سبقت گرفتن مجاز نیست


ماشین‌ها پشت هم قطار شده‌اند.
انقدر سرعت رفته‌اند تا رسیدند پشت هم،
چند تریلی و چند کامیون باری و ماشین‌های خرده‌پا آن بین جمعیتی بهم زده بودند که حس خفگی به آدم می‌داد.
انگار که باید پشت سر گذاشت چرا که نمی‌شود به عقب برگشت و فاصله گرفت. شاید می‌شد سرعت کم کرد اما این فکر که بالاخره باید رد شد. شبیه مانعی که باید از رویش پرید. خواستم بپرم.
سرعت گرفتم اما چند تریلی پشت سر هم قطاری شد و ماشینی از رو به رو پیدا شد.
خواستم برگردم به جای قبلی که پر شده بود.
جایت را خالی کنی، پر می‌کنند. وحشت برم داشت. جایی برای رفتن نبود. دنده زیادی کم کردم اما از ترس گاز دادم و ماشین الکی گاز می‌خورد.
جایی باید می‌بود برای رفتن. حس می‌کردم باید آن بین له شوم تا همه چیز حل شود.
مشکل برطرف شود. مشکل من بودم.
همیشه خودم را مشکل می‌بینم؟ مشکلی که نیاز به راه‌حل دارد، اما مبهم است.
نمی‌دانم کی جمعیت ماشین‌ها پراکنده شدند.
من از آن‌ها دور نشده بودم، آن‌‌ها دور شده بودند. کسی چه می‌داند کی قرار است دوباره سر راهم قرار بگیرند.


فائزه اعظمی

#یادداشت_روز
@faezehazami
faezehazami.ir
10
وقتی سرماخوردگی سوارت می‌شود

سرما خورده‌ام.
بدنم نرم نرم کوبیده شده است.
بینی‌ام بنای آویزان شدن کرده است.
سرم دچار خلأ شده است. هیچ وزنی ندارد یا هیچ فکری.
چشم‌هایم بسته شدن‌شان به صرفه‌تر است و بیداری برابر است با سردرد.
بیداری برابر است با کمبود انرژی.
کشیدن سنگینی بدنی به دنبال خود تمام روز و توجه به بدنی که فقط یک پوسته نیست.
اعضایی دارد که با هم نمی‌سازند یا از سازش خسته شده‌اند و حالا فرصت ابراز پیدا کرده‌اند.

فائزه اعظمی

#یادداشت_روز
@faezehazami
faezehazami.ir
7👏4👍2
کار نیکو کردن از، کانال زدن است


وبینار امشب تازه شروع شده بود و داشتم چایم را می‌خوردم که استاد اسمم را آورد.
البته به اینکه استاد اسمم را صدا بزند عادت داشتم اما نه اول وبینار و نه برای معرفی کانال فعال.

اول که این کانال را زدم یادم است. استاد یک دوره مقاله‌نویسی گذاشته بودند حدود سه سال پیش، که مطالب را باید فوروارد می‌کردیم.
منم کانال را زدم و هر شب چیزی نوشتم.
گاهی کاسه چه کنم چه کنم دست گرفتم.
گاهی فکر می‌کردم این مطلب خیلی آبکی‌ست.
اما اصل قضیه را بر انتشار گذاشتم.
گفتم: «بشین بنویس شده یک جمله.»
منم دلم خواسته است یک شب ننویسم اما معنایی برای این کار پیدا نکردم، معنای بزرگ‌تری برای ننوشتن در برابر نوشتن.

این بهانه که بشینم و یادداشت بهتری بنویسم خب می‌توانم بعدن برگردم و نسخه بهتری از یادداشت بنویسم.
اینکه کسی نمی‌بیند، خب نبیند. من کار خودم را می‌کنم.
اینکه حرف خاصی نیست، خب تجربه زیسته من که است.
اینکه حرف تکراری‌ست، خب شکل بیان مال من است.
اینکه چیزی تغییر نمی‌کند، خب خودم را بهتر می‌بینم. دیدن اینکه چطور فکر می‌کنیم مهم است.
اینکه برای دیگران جالب نیست، دیگران مگر چه کسانی هستند؟ آن‌ها هم شبیه من‌اند و می‌توانیم نسخه دیگر خودمان را با خواندن دیگری ببینیم و این نکته مهمی‌ست.
تمام مسئله همین است.

همیشه اینکه شهر را از فاصله دور ببینم برایم جذاب بوده است. دیدن چراغ‌هایی که از دور سو سو می‌زنند اما هر کدام نشانه خانه‌ای هستند، داخلش آدم‌هایی زندگی می‌کنند که زندگی متفاوتی دارند. تصور شنیدن قصه‌های آن‌ها برایم جذاب است، حالا این امکان با کانال زدن مهیا شده است، چی بهتر از این.
پس کانال بزنید و چراغش را روشن نگه دارید.

فائزه اعظمی

#یادداشت_روز
@faezehazami
faezehazami.ir
16👏8🥰3
غول چراغ جادو

گفت: «دوستم داشته باشه.»
غول گفت: «آرزوی بعدی؟»
_دوستم داشته باشه.
_آرزوی بعدی؟
_دوستم داشته باشه.
_هر سه تا آرزوت همینه؟
_می‌خوام محکم کاری کنم.
_پس تو چی؟ نمی‌خوای دوستش داشته باشی؟
_دارم.
_مطمئنی همین‌جوری می‌مونه؟
_آره، هر چی بشه دوستش دارم.

ده سال بعد، غول از سر کنجکاوی به سراغ زن آمد و پرسید: «آرزوی دیگه‌ای داری؟»
_آرزوهام رو پس می‌گیرم.
_چرا؟
_چون می‌دونم هر کاری کنم بازم دوستم داره. نسبت بهش بی‌تفاوت شدم.


دکمه آدم‌برفی

مادر برای چشم‌های آدم‌برفی دنبال دکمه می‌گشت، همه جا را گشت و فقط یک دکمه سرمه‌ای پیدا کرد و یک دکمه مشکی.
نتوانست همرنگ پیدا کند.
بچه بنای گریه راه انداخت، می‌گفت: «باید چشم‌ها همرنگ باشند.»
مادر آخر سر به جای چشم‌ها، دو سنگ کوچک گذاشت و دکمه‌ها را جای دکمه گذاشت.

فردا ظهر، آدم‌برفی آب شد.
دکمه‌ها کنار سنگ‌ها افتاده بودند.


فائزه اعظمی

#داستانک
@faezehazami
faezehazami.ir
👏75
شعر، شعر می‌شود


۱.
شب
از شعر
چکه می‌کند

۲.
پنجره شعری‌ست
که خورشید
خط می‌برد
۳.
شعر نقاشی یک بچه‌اس
که سقف خانه را
به جای آبی، زرد رنگ زده است

۴.
شعر شاخه‌ای‌ست
که زیر پرنده‌
شکم انداخته


فائزه اعظمی

#تمرین_شعر
@faezehazami
faezehazami.ir
13🥰1
آسمان پرستاره

همیشه ماه نمی‌تابد
گاهی استارت می‌زند
ستاره می‌پاشد


فائزه اعظمی

#تمرین_شعر
@faezehazami
faezehazami.ir
10❤‍🔥3😍2🔥1
از مسئله‌کاوی تا راه‌حل


خواسته من چیست؟
خواسته‌های من چیست؟
سوال ساده‌ای به نظر می‌رسد اما چرا برای من اینطور نیست؟ چرا نمی‌توانم دقیق بگویم چه می‌خواهم؟
چرا همیشه دو به شک جواب می‌دهم، همیشه نمی‌دانم بگویم یا نه، می‌مانم وقتی می‌پرسند: «این را می‌خواهی یا آن؟»
انگار برایم فرقی ندارد.

