🌻 چرا زن بدون محرم سفر کرده نمی تواند؟
🔹سید سابق در فقه السنه می گوید:
«لاَ تُسَافِرِ الْمَرْأَةُ إِلاَّ مَعَ ذِى مَحْرَم» «زن بدون محرم حق مسافرت ندارد».
اصل و واقعيت همين است که رسول الله - صلى الله عليه وسلم - فرمود: و اين قول پیامبر - صلى الله عليه وسلم - معتبر است، چون انسان مسافر هميشه در نقل و انتقال است، در جاده ها و ترمينال ها و مسافرخانه ها و انتقال از جايي به جاي ديگر، زن اگر محرمي با او نباشد جلب توجه مردان مي نمايد و امکان فساد دارد.
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
📚تحفه قیمتی برای زنان مسلمان
🔹سید سابق در فقه السنه می گوید:
«لاَ تُسَافِرِ الْمَرْأَةُ إِلاَّ مَعَ ذِى مَحْرَم» «زن بدون محرم حق مسافرت ندارد».
اصل و واقعيت همين است که رسول الله - صلى الله عليه وسلم - فرمود: و اين قول پیامبر - صلى الله عليه وسلم - معتبر است، چون انسان مسافر هميشه در نقل و انتقال است، در جاده ها و ترمينال ها و مسافرخانه ها و انتقال از جايي به جاي ديگر، زن اگر محرمي با او نباشد جلب توجه مردان مي نمايد و امکان فساد دارد.
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
📚تحفه قیمتی برای زنان مسلمان
👍1
🌹روی سخنم با توست🌹
از امام احمد بن حنبل رحمهالله سوال پرسیده شد: ای پدر عبدالله ؛ چه وقت یك دختر موی سر خود را از نامحرم میپوشاند؟
فرمود: وقتی به سن ده سالگی رسید اگر نماز نخواند باید او را تنبیه کرد ، بنابراین باید در این سن نیز موی سر خود را بپوشاند.
أحکام النساء عن الإمام أحمد ابن حنبل رواية الخلال؛ (ص ٥٢) برقم (٧٦)
پن : متأسفانه بسیاری از مادران از همان اوان کودکی ، دختران خود را به بهانهی سن کم با حجاب آشنا نمیکنند ، طوریکه وقتی این دختر بزرگ میشود ، روسری سر کردن و پوشیدن لباس محجبه را مایهی شرم و عقبماندگی میداند ، بنابراین والدین مسئول تربیت فرزندان خود به ویژه دخترانشان هستند.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
از امام احمد بن حنبل رحمهالله سوال پرسیده شد: ای پدر عبدالله ؛ چه وقت یك دختر موی سر خود را از نامحرم میپوشاند؟
فرمود: وقتی به سن ده سالگی رسید اگر نماز نخواند باید او را تنبیه کرد ، بنابراین باید در این سن نیز موی سر خود را بپوشاند.
أحکام النساء عن الإمام أحمد ابن حنبل رواية الخلال؛ (ص ٥٢) برقم (٧٦)
پن : متأسفانه بسیاری از مادران از همان اوان کودکی ، دختران خود را به بهانهی سن کم با حجاب آشنا نمیکنند ، طوریکه وقتی این دختر بزرگ میشود ، روسری سر کردن و پوشیدن لباس محجبه را مایهی شرم و عقبماندگی میداند ، بنابراین والدین مسئول تربیت فرزندان خود به ویژه دخترانشان هستند.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤1
#سرگذشت_الهام_23🤰
#عشق_بچه👼
قسمت بیست و سوم
واقعیتش از وقتی پریسا و بهنام بهم خیانت کردند بهم ثابت شد که خوشگلی و مهربونی برای بدست اوردن دل یه مرد نه تنها کافی نیست بلکه حتی مهم هم نیست.از نظر اقایون جذابیت و هیکل خیلی مهمتره…از وقتی طلاق گرفتم به هیکلم خیلی رسیدم تا به تناسب اندام رسیدم آخه بخاطر باردار شدن خیلی و شاید بیش از حد لاغر شده بودم…اون روز رفتم آرایشگاه و موهامو رنگ کردم و با یه سری کارهای ارایشی به چهره ام جذابیت دادم..وقتی توی اینه ی ماشین به خودم نگاه کردم ته دلم خوشحال شدم، چون واقعا جذاب شده بودم…رسیدم خونه ی مامان.زنگ زدم و بابا که توی حیاط بود در رو باز کرد و با دیدنم یکه خورد و چند ثانیه ساکت موند و بعدش چند تا پلک زد و گفت:عه….تویی الهام؟چقدر عوض شدی؟خجالت کشیدم و سرمو انداختم پایین و گفتم:سلام..خوب شدم یا بد؟؟؟
بابا که هیچ وقت به ما دخترا رو نمیداد با مهربونی گفت:خیلی خوب شدی.انشالله خوشبخت بشی….اون روز بعد از مدتها خونه ی مامان همه شاد بودیم،درسته جای خالی داداشم حس میشد ولی بالاخره خنده به لبهای مامان و بابا اومده بود….
وقتی ساعت مقرر رسید و زنگ خونه زده شد ،درست مثل زمانی که هیجده ساله بودم و بهنام اومد خواستگاریم استرس گرفتم و دویدم توی اتاق…خواهرم گفت:وااا الهام..تو که بچه نیستی…گفتم:ولی نمیدونم چرا استرس دارم..میشه چای رو تو ببری،خواهرم گفت:اونم به چشم…ولی بنظرم تو دیگه نباید توی اتاق پنهون بشی.بهتره مثل یه خانم فهمیده و جا افتاده ،بری پیشواز مهمونا و خیلی با کلاس پیش بقیه بشینی…قبول کردم و عقب تر از مامان و بابا ایستادم و خیلی اروم سلام و خوش امد گفتم و بعدش کنار مامان نشستم…خوش و بش ها و حرفهای اولیه زده شد و بعد مادر داود از بابا اجازه گرفت تا منو داود داخل اتاق خصوصی صحبت کنیم…بابا قبول کرد و من داود رو راهنمایی کردم و داخل اتاق شدیم…اولین و تنها سوالی که داود از من پرسید این بود:ببخشید!..شما چرا از همسرتون جدا شدید؟گفتم:من بچه دار نشدم…۱۲سال زندگی کردیم اما خدا نخواست من بچه بیارم.بنظرم کلا نازا هستم…گفت:بچه برام مهم نیست،من میخواهم با زندگی زناشویی به ارامش برسم،راستش توی زندگی قبلی خیلی اذیت شدم و دلم نمیخواهد به اون روزها برگردم....
گفتم:سوال منم همینه…شما چرا جدا شدید؟گفت:همسر سابقم با وضع مالی من کنار نیومد و خودش تقاضای طلاق داد آخه پول براش مهمتر از هر چیزی بود..گفتم:وضع مالی برای من زیاد مهم نیست اما نمیتونم بدون ضمانت قبول کنم که شما مشکلی با نازایی من ندارید،،،،تجربه کردم و منم دلم نمیخواهد زندگی سابقم تکرار بشه…داود گفت:محضری بهت امضا میدم…لبخندی زدم و سرمو انداختم پایین…وقتی خانواده ها در جریان رضایت ما قرار گرفتند خوشحال شدند و قرار شد چند ماهی باهم در ارتباط باشیم تا بیشتر همدیگر رو بشناسیم…شناخت منو داود حدود پنج ماه طول کشید و بعدش به نتیجه رسیدیم که عقد کنیم و برای همیشه کنار هم باشیم…یه روز با حضور خانواده های هر دو ،داخل محضر عقد کردیم و بعدش داود یه ضمانت نامه بابت نازاییم امضا کرد و رفتیم زیر یه سقف…وقتی ازدواج کردم با بچه های خانم بزرگ تسویه کردم و چسبیدم به زندگیم….راستش داود اصلا راضی نبود سرکار برم و دلش یه خانم کدبانو و خانه دار میخواست……
روزهای خیلی خوبی بود و داود میرفت سرکار و منم با خانواده ام وقت میگذروندم.همیشه دو ساعت مانده به برگشتن داود میرفتم خونه،..البته این خواسته ی داود بود و دوست نداشت توی خونه تنها بمونم…از روز عقدمون هفت ماه گذشته بود که علایم بارداری اومد سراغم،..باورم نمیشد و فکر میکردم مریض شدم اما وقتی به اصرار داود رفتم دکتر و ازمایش دادم از جوابش تا چند دقیقه شوکه به برگه نگاه کردم….برای اطمینان ازمایش رو تکرار کردم باز هم مثبت بود.از ذوق داشتم پرواز میکردم.اول به داود خبر دادم وبعدش به خانواده…غوغایی توی خانواده و فامیل به پا شده بود و همه خوشحالی میکردند….حتی خواهرشوهرم از ذوقش به در و همسایه هاش خبر داده بود.همسایه هاش گفته بودند:حالا چرا اینقدر خوشحالی،،بالاخره که هر زنی باردار میشه،گفته بود:زن داداش من نازا بود که خدا بهش بچه داده،بخدا این یک معجزه است.همه بسیج شده بودند تا از من مراقبت کنند..از مامان و خواهرام گرفته تا خانواده ی داود،..حس غرور میکردم و تمام سختیهایی که توی زندگی بهنام بخاطر بچه کشیده بودم ،داشت جبران میشد….
#ادامه_دارد...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#عشق_بچه👼
قسمت بیست و سوم
واقعیتش از وقتی پریسا و بهنام بهم خیانت کردند بهم ثابت شد که خوشگلی و مهربونی برای بدست اوردن دل یه مرد نه تنها کافی نیست بلکه حتی مهم هم نیست.از نظر اقایون جذابیت و هیکل خیلی مهمتره…از وقتی طلاق گرفتم به هیکلم خیلی رسیدم تا به تناسب اندام رسیدم آخه بخاطر باردار شدن خیلی و شاید بیش از حد لاغر شده بودم…اون روز رفتم آرایشگاه و موهامو رنگ کردم و با یه سری کارهای ارایشی به چهره ام جذابیت دادم..وقتی توی اینه ی ماشین به خودم نگاه کردم ته دلم خوشحال شدم، چون واقعا جذاب شده بودم…رسیدم خونه ی مامان.زنگ زدم و بابا که توی حیاط بود در رو باز کرد و با دیدنم یکه خورد و چند ثانیه ساکت موند و بعدش چند تا پلک زد و گفت:عه….تویی الهام؟چقدر عوض شدی؟خجالت کشیدم و سرمو انداختم پایین و گفتم:سلام..خوب شدم یا بد؟؟؟
بابا که هیچ وقت به ما دخترا رو نمیداد با مهربونی گفت:خیلی خوب شدی.انشالله خوشبخت بشی….اون روز بعد از مدتها خونه ی مامان همه شاد بودیم،درسته جای خالی داداشم حس میشد ولی بالاخره خنده به لبهای مامان و بابا اومده بود….
وقتی ساعت مقرر رسید و زنگ خونه زده شد ،درست مثل زمانی که هیجده ساله بودم و بهنام اومد خواستگاریم استرس گرفتم و دویدم توی اتاق…خواهرم گفت:وااا الهام..تو که بچه نیستی…گفتم:ولی نمیدونم چرا استرس دارم..میشه چای رو تو ببری،خواهرم گفت:اونم به چشم…ولی بنظرم تو دیگه نباید توی اتاق پنهون بشی.بهتره مثل یه خانم فهمیده و جا افتاده ،بری پیشواز مهمونا و خیلی با کلاس پیش بقیه بشینی…قبول کردم و عقب تر از مامان و بابا ایستادم و خیلی اروم سلام و خوش امد گفتم و بعدش کنار مامان نشستم…خوش و بش ها و حرفهای اولیه زده شد و بعد مادر داود از بابا اجازه گرفت تا منو داود داخل اتاق خصوصی صحبت کنیم…بابا قبول کرد و من داود رو راهنمایی کردم و داخل اتاق شدیم…اولین و تنها سوالی که داود از من پرسید این بود:ببخشید!..شما چرا از همسرتون جدا شدید؟گفتم:من بچه دار نشدم…۱۲سال زندگی کردیم اما خدا نخواست من بچه بیارم.بنظرم کلا نازا هستم…گفت:بچه برام مهم نیست،من میخواهم با زندگی زناشویی به ارامش برسم،راستش توی زندگی قبلی خیلی اذیت شدم و دلم نمیخواهد به اون روزها برگردم....
گفتم:سوال منم همینه…شما چرا جدا شدید؟گفت:همسر سابقم با وضع مالی من کنار نیومد و خودش تقاضای طلاق داد آخه پول براش مهمتر از هر چیزی بود..گفتم:وضع مالی برای من زیاد مهم نیست اما نمیتونم بدون ضمانت قبول کنم که شما مشکلی با نازایی من ندارید،،،،تجربه کردم و منم دلم نمیخواهد زندگی سابقم تکرار بشه…داود گفت:محضری بهت امضا میدم…لبخندی زدم و سرمو انداختم پایین…وقتی خانواده ها در جریان رضایت ما قرار گرفتند خوشحال شدند و قرار شد چند ماهی باهم در ارتباط باشیم تا بیشتر همدیگر رو بشناسیم…شناخت منو داود حدود پنج ماه طول کشید و بعدش به نتیجه رسیدیم که عقد کنیم و برای همیشه کنار هم باشیم…یه روز با حضور خانواده های هر دو ،داخل محضر عقد کردیم و بعدش داود یه ضمانت نامه بابت نازاییم امضا کرد و رفتیم زیر یه سقف…وقتی ازدواج کردم با بچه های خانم بزرگ تسویه کردم و چسبیدم به زندگیم….راستش داود اصلا راضی نبود سرکار برم و دلش یه خانم کدبانو و خانه دار میخواست……
روزهای خیلی خوبی بود و داود میرفت سرکار و منم با خانواده ام وقت میگذروندم.همیشه دو ساعت مانده به برگشتن داود میرفتم خونه،..البته این خواسته ی داود بود و دوست نداشت توی خونه تنها بمونم…از روز عقدمون هفت ماه گذشته بود که علایم بارداری اومد سراغم،..باورم نمیشد و فکر میکردم مریض شدم اما وقتی به اصرار داود رفتم دکتر و ازمایش دادم از جوابش تا چند دقیقه شوکه به برگه نگاه کردم….برای اطمینان ازمایش رو تکرار کردم باز هم مثبت بود.از ذوق داشتم پرواز میکردم.اول به داود خبر دادم وبعدش به خانواده…غوغایی توی خانواده و فامیل به پا شده بود و همه خوشحالی میکردند….حتی خواهرشوهرم از ذوقش به در و همسایه هاش خبر داده بود.همسایه هاش گفته بودند:حالا چرا اینقدر خوشحالی،،بالاخره که هر زنی باردار میشه،گفته بود:زن داداش من نازا بود که خدا بهش بچه داده،بخدا این یک معجزه است.همه بسیج شده بودند تا از من مراقبت کنند..از مامان و خواهرام گرفته تا خانواده ی داود،..حس غرور میکردم و تمام سختیهایی که توی زندگی بهنام بخاطر بچه کشیده بودم ،داشت جبران میشد….
#ادامه_دارد...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#سرگذشت_الهام_24
#عشق_بچه👼
قسمت بیست و چهارم
وقتی سه ماهه شدم و رفتم سونو گرافی ،دکتر گفت:بچه هات دوقلو هستند.دو تا جفت و دو تا جنین میبینم..دوقلوهای غیر همسان…خوشحالیمون صد برابر شد و با خودم گفتم:اگه خدا دری رو میبنده مطمئنا جای دیگه دو تا در برات باز میکنه….خدایااااااا شکرت…کل فامیل از این معجزه انگشت به دهن مونده بودند.وقتی دخترام به دنیا اومدند داود به کمک خانواده اش و خانواده ی من ،ترتیب یه مهمونی بزرگی رو داد که حدود صد تا مهمون دعوت کرده بود…اون روز وقتی عمه بالا سر بچه ها اومد بعد حمد و ستایش خدا ،روکرد به من وگفت:الهام..!…میدونی چرا از بهنام بچه دار نشدی؟؟گفتم:نه نمیدونم.شاید مشکل از بهنام بوده،،ولی نه من خودم شخصا تمام آزمایشاتشون مخفیانه به چند تا دکتر نشون داده بود که همشون سلامتشو تایید کرده بودند..عمه گفت:درسته که من سادات هستم اما تو سیدی چون پدرت سیده..نمیدونم چقدر اعتقاد داری ولی من به شخصه معتقدم که خدا نخواسته بهنام از یه سید بچه داشته باشه چون لیاقتشو نداشت..اما داود لیاقت داشت و خدا بهت دو تا دوتا داد….
منظور عمه رو اینطوری متوجه شدم که خدا خواست بچه ام بابایی داشته باشه که لیاقت سیدهارو داشته باشه….بگذریم..وقتی دخترام ۱/۵ساله شدند دوباره باردار شدم و خدا پسرمو بهم هدیه کرد…الان زندگی ارومی دارم ،.شاید مثل زمانی که با بهنام زندگی میکردم توی رفاه نیستم ولی چون عاشق بچه هام هستم و داود رو دوست دارم ،حس خوشبختی میکنم،درسته که دیر متوجه شدم اما تجربه کردم که زندگی زناشویی فقط بچه دار شدن نیست..فقط خوش بودن و رومانتیک بازی نیست..ازدواج فراتر از تصور ماست.ازدواج یکی شدن در حین حالی که دو شخصیت متفاوتی داریم هست.ازدواج تنهایی رو از ما میگیره هر چند توی یه خانواده ی ده نفره زندگی کنیم…ازدواج….ازدواج…امیدوارم همه ی جوونا اول معنی ازدواج رو درک کنند و بعد تصمیم بگیرند تا کامل بشند،عید سال ۱۴۰۰شد…اون موقع دخترام ۵ساله و پسرم ۳/۵ساله بودند.هر سه بچه های حرف گوش کن و ارومی بودند و همیشه باهم بازی میکردند و اصلا با من کاری نداشتندو اذیت نمیکردند…از آب و گل دراومده و من وقتم آزادتر شده بود…..
اون روز بچه هارو حموم برده و لباس نو پوشوندم و منتظر سال تحویل شدیم تا بعدش برای ناهار بریم خونه ی مامان اینا……هر سال همین کار رو میکردیم،،اول خونه ی مامان میرفتیم و ناهار یا شام میموندیم ،وعده ی بعدی رو میرفتیم خونه ی مادرشوهرم…سال تحویل شد و بهمدیگه تبریک گفتم ،داود عیدی بچه هارو داد و اماده ی رفتن ،شدیم،همین که جلوی در خونه ی مامان اینا رسیدیم یه خانمی از خونه ی پریسا اینا اومد بیرون و نگران اطراف رو نگاه کرد…نمیشناختمش و برام مهم هم نبود.از ماشین پیاده شدم و دست بچه هارو گرفتم زنگ خونه رو زدم…تا داود ماشین رو قفل کرد و خواست بسمت ما بیاد اون خانم گفت:اقااااا..!ماشین امبولانس ندیدید؟؟ده دقیقه ایی هست زنگ زدم اما هنوز نرسیده…داود گفت:نمیدونم،حواسم نبود.مگه اتفاقی افتاده؟؟گفت:من پرستار مادر پریسا خانم هستم.نیم ساعت پیش بردمش حموم که از حال رفت….هر کاری کردم بهوش نیومد و زنگ زدم آمبولانس…نگران به اون خانم گفتم:بهتر نیست زنگ بزنید دخترش بیاد؟گفت:خیلی تماس گرفتم اما جواب گوشیشو نداد.شماره ی شوهرشو هم ندارم..
شماره ی بهنام هنوز توی حافظه ام بود اما نخواستم پیش داود بگم برای همین گفتم:فکر کنم خانواده ام شماره اشو داشته باشه،الان میگیرم و بهت میدم…همون لحظه امبولانس رسید و داود هم همراه اونا رفت داخل خونه،مامان که در رو باز کرده بود گفت:چی شده الهام..!؟گفتم:انگار حال خاله(مادر پریسا)خوب نیست…من شماره ی بهنام رو روی برگه مینویسم ،بی زحمت ببرید بدید به اون خانم که از خاله مراقبت میکنه،مامان قبول کرد،برگه رو نوشتم دادم دستش.یک ربعی گذشت و از داود و مامان خبری نشد،.هنوز خواهرام نرسیده بودند،بچه هارو به بابا سپردم و از خونه زدم بیرون…همین که از در حیاط پامو گذاشتم توی کوچه یه ماشین مدل بالا با جیغ بلند لاستیکش جلوی در ترمز کرد.در سمت راننده به سرعت باز شد و پریسا که تقریبا مثل یه داف شده بود با عجله از ماشین پیاده شد و با گریه و سرو صدای زیادی دوید توی خونه ی مادرش…لباسهای پریسا خیلی توجهمو جلب کرد…. کل صورتش عملی از بینی گرفته تا لب و ابرو و غیره…قبلا اصلا هیکل درست و حسابی نداشت اما نمیدونم چطوری الان این هیکلش بود..
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#ادامه_دارد... (فردا شب)
#عشق_بچه👼
قسمت بیست و چهارم
وقتی سه ماهه شدم و رفتم سونو گرافی ،دکتر گفت:بچه هات دوقلو هستند.دو تا جفت و دو تا جنین میبینم..دوقلوهای غیر همسان…خوشحالیمون صد برابر شد و با خودم گفتم:اگه خدا دری رو میبنده مطمئنا جای دیگه دو تا در برات باز میکنه….خدایااااااا شکرت…کل فامیل از این معجزه انگشت به دهن مونده بودند.وقتی دخترام به دنیا اومدند داود به کمک خانواده اش و خانواده ی من ،ترتیب یه مهمونی بزرگی رو داد که حدود صد تا مهمون دعوت کرده بود…اون روز وقتی عمه بالا سر بچه ها اومد بعد حمد و ستایش خدا ،روکرد به من وگفت:الهام..!…میدونی چرا از بهنام بچه دار نشدی؟؟گفتم:نه نمیدونم.شاید مشکل از بهنام بوده،،ولی نه من خودم شخصا تمام آزمایشاتشون مخفیانه به چند تا دکتر نشون داده بود که همشون سلامتشو تایید کرده بودند..عمه گفت:درسته که من سادات هستم اما تو سیدی چون پدرت سیده..نمیدونم چقدر اعتقاد داری ولی من به شخصه معتقدم که خدا نخواسته بهنام از یه سید بچه داشته باشه چون لیاقتشو نداشت..اما داود لیاقت داشت و خدا بهت دو تا دوتا داد….
منظور عمه رو اینطوری متوجه شدم که خدا خواست بچه ام بابایی داشته باشه که لیاقت سیدهارو داشته باشه….بگذریم..وقتی دخترام ۱/۵ساله شدند دوباره باردار شدم و خدا پسرمو بهم هدیه کرد…الان زندگی ارومی دارم ،.شاید مثل زمانی که با بهنام زندگی میکردم توی رفاه نیستم ولی چون عاشق بچه هام هستم و داود رو دوست دارم ،حس خوشبختی میکنم،درسته که دیر متوجه شدم اما تجربه کردم که زندگی زناشویی فقط بچه دار شدن نیست..فقط خوش بودن و رومانتیک بازی نیست..ازدواج فراتر از تصور ماست.ازدواج یکی شدن در حین حالی که دو شخصیت متفاوتی داریم هست.ازدواج تنهایی رو از ما میگیره هر چند توی یه خانواده ی ده نفره زندگی کنیم…ازدواج….ازدواج…امیدوارم همه ی جوونا اول معنی ازدواج رو درک کنند و بعد تصمیم بگیرند تا کامل بشند،عید سال ۱۴۰۰شد…اون موقع دخترام ۵ساله و پسرم ۳/۵ساله بودند.هر سه بچه های حرف گوش کن و ارومی بودند و همیشه باهم بازی میکردند و اصلا با من کاری نداشتندو اذیت نمیکردند…از آب و گل دراومده و من وقتم آزادتر شده بود…..
اون روز بچه هارو حموم برده و لباس نو پوشوندم و منتظر سال تحویل شدیم تا بعدش برای ناهار بریم خونه ی مامان اینا……هر سال همین کار رو میکردیم،،اول خونه ی مامان میرفتیم و ناهار یا شام میموندیم ،وعده ی بعدی رو میرفتیم خونه ی مادرشوهرم…سال تحویل شد و بهمدیگه تبریک گفتم ،داود عیدی بچه هارو داد و اماده ی رفتن ،شدیم،همین که جلوی در خونه ی مامان اینا رسیدیم یه خانمی از خونه ی پریسا اینا اومد بیرون و نگران اطراف رو نگاه کرد…نمیشناختمش و برام مهم هم نبود.از ماشین پیاده شدم و دست بچه هارو گرفتم زنگ خونه رو زدم…تا داود ماشین رو قفل کرد و خواست بسمت ما بیاد اون خانم گفت:اقااااا..!ماشین امبولانس ندیدید؟؟ده دقیقه ایی هست زنگ زدم اما هنوز نرسیده…داود گفت:نمیدونم،حواسم نبود.مگه اتفاقی افتاده؟؟گفت:من پرستار مادر پریسا خانم هستم.نیم ساعت پیش بردمش حموم که از حال رفت….هر کاری کردم بهوش نیومد و زنگ زدم آمبولانس…نگران به اون خانم گفتم:بهتر نیست زنگ بزنید دخترش بیاد؟گفت:خیلی تماس گرفتم اما جواب گوشیشو نداد.شماره ی شوهرشو هم ندارم..
شماره ی بهنام هنوز توی حافظه ام بود اما نخواستم پیش داود بگم برای همین گفتم:فکر کنم خانواده ام شماره اشو داشته باشه،الان میگیرم و بهت میدم…همون لحظه امبولانس رسید و داود هم همراه اونا رفت داخل خونه،مامان که در رو باز کرده بود گفت:چی شده الهام..!؟گفتم:انگار حال خاله(مادر پریسا)خوب نیست…من شماره ی بهنام رو روی برگه مینویسم ،بی زحمت ببرید بدید به اون خانم که از خاله مراقبت میکنه،مامان قبول کرد،برگه رو نوشتم دادم دستش.یک ربعی گذشت و از داود و مامان خبری نشد،.هنوز خواهرام نرسیده بودند،بچه هارو به بابا سپردم و از خونه زدم بیرون…همین که از در حیاط پامو گذاشتم توی کوچه یه ماشین مدل بالا با جیغ بلند لاستیکش جلوی در ترمز کرد.در سمت راننده به سرعت باز شد و پریسا که تقریبا مثل یه داف شده بود با عجله از ماشین پیاده شد و با گریه و سرو صدای زیادی دوید توی خونه ی مادرش…لباسهای پریسا خیلی توجهمو جلب کرد…. کل صورتش عملی از بینی گرفته تا لب و ابرو و غیره…قبلا اصلا هیکل درست و حسابی نداشت اما نمیدونم چطوری الان این هیکلش بود..
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#ادامه_دارد... (فردا شب)
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گل_مرجان
#قسمت_نودوپنج
توی ماشینش که نشستم اب دهنمو قورت دادمو گفتم واقعا ازت ممنونم،نمیدونم چطور باید ازت تشکر کنم،کاری که کردی که تا اخر عمر مدیونت باشم.....در کمال تعجب مصطفی پوزخندی زد و گفت هه،اگر این کار رو هم نمیکردم مدیونم بودی،اونهمه قول و قراری که با من گذاشتی همه اش دروغ و باد هوا بود اره؟توی همون مدت کوتاه اینجوری عاشق این یارو شدی؟تو اگر عشق و علاقه ات به من واقعی بود که انقدر زود به یکی دیگه دل و قلوه نمیدادی،من توی تمام این سال ها حتی لحظه ای تورو فراموش نکردم اما تو.........وای که اصلا حوصله ی بحث و جدل با مصطفی زو نداشتم نمیدونم چه اصراری داشت که هر دفعه این زخم قدیمی رو باز کنه و هردومون رو ازار بده.....در جواب حرف هاش گفتم ببین مصطفی نمیدونم چرا نمیخوای قبول کنی که اون روزای عشق و عاشقی تموم شد و رفت،خدا نخواست منو تو قسمت هم باشیم،حتی اگر خدا هم میخواست خانواده ی تو نمیخواستن،پس تقصیر من نیست،میتونی گله و شکایت هاتو پیش مادرت و زیور ببری......هنوز حرفم تموم نشده بود که محکم روی فرمون ماشین زد و با فریاد گفت بردم،هم گله شکایتمو بردم هم برای اولین بار روی مادر و خواهرم دست بلند کردم هم خونه رو براشون جهنم کردم،تو چه میدونی من چی میکشم ها؟من الان مدت هاست حتی باهاشون زندگی نمیکنم چون اونا رو مقصر میدونستم اما حالا فهمیدم که تو نخواستی،تو منو دوست نداشتی وگرنه انقدر زود دلباخته ی اون یارو نمیشدی،البته فکر کنم بیشتر دلباخته ی پولش شدی تا خودش....بدون اینکه جوابش رو بدم از شیشه ی ماشین به بیرون چشم دوختم،حس میکردم هر حرفی که میزنم بجای اینکه ارومش کنه بدتر کفریش میکنه پس ترجیح دادم چیزی نگم.......جلوی در خونه که رسیدم پیاده شدمو و همینکه خواستم تشکر کنم پاشو روی گاز گذاشت و رفت ،حتی نذاشت در ماشین رو ببندم،کلید رو که توی در انداختم تازه یاد زری افتادم حتما تا الان کلی نگرانم شده…….اصلا باورم نمیشد ارش رو پیدا کردم و باهاش حرف زدم میدونستم حالا که از وجود نریمان باخبر شده دیگه کسی نمیتونه از هم جدامون کنه…….
زری توی رختخواب نشسته بود وسرشو با دستمال بسته بود،صدای درو که شنید سریع بلند شد و با خشم گفت معلومه تا الان کجا بودی ؟میمردی بهم خبر بدی؟بخدا قسم مردم و زنده شدم،میخواستم بیام در حجره بچه ها تو دستم بودن،کجا رفته بودی ها؟با لحنی که خنده و گریه اش مشخص نبود گفتم زری من با ارش حرف زدم باورت میشه؟بهش گفتم یه پسر داره ،همش دروغ بود زری ارش اصلا ازدواج نکرده بود بهم الکی گفتن میخواستن یکاری کنن من ازش طلاق بگیرم…..زری متعجب نگاهم کرد و گفت داری راست میگی؟از کجا شماره شو پیدا کردی مگه نگفتی رفته خارج؟با ذوق دست زری و گرفتم و هردو گوشه ای نشستیم،من براش تعریف میکردم و اون با خنده به دهنم چشم دوخته بود……موقع خواب که کنار نریمان دراز کشیدم محکم توی آغوش گرفتمش و توی گوشش گفتم به زودی پدرت میاد و از این همه سختی راحت میشیم،دلم برای ارش میسوخت فقط من میدونستم که چقدر دلش بچه میخواست و برای همچین روزی لحظه شماری میکرد……چند روزی گذشت و اینبار نریمان رو برداشتم و راهی خونه ی ننه طوبی شدم،اصغر بهش گفته بود هرموقع رفتم میتونم از تلفن استفاده کنم و منم مقداری پول برداشته بودم که بخاطر استفاده از تلفن بهش بدم،غرورم اجازه نمیداد همینجوری سرمو پایین بندازمو توی خونه شون برم…….نریمان به تازگی مامان میگفت و خودم برای اینکه ارش خوشحال بشه کلمه ی بابا رو هم هرجوری که بود یادش داده بودم،وقتی که با لحن شیرین و بامزه اش بابا میگفت اشک توی چشم هام حلقه میزد…..به مقصد که رسیدم در زدم و ننه طوبی خیلی زود درو باز کرد،نریمان رو که توی بغلم دید با شوق بوسه ای روی صورتش زد و به داخل دعوتمون کرد،با خجالت بهش گفتم برای زنگ زدن اومدم و اونهم با روی خوش شماره تلفن رو ازم گرفت تا به ارش زنگ بزنه…….نریمان توی بغلم دست و پا میزد و من دل توی دلم نبود تا ارش صداشو بشنوه،ننه طوبی شماره رو برام گرفت و خودش از اتاق بیرون رفت ،میخواست که من راحت باشم و قشنگ حرف بزنم،برخلاف دفعه های قبل ارش خیلی زود جواب داد و وقتی بهش گفتم نریمان رو هم همراه خودم آوردم خواهش میکرد هرچه زودتر گوشی رو روی گوشش بذارم تا با پسرش حرف بزنه……نریمان فک میکرد اسباب بازیه و مدام باهاش بازی میکرد هرجوری بود مجابش کردم کلمه ی بابا رو بگه و با شنیدن گریه های ارش از پشت تلفن منم شروع به گریه کردم…….
ارش گریه میکرد و نریمان رو صدا میزد،صحنه ی ناراحت کننده ای بود و تمام اون سال های سختی مثل فیلم از جلوی چشم هام عبور کرد......قرار شد ارش تمام تلاشش رو بکنه تا منو نریمان رو پیش خودش ببره اما من دوست داشتم اون برگرده،هیچ جوری دلم راضی نمیشد زری و منصور رو ول کنم الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#برشی_از_یک_زندگی
#گل_مرجان
#قسمت_نودوپنج
توی ماشینش که نشستم اب دهنمو قورت دادمو گفتم واقعا ازت ممنونم،نمیدونم چطور باید ازت تشکر کنم،کاری که کردی که تا اخر عمر مدیونت باشم.....در کمال تعجب مصطفی پوزخندی زد و گفت هه،اگر این کار رو هم نمیکردم مدیونم بودی،اونهمه قول و قراری که با من گذاشتی همه اش دروغ و باد هوا بود اره؟توی همون مدت کوتاه اینجوری عاشق این یارو شدی؟تو اگر عشق و علاقه ات به من واقعی بود که انقدر زود به یکی دیگه دل و قلوه نمیدادی،من توی تمام این سال ها حتی لحظه ای تورو فراموش نکردم اما تو.........وای که اصلا حوصله ی بحث و جدل با مصطفی زو نداشتم نمیدونم چه اصراری داشت که هر دفعه این زخم قدیمی رو باز کنه و هردومون رو ازار بده.....در جواب حرف هاش گفتم ببین مصطفی نمیدونم چرا نمیخوای قبول کنی که اون روزای عشق و عاشقی تموم شد و رفت،خدا نخواست منو تو قسمت هم باشیم،حتی اگر خدا هم میخواست خانواده ی تو نمیخواستن،پس تقصیر من نیست،میتونی گله و شکایت هاتو پیش مادرت و زیور ببری......هنوز حرفم تموم نشده بود که محکم روی فرمون ماشین زد و با فریاد گفت بردم،هم گله شکایتمو بردم هم برای اولین بار روی مادر و خواهرم دست بلند کردم هم خونه رو براشون جهنم کردم،تو چه میدونی من چی میکشم ها؟من الان مدت هاست حتی باهاشون زندگی نمیکنم چون اونا رو مقصر میدونستم اما حالا فهمیدم که تو نخواستی،تو منو دوست نداشتی وگرنه انقدر زود دلباخته ی اون یارو نمیشدی،البته فکر کنم بیشتر دلباخته ی پولش شدی تا خودش....بدون اینکه جوابش رو بدم از شیشه ی ماشین به بیرون چشم دوختم،حس میکردم هر حرفی که میزنم بجای اینکه ارومش کنه بدتر کفریش میکنه پس ترجیح دادم چیزی نگم.......جلوی در خونه که رسیدم پیاده شدمو و همینکه خواستم تشکر کنم پاشو روی گاز گذاشت و رفت ،حتی نذاشت در ماشین رو ببندم،کلید رو که توی در انداختم تازه یاد زری افتادم حتما تا الان کلی نگرانم شده…….اصلا باورم نمیشد ارش رو پیدا کردم و باهاش حرف زدم میدونستم حالا که از وجود نریمان باخبر شده دیگه کسی نمیتونه از هم جدامون کنه…….
زری توی رختخواب نشسته بود وسرشو با دستمال بسته بود،صدای درو که شنید سریع بلند شد و با خشم گفت معلومه تا الان کجا بودی ؟میمردی بهم خبر بدی؟بخدا قسم مردم و زنده شدم،میخواستم بیام در حجره بچه ها تو دستم بودن،کجا رفته بودی ها؟با لحنی که خنده و گریه اش مشخص نبود گفتم زری من با ارش حرف زدم باورت میشه؟بهش گفتم یه پسر داره ،همش دروغ بود زری ارش اصلا ازدواج نکرده بود بهم الکی گفتن میخواستن یکاری کنن من ازش طلاق بگیرم…..زری متعجب نگاهم کرد و گفت داری راست میگی؟از کجا شماره شو پیدا کردی مگه نگفتی رفته خارج؟با ذوق دست زری و گرفتم و هردو گوشه ای نشستیم،من براش تعریف میکردم و اون با خنده به دهنم چشم دوخته بود……موقع خواب که کنار نریمان دراز کشیدم محکم توی آغوش گرفتمش و توی گوشش گفتم به زودی پدرت میاد و از این همه سختی راحت میشیم،دلم برای ارش میسوخت فقط من میدونستم که چقدر دلش بچه میخواست و برای همچین روزی لحظه شماری میکرد……چند روزی گذشت و اینبار نریمان رو برداشتم و راهی خونه ی ننه طوبی شدم،اصغر بهش گفته بود هرموقع رفتم میتونم از تلفن استفاده کنم و منم مقداری پول برداشته بودم که بخاطر استفاده از تلفن بهش بدم،غرورم اجازه نمیداد همینجوری سرمو پایین بندازمو توی خونه شون برم…….نریمان به تازگی مامان میگفت و خودم برای اینکه ارش خوشحال بشه کلمه ی بابا رو هم هرجوری که بود یادش داده بودم،وقتی که با لحن شیرین و بامزه اش بابا میگفت اشک توی چشم هام حلقه میزد…..به مقصد که رسیدم در زدم و ننه طوبی خیلی زود درو باز کرد،نریمان رو که توی بغلم دید با شوق بوسه ای روی صورتش زد و به داخل دعوتمون کرد،با خجالت بهش گفتم برای زنگ زدن اومدم و اونهم با روی خوش شماره تلفن رو ازم گرفت تا به ارش زنگ بزنه…….نریمان توی بغلم دست و پا میزد و من دل توی دلم نبود تا ارش صداشو بشنوه،ننه طوبی شماره رو برام گرفت و خودش از اتاق بیرون رفت ،میخواست که من راحت باشم و قشنگ حرف بزنم،برخلاف دفعه های قبل ارش خیلی زود جواب داد و وقتی بهش گفتم نریمان رو هم همراه خودم آوردم خواهش میکرد هرچه زودتر گوشی رو روی گوشش بذارم تا با پسرش حرف بزنه……نریمان فک میکرد اسباب بازیه و مدام باهاش بازی میکرد هرجوری بود مجابش کردم کلمه ی بابا رو بگه و با شنیدن گریه های ارش از پشت تلفن منم شروع به گریه کردم…….
ارش گریه میکرد و نریمان رو صدا میزد،صحنه ی ناراحت کننده ای بود و تمام اون سال های سختی مثل فیلم از جلوی چشم هام عبور کرد......قرار شد ارش تمام تلاشش رو بکنه تا منو نریمان رو پیش خودش ببره اما من دوست داشتم اون برگرده،هیچ جوری دلم راضی نمیشد زری و منصور رو ول کنم الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤4
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گل_مرجان
#قسمت_نودوشش
و برم میدونستم بدون من نمیتونه تنهایی زندگی کنه......
بعداز اینکه با ارش حرف زدم و کمی هم پیش طوبی خانم نشستم نریمان رو بغل کردم و راهی خونه شدم،به خیال خودم همه چی تموم شده بود و به زودی منو ارش به هم میرسیدیم اما نمیدونستم چه طوفان بزرگی در راهه،سر راه کمی خوراکی برای بچه ها خریدم و با فکر کردن به چیزای خوب به خونه رسیدم،نریمان تو بغلم خوابیده بود و به سختی در خونه رو باز کردم،نگاهم که به در اتاق افتاد خشکم زد،این اینجا چکار میکرد،اصلا اینجا رو از کجا پیدا کرده بود،مهتاب خانم منو که دید با عصبانیت به سمتم اومد و گفت حالا دیگه میری شماره ی ارش رو پیدا میکنی و بهش زنگ میزنی؟دختره ی پاپتی با چه زبونی بهت بگم نمیخوام تو زندگی پسرم باشی ها؟رفتی پسرت و به اسم بچه ی خودتون به ارش معرفی کردی که دل ارش رو نرم کنی؟پوزخندی زدمو گفتم شما که گفتین ارش ازدواج کرده و دیگه علاقه ای به دیدن من نداره،چی شد پس؟واقعا براتون متاسفم تا حالا آدمی به بدجنسی و دروغگویی شما ندیدم،شما دیگه چجور مادری هستی؟همون لحظه زری از در اتاق بیرون اومد و در حالیکه به پهنای صورت اشک ریخته بود گفت گل مرجان این بچه رو بده به من گناه داره،با تعجب گفتم تو چرا گریه میکنی نکنه حرفی بهت زده؟مهتاب خانم از اون طرف خندید و گفت نه چیزیش نیست فقط بهش گفتم که به شوهرش خبر دادمو به زودی میاد سراغش.....با نفرت بهش نگاه کردم و گفتم چی میخوای از جون ما؟چرا نمیذاری زندگیمونو بکنیم،میخوای راستشو بهت بگم؟اگه آسمون به زمین بیاد و زمین به آسمون بره من از آرش جدا نمیشم........مهتاب خانم نگاه نافذی بهم انداخت و گفت میشی،اگه نشی که من نمیذارم آب خوش از گلوت پایین بره،همین روزا ارش از اون کشور میره و دیگه نمیتونی بهش زنگ بزنی،فک کردی من بچه ام دختر جون؟اینهمه سختی رو به جون خریدمو پسرمو آواره ی غربت کردم که تو باز آویزونش بشی؟مثل خودش لبخند آرومی زدم و گفتم ارش دیگه از وجود پسرش خبر داره،هیچکس نمیتونه از پسرش جداش کنه مطمئن باشید……
مهتاب خانم که مشخص بود از این قضیه حسابی به هم ریخته عصبی داد زد ازت متنفرم میفهمی؟از روزی که پاتو توی زندگی پسرم گذاشتی زندگی مارو به هم ریختی،ارش الان باید مثل یه اقازاده زندگیشو میکرد نه دنبال توئه بدبخت بیچاره بیفته و آواره بشه،اما هرجوری که شده از زندگیش پرتت میکنم بیرون مطمئن باش.....اینارو گفت و با چشمانی قرمز و پر از خشم بیرون رفت،نمیدونم ادرس این اتاق رو از کجا پیدا کرده بود اما ارش بهم گفته بود که مادرش هرکاری رو بخواد با آشناها و نوچه هایی که داره انجام میده،توی اتاق که رفتم زری بالای سر بچه ها نشسته بود و مثل ابر بهار گریه میکرد،ناراحت کنارش نشستمو گفتم ببخشید مشکلات و بدبختی های من دامن تورو هم گرفته،زری اشکاشو پاک کرد و گفت این چه حرفیه که میزنی،دیر یا زود که پرویز منو پیدا میکنه،فکر کردی تا اخر عمر میتونم از دستش فرار کنم.....زری اینو گفت و چشمه ی اشکش بیشتر جوشید،میدونستم داره این حرفارو بخاطر من میگه که ناراحت نشم،دستمو دور گردنش گذاشتم و توی بغل کشیدمش،هردو باهم گریه کردیم و دلخسته از ادم های اطراف مون زار زدیم......نمیدونم چقدر از رفتن مهتاب خانم گذشته بود که در خونه به شدت کوبیده شد و هردو با ترس به هم نگاه کردیم،میدونستیم دیر یا زود همسایه ها درو باز میکنن و هرکی که هست داخل میاد،یا دوباره مهتاب خانم اومده بود یا به پرویز خبرداده بود........در اتاق که محکم به هم کوبیده شد زری ناخوداگاه خودشو روی منصور انداخت،انگار میدونست کی پشت دره،اول نمیخواستم درو باز کنم اما لگدهایی که به در میخورد مجبورم کرد از جام بلندشم،میدونستم ادمی که پشت دره درو میشکنه و داخل میاد......درو که باز کردم با دیدن چشم های به خون نشسته ی پرویز حس کردم روح از بدنم جدا شده.....تا خواستمو خودمو جلوی در اتاق بندازمو مانع داخل اومدنش بشم با دست توی سینه ام زد و به گوشه ای پرتم کرد........صدای جیغ های زری توی اتاق پر شد، سیلی هایی که از پرویز میخورد دل هر آدمی رو به درد می اورد،منصور و نریمان از خواب بیدار شده بودن و گریه میکردن،خودمو روی دست های پرویز انداختمو گفتم ولش کن ،ولش کن ، چی از جونش میخوای اخه ولش کن......
پرویز منو که دید دستشو توی موهام انداخت و با تمام خشم و نفرتی که نسبت بهم داشت شروع کرد به کشیدن موهام،انقد محکم میکشید که حس کردم تموم موهام از ریشه کنده شده،چندتایی از همسایه ها توی اتاق اومده بودن و تلاش میکردن مارو از هم جدا کنن......الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
پرویز داد میزد و میگفت از وقتی که تو،پا تو خونه زندگی من گذاشتی زری عوض شد وگرنه این جرئت نداشت رو حرف من حرف بزنه،خدا میدونه چه کردی شوهرت ولت کرده رفته زورت میومد زری داشت زندگیشو میکرد اره؟
#برشی_از_یک_زندگی
#گل_مرجان
#قسمت_نودوشش
و برم میدونستم بدون من نمیتونه تنهایی زندگی کنه......
بعداز اینکه با ارش حرف زدم و کمی هم پیش طوبی خانم نشستم نریمان رو بغل کردم و راهی خونه شدم،به خیال خودم همه چی تموم شده بود و به زودی منو ارش به هم میرسیدیم اما نمیدونستم چه طوفان بزرگی در راهه،سر راه کمی خوراکی برای بچه ها خریدم و با فکر کردن به چیزای خوب به خونه رسیدم،نریمان تو بغلم خوابیده بود و به سختی در خونه رو باز کردم،نگاهم که به در اتاق افتاد خشکم زد،این اینجا چکار میکرد،اصلا اینجا رو از کجا پیدا کرده بود،مهتاب خانم منو که دید با عصبانیت به سمتم اومد و گفت حالا دیگه میری شماره ی ارش رو پیدا میکنی و بهش زنگ میزنی؟دختره ی پاپتی با چه زبونی بهت بگم نمیخوام تو زندگی پسرم باشی ها؟رفتی پسرت و به اسم بچه ی خودتون به ارش معرفی کردی که دل ارش رو نرم کنی؟پوزخندی زدمو گفتم شما که گفتین ارش ازدواج کرده و دیگه علاقه ای به دیدن من نداره،چی شد پس؟واقعا براتون متاسفم تا حالا آدمی به بدجنسی و دروغگویی شما ندیدم،شما دیگه چجور مادری هستی؟همون لحظه زری از در اتاق بیرون اومد و در حالیکه به پهنای صورت اشک ریخته بود گفت گل مرجان این بچه رو بده به من گناه داره،با تعجب گفتم تو چرا گریه میکنی نکنه حرفی بهت زده؟مهتاب خانم از اون طرف خندید و گفت نه چیزیش نیست فقط بهش گفتم که به شوهرش خبر دادمو به زودی میاد سراغش.....با نفرت بهش نگاه کردم و گفتم چی میخوای از جون ما؟چرا نمیذاری زندگیمونو بکنیم،میخوای راستشو بهت بگم؟اگه آسمون به زمین بیاد و زمین به آسمون بره من از آرش جدا نمیشم........مهتاب خانم نگاه نافذی بهم انداخت و گفت میشی،اگه نشی که من نمیذارم آب خوش از گلوت پایین بره،همین روزا ارش از اون کشور میره و دیگه نمیتونی بهش زنگ بزنی،فک کردی من بچه ام دختر جون؟اینهمه سختی رو به جون خریدمو پسرمو آواره ی غربت کردم که تو باز آویزونش بشی؟مثل خودش لبخند آرومی زدم و گفتم ارش دیگه از وجود پسرش خبر داره،هیچکس نمیتونه از پسرش جداش کنه مطمئن باشید……
مهتاب خانم که مشخص بود از این قضیه حسابی به هم ریخته عصبی داد زد ازت متنفرم میفهمی؟از روزی که پاتو توی زندگی پسرم گذاشتی زندگی مارو به هم ریختی،ارش الان باید مثل یه اقازاده زندگیشو میکرد نه دنبال توئه بدبخت بیچاره بیفته و آواره بشه،اما هرجوری که شده از زندگیش پرتت میکنم بیرون مطمئن باش.....اینارو گفت و با چشمانی قرمز و پر از خشم بیرون رفت،نمیدونم ادرس این اتاق رو از کجا پیدا کرده بود اما ارش بهم گفته بود که مادرش هرکاری رو بخواد با آشناها و نوچه هایی که داره انجام میده،توی اتاق که رفتم زری بالای سر بچه ها نشسته بود و مثل ابر بهار گریه میکرد،ناراحت کنارش نشستمو گفتم ببخشید مشکلات و بدبختی های من دامن تورو هم گرفته،زری اشکاشو پاک کرد و گفت این چه حرفیه که میزنی،دیر یا زود که پرویز منو پیدا میکنه،فکر کردی تا اخر عمر میتونم از دستش فرار کنم.....زری اینو گفت و چشمه ی اشکش بیشتر جوشید،میدونستم داره این حرفارو بخاطر من میگه که ناراحت نشم،دستمو دور گردنش گذاشتم و توی بغل کشیدمش،هردو باهم گریه کردیم و دلخسته از ادم های اطراف مون زار زدیم......نمیدونم چقدر از رفتن مهتاب خانم گذشته بود که در خونه به شدت کوبیده شد و هردو با ترس به هم نگاه کردیم،میدونستیم دیر یا زود همسایه ها درو باز میکنن و هرکی که هست داخل میاد،یا دوباره مهتاب خانم اومده بود یا به پرویز خبرداده بود........در اتاق که محکم به هم کوبیده شد زری ناخوداگاه خودشو روی منصور انداخت،انگار میدونست کی پشت دره،اول نمیخواستم درو باز کنم اما لگدهایی که به در میخورد مجبورم کرد از جام بلندشم،میدونستم ادمی که پشت دره درو میشکنه و داخل میاد......درو که باز کردم با دیدن چشم های به خون نشسته ی پرویز حس کردم روح از بدنم جدا شده.....تا خواستمو خودمو جلوی در اتاق بندازمو مانع داخل اومدنش بشم با دست توی سینه ام زد و به گوشه ای پرتم کرد........صدای جیغ های زری توی اتاق پر شد، سیلی هایی که از پرویز میخورد دل هر آدمی رو به درد می اورد،منصور و نریمان از خواب بیدار شده بودن و گریه میکردن،خودمو روی دست های پرویز انداختمو گفتم ولش کن ،ولش کن ، چی از جونش میخوای اخه ولش کن......
پرویز منو که دید دستشو توی موهام انداخت و با تمام خشم و نفرتی که نسبت بهم داشت شروع کرد به کشیدن موهام،انقد محکم میکشید که حس کردم تموم موهام از ریشه کنده شده،چندتایی از همسایه ها توی اتاق اومده بودن و تلاش میکردن مارو از هم جدا کنن......الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
پرویز داد میزد و میگفت از وقتی که تو،پا تو خونه زندگی من گذاشتی زری عوض شد وگرنه این جرئت نداشت رو حرف من حرف بزنه،خدا میدونه چه کردی شوهرت ولت کرده رفته زورت میومد زری داشت زندگیشو میکرد اره؟
👍1
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گل_مرجان
#قسمت_نودوهفت
از هم که جدا شدیم حس کردم چشمام نمیبینه اما اشکال نداشت،همینکه زری دیگه کتک نخورده بود کافی بود برام،پرویز با خشم سراغ منصور رفت و بچه رو توی بغل گرفت،زری مثل دیوونه ها با داد و فریاد گفت بذار زمین بچمو،بخدا قسم بخوای از بچم جدام کنی خودمو میکشم،اول تورو میکشم بعد خودمو،پرویز بدون توجه به حرف های زری و گریه های منصور به سمت در اتاق حرکت کرد و گفت اگه بچتو میخوای برگرد بیا سر زندگیت قول میدم این غلطی که کردی رو ببخشم.....زری خودشو به در اتاق رسوند و توی چهارچوب ایستاد،لباس منصور رو گرفته بود و میخواست مانع از رفتن پرویز بشه،پرویز یقه ی لباسشو کشید و درحالیکه روی زمین پرتش میکرد گفت نمیفهمی نه؟گفتم اگر پسرتو میخوای برگرد بیا سر زندگیت،تا ده دقیقه ی دیگه تو ماشین منتظرت میمونم نیومدی تا قیامت چشمت به منصور نمیفته......پرویز رفت و زری شروع کرد به زدن توی سر و صورت خودش،نمیدونستم اونو اروم کنم یا نریمان رو،یکم که اروم شد به سمت لباس هاش دوید و درحالیکه چادرشو میپوشید گفت من نمیتونم گل مرجان،من پیش پسرم نباشم میمیرم،بذار کتکم بزنه،بذار هر کاری میخواد بکنه من نمیتونم از پسرم دست بکشم....زری که رفت انگار جون از تنم جدا شد،یهو تنهای تنها شده بودم و انگار توی چاه عمیقی افتاده بودم.......نریمان رو توی بغل کشیدم و سعی کردم اروم باشم اما نمیتونستم،زری رفیق روزهای سخت و تنهاییم بود،بودنش بهم قوت قلب میداد و باعث میشد سختی هارو تحمل کنم،دلم میخواست تا دلم میخواد گریه کنمو خودمو اروم کنم اما نمیشد،بچه ای که توی بغلم اروم گرفته بود همه ی امیدش من بودم و بخاطر اونهم که شده نمیخواستم خودمو ببازم.......
اتاق کامل به هم ریخته بود و پرویز حتی به چندتا ظرف گوشه ی اتاق هم رحم نکرده بود،نمیدونستم چطور باید اونشب رو تنهایی سر میکردم اما چاره ای نبود باید تحمل میکردم،رختخواب هارو پهن کردم و کنار نریمان دراز کشیدم،هرجوری بود ارومش کردم و خوابوندمش،دلم میخواست کمی توی تنهایی بشینم و گریه کنم،رفتن زری انقد برام سخت و ناراحت کننده بود که میدونستم حالا حالا باهاش کنار نمیام،کاش میدونستم کی ادرس اتاقمون رو به مهتاب خانم داده،هر لحظه منتظر بودم زری در اتاق رو باز کنه و با منصور بیاد داخل اما حیف که از محالات بود اون پرویز که میدونستم که حسابی آزارش میده……انقد فکرو آشفته بود و ناراحت بودم که فراموش کردم در اتاق رو قفل کنم و همونجوری که کنار نریمان دراز کشیده بودم به خواب رفتم،انقد خواب های پریشون دیدم و ارش توی خواب گریه کرد که چندباری پریدم و از شدت عرق خیس شده بودم……دم دمای صبح بود که چشمامو یک لحظه باز کردم،نمیدونم خدا دوستم داشت یا بخاطر گریه های سوزناک شب قبلم بود،همیشه عادت داشتم دستمو روی سینه ی نریمان میذاشتم و میخوابیدم،حس کردم یک لحظه نریمان از زیر دستم رد شد،اول فکر کردم خودش تکون خورده اما چشم هام که به تاریکی عادت کرد دیدم که کسی بچه رو به بغل کشید و میخواست از خونه بیرون بره،یک لحظه انگار بهم برق وصل کرده بودن از جا پریدم و همونجوری که خودمو روی پاهاش انداختم شروع کردم با تمام توان جیغ زدن،با دست توی سرم میزد و میخواست پاهاشو ول کنم اما فقط مرگ میتونست دستامو بی جون کنه،انقد جیغ زدم که همسایه ها یکی یکی از خواب پریدن،صدای باز شدن در اتاق ها که به گوش رسید و متوجه شد که پاشو ول نمیکنم نریمان رو روی زمین گذاشت و محکم پاشو از توی دستم بیرون کشید.......همینکه از در اتاق بیرون رفت همسایه ها توی خونه ریختن و میخواستن ببینن چی شده،یکی مگیفت دزد بود و اون یکی میگفت حتما همون شوهر خواهرشه،من اما نریمان رو توی بغل گرفته بودم و با تمام وجود زار میزدم،کافی بود فقط چند دقیقه دیرتر بیدار شم معلوم نبود چه اتفاقاتی میفتاد......از شدت ترس و بهت حتی نمیتونستم آب دهنمو قورت بدم……
نریمان هم بیدار شده بود و توی بغلم گریه میکرد،همسایه ها که دیدن من حرف نمیزنم یکی یکی رفتن و تنهام گذاشتن،سریع بلند شدم و در اتاق رو قفل کردم،هنوز از شدت شوکی که بهم وارد شده بود میلرزیدم و نفس نفس می زدم همونجا پشت در نشستم و دستامو توی سرم گذاشتم،خدایا ازت ممنونم که یکبار دیگه لطفتو به من نشون دادی،اگر پسرمو میبردن هیچ وقت نمی تونستم خودم رو ببخشم،نریمان روی چهار دست و پا بهم نزدیک شد و خودش رو توی بغلم انداخت،با تمام وجود بغلش کردم و بلند زدم زیر گریه دیگه نمی تونستم،نمیکشیدم،مگر یک آدم چقدر تحمل داره،مگه چقدر میتونه ناملایمات و سختی های زندگی رو تحمل کنه و چیزی نگه… خدایا من نمیتونم دیگه، خودت به فریادم برس…..حالم که بهتر شد بلند شدم و شروع کردم به جمع کردن وسایل، چند دست لباس برای خودمو نریمان برداشتم و توی ساک گذاشتم،
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
ادامه دارد....
#برشی_از_یک_زندگی
#گل_مرجان
#قسمت_نودوهفت
از هم که جدا شدیم حس کردم چشمام نمیبینه اما اشکال نداشت،همینکه زری دیگه کتک نخورده بود کافی بود برام،پرویز با خشم سراغ منصور رفت و بچه رو توی بغل گرفت،زری مثل دیوونه ها با داد و فریاد گفت بذار زمین بچمو،بخدا قسم بخوای از بچم جدام کنی خودمو میکشم،اول تورو میکشم بعد خودمو،پرویز بدون توجه به حرف های زری و گریه های منصور به سمت در اتاق حرکت کرد و گفت اگه بچتو میخوای برگرد بیا سر زندگیت قول میدم این غلطی که کردی رو ببخشم.....زری خودشو به در اتاق رسوند و توی چهارچوب ایستاد،لباس منصور رو گرفته بود و میخواست مانع از رفتن پرویز بشه،پرویز یقه ی لباسشو کشید و درحالیکه روی زمین پرتش میکرد گفت نمیفهمی نه؟گفتم اگر پسرتو میخوای برگرد بیا سر زندگیت،تا ده دقیقه ی دیگه تو ماشین منتظرت میمونم نیومدی تا قیامت چشمت به منصور نمیفته......پرویز رفت و زری شروع کرد به زدن توی سر و صورت خودش،نمیدونستم اونو اروم کنم یا نریمان رو،یکم که اروم شد به سمت لباس هاش دوید و درحالیکه چادرشو میپوشید گفت من نمیتونم گل مرجان،من پیش پسرم نباشم میمیرم،بذار کتکم بزنه،بذار هر کاری میخواد بکنه من نمیتونم از پسرم دست بکشم....زری که رفت انگار جون از تنم جدا شد،یهو تنهای تنها شده بودم و انگار توی چاه عمیقی افتاده بودم.......نریمان رو توی بغل کشیدم و سعی کردم اروم باشم اما نمیتونستم،زری رفیق روزهای سخت و تنهاییم بود،بودنش بهم قوت قلب میداد و باعث میشد سختی هارو تحمل کنم،دلم میخواست تا دلم میخواد گریه کنمو خودمو اروم کنم اما نمیشد،بچه ای که توی بغلم اروم گرفته بود همه ی امیدش من بودم و بخاطر اونهم که شده نمیخواستم خودمو ببازم.......
اتاق کامل به هم ریخته بود و پرویز حتی به چندتا ظرف گوشه ی اتاق هم رحم نکرده بود،نمیدونستم چطور باید اونشب رو تنهایی سر میکردم اما چاره ای نبود باید تحمل میکردم،رختخواب هارو پهن کردم و کنار نریمان دراز کشیدم،هرجوری بود ارومش کردم و خوابوندمش،دلم میخواست کمی توی تنهایی بشینم و گریه کنم،رفتن زری انقد برام سخت و ناراحت کننده بود که میدونستم حالا حالا باهاش کنار نمیام،کاش میدونستم کی ادرس اتاقمون رو به مهتاب خانم داده،هر لحظه منتظر بودم زری در اتاق رو باز کنه و با منصور بیاد داخل اما حیف که از محالات بود اون پرویز که میدونستم که حسابی آزارش میده……انقد فکرو آشفته بود و ناراحت بودم که فراموش کردم در اتاق رو قفل کنم و همونجوری که کنار نریمان دراز کشیده بودم به خواب رفتم،انقد خواب های پریشون دیدم و ارش توی خواب گریه کرد که چندباری پریدم و از شدت عرق خیس شده بودم……دم دمای صبح بود که چشمامو یک لحظه باز کردم،نمیدونم خدا دوستم داشت یا بخاطر گریه های سوزناک شب قبلم بود،همیشه عادت داشتم دستمو روی سینه ی نریمان میذاشتم و میخوابیدم،حس کردم یک لحظه نریمان از زیر دستم رد شد،اول فکر کردم خودش تکون خورده اما چشم هام که به تاریکی عادت کرد دیدم که کسی بچه رو به بغل کشید و میخواست از خونه بیرون بره،یک لحظه انگار بهم برق وصل کرده بودن از جا پریدم و همونجوری که خودمو روی پاهاش انداختم شروع کردم با تمام توان جیغ زدن،با دست توی سرم میزد و میخواست پاهاشو ول کنم اما فقط مرگ میتونست دستامو بی جون کنه،انقد جیغ زدم که همسایه ها یکی یکی از خواب پریدن،صدای باز شدن در اتاق ها که به گوش رسید و متوجه شد که پاشو ول نمیکنم نریمان رو روی زمین گذاشت و محکم پاشو از توی دستم بیرون کشید.......همینکه از در اتاق بیرون رفت همسایه ها توی خونه ریختن و میخواستن ببینن چی شده،یکی مگیفت دزد بود و اون یکی میگفت حتما همون شوهر خواهرشه،من اما نریمان رو توی بغل گرفته بودم و با تمام وجود زار میزدم،کافی بود فقط چند دقیقه دیرتر بیدار شم معلوم نبود چه اتفاقاتی میفتاد......از شدت ترس و بهت حتی نمیتونستم آب دهنمو قورت بدم……
نریمان هم بیدار شده بود و توی بغلم گریه میکرد،همسایه ها که دیدن من حرف نمیزنم یکی یکی رفتن و تنهام گذاشتن،سریع بلند شدم و در اتاق رو قفل کردم،هنوز از شدت شوکی که بهم وارد شده بود میلرزیدم و نفس نفس می زدم همونجا پشت در نشستم و دستامو توی سرم گذاشتم،خدایا ازت ممنونم که یکبار دیگه لطفتو به من نشون دادی،اگر پسرمو میبردن هیچ وقت نمی تونستم خودم رو ببخشم،نریمان روی چهار دست و پا بهم نزدیک شد و خودش رو توی بغلم انداخت،با تمام وجود بغلش کردم و بلند زدم زیر گریه دیگه نمی تونستم،نمیکشیدم،مگر یک آدم چقدر تحمل داره،مگه چقدر میتونه ناملایمات و سختی های زندگی رو تحمل کنه و چیزی نگه… خدایا من نمیتونم دیگه، خودت به فریادم برس…..حالم که بهتر شد بلند شدم و شروع کردم به جمع کردن وسایل، چند دست لباس برای خودمو نریمان برداشتم و توی ساک گذاشتم،
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
ادامه دارد....
😢1
زمستان سه سال پیش بود. صبح یک روز سردِ زمستانی موقعی که بچه ها و پدرشان بعد از صرف صبحانه، راهی مدرسه و محل کار شدند و من در خانه تنها و بیکار مانده بودم.
چند ماهی از چهل و پنج سالگی من می گذشت. تا ظهر تقریبا کاری نداشتم. روی مبل لم دادم و میل بافتنی را به دست گرفتم و شروع به بافتن کردم. این کار را دوست دارم، آرامم میکند.
به مطالبی که در مورد پیری جمعیت ایران و جهاد فرزندآوری و....خوانده بودم، فکر میکردم. با خودم میگفتم من یک زن خانه دارم، کارم بزرگ کردن بچه هست. کاش الان هم یه بچه کوچک داشتم و بزرگش میکردم ولی خب این فقط در حد حرف و خیال بود.
گذشت و کم کم راجع به این موضوع بیشتر فکر میکردم و با این و آن حرف میزدم. دخترم در خیالش از اینکه یک خواهر داشته باشد، خوشحال میشد و پسرم دوست داشت برادر داشته باشد ولی خودشان میدانستند که این فقط یک آرزوی محال است.
کم کم راجع به این موضوع با همسرم نه خیلی جدی، صحبت کردم که همانطور که انتظار داشتم مثل قبل مخالفت کرد اما من نمیتوانستم به بچه سوم فکر نکنم بنابراین کار را سپردم به خداوندگار حکیم و توکل کردم.
روزها میگذشت و زندگی روال عادی خودش را طی می کرد تا اینکه در بهار سال بعد یک ماه بعد از تولد ۱۵ سالگی دخترم وقتی دوره ام عقب افتاد، به ماما مراجعه کردم تا مطمئن بشوم که یائسه شدم. ماما گفت یائسه که نه شما برو برای تست بارداری و من😵💫
با حال عجیبی به آزمایشگاه رفتم و با اضطراب به منزل برگشتم. منتظر جواب بودم. گفته بودن دو ساعت دیگه تماس بگیرید جوابو تلفنی میدیم. گوشی رو برداشتم و به اتاق پناه بردم و در تنهایی به آزمایشگاه زنگ زدم. گفت خانم مثبته، مبارک باشه، میخواستین یا نه؟ فقط گفتم ممنون و قطع کردم.
نمیدانم چه حالی داشتم یه اتفاق عجیب افتاده بود. نمیدانستم چه کار کنم. چطور مطرح کنم. به کی بگم، که ناگاه دخترم وارد شد. حال منو دید پرسید مامان چی شده؟ بی مقدمه بهش گفتم باردارم. او با جیغی که از شادی کشید، به من روحیه داد. به خودم اومدم، دیدم پسرم هم داره از خوشحالی بالا و پایین میپره. مانده بودم چطوری به باباشون بگم. ترجیح دادم خبر رو پای تلفن به ایشون بگم تا حضوری
گوشی را برداشتم و به همسرم زنگ زدم. بعد از سلام گفتم آقا با خرما تشریف بیارید خونه چون خرما بچه رو صبور و خوشگل میکنه😅 اما همسر باور نکرد و چند بار پرسید و وقتی مطمئن شد عصبانی شد.
من هم ناراحت و دلسرد گوشی رو قطع کردم.
وقتی حال خوش و ذوق بچه ها رو میدیدم حالم بهتر می شد. خوشبختانه عصبانیت همسر هم فقط یک روز طول کشید و به سرعت شرایط رو پذیرفت و تا انتهای مسیر با من همراه شد.
با تولد دخترکم در سن ۴۶ سالگی، ما همه خوشحالیم و همسرم و بچه ها به شوق دیدنش، هر جا که باشند زودتر خودشون رو میرسونن خونه تا از بغل کردن و بوسیدن و بوییدنش سرشار از زندگی بشن❤️❤️❤️
اینم بگم که طفل من یک سال بعد از فوت پدر عزیزم به دنیا اومد و با اومدنش مادر پیرم رو از تنهایی در آورد و از اونجایی که با مادرم همسایه هستیم، مادرم هر روز عصا زنان برای دیدن و بازی با نوه کوچولوش به خونه ما میاد و چشمم به دیدنش روشن میشه 😍❤️الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
چند ماهی از چهل و پنج سالگی من می گذشت. تا ظهر تقریبا کاری نداشتم. روی مبل لم دادم و میل بافتنی را به دست گرفتم و شروع به بافتن کردم. این کار را دوست دارم، آرامم میکند.
به مطالبی که در مورد پیری جمعیت ایران و جهاد فرزندآوری و....خوانده بودم، فکر میکردم. با خودم میگفتم من یک زن خانه دارم، کارم بزرگ کردن بچه هست. کاش الان هم یه بچه کوچک داشتم و بزرگش میکردم ولی خب این فقط در حد حرف و خیال بود.
گذشت و کم کم راجع به این موضوع بیشتر فکر میکردم و با این و آن حرف میزدم. دخترم در خیالش از اینکه یک خواهر داشته باشد، خوشحال میشد و پسرم دوست داشت برادر داشته باشد ولی خودشان میدانستند که این فقط یک آرزوی محال است.
کم کم راجع به این موضوع با همسرم نه خیلی جدی، صحبت کردم که همانطور که انتظار داشتم مثل قبل مخالفت کرد اما من نمیتوانستم به بچه سوم فکر نکنم بنابراین کار را سپردم به خداوندگار حکیم و توکل کردم.
روزها میگذشت و زندگی روال عادی خودش را طی می کرد تا اینکه در بهار سال بعد یک ماه بعد از تولد ۱۵ سالگی دخترم وقتی دوره ام عقب افتاد، به ماما مراجعه کردم تا مطمئن بشوم که یائسه شدم. ماما گفت یائسه که نه شما برو برای تست بارداری و من😵💫
با حال عجیبی به آزمایشگاه رفتم و با اضطراب به منزل برگشتم. منتظر جواب بودم. گفته بودن دو ساعت دیگه تماس بگیرید جوابو تلفنی میدیم. گوشی رو برداشتم و به اتاق پناه بردم و در تنهایی به آزمایشگاه زنگ زدم. گفت خانم مثبته، مبارک باشه، میخواستین یا نه؟ فقط گفتم ممنون و قطع کردم.
نمیدانم چه حالی داشتم یه اتفاق عجیب افتاده بود. نمیدانستم چه کار کنم. چطور مطرح کنم. به کی بگم، که ناگاه دخترم وارد شد. حال منو دید پرسید مامان چی شده؟ بی مقدمه بهش گفتم باردارم. او با جیغی که از شادی کشید، به من روحیه داد. به خودم اومدم، دیدم پسرم هم داره از خوشحالی بالا و پایین میپره. مانده بودم چطوری به باباشون بگم. ترجیح دادم خبر رو پای تلفن به ایشون بگم تا حضوری
گوشی را برداشتم و به همسرم زنگ زدم. بعد از سلام گفتم آقا با خرما تشریف بیارید خونه چون خرما بچه رو صبور و خوشگل میکنه😅 اما همسر باور نکرد و چند بار پرسید و وقتی مطمئن شد عصبانی شد.
من هم ناراحت و دلسرد گوشی رو قطع کردم.
وقتی حال خوش و ذوق بچه ها رو میدیدم حالم بهتر می شد. خوشبختانه عصبانیت همسر هم فقط یک روز طول کشید و به سرعت شرایط رو پذیرفت و تا انتهای مسیر با من همراه شد.
با تولد دخترکم در سن ۴۶ سالگی، ما همه خوشحالیم و همسرم و بچه ها به شوق دیدنش، هر جا که باشند زودتر خودشون رو میرسونن خونه تا از بغل کردن و بوسیدن و بوییدنش سرشار از زندگی بشن❤️❤️❤️
اینم بگم که طفل من یک سال بعد از فوت پدر عزیزم به دنیا اومد و با اومدنش مادر پیرم رو از تنهایی در آورد و از اونجایی که با مادرم همسایه هستیم، مادرم هر روز عصا زنان برای دیدن و بازی با نوه کوچولوش به خونه ما میاد و چشمم به دیدنش روشن میشه 😍❤️الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👍1
دیهٔ زن نصف دیهٔ مرد است زیرا این مال برای جبران خسارت وارثان است نه آنکه دیه، قیمت آن جان از دست رفته باشد. اما دربارهٔ حد (قصاص) مرد و زن برابر هستند؛ بنابراین اگر صد مرد در کشتن یک زن مشارکت کنند همهٔ آنان در برابر آن زن کشته خواهند شد.
- شیخ عبدالعزیز طریفی ا لله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
- شیخ عبدالعزیز طریفی ا لله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👍1
#تا_خدا_فاصله_ای_نیست
#قسمت_ششم
اون شب وقتی رفتم پایین مادرