند شده ای ! داشتم به مادرت می گفتم که می توانم تو را نیز برای تجارت در خشکی با خودم به شهرهای زیبا ببرم.
اسپندیاد با ناراحتی گفت ؛
من هم مدتهاست که جمشر را ندیده ام اما شما را چرا ! تازه همین امروز سپیده دم ، دیدم .
مرد باز هم قهقهه ای تنفر آمیز سر داد ...
ادامه دارد ...
#درگاه_نگارین_چکامه_داتیس_مهرابیان
@esmaeilmehrabiandatis
#نویسنده_داتیس_مهرابیان
#استوره_ها(اسطوره)
#عشق_اسپندیاد_و_پری_دریایی
#بخش_۳۶
#ستیز_ماده_تاریک_با_خاموشی
راه ساحلی را به سوی خانه در پیش گرفت و سرافکنده و غمگین ، زیر لب ، شروع به نفرین و سرزنش خودش کرد که چرا به گفته ها و دل نگرانی های مادر توجه نکرده و دل به موجودی عجیب و مرموز بسته است ، سخن های پری را به یاد آورد که از دیو و خدای درون ، گفته بود.
خشمگین ، گیوه هایش را زیر کپه های صدف و سنگ ریزه ی ساحل زد و به هوا پرتشان کرد و سربلند کرده ، فرودشان را در دست های موجها پایید.
ناگهان از چیزی که در باریک راه ساحلی می دید ، شگفت زده شد ، گامهایش را تندتر برداشت و کم کم شروع به دویدن کرد .
مادرش را می دید که تور ماهیگیری بر دوش ، همراه با مردی بلند اندام و تنومند پیش می رود حدس زد که مادر به دنبال او به ساحل رفته و وقتی دیده او در قایقش نیست و به دریا نرفته ، تورماهیگیری و فانوس را از قایق برداشته و به خانه می رود ، اما چرا با آن مرد ؟ او دیگر کیست ؟!
اسپندیاد نفس زنان به مادرش رسید . و شگفتی اش وقتی بیشتر شد ، که دید آن مرد جمشر است.
او که سپیده دم ، مینتور گاوسر یا همان بابای دریا را در پیکر و لباس جمشر دیده بود و اکنون او را دوشادوش مادرش می دید ، ترسی غریب در جان و روانش احساس کرد ، تنش لرزید و دست و بازوان خود را در هم فشرد.
مادر که انتظار دیدن فرزند را در آن زمان از روز و با آن سر و لباس خیس نداشت ، بهت زده پرسید ؛
- اینجا چکار می کنی ؟ چرا باز دریا نرفته ای ! ؟ ، نکند به جای صید ، مشغول بازی و شنا با بچه ها بوده ای ؟
اسپندیاد پاسخی نداد و همچنان با اخم و ترس به صورت جمشر خیره بود ، جمشر خنده ای خلط آور همچون سرفه ای بریده ، بریده کرد و گفت ؛
- چطوری اسپندیاد !چقدر شبیه پدرت شده ای ، با اینکه در یک شهر و در ساحلی نزدیک به هم زندگی می کنیم اما مدتهاست تو را ندیده ام ، چون به کار تجارت ادویه مشغول شده ام و ماهیگیری نمی کنم ، راهم را از دریا به سوی خشکی ها و شهرها باز کرده ام ، چون دوست ندارم به سرنوشت پدرت گرفتار شوم ، اکنون می بینم بزرگ و برومند شده ای ! داشتم به مادرت می گفتم که می توانم تو را نیز برای تجارت در خشکی با خودم به شهرهای زیبا ببرم.
اسپندیاد با ناراحتی گفت ؛
من هم مدتهاست که جمشر را ندیده ام اما شما را چرا ! تازه همین امروز سپیده دم ، دیدم .
مرد باز هم قهقهه ای تنفر آمیز سر داد ...
ادامه دارد ...
#درگاه_نگارین_چکامه_داتیس_مهرابیان
@esmaeilmehrabiandatis
پاییزان
اثر داتیس مهرابیان
به سفارش مهربان ابراهیم سنگاری
✨🍂✨🍂✨🍂✨
#پاییزان۱۵
مانده بودم که چه رنگ است ، حریرِ تنِ زیباش
این همه رنگ به رقص است ، چرا بر قد و بالاش
از مزاری ، گلِ حسرت به سخن ، غنچه شکوفانْد
گفت ؛ دلشاد بِزی ! ، عمر نیارزَد غمِ دنیاش
#داتیس_مهرابیان
@esmaeilmehrabiandatis
اثر داتیس مهرابیان
به سفارش مهربان ابراهیم سنگاری
✨🍂✨🍂✨🍂✨
#پاییزان۱۵
مانده بودم که چه رنگ است ، حریرِ تنِ زیباش
این همه رنگ به رقص است ، چرا بر قد و بالاش
از مزاری ، گلِ حسرت به سخن ، غنچه شکوفانْد
گفت ؛ دلشاد بِزی ! ، عمر نیارزَد غمِ دنیاش
#داتیس_مهرابیان
@esmaeilmehrabiandatis
Forwarded from Datis mehrabian art
شبحِ ایستاده در مِه را
زنده از آن رو مپندار
که بر شانه ،
کلاغ می گیرد و
بر سر ،
کلاه
شاید مترسکیست که از ترسِ تنهایی
برای کلاغانی که چشمانش را در آورده اند می میرد
آنگونه که من مُرده ام
دیرزمانی از دوریِ تو
تو
که سنگدل از
پشتِ شیشه های مِه گرفته ی پاییز
نمی شنوی
هیاهوی برگ آلودِ شاخه ها را در آغوشِ باد
و عطرِ خاک باران خورده را
در نَم نمِ کوچه های سردِ نگاهم
چشم انتظار
#داتیس_مهرابیان
#درگاه_نوسروده_ها_و_نقاشیها
https://www.tg-me.com/datismehrabianart
زنده از آن رو مپندار
که بر شانه ،
کلاغ می گیرد و
بر سر ،
کلاه
شاید مترسکیست که از ترسِ تنهایی
برای کلاغانی که چشمانش را در آورده اند می میرد
آنگونه که من مُرده ام
دیرزمانی از دوریِ تو
تو
که سنگدل از
پشتِ شیشه های مِه گرفته ی پاییز
نمی شنوی
هیاهوی برگ آلودِ شاخه ها را در آغوشِ باد
و عطرِ خاک باران خورده را
در نَم نمِ کوچه های سردِ نگاهم
چشم انتظار
#داتیس_مهرابیان
#درگاه_نوسروده_ها_و_نقاشیها
https://www.tg-me.com/datismehrabianart
رمان نوزایی (رنسانس ایرانی )
نویسنده ؛ داتیس مهرابیان
@esmaeilmehrabiandatis
https://www.tg-me.com/datismehrabianart
نویسنده ؛ داتیس مهرابیان
@esmaeilmehrabiandatis
https://www.tg-me.com/datismehrabianart
داتیس مهرابیان
#نوزایی_و_بازآفرینی #نویسنده_داتیس_مهرابیان #استوره_ها(اسطوره) #عشق_اسپندیاد_و_پری_دریایی #بخش_۳۶ #ستیز_ماده_تاریک_با_خاموشی راه ساحلی را به سوی خانه در پیش گرفت و سرافکنده و غمگین ، زیر لب ، شروع به نفرین و سرزنش خودش کرد که چرا به گفته ها و دل نگرانی…
#نوزایی_و_بازآفرینی
#نویسنده_داتیس_مهرابیان
#استوره_ها(اسطوره)
#عشق_اسپندیاد_و_پری_دریایی
#بخش_۳۷
#نبرد_ماده_تاریک_با_خاموشی
🍂 مادر که از سخنان اسپندیاد و جمشر ، چیزی دستگیرش نشده بود، دست فرزند را گرفت و رو به جمشر گفت ؛
- سپاسگزار خواهم بود اگر در سفر هایتان ، اسپندیاد را نیز با خود ببرید ، شما از سرمایه ی دانش و تجربه ی خود به او دهش خواهید کرد و من نیز سرمایه و توشه ی سفر و کارش را در میان خواهم گذاشت.
جمشر سبیل هایش را لای انگشتان درشت و سیاهش تاب داد و گفت؛
- من به یاد دوستم " گیومرته" ، برای فرزندش هر کار که از دستم برآید ، کوتاهی نخواهم کرد. و در حالی که راهش را به سوی کلبه ی چوبی و خشت و گِلش ، کج می کرد و از اسپندیاد و مادرش جدا می شد ، باز قهقهه ای زد و ادامه داد ؛
- البته اگر اسپندیاد مانند من شیدای گنج های پیدا و پنهان باشد.
اسپندیاد با همان ترس و دلهره ای که با دیدن آن مرد در وجودش افتاده بود ، با ناراحتی از مادرش پرسید ؛
- چرا با مردی که نمی دانی چگونه آدمی است ، در مورد زندگی و مشکلاتمان گفتگو کرده ای ؟ چرا با او ؟
من از این مرد بیزارم و تردید دارم که جمشر باشد.
و بگو مادرجان ! تو از کدام سرمایه سخن می گویی ؟ آیا جز چند ماهی نمک سود و مقداری جو و گندم در خم شکسته مان چیزی بیشتر داریم که به آن مرد گنجور ، پیشنهاد سرمایه گذاری می دهی ؟
مادر با خشم گفت ؛ یاوه می گویی فرزند! او دوست دیرین پدرت و همسایه ی ماست ، چرا می گویی جمشر نیست ، نمی دانم امروز چه بر سرت آمده است.
و همینطور که گامهایش را بر سینه ی نرم شن ها می گذاشت و پیش می رفت ، برای پنهان نگاه داشتن گنجینه ی کوچک مرواریدهایش که شبهای پیش از صدف ها و شکم ماهی بیرون آورده و در پستوی خانه ، چال کرده بود ، بی درنگ ، بر سر اسپندیاد فریاد زد ؛
- تو اول به من بگو روزها کجا می روی که قایق و تور را به حال خود رها می کنی و شبها همچون میکده نشینان ، مست و پاتیل به خانه باز می گردی ؟ ،... خوب می دانم از روزی که گفتی دل به دختری باخته ای ، دیگر دل به کار نمی دهی و نمی دانم کجا می روی و چکار می کنی و هنوز هم عشقت را از من پنهان می کنی ، من مادر هستم و احساسم اشتباه نمی کند.
- اسپندیاد میان سخنان مادر ، چند بار ، آه کشید و سکوت کرد .
به خانه که رسیدند روی تخت چوبی اش افتاد و سر در بازوی اندیشه فرو برد .
نمی دانست با مادر ، درد دل کند یا نه ؟ !
با خودش اندیشید که اگر از شکست عشقی اش و رفتار و سخنان آن دختر زیبا به مادرش بگوید ، او را از خود نا امید خواهد کرد ، برای همین تلاش کرد زبان در کام نگه دارد و تمام آن شب را تا صبح در سکوت بگذراند .
تنها سخنی که در هنگام شام به مادرش گفت این بود؛
- مادرجان ! نگران نباش از فردا در کارم کوشاتر خواهم بود و ناامیدت نخواهم کرد.
سپس هر آنچه که مادرش درباره ی جمشر و راههای درآمد و زراندوزی گفت او همچون لالایی شنید و نشسته به خواب فرو رفت.
فردا ، سپیده دمان باز مانند همیشه پر توان از خواب برخاست ، تور ماهیگیری و فانوسش را برداشت و راهی دریا شد .
اینبار در هوای گرگ و میش و مه آلود صبحگاهی از باریک راه ساحلی نرفت و تلاش کرد خودش را از پایین دست راه ساحلی و از میان سنگلاخ و حاشیه ی نزدیک تر به موج های دریا به قایقش برساند تا چشمش به کلبه جمشر و پری دریایی نیفتد .
وقتی پا بر سر سنگها و تخته سنگهای کوچک و بزرگ می گذاشت ، در زیر پایش موج ها سر به صخره می کوبیدند و تن و لباسش از ذرات آب شور ، خیس می شد که ناگاه ،...
ادامه دارد...
#درگاه_نگارین_چکامه_داتیس_مهرابیان
@esmaeilmehrabiandatis
#نویسنده_داتیس_مهرابیان
#استوره_ها(اسطوره)
#عشق_اسپندیاد_و_پری_دریایی
#بخش_۳۷
#نبرد_ماده_تاریک_با_خاموشی
🍂 مادر که از سخنان اسپندیاد و جمشر ، چیزی دستگیرش نشده بود، دست فرزند را گرفت و رو به جمشر گفت ؛
- سپاسگزار خواهم بود اگر در سفر هایتان ، اسپندیاد را نیز با خود ببرید ، شما از سرمایه ی دانش و تجربه ی خود به او دهش خواهید کرد و من نیز سرمایه و توشه ی سفر و کارش را در میان خواهم گذاشت.
جمشر سبیل هایش را لای انگشتان درشت و سیاهش تاب داد و گفت؛
- من به یاد دوستم " گیومرته" ، برای فرزندش هر کار که از دستم برآید ، کوتاهی نخواهم کرد. و در حالی که راهش را به سوی کلبه ی چوبی و خشت و گِلش ، کج می کرد و از اسپندیاد و مادرش جدا می شد ، باز قهقهه ای زد و ادامه داد ؛
- البته اگر اسپندیاد مانند من شیدای گنج های پیدا و پنهان باشد.
اسپندیاد با همان ترس و دلهره ای که با دیدن آن مرد در وجودش افتاده بود ، با ناراحتی از مادرش پرسید ؛
- چرا با مردی که نمی دانی چگونه آدمی است ، در مورد زندگی و مشکلاتمان گفتگو کرده ای ؟ چرا با او ؟
من از این مرد بیزارم و تردید دارم که جمشر باشد.
و بگو مادرجان ! تو از کدام سرمایه سخن می گویی ؟ آیا جز چند ماهی نمک سود و مقداری جو و گندم در خم شکسته مان چیزی بیشتر داریم که به آن مرد گنجور ، پیشنهاد سرمایه گذاری می دهی ؟
مادر با خشم گفت ؛ یاوه می گویی فرزند! او دوست دیرین پدرت و همسایه ی ماست ، چرا می گویی جمشر نیست ، نمی دانم امروز چه بر سرت آمده است.
و همینطور که گامهایش را بر سینه ی نرم شن ها می گذاشت و پیش می رفت ، برای پنهان نگاه داشتن گنجینه ی کوچک مرواریدهایش که شبهای پیش از صدف ها و شکم ماهی بیرون آورده و در پستوی خانه ، چال کرده بود ، بی درنگ ، بر سر اسپندیاد فریاد زد ؛
- تو اول به من بگو روزها کجا می روی که قایق و تور را به حال خود رها می کنی و شبها همچون میکده نشینان ، مست و پاتیل به خانه باز می گردی ؟ ،... خوب می دانم از روزی که گفتی دل به دختری باخته ای ، دیگر دل به کار نمی دهی و نمی دانم کجا می روی و چکار می کنی و هنوز هم عشقت را از من پنهان می کنی ، من مادر هستم و احساسم اشتباه نمی کند.
- اسپندیاد میان سخنان مادر ، چند بار ، آه کشید و سکوت کرد .
به خانه که رسیدند روی تخت چوبی اش افتاد و سر در بازوی اندیشه فرو برد .
نمی دانست با مادر ، درد دل کند یا نه ؟ !
با خودش اندیشید که اگر از شکست عشقی اش و رفتار و سخنان آن دختر زیبا به مادرش بگوید ، او را از خود نا امید خواهد کرد ، برای همین تلاش کرد زبان در کام نگه دارد و تمام آن شب را تا صبح در سکوت بگذراند .
تنها سخنی که در هنگام شام به مادرش گفت این بود؛
- مادرجان ! نگران نباش از فردا در کارم کوشاتر خواهم بود و ناامیدت نخواهم کرد.
سپس هر آنچه که مادرش درباره ی جمشر و راههای درآمد و زراندوزی گفت او همچون لالایی شنید و نشسته به خواب فرو رفت.
فردا ، سپیده دمان باز مانند همیشه پر توان از خواب برخاست ، تور ماهیگیری و فانوسش را برداشت و راهی دریا شد .
اینبار در هوای گرگ و میش و مه آلود صبحگاهی از باریک راه ساحلی نرفت و تلاش کرد خودش را از پایین دست راه ساحلی و از میان سنگلاخ و حاشیه ی نزدیک تر به موج های دریا به قایقش برساند تا چشمش به کلبه جمشر و پری دریایی نیفتد .
وقتی پا بر سر سنگها و تخته سنگهای کوچک و بزرگ می گذاشت ، در زیر پایش موج ها سر به صخره می کوبیدند و تن و لباسش از ذرات آب شور ، خیس می شد که ناگاه ،...
ادامه دارد...
#درگاه_نگارین_چکامه_داتیس_مهرابیان
@esmaeilmehrabiandatis
Forwarded from Datis mehrabian art
مینابْستِره
از گروهه ؛ تاش و نقطه ها
پاژنامِ آفریده ؛ (عنوان اثر ) : نور در دامون
آفرینشگر ؛ #داتیس_مهرابیان
جشنواره تخفیفات پاییزی ، فروش آثار نقاشی و مینابسْتِره داتیس مهرابیان
۰۹۱۴۰۱۴۴۵۴۹
ارسال به سراسر ایران
#درگاه_نوسروده_ها_و_نقاشیها
https://www.tg-me.com/datismehrabianart
از گروهه ؛ تاش و نقطه ها
پاژنامِ آفریده ؛ (عنوان اثر ) : نور در دامون
آفرینشگر ؛ #داتیس_مهرابیان
جشنواره تخفیفات پاییزی ، فروش آثار نقاشی و مینابسْتِره داتیس مهرابیان
۰۹۱۴۰۱۴۴۵۴۹
ارسال به سراسر ایران
#درگاه_نوسروده_ها_و_نقاشیها
https://www.tg-me.com/datismehrabianart
👆نگارینه ؛ مینابْستِره
آفرینشگر ؛ #داتیس_مهرابیان
🍂🌸🍂
#پاییزان۱۶
نفسش نغمه زنان از لبِ پاییز شکفت
به تنِ مُرده ، مسیحا ، طرب انگیز شکفت
لاله از خونِ جوانان وطن ، در شبِ تار
تبِ خورشید به سر ، شعله برانگیز شکفت
#داتیس_مهرابیان
#درگاه_نگارین_چکامه_داتیس_مهرابیان
@esmaeilmehrabiandatis
آفرینشگر ؛ #داتیس_مهرابیان
🍂🌸🍂
#پاییزان۱۶
نفسش نغمه زنان از لبِ پاییز شکفت
به تنِ مُرده ، مسیحا ، طرب انگیز شکفت
لاله از خونِ جوانان وطن ، در شبِ تار
تبِ خورشید به سر ، شعله برانگیز شکفت
#داتیس_مهرابیان
#درگاه_نگارین_چکامه_داتیس_مهرابیان
@esmaeilmehrabiandatis
رمان نوزایی (رنسانس ایرانی )
نویسنده ؛ داتیس مهرابیان
@esmaeilmehrabiandatis
https://www.tg-me.com/datismehrabianart
نویسنده ؛ داتیس مهرابیان
@esmaeilmehrabiandatis
https://www.tg-me.com/datismehrabianart
داتیس مهرابیان
#نوزایی_و_بازآفرینی #نویسنده_داتیس_مهرابیان #استوره_ها(اسطوره) #عشق_اسپندیاد_و_پری_دریایی #بخش_۳۷ #نبرد_ماده_تاریک_با_خاموشی 🍂 مادر که از سخنان اسپندیاد و جمشر ، چیزی دستگیرش نشده بود، دست فرزند را گرفت و رو به جمشر گفت ؛ - سپاسگزار خواهم بود اگر در سفر…
#نوزایی_و_بازآفرینی
#نویسنده_داتیس_مهرابیان
#استوره_ها(اسطوره)
#عشق_اسپندیاد_و_پری_دریایی
#بخش_۳۸
#نبرد_ماده_تاریک_با_خاموشی
ناگاه احساس کرد ، بر شعله زاری از تیغ و سر نیزه پا گذاشته است زیر پایش را نگاه کرد او بی هوا بر روی تن یک سنگ ماهی بزرگ پا گذاشته بود .
سوزش و دردی کشنده را از کف پا تا مغز سرش احساس کرد ، از آنجا که می دانست ، زَهر ِسنگ ماهی به زودی تمام بدنش را بی حس خواهد کرد و به میان موج های خروشان خواهد انداخت ، با شتاب خود را به بالای صخره ای رساند ، دراز کشید و از درد به خود پیچید ، درد چنان زیاد بود که آرزو کرد ، پایش از بدنش جدا شود.
درد ، تاب و توانش را گرفت ، چشمهایش بسته شد و بی درنگ بی هوش شد.
پیکر خودش را دید که بی جان بر صخره افتاده است و دردی که دمی پیش وجودش را به آتش کشیده بود ، درمان شده است.
احساس کرد ، بسیار سبک شده است و با شتاب از زمین در حال دور شدن است .
پیکرش ، کوچک و کوچک تر شد ، و صخرها ، سنگ ریزه شدند ، او بالا و بالاتر رفت .
سبکی ، احساسی ناگفتی و شادی بخش به او داد ، ناخودآگاه پلکهایش را برهم نهاد و کمان لبخندش گسترده تر شد .
مدتی در این حال خوش ، رها بود. چشم که گشود ، ناگهان خودش را در گستره ای از تاریکی یافت.
وحشت زده به هر سو چشم دوانید اما انگار که چشمش را در قیر باز کرده باشد ، جز سیاهی چیزی به چشمش نیامد.
صداهایی همچون چرخش دو سنگ بزرگ آسیابِ تهی از گندم بر روی هم در ناله ی به هم پیوسته ی چرخ یک گاری فرسوده و یورش جیغ مرغی دریایی که مانند نخی از آواز کشیده شده باشد و تمام نشود ، آن فضای تاریک را پر کرده بود.
فریاد زد ؛
-اینجا کجاست ؟کسی صدای مرا می شنود ؟
صدایش پژواک شد ، انگار کسی همین پرسش ها را از او پرسید .
باز فریاد زد ؛
- کسی اینجا نیست؟
- گفتم ! ...کسی اینجا نیست ؟
اینبار اما صدایش پژاوک نشد .
احساس کرد ، نیرویی ناشناس او را در بر گرفته است و چنان به او نزدیک شده است که انگار با نبض نفس هایش ، دم به دم ، در سینه اش فرو می رود و بیرون می آید.
ادامه دارد ...
#درگاه_نگارین_چکامه_داتیس_مهرابیان
@esmaeilmehrabiandatis
#نویسنده_داتیس_مهرابیان
#استوره_ها(اسطوره)
#عشق_اسپندیاد_و_پری_دریایی
#بخش_۳۸
#نبرد_ماده_تاریک_با_خاموشی
ناگاه احساس کرد ، بر شعله زاری از تیغ و سر نیزه پا گذاشته است زیر پایش را نگاه کرد او بی هوا بر روی تن یک سنگ ماهی بزرگ پا گذاشته بود .
سوزش و دردی کشنده را از کف پا تا مغز سرش احساس کرد ، از آنجا که می دانست ، زَهر ِسنگ ماهی به زودی تمام بدنش را بی حس خواهد کرد و به میان موج های خروشان خواهد انداخت ، با شتاب خود را به بالای صخره ای رساند ، دراز کشید و از درد به خود پیچید ، درد چنان زیاد بود که آرزو کرد ، پایش از بدنش جدا شود.
درد ، تاب و توانش را گرفت ، چشمهایش بسته شد و بی درنگ بی هوش شد.
پیکر خودش را دید که بی جان بر صخره افتاده است و دردی که دمی پیش وجودش را به آتش کشیده بود ، درمان شده است.
احساس کرد ، بسیار سبک شده است و با شتاب از زمین در حال دور شدن است .
پیکرش ، کوچک و کوچک تر شد ، و صخرها ، سنگ ریزه شدند ، او بالا و بالاتر رفت .
سبکی ، احساسی ناگفتی و شادی بخش به او داد ، ناخودآگاه پلکهایش را برهم نهاد و کمان لبخندش گسترده تر شد .
مدتی در این حال خوش ، رها بود. چشم که گشود ، ناگهان خودش را در گستره ای از تاریکی یافت.
وحشت زده به هر سو چشم دوانید اما انگار که چشمش را در قیر باز کرده باشد ، جز سیاهی چیزی به چشمش نیامد.
صداهایی همچون چرخش دو سنگ بزرگ آسیابِ تهی از گندم بر روی هم در ناله ی به هم پیوسته ی چرخ یک گاری فرسوده و یورش جیغ مرغی دریایی که مانند نخی از آواز کشیده شده باشد و تمام نشود ، آن فضای تاریک را پر کرده بود.
فریاد زد ؛
-اینجا کجاست ؟کسی صدای مرا می شنود ؟
صدایش پژواک شد ، انگار کسی همین پرسش ها را از او پرسید .
باز فریاد زد ؛
- کسی اینجا نیست؟
- گفتم ! ...کسی اینجا نیست ؟
اینبار اما صدایش پژاوک نشد .
احساس کرد ، نیرویی ناشناس او را در بر گرفته است و چنان به او نزدیک شده است که انگار با نبض نفس هایش ، دم به دم ، در سینه اش فرو می رود و بیرون می آید.
ادامه دارد ...
#درگاه_نگارین_چکامه_داتیس_مهرابیان
@esmaeilmehrabiandatis
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🌺 🌼 💐🪷💐🪷💐🪷💐 🌼 🌺
آبانگان
از مجموعه « اَشه وَ هیشتا »
آفریننده ؛ داتیس مهرابیان
در این نقاشی که ویژه جشن آبانگان است ، رودِ اسطوره ای « اَردَوَی سور آناهیتا » که از آسمان سرچشمه می گیرد و خود ، سرچشمه همه آبهای زمین است به پرده ی نقش کشیده شده است
بهشتی در اندیشه ایرانیانِ نیک اندیش
گل نیلوفر آبی گل ویژه آبان است.
جشنهای باستانی ایران زمین با نمادهای بسیار ژرف ، فلسفه زندگی ایرانیان باستان را که بر پایههای عشق و مهربانی ، نیکی و افزون زایی ، بنیان نهاده شده بود ، باز آفرینی می کنند.
ایرانیان هم در تاریخ و هم در اسطورهها از دیرباز پیوسته در ستیز و کشمکش با نیروهای زشتی و اهریمنی بوده اند.
باشد که با پیروزی نیکی بر بدی و نور بر تاریکی ، دوباره همانند نیاکان خود به خویشتنِ خویش و آن دوران خرَدوَرزی ، پارسایی و نیکویی بازگردیم
🌺 🌼 💐🪷💐🪷💐🪷💐 🌼 🌺
#درگاه_نگارین_چکامه_داتیس_مهرابیان
@esmaeilmehrabiandatis
آبانگان
از مجموعه « اَشه وَ هیشتا »
آفریننده ؛ داتیس مهرابیان
در این نقاشی که ویژه جشن آبانگان است ، رودِ اسطوره ای « اَردَوَی سور آناهیتا » که از آسمان سرچشمه می گیرد و خود ، سرچشمه همه آبهای زمین است به پرده ی نقش کشیده شده است
بهشتی در اندیشه ایرانیانِ نیک اندیش
گل نیلوفر آبی گل ویژه آبان است.
جشنهای باستانی ایران زمین با نمادهای بسیار ژرف ، فلسفه زندگی ایرانیان باستان را که بر پایههای عشق و مهربانی ، نیکی و افزون زایی ، بنیان نهاده شده بود ، باز آفرینی می کنند.
ایرانیان هم در تاریخ و هم در اسطورهها از دیرباز پیوسته در ستیز و کشمکش با نیروهای زشتی و اهریمنی بوده اند.
باشد که با پیروزی نیکی بر بدی و نور بر تاریکی ، دوباره همانند نیاکان خود به خویشتنِ خویش و آن دوران خرَدوَرزی ، پارسایی و نیکویی بازگردیم
🌺 🌼 💐🪷💐🪷💐🪷💐 🌼 🌺
#درگاه_نگارین_چکامه_داتیس_مهرابیان
@esmaeilmehrabiandatis
🌸جشن آبانگان ، فرخنده باد !🌸
🍃🌹🍃
#گل_نیلوفر_نماد_آبان ایزد است.
💧❄💧❄💧❄💧❄💧
بهین روزِ ماه است آبانِ آب
سرآغازِ بارانِ عشق از سحاب
پس از آذر آب است ، جانِ جهان
اَنوش - آب را عنصرِ دو بدان
دگر عنصرِ کائنات است ، باد
و آخر که خاک است ، نیروی داد
چنین آتش و آب و باد است و خاک
چلیپای گردون ، چهار است و پاک
زولوبی و شیرین ، نهادِ جهان
به گردونه ی مهر شد ، جاودان
که جان و تنت ساغر" می"، شوند
روان و خودِ آسمانی ،🌟 "شَوَند "
🌹 #شعر_روزهای_باستان🌹
🖌#داتیس_مهرابیان
💦☔💦☔💦☔💦☔💦
🟢 آبان ؛ آبها ، نگاهبان آبها ،
نشان دار روشنایی و پاکی است.
🟡 زولوبی ؛ زولبیا شیرینی سنتی و
ترادادی ایرانیان از زمانهای بسیار دور ،
چون در ریختن مواد این شیرینی ، در آغاز
کار ، شکل صلیب یا همان گردونه چهار گانه مهر آریایی شکل می گیرد (هیتلر این نماد را برای ارتش نازی به کار گرفت ، امروزه ما باید با نیروی ادبیات ، این نماد فرزانی« و میراث ناملموس» را به ایران باز گردانیم )
🟣 گردونه مهر آریایی (چلیپا )؛
شامل چهار عنصر تشکیل دهنده جهان ؛
آب ،باد ، خاک و آتش است.
🤍🕊🤍🕊🤍🕊🤍🕊
@esmaeilmehrabiandatis
🍃🌹🍃
#گل_نیلوفر_نماد_آبان ایزد است.
💧❄💧❄💧❄💧❄💧
بهین روزِ ماه است آبانِ آب
سرآغازِ بارانِ عشق از سحاب
پس از آذر آب است ، جانِ جهان
اَنوش - آب را عنصرِ دو بدان
دگر عنصرِ کائنات است ، باد
و آخر که خاک است ، نیروی داد
چنین آتش و آب و باد است و خاک
چلیپای گردون ، چهار است و پاک
زولوبی و شیرین ، نهادِ جهان
به گردونه ی مهر شد ، جاودان
که جان و تنت ساغر" می"، شوند
روان و خودِ آسمانی ،🌟 "شَوَند "
🌹 #شعر_روزهای_باستان🌹
🖌#داتیس_مهرابیان
💦☔💦☔💦☔💦☔💦
🟢 آبان ؛ آبها ، نگاهبان آبها ،
نشان دار روشنایی و پاکی است.
🟡 زولوبی ؛ زولبیا شیرینی سنتی و
ترادادی ایرانیان از زمانهای بسیار دور ،
چون در ریختن مواد این شیرینی ، در آغاز
کار ، شکل صلیب یا همان گردونه چهار گانه مهر آریایی شکل می گیرد (هیتلر این نماد را برای ارتش نازی به کار گرفت ، امروزه ما باید با نیروی ادبیات ، این نماد فرزانی« و میراث ناملموس» را به ایران باز گردانیم )
🟣 گردونه مهر آریایی (چلیپا )؛
شامل چهار عنصر تشکیل دهنده جهان ؛
آب ،باد ، خاک و آتش است.
🤍🕊🤍🕊🤍🕊🤍🕊
@esmaeilmehrabiandatis