خواسته داشتن، خواسته‌های ریز و درشت می‌تواند انگیزه ادامه دادن باشد.
وقتی خواسته‌ای داشته باشی می‌توانی به جلو حرکت کنی و روزهایت تکراری نباشد.
خواسته داشتن، خواسته‌های ریز و درشت داشتن، الان دلم می‌خواهد با حرف دیگری رفتار نکنم.
اگر کسی چیزی می‌گوید حرکت بعدی من نباشد، خودم تصمیم بگیرم حرکت بعدی‌ام چه باشد.
دوست ندارم حرف گوش‌کن باشم نه برای اینکه خودخواه باشم یا چیز دیگری.
می‌خواهم خودم تصمیم بگیرم تا بفهمم چه می‌خواهم.

انقدر به توقف کردن چیزی که می‌خواهم عادت کرده‌ام که برای خودم هم نمی‌توانم آن را بشکنم.
وقتی تنها هستم هم دنبال وقت مناسبم.
وقت مناسبی که نمی‌آید. آنقدر یک خواسته را نگه می‌دارم تا از حالت خواسته در بیاید یا برآورده کردنش فایده‌ای نداشته باشد.

اینکه بدون گفته کارهای بقیه را انجام بدهم، حتا در جایگاه فررند یا مادر فرقی ندارد.
دیگران وقت نمی‌کنند بفهمند خواسته‌شان چیست وقتی بدون تلف شدن وقت برآورده می‌شود.
به نظرم خوب است اجازه دهیم فرزندان‌مان خواسته‌هایی داشته باشند، چون خواسته داشتن یعنی زمان گذاشتن، یعنی فکر کردن برای برآورده کردنش و این آن را ارزشمند می‌کند. نه راحت بدست آوردنش.

این به کنار برگردم به سوال خودم خواسته من چیست؟
انقدر می‌پرسم که جواب‌هایی پیدا شود.
این متن را صبح نوشتم و چند خواسته برای خودم مشخص کردم که دوتایش عملی شد.
بعد آن حس نارضایتی خِر گلویم را گرفت.
نتوانستی نشد. دیدی نشد.
دلم می‌خواهد یکی بزنم توی سر خودم که نیمه پر را ببین.
اما می‌دانم فهمیدن یک شبه عملی نمی‌شود.
می‌توانستم به خواسته‌های دیگرم برسم فقط اما و اگر زیاد آوردم.
یکی‌اش رفتن و گشتن یک باشگاه نزدیک و ساعت کاری‌اش بود.

خوشحال کردن خودم چه ساده، سخت می‌شود.
باید آویزه گوشم شود.
زمان مناسبی وجود ندارد یا شرایط مناسبی.
صبح با وجود حرف زدن همکارها با الهه آزادنویسی کردم. بعد گفتم: «دیدی شد.»
«دیدی نیاز نبود، بندازیش یک وقت دیگه.»

فائزه اعظمی

#درس_روز
@faezehazami
faezehazami.ir
6👏4🐳1
تخم‌‌مرغ ۵

داشتم به این فکر کردم که چرا تخم‌مرغ را بیشتر از گردو دوست دارم.
و فهمیدم به خاطر پوسته‌اش است.
این که نه انقدر نازک است، نه انقدر زخیم.
یک حد اعتدالی دارد. یک مرز درست و لازم بین خودش و محیط کشیده است.
اگر یک گردو از دست‌مان بیفتد خب اتفاقی نمی‌افتد، نمی‌شکند اما یک تخم‌مرغ چرا.
مرزکشی باعث دقت می‌شود، باعث سنجیدن می‌شود. آیا مرز را رد می‌کنم؟
اگر حرف نابجایی بزنی مرز را رد کردی.
دیدن جای درست این مرز مهم است.

دیگر تفاوت تخم‌مرغ و گردو این است که داخل گردو جامد است اما داخل تخم‌مرغ مایع است که می‌توانی انتخاب کنی جامد شود یا مایع بماند و ترکیب شود.
این تغییر داخل تخم‌مرغ بر خلاف ظاهرش هم جالب است.
شکل ظاهری ما تغییر نمی‌کند. (بدون عمل جراحی) اما درون‌مان تغییرپذیر است.
و این انتخاب ماست که چه تاثیری بپذیریم.
از پوسته کی خارج شویم. با چه دمایی پخته شویم.

فائزه اعظمی

#یادداشت_روز
@faezehazami
faezehazami.ir
👏92👍2
وارونه شو

به من
تمام تو
به من، می‌رسد
ساعت شنی

از من
تمام تو
از من، می‌رسد
ساعت شنی


فائزه اعظمی

#تمرین_شعر
@faezehazami
faezehazami.ir
13
میان خنده و گریه

فکر می‌کنم
خندیدن اندازه گریستن زیبا‌ست
نه ارزنی بیشتر نه ارزنی کم‌تر
دلم می‌خواهد
تا پیری یادم بماند
گریستن خجالت ندارد مثل خندیدن
غیر از این دو کار چه می‌شود کرد
برای اینکه دانست چه احساسی داریم؟
وقتی نخ بادبادک احساسات، میان باد دلایل عقل گم می‌شود
اگر روزی یک‌بار بتوانم بخندم و بگریم
آدم‌تر خواهم بود
انسانی‌تر خواهم زیست

فائزه اعظمی

#تمرین_شعر
@faezehazami
faezehazami.ir
12👏1
منی در راه

راه می‌روم. خیابان به خیابان راه می‌روم.
و راهی دیگر پیدا می‌شود. مسیر را نمی‌شناسم، مسیرها انقدر شبیه هم هستند که نمی‌شناسی.
به هر کوچه‌ای می‌پیچم، کوچه‌ای دیگر می‌زاید.
سیاهی‌ست و نور هیچ ماشینی روی آسفالت نمی‌افتد. درخت است و درخت سایه‌ای در سایه ندارد.
خود شب تمام سایه است. سایه‌اش دوخته شده است از سایه‌ی ما و درختان.
گوش می‌دهم به صدای پاهایم که یک زمانی دوتا نشوند و کسی از پشت سر حرکت کند.
نمی‌ترسم، فقط تنهایی‌ام پهن می‌شود توی کوچه. بزرگ می‌شود و من خودم را می‌بینم. انگار آینه‌ای دست گرفته باشم.
می‌گویم این منم. تنها منم. منی که از من تشکیل شده‌ام. درستش هم همین است.
این من پر رنگ را دوست دارم که پشت دیگری قایم نمی‌شود. حضور دارد و قابل لمس است.

فائزه اعظمی

#یادداشت_روز
@faezehazami
faezehazami.ir
5👏5🐳1
عادت روزانه

خیالم که بارور می‌شود
چیزی نمی‌گذرد که سقط می‌شود
عادت ماه‌یانه‌، شده عادت هفتگی
ضعیف‌ و رنجورم
و بدنم تحمل این‌ همه خونریزی را ندارد
حالا تمام ترسم این است
بشود عادت روزانه

فائزه اعظمی

#تمرین_شعر
@faezehazami
faezehazami.ir
9🐳3
کجا می‌توان رفت؟


سنگ‌ها راه‌گشایند
هیچ می‌دانستی، در چینه‌دان ستاره‌‌ی قطبی‌ هم
سنگی‌ هست؟

فائزه اعظمی

#تمرین_شعر
@faezehazami
faezehazami.ir
9👍2❤‍🔥1🐳1
حواس‌پرتی‌ام را به گردن چه کسی بیندازم؟


«ما در حال آب خوردن از شلنگ آتش‌نشانی هستیم و حجم زیادی از اطلاعات به سمتمان جریان دارد.»*

چند وقت است بیشتر از قبل متوجه می‌شوم نمی‌توانم تمرکز کنم.
گوشی دستم است و بیهوده در فضای مجازی می‌چرخم، هر چقدر هم این تقصیر را گردن گوشی یا عدم کنترل خودم می‌اندازم فایده ندارد. شاید برای یک نصف روز خوب باشد اما بعدش باز همان آش و همان کاسه.
دست به دامان استاد شدم که کتابی معرفی کند تا بتواند ذهنم را روشن کند.
حالا این کتاب تمرکز ربوده شده را بدست گرفتم.
اما از آن ‌جایی که تمرکز و تفکر در مورد مطلب دریافت شده برایم سخت است.
سعی می‌کنم پاراگراف‌های کلیدی را بنویسم و در موردش صحبت کنم.

نکته طلایی اول توجه به این است که چقدر سرعت و حجم اطلاعات زیاد است، مثل شلنگ آتش‌نشانی میزان زیادی آب به سمت ما می‌آید که اگر خودمان را سفت نگیریم ما را با خود می‌برد و انقدر حواس‌پرتیم که حداقل نمی‌فهمیم، کجا.

از یک مطلب فقط در مورد خوش‌ آمدن می‌دانیم و می‌رویم سراغ بعدی و بعدی و بعدی.
اگر کسی بپرسد از چی خوشت آمد؟ نمی‌دانم کدام مطلب بود، پس ذخیره‌اش می‌کنیم یا عکس از صفحه می‌گیریم. به خودمان می‌آییم، گوشی‌مان پر از عکس‌هایی که سراغ‌شان نمی‌رویم.

برای ماندن یک نکته در ذهن نیاز به خرج زمان است. نیاز به ماندن روی مطلب است.
وگرنه ذهن‌مان پر می‌شود از انبوه اطلاعاتی که جمله نیستند، شبه کلمه‌اند.

ما برای رفع تشنگی آگاهی‌مان نیاز به یک لیوان آب داریم نه شلنگ آتش‌نشانی.

*تمرکز ربوده شده

فائزه اعظمی

#خوشایند_داستان_فیلم
#تمرکز_ربوده_شده

@faezehazami
faezehazami.ir
6👏2👍1🐳1
من شما را در خواب‌هایم دیده‌ام


در راه خواب می‌بینم که خواب دیده‌ام که خوابم می‌آید. خوابی که مرا مچاله می‌کند گوشه‌ی اتاقک ماشین، مثل برگه باطله‌ای که مچاله کرده‌ام گوشه‌ی اتاق.

کسی باید خواب من را ببیند.
بالاخره در خواب آدمی رد می‌شود که بشناسی.
دلم می‌خواهد یک روز آن آدم جلویم را بگیرد و بگوید من را در خواب‌هایش دیده است و بشیند از سیر تا پیاز ماجرا را تعریف کند.
منی که خواب‌هایم یادم نمی‌‌ماند.

سرگردان بیداری‌ام و دست و پا می‌زنم.
در خواب دراز به دراز می‌افتم، بدون حرکتی.
و بعد حافظه‌ام پاک می‌شود.
منی که خواب نمی‌بینم.
می‌بینم مگر می‌شود نبینم اما نیستند.
اما حضور ندارند.
با من از جایی به جایی نمی‌آیند.
با اینکه می‌دانم در خواب از جایی به جاهای زیادی رفته‌ام. پریده‌ام. جسته‌ام.
می‌دانم در لوکیشن‌های بیشماری بودم و زندگی کردم، که می‌تواند دو برابر سن من باشد، یعنی ۵۸ سال ناقابل.

در خواب‌هایم پیرترم، باتجربه‌ترم، پرشورترم
اما بهترم؟ باید از همان آدم بپرسم که مرا در خواب‌هایش بیشتر دوست داشته یا در بیداری؟
سوال مهمی می‌تواند باشد.
اگر ما دو نفر، یک نفر باشیم باید بفهمم کدام بیشتر دوست داشتنی‌ست تا شبیه‌اش شوم.
دوست داشته شوم. دوست داشتنی شوم.
اما اگر یکی‌مان دوست‌داشتنی‌تر باشد، هر دو یک نفر باقی می‌مانیم؟
او من است و من او؟
نه نیستیم.

تصمیمم را گرفتم.
اگر نفری جلویم را بگیرد و بگوید من را از خواب‌هایش می‌شناسد می‌گویم اشتباه گرفته است.
من آدم درون خواب‌هایم نیستم.


فائزه اعظمی

#یادداشت_روز
@faezehazami
faezehazami.ir
6👍1🐳1
روز زده است


چشم باز کنی سَحر است
چشم ببندی سَحر است
گَردی نیست از تاریکی
هر وقتی بپرسند بگو سَحر است
سَحر، سِحری‌ست پاشیده در زمان محدود ۲۴ ساعت

فائزه اعظمی

#تمرین_شعر
@faezehazami
faezehazami.ir
8🐳1
دکه‌ی بال فروشی پارک معراج

بال بال
بال می‌فروشم
بال فروشم
بال به سیخ می‌کشم
بال سوخاری
بال بریانی
بال به نیش می‌کشم
بال بال
بال بدون پاچین
پاورچین پاورچین
بال می‌فروشم
بال فروشم
بال عقاب
بال می‌فروشم
آسمان فروشم

فائزه اعظمی

#تمرین_شعر
@faezehazami
faezehazami.ir
8
خانه از بست ویران نیست

خانه‌ منم
من خانه‌ام
چشم، چشم
دو پنجره است

تو گلدان، گلدان
لب پنجره چیده‌ای
روز بعد، روزهای بعد
چشم‌هایم گل‌مژه می‌زنند

فائزه اعظمی

#تمرین_شعر
@faezehazami
faezehazami.ir
8🐳1
ما فقط می‌خواهیم کمی‌ خوش بگذرانیم


«اگر می‌دیدی باورت نمی‌شد. انگار تمام عمرم سرقت انجام دادم. یعنی هیچ‌کس باورش نمی‌شد.»
«به نظرت رسالتت رو پیدا کردی؟»
«شاید. شاید. رسالت وحشی‌گری.»*

تلما و لوئیز دو دوست که فکر می‌کنی دو دوست عادی هستند که از زندگی روزمره خسته شده‌اند و حالا تصمیم گرفته‌اند به سفری دو روزه بروند.
لوئیز زنی جدی و منظم است که عقل‌کل داستان است.
تلما زن خوش‌قلبی که همیشه بله قربان‌گوی شوهرش بوده است.
حالا فرصت نفس کشیدن پیدا کرده است.

برنامه سفر همان شب اول با قتل عمد لوئیز به هم می‌ریزد. حالا باید این دونفر از مردانی که دوست دارند کمک بگیرند.
با هم همراه می‌شوند. قضیه ادامه دارد اما چالش‌ها بیشتر می‌شود.
بی‌پولی باعث سرقت مسلحانه تلما می‌شود.
حالا پلیس دنبال آن‌هاست.

آن‌ها دل‌شان یک زندگی جدید می‌خواهد و هیچ‌کدام از رفتن به این سفر پشیمان نیستند.
و با خود فکر می‌کنند آن‌ها می‌خواستند خوش بگذرانند. آیا به آن‌ها خوش می‌گذرد؟
گاهی به این که خوش می‌گذرانند شک می‌کنند و می‌ترسند، اما در نهایت به این می‌رسند که دارند خوش می‌گذرانند.
آن‌ها پوسته قبلی را بیرون انداخته‌اند و حالا آدم‌های دیگری شدند.
حالا آزادتر و رهاتر می‌خندند.
این سفر قهرمانی‌ست که شخصیت‌ها به سلامت آن را به پایان می‌رسانند.

وقتی در محاصره پلیس در می‌آیند و راه فرار ندارند، انتخاب‌شان چیست؟
تسلیم شدن یا پافشاری روی تصمیم برای ادامه دادن سفر در ته دره.
آیا ته دره یعنی نابودی؟
معنا جایی تغییر می‌کند که فکرش را نمی‌کنی.
اینکه بدانی تصمیمت درست است و هیچ‌وقت از آن برنمی‌گردی.

*تلما و لوئیز


فائزه اعظمی

#خوشایند_داستان_فیلم

@faezehazami
faezehazami.ir
🔥42👍1
تراژدی

استکان خالی چای
کنار استکان‌‌های پُر سرد شده
احساس تهی بودن می‌کند


پیاده‌روی در روز بارانی

بستگی به حال مسواک خیس دارد
که دندان به دندان
بپرد، بدود یا قدم بردارد

فائزه اعظمی

#تمرین_شعر
@faezehazami
faezehazami.ir
6
2025/10/22 02:24:46
Back to Top
HTML Embed Code: