🔴 نصیحت شیطان به نوح نبى
بعد از طوفان وقتی که کشتی نوح بر زمین نشست و نوح از کشتی فرود آمد، شیطان به حضورش آمد و گفت: تو را بر من حقی است، می خواهم عوض تو را بدهم.
نوح گفت: من اکراه دارم بر تو حقی داشته باشم و تو جزای حق مرا بدهی، بگو آن چه حقی است؟
شیطان گفت: من فعلاً در آسايشم تا خلق ديگر به دنيا آيند و به تکليف رسند تا آنها را به معاصی دعوت کنم. الان به جهت ادای حق، تو را نصيحت می کنم.
نوح ناراحت شد. خداوند وحی فرستاد که: ای نوح، سخن او را بشنو؛ اگرچه که فاسق است.
نوح گفت: هرچه می خواهی بگو.
پس شیطان گفت: ای نوح از سه خصلت احتراز کن:1- تکبر نکن که من به واسطه آن بر پدر تو آدم سجده نکردم و رانده شدم.
2- از حرص بپرهیز؛ که آدم به واسطه آن از گندم خورد و از بهشت محروم گردید.
3- از حسد احتراز کن که به واسطه آن قابیل برادر خود هابیل را کشت و به عذاب الهی هلاک شد...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
بعد از طوفان وقتی که کشتی نوح بر زمین نشست و نوح از کشتی فرود آمد، شیطان به حضورش آمد و گفت: تو را بر من حقی است، می خواهم عوض تو را بدهم.
نوح گفت: من اکراه دارم بر تو حقی داشته باشم و تو جزای حق مرا بدهی، بگو آن چه حقی است؟
شیطان گفت: من فعلاً در آسايشم تا خلق ديگر به دنيا آيند و به تکليف رسند تا آنها را به معاصی دعوت کنم. الان به جهت ادای حق، تو را نصيحت می کنم.
نوح ناراحت شد. خداوند وحی فرستاد که: ای نوح، سخن او را بشنو؛ اگرچه که فاسق است.
نوح گفت: هرچه می خواهی بگو.
پس شیطان گفت: ای نوح از سه خصلت احتراز کن:1- تکبر نکن که من به واسطه آن بر پدر تو آدم سجده نکردم و رانده شدم.
2- از حرص بپرهیز؛ که آدم به واسطه آن از گندم خورد و از بهشت محروم گردید.
3- از حسد احتراز کن که به واسطه آن قابیل برادر خود هابیل را کشت و به عذاب الهی هلاک شد...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
بهار و مرد پاییز
نویسنده فاطمه “سون ارا”
قسمت: شصت
اشک های بهار آرام بر صورتش روان شد. لبانش را تکان داد و به سختی گفت تو آمدی…
منصور سرش را خم کرد، دست او را بوسید، و آرام در گوشش گفت بلی آمدم و این بار دیگر هیچوقت از کنارت دور نمی شوم.
بهار با چشمان نیمه بسته به اطراف نگریست و با صدایی آرام و گرفته پرسید پدرم کجاست؟
منصور با لحنی آرام، آمیخته با دلسوزی و اطمینان گفت نگران نباش او همین جاست.
در همین هنگام دروازهٔ اطاق گشوده شد و داکتر با روپوش سفید و لبخندی ملایم وارد شد. به سوی بستر بهار آمد و با صدایی گرم پرسید حالت چطور است دخترم؟
بهار با تلاشی برای لبخند، پاسخ داد بهتر هستم تشکر.
داکتر پس از معاینهٔ مختصر سری تکان داد و گفت خیلی خوب، حالت رو به بهبود است. امشب را باید همین جا بمانی، ولی اگر دواهایت را به وقت بخوری، ان شاءالله فردا میتوانی به خانه برگردی. بعد از ختم دواها هم باید یکبار دیگر برای معاینه بیایی.
بهار با ادب گفت چشم، داکتر صاحب.
داکتر با رضایت از اطاق بیرون رفت. منصور چند لحظه خاموش ماند و بعد به نرمی به سوی بهار خم شد و گفت حالا استراحت کن، من هم بیرون میروم، ولی نترس تنهایت نمی گذارم.
چشمان بهار برای لحظه ای پر از ترس شد، طوری که سایه های گذشته باز به سراغش آمده بودند. منصور با لبخند دلگرم کننده ای ادامه داد عزیز دلم، من اینجا هستم همیشه هستم نترس.
بهار لبخند کمرنگی زد، چشمانش را بست و آرام گرفت.
منصور از اطاق بیرون شد. در راهروی شفاخانه، بهادر را دید که بر زمین نشسته و سر بر زانو نهاده بود. بی صدا نزدیک شد، لحظه ای با تردید به او نگریست، سپس گفت بلند شو، باید حرف بزنیم.
بهادر، که هنوز اثرات مستی از حرکاتش پیدا بود، به سختی از زمین بلند شد. دو مرد به سوی حیاط شفاخانه رفتند و روی چوکیهای زیر سایهٔ درخت نشستند. منصور با صدایی که در آن خشم پنهان شده بود، گفت اگر بهار را به موقع نمی رساندیم، شاید دیگر زنده نبود. بگو ببینم، تو چگونه پدری هستی؟ چطور وجدان ات اجازه می دهد اینقدر بی رحم باشی؟
بهادر پوزخندی زد و با طعنه گفت و تو چطور کاکایش هستی که به برادرزاده ات دل بسته ای؟
ادامه داردالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
نویسنده فاطمه “سون ارا”
قسمت: شصت
اشک های بهار آرام بر صورتش روان شد. لبانش را تکان داد و به سختی گفت تو آمدی…
منصور سرش را خم کرد، دست او را بوسید، و آرام در گوشش گفت بلی آمدم و این بار دیگر هیچوقت از کنارت دور نمی شوم.
بهار با چشمان نیمه بسته به اطراف نگریست و با صدایی آرام و گرفته پرسید پدرم کجاست؟
منصور با لحنی آرام، آمیخته با دلسوزی و اطمینان گفت نگران نباش او همین جاست.
در همین هنگام دروازهٔ اطاق گشوده شد و داکتر با روپوش سفید و لبخندی ملایم وارد شد. به سوی بستر بهار آمد و با صدایی گرم پرسید حالت چطور است دخترم؟
بهار با تلاشی برای لبخند، پاسخ داد بهتر هستم تشکر.
داکتر پس از معاینهٔ مختصر سری تکان داد و گفت خیلی خوب، حالت رو به بهبود است. امشب را باید همین جا بمانی، ولی اگر دواهایت را به وقت بخوری، ان شاءالله فردا میتوانی به خانه برگردی. بعد از ختم دواها هم باید یکبار دیگر برای معاینه بیایی.
بهار با ادب گفت چشم، داکتر صاحب.
داکتر با رضایت از اطاق بیرون رفت. منصور چند لحظه خاموش ماند و بعد به نرمی به سوی بهار خم شد و گفت حالا استراحت کن، من هم بیرون میروم، ولی نترس تنهایت نمی گذارم.
چشمان بهار برای لحظه ای پر از ترس شد، طوری که سایه های گذشته باز به سراغش آمده بودند. منصور با لبخند دلگرم کننده ای ادامه داد عزیز دلم، من اینجا هستم همیشه هستم نترس.
بهار لبخند کمرنگی زد، چشمانش را بست و آرام گرفت.
منصور از اطاق بیرون شد. در راهروی شفاخانه، بهادر را دید که بر زمین نشسته و سر بر زانو نهاده بود. بی صدا نزدیک شد، لحظه ای با تردید به او نگریست، سپس گفت بلند شو، باید حرف بزنیم.
بهادر، که هنوز اثرات مستی از حرکاتش پیدا بود، به سختی از زمین بلند شد. دو مرد به سوی حیاط شفاخانه رفتند و روی چوکیهای زیر سایهٔ درخت نشستند. منصور با صدایی که در آن خشم پنهان شده بود، گفت اگر بهار را به موقع نمی رساندیم، شاید دیگر زنده نبود. بگو ببینم، تو چگونه پدری هستی؟ چطور وجدان ات اجازه می دهد اینقدر بی رحم باشی؟
بهادر پوزخندی زد و با طعنه گفت و تو چطور کاکایش هستی که به برادرزاده ات دل بسته ای؟
ادامه داردالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
بهار و مرد پاییز
نویسنده فاطمه “سون ارا”
قسمت: شصت و یک
منصور دندان هایش را روی هم فشرد. صدایش آرام ولی کوبنده بود و گفت من کاکای بهار نیستم. هیچ پیوند خونی بین ما نیست. پس دیگر این حرفت را تکرار نکن.
بهادر با تلوتلو خوردن از جا برخاست، رو به روی منصور ایستاد و گفت از زندگی ما برو بیرون. دخترم را فراموش کن.
منصور نیز برخاست، مقابل او ایستاد و لبخندی تلخ بر لب آورد و گفت اگر چیز دیگری می خواستی، قبول می کردم… اما این یکی را نه. چون بهار همهٔ زندگی من است. نمی توانم او را تنها بگذارم. می خواهم با او ازدواج کنم و قسم میخورم خوشبختش سازم.
رگ های گردن بهادر متورم شد، با خشم گفت او خیلی از تو کوچکتر است! خجالت نمی کشی؟
منصور سکوت کرد. لحظه ای سکوت سنگین بر حیاط سایه انداخت.
بهادر پس از چند قدم در حیاط، دوباره مقابل منصور ایستاد و گفت خیلی خوب… اما یک شرط دارم. اگر قبول کنی، دخترم را به تو می دهم.
منصور نگاه پرسش گرانه ای به او انداخت.
بهادر با بی شرمی گفت پنجاه هزار دالر می خواهم… و در کنارش، قرض هایی را که از تو گرفته ام ببخش.
منصور لبخندی زد، آرام ولی زخم زننده گفت فقط همین؟ اگر همه چیزم را هم می خواستی، باز هم قبول می کردم. چون او برایم از هر چیزی باارزش تر است. قبول… هرچه می خواهی، به تو می دهم. فقط هرچه زودتر رضایت بده تا با بهار نامزد شوم.
بهادر بی خیال شانه ای بالا انداخت و گفت اختیار داری. من پولم را می خواهم، باقی اش به خودتان مربوط است.
منصور لحظه ای به او نگریست و با لحن آرام اما پر از تحقیر گفت چقدر حقیر شدی، بهادر… دخترت برایت هیچ ارزشی ندارد؟
بعد بی هیچ حرف دیگری، با گام های استوار به سوی ساختمان شفاخانه برگشت.
صدای خطبهٔ نکاح در فضای اطاق پیچیده بود.
مرد پرسید دوشیزه بهار، فرزند بهادر، وکیل مهرت کیست؟
بهار چشمانش را بست، قطره اشکی از گوشهٔ چشمش سرازیر شد. پرسش برای بار دوم تکرار شد. او لب باز کرد و گفت پدرم.
چند دقیقه بعد، صدای مبارک باد گفتن ها بلند شد. زنی میان سال که عمهٔ منصور بود با چهره ای بشاش به سوی بهار آمد، نگاه مهربانی به او انداخت و گفت دخترم، مبارک باشد.
بهار آرام زیر لب گفت تشکر.
زن نگاهی به بانوی سالمندی که میان مهمانان بود انداخت و گفت مادر جان، برای عروستان مبارک باد نمی گویید؟
زن مسن، که مادر منصور بود، با اکراه از جایش برخاست. نگاهی سرد به عروس تازه اش انداخت و با لحنی ساختگی گفت خوشبخت شوی.
بهار از جا برخاست، دست او را با احترام بوسید و گفت تشکر مادر جان.
ادامه فردا شب ان شاءالله الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
نویسنده فاطمه “سون ارا”
قسمت: شصت و یک
منصور دندان هایش را روی هم فشرد. صدایش آرام ولی کوبنده بود و گفت من کاکای بهار نیستم. هیچ پیوند خونی بین ما نیست. پس دیگر این حرفت را تکرار نکن.
بهادر با تلوتلو خوردن از جا برخاست، رو به روی منصور ایستاد و گفت از زندگی ما برو بیرون. دخترم را فراموش کن.
منصور نیز برخاست، مقابل او ایستاد و لبخندی تلخ بر لب آورد و گفت اگر چیز دیگری می خواستی، قبول می کردم… اما این یکی را نه. چون بهار همهٔ زندگی من است. نمی توانم او را تنها بگذارم. می خواهم با او ازدواج کنم و قسم میخورم خوشبختش سازم.
رگ های گردن بهادر متورم شد، با خشم گفت او خیلی از تو کوچکتر است! خجالت نمی کشی؟
منصور سکوت کرد. لحظه ای سکوت سنگین بر حیاط سایه انداخت.
بهادر پس از چند قدم در حیاط، دوباره مقابل منصور ایستاد و گفت خیلی خوب… اما یک شرط دارم. اگر قبول کنی، دخترم را به تو می دهم.
منصور نگاه پرسش گرانه ای به او انداخت.
بهادر با بی شرمی گفت پنجاه هزار دالر می خواهم… و در کنارش، قرض هایی را که از تو گرفته ام ببخش.
منصور لبخندی زد، آرام ولی زخم زننده گفت فقط همین؟ اگر همه چیزم را هم می خواستی، باز هم قبول می کردم. چون او برایم از هر چیزی باارزش تر است. قبول… هرچه می خواهی، به تو می دهم. فقط هرچه زودتر رضایت بده تا با بهار نامزد شوم.
بهادر بی خیال شانه ای بالا انداخت و گفت اختیار داری. من پولم را می خواهم، باقی اش به خودتان مربوط است.
منصور لحظه ای به او نگریست و با لحن آرام اما پر از تحقیر گفت چقدر حقیر شدی، بهادر… دخترت برایت هیچ ارزشی ندارد؟
بعد بی هیچ حرف دیگری، با گام های استوار به سوی ساختمان شفاخانه برگشت.
صدای خطبهٔ نکاح در فضای اطاق پیچیده بود.
مرد پرسید دوشیزه بهار، فرزند بهادر، وکیل مهرت کیست؟
بهار چشمانش را بست، قطره اشکی از گوشهٔ چشمش سرازیر شد. پرسش برای بار دوم تکرار شد. او لب باز کرد و گفت پدرم.
چند دقیقه بعد، صدای مبارک باد گفتن ها بلند شد. زنی میان سال که عمهٔ منصور بود با چهره ای بشاش به سوی بهار آمد، نگاه مهربانی به او انداخت و گفت دخترم، مبارک باشد.
بهار آرام زیر لب گفت تشکر.
زن نگاهی به بانوی سالمندی که میان مهمانان بود انداخت و گفت مادر جان، برای عروستان مبارک باد نمی گویید؟
زن مسن، که مادر منصور بود، با اکراه از جایش برخاست. نگاهی سرد به عروس تازه اش انداخت و با لحنی ساختگی گفت خوشبخت شوی.
بهار از جا برخاست، دست او را با احترام بوسید و گفت تشکر مادر جان.
ادامه فردا شب ان شاءالله الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👎1
🌴 دو کلوم حرف حساب
😳 الآن تو عصر و زمانی افتادیم که حتی خود شیطان زیر چشمی داره به ما مسلمانان میخنده و بهمون افتخار میکنه...
⁉️میگی واسه چی؟
😱واسه اینکه اکثر مسلمان افتادن دنبال راه و روش شیطان و رسما راه و روش پروردگارشان را رها کردند...
😏آره مسلمان تعجب نکنید!
🚶🏻♂احیانا رفتید بیرون یا بازار؟
😏میخوام بگم که دور و برتون پر از فتنه های متحرکه خیلی مواظب باشید...
😳 یا الله فتنه متحرک چیه؟
👠 همون موجوداتی که یه ساپورت تنگ و یه بلوز میپوشن بعدش هم از پایین ساپورتشون رو میدن بالا که قشنگ پاشون معلوم بشه، آرایش و طرز روسری بستنشون هم بماند واسه داغون کردن مردان و پسران...
😰 خلاصه همون موجودات از هیچ ترفندی برای تحریک جنس مخالف دریغ نمیکنن...
😐 تازگیا هم مُد شده یه بطری آب معدنی هم دستشون میگیرن که صب به صب از مستراح خونه شون پر میکنن...
😭 واقعا داغون کردن پسرامون رو حتی مردای خیلی مسن رو هم گرفتار کردن...
🌍 این فتنه های پر ادعا همه جا را مسموم کردن ...
😷 بازار میری مسمومه
😷 خیابون میری مسمومه
😷 مسافرت میری مسمومه
😷 مهمونی میری مسمومه
😷 پارک میری که بدتر مسمومه...
آدم نمیدونه کجا بره هر جا بری میان جلو چشات🙄
😏نگو خب پسرا و مردا نگاه نکنن... خواهر من... وقتی تو مثل سایه همه جا دنبالشی بالاخره چشمش بهت میافته حتی اتفاقی... و همین اتفاقی کار دستش میدهد...
😒یکی نیست بگه آدم حسابی تو شاید آخرش صد سال روی زمین باشی اما باید صدها هزار سال زیر زمین باشی...
😨آخه چرا همش به فکر روی زمینی و به فکر زیر زمین نیستی...
👤انسان هست که یک میلیارد ساله زیر زمینه اما شاید 50 سال روی زمین زندگی کرده... 😏
🌸 انتخاب با خودتون است...
⁉️ خوشبختی روی زمین یا زیر زمین...
🤔 کدوم رو میخواهید؟ 🌴الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
😳 الآن تو عصر و زمانی افتادیم که حتی خود شیطان زیر چشمی داره به ما مسلمانان میخنده و بهمون افتخار میکنه...
⁉️میگی واسه چی؟
😱واسه اینکه اکثر مسلمان افتادن دنبال راه و روش شیطان و رسما راه و روش پروردگارشان را رها کردند...
😏آره مسلمان تعجب نکنید!
🚶🏻♂احیانا رفتید بیرون یا بازار؟
😏میخوام بگم که دور و برتون پر از فتنه های متحرکه خیلی مواظب باشید...
😳 یا الله فتنه متحرک چیه؟
👠 همون موجوداتی که یه ساپورت تنگ و یه بلوز میپوشن بعدش هم از پایین ساپورتشون رو میدن بالا که قشنگ پاشون معلوم بشه، آرایش و طرز روسری بستنشون هم بماند واسه داغون کردن مردان و پسران...
😰 خلاصه همون موجودات از هیچ ترفندی برای تحریک جنس مخالف دریغ نمیکنن...
😐 تازگیا هم مُد شده یه بطری آب معدنی هم دستشون میگیرن که صب به صب از مستراح خونه شون پر میکنن...
😭 واقعا داغون کردن پسرامون رو حتی مردای خیلی مسن رو هم گرفتار کردن...
🌍 این فتنه های پر ادعا همه جا را مسموم کردن ...
😷 بازار میری مسمومه
😷 خیابون میری مسمومه
😷 مسافرت میری مسمومه
😷 مهمونی میری مسمومه
😷 پارک میری که بدتر مسمومه...
آدم نمیدونه کجا بره هر جا بری میان جلو چشات🙄
😏نگو خب پسرا و مردا نگاه نکنن... خواهر من... وقتی تو مثل سایه همه جا دنبالشی بالاخره چشمش بهت میافته حتی اتفاقی... و همین اتفاقی کار دستش میدهد...
😒یکی نیست بگه آدم حسابی تو شاید آخرش صد سال روی زمین باشی اما باید صدها هزار سال زیر زمین باشی...
😨آخه چرا همش به فکر روی زمینی و به فکر زیر زمین نیستی...
👤انسان هست که یک میلیارد ساله زیر زمینه اما شاید 50 سال روی زمین زندگی کرده... 😏
🌸 انتخاب با خودتون است...
⁉️ خوشبختی روی زمین یا زیر زمین...
🤔 کدوم رو میخواهید؟ 🌴الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👍1
🌴 هر کس هر جای جهان خوبی کند نبض زمین بهتر میزند
خون در رگهای خاک بیشتر میدود و چیزی به زندگی اضافه میشود
و هر کس هر جای جهان بدی کند
تکه ای از جان جهان کنده میشود،
گوشهای از تن زمین زخمی میشود و چیزی از زندگی کم میشود.
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
هر روز از خودت بپرس:
امروز بر زندگی افزودم یا از آن کاستم؟🌴
خون در رگهای خاک بیشتر میدود و چیزی به زندگی اضافه میشود
و هر کس هر جای جهان بدی کند
تکه ای از جان جهان کنده میشود،
گوشهای از تن زمین زخمی میشود و چیزی از زندگی کم میشود.
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
هر روز از خودت بپرس:
امروز بر زندگی افزودم یا از آن کاستم؟🌴
❤1
🌴 برخی از پدر و مادرهای امروز 🤔
* آموزش :
🚩 * موسیقی* از 5 سالگی
🚩 *زبان انگلیسی* از 7 سالگی
🚩 *نقاشی* 4 سالگی
🚩 *ریاضی* 6 سالگی
🚩 *رانندگی* 13 سالگی
🚩 *خلبانی پهباد* 18 سالگی
👈 *نکته: آموزش همه چیز قبل از موعد لازمه
*حالا* همین پدر و مادر ها👇
🚩 *حجاب:* هنوز بچه است زوده
🚩 *روزه:* هوا گرمه اذیت میشه
🚩 *نماز:* حالا چند سال دیرتر چیزی نمیشه
🚩 *حیا و عفت:* هنوز بچه است چیزی نیست که!
*کلا پای دین که وسط میاد یعنی همون چیزی که انسان رو تبدیل به یک آدم قوی و قدرتمند و با اراده و خوشبخت می کنه *هنوز بچه است*🙃
*پیامبر اکرمﷺ به برخی از کودکان نگاه کردند و فرمودند: وای بر اولاد آخر الزمان از دست پدرانشان! سوال شد یا رسول الله:
آیا از پدران مشرک آنان؟ فرمودند:
خیر ، از دست پدران مؤمن آنها، چون واجبات دین را به فرزندانشان نمی آموزند و اگر اولاد آنها بخواهند، بیاموزند، آنان را منع می کنند.
و تنها به این قانع هستند که فرزندانشان از مال دنیا چیزی را به دست آورند.
*من از آنها بیزارم و آنها هم از من بیزارند.*
🔷 شما هم به رفتارتون لحظه ای بیندیشید!🌴الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
* آموزش :
🚩 * موسیقی* از 5 سالگی
🚩 *زبان انگلیسی* از 7 سالگی
🚩 *نقاشی* 4 سالگی
🚩 *ریاضی* 6 سالگی
🚩 *رانندگی* 13 سالگی
🚩 *خلبانی پهباد* 18 سالگی
👈 *نکته: آموزش همه چیز قبل از موعد لازمه
*حالا* همین پدر و مادر ها👇
🚩 *حجاب:* هنوز بچه است زوده
🚩 *روزه:* هوا گرمه اذیت میشه
🚩 *نماز:* حالا چند سال دیرتر چیزی نمیشه
🚩 *حیا و عفت:* هنوز بچه است چیزی نیست که!
*کلا پای دین که وسط میاد یعنی همون چیزی که انسان رو تبدیل به یک آدم قوی و قدرتمند و با اراده و خوشبخت می کنه *هنوز بچه است*🙃
*پیامبر اکرمﷺ به برخی از کودکان نگاه کردند و فرمودند: وای بر اولاد آخر الزمان از دست پدرانشان! سوال شد یا رسول الله:
آیا از پدران مشرک آنان؟ فرمودند:
خیر ، از دست پدران مؤمن آنها، چون واجبات دین را به فرزندانشان نمی آموزند و اگر اولاد آنها بخواهند، بیاموزند، آنان را منع می کنند.
و تنها به این قانع هستند که فرزندانشان از مال دنیا چیزی را به دست آورند.
*من از آنها بیزارم و آنها هم از من بیزارند.*
🔷 شما هم به رفتارتون لحظه ای بیندیشید!🌴الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👏1
آیایكدختر،بابیحجابیوبیاخلاقی
همسرِخوبیمیتواندبرایخودبیابد؟!
همسرِعزیزِمصر«زلیخا»بـاتمـامِزیباییو
قدرتوثروتِبسیارشنتوانست،حضرت
یوسـفرافریبدهـد...
امـادخترِشعیب،توانستیکیازپیامبران
اولوالعــزم،حضــرتموسیرا،باشــرمو
حیایـشبدستآورد...
هیچوقتفریبدخترانیکهدراسنپچت،
اینستاگرام وشبکههایاجتماعی،برایجلب
توجـهکردنبهجـنـسمخالـف،مشغـول
بیحیاییوانحـرافِاخلاقیهستنــدرا
نخورید،آنانارزشخـودرانمیداننـد...!
اماتوخودراباشرموحیاءبپوشانایبانو،
کهاینبرایتــوبهتروپسندیدهتراست🥰🤍🌸الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
همسرِخوبیمیتواندبرایخودبیابد؟!
همسرِعزیزِمصر«زلیخا»بـاتمـامِزیباییو
قدرتوثروتِبسیارشنتوانست،حضرت
یوسـفرافریبدهـد...
امـادخترِشعیب،توانستیکیازپیامبران
اولوالعــزم،حضــرتموسیرا،باشــرمو
حیایـشبدستآورد...
هیچوقتفریبدخترانیکهدراسنپچت،
اینستاگرام وشبکههایاجتماعی،برایجلب
توجـهکردنبهجـنـسمخالـف،مشغـول
بیحیاییوانحـرافِاخلاقیهستنــدرا
نخورید،آنانارزشخـودرانمیداننـد...!
اماتوخودراباشرموحیاءبپوشانایبانو،
کهاینبرایتــوبهتروپسندیدهتراست🥰🤍🌸الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤1
تقدیم به شما عزیزان امید مورد پسند تون باشد 🌸🌺🥀
#داستان_کوتاه
روباه عاقل
یک روز روباهی که حوصلهاش سر رفته و کمی هم افسرده بود و بیپول، تصمیم گرفت نویسنده شود، و چون منزجر بود از آدمهایی که هی اِل و بل میکنند و آخرش هم هیچ کاری نمیکنند، فوراً به نتیجه رسید و اولین کتابش خیلی خوب از کار درآمد و حسابی ترکاند، و همگان تحسینش کردند، و طولی نکشید که به همهی زبانها ترجمه شد (که بعضیشان هم ترجمههای خوبی نبودند). دومین کتابش حتی از اولی هم بهتر بود، و چندین استاد برجسته از مهمترین محافل دنیای آکادمیک آن دوران شدیداً به تحسینش برخاستند و حتی کتابهایی نوشتند دربارهی کتابهایی که دربارهی کتابهای روباه نوشته شده بود. از آن پس، روباه کاملاً راضی و خرسند شد و در سالهای بعد هیچ اثری منتشر نکرد. اما ملت شروع کردند به پچ پچ و هی به همدیگر میگفتند: «چه بلایی سر روباه آمده؟»
وقتی هم که او را در مهمانیها و بزن بکوبها میدیدند، بیدرنگ سراغش میرفتند و گیر میدادند که حتماً باید اثر دیگری منتشر کند. روباه با کلافگی جواب میداد: «اما من که دو تا کتاب منتشر کردهام» و آنها میگفتند: «بله، و خیلی هم خوب بودند، برای همین باید یکی دیگر منتشر کنی.»
روباه جوابی نداد، ولی با خودش فکر کرد: «در واقع چیزی که آنها از من میخواهند این است که یک کتاب بد منتشر کنم. اما من زرنگتر از این حرفهام و این کار را نمیکنم.» و دیگر کتابی منتشر نکرد ...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#داستان_کوتاه
روباه عاقل
یک روز روباهی که حوصلهاش سر رفته و کمی هم افسرده بود و بیپول، تصمیم گرفت نویسنده شود، و چون منزجر بود از آدمهایی که هی اِل و بل میکنند و آخرش هم هیچ کاری نمیکنند، فوراً به نتیجه رسید و اولین کتابش خیلی خوب از کار درآمد و حسابی ترکاند، و همگان تحسینش کردند، و طولی نکشید که به همهی زبانها ترجمه شد (که بعضیشان هم ترجمههای خوبی نبودند). دومین کتابش حتی از اولی هم بهتر بود، و چندین استاد برجسته از مهمترین محافل دنیای آکادمیک آن دوران شدیداً به تحسینش برخاستند و حتی کتابهایی نوشتند دربارهی کتابهایی که دربارهی کتابهای روباه نوشته شده بود. از آن پس، روباه کاملاً راضی و خرسند شد و در سالهای بعد هیچ اثری منتشر نکرد. اما ملت شروع کردند به پچ پچ و هی به همدیگر میگفتند: «چه بلایی سر روباه آمده؟»
وقتی هم که او را در مهمانیها و بزن بکوبها میدیدند، بیدرنگ سراغش میرفتند و گیر میدادند که حتماً باید اثر دیگری منتشر کند. روباه با کلافگی جواب میداد: «اما من که دو تا کتاب منتشر کردهام» و آنها میگفتند: «بله، و خیلی هم خوب بودند، برای همین باید یکی دیگر منتشر کنی.»
روباه جوابی نداد، ولی با خودش فکر کرد: «در واقع چیزی که آنها از من میخواهند این است که یک کتاب بد منتشر کنم. اما من زرنگتر از این حرفهام و این کار را نمیکنم.» و دیگر کتابی منتشر نکرد ...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👍1👏1
🔮اتفاق جالبی که در یکی از فروشگاه های تهران رخ داد👏
📌تو مغازه اى كه منم توش بودم يه خانمى یه چی برداشت اومد كنار صندوق تو صف. نوبتش كه شد، فروشنده گفت؛ سيزده و پونصد!
خانومه با تعجب گفت؛ روش زده هفت و پونصد!
فروشنده با عصبانيت گفت؛ زده كه زده..!! برا خودش زده!
ميخواى يا نميخوايى؟؟
خانومه گفت نميخوام!
فروشنده هم بلافاصله، طوريكه همه بشنون به شاگردش گفت؛ پسر بيا اينو بردار، هر كى هم پرسيد، بگو شده شونزده و پونصد! "هستن كسايى كه بخرن..."
📌مايى كه تو صف بوديم با تعجب به هم نگاه كرديم و يه آقايی كه جلوى من بود و سبدش تقريبا پُر بود، سبد رو گذاشت رو ميز و گفت: هستن بخرن..!!؟؟؟ اينارم بده همونا...
📌پشت بندش شروع شد. يكيی يكی پشت سر هم خريدهامونو گذاشتيم رو ميز و گفتيم نميخواييم! بده به همونا كه "هستن بخرن"
📌مرد اوليه، برگشت تو مغازه و گفت: من فلانيم، مدير برج فلان! بى شرفم اگر همه تلاشم رو نكنم تا از برج ما، كسى نياد اينجا!
📌با اينحال باز آروم نشد. اومد بيرون خطاب به همه ما طوريكه طرف بشنوه گفت؛ تو رو خدا يه چند دقيقه وقت بذاريد زنگ بزنيم ١٢٤ (تخلف تعزيرات صنفی). چندلحظه بعد، همه گوشی به دست بلند بلند، سر بالا به سمت تابلوی سوپری و سر چرخون به سمت خيابون، برا دادن آدرس دقيق، شروع كرديم گزارش دادن...
.
📌از اين ايستادگى، از اين اتحاد، از اون نگاه پر از حرف به همديگه تو صف كه انگار ذهن همو خونديم، از ليدری اون آقا و... خيلى كيف كردم. ما خودمون باید با گرانی بجنگیم... خودِ خود ما!
📌بيایيم در مقابل اينگونه فساد های ريز و جزئی بايستيم تا مقابله با اَبَر فسادها برامون راحت بشه. بيايم مطالبه گری سالم رو ياد بگيريم تا کسی جرات دروغ گفتن رو نداشته باشن. بيایيم جای غر زدن و نق نق كردن و انداختن تقصير ها گردن اين و اون، خودمون اوضاع رو درست كنيم. خدا سرنوشت هيچ قومی را تغيير نمیدهد تا آنها خود حال خود را تغيير دهند👌الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
📌تو مغازه اى كه منم توش بودم يه خانمى یه چی برداشت اومد كنار صندوق تو صف. نوبتش كه شد، فروشنده گفت؛ سيزده و پونصد!
خانومه با تعجب گفت؛ روش زده هفت و پونصد!
فروشنده با عصبانيت گفت؛ زده كه زده..!! برا خودش زده!
ميخواى يا نميخوايى؟؟
خانومه گفت نميخوام!
فروشنده هم بلافاصله، طوريكه همه بشنون به شاگردش گفت؛ پسر بيا اينو بردار، هر كى هم پرسيد، بگو شده شونزده و پونصد! "هستن كسايى كه بخرن..."
📌مايى كه تو صف بوديم با تعجب به هم نگاه كرديم و يه آقايی كه جلوى من بود و سبدش تقريبا پُر بود، سبد رو گذاشت رو ميز و گفت: هستن بخرن..!!؟؟؟ اينارم بده همونا...
📌پشت بندش شروع شد. يكيی يكی پشت سر هم خريدهامونو گذاشتيم رو ميز و گفتيم نميخواييم! بده به همونا كه "هستن بخرن"
📌مرد اوليه، برگشت تو مغازه و گفت: من فلانيم، مدير برج فلان! بى شرفم اگر همه تلاشم رو نكنم تا از برج ما، كسى نياد اينجا!
📌با اينحال باز آروم نشد. اومد بيرون خطاب به همه ما طوريكه طرف بشنوه گفت؛ تو رو خدا يه چند دقيقه وقت بذاريد زنگ بزنيم ١٢٤ (تخلف تعزيرات صنفی). چندلحظه بعد، همه گوشی به دست بلند بلند، سر بالا به سمت تابلوی سوپری و سر چرخون به سمت خيابون، برا دادن آدرس دقيق، شروع كرديم گزارش دادن...
.
📌از اين ايستادگى، از اين اتحاد، از اون نگاه پر از حرف به همديگه تو صف كه انگار ذهن همو خونديم، از ليدری اون آقا و... خيلى كيف كردم. ما خودمون باید با گرانی بجنگیم... خودِ خود ما!
📌بيایيم در مقابل اينگونه فساد های ريز و جزئی بايستيم تا مقابله با اَبَر فسادها برامون راحت بشه. بيايم مطالبه گری سالم رو ياد بگيريم تا کسی جرات دروغ گفتن رو نداشته باشن. بيایيم جای غر زدن و نق نق كردن و انداختن تقصير ها گردن اين و اون، خودمون اوضاع رو درست كنيم. خدا سرنوشت هيچ قومی را تغيير نمیدهد تا آنها خود حال خود را تغيير دهند👌الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤1👍1
#ضرب_المثل
❇️ ضرب المثل از این ستون به اون ستون فرجه...
✍️ در روزگار قدیم مرد مسافری از شهری عبور می کرد. چون دیروقت بود و کسی را در شهر نمی شناخت، شب را در خرابه ای اتراق کرد. از بد روزگار در نزدیکی خرابه شخصی به قتل می رسد. افراد حاکم، مرد مسافر را به عنوان قاتل دستگیر کرده و به نزد قاضی شهر می برند.
🔸مرد بخت برگشته هر چه کرد نتوانست بی گناهی خود را ثابت کند. در نتیجه قاضی حکم به قصاص او داد. در روز اجرای حکم مرد را به ستونی می بندند تا حکم را برای او اجرا کنند.
🔸مرد در اوج ناامیدی از جلادش می خواهد که به عنوان آخرین درخواست او را به ستون دیگری ببندد. جلاد با کمی تردید قبول می کند. اما وقتی که می خواهد مرد را به ستون دیگر ببندد، افراد حاکم با حکمی جدید مبنی بر پیدا شدن قاتل اصلی از راه می رسند و اینگونه مرد از چنگال مرگ می گریزد.
🏷 مرد مسافر سجده شکر به جا می آورد و می گوید :اگر خدا بخواهد از این ستون به آن ستون فرج است.از آن روز به بعد این مثل در بین مردم رایج شد تا افراد هرگز از لطف و مرحمت خداوند نا امید نشوند.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❇️ ضرب المثل از این ستون به اون ستون فرجه...
✍️ در روزگار قدیم مرد مسافری از شهری عبور می کرد. چون دیروقت بود و کسی را در شهر نمی شناخت، شب را در خرابه ای اتراق کرد. از بد روزگار در نزدیکی خرابه شخصی به قتل می رسد. افراد حاکم، مرد مسافر را به عنوان قاتل دستگیر کرده و به نزد قاضی شهر می برند.
🔸مرد بخت برگشته هر چه کرد نتوانست بی گناهی خود را ثابت کند. در نتیجه قاضی حکم به قصاص او داد. در روز اجرای حکم مرد را به ستونی می بندند تا حکم را برای او اجرا کنند.
🔸مرد در اوج ناامیدی از جلادش می خواهد که به عنوان آخرین درخواست او را به ستون دیگری ببندد. جلاد با کمی تردید قبول می کند. اما وقتی که می خواهد مرد را به ستون دیگر ببندد، افراد حاکم با حکمی جدید مبنی بر پیدا شدن قاتل اصلی از راه می رسند و اینگونه مرد از چنگال مرگ می گریزد.
🏷 مرد مسافر سجده شکر به جا می آورد و می گوید :اگر خدا بخواهد از این ستون به آن ستون فرج است.از آن روز به بعد این مثل در بین مردم رایج شد تا افراد هرگز از لطف و مرحمت خداوند نا امید نشوند.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👍1👏1
« برکت شخص در اینست که هر جا رسید خیر و خوبی را به دیگران آموزش دهد و به هر کس که رسید او را نصیحت کند و هر فردی که این صفت را نداشته باشد از برکت تُهی است و برکت دیدار و بودن با او از بین میرود و حتی برکت کسانی که با او دیدار و همراهی میکنند نیز نابود میشود».الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
@Faghadkhada9
👎1
،« بانویی باشید که معلم فرزندانش، شیخ آنها، مربی آنها و همراه خوب آنهاست. سعی کنید یاد بگیرید، بیاموزید، بخوانید، آموزش دهید، قرآن و احادیث را از بر کنید و خود را از نظرگاه دینی، معنوی، روانی و فقهی برای آنها آماده کنید ».الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
@Faghadkhada9
👍2
#سرگذشت_الهام_13🤰
#عشق_بچه👼
قسمت سیزدهم
وقتی شوهرخواهرم رفت ،برگشتم داخل خونه و اول لباسهامو عوض کردم و بعدش شماره ی بهنام رو گرفتم…سه الی چهار بار زنگ خورد و بالاخره با صدای خوابالو گفت:جانم الهام،.چی شده؟متعجب گفتم:خواب بودی؟گفت:اررره…یه نگاه به ساعت بنداز،.معلومه که خواب بودم…گفتم:کجایی؟گفت:خونه ام دیگه.کجا میتونم باشم.،وقتی دروغی به این بزرگی رو شنیدم حس کردم قلبم وایستاد..نفسهام بلند شد طوری که بهنام گفت:طوری شده الهام..؟استرس و ناراحتیمو پنهون کردم و گفتم:نه،.زنگ زدم ببینم اکه خواب نیستی برام یه دست لباس بیاری..ولی اشکالی نداره ،حالا که خوابی از لباس خواهرم استفاده میکنم…بهنام خیلی سرسری و با عجله گفت:باشه.کاری نداری؟؟مراقب خودت باش…گفتم:شب بخیر…گوشی رو قطع کردم و رفتم توی فکر،با خودم گفتم:یعنی کجا میتونه باشه؟؟؟هرجاست نمیخواهد من بدونم برای همین دروغ گفت،با توجه به رفتارهایی که ازش دیده بودم ،تصمیم گرفتم یه تیر توی تاریکی بندازم و برم خونه ی پریسا..اگه بهنام اونجا بود باید کلاه امو بالاتر بندازم و اگه نبود به پریسا میگم دلم برای بچه وتو تنگ شده بود اومدم ببینمت….
کلید خونه ی پریسا رو برداشتم و حرکت کردم،.نمیدونم چرا هر لحظه بیشتر شک میکردم که ممکنه اونجا باشه…وسط کوچه و خیابون .شب و تاریکی و خلوتی…استرس و عصبانیت .غم و اندوه و ناراحتی…همه و همه به روح و جسمم غلبه کرده بودند.خیلی میترسیدم یکی جلومو بگیره و بخاطر طلاهام بهم اسیب بزنه یا چه میدونم ازار جنسی بده اما باید این شک و دودلی رو تمومش میکردم…اینقدر با سرعت میرفتم که کف کفشم با زمین برخورد نمیکرد..کلید کف دستم عرق کرده بود..به اطرافم نگاه نمیکردم تا رهگذرهای تک و توکی که رد میشدند در موردم بد فکر نکنند…مسیر ۲۰دقیقه ایی برای من انگار کیلومترها طول کشید.هر چی میرفتم ، نمیرسیدم..بالاخره با هر جون کندنی بود رسیدم جلوی در خونشون..بغض گلومو گرفته بود چون سعی میکردم گریه نکنم…هی خدا خدا میکردم که بهنام رو اونجا نبینم…دستم میلرزید و نمیتونستم کلید رو داخل قفلش بندازم.بزحمت در رو باز کردم و اروم وارد شدم.همین که کتونیهای جفت شده ی بهنام رو دیدم حس کردم روحم پر کشید…توان داخل شدن رو نداشتم اما تا به چشم خودم نمیدیدم ،باورم نمیشد....
حس کسی رو داشتم که اب از سرش گذشته بود و هر چی بیشتر دست و پا میزد بیشتر غرق میشد…صحنه ایی رو که دیدم ارزو میکنم هیچ خانمی نبینه،.پریسا و بهنام کنارهم خوابیده بودند..مادر بدبختش هم یه گوشه ی اتاق سرشو با پتو کشیده بود،..پریسا فکر میکرد مادرش الزایمر گرفته و هیچی متوجه نمیشه..اون صحنه از مرگ برادر جوونم سخت تر بود…بدنم طوری میلرزید که دندونام بهم میخورد…انگار بهنام متوجه ی حضور کسی شده بود یا منو دیده بود که یهو سیخ نشست…از حرکت بهنام ،پریسا هم بیدار شد و منو دید…چند ثانیه ایی هر سه ساکت بودیم و فقط نگاه میکردیم..من انگار کیسه ی اشکم پاره شده بود و بیصدا سیل اشکم میریخت…یهو بهنام به خودش اومد و گفت:الهام..اروم باش ،من برات توضیح میدم..به بهنام توجهی نکردم چون جدی جدی از چشمم افتاده بود و اصلا برام مهم نبود ،،رو به پریسا گفتم:مگه طبق قرارداد ،دکتر نگفته بود ممکنه بچه سقط بشه؟؟(توی بدترین شرایط هم به فکر بچه بودم)گفتم:اهاااا….اصلا اون هیچ.مگه از بچگی باهم دوست و صمیمی نبودیم؟...
پریسا با من من گفت:من چیکار کنم؟هیچ وقت کسی منو دوست نداشت و بهم محبت نکرده بود..هیچ کسی برام کادو نخریده بود..هیچ کسی ازم دفاع نکرده بود.خواستم.من،من،منم توی زندگیم محبت ببنم ،تو همه چی داشتی…عشق و محبت و پول و زیبایی و زندگی..اما من هیچی،پریسا داشت برای خودش میشمرد که تو چیها داری و من ندارم، یهو با عصبانیت تموم جیغ کشیدم و گفتم:ولی این اقا شوهر من بود…بعدش چشمهامو جمع کردم و توی صورت بهنام خیره شدم و با چندش بهش گفتم:فکر میکردم تو مرد واقعی زندگی منی،،ولی از پریساااااا(با دستم به سرتا پای پریسا اشاره کردم)که به قول خودت از نظر ظاهری هیچی نداره،، نتونستی بگذری…..بگو نفر چندمه؟؟؟
بهنام سعی کرد توضیح بده اما اصلا بهش توجهی نکردم و دوباره به پریسا گفتم:اررره تو راس میگی،،،۱۲ساله تمام همه چی داشتم اما توهینها و طعنه های خانواده ی همین اقا ،دنیارو روی سرم خراب میکرد…..به تو چه بدی کردم؟؟؟۱۲سال رفاقت داشتیم، جز کمک و خوبی از من چی دیدی؟؟من از تو چی خواستم؟؟؟فقط همین یه مورد….نه ماه بچه امو توی شکمت نگهداری….مفت و مجانی هم نبود و پولشو میخواستی بگیری..اما تو چی؟دشمنی رو در حقم تموم کردی….
#ادامه_دارد...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#عشق_بچه👼
قسمت سیزدهم
وقتی شوهرخواهرم رفت ،برگشتم داخل خونه و اول لباسهامو عوض کردم و بعدش شماره ی بهنام رو گرفتم…سه الی چهار بار زنگ خورد و بالاخره با صدای خوابالو گفت:جانم الهام،.چی شده؟متعجب گفتم:خواب بودی؟گفت:اررره…یه نگاه به ساعت بنداز،.معلومه که خواب بودم…گفتم:کجایی؟گفت:خونه ام دیگه.کجا میتونم باشم.،وقتی دروغی به این بزرگی رو شنیدم حس کردم قلبم وایستاد..نفسهام بلند شد طوری که بهنام گفت:طوری شده الهام..؟استرس و ناراحتیمو پنهون کردم و گفتم:نه،.زنگ زدم ببینم اکه خواب نیستی برام یه دست لباس بیاری..ولی اشکالی نداره ،حالا که خوابی از لباس خواهرم استفاده میکنم…بهنام خیلی سرسری و با عجله گفت:باشه.کاری نداری؟؟مراقب خودت باش…گفتم:شب بخیر…گوشی رو قطع کردم و رفتم توی فکر،با خودم گفتم:یعنی کجا میتونه باشه؟؟؟هرجاست نمیخواهد من بدونم برای همین دروغ گفت،با توجه به رفتارهایی که ازش دیده بودم ،تصمیم گرفتم یه تیر توی تاریکی بندازم و برم خونه ی پریسا..اگه بهنام اونجا بود باید کلاه امو بالاتر بندازم و اگه نبود به پریسا میگم دلم برای بچه وتو تنگ شده بود اومدم ببینمت….
کلید خونه ی پریسا رو برداشتم و حرکت کردم،.نمیدونم چرا هر لحظه بیشتر شک میکردم که ممکنه اونجا باشه…وسط کوچه و خیابون .شب و تاریکی و خلوتی…استرس و عصبانیت .غم و اندوه و ناراحتی…همه و همه به روح و جسمم غلبه کرده بودند.خیلی میترسیدم یکی جلومو بگیره و بخاطر طلاهام بهم اسیب بزنه یا چه میدونم ازار جنسی بده اما باید این شک و دودلی رو تمومش میکردم…اینقدر با سرعت میرفتم که کف کفشم با زمین برخورد نمیکرد..کلید کف دستم عرق کرده بود..به اطرافم نگاه نمیکردم تا رهگذرهای تک و توکی که رد میشدند در موردم بد فکر نکنند…مسیر ۲۰دقیقه ایی برای من انگار کیلومترها طول کشید.هر چی میرفتم ، نمیرسیدم..بالاخره با هر جون کندنی بود رسیدم جلوی در خونشون..بغض گلومو گرفته بود چون سعی میکردم گریه نکنم…هی خدا خدا میکردم که بهنام رو اونجا نبینم…دستم میلرزید و نمیتونستم کلید رو داخل قفلش بندازم.بزحمت در رو باز کردم و اروم وارد شدم.همین که کتونیهای جفت شده ی بهنام رو دیدم حس کردم روحم پر کشید…توان داخل شدن رو نداشتم اما تا به چشم خودم نمیدیدم ،باورم نمیشد....
حس کسی رو داشتم که اب از سرش گذشته بود و هر چی بیشتر دست و پا میزد بیشتر غرق میشد…صحنه ایی رو که دیدم ارزو میکنم هیچ خانمی نبینه،.پریسا و بهنام کنارهم خوابیده بودند..مادر بدبختش هم یه گوشه ی اتاق سرشو با پتو کشیده بود،..پریسا فکر میکرد مادرش الزایمر گرفته و هیچی متوجه نمیشه..اون صحنه از مرگ برادر جوونم سخت تر بود…بدنم طوری میلرزید که دندونام بهم میخورد…انگار بهنام متوجه ی حضور کسی شده بود یا منو دیده بود که یهو سیخ نشست…از حرکت بهنام ،پریسا هم بیدار شد و منو دید…چند ثانیه ایی هر سه ساکت بودیم و فقط نگاه میکردیم..من انگار کیسه ی اشکم پاره شده بود و بیصدا سیل اشکم میریخت…یهو بهنام به خودش اومد و گفت:الهام..اروم باش ،من برات توضیح میدم..به بهنام توجهی نکردم چون جدی جدی از چشمم افتاده بود و اصلا برام مهم نبود ،،رو به پریسا گفتم:مگه طبق قرارداد ،دکتر نگفته بود ممکنه بچه سقط بشه؟؟(توی بدترین شرایط هم به فکر بچه بودم)گفتم:اهاااا….اصلا اون هیچ.مگه از بچگی باهم دوست و صمیمی نبودیم؟...
پریسا با من من گفت:من چیکار کنم؟هیچ وقت کسی منو دوست نداشت و بهم محبت نکرده بود..هیچ کسی برام کادو نخریده بود..هیچ کسی ازم دفاع نکرده بود.خواستم.من،من،منم توی زندگیم محبت ببنم ،تو همه چی داشتی…عشق و محبت و پول و زیبایی و زندگی..اما من هیچی،پریسا داشت برای خودش میشمرد که تو چیها داری و من ندارم، یهو با عصبانیت تموم جیغ کشیدم و گفتم:ولی این اقا شوهر من بود…بعدش چشمهامو جمع کردم و توی صورت بهنام خیره شدم و با چندش بهش گفتم:فکر میکردم تو مرد واقعی زندگی منی،،ولی از پریساااااا(با دستم به سرتا پای پریسا اشاره کردم)که به قول خودت از نظر ظاهری هیچی نداره،، نتونستی بگذری…..بگو نفر چندمه؟؟؟
بهنام سعی کرد توضیح بده اما اصلا بهش توجهی نکردم و دوباره به پریسا گفتم:اررره تو راس میگی،،،۱۲ساله تمام همه چی داشتم اما توهینها و طعنه های خانواده ی همین اقا ،دنیارو روی سرم خراب میکرد…..به تو چه بدی کردم؟؟؟۱۲سال رفاقت داشتیم، جز کمک و خوبی از من چی دیدی؟؟من از تو چی خواستم؟؟؟فقط همین یه مورد….نه ماه بچه امو توی شکمت نگهداری….مفت و مجانی هم نبود و پولشو میخواستی بگیری..اما تو چی؟دشمنی رو در حقم تموم کردی….
#ادامه_دارد...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤2
#سرگذشت_الهام_14
#عشق_بچه👼
قسمت چهاردهم
هر دو سکوت کرده بودند..نفسی گرفتم و ادامه دادم:هیچ کسی خبر نداره اما تو که میدونی،میدونی که چند بار مخفیانه بهت پول دادم تا مادرتو ببری دکتر..میدونی یا نه؟؟خودت بگو اون همه کمک مالی که بهت کردم ازت گرفتم؟؟؟حداقل به حرمت نون و نمکی که توی خونه ام خوردی از شوهرم دوری میکردی…اصلا مقصر این مرررد،تو باید پسش میزدی..شوهر من خراب،،تو که دوستم بودی باید رعایت میکردی و دوست خوبم میموندی…با حرفهای من پریسا شروع کرد به گریه کردن.هر دو بال بال میزدند تاخودشونو توجیه کنند…در اخر گفتم:من چیزی رو از دست ندادم….بچه ام که بدنیا بیاد،ازتون میگیرم و خداحافظ…بدون اینکه به بهنام نگاه کنم گفتم:خب بهنام خان..!!خوب برای داداش جوونم عزاداری کردی،خوووووووب….تو هم مثل خواهرت اومدی دورمو گرفتی تا غم داداشمو راحت تر تحمل کنم…افرین به تو و خواهرات….حق نداری تا به دنیا اومدن بچه بیای خونه…وقتی بدنیا اومد منو دخترم میریم و تو و پریسا خوش باشید و دو جین بچه بیارید…
حرف آخرمو زدم و از خونه ی پریسا اومدم بیرون.بهنام هر چی پشت سرم صدا کرد جواب ندادم و بسرعت به طرف خونه قدم برداشتم.مسیری رو که با ترس و استرس اومده بودم رو بدون ترس و دلهره با گریه برگشتم..توی یه شب شوهر و دوستمو از دست دادم…میدونستم این خبر به گوش مادرشوهرم برسه پرچمش میره بالا و میگه دیدی بدون بچه نتونستی شوهرتو نگهداری…خیانت بدترین اتفاق زندگی یه خانم یا اقاست..امیدوارم هیچ کسی تجربه اش نکنه،.ضربه ایی که خیانت بهنام و پریسا بهم زد بقدری سنگین بود که تا چند ساعت غم فوت داداش عزیزم رو فراموش کردم..تا ساعت ده صبح مثل گیج و منگها به یه نقطه خیره شدم و اشک ریختم…اشکی برام نمونده بود و چشمهام خشک خشک بود…تلفن خونه یه سره زنگ میخورد ولی دلم نمیخواست جواب بدم اصلا نای بلند شدن نداشتم…ساعت که ده رو گذشت، بزحمت رفتم تلفن رو برداشتم،.مامانم بود اما نمیخواستم از خیانت شوهرم کسی باخبر بشه ،آخه میترسیدم منو مقصر بدونند…مامان مضطرب گفت:الهام،کجایی؟چرا موبایلتو جواب نمیدی؟با صدای خش دار گفتم:خواب بودم ببخشید….الان میام….
در حال حاضر شدن به اتفاقات دیشب فکر میکردم..یاد کارت شارژها و شماره ی ناشناس که به بهنام پیام میداد، افتادم و تازه فهمیدم دور رو برم چه خبر بوده و من بیخبر بودم..اررره بهنام برای پریسا یه خط و گوشی خریده بود تا من اصلا متوجه ی رابطه اشون نشم..حاضر شدم و تا خواستم در واحد رو باز کنم و برم،زنگ ایفون بصدا در اومد..نگاه کردم و دیدم بهنامه…با خودم گفتم:بله این مرد همونی بود که من به اندازه ی تمام دنیا دوستش داشتم اما چرا الان هیج حسی بهش ندارم؟یعنی یه صحنه تا اینحد میتونه تاثیر گذار باشه که عشق و علاقه ی ۱۲ساله و تمام خوشیها و خاطرات رو بشوره و ببره..؟در رو باز نکردم،.چند بار زنگ زد اما بازش نکردم.کلید داشت ولی نمیدونم چرا میترسید در خونه رو باز کنه و بیاد بالا..از چی میترسید ؟من که کسی رو نداشتم بجز یه پدر پیر و بی ازار و یه برادری که دیگه وجود نداشت…خودمم شخصا یه خانم ساده و بی ازاربودم که خانواده اش تا میتونستند بهم توهین میکردند،اگه ساده و بی ازار نبودم که بلایی به این بزرگی به سرم نمیومد……
شاید عشق و علاقه اش باعث شده بود بترسه ولی نه اگه عاشقم بود که با این سرعت بهم خیانت نمیکرد من فقط دو هفته خونه نبودم..جوابی برای سوالهای خودم نداشتم،.هر چی زندگیمو مرور کردم،دیدم برای بهنام کم نزاشته بودم الا یه بچه…یاد حرف دیشب پریسا گفتم که میگفت من بدبخت بودم و تو خوشبخت،..یعنی تاوان بدبختی اونو من باید پس میدادم؟خلاصه بهنام رفت و منم از خونه خارج شدم و خودمو رسوندم خونه ی مامان..هنوز کلی مهمون داشتیم و مدام در حال رفت و امد بودند…مامان قربون صدقه ی داداش میرفت و گریه میکرد و مهمونا هم اشک میریختند..منم این وسط از ته دل زار میزدم، با این تفاوت که اونا برای داداش عزیزم گریه میکردند و من به درد خودم…سه ساعتی گذشت و خواهر بزرگم اومد کنارم و گفت:الی...اقا بهنام جلوی در کارت داره…نتونستم حرفی بزنم،از جام بلند شدم و رفتم جلوی در…بهنامتا منودید گفت:الهام جان..بخدا…حرفشو قطع کردم و اروم گفتم؛من به خانواده ام حرفی نزدم…بهتره از اینجا بری…بهنام زمزمه وار گفت:الهام بخدا اشتباه کردم،..باور کن اولین اشتباهی هست که مرتکب شدم..
#ادامه_دارد... (فردا شب)
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#عشق_بچه👼
قسمت چهاردهم
هر دو سکوت کرده بودند..نفسی گرفتم و ادامه دادم:هیچ کسی خبر نداره اما تو که میدونی،میدونی که چند بار مخفیانه بهت پول دادم تا مادرتو ببری دکتر..میدونی یا نه؟؟خودت بگو اون همه کمک مالی که بهت کردم ازت گرفتم؟؟؟حداقل به حرمت نون و نمکی که توی خونه ام خوردی از شوهرم دوری میکردی…اصلا مقصر این مرررد،تو باید پسش میزدی..شوهر من خراب،،تو که دوستم بودی باید رعایت میکردی و دوست خوبم میموندی…با حرفهای من پریسا شروع کرد به گریه کردن.هر دو بال بال میزدند تاخودشونو توجیه کنند…در اخر گفتم:من چیزی رو از دست ندادم….بچه ام که بدنیا بیاد،ازتون میگیرم و خداحافظ…بدون اینکه به بهنام نگاه کنم گفتم:خب بهنام خان..!!خوب برای داداش جوونم عزاداری کردی،خوووووووب….تو هم مثل خواهرت اومدی دورمو گرفتی تا غم داداشمو راحت تر تحمل کنم…افرین به تو و خواهرات….حق نداری تا به دنیا اومدن بچه بیای خونه…وقتی بدنیا اومد منو دخترم میریم و تو و پریسا خوش باشید و دو جین بچه بیارید…
حرف آخرمو زدم و از خونه ی پریسا اومدم بیرون.بهنام هر چی پشت سرم صدا کرد جواب ندادم و بسرعت به طرف خونه قدم برداشتم.مسیری رو که با ترس و استرس اومده بودم رو بدون ترس و دلهره با گریه برگشتم..توی یه شب شوهر و دوستمو از دست دادم…میدونستم این خبر به گوش مادرشوهرم برسه پرچمش میره بالا و میگه دیدی بدون بچه نتونستی شوهرتو نگهداری…خیانت بدترین اتفاق زندگی یه خانم یا اقاست..امیدوارم هیچ کسی تجربه اش نکنه،.ضربه ایی که خیانت بهنام و پریسا بهم زد بقدری سنگین بود که تا چند ساعت غم فوت داداش عزیزم رو فراموش کردم..تا ساعت ده صبح مثل گیج و منگها به یه نقطه خیره شدم و اشک ریختم…اشکی برام نمونده بود و چشمهام خشک خشک بود…تلفن خونه یه سره زنگ میخورد ولی دلم نمیخواست جواب بدم اصلا نای بلند شدن نداشتم…ساعت که ده رو گذشت، بزحمت رفتم تلفن رو برداشتم،.مامانم بود اما نمیخواستم از خیانت شوهرم کسی باخبر بشه ،آخه میترسیدم منو مقصر بدونند…مامان مضطرب گفت:الهام،کجایی؟چرا موبایلتو جواب نمیدی؟با صدای خش دار گفتم:خواب بودم ببخشید….الان میام….
در حال حاضر شدن به اتفاقات دیشب فکر میکردم..یاد کارت شارژها و شماره ی ناشناس که به بهنام پیام میداد، افتادم و تازه فهمیدم دور رو برم چه خبر بوده و من بیخبر بودم..اررره بهنام برای پریسا یه خط و گوشی خریده بود تا من اصلا متوجه ی رابطه اشون نشم..حاضر شدم و تا خواستم در واحد رو باز کنم و برم،زنگ ایفون بصدا در اومد..نگاه کردم و دیدم بهنامه…با خودم گفتم:بله این مرد همونی بود که من به اندازه ی تمام دنیا دوستش داشتم اما چرا الان هیج حسی بهش ندارم؟یعنی یه صحنه تا اینحد میتونه تاثیر گذار باشه که عشق و علاقه ی ۱۲ساله و تمام خوشیها و خاطرات رو بشوره و ببره..؟در رو باز نکردم،.چند بار زنگ زد اما بازش نکردم.کلید داشت ولی نمیدونم چرا میترسید در خونه رو باز کنه و بیاد بالا..از چی میترسید ؟من که کسی رو نداشتم بجز یه پدر پیر و بی ازار و یه برادری که دیگه وجود نداشت…خودمم شخصا یه خانم ساده و بی ازاربودم که خانواده اش تا میتونستند بهم توهین میکردند،اگه ساده و بی ازار نبودم که بلایی به این بزرگی به سرم نمیومد……
شاید عشق و علاقه اش باعث شده بود بترسه ولی نه اگه عاشقم بود که با این سرعت بهم خیانت نمیکرد من فقط دو هفته خونه نبودم..جوابی برای سوالهای خودم نداشتم،.هر چی زندگیمو مرور کردم،دیدم برای بهنام کم نزاشته بودم الا یه بچه…یاد حرف دیشب پریسا گفتم که میگفت من بدبخت بودم و تو خوشبخت،..یعنی تاوان بدبختی اونو من باید پس میدادم؟خلاصه بهنام رفت و منم از خونه خارج شدم و خودمو رسوندم خونه ی مامان..هنوز کلی مهمون داشتیم و مدام در حال رفت و امد بودند…مامان قربون صدقه ی داداش میرفت و گریه میکرد و مهمونا هم اشک میریختند..منم این وسط از ته دل زار میزدم، با این تفاوت که اونا برای داداش عزیزم گریه میکردند و من به درد خودم…سه ساعتی گذشت و خواهر بزرگم اومد کنارم و گفت:الی...اقا بهنام جلوی در کارت داره…نتونستم حرفی بزنم،از جام بلند شدم و رفتم جلوی در…بهنامتا منودید گفت:الهام جان..بخدا…حرفشو قطع کردم و اروم گفتم؛من به خانواده ام حرفی نزدم…بهتره از اینجا بری…بهنام زمزمه وار گفت:الهام بخدا اشتباه کردم،..باور کن اولین اشتباهی هست که مرتکب شدم..
#ادامه_دارد... (فردا شب)
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
😢1
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گل_مرجان
#قسمت_هشتاد
منتظر بودم اتاق جور بشه تا سریع برای فروش اقدام کنم…..کارگر حجره مارو که دید جلوی در ایستادیم بیرون اومد و گفت بفرمایید خانما فرش میخواید؟با لکنت گفتم ببخشید ما با حاج آقا کار داریم واسه اجاره ی اتاق اومدیم…..نگاهی به داخل حجره انداخت و گفت داره صبونه میخوره یه چند دقیقه وایسین خبرتون میکنم،باشه ای گفتم و به زری گفتم روی سکوی کنار مغازه بشینه تا خسته نشه،با یک دستش منصور رو بغل کرده بود و با دست دیگه اش نصف وسایل منو تو دست گرفته بود که من بار سنگین بلند نکنم،خیلی براش ناراحت بودم جوری که نگرانی های خودم برام کمرنگ شده بود……ده دقیقه بعد پسرک دوباره برگشت و گفت حاجی میگه بیا داخل ببینم چی میگی،با استرس بلند شدم و دنبالش راه افتادم،اگه اتاق گیرمون نمیومد تا شب آواره میشدیم و دیگه خونه ی معصومه هم نمیتونستیم بریم…..پامو که توی حجره گذاشتم پسرک به گوشه ای اشاره کرد و گفت میز حاجی اونجاست،به پیرمردی که سن زبادی داشت و در حال خوردن چایی بود نگاه کردم،به نظر اخمو و عبوس میومد و نمیدونستم بهمون اتاق میده یا نه…..نزدیکش که شدم سلام کردم و سرمو پایین انداختم،پیرمرد با صدای زمختی جواب سلاممو داد و گفت بفرما،اصغرگفت واسه اتاق اومدی شوهرت یا آقات کجاست پس؟
آب دهنمو قورت دادمو گفتم اقام مرده شوهرم ندارم هنوز ازدواج نکردم،با ابجیم زندگی میکنم اونم شوهرش مرده یه بچه کوچیک داره،مرد استکان چاییشو توی نعلبکی گذاشت و گفت برو آبجی من حوصله ی دردسر ندارم،اتاق به زن تنها نمیدم.....از حرفاش اشک اومده بود توی چشمام با بغض گفتم حاج آقا بخدا ما هیچ دردسری نداریم،امیدم اول به خدا و بعدم به شماست،خواهرمو نگاه کنید با بچه ی کوچیک نشسته تو خیابون خدا شاهده شما اتاق بهمون ندید مجبوریم شب تو خیابون بخوابیم،حاجی که انگار دلش به رحم اومده بود همونجوری که با تسبیحش بازی میکرد گفت باشه میدم بهت اتاق اما خدارو شاهد میگیرم یه ذره پاتون کج بره نصف شبم باشه بیرونتون میکنم،با خوشحالی باشه ای گفتم و قرار شد با کارگرش بریم و اتاقو بهمون نشون بده......باورم نمیشد انقد زود اتاق پیدا کردم،سریع سراغ زری رفتم و بهش گفتم بلند شه،شاگرد حاجی که وسیله هامو دید سریع گاری کنار حجره رو برداشت و گفت آبجی بده وسایلتو بذارم توش،تشکری کردم و همه رو توی گاری جا دادم،منصور رو هم داخلش گذاشتیم و پشت سر شاگرد راه افتادیم........چندین خیابون و کوچه رو رد کردیم تا بلاخره گاری جلوی خونه ی تقریبا نوسازی نگه داشت،زری کوچه رو که دید گفت وای چه جای خوبیه گل مرجان،خداروشکر از این محله داغونا نیست،با خوشحالی حرفشو تایید کردم و وسایل رو از توی گاری پایین گذاشتم،قابله ازم خواسته بود استراحت کنم و مواظب بچه باشم اما توی اون دو روز انقد این ور و اون ور رفته بودم که حس میکردم زیر دلم درد داره......زری سریع وسایل رو ازم گرفت و گفت ولشون کن من میارم همه رو، منصور که دیگه بیدار شده،باشه ای گفتم و دست منصور رو گرفتم تا پشت سر کارگر داخل خونه بریم........کارگر یااللهی گفت و وارد خونه شد،دیگه از راهروهای تنگ و باریک خبری نبود و در یکراست توی حیاط باز میشد،همه اتاق ها تمیز و قشنگ بود و معلوم بود خونه ی نوسازیه،خبری از حیاط شلوغ و بچه هایی که از در و دیوار بالا برن نبود و همه جا در ارامش بود......شاگرد حجره وسایلو که پشت در اتاق گذاشت گفت آبجی مبارکتون باشه اما چندتا چیزو باید بگم بهتون حاجی از اینکه کسی توی حیاط بشینه متنفره،یعنی ببینه با زنی توی حیاط نشستی درجا اتاقو ازتون میگیره،زری متعجب گفت وای یعنی حق نداریم بیایم بیرون یکم هوا بخوریم؟میپوسیم که داخل خونه.......کارگر حجره گفت واسه چند دقیقه بچتو بیاری یکم هوا بخوره اشکالی نداره،اما اگر قرار باشه با زن ها دور هم بشینین توی حیاط بهتون گیر میده....زری باشه ای گفت و بعد از اینکه کارگر در اتاق رو برامون باز کرد وسایلو برداشتیم و داخل رفتیم .....اتاق انقد تمیز و نو ساز بود که ناخودآگاه لبخندی روی لبم نشست،حقیقتاً دلم نمیخواست توی اتاق تاریک و نمور زندگی کنم و حالا با دیدن اتاق دلبازی که روبروم بود کمی خوشحال شده بودم.....فردا باید برای پرداخت اجاره و بستن قرارداد دوباره به حجره ی حاجی میرفتم و مجبور بودم تیکه ای از طلاهامو بفروشم..... هم من طلا داشتم و هم زری طلاهایی که متعلق به زن اول پرویز بود و همون شب دعوا برای عروسی کتایون پوشیده بود رو با خودش آورده بود و انقد خوشحال بود از اینکه تونسته بود اون همه طلا رو با خودش بیاره و به قول خودش داغ رو دل پرویز بذاره......
همون روز بعد از ظهر زری منصور رو پیش من گذاشت و با سر و روی پوشیده راهی بازار شد تا کمی وسیله برای خونه بخره،هیچی توی خونه نداشتیم حتی بشقابی که داخلش غذا بخوریم،
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#برشی_از_یک_زندگی
#گل_مرجان
#قسمت_هشتاد
منتظر بودم اتاق جور بشه تا سریع برای فروش اقدام کنم…..کارگر حجره مارو که دید جلوی در ایستادیم بیرون اومد و گفت بفرمایید خانما فرش میخواید؟با لکنت گفتم ببخشید ما با حاج آقا کار داریم واسه اجاره ی اتاق اومدیم…..نگاهی به داخل حجره انداخت و گفت داره صبونه میخوره یه چند دقیقه وایسین خبرتون میکنم،باشه ای گفتم و به زری گفتم روی سکوی کنار مغازه بشینه تا خسته نشه،با یک دستش منصور رو بغل کرده بود و با دست دیگه اش نصف وسایل منو تو دست گرفته بود که من بار سنگین بلند نکنم،خیلی براش ناراحت بودم جوری که نگرانی های خودم برام کمرنگ شده بود……ده دقیقه بعد پسرک دوباره برگشت و گفت حاجی میگه بیا داخل ببینم چی میگی،با استرس بلند شدم و دنبالش راه افتادم،اگه اتاق گیرمون نمیومد تا شب آواره میشدیم و دیگه خونه ی معصومه هم نمیتونستیم بریم…..پامو که توی حجره گذاشتم پسرک به گوشه ای اشاره کرد و گفت میز حاجی اونجاست،به پیرمردی که سن زبادی داشت و در حال خوردن چایی بود نگاه کردم،به نظر اخمو و عبوس میومد و نمیدونستم بهمون اتاق میده یا نه…..نزدیکش که شدم سلام کردم و سرمو پایین انداختم،پیرمرد با صدای زمختی جواب سلاممو داد و گفت بفرما،اصغرگفت واسه اتاق اومدی شوهرت یا آقات کجاست پس؟
آب دهنمو قورت دادمو گفتم اقام مرده شوهرم ندارم هنوز ازدواج نکردم،با ابجیم زندگی میکنم اونم شوهرش مرده یه بچه کوچیک داره،مرد استکان چاییشو توی نعلبکی گذاشت و گفت برو آبجی من حوصله ی دردسر ندارم،اتاق به زن تنها نمیدم.....از حرفاش اشک اومده بود توی چشمام با بغض گفتم حاج آقا بخدا ما هیچ دردسری نداریم،امیدم اول به خدا و بعدم به شماست،خواهرمو نگاه کنید با بچه ی کوچیک نشسته تو خیابون خدا شاهده شما اتاق بهمون ندید مجبوریم شب تو خیابون بخوابیم،حاجی که انگار دلش به رحم اومده بود همونجوری که با تسبیحش بازی میکرد گفت باشه میدم بهت اتاق اما خدارو شاهد میگیرم یه ذره پاتون کج بره نصف شبم باشه بیرونتون میکنم،با خوشحالی باشه ای گفتم و قرار شد با کارگرش بریم و اتاقو بهمون نشون بده......باورم نمیشد انقد زود اتاق پیدا کردم،سریع سراغ زری رفتم و بهش گفتم بلند شه،شاگرد حاجی که وسیله هامو دید سریع گاری کنار حجره رو برداشت و گفت آبجی بده وسایلتو بذارم توش،تشکری کردم و همه رو توی گاری جا دادم،منصور رو هم داخلش گذاشتیم و پشت سر شاگرد راه افتادیم........چندین خیابون و کوچه رو رد کردیم تا بلاخره گاری جلوی خونه ی تقریبا نوسازی نگه داشت،زری کوچه رو که دید گفت وای چه جای خوبیه گل مرجان،خداروشکر از این محله داغونا نیست،با خوشحالی حرفشو تایید کردم و وسایل رو از توی گاری پایین گذاشتم،قابله ازم خواسته بود استراحت کنم و مواظب بچه باشم اما توی اون دو روز انقد این ور و اون ور رفته بودم که حس میکردم زیر دلم درد داره......زری سریع وسایل رو ازم گرفت و گفت ولشون کن من میارم همه رو، منصور که دیگه بیدار شده،باشه ای گفتم و دست منصور رو گرفتم تا پشت سر کارگر داخل خونه بریم........کارگر یااللهی گفت و وارد خونه شد،دیگه از راهروهای تنگ و باریک خبری نبود و در یکراست توی حیاط باز میشد،همه اتاق ها تمیز و قشنگ بود و معلوم بود خونه ی نوسازیه،خبری از حیاط شلوغ و بچه هایی که از در و دیوار بالا برن نبود و همه جا در ارامش بود......شاگرد حجره وسایلو که پشت در اتاق گذاشت گفت آبجی مبارکتون باشه اما چندتا چیزو باید بگم بهتون حاجی از اینکه کسی توی حیاط بشینه متنفره،یعنی ببینه با زنی توی حیاط نشستی درجا اتاقو ازتون میگیره،زری متعجب گفت وای یعنی حق نداریم بیایم بیرون یکم هوا بخوریم؟میپوسیم که داخل خونه.......کارگر حجره گفت واسه چند دقیقه بچتو بیاری یکم هوا بخوره اشکالی نداره،اما اگر قرار باشه با زن ها دور هم بشینین توی حیاط بهتون گیر میده....زری باشه ای گفت و بعد از اینکه کارگر در اتاق رو برامون باز کرد وسایلو برداشتیم و داخل رفتیم .....اتاق انقد تمیز و نو ساز بود که ناخودآگاه لبخندی روی لبم نشست،حقیقتاً دلم نمیخواست توی اتاق تاریک و نمور زندگی کنم و حالا با دیدن اتاق دلبازی که روبروم بود کمی خوشحال شده بودم.....فردا باید برای پرداخت اجاره و بستن قرارداد دوباره به حجره ی حاجی میرفتم و مجبور بودم تیکه ای از طلاهامو بفروشم..... هم من طلا داشتم و هم زری طلاهایی که متعلق به زن اول پرویز بود و همون شب دعوا برای عروسی کتایون پوشیده بود رو با خودش آورده بود و انقد خوشحال بود از اینکه تونسته بود اون همه طلا رو با خودش بیاره و به قول خودش داغ رو دل پرویز بذاره......
همون روز بعد از ظهر زری منصور رو پیش من گذاشت و با سر و روی پوشیده راهی بازار شد تا کمی وسیله برای خونه بخره،هیچی توی خونه نداشتیم حتی بشقابی که داخلش غذا بخوریم،
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گل_مرجان
#قسمت_هشتادویک
طلاهامونو درآوردیم و روی هم گذاشتیم تا تیکه تیکه بفروشیم و خرج زندگیمون رو در بیاریم ،همین که تا مدتی مجبور نبودیم کار کنیم و توی خونه میموندیم خودش خیلی بود،غروب بود که زری از بازار اومد و به کمک مرد گاریچی وسایلی که خریده بود رو توی اتاق گذاشت،یک قالی بزرگ دوازده متری،اجاق خوراک پزی ،کمی ظرف و ظروف و سه دست رختخواب کل خرید زری بود،برای مایی که معلوم نبود چقدر اونجا زندگی می کنیم همون ها هم زیاد بود و خداروشکر میکردیم که بی سرپناه نموندیم.....زری انقد خوشحال بود که حد و حساب نداشت،می گفت مدتها بود که دوست داشتم از دست اون دیو دو سر راحت بشم،اما دل و جراتش رو نداشتم،مطمئنا اگر تو نمیومدی من هیچ وقت دست به همچین کاری نمی زدم،نمیدونی گل مرجان الان چقدر آرامش دارم همین که میدونم با خیال راحت سرمو میذارم روی بالش و هر شب با گریه نمیخوابم خودش خیلیه....
زری مقداری گوشت و برنج و خوراکی هم خریده بود تا چند روزی مجبور به بیرون رفتن از خونه نباشیم،خدا رو شکر همسایه ها اصلاً فضول نبودن و کاری به کار هم نداشتن.... خیالمون راحت بود که هیچکدوم ما رو ندیدن و نمیدونن کی هستیم.....
روزها سرم با منصور گرم بود و اینقدر دوستش داشتم که حدو حساب نداشت،زری نمیذاشت من دست به سیاه و سفید بزنم و تمام کارهای اتاق رو خودش انجام میداد،تمیز میکرد،غذا درست میکرد و حتی لباسهای من رو هم میشست، نمی دونستم چطور باید ازش تشکر کنم.......تمام روز و شبم با خیال آرش می گذشت و منتظر فرصتی بودم تا از خونه بیرون برم و سری به شهریار بزنم،خدا خدا میکردم یا خبری از ارش بهش رسیده باشه یا بتونه از من خبری به اون برسونه،هرچند اصلا حس خوبی به شهریار نداشتم اما خب تنها کسی که آرش گفته بود میتونم بهش اعتماد کنم اون بود.......بلاخره یه روز صبح تصمیم گرفتم برم سراغش،هرچقدر زری التماس کرد باهام بیاد قبول نکردم و گفتم توخونه بمونه بهتره،تازه داشت جون میگرفت و کمی رنگ و روش باز شده بود،شماره تلفن شهریار رو روی کاغذی نوشته بودم و اول باید باهاش تماس میگرفتم تا بدونم کجاست و خودم رو بهش برسونم،شب قبل فقط خواب ارش رو دیده بودم و توی خواب انقد گریه کرده بودم که با تکون های زری از خواب پریدم،خواب دیده بودم عروسی آرشه و مهتاب خانم دختر زیبایی رو براش انتخاب کرده و وقتی من ارش رو میبینم و بهش میگم که حامله ام با بداخلاقی پسم میزنه و میگه من از کجا بدونم اون بچه ی منه و توی این مدتی که نبودم بهم خیانت نکردی؟انقد نزدیک به واقعیت بود که حتی بعداز بیدار شدن هم حس میکردم خواب نبودم و واقعا ارش پسم زده......چادر بلندی پوشیده بودم و نصف صورتم رو پنهان کرده بودم،میدونستم پرویز در به در دنبالمونه و اگر پیدامون کنه راحت دست از سرمون برنمیداره و بدتر از همه اینکه منصور رو از زری میگیره و نابودش میکنه......توی خیابون که رسیدم توی اولین مغازه رفتم و از فروشنده خواستم تلفنش رو در اختیارم بذاره تا تماس کوتاهی بگیرم،انقدر دندون گرد بود که مقداری پول ازم گرفت و بعد گوشی رو جلوم گذاشت.......شماره رو بهش دادم و خواهش کردم برام بگیره،چقد ناراحت بودم از اینکه حتی سواد خوندن هم ندارم و مجبورم برای گرفتن شماره تلفن به غریبه ها رو بزنم،مرد که پول خوبی ازم گرفته بود سریع تلفن رو به سمت خودش کشید و شماره گرفت،صدای بوق که توی گوشم پیچید استرس بهم غلبه کرد،خدایا بهم رحم کن،به این بچه ای که توی شکممه رحم کن و ارش رو برگردون......
با صدای شهریار که گفت بله بفرمایید باهول گفتم سلام مرجانم،صدامو که شنید با خوشحالی گفت کجایی شما میدونی من چقدر دنبالت گشتم؟با صدای لرزونی گفتم از آرش خبری شده؟خواهش میکنم اگه چیزی شده بگید بهم.....شهریار گفت میشه بگی الان کجایی؟باید حتما حضوری با هم حرف بزنیم،از مغازه دار آدرس رو پرسیدم و قرار شد خیلی زود خودشو برسونه،از شدت استرس دست و پام میلرزید و حس میکردم هر لحظه پخش زمین میشم.....نیم ساعت بعد ماشین شهریار درست جلوی مغازه متوقف شد و با دیدنش سریع به سمتش حرکت کردم،دل توی دلم نبود تا از آرش خبری بهم بده،یعنی میشه ارش برگشته باشه؟در عقبو که باز کردم شهریار با اخم گفت دلیلی نداره اونجا بشینی مرجان،خواهش میکنم اینجا بشین،بدون توجه به حرفش روی صندلی عقب نشستم و گفتم ممنون همینجا راحتم......ماشین که حرکت کرد نمیدونستم چطور باید سر حرفو باز کنم اما هرجوری که بود دهن باز کردم و گفتم میشه بگی از ارش خبری شده یانه؟شهریار آیینه ماشین رو دقیقا روی من تنظیم کرد و گفت آره خبرهای زیادی دارم اما فک نکنم به مذاقت خوش بیاد،حس کردم قفسه ی سینه ام داغ شده و نمیتونم درست نفس بکشم،شهریار دوباره گفت مرجان واقعا معذرت میخوام دلم نمیخواد ناراحتت کنم اما خبرای خوبی ندارم،
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#برشی_از_یک_زندگی
#گل_مرجان
#قسمت_هشتادویک
طلاهامونو درآوردیم و روی هم گذاشتیم تا تیکه تیکه بفروشیم و خرج زندگیمون رو در بیاریم ،همین که تا مدتی مجبور نبودیم کار کنیم و توی خونه میموندیم خودش خیلی بود،غروب بود که زری از بازار اومد و به کمک مرد گاریچی وسایلی که خریده بود رو توی اتاق گذاشت،یک قالی بزرگ دوازده متری،اجاق خوراک پزی ،کمی ظرف و ظروف و سه دست رختخواب کل خرید زری بود،برای مایی که معلوم نبود چقدر اونجا زندگی می کنیم همون ها هم زیاد بود و خداروشکر میکردیم که بی سرپناه نموندیم.....زری انقد خوشحال بود که حد و حساب نداشت،می گفت مدتها بود که دوست داشتم از دست اون دیو دو سر راحت بشم،اما دل و جراتش رو نداشتم،مطمئنا اگر تو نمیومدی من هیچ وقت دست به همچین کاری نمی زدم،نمیدونی گل مرجان الان چقدر آرامش دارم همین که میدونم با خیال راحت سرمو میذارم روی بالش و هر شب با گریه نمیخوابم خودش خیلیه....
زری مقداری گوشت و برنج و خوراکی هم خریده بود تا چند روزی مجبور به بیرون رفتن از خونه نباشیم،خدا رو شکر همسایه ها اصلاً فضول نبودن و کاری به کار هم نداشتن.... خیالمون راحت بود که هیچکدوم ما رو ندیدن و نمیدونن کی هستیم.....
روزها سرم با منصور گرم بود و اینقدر دوستش داشتم که حدو حساب نداشت،زری نمیذاشت من دست به سیاه و سفید بزنم و تمام کارهای اتاق رو خودش انجام میداد،تمیز میکرد،غذا درست میکرد و حتی لباسهای من رو هم میشست، نمی دونستم چطور باید ازش تشکر کنم.......تمام روز و شبم با خیال آرش می گذشت و منتظر فرصتی بودم تا از خونه بیرون برم و سری به شهریار بزنم،خدا خدا میکردم یا خبری از ارش بهش رسیده باشه یا بتونه از من خبری به اون برسونه،هرچند اصلا حس خوبی به شهریار نداشتم اما خب تنها کسی که آرش گفته بود میتونم بهش اعتماد کنم اون بود.......بلاخره یه روز صبح تصمیم گرفتم برم سراغش،هرچقدر زری التماس کرد باهام بیاد قبول نکردم و گفتم توخونه بمونه بهتره،تازه داشت جون میگرفت و کمی رنگ و روش باز شده بود،شماره تلفن شهریار رو روی کاغذی نوشته بودم و اول باید باهاش تماس میگرفتم تا بدونم کجاست و خودم رو بهش برسونم،شب قبل فقط خواب ارش رو دیده بودم و توی خواب انقد گریه کرده بودم که با تکون های زری از خواب پریدم،خواب دیده بودم عروسی آرشه و مهتاب خانم دختر زیبایی رو براش انتخاب کرده و وقتی من ارش رو میبینم و بهش میگم که حامله ام با بداخلاقی پسم میزنه و میگه من از کجا بدونم اون بچه ی منه و توی این مدتی که نبودم بهم خیانت نکردی؟انقد نزدیک به واقعیت بود که حتی بعداز بیدار شدن هم حس میکردم خواب نبودم و واقعا ارش پسم زده......چادر بلندی پوشیده بودم و نصف صورتم رو پنهان کرده بودم،میدونستم پرویز در به در دنبالمونه و اگر پیدامون کنه راحت دست از سرمون برنمیداره و بدتر از همه اینکه منصور رو از زری میگیره و نابودش میکنه......توی خیابون که رسیدم توی اولین مغازه رفتم و از فروشنده خواستم تلفنش رو در اختیارم بذاره تا تماس کوتاهی بگیرم،انقدر دندون گرد بود که مقداری پول ازم گرفت و بعد گوشی رو جلوم گذاشت.......شماره رو بهش دادم و خواهش کردم برام بگیره،چقد ناراحت بودم از اینکه حتی سواد خوندن هم ندارم و مجبورم برای گرفتن شماره تلفن به غریبه ها رو بزنم،مرد که پول خوبی ازم گرفته بود سریع تلفن رو به سمت خودش کشید و شماره گرفت،صدای بوق که توی گوشم پیچید استرس بهم غلبه کرد،خدایا بهم رحم کن،به این بچه ای که توی شکممه رحم کن و ارش رو برگردون......
با صدای شهریار که گفت بله بفرمایید باهول گفتم سلام مرجانم،صدامو که شنید با خوشحالی گفت کجایی شما میدونی من چقدر دنبالت گشتم؟با صدای لرزونی گفتم از آرش خبری شده؟خواهش میکنم اگه چیزی شده بگید بهم.....شهریار گفت میشه بگی الان کجایی؟باید حتما حضوری با هم حرف بزنیم،از مغازه دار آدرس رو پرسیدم و قرار شد خیلی زود خودشو برسونه،از شدت استرس دست و پام میلرزید و حس میکردم هر لحظه پخش زمین میشم.....نیم ساعت بعد ماشین شهریار درست جلوی مغازه متوقف شد و با دیدنش سریع به سمتش حرکت کردم،دل توی دلم نبود تا از آرش خبری بهم بده،یعنی میشه ارش برگشته باشه؟در عقبو که باز کردم شهریار با اخم گفت دلیلی نداره اونجا بشینی مرجان،خواهش میکنم اینجا بشین،بدون توجه به حرفش روی صندلی عقب نشستم و گفتم ممنون همینجا راحتم......ماشین که حرکت کرد نمیدونستم چطور باید سر حرفو باز کنم اما هرجوری که بود دهن باز کردم و گفتم میشه بگی از ارش خبری شده یانه؟شهریار آیینه ماشین رو دقیقا روی من تنظیم کرد و گفت آره خبرهای زیادی دارم اما فک نکنم به مذاقت خوش بیاد،حس کردم قفسه ی سینه ام داغ شده و نمیتونم درست نفس بکشم،شهریار دوباره گفت مرجان واقعا معذرت میخوام دلم نمیخواد ناراحتت کنم اما خبرای خوبی ندارم،
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤3
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گل_مرجان
#قسمت_هشتادودو
انگار تمام امیدم ناامید شده بود،گریه میکردم و تو دلم به خدا غر میزدم که چرا روز خوش برای من ننوشته،یعنی عشق ارش هم دروغ بود؟دلم میخواست برم به پای مهتاب خانم بیفتم و التماسش کنم شاید دلش نرم شه اما غرورم اجازه نمیداد،میدونستم بی رحمه و قبول نمیکنه…….شهریار حرف میزد اما من نمیدونستم چی میگه،تنها چیزی که توی ذهنم بود ارش بود،روزای خوبی که کنارش داشتم هیچوقت فراموشم نمیشد،یکم که آروم شدم آب دهنمو قورت دادمو گفتم میشه عکسارو بهم نشون بدی ؟گفتی عکسای نامزدیش به دستت رسیده،شهریار ماشین رو گوشه ی خیابون نگه داشت و از توی جعبه کاغذ بزرگی رو دراورد و گفت اینه عکساش میترسم ببینی حالت بدتر بشه….با صدایی بغض آلود گفتم نه خوبم خواهش میکنم بده عکسارو،کاغذو که به سمتم گرفت با اشک ازش گرفتم و بازش کردم…..از پشت پرده ی اشک ارش رو دیدم که توی عکس کنار دختری ایستاده بود و میخندید،خودش بود مگه میشه شوهرمو نشناسم،پست سرشون تاج های گل بزرگی قرار گرفته و روی میز انواع خوراکی و میوه گذاشته شده بود……هر سه عکس یکی بودن فقط ژست ارش و اون دختر تغییر کرده بود،گریه ام انقد شدید شده بود که شهریار عکس ها رو از توی دستم بیرون کشید و گفت تو دیوونه ای دختر،اگه نبودی که خودتو قاطی این خانواده نمیکردی،مهتاب خانم انقدر سنگدله که حتی بچه ی خودش براش مهم نیست آواره ی این کشور و اون کشورش کرده فقط بخاطر اینکه ارث و میراث وثوق بهش برسه و اون ارش احمق هم ناخواسته تورو وارد این بازی کرد،اونا از جنس من و تو نیستن مرجان،منم مثل تو توی بچگی طعم فقر رو چشیدم و خودم روی پای خودم ایستادم،اگر اینجام فقط و فقط بخاطر تلاش خودمه نه جاه و مقام پدرم……بیین مرجان گفتن این حرف سخته اما ازت خواهش میکنم از ازش طلاق بگیر،خودتو ازشر این خانواده راحت کن،بهت قول میدم خودم پشتت باشم،من میدونم حامله ای اما چیزی نمیگی که به گوش مهتاب خانم نرسه،مرجان من همون روزی که توی جشن دختر تیمسار دیدمت دلباخته ات شدم،نمیدونستم تو زن ارشی و وقتی فهمیدم که دیر شده بود…….با جیغی که کشیدم شهریار دست و پاشو گم کرد و قبل ازینکه چیزی بگه با فریاد گفتم دست از سرم برداریدددددد،از همتون متنفرم حالم ازتون به هم میخوره….تا اومد به خودش بجنبه در ماشینو باز کردمو پیاده شدم…….
پیاده که شدم دویدم و سریع خودمو به اونطرف خیابون رسوندم،صدای شهریار به گوشم میرسید که اسممو صدا میزد و خواهش میکرد بمونم،ارش چطور میتونست با من این کارو بکنه وقتی میدونست من اینجا منتظرش نشستم،با احساس دلدرد بلاخره از حرکت ایستادم و به دیواری تکیه دادم،حالم خیلی بد بود انقدر که انگار دیگه به بچه ی توی شکمم هم فکر نمیکردم،یادم رفت به روزی که دلشکسته از عشق مصطفی بودم و ارش ازم خاستگاری کرد،التماس کردم گریه کردم به خدا که اگر قراره بازهم سختی بکشم ارش رو وارد زندگیم نکنه.خدایا چرا هیچوقت صدامو نمیشنوی چرا از روز اول فقط برای من و خانواده م درد و سختی نوشتی،حالا باید چکار میکردم اونهم با بچه ای که هنوز به دنیا نیومده پدرش ترکش کرده بود…..به خونه که رسیدم هوا تاریک شده بود و زری نگران توی خیابون ایستاده بود،معلوم بود حسابی نگران شده…..منو که دید سریع بهم نزدیک شد و گفت کجا بودی گل مرجان،بخدا مردم و زنده شدم چرا انقد پریشونی؟گریه کردی ؟بدون اینکه چیزی بگم خودمو توی بغلش پرت کردم و بلند زدم زیر گریه،دلم محبت میخواست،زری که از دیدن حال و روز من بغض کرده بود دستشو توی کمرم کشید وگفت الهی بمیرم برات،کاش بهم بگی چی شده…….توی اتاق که رفتیم بدون اینکه لباسمو عوض کنم گوشه ی دیوار کز کردم و قضیه رو برای زری تعریف کردم،ناراحت شد اما برای دلداری من گفت از کجا معلوم این پسره راست میگه؟شاید میخواد تورو نسبت به ارش دلسرد کنه تا طلاق بگیر ی و با خودش ازدواج کنی،با صدایی گرفته گفتم خودم عکساشو دیدم،با یه دختر پشت میز بزرگی ایستاده بود و در حال خندیدن بود،معلوم بود میز نامزدیه،زری گفت چه میدونم والا،ولی به نظر من به حرفای این پسره اعتماد نکن،تا حالا ندیدمش اما حس میکنم ادم خوبی نیست،ببین گل مرجان ارش اگه بیاد ایران شده زیر سنگم تورو پیدا میکنه،پس دیگه سراغ اینا نرو،بشین تو خونه چند ماه دیگه هم بچه ات به دنیا میاد حسابی سرگرمش میشی……..با گریه گفتم آخه من چطور این بچه رو تنها بزرگ کنم زری مگه الکیه؟خرجشو چطور بدم فک میکنی همین دو تیکه طلا رو داریم تا قیامت دیگه پول نمیخوایم؟زری به مهربونی خودشو بهم نزدیک کرد و گفت اصلا فکر پول نکن،میریم کار میکنیم باهم،یه روز تو یه روز من،اینجوری بچه هام تنها نیستن،
زندگی رو سخت نگیر من و تو که نازک نارنجی نیستیم،از روز اول نافمونو با سختی بریدن.......
ادامه دارد
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#برشی_از_یک_زندگی
#گل_مرجان
#قسمت_هشتادودو
انگار تمام امیدم ناامید شده بود،گریه میکردم و تو دلم به خدا غر میزدم که چرا روز خوش برای من ننوشته،یعنی عشق ارش هم دروغ بود؟دلم میخواست برم به پای مهتاب خانم بیفتم و التماسش کنم شاید دلش نرم شه اما غرورم اجازه نمیداد،میدونستم بی رحمه و قبول نمیکنه…….شهریار حرف میزد اما من نمیدونستم چی میگه،تنها چیزی که توی ذهنم بود ارش بود،روزای خوبی که کنارش داشتم هیچوقت فراموشم نمیشد،یکم که آروم شدم آب دهنمو قورت دادمو گفتم میشه عکسارو بهم نشون بدی ؟گفتی عکسای نامزدیش به دستت رسیده،شهریار ماشین رو گوشه ی خیابون نگه داشت و از توی جعبه کاغذ بزرگی رو دراورد و گفت اینه عکساش میترسم ببینی حالت بدتر بشه….با صدایی بغض آلود گفتم نه خوبم خواهش میکنم بده عکسارو،کاغذو که به سمتم گرفت با اشک ازش گرفتم و بازش کردم…..از پشت پرده ی اشک ارش رو دیدم که توی عکس کنار دختری ایستاده بود و میخندید،خودش بود مگه میشه شوهرمو نشناسم،پست سرشون تاج های گل بزرگی قرار گرفته و روی میز انواع خوراکی و میوه گذاشته شده بود……هر سه عکس یکی بودن فقط ژست ارش و اون دختر تغییر کرده بود،گریه ام انقد شدید شده بود که شهریار عکس ها رو از توی دستم بیرون کشید و گفت تو دیوونه ای دختر،اگه نبودی که خودتو قاطی این خانواده نمیکردی،مهتاب خانم انقدر سنگدله که حتی بچه ی خودش براش مهم نیست آواره ی این کشور و اون کشورش کرده فقط بخاطر اینکه ارث و میراث وثوق بهش برسه و اون ارش احمق هم ناخواسته تورو وارد این بازی کرد،اونا از جنس من و تو نیستن مرجان،منم مثل تو توی بچگی طعم فقر رو چشیدم و خودم روی پای خودم ایستادم،اگر اینجام فقط و فقط بخاطر تلاش خودمه نه جاه و مقام پدرم……بیین مرجان گفتن این حرف سخته اما ازت خواهش میکنم از ازش طلاق بگیر،خودتو ازشر این خانواده راحت کن،بهت قول میدم خودم پشتت باشم،من میدونم حامله ای اما چیزی نمیگی که به گوش مهتاب خانم نرسه،مرجان من همون روزی که توی جشن دختر تیمسار دیدمت دلباخته ات شدم،نمیدونستم تو زن ارشی و وقتی فهمیدم که دیر شده بود…….با جیغی که کشیدم شهریار دست و پاشو گم کرد و قبل ازینکه چیزی بگه با فریاد گفتم دست از سرم برداریدددددد،از همتون متنفرم حالم ازتون به هم میخوره….تا اومد به خودش بجنبه در ماشینو باز کردمو پیاده شدم…….
پیاده که شدم دویدم و سریع خودمو به اونطرف خیابون رسوندم،صدای شهریار به گوشم میرسید که اسممو صدا میزد و خواهش میکرد بمونم،ارش چطور میتونست با من این کارو بکنه وقتی میدونست من اینجا منتظرش نشستم،با احساس دلدرد بلاخره از حرکت ایستادم و به دیواری تکیه دادم،حالم خیلی بد بود انقدر که انگار دیگه به بچه ی توی شکمم هم فکر نمیکردم،یادم رفت به روزی که دلشکسته از عشق مصطفی بودم و ارش ازم خاستگاری کرد،التماس کردم گریه کردم به خدا که اگر قراره بازهم سختی بکشم ارش رو وارد زندگیم نکنه.خدایا چرا هیچوقت صدامو نمیشنوی چرا از روز اول فقط برای من و خانواده م درد و سختی نوشتی،حالا باید چکار میکردم اونهم با بچه ای که هنوز به دنیا نیومده پدرش ترکش کرده بود…..به خونه که رسیدم هوا تاریک شده بود و زری نگران توی خیابون ایستاده بود،معلوم بود حسابی نگران شده…..منو که دید سریع بهم نزدیک شد و گفت کجا بودی گل مرجان،بخدا مردم و زنده شدم چرا انقد پریشونی؟گریه کردی ؟بدون اینکه چیزی بگم خودمو توی بغلش پرت کردم و بلند زدم زیر گریه،دلم محبت میخواست،زری که از دیدن حال و روز من بغض کرده بود دستشو توی کمرم کشید وگفت الهی بمیرم برات،کاش بهم بگی چی شده…….توی اتاق که رفتیم بدون اینکه لباسمو عوض کنم گوشه ی دیوار کز کردم و قضیه رو برای زری تعریف کردم،ناراحت شد اما برای دلداری من گفت از کجا معلوم این پسره راست میگه؟شاید میخواد تورو نسبت به ارش دلسرد کنه تا طلاق بگیر ی و با خودش ازدواج کنی،با صدایی گرفته گفتم خودم عکساشو دیدم،با یه دختر پشت میز بزرگی ایستاده بود و در حال خندیدن بود،معلوم بود میز نامزدیه،زری گفت چه میدونم والا،ولی به نظر من به حرفای این پسره اعتماد نکن،تا حالا ندیدمش اما حس میکنم ادم خوبی نیست،ببین گل مرجان ارش اگه بیاد ایران شده زیر سنگم تورو پیدا میکنه،پس دیگه سراغ اینا نرو،بشین تو خونه چند ماه دیگه هم بچه ات به دنیا میاد حسابی سرگرمش میشی……..با گریه گفتم آخه من چطور این بچه رو تنها بزرگ کنم زری مگه الکیه؟خرجشو چطور بدم فک میکنی همین دو تیکه طلا رو داریم تا قیامت دیگه پول نمیخوایم؟زری به مهربونی خودشو بهم نزدیک کرد و گفت اصلا فکر پول نکن،میریم کار میکنیم باهم،یه روز تو یه روز من،اینجوری بچه هام تنها نیستن،
زندگی رو سخت نگیر من و تو که نازک نارنجی نیستیم،از روز اول نافمونو با سختی بریدن.......
ادامه دارد
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
یک دقیقه تفکر 👌
یاد بگیریم
از محبت دیشب پدر نگوییم در حضور کسی که پدرش در آغوش خاک آرمیده است...🌿
یاد بگیریم
از آغوش گرم مادر نگوییم در حضور کسی که مادرش را فقط در خواب میتواند ببیند ...🌿
یاد بگیریم
اگر به وصال عشقمان رسیدیم، میان انبوه جمعیت کمی دستانش را آهسته تر بفشاریم،
شاید امروز صبح کسی در فراق عشقش چشم گشوده باشد ...🌿
یاد بگیریم
اگر روزی از خنده فرزندمان به وجد آمدیم، شکرش را در تنهاییمان به جا آوریم
نه وصف خنده اش را درجمع ...
شاید کسی در حسرتش روزها را میگذراند...🌿
یاد بگیریم
آهسته تر بخندیم، شاید کسی غمی پنهان دارد که فقط خدا میداند.
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
یاد بگیریم
از محبت دیشب پدر نگوییم در حضور کسی که پدرش در آغوش خاک آرمیده است...🌿
یاد بگیریم
از آغوش گرم مادر نگوییم در حضور کسی که مادرش را فقط در خواب میتواند ببیند ...🌿
یاد بگیریم
اگر به وصال عشقمان رسیدیم، میان انبوه جمعیت کمی دستانش را آهسته تر بفشاریم،
شاید امروز صبح کسی در فراق عشقش چشم گشوده باشد ...🌿
یاد بگیریم
اگر روزی از خنده فرزندمان به وجد آمدیم، شکرش را در تنهاییمان به جا آوریم
نه وصف خنده اش را درجمع ...
شاید کسی در حسرتش روزها را میگذراند...🌿
یاد بگیریم
آهسته تر بخندیم، شاید کسی غمی پنهان دارد که فقط خدا میداند.
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👏2
🌻✨🌻✨🌻
#داستانـ -کوتاه
" بدبختِ خوشبخت! "
💎 در یک لحظه در هوای بارانی، نور چراغی در آینهی کوچک و ناگهان چیزی مثل برق از کنار اتوموبیل دویست و ششِ سفید رنگ، رد شد. طوری که بادِ آن باعث شد تا اتوموبیل به سمت راست منحرف گردد و رانندهی آن که مرد میانسالی با موهای جوگندمی بود به زحمت توانست آن را کنترل کند.
هفده ثانیه قبل از این اتفاق، پسر جوانی که پشت اتوموبیل فراری ۴۵۸ ایتالیایی نشسته بود و با سرعت بسیار بالایی میراند زیر لب گفت:
-گمشو کنار زاغارت، نیگاش کن دویست و شیش لگن، این بدبختا به چه امیدی زندهان؟!
دقایقی بعد اتوموبیل دویست و شش از اتوبان خارج شد و به میدان ورودی شهر رسید، سرعتش را کم کرد و در لاین کناری به مسیر خود ادامه داد.
در همین حین یک موتور سیکلت قدیمی که یک مرد به همراه زن و دو بچهاش سوار آن بودند
در پشت ترافیک، کنار اتوموبیل دویست و شش متوقف شد.
همسر مرد موتور سوار در حالی که در باد و باران چادر سفیدش به شدت تکان میخورد و با تمام توان سعی میکرد با دندانهایش چادرش را نگه دارد، به داخل اتوموبیل دویست و شش خیره شد، وقتی آن خانواده را در ماشین دید که مشغول خوردن میوه بودند و دو بچه هم در صندلی عقب بازی میکردند با حسرت، در دل گفت:
- چه آدمای خوشبختی، کاش ما جای اونا بودیم...
اتوموبیل فراری به مقصد رسید
اتوموبیل دویست و شش در راه بود
و موتورسیکلت به درون چالهای افتاد...
پایان
نویسنده: #شاهین_بهرامی🌹الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#داستانـ -کوتاه
" بدبختِ خوشبخت! "
💎 در یک لحظه در هوای بارانی، نور چراغی در آینهی کوچک و ناگهان چیزی مثل برق از کنار اتوموبیل دویست و ششِ سفید رنگ، رد شد. طوری که بادِ آن باعث شد تا اتوموبیل به سمت راست منحرف گردد و رانندهی آن که مرد میانسالی با موهای جوگندمی بود به زحمت توانست آن را کنترل کند.
هفده ثانیه قبل از این اتفاق، پسر جوانی که پشت اتوموبیل فراری ۴۵۸ ایتالیایی نشسته بود و با سرعت بسیار بالایی میراند زیر لب گفت:
-گمشو کنار زاغارت، نیگاش کن دویست و شیش لگن، این بدبختا به چه امیدی زندهان؟!
دقایقی بعد اتوموبیل دویست و شش از اتوبان خارج شد و به میدان ورودی شهر رسید، سرعتش را کم کرد و در لاین کناری به مسیر خود ادامه داد.
در همین حین یک موتور سیکلت قدیمی که یک مرد به همراه زن و دو بچهاش سوار آن بودند
در پشت ترافیک، کنار اتوموبیل دویست و شش متوقف شد.
همسر مرد موتور سوار در حالی که در باد و باران چادر سفیدش به شدت تکان میخورد و با تمام توان سعی میکرد با دندانهایش چادرش را نگه دارد، به داخل اتوموبیل دویست و شش خیره شد، وقتی آن خانواده را در ماشین دید که مشغول خوردن میوه بودند و دو بچه هم در صندلی عقب بازی میکردند با حسرت، در دل گفت:
- چه آدمای خوشبختی، کاش ما جای اونا بودیم...
اتوموبیل فراری به مقصد رسید
اتوموبیل دویست و شش در راه بود
و موتورسیکلت به درون چالهای افتاد...
پایان
نویسنده: #شاهین_بهرامی🌹الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9