روز زده است
چشم باز کنی سَحر است
چشم ببندی سَحر است
گَردی نیست از تاریکی
هر وقتی بپرسند بگو سَحر است
سَحر، سِحریست پاشیده در زمان محدود ۲۴ ساعت
فائزه اعظمی
#تمرین_شعر
@faezehazami
faezehazami.ir
چشم باز کنی سَحر است
چشم ببندی سَحر است
گَردی نیست از تاریکی
هر وقتی بپرسند بگو سَحر است
سَحر، سِحریست پاشیده در زمان محدود ۲۴ ساعت
فائزه اعظمی
#تمرین_شعر
@faezehazami
faezehazami.ir
❤8🐳1
دکهی بال فروشی پارک معراج
بال بال
بال میفروشم
بال فروشم
بال به سیخ میکشم
بال سوخاری
بال بریانی
بال به نیش میکشم
بال بال
بال بدون پاچین
پاورچین پاورچین
بال میفروشم
بال فروشم
بال عقاب
بال میفروشم
آسمان فروشم
فائزه اعظمی
#تمرین_شعر
@faezehazami
faezehazami.ir
بال بال
بال میفروشم
بال فروشم
بال به سیخ میکشم
بال سوخاری
بال بریانی
بال به نیش میکشم
بال بال
بال بدون پاچین
پاورچین پاورچین
بال میفروشم
بال فروشم
بال عقاب
بال میفروشم
آسمان فروشم
فائزه اعظمی
#تمرین_شعر
@faezehazami
faezehazami.ir
❤8
خانه از بست ویران نیست
خانه منم
من خانهام
چشم، چشم
دو پنجره است
تو گلدان، گلدان
لب پنجره چیدهای
روز بعد، روزهای بعد
چشمهایم گلمژه میزنند
فائزه اعظمی
#تمرین_شعر
@faezehazami
faezehazami.ir
خانه منم
من خانهام
چشم، چشم
دو پنجره است
تو گلدان، گلدان
لب پنجره چیدهای
روز بعد، روزهای بعد
چشمهایم گلمژه میزنند
فائزه اعظمی
#تمرین_شعر
@faezehazami
faezehazami.ir
❤9🐳1
ما فقط میخواهیم کمی خوش بگذرانیم
«اگر میدیدی باورت نمیشد. انگار تمام عمرم سرقت انجام دادم. یعنی هیچکس باورش نمیشد.»
«به نظرت رسالتت رو پیدا کردی؟»
«شاید. شاید. رسالت وحشیگری.»*
تلما و لوئیز دو دوست که فکر میکنی دو دوست عادی هستند که از زندگی روزمره خسته شدهاند و حالا تصمیم گرفتهاند به سفری دو روزه بروند.
لوئیز زنی جدی و منظم است که عقلکل داستان است.
تلما زن خوشقلبی که همیشه بله قربانگوی شوهرش بوده است.
حالا فرصت نفس کشیدن پیدا کرده است.
برنامه سفر همان شب اول با قتل عمد لوئیز به هم میریزد. حالا باید این دونفر از مردانی که دوست دارند کمک بگیرند.
با هم همراه میشوند. قضیه ادامه دارد اما چالشها بیشتر میشود.
بیپولی باعث سرقت مسلحانه تلما میشود.
حالا پلیس دنبال آنهاست.
آنها دلشان یک زندگی جدید میخواهد و هیچکدام از رفتن به این سفر پشیمان نیستند.
و با خود فکر میکنند آنها میخواستند خوش بگذرانند. آیا به آنها خوش میگذرد؟
گاهی به این که خوش میگذرانند شک میکنند و میترسند، اما در نهایت به این میرسند که دارند خوش میگذرانند.
آنها پوسته قبلی را بیرون انداختهاند و حالا آدمهای دیگری شدند.
حالا آزادتر و رهاتر میخندند.
این سفر قهرمانیست که شخصیتها به سلامت آن را به پایان میرسانند.
وقتی در محاصره پلیس در میآیند و راه فرار ندارند، انتخابشان چیست؟
تسلیم شدن یا پافشاری روی تصمیم برای ادامه دادن سفر در ته دره.
آیا ته دره یعنی نابودی؟
معنا جایی تغییر میکند که فکرش را نمیکنی.
اینکه بدانی تصمیمت درست است و هیچوقت از آن برنمیگردی.
*تلما و لوئیز
فائزه اعظمی
#خوشایند_داستان_فیلم
@faezehazami
faezehazami.ir
«اگر میدیدی باورت نمیشد. انگار تمام عمرم سرقت انجام دادم. یعنی هیچکس باورش نمیشد.»
«به نظرت رسالتت رو پیدا کردی؟»
«شاید. شاید. رسالت وحشیگری.»*
تلما و لوئیز دو دوست که فکر میکنی دو دوست عادی هستند که از زندگی روزمره خسته شدهاند و حالا تصمیم گرفتهاند به سفری دو روزه بروند.
لوئیز زنی جدی و منظم است که عقلکل داستان است.
تلما زن خوشقلبی که همیشه بله قربانگوی شوهرش بوده است.
حالا فرصت نفس کشیدن پیدا کرده است.
برنامه سفر همان شب اول با قتل عمد لوئیز به هم میریزد. حالا باید این دونفر از مردانی که دوست دارند کمک بگیرند.
با هم همراه میشوند. قضیه ادامه دارد اما چالشها بیشتر میشود.
بیپولی باعث سرقت مسلحانه تلما میشود.
حالا پلیس دنبال آنهاست.
آنها دلشان یک زندگی جدید میخواهد و هیچکدام از رفتن به این سفر پشیمان نیستند.
و با خود فکر میکنند آنها میخواستند خوش بگذرانند. آیا به آنها خوش میگذرد؟
گاهی به این که خوش میگذرانند شک میکنند و میترسند، اما در نهایت به این میرسند که دارند خوش میگذرانند.
آنها پوسته قبلی را بیرون انداختهاند و حالا آدمهای دیگری شدند.
حالا آزادتر و رهاتر میخندند.
این سفر قهرمانیست که شخصیتها به سلامت آن را به پایان میرسانند.
وقتی در محاصره پلیس در میآیند و راه فرار ندارند، انتخابشان چیست؟
تسلیم شدن یا پافشاری روی تصمیم برای ادامه دادن سفر در ته دره.
آیا ته دره یعنی نابودی؟
معنا جایی تغییر میکند که فکرش را نمیکنی.
اینکه بدانی تصمیمت درست است و هیچوقت از آن برنمیگردی.
*تلما و لوئیز
فائزه اعظمی
#خوشایند_داستان_فیلم
@faezehazami
faezehazami.ir
🔥4❤3👍1🐳1
تراژدی
استکان خالی چای
کنار استکانهای پُر سرد شده
احساس تهی بودن میکند
پیادهروی در روز بارانی
بستگی به حال مسواک خیس دارد
که دندان به دندان
بپرد، بدود یا قدم بردارد
فائزه اعظمی
#تمرین_شعر
@faezehazami
faezehazami.ir
استکان خالی چای
کنار استکانهای پُر سرد شده
احساس تهی بودن میکند
پیادهروی در روز بارانی
بستگی به حال مسواک خیس دارد
که دندان به دندان
بپرد، بدود یا قدم بردارد
فائزه اعظمی
#تمرین_شعر
@faezehazami
faezehazami.ir
❤8😍1🐳1
دوست داشتن دیگری نوعی مهر ورزیدن به خودمان است که از خود به خاطر بخشهای تاریکمان دریغ کردیم.
فائزه اعظمی
#جمله_لقمه
@faezehazami
faezehazami.ir
فائزه اعظمی
#جمله_لقمه
@faezehazami
faezehazami.ir
❤10👍5🐳1
دیر رسیدن بهتر از زود رسیدن است
برای خوب دیدن
باید لیوان را پوشید
همواره خیس آب بود
و سنگینتر، برای قدم برداشتن
فائزه اعظمی
#تمرین_شعر
@faezehazami
faezehazami.ir
برای خوب دیدن
باید لیوان را پوشید
همواره خیس آب بود
و سنگینتر، برای قدم برداشتن
فائزه اعظمی
#تمرین_شعر
@faezehazami
faezehazami.ir
❤🔥9❤5🐳1
پنجرهای برای پریدن داری؟
به نظرم هر کسی باید یک پنجره داشته باشد.
یک پنجره که بتواند از آن بپرد بیرون.
دقت کنید دوستان میگویم «پنجره» نه «در».
حالا فرقش چیست؟
در خیلی گرفتاری دارد. کلید میخواهد. باید در بزنی، قبلش هزار صغرا و کبرا بچینی که وارد شوی یا خارج شوی. کسی یکوقت معذب نشود.
اما پنجره فقط با پریدن خلاصه میشود. یعنی فقط باید شهامت پریدن داشته باشی و از یک ارتفاع چند متری بپری.
این پنجره را میتوانی در دفترت هم بکشی.
میتوانی با انگشتت روی میز یا دیوار هم بکشی.
پنجرهای بکش و از آن بپر، به جایی بیرون از جایی که حضور داری. فکرت آنجاست.
مثل کانال عوض کردن است؟ شاید اما کانال عوض کردن مثل به چیز دیگری فکر کردن است. اما پریدن شبیه رها کردن است.
بعضی موضوعات فکر را درگیر میکنند اما قابل حل نیستند، قابل تغییر نیستند.
بعد تو مثل زغال داغ دستت میگیری و هی از جایت میپری که چه میشود کرد، شایدم نپری. فقط اینپا و آنپا کنی و با آگاهی عذاب بکشی.
به هر حال هر از گاهی شده برای چند دقیقه،
یک پنجره بکش و از آن بپر.
فائزه اعظمی
#یادداشت_روز
@faezehazami
faezehazami.ir
به نظرم هر کسی باید یک پنجره داشته باشد.
یک پنجره که بتواند از آن بپرد بیرون.
دقت کنید دوستان میگویم «پنجره» نه «در».
حالا فرقش چیست؟
در خیلی گرفتاری دارد. کلید میخواهد. باید در بزنی، قبلش هزار صغرا و کبرا بچینی که وارد شوی یا خارج شوی. کسی یکوقت معذب نشود.
اما پنجره فقط با پریدن خلاصه میشود. یعنی فقط باید شهامت پریدن داشته باشی و از یک ارتفاع چند متری بپری.
این پنجره را میتوانی در دفترت هم بکشی.
میتوانی با انگشتت روی میز یا دیوار هم بکشی.
پنجرهای بکش و از آن بپر، به جایی بیرون از جایی که حضور داری. فکرت آنجاست.
مثل کانال عوض کردن است؟ شاید اما کانال عوض کردن مثل به چیز دیگری فکر کردن است. اما پریدن شبیه رها کردن است.
بعضی موضوعات فکر را درگیر میکنند اما قابل حل نیستند، قابل تغییر نیستند.
بعد تو مثل زغال داغ دستت میگیری و هی از جایت میپری که چه میشود کرد، شایدم نپری. فقط اینپا و آنپا کنی و با آگاهی عذاب بکشی.
به هر حال هر از گاهی شده برای چند دقیقه،
یک پنجره بکش و از آن بپر.
فائزه اعظمی
#یادداشت_روز
@faezehazami
faezehazami.ir
👏7❤1🐳1
روزی که ساعت ۱۲ شب آغاز میشود
چشم بستن مساوی نیست با خواب دیدن، اما دکمه پایان روز زده میشود.
امروز تمام شد. دفتر امروز را ببند.
فردا صفحهی جدیدی باز کن.
بهتر است قبل از اینکه فردا شود بخوابی.
یعنی قبل ۱۲ شب. اینطوری احساس خواهی کرد که خودت پرونده را بستی. اما اگر خود به خود روز بعد شود، شاید دیروز هم واردش شود چرا که مرزی نداشته است.
دیروز امروز است. چون فاصلهای بینشان نیست.
به نظر، راه تفکیک اولیه روزها خوابیدن است.
پ. ن: دراز که میکشم. دراز به دراز که میافتم.
همهی چیزها اهمیت کمتری دارند.
انگار درون قبری دراز کشیدم بدون اینکه بتوانم ستارهها را در درخشانترین حالت ممکن ببینم.
فائزه اعظمی
#یادداشت_روز
@faezehazami
faezehazami.ir
چشم بستن مساوی نیست با خواب دیدن، اما دکمه پایان روز زده میشود.
امروز تمام شد. دفتر امروز را ببند.
فردا صفحهی جدیدی باز کن.
بهتر است قبل از اینکه فردا شود بخوابی.
یعنی قبل ۱۲ شب. اینطوری احساس خواهی کرد که خودت پرونده را بستی. اما اگر خود به خود روز بعد شود، شاید دیروز هم واردش شود چرا که مرزی نداشته است.
دیروز امروز است. چون فاصلهای بینشان نیست.
به نظر، راه تفکیک اولیه روزها خوابیدن است.
پ. ن: دراز که میکشم. دراز به دراز که میافتم.
همهی چیزها اهمیت کمتری دارند.
انگار درون قبری دراز کشیدم بدون اینکه بتوانم ستارهها را در درخشانترین حالت ممکن ببینم.
فائزه اعظمی
#یادداشت_روز
@faezehazami
faezehazami.ir
❤8👍1🐳1
دلیل اصلی ناراحتی چیست؟
وقتی جودت رو ملاقات کردم، پنج سال از مرگ علی گذشته بود. او گفت: «هنوز هم سه یا چهار بار در هفته، صبحها از خواب بیدار میشم یا شبها که به رختخواب میرم تنها چیزی که در ذهنم میاد اینه که "علی مرد"
اون بخشی از قلبمه و حس میکنم اون بخش از من گم شده.»
این پیامیست که مغزش هنوز به او میدهد.
جودت در ادامه گفت: «خیلی ساده واکنش نشون میدم و میگم: "آره، مغز. اما علی زندگی هم کرد." "علی مرد" خیلی فکر دردناکیه. "علی زندگی کرد" هم یه فکره، اما یه فکر زیبا؛
بیست و یک سال لذت، عقل، یادگیری، اکتشافات خردمندانه، خاطرات که با هیچچیز دیگهای عوضشون نمیکنم. راستش، حتی اگه شما به من بگید "ما رنج از دست دادن پسرت رو ازت میگیریم،" میگم "نه، نه، نه، صبر کنین. من میخوامش. من اون بیست و یک سال رو میخوام."
این منم که به مغزم میگم مسئولیتپذیر باشه و اگه میشه کاری کرد، انجامش بدیم. اگه نمیشه، پس عذابم نده، چون اگه کاری نمیتونم بکنم، پس معنی نداره عذابم بدی.»*
*خرد شکست از الیزابت دی
فائزه اعظمی
#خوشایند_داستان_فیلم
@faezehazami
faezehazami.ir
وقتی جودت رو ملاقات کردم، پنج سال از مرگ علی گذشته بود. او گفت: «هنوز هم سه یا چهار بار در هفته، صبحها از خواب بیدار میشم یا شبها که به رختخواب میرم تنها چیزی که در ذهنم میاد اینه که "علی مرد"
اون بخشی از قلبمه و حس میکنم اون بخش از من گم شده.»
این پیامیست که مغزش هنوز به او میدهد.
جودت در ادامه گفت: «خیلی ساده واکنش نشون میدم و میگم: "آره، مغز. اما علی زندگی هم کرد." "علی مرد" خیلی فکر دردناکیه. "علی زندگی کرد" هم یه فکره، اما یه فکر زیبا؛
بیست و یک سال لذت، عقل، یادگیری، اکتشافات خردمندانه، خاطرات که با هیچچیز دیگهای عوضشون نمیکنم. راستش، حتی اگه شما به من بگید "ما رنج از دست دادن پسرت رو ازت میگیریم،" میگم "نه، نه، نه، صبر کنین. من میخوامش. من اون بیست و یک سال رو میخوام."
این منم که به مغزم میگم مسئولیتپذیر باشه و اگه میشه کاری کرد، انجامش بدیم. اگه نمیشه، پس عذابم نده، چون اگه کاری نمیتونم بکنم، پس معنی نداره عذابم بدی.»*
*خرد شکست از الیزابت دی
فائزه اعظمی
#خوشایند_داستان_فیلم
@faezehazami
faezehazami.ir
🔥10❤1🐳1
سهم من از زندگی
میشود
آسمان را کَند
زد به دفتر نقاشی پسربچهای
که سالهاست، نمیداند
با خورشید کشیده شدهاش
چه کند
حتا اگر خورشیدش
خیلی گرد نباشد
یا خیلی زرد
فائزه اعظمی
#تمرین_شعر
@faezehazami
faezehazami.ir
میشود
آسمان را کَند
زد به دفتر نقاشی پسربچهای
که سالهاست، نمیداند
با خورشید کشیده شدهاش
چه کند
حتا اگر خورشیدش
خیلی گرد نباشد
یا خیلی زرد
فائزه اعظمی
#تمرین_شعر
@faezehazami
faezehazami.ir
❤11👍1🐳1
برنامهی غذایی
نیمروی روز
نان شب
زبان ظهر
ترشی عصر
ساعت گازدار
زمین موزی
پاهای ماستی
فائزه اعظمی
#تمرین_شعر
@faezehazami
faezehazami.ir
نیمروی روز
نان شب
زبان ظهر
ترشی عصر
ساعت گازدار
زمین موزی
پاهای ماستی
فائزه اعظمی
#تمرین_شعر
@faezehazami
faezehazami.ir
❤🔥6❤4👍2🐳1
من قاتل هستم
دیشب خواب دیدم کسی را کشتهام. به وضوح میدانستم قاتلم. مرگ کسی بر من سنگینی میکرد. تمام مدت خواب سرم افتاده بود.
زجر مدام اینکه کسی را کشتم و نمیدانستم چرا. کسی بود که نمیشناختم، کم کم ترسیدم، به شک افتادم. من کشتم؟
چرا کشتم؟
وقتی مورد بازجویی قرار گرفتم، فهمیدم که نمیدانم چرا فکر میکنم قاتلم. اما کسی منظورم را نمیفهمید. از طرفی میگفتم قاتلم و از طرفی نمیدانستم چرا. شاید باید مثل رمان بیگانه میگفتم: «آفتاب»
از یک جایی به بعد فهمیدم من قاتل نیستم. بلکه شخصیتی که نوشتم قاتل است.
و نتوانستم تشخیص دهم او من نیستم.
و حالا دیگران هم نمیفهمیدند که من قاتل نیستم.
تا اینکه به جست و جوی محل قتل رفتیم.
و کسی که مرده. نیست.
آن کسی که مرده، زنده است.
تمام مدت کسی که زنده مانده، او بود و کسی که مرده بود، من بودم.
از عذاب مردن کسی که نمرده بود، مردم.
قبل از اینکه از خواب بیدار شوم نفس راحتی کشیدم.
فائزه اعظمی
#یادداشت_روز
@faezehazami
faezehazami.ir
دیشب خواب دیدم کسی را کشتهام. به وضوح میدانستم قاتلم. مرگ کسی بر من سنگینی میکرد. تمام مدت خواب سرم افتاده بود.
زجر مدام اینکه کسی را کشتم و نمیدانستم چرا. کسی بود که نمیشناختم، کم کم ترسیدم، به شک افتادم. من کشتم؟
چرا کشتم؟
وقتی مورد بازجویی قرار گرفتم، فهمیدم که نمیدانم چرا فکر میکنم قاتلم. اما کسی منظورم را نمیفهمید. از طرفی میگفتم قاتلم و از طرفی نمیدانستم چرا. شاید باید مثل رمان بیگانه میگفتم: «آفتاب»
از یک جایی به بعد فهمیدم من قاتل نیستم. بلکه شخصیتی که نوشتم قاتل است.
و نتوانستم تشخیص دهم او من نیستم.
و حالا دیگران هم نمیفهمیدند که من قاتل نیستم.
تا اینکه به جست و جوی محل قتل رفتیم.
و کسی که مرده. نیست.
آن کسی که مرده، زنده است.
تمام مدت کسی که زنده مانده، او بود و کسی که مرده بود، من بودم.
از عذاب مردن کسی که نمرده بود، مردم.
قبل از اینکه از خواب بیدار شوم نفس راحتی کشیدم.
فائزه اعظمی
#یادداشت_روز
@faezehazami
faezehazami.ir
❤5👏2🐳1
بادبادک احساسات
بادبادکها به آسمان میروند.
بیآنکه بدانیم یا بخواهیم.
آنها احساسات ما هستند.
و نخ نامرئیشان به دستمان بسته میشود.
اگر خودمان را به ندیدن بزنیم.
نگوییم شادیم، نارحتیم، عصبانیم.
آنقدر تعدادشان زیاد میشود که ما را بلند میکنند.
دیگر روی زمین قدم بر نمیداریم.
و این به هیچ عنوان معنی پرواز کردن نمیدهد.
فائزه اعظمی
#یادداشت_روز
@faezehazami
faezehazami.ir
بادبادکها به آسمان میروند.
بیآنکه بدانیم یا بخواهیم.
آنها احساسات ما هستند.
و نخ نامرئیشان به دستمان بسته میشود.
اگر خودمان را به ندیدن بزنیم.
نگوییم شادیم، نارحتیم، عصبانیم.
آنقدر تعدادشان زیاد میشود که ما را بلند میکنند.
دیگر روی زمین قدم بر نمیداریم.
و این به هیچ عنوان معنی پرواز کردن نمیدهد.
فائزه اعظمی
#یادداشت_روز
@faezehazami
faezehazami.ir
👏11❤2🐳1
آدم عکس قبلی یا بعدی را میپسندید؟
آلبوم عکس را ورق میزنم.
عکسهای قدیمی نه خیلی قدیمی شاید پنج سال پیش. پنج سال عمر کم است؟
زیاد است؟
عکسهایی از آدمهایی که هنوز توی زندگیام حضور دارند.
بچهها بزرگ شدند. بزرگترها بزرگتر نشدند.
پیرها پیر ماندند و من؟
نمیدانم. انگار همانم. انگار یک روز گذشته است.
همان قدر میتوانم مسخره بازی در بیاورم و همان قدر جدی اشک بریزم.
هنوز با گریهی کسی اشکم را در میآید.
هنوز با لبخند کسی لبخند میزنم.
هنوز وقتی عکس میگیرم، چند تا پشت سر هم میگیرم. شاید وقتی کسی حواسش نیست بهتر بیفتد، شایدم وقتی کسی حواسش است.
انقدر عکس میگیرم که متوجه میشوند و به خنده میافتند یا به شکلک در آوردن.
و من همه آن عکسهای تکراری را نگه میدارم.
مگر میشود یکی باشی حتا اگر در تمام عکسها ثابت بمانی. وقتی ذهنت جاری ست.
یعنی تو جاری هستی.
آدم عکس قبلی با بعدی هم متفاوت است.
فائزه اعظمی
#یادداشت_روز
@faezehazami
faezehazami.ir
آلبوم عکس را ورق میزنم.
عکسهای قدیمی نه خیلی قدیمی شاید پنج سال پیش. پنج سال عمر کم است؟
زیاد است؟
عکسهایی از آدمهایی که هنوز توی زندگیام حضور دارند.
بچهها بزرگ شدند. بزرگترها بزرگتر نشدند.
پیرها پیر ماندند و من؟
نمیدانم. انگار همانم. انگار یک روز گذشته است.
همان قدر میتوانم مسخره بازی در بیاورم و همان قدر جدی اشک بریزم.
هنوز با گریهی کسی اشکم را در میآید.
هنوز با لبخند کسی لبخند میزنم.
هنوز وقتی عکس میگیرم، چند تا پشت سر هم میگیرم. شاید وقتی کسی حواسش نیست بهتر بیفتد، شایدم وقتی کسی حواسش است.
انقدر عکس میگیرم که متوجه میشوند و به خنده میافتند یا به شکلک در آوردن.
و من همه آن عکسهای تکراری را نگه میدارم.
مگر میشود یکی باشی حتا اگر در تمام عکسها ثابت بمانی. وقتی ذهنت جاری ست.
یعنی تو جاری هستی.
آدم عکس قبلی با بعدی هم متفاوت است.
فائزه اعظمی
#یادداشت_روز
@faezehazami
faezehazami.ir
❤8👍1🥰1
عشق و عاشقی
پت پت پتیدم
رسیدم به تو
مگر نرسیدن، عشق نبود؟
فائزه اعظمی
#تمرین_شعر
@faezehazami
faezehazami.ir
پت پت پتیدم
رسیدم به تو
مگر نرسیدن، عشق نبود؟
فائزه اعظمی
#تمرین_شعر
@faezehazami
faezehazami.ir
❤9
میناز و مورینچه
میناز دراز به دراز توی اتاقش افتاده بود که متوجه شد، دسته دسته مورچه دورش جمع شدهاند. چشمهایش را به زمین نزدیک کرد. پر از خرده بیسکوییتهایی بود که پنج دقیقه پیش خورده بود.
کم کم مورچهها قطار شدند و پشت هم راه افتادند.
میناز سریع بلند شد و توی لیوان سبزش کمی آب ریخت. قطره قطره آب ریخت و سه مورچه در دایره آبی محاصره شدند.
میناز با خوشحالی لبخند زد.
به آن سه مورچه نگاه میکرد که تا نزدیکی آب میرفتند و باز بر میگشتند.
کم کم خسته شد و دوباره سر جای خودش دراز کشید.
یک دفعه صدایی شنید.
«آهای دختر کوچولو. آهای.»
میناز کسی را ندید. وقتی برگشت. دید یکی از مورچه دارد خودش را تکان میدهد.
باز شنید: «آره منم. مورینچه.»
میناز با تعجب سرش را نزدیک برد و گفت: «تو چه جوری حرف میزنی؟»
مورینچه گفت: «آره. من مترجم مورچهها هستم. ببینم چرا دورمان آب ریختی؟»
میناز شانه بالا انداخت و گفت: «همینجوری. حوصلم سر رفته است.»
«اگر یک قصه بگم ما رو نجات میدهی؟»
«چه قصهای؟»
«قصه سه مورچه که توی یک گردالی آب گیر افتادند.»
«نه. سه مورچه که توی جزیره گیر افتادند.»
بعد بقیه لیوان آبش را ریخت دور مورچهها.
مورچهها توی آب شروع کردن به دست و پا زدن، مورینچه گفت: «اینجوری که خفه میشویم.»
«خب پس طوفان شده است حالا چهکار کنم؟»
«چند تا دستمال کاغذی بیار.»
میناز چندتا دستمال کاغذی روی هم کنار مورینچه گذاشت، او اول خودش را بالا کشید بعد دوتا مورچههای دیگه.
«خب بقیه داستان چی میشود؟»
«مورچهها گیر افتادند و راه فرار ندارند. شاید از گشنگی بمیرند. شایدم آفتاب بیاید این آب را خشک کند.»
«اما الان که شب است.»
«خب شاید مورچههای دیگر بفهمند برنگشتند بیایند دنبالشان؟»
میناز شروع کرد به بیسکوییت خوردن و فکر کردن که مادرش صدایش زد.
میناز یک ساعتی از اتاق بیرون میرود، وقتی برمیگردد مورچهها نیستند اما چطوری؟
میناز سرش را نزدیک میبرد و میبیند. خردههای بیسکوییت مثل راهی به خارج از آب چیده شدهاند.
فائزه اعظمی
#داستان_کودک
@faezehazami
faezehazami.ir
میناز دراز به دراز توی اتاقش افتاده بود که متوجه شد، دسته دسته مورچه دورش جمع شدهاند. چشمهایش را به زمین نزدیک کرد. پر از خرده بیسکوییتهایی بود که پنج دقیقه پیش خورده بود.
کم کم مورچهها قطار شدند و پشت هم راه افتادند.
میناز سریع بلند شد و توی لیوان سبزش کمی آب ریخت. قطره قطره آب ریخت و سه مورچه در دایره آبی محاصره شدند.
میناز با خوشحالی لبخند زد.
به آن سه مورچه نگاه میکرد که تا نزدیکی آب میرفتند و باز بر میگشتند.
کم کم خسته شد و دوباره سر جای خودش دراز کشید.
یک دفعه صدایی شنید.
«آهای دختر کوچولو. آهای.»
میناز کسی را ندید. وقتی برگشت. دید یکی از مورچه دارد خودش را تکان میدهد.
باز شنید: «آره منم. مورینچه.»
میناز با تعجب سرش را نزدیک برد و گفت: «تو چه جوری حرف میزنی؟»
مورینچه گفت: «آره. من مترجم مورچهها هستم. ببینم چرا دورمان آب ریختی؟»
میناز شانه بالا انداخت و گفت: «همینجوری. حوصلم سر رفته است.»
«اگر یک قصه بگم ما رو نجات میدهی؟»
«چه قصهای؟»
«قصه سه مورچه که توی یک گردالی آب گیر افتادند.»
«نه. سه مورچه که توی جزیره گیر افتادند.»
بعد بقیه لیوان آبش را ریخت دور مورچهها.
مورچهها توی آب شروع کردن به دست و پا زدن، مورینچه گفت: «اینجوری که خفه میشویم.»
«خب پس طوفان شده است حالا چهکار کنم؟»
«چند تا دستمال کاغذی بیار.»
میناز چندتا دستمال کاغذی روی هم کنار مورینچه گذاشت، او اول خودش را بالا کشید بعد دوتا مورچههای دیگه.
«خب بقیه داستان چی میشود؟»
«مورچهها گیر افتادند و راه فرار ندارند. شاید از گشنگی بمیرند. شایدم آفتاب بیاید این آب را خشک کند.»
«اما الان که شب است.»
«خب شاید مورچههای دیگر بفهمند برنگشتند بیایند دنبالشان؟»
میناز شروع کرد به بیسکوییت خوردن و فکر کردن که مادرش صدایش زد.
میناز یک ساعتی از اتاق بیرون میرود، وقتی برمیگردد مورچهها نیستند اما چطوری؟
میناز سرش را نزدیک میبرد و میبیند. خردههای بیسکوییت مثل راهی به خارج از آب چیده شدهاند.
فائزه اعظمی
#داستان_کودک
@faezehazami
faezehazami.ir
🥰4👏2❤1
امروز هم گذشت؟
چشمهایم را که میبندم، سرم تیر میکشد.
از پشت حدقه چشمم شروع میشود تا کنار گوشم میرسد به پشت سرم.
ریسهایست لابد که لامپهایش سفت نشدند برای روشن شدن.
شاخهای هم از کنار ابرویم میرود تا وسط سرم.
طرف دیگر هیچ دردی ندارد.
من هیچ دردی ندارم.
انگار دو بخش شدهام.
بخشی دردمند، بخشی بیدرد.
امروز که بعد شش ماه رفتم باشگاه بیشتر خودم را دوست داشتم.
لبخند، لبخند و بغل. مربی و بچههایی که بودند، هنوز بودند.
انگار برگشتهام به جمعی که بودند و یک ساعتی عرق ریختم.
بدنم سفت شده بود، دستهایم دو چوب خشک که با هر وزنه میافتادند و باز من حرکتشان میدادم که صاف بایستند.
و در نهایت خودم را بغل کردم.
شانههایی که خستگیشان بالاخره دیده شد.
میشود دوستشان نداشت.
این دستها را که از نوک انگشت تا سرشانه
این بدنهی تخت را سر و سامان میدهند.
این دستها تمام دارایی من برای نوشتناند.
دوستشان دارم، شاید بیشتر از خودم.
فائزه اعظمی
#یادداشت_روز
@faezehazami
faezehazami.ir
چشمهایم را که میبندم، سرم تیر میکشد.
از پشت حدقه چشمم شروع میشود تا کنار گوشم میرسد به پشت سرم.
ریسهایست لابد که لامپهایش سفت نشدند برای روشن شدن.
شاخهای هم از کنار ابرویم میرود تا وسط سرم.
طرف دیگر هیچ دردی ندارد.
من هیچ دردی ندارم.
انگار دو بخش شدهام.
بخشی دردمند، بخشی بیدرد.
امروز که بعد شش ماه رفتم باشگاه بیشتر خودم را دوست داشتم.
لبخند، لبخند و بغل. مربی و بچههایی که بودند، هنوز بودند.
انگار برگشتهام به جمعی که بودند و یک ساعتی عرق ریختم.
بدنم سفت شده بود، دستهایم دو چوب خشک که با هر وزنه میافتادند و باز من حرکتشان میدادم که صاف بایستند.
و در نهایت خودم را بغل کردم.
شانههایی که خستگیشان بالاخره دیده شد.
میشود دوستشان نداشت.
این دستها را که از نوک انگشت تا سرشانه
این بدنهی تخت را سر و سامان میدهند.
این دستها تمام دارایی من برای نوشتناند.
دوستشان دارم، شاید بیشتر از خودم.
فائزه اعظمی
#یادداشت_روز
@faezehazami
faezehazami.ir
❤9👏2
گمشده در دفتر
او جِلد آبی آسمان
تو رژ لبِ مدادی سَر نشده
من شیب ملایم آی با کلاه
فائزه اعظمی
#تمرین_شعر
@faezehazami
faezehazami.ir
او جِلد آبی آسمان
تو رژ لبِ مدادی سَر نشده
من شیب ملایم آی با کلاه
فائزه اعظمی
#تمرین_شعر
@faezehazami
faezehazami.ir
❤7
تنها من میتوانم
شیب تند روز سپری شد.
روزها کوتاه کوتاه شدند.
به دستانم نگاه میکنم، ناخنهایم نه کوتاهند نه بلند.
خورشید فرصت کمی دارد.
روز فرصت کمی دارد.
شب بلعنده است.
انگار نصف روز سیرش نمیکند.
به نصفهی دیگر روز ناخونک میزند.
این روزها دنبال خستگی و خوابم.
ریخت و پاشهای اتاق که جمع میشود، من پهن میشوم وسط اتاق.
دستم را روی پرز قالی میکشم.
کارهای سر و سامان نگرفته از لای کمد در حال ترکیدن سرک میکشند.
و من، رویم را به طرف دیوار بر میگردانم.
به این فکر میکنم که باید سر دل کمد را سبک کنم.
فائزه اعظمی
#یادداشت_روز
@faezehazami
faezehazami.ir
شیب تند روز سپری شد.
روزها کوتاه کوتاه شدند.
به دستانم نگاه میکنم، ناخنهایم نه کوتاهند نه بلند.
خورشید فرصت کمی دارد.
روز فرصت کمی دارد.
شب بلعنده است.
انگار نصف روز سیرش نمیکند.
به نصفهی دیگر روز ناخونک میزند.
این روزها دنبال خستگی و خوابم.
ریخت و پاشهای اتاق که جمع میشود، من پهن میشوم وسط اتاق.
دستم را روی پرز قالی میکشم.
کارهای سر و سامان نگرفته از لای کمد در حال ترکیدن سرک میکشند.
و من، رویم را به طرف دیوار بر میگردانم.
به این فکر میکنم که باید سر دل کمد را سبک کنم.
فائزه اعظمی
#یادداشت_روز
@faezehazami
faezehazami.ir
❤10
