Telegram Web Link
💠♥️💠
♥️💠
💠


📚 داستان عابد و زن فاحشه

♻️ قسمت دوم و پایانی


عابد باز نپذیرفت. زن در آخر کار گفت: من این جا هستم. برای این شغل آماده هستم. تو برگرد اگر دیدی آن جوان همان جاست و همین طور سرگرم عبادت است، بیا من در خدمت هستم.

( البتّه دزد تا شناخته شد، فرار می کند. تا مؤمن فهمید و به این مرحله از شناخت رسید که وسوسه ی شیطان است، در می رود.)

سرانجام عابد قبول کرده و به صومعه برمی گردد، می بیند کسی نیست و می فهمد که این ملعون(شیطان) می خواسته او را در چه دامی بیندازد، از کرده ی خود پشیمان و نادم گشته و توبه می نماید و به عبادت مشغول و به آن زن فاحشه دعا می کند.

مرویست که شب آخر عمر آن زن فاحشه رسید و از دنیا رفت. صبح به پیغمبر آن زمان وحی رسید که به تشییع جنازه ی او برود. وقتی که بر در خانه ی زن می رسد، مردم می گویند: ای پیغمبرخدا! برای چه به در خانه ی این زن فاحشه آمده ای؟

می گوید: برای تشییع جنازه ی زنی از اولیاء حق آمده ام.

مردم می گویند: او زن فاحشه ای بیش نبود.

پیغمبر سرش را به سوی آسمان می کند و می گوید: خدا تو می گویی یکی از اولیای من مرده! تشییع جنازه اش کن! این مردم می گویند این زن فاحشه بوده، قضیه چیست؟

خطاب رسید: ای پیغمبر! هم مردم راست می گویند و هم من! چون این زن تا چندی پیش فاحشه بوده، امّا آن عابد را از گناه دور می کند. بعد از رفتن عابد در خانه را می بندد و پشت در می نشیند و کلاه خود را قاضی می کند و می گوید:

ای بدبخت و بیچاره! تو به عابد گفتی شاید در حال زنا عزرائیل به سراغت آید و تو توفیق توبه کردن پیدا نکنی! چه خاکی بر سر خواهی ریخت؟ تو که خودت از او پست تر هستی و یک عمر دامنت کثیف و آلوده است. تو چرا توبه نمی کنی؟ شاید عزرائیل یک وقت به سراغ تو هم بیاید. با دامن آلوده جواب خدا را چه خواهی داد؟!

از آن شب توبه کرد و از گناه برگشت و نادم و پشیمان گردید و با ما آشتی کرد و مشغول عبادت گردید.

باغبانا زخزان بی خبرت می بینم
آه از آن روز که بادت گل رعنا ببرد

رهزن دهر نخفتست مشو ایمن از او 
 اگر امروز نبردست که فردا ببرد
عزیزان من!

بیایید قدر خود را بدانیم و در مبارزه با شیطان و طی نمودن مراحل تکامل تمام تلاش و توان خود را به کار گیریم وگرنه فرصت و وقت ما تنگ است و زمان مرگ نامعلوم! 

ارزش انسان🍒

ای که چون شیخ بهـاخواهی بهـای خویش را 
از گلیم خـود بـرون مگذار پـای خویش را

گر خدا خواهی ببینی، از خودی ها دم مزن
بی خودازخود شوکه تابینی خدای خویش را

دیده ی نادیـده را زنگ تعلّق حایـل است
پاک کـن آیینه ی ایـزد نمـای خویش را

چـون زلیخـا اتّکا بـر چاک پیراهن مکن
ورنه می بینی از این غفلت سـزای خویش را

مور را هرگز به دربـار سلیمان کار نیسـت  
تا که وقف کار می سازد قوای خویش را

تا نگردی نیست از هستی نمی یابی نشان
جستجو کن از فنای خود بقای خویش را

تا مجـالی هست فکری کن بـرای آخرت
سعی کن یک لحظه دریابی صفای خویش را

از مـن ژولیده بشنـو تا توان داری به تـن       
 از گلیـم خود برون مگذار پای خویش را


#پایان الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9

کپی ریز و بنر از این داستان ممنوع
👍1
#داستانک


چند وقتی بود در بخش مراقبت های ویژه یک بیمارستان معروف،بیماران یک تخت بخصوص حدود ساعت 11صبح روزهای یکشنبه جان می سپردند و این موضوع ربطی به نوع بیماری و شدت و ضعف مرض آنها نداشت.این مسءله باعث شگفتی پزشکان آن بخش شده بود،طوری که بعضی آن را با مساءل ماورای طبیعی و بعضی دیگر با خرافات و ارواح و اجنه و...در ارتباط می دانستند.کسی قادر به حل این مسءله نبود که چرا بیمار آن تخت درست ساعت 11صبح روزهای یکشنبه می میرد به همین دلیل ،گروهی از پزشکان متخصص بین المللی برای بررسی موضوع تشکیل جلسه دادند و پس از ساعت ها بحث و تبادل نظر،بالاخره تصمیم بر این شد که در اولین یکشنبه ماه،چند دقیقه قبل از ساعت 11در محل حاضر شوند.در محل و ساعت موعود،بعضی صلیب کوچکی در دست گرفته بودند و دعا می کردند،بعضی ها دوربین فیلم برداری با خود آورده بودند و ...دو دقیقه به 11 مانده بود که "پوکی جانسون"،نظافتچی پاره وقت روزهای یکشنبه وارد اتاق شد.دو شاخه برق دستگاه حفظ حیات بیماران(lifesupportsystem)را از پریز برق در آورد و دو شاخه جاروبرقی خود را به پریز زد و مشغول کار شد.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
1
🔻#چشـم_چـرانی👀

✍️یکی از رزایل اخلاقی چشم چرانی است ، کسانی که معتاد چشم چرانی هستند در واقع حیاء شان از بین رفته است و حیاء جزو ایمان می باشد و از انسانهای بی حیاء هر کار مذمومی قابل انتظاراست و بدتر اینکه بی حیاء زشت بودن کردارش را درک نمی کند! و از مضرات این گناه این است که فرد دچار کندی ذهن می گردد یعنی با آنکه دارای تحصیلات بالایی هم باشد اما درکش ضعیف شده و اشتباهات فاحشی از او سر می زند.

📌بنابر حکمتهای فراوانی خداوند این عمل را مورد نکوهش قرار داده ودر کلام پاکش ممنوع اعلام کرده است و ممنوعات الهی محرمات هستند .

🔻چشم چرانی شامل این موارد می باشد :

🛑نگاه های خیابانی به نا محرم و تدبر کردن در آنها .

🚫 کار کردن در کنار نا محرم .

خلوت گزینی پزشک مرد با زن جوان و باالعکس .

🔻گفتگوی اینترنتی با نا محرم از طریق محیط های چت .

نگاه کردن تصاویر نا محرم در اینترنت و در خلوت .

ذخیره کردن تصاویر نا محرم در حافظه گوشی و هارد کامپیوتر .

بهانه های شیطانی :

🔻دل آدم پاک باشد .

🔻چشم خواهر و برادری داریم .

🔻جای پدر و دختر هستیم

🔻قصد گناه نداریم .

🔻قصد ازدواج داریم .

🔻خانواده های ما در جریان ارتباط ما هستند .

🔻عنقریب توبه می کنیم .

اینها همان انسانهای ضعیف النفسی هستند که خودرا به شیطان باختند و خداوند از این جماعت اعراض نموده است .

‌‌‌‌‌‌الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
1
📖آیه قرآنی

📌حفظ نگاه به زنان

💫 ﴿قُل لِّلۡمُؤۡمِنِينَ يَغُضُّواْ مِنۡ أَبۡصَٰرِهِمۡ وَيَحۡفَظُواْ فُرُوجَهُمۡۚ ذَٰلِكَ أَزۡكَىٰ لَهُمۡۚ إِنَّ ٱللَّهَ خَبِيرُۢ بِمَا يَصۡنَعُونَ ٣٠﴾💫
📖 [النور: ۳۰].

🌸ترجمه: «ای پیامبر! بگو به مؤمنان تا چشم‌های‌شان را پایین کنند و فروج خود را حفظ نمایند، این امر برای‌شان بهتر است، همانا خداوند آگاه است به آنچه ایشان انجام می‌دهند».🌸

💖 ✾ «‌اﻟﻟَّﻫُﻣَّ ﺻل ﻭﺳَﻟَّﻢ ﻋﻟَﯽ نـَبـِیـنـَا ﻣُﺣﻣﺩﷺ‌» ✾ 💖الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
1
#داستــان_آمـوزنـده

در گذشته، پیرمردی بود ڪه از راه ڪفاشی گذر عمر می ڪرد ...
او همیشه شادمانه آواز می خواند، ڪفش وصله می زد و هر شب با عشق و امید نزد خانواده خویش باز می گشت.

و امّا در نزدیڪی بساط ڪفاش، حجره تاجری ثروتمند و بدعنق بود؛
تاجر تنبل و پولدار ڪه بیشتر اوقات در دڪان خویش چرت می زد و شاگردانش برایش ڪار می ڪردند، ڪم ڪم از آوازه خوانی های ڪفاش خسته و ڪلافه شد ...

یڪ روز از ڪفاش پرسید درآمد تو چقدر است؟
ڪفاش گفت روزی سه درهم
تاجر یڪ ڪیسه زر به سمت ڪفاش انداخت و گفت:
بیا این از درآمد همه ی عمر ڪار ڪردنت هم بیشتر است!
برو خانه و راحت زندگی ڪن و بگذار من هم ڪمی چرت بزنم؛ آواز خواندنت مرا ڪلافه ڪرده ...

ڪفاش شوڪه شده بود، سر در گم و حیران ڪیسه را برداشت و دوان دوان نزد همسرش رفت.
آن دو تا روز ها متحیر بودند ڪه با آن پول چه ڪنند ...!

از ترس دزد شبها خواب نداشتند، از فڪر اینڪه مبادا آن پول را از دست بدهند آرامش نداشتند، خلاصه تمام فڪر و ذڪرشان شده بود مواظبت از آن ڪیسه ی زر ...

تا اینڪه پس از مدتی ڪفاش ڪیسه ی زر را برداشت و به نزد تاجر رفت،
ڪیسه ی زر را به تاجر داد و گفت:
بیا ! سڪه هایت را بگیر و آرامشم را پس بده.
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
"خوشبختی چیزی جز آرامش نیست"
👍1
🖇️زنان جهنمی

پیامبر (صلى الله علیه وسلم) می‌ فرماید:
« صِنْفَانِ مِنْ أَهْلِ النَّارِ لَمْ أَرَهُمَا… وَنِسَاءٌ کَاسِیَاتٌ عَارِیَاتٌ مُمِیلَاتٌ مَائِلاَتٌ رُءُوسُهُنَّ کَأَسْنِمَهِ الْبُخْتِ الْمَائِلَهِ لاَ یَدْخُلْنَ الْجَنَّهَ وَلاَ یَجِدْنَ رِیحَهَا وَإِنَّ رِیحَهَا لَیُوجَدُ مِنْ مَسِیرَهِ کَذَا وَکَذَا».(مسلم).

✍️معنی: دو گروه از اهل دوزخ می ‌باشند که مثل آنها را مشاهده نکرده ‌ام… یک گروه زنانی هستند که ظاهراً لباس پوشیده‌ اند اما در حقیقت و عریانند، دور از راه حق، و موهای سرشان را چنان در یک جا جمع می کنند که به کوهان کج شترها می‌ ماند این نوع زنان داخل جنت نمی شوند حال آنکه بوی جنت از مسیرهای چنین و چنان (کنایه از بعد مسافت) به مشام می رسد».الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👏1
🌻 چرا زن بدون محرم سفر کرده نمی تواند؟

🔹سید سابق در فقه السنه می گوید:
«لاَ تُسَافِرِ الْمَرْأَةُ إِلاَّ مَعَ ذِى مَحْرَم» «زن بدون محرم حق مسافرت ندارد».
اصل و واقعيت همين است که رسول الله - صلى الله عليه وسلم - فرمود: و اين قول پیامبر - صلى الله عليه وسلم - معتبر است، چون انسان مسافر هميشه در نقل و انتقال است، در جاده ها و ترمينال ها و مسافرخانه ها و انتقال از جايي به جاي ديگر، زن اگر محرمي با او نباشد جلب توجه مردان مي نمايد و امکان فساد دارد.
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
📚تحفه قیمتی برای زنان مسلمان
👍1
🌹روی سخنم با توست🌹

از امام احمد بن حنبل رحمه‌الله سوال پرسیده شد: ای پدر عبدالله ؛ چه وقت یك دختر موی سر خود را از نامحرم می‌پوشاند؟

فرمود: وقتی به سن ده سالگی رسید اگر نماز نخواند باید او را تنبیه کرد ، بنابراین باید در این سن نیز موی سر خود را بپوشاند.

أحکام النساء عن الإمام أحمد ابن حنبل رواية الخلال؛ (ص ٥٢) برقم (٧٦)

پ‌ن : متأسفانه بسیاری از مادران از همان اوان کودکی ، دختران خود را به بهانه‌ی سن کم با حجاب آشنا نمیکنند ، طوریکه وقتی این دختر بزرگ میشود ، روسری سر کردن و پوشیدن لباس محجبه را مایه‌ی شرم و عقب‌ماندگی میداند ، بنابراین والدین مسئول تربیت فرزندان خود به ویژه دخترانشان هستند.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
1
#سرگذشت_الهام_23🤰
#عشق_بچه👼
قسمت بیست و سوم

واقعیتش از وقتی پریسا و بهنام بهم خیانت کردند بهم ثابت شد که خوشگلی و مهربونی برای بدست اوردن دل یه مرد نه تنها کافی نیست بلکه حتی مهم هم نیست.از نظر اقایون جذابیت و هیکل خیلی مهمتره…از وقتی طلاق گرفتم به هیکلم خیلی رسیدم تا به تناسب اندام رسیدم آخه بخاطر باردار شدن خیلی و شاید بیش از حد لاغر شده بودم…اون روز رفتم آرایشگاه و موهامو رنگ کردم و با یه سری کارهای ارایشی به چهره ام جذابیت دادم..وقتی توی اینه ی ماشین به خودم نگاه کردم ته دلم خوشحال شدم، چون واقعا جذاب شده بودم…رسیدم خونه ی مامان.زنگ زدم و بابا که توی حیاط بود در رو باز کرد و با دیدنم یکه خورد و چند ثانیه ساکت موند و بعدش چند تا پلک زد و گفت:عه….تویی الهام؟چقدر عوض شدی؟خجالت کشیدم و سرمو انداختم پایین و گفتم:سلام..خوب شدم یا بد؟؟؟
بابا که هیچ وقت به ما دخترا رو نمیداد با مهربونی گفت:خیلی خوب شدی.انشالله خوشبخت بشی….اون روز بعد از مدتها خونه ی مامان همه شاد بودیم،درسته جای خالی داداشم حس میشد ولی بالاخره خنده به لبهای مامان و بابا اومده بود….

وقتی ساعت مقرر رسید و زنگ خونه زده شد ،درست مثل زمانی که هیجده ساله بودم و بهنام اومد خواستگاریم استرس گرفتم و دویدم توی اتاق…خواهرم گفت:وااا الهام..تو که بچه نیستی…گفتم:ولی نمیدونم چرا استرس دارم..میشه چای رو تو ببری،خواهرم گفت:اونم به چشم…ولی بنظرم تو دیگه نباید توی اتاق پنهون بشی.بهتره مثل یه خانم فهمیده و جا افتاده ،بری پیشواز مهمونا و خیلی با کلاس پیش بقیه بشینی…قبول کردم و عقب تر از مامان و بابا ایستادم و خیلی اروم سلام و خوش امد گفتم و بعدش کنار مامان نشستم…خوش و بش ها و حرفهای اولیه زده شد و بعد مادر داود از بابا اجازه گرفت تا منو داود داخل اتاق خصوصی صحبت کنیم…بابا قبول کرد و من داود رو راهنمایی کردم و داخل اتاق شدیم…اولین و تنها سوالی که داود از من پرسید این بود:ببخشید!..شما چرا از همسرتون جدا شدید؟گفتم:من بچه دار نشدم…۱۲سال زندگی کردیم اما خدا نخواست من بچه بیارم.بنظرم کلا نازا هستم…گفت:بچه برام مهم‌ نیست،من میخواهم با زندگی زناشویی به ارامش برسم،راستش توی زندگی قبلی خیلی اذیت شدم و دلم نمیخواهد به اون روزها برگردم....

گفتم:سوال منم همینه…شما چرا جدا شدید؟گفت:همسر سابقم با وضع مالی من کنار نیومد و خودش تقاضای طلاق داد آخه پول براش مهمتر از هر چیزی بود..گفتم:وضع مالی برای من زیاد مهم نیست اما نمیتونم بدون ضمانت قبول کنم که شما مشکلی با نازایی من ندارید،،،،تجربه کردم و منم دلم نمیخواهد زندگی سابقم تکرار بشه…داود گفت:محضری بهت امضا میدم…لبخندی زدم و سرمو انداختم پایین…وقتی خانواده ها در جریان رضایت ما قرار گرفتند خوشحال شدند و قرار شد چند ماهی باهم در ارتباط باشیم تا بیشتر همدیگر رو بشناسیم…شناخت منو داود حدود پنج ماه طول کشید و بعدش به نتیجه رسیدیم که عقد کنیم و برای همیشه کنار هم باشیم…یه روز با حضور خانواده های هر دو ،داخل محضر عقد کردیم و بعدش داود یه ضمانت نامه بابت نازاییم امضا کرد و رفتیم زیر یه سقف…وقتی ازدواج کردم با بچه های خانم بزرگ تسویه کردم و چسبیدم به زندگیم….راستش داود اصلا راضی نبود سرکار برم و دلش یه خانم کدبانو و خانه دار میخواست……

روزهای خیلی خوبی بود و داود میرفت سرکار و منم با خانواده ام وقت میگذروندم.همیشه دو ساعت مانده به برگشتن داود میرفتم خونه،..البته این خواسته ی داود بود و دوست نداشت توی خونه تنها بمونم…از روز عقدمون هفت ماه گذشته بود که علایم بارداری اومد سراغم،..باورم نمیشد و فکر میکردم مریض شدم اما وقتی به اصرار داود رفتم دکتر و ازمایش دادم از جوابش تا چند دقیقه شوکه به برگه نگاه کردم….برای اطمینان ازمایش رو تکرار کردم ‌باز هم مثبت بود.از ذوق داشتم پرواز میکردم.اول به داود خبر دادم وبعدش به خانواده…غوغایی توی خانواده و فامیل به پا شده بود و همه خوشحالی میکردند….حتی خواهرشوهرم از ذوقش‌ به در و همسایه هاش خبر داده بود.همسایه هاش گفته بودند:حالا چرا اینقدر خوشحالی،،بالاخره که هر زنی باردار میشه،گفته بود:زن داداش من نازا بود که خدا بهش بچه داده،بخدا این یک معجزه است.همه بسیج شده بودند تا از من مراقبت کنند..از مامان و خواهرام گرفته تا خانواده ی داود،..حس غرور میکردم و تمام سختیهایی که توی زندگی بهنام بخاطر بچه کشیده بودم ،داشت جبران میشد….

#ادامه_دارد...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#سرگذشت_الهام_24
#عشق_بچه👼
قسمت بیست و چهارم

وقتی سه ماهه شدم و رفتم سونو گرافی ،دکتر گفت:بچه هات دوقلو هستند.دو تا جفت و دو تا جنین میبینم..دوقلوهای غیر همسان…خوشحالیمون صد برابر شد و با خودم گفتم:اگه خدا دری رو میبنده مطمئنا جای دیگه دو تا در برات باز میکنه….خدایااااااا شکرت…کل فامیل از این معجزه انگشت به دهن مونده بودند.وقتی دخترام به دنیا اومدند داود به کمک خانواده اش و خانواده ی من ،ترتیب یه مهمونی بزرگی رو داد که حدود صد تا مهمون دعوت کرده بود…اون روز وقتی عمه بالا سر بچه ها اومد بعد حمد و ستایش خدا ،روکرد به من وگفت:الهام..!…میدونی چرا از بهنام بچه دار نشدی؟؟گفتم:نه نمیدونم.شاید مشکل از بهنام بوده،،ولی نه من‌ خودم شخصا تمام آزمایشاتشون مخفیانه به چند تا دکتر نشون داده بود که همشون سلامتشو تایید کرده بودند..عمه گفت:درسته که من سادات هستم اما تو سیدی چون پدرت سیده..نمیدونم چقدر اعتقاد داری ولی من به شخصه معتقدم که خدا نخواسته بهنام از یه سید بچه داشته باشه چون لیاقتشو نداشت..اما داود لیاقت داشت و خدا بهت دو تا دوتا داد….

منظور عمه رو اینطوری متوجه شدم که خدا خواست بچه ام بابایی داشته باشه که لیاقت سیدهارو داشته باشه….بگذریم..وقتی دخترام ۱/۵ساله شدند دوباره باردار شدم و خدا پسرمو بهم هدیه کرد…الان زندگی ارومی دارم ،.شاید مثل زمانی که با بهنام زندگی میکردم توی رفاه نیستم ولی چون عاشق بچه هام هستم و داود رو دوست دارم ،حس خوشبختی میکنم،درسته که دیر متوجه شدم اما تجربه کردم که زندگی زناشویی فقط بچه دار شدن نیست..فقط خوش بودن و رومانتیک بازی نیست..ازدواج فراتر از تصور ماست.ازدواج یکی شدن در حین حالی که دو شخصیت متفاوتی داریم هست.ازدواج تنهایی رو از ما میگیره هر چند توی یه خانواده ی ده نفره زندگی کنیم…ازدواج….ازدواج…امیدوارم همه ی جوونا اول معنی ازدواج رو درک کنند و بعد تصمیم بگیرند تا کامل بشند،عید سال ۱۴۰۰شد…اون موقع دخترام ۵ساله ‌و پسرم ۳/۵ساله بودند.هر سه بچه های حرف گوش کن و ارومی بودند و همیشه باهم بازی میکردند و اصلا با من کاری نداشتندو اذیت نمیکردند…از آب و گل دراومده و من وقتم آزادتر شده بود…..

اون روز بچه هارو حموم برده ‌و لباس نو پوشوندم و منتظر سال تحویل شدیم تا بعدش برای ناهار بریم خونه ی مامان اینا……هر سال همین کار رو میکردیم،،اول خونه ی مامان میرفتیم و ناهار یا شام میموندیم ،وعده ی بعدی رو میرفتیم خونه ی مادرشوهرم…سال تحویل شد و بهمدیگه تبریک گفتم ،داود عیدی بچه هارو داد و اماده ی رفتن ،شدیم،همین که جلوی در خونه ی مامان اینا رسیدیم یه خانمی از خونه ی پریسا اینا اومد بیرون و نگران اطراف رو نگاه کرد…نمیشناختمش و برام مهم هم نبود.از ماشین پیاده شدم و دست بچه هارو گرفتم زنگ خونه رو زدم…تا داود ماشین رو قفل کرد و خواست بسمت ما بیاد اون خانم گفت:اقااااا..!ماشین امبولانس ندیدید؟؟ده دقیقه ایی هست زنگ زدم اما هنوز نرسیده…داود گفت:نمیدونم،حواسم نبود.مگه اتفاقی افتاده؟؟گفت:من پرستار مادر پریسا خانم هستم.نیم ساعت پیش بردمش حموم که از حال رفت….هر کاری کردم بهوش نیومد و زنگ زدم آمبولانس…نگران به اون خانم گفتم:بهتر نیست زنگ بزنید دخترش بیاد؟گفت:خیلی تماس گرفتم اما جواب گوشیشو نداد.شماره ی شوهرشو هم ندارم..

شماره ی بهنام هنوز توی حافظه ام بود اما نخواستم پیش داود بگم برای همین گفتم:فکر کنم خانواده ام شماره اشو داشته باشه،الان میگیرم و بهت میدم…همون لحظه امبولانس رسید و داود هم همراه اونا رفت داخل خونه،مامان که در رو باز کرده بود گفت:چی شده الهام..!؟گفتم:انگار حال خاله(مادر پریسا)خوب نیست…من شماره ی بهنام رو روی برگه مینویسم ،بی زحمت ببرید بدید به اون خانم که از خاله مراقبت میکنه،مامان قبول کرد،برگه رو نوشتم دادم دستش.یک ربعی گذشت و از داود و مامان خبری نشد،.هنوز خواهرام نرسیده بودند،بچه هارو به بابا سپردم و از خونه زدم بیرون…همین که از در حیاط پامو گذاشتم توی کوچه یه ماشین مدل بالا با جیغ بلند لاستیکش جلوی در ترمز کرد.در سمت راننده به سرعت باز شد و پریسا که تقریبا مثل یه داف شده بود با عجله از ماشین پیاده شد و با گریه و سرو صدای زیادی دوید توی خونه ی مادرش…لباسهای پریسا خیلی توجهمو جلب کرد…. کل صورتش عملی از بینی گرفته تا لب و ابرو و غیره…قبلا اصلا هیکل درست و حسابی نداشت اما نمیدونم چطوری الان این هیکلش بود..
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#ادامه_دارد... (فردا شب)
#سرگذشت

#برشی_از_یک_زندگی
#گل_مرجان
#قسمت_نودوپنج

توی ماشینش که نشستم اب دهنمو قورت دادمو گفتم واقعا ازت ممنونم،نمیدونم چطور باید ازت تشکر کنم،کاری که کردی که تا اخر عمر مدیونت باشم.....در کمال تعجب مصطفی پوزخندی زد و گفت هه،اگر این کار رو هم نمیکردم مدیونم بودی،اونهمه قول و قراری که با من گذاشتی همه اش دروغ و باد هوا بود اره؟توی همون مدت کوتاه اینجوری عاشق این یارو شدی؟تو اگر عشق و علاقه ات به من واقعی بود که انقدر زود به یکی دیگه دل و قلوه نمیدادی،من توی تمام این سال ها حتی لحظه ای تورو فراموش نکردم اما تو.........وای که اصلا حوصله ی بحث و جدل با مصطفی زو نداشتم نمیدونم چه اصراری داشت که هر دفعه این زخم قدیمی رو باز کنه و هردومون رو ازار بده.....در جواب حرف هاش گفتم ببین مصطفی نمیدونم چرا نمیخوای قبول کنی که اون روزای عشق و عاشقی تموم شد و رفت،خدا نخواست منو تو قسمت هم باشیم،حتی اگر خدا هم میخواست خانواده ی تو نمیخواستن،پس تقصیر من نیست،میتونی گله و شکایت هاتو پیش مادرت و زیور ببری......هنوز حرفم تموم نشده بود که محکم روی فرمون ماشین زد و با فریاد گفت بردم،هم گله شکایتمو بردم هم برای اولین بار روی مادر و خواهرم دست بلند کردم هم خونه رو براشون جهنم کردم،تو چه میدونی من چی میکشم ها؟من الان مدت هاست حتی باهاشون زندگی نمیکنم چون اونا رو مقصر میدونستم اما حالا فهمیدم که تو نخواستی،تو منو دوست نداشتی وگرنه انقدر زود دلباخته ی اون یارو نمیشدی،البته فکر کنم بیشتر دلباخته ی پولش شدی تا خودش....بدون اینکه جوابش رو بدم از شیشه ی ماشین به بیرون چشم دوختم،حس میکردم هر حرفی که میزنم بجای اینکه ارومش کنه بدتر کفریش میکنه پس ترجیح دادم چیزی نگم.......جلوی در خونه که رسیدم پیاده شدمو و همینکه خواستم تشکر کنم پاشو روی گاز گذاشت و رفت ،حتی نذاشت در ماشین رو ببندم،کلید رو که توی در انداختم تازه یاد زری افتادم حتما تا الان کلی نگرانم شده…….اصلا باورم نمیشد ارش رو پیدا کردم و باهاش حرف زدم میدونستم حالا که از وجود نریمان باخبر شده دیگه کسی نمیتونه از هم جدامون کنه…….
زری توی رختخواب نشسته بود و‌سرشو با دستمال بسته بود،صدای درو که شنید سریع بلند شد و با خشم گفت معلومه تا الان کجا بودی ؟میمردی بهم خبر بدی؟بخدا قسم مردم و ‌زنده شدم،میخواستم بیام در حجره بچه ها تو دستم بودن،کجا رفته بودی ها؟با لحنی که خنده و گریه اش مشخص نبود گفتم زری من با ارش حرف زدم باورت میشه؟بهش گفتم یه پسر داره ،همش دروغ بود زری ارش اصلا ازدواج نکرده بود بهم الکی گفتن میخواستن یکاری کنن من ازش طلاق بگیرم…..زری متعجب نگاهم کرد و گفت داری راست میگی؟از کجا شماره شو‌ پیدا کردی مگه نگفتی رفته خارج؟با ذوق دست زری و گرفتم و هردو گوشه ای نشستیم،من براش تعریف میکردم و اون با خنده به دهنم چشم دوخته بود……موقع خواب که کنار نریمان دراز کشیدم محکم توی آغوش گرفتمش و توی گوشش گفتم به زودی پدرت میاد و از این همه سختی راحت میشیم،دلم برای ارش میسوخت فقط من میدونستم که چقدر دلش بچه میخواست و برای همچین روزی لحظه شماری میکرد……چند روزی گذشت و اینبار نریمان رو برداشتم و راهی خونه ی ننه طوبی شدم،اصغر بهش گفته بود هرموقع رفتم میتونم از تلفن استفاده کنم و منم مقداری پول برداشته بودم که بخاطر استفاده از تلفن بهش بدم،غرورم اجازه نمیداد همینجوری سرمو پایین بندازمو توی خونه شون برم…….نریمان به تازگی مامان میگفت و خودم برای اینکه ارش خوشحال بشه کلمه ی بابا رو هم هرجوری که بود یادش داده بودم،وقتی که با لحن شیرین و بامزه اش بابا میگفت اشک توی چشم هام حلقه میزد…..به مقصد که رسیدم در زدم و ننه طوبی خیلی زود درو باز کرد،نریمان رو که توی بغلم دید با شوق بوسه ای روی صورتش زد و به داخل دعوتمون کرد،با خجالت بهش گفتم برای زنگ زدن اومدم و اونهم با روی خوش شماره تلفن رو ازم گرفت تا به ارش زنگ بزنه…….نریمان توی بغلم دست و پا میزد و من دل توی دلم نبود تا ارش صداشو بشنوه،ننه طوبی شماره رو برام گرفت ‌و خودش از اتاق بیرون رفت ،میخواست که من راحت باشم و قشنگ حرف بزنم،برخلاف دفعه های قبل ارش خیلی زود جواب داد و وقتی بهش گفتم نریمان رو هم همراه خودم آوردم خواهش میکرد هرچه زودتر گوشی رو روی گوشش بذارم تا با پسرش حرف بزنه……نریمان فک میکرد اسباب بازیه و ‌مدام باهاش بازی میکرد هرجوری بود مجابش کردم کلمه ی بابا رو بگه و با شنیدن گریه های ارش از ‌پشت تلفن منم شروع به گریه کردم…….
ارش گریه میکرد و نریمان رو صدا میزد،صحنه ی ناراحت کننده ای بود و تمام اون سال های سختی مثل فیلم از جلوی چشم هام عبور کرد......قرار شد ارش تمام تلاشش رو بکنه تا منو نریمان رو پیش خودش ببره اما من دوست داشتم اون برگرده،هیچ جوری دلم راضی نمیشد زری و منصور رو ول کنم الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
4
#سرگذشت

#برشی_از_یک_زندگی
#گل_مرجان
#قسمت_نودوشش

و برم میدونستم بدون من نمیتونه تنهایی زندگی کنه......
بعداز اینکه با ارش حرف زدم و کمی هم پیش طوبی خانم نشستم نریمان رو بغل کردم و راهی خونه شدم،به خیال خودم همه چی تموم شده بود و به زودی منو ارش به هم میرسیدیم اما نمی‌دونستم چه طوفان بزرگی در راهه،سر راه کمی خوراکی برای بچه ها خریدم و با فکر کردن به چیزای خوب به خونه رسیدم،نریمان تو بغلم خوابیده بود و به سختی در خونه رو باز کردم،نگاهم که به در اتاق افتاد خشکم زد،این اینجا چکار میکرد،اصلا اینجا رو از کجا پیدا کرده بود،مهتاب خانم منو که دید با عصبانیت به سمتم اومد و گفت حالا دیگه میری شماره ی ارش رو پیدا میکنی و بهش زنگ میزنی؟دختره ی پاپتی با چه زبونی بهت بگم نمیخوام تو زندگی پسرم باشی ها؟رفتی پسرت و به اسم بچه ی خودتون به ارش معرفی کردی که دل ارش رو نرم کنی؟پوزخندی زدمو گفتم شما که گفتین ارش ازدواج کرده و دیگه علاقه ای به دیدن من نداره،چی شد پس؟واقعا براتون متاسفم تا حالا آدمی به بدجنسی و دروغگویی شما ندیدم،شما دیگه چجور مادری هستی؟همون لحظه زری از در اتاق بیرون اومد و در حالیکه به پهنای صورت اشک ریخته بود گفت گل مرجان این بچه رو بده به من گناه داره،با تعجب گفتم تو چرا گریه می‌کنی نکنه حرفی بهت زده؟مهتاب خانم از اون طرف خندید و گفت نه چیزیش نیست فقط بهش گفتم که به شوهرش خبر دادمو به زودی میاد سراغش.....با نفرت بهش نگاه کردم و گفتم چی میخوای از جون ما؟چرا نمی‌ذاری زندگیمونو بکنیم،میخوای راستشو بهت بگم؟اگه آسمون به زمین بیاد و زمین به آسمون بره من از آرش جدا نمیشم........مهتاب خانم نگاه نافذی بهم انداخت و گفت میشی،اگه نشی که من نمیذارم آب خوش از گلوت پایین بره،همین روزا ارش از اون کشور میره و دیگه نمیتونی بهش زنگ بزنی،فک کردی من بچه ام دختر جون؟اینهمه سختی رو به جون خریدمو پسرمو آواره ی غربت کردم که تو باز آویزونش بشی؟مثل خودش لبخند آرومی زدم و گفتم ارش دیگه از وجود پسرش خبر داره،هیچکس نمیتونه از پسرش جداش کنه مطمئن باشید……
مهتاب خانم که مشخص بود از این قضیه حسابی به هم ریخته عصبی داد زد ازت متنفرم میفهمی؟از روزی که پاتو توی زندگی پسرم گذاشتی زندگی مارو به هم ریختی،ارش الان باید مثل یه اقازاده زندگیشو میکرد نه دنبال توئه بدبخت بیچاره بیفته و آواره بشه،اما هرجوری که شده از زندگیش پرتت میکنم بیرون مطمئن باش.....اینارو گفت و با چشمانی قرمز و پر از خشم بیرون رفت،نمیدونم ادرس این اتاق رو از کجا پیدا کرده بود اما ارش بهم گفته بود که مادرش هرکاری رو بخواد با آشناها و نوچه هایی که داره انجام میده،توی اتاق که رفتم زری بالای سر بچه ها نشسته بود ‌و مثل ابر بهار گریه میکرد،ناراحت کنارش نشستمو گفتم ببخشید مشکلات و بدبختی های من دامن تورو هم گرفته،زری اشکاشو پاک کرد و گفت این چه حرفیه که میزنی،دیر یا زود که پرویز منو پیدا می‌کنه،فکر کردی تا اخر عمر میتونم از دستش فرار کنم.....زری اینو گفت و چشمه ی اشکش بیشتر جوشید،میدونستم داره این حرفارو بخاطر من میگه که ناراحت نشم،دستمو دور گردنش گذاشتم و توی بغل کشیدمش،هردو باهم گریه کردیم و دلخسته از ادم های اطراف مون زار زدیم......نمیدونم چقدر از رفتن مهتاب خانم گذشته بود که در خونه به شدت کوبیده شد ‌و هردو با ترس به هم نگاه کردیم،میدونستیم دیر یا زود همسایه ها درو باز میکنن و هرکی که هست داخل میاد،یا دوباره مهتاب خانم اومده بود یا به پرویز خبرداده بود........در اتاق که محکم به هم کوبیده شد زری ناخوداگاه خودشو روی منصور انداخت،انگار میدونست کی پشت دره،اول نمی‌خواستم درو باز کنم اما لگدهایی که به در میخورد مجبورم کرد از جام بلندشم،میدونستم ادمی که پشت دره درو میشکنه و داخل میاد......درو که باز کردم با دیدن چشم های به خون نشسته ی پرویز حس کردم روح از بدنم جدا شده.....تا خواستمو خودمو جلوی در اتاق بندازمو مانع داخل اومدنش بشم با دست توی سینه ام زد و به گوشه ای پرتم کرد........صدای جیغ های زری توی اتاق پر شد، سیلی هایی که از پرویز میخورد دل هر آدمی رو به درد می اورد،منصور و نریمان از خواب بیدار شده بودن و گریه میکردن،خودمو روی دست های پرویز انداختمو گفتم ولش کن ،ولش کن ، چی از جونش میخوای اخه ولش کن......
پرویز منو که دید دستشو توی موهام انداخت و با تمام خشم و نفرتی که نسبت بهم داشت شروع کرد به کشیدن موهام،انقد محکم میکشید که حس کردم تموم موهام از ریشه کنده شده،چندتایی از همسایه ها توی اتاق اومده بودن و تلاش میکردن مارو از هم جدا کنن......الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
پرویز داد میزد و میگفت از وقتی که تو،پا تو خونه زندگی من گذاشتی زری عوض شد وگرنه این جرئت نداشت رو‌ حرف من حرف بزنه،خدا می‌دونه چه کردی شوهرت ولت کرده رفته زورت میومد زری داشت زندگیشو میکرد اره؟
1👍1
#سرگذشت

#برشی_از_یک_زندگی
#گل_مرجان
#قسمت_نودوهفت

از هم که جدا شدیم حس کردم چشمام نمیبینه اما اشکال نداشت،همینکه زری دیگه کتک نخورده بود کافی بود برام،پرویز با خشم سراغ منصور رفت و بچه رو توی بغل گرفت،زری مثل دیوونه ها با داد و فریاد گفت بذار زمین بچمو،بخدا قسم بخوای از بچم جدام کنی خودمو میکشم،اول تورو میکشم بعد خودمو،پرویز بدون توجه به حرف های زری و گریه های منصور به سمت در اتاق حرکت کرد و گفت اگه بچتو میخوای برگرد بیا سر زندگیت قول میدم این غلطی که کردی رو ببخشم.....زری خودشو به در اتاق رسوند و توی چهارچوب ایستاد،لباس منصور رو گرفته بود و می‌خواست مانع از رفتن پرویز بشه،پرویز یقه ی لباسشو کشید و درحالیکه روی زمین پرتش میکرد گفت نمیفهمی نه؟گفتم اگر پسرتو میخوای برگرد بیا سر زندگیت،تا ده دقیقه ی دیگه تو ماشین منتظرت میمونم نیومدی تا قیامت چشمت به منصور نمیفته......پرویز رفت و زری شروع کرد به زدن توی سر و صورت خودش،نمیدونستم اونو اروم کنم یا نریمان رو،یکم که اروم شد به سمت لباس هاش دوید و درحالیکه چادرشو میپوشید گفت من نمیتونم گل مرجان،من پیش پسرم نباشم میمیرم،بذار کتکم بزنه،بذار هر کاری میخواد بکنه من نمیتونم از پسرم دست بکشم...‌.زری که رفت انگار جون از تنم جدا شد،یهو تنهای تنها شده بودم و انگار توی چاه عمیقی افتاده بودم.......نریمان رو توی بغل کشیدم و سعی کردم اروم باشم اما نمیتونستم،زری رفیق روزهای سخت و تنهاییم بود،بودنش بهم قوت قلب میداد و ‌ باعث میشد سختی هارو تحمل کنم،دلم میخواست تا دلم میخواد گریه کنمو خودمو اروم کنم اما نمیشد،بچه ای که توی بغلم اروم گرفته بود همه ی امیدش من بودم و بخاطر اونهم که شده نمیخواستم خودمو ببازم.......
اتاق کامل به هم ریخته بود و پرویز حتی به چندتا ظرف گوشه ی اتاق هم رحم نکرده بود،نمیدونستم چطور باید اونشب رو تنهایی سر میکردم اما چاره ای نبود باید تحمل میکردم،رختخواب هارو پهن کردم و کنار نریمان دراز کشیدم،هرجوری بود ارومش کردم و خوابوندمش،دلم میخواست کمی توی تنهایی بشینم و گریه کنم،رفتن زری انقد برام سخت و ناراحت کننده بود که میدونستم حالا حالا باهاش کنار نمیام،کاش میدونستم کی ادرس اتاقمون رو به مهتاب خانم داده،هر لحظه منتظر بودم زری در اتاق رو باز کنه و با منصور بیاد داخل اما حیف که از محالات بود اون پرویز که میدونستم که حسابی آزارش میده……انقد فکرو آشفته بود و ناراحت بودم که فراموش کردم در اتاق رو قفل کنم و همونجوری که کنار نریمان دراز کشیده بودم به‌ خواب رفتم،انقد خواب های پریشون دیدم ‌و ارش توی خواب گریه کرد که چندباری پریدم و از شدت عرق خیس شده بودم……دم دمای صبح بود که چشمامو یک لحظه باز کردم،نمیدونم خدا دوستم داشت یا بخاطر گریه های سوزناک شب قبلم بود،همیشه عادت داشتم دستمو روی سینه ی نریمان میذاشتم و می‌خوابیدم،حس کردم یک لحظه نریمان از زیر دستم رد شد،اول فکر کردم خودش تکون خورده اما چشم هام که به تاریکی عادت کرد دیدم که کسی بچه رو به بغل کشید و میخواست از خونه بیرون بره،یک لحظه انگار بهم برق وصل کرده بودن از جا پریدم و همون‌جوری که خودمو روی پاهاش انداختم شروع کردم با تمام توان جیغ زدن،با دست توی سرم میزد و میخواست پاهاشو ول کنم اما فقط مرگ میتونست دستامو بی جون کنه،انقد جیغ زدم که همسایه ها یکی یکی از خواب پریدن،صدای باز شدن در اتاق ها که به گوش رسید و متوجه شد که پاشو ول نمی‌کنم نریمان رو روی زمین گذاشت و محکم پاشو از توی دستم بیرون کشید.......همینکه از در اتاق بیرون رفت همسایه ها توی خونه ریختن و میخواستن ببینن چی شده،یکی مگیفت دزد بود و اون یکی می‌گفت حتما همون شوهر خواهرشه،من اما نریمان رو توی بغل گرفته بودم و با تمام وجود زار میزدم،کافی بود فقط چند دقیقه دیرتر بیدار شم معلوم نبود چه اتفاقاتی میفتاد......از شدت ترس و بهت حتی نمیتونستم آب دهنمو قورت بدم……
نریمان هم بیدار شده بود و توی بغلم گریه میکرد،همسایه ها که دیدن من حرف نمی‌زنم یکی یکی رفتن و تنهام گذاشتن،سریع بلند شدم و در اتاق رو قفل کردم،هنوز از شدت شوکی که بهم وارد شده بود میلرزیدم و نفس نفس می زدم همونجا پشت در نشستم و دستامو توی سرم گذاشتم،خدایا ازت ممنونم که یکبار دیگه لطفتو به من نشون دادی،اگر پسرمو میبردن هیچ وقت نمی تونستم خودم رو ببخشم،نریمان روی چهار دست و پا بهم نزدیک شد و خودش رو توی بغلم انداخت،با تمام وجود بغلش کردم و بلند زدم زیر گریه دیگه نمی تونستم،نمیکشیدم،مگر یک آدم چقدر تحمل داره،مگه چقدر میتونه ناملایمات و سختی های زندگی رو تحمل کنه و چیزی نگه… خدایا من نمیتونم دیگه، خودت به فریادم برس…..حالم که بهتر شد بلند شدم و شروع کردم به جمع کردن وسایل، چند دست لباس برای خودمو نریمان برداشتم و توی ساک گذاشتم،
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
ادامه دارد....
😢1
زمستان سه سال پیش بود. صبح یک روز سردِ زمستانی موقعی که بچه ها و پدرشان بعد از صرف صبحانه، راهی مدرسه و محل کار شدند و من در خانه تنها و بیکار مانده بودم.

چند ماهی از چهل و پنج سالگی من می گذشت. تا ظهر تقریبا کاری نداشتم. روی مبل لم دادم و میل بافتنی را به دست گرفتم و شروع به بافتن کردم. این کار را دوست دارم، آرامم می‌کند.

به مطالبی که در مورد پیری جمعیت ایران و جهاد فرزندآوری و....خوانده بودم، فکر می‌کردم. با خودم میگفتم من یک زن خانه دارم، کارم بزرگ کردن بچه هست. کاش الان هم یه بچه کوچک داشتم و بزرگش می‌کردم ولی خب این فقط در حد حرف و خیال بود.

گذشت و کم کم راجع به این موضوع بیشتر فکر می‌کردم و با این و آن حرف می‌زدم. دخترم در خیالش از اینکه یک خواهر داشته باشد، خوشحال می‌شد و پسرم دوست داشت برادر داشته باشد ولی خودشان می‌دانستند که این فقط یک آرزوی محال است.

کم کم راجع به این موضوع با همسرم نه خیلی جدی، صحبت کردم که همانطور که انتظار داشتم مثل قبل مخالفت کرد اما من نمی‌توانستم به بچه سوم فکر نکنم بنابراین کار را سپردم به خداوندگار حکیم و توکل کردم.

روزها می‌گذشت و زندگی روال عادی خودش را طی می کرد تا اینکه در بهار سال بعد یک ماه بعد از تولد ۱۵ سالگی دخترم وقتی دوره ام عقب افتاد، به ماما مراجعه کردم تا مطمئن بشوم که یائسه شدم. ماما گفت یائسه که نه شما برو برای تست بارداری و من😵‍💫

با حال عجیبی به آزمایشگاه رفتم و با اضطراب به منزل برگشتم. منتظر جواب بودم. گفته بودن دو ساعت دیگه تماس بگیرید جوابو تلفنی میدیم. گوشی رو برداشتم و به اتاق پناه بردم و در تنهایی به آزمایشگاه زنگ زدم. گفت خانم مثبته، مبارک باشه، میخواستین یا نه؟ فقط گفتم ممنون و قطع کردم.

نمیدانم چه حالی داشتم یه اتفاق عجیب افتاده بود. نمیدانستم چه کار کنم. چطور مطرح کنم. به کی بگم، که ناگاه دخترم وارد شد. حال منو دید پرسید مامان چی شده؟ بی مقدمه بهش گفتم باردارم. او با جیغی که از شادی کشید، به من روحیه داد. به خودم اومدم، دیدم پسرم هم داره از خوشحالی بالا و پایین می‌پره. مانده بودم چطوری به باباشون بگم. ترجیح دادم خبر رو پای تلفن به ایشون بگم تا حضوری

گوشی را برداشتم و به همسرم زنگ زدم. بعد از سلام گفتم آقا با خرما تشریف بیارید خونه چون خرما بچه رو صبور و خوشگل میکنه😅 اما همسر باور نکرد و چند بار پرسید و وقتی مطمئن شد عصبانی شد.
من هم ناراحت و دلسرد گوشی رو قطع کردم.

وقتی حال خوش و ذوق بچه ها رو میدیدم حالم بهتر می شد. خوشبختانه عصبانیت همسر هم فقط یک روز طول کشید و به سرعت شرایط رو پذیرفت و تا انتهای مسیر با من همراه شد.

با تولد دخترکم در سن ۴۶ سالگی، ما همه خوشحالیم و همسرم و بچه ها به شوق دیدنش، هر جا که باشند زودتر خودشون رو میرسونن خونه تا از بغل کردن و بوسیدن و بوییدنش سرشار از زندگی بشن❤️❤️❤️

اینم بگم که طفل من یک سال بعد از فوت پدر عزیزم به دنیا اومد و با اومدنش مادر پیرم رو از تنهایی در آورد و از اونجایی که با مادرم همسایه هستیم، مادرم هر روز عصا زنان برای دیدن و بازی با نوه کوچولوش به خونه ما میاد و چشمم به دیدنش روشن میشه 😍❤️الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👍1
دیهٔ زن نصف دیهٔ مرد است زیرا این مال برای جبران خسارت وارثان است نه آنکه دیه، قیمت آن جان از دست رفته باشد. اما دربارهٔ حد (قصاص) مرد و زن برابر هستند؛ بنابراین اگر صد مرد در کشتن یک زن مشارکت کنند همهٔ آنان در برابر آن زن کشته خواهند شد.

- شیخ عبدالعزیز طریفی ا لله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👍1
Forwarded from Tools | ابزارک
لیستی از بهترین کانال های اسلامی زیر نظر تبادلات عظیم اهل سنت وجماعت
https://www.tg-me.com/+9Y-DnM_loVI4MDI0
برای عضویت در کانالها روی اسم شیشه ای کلیک کنید


لیست 2
2025/07/09 04:33:38
Back to Top
HTML Embed Code: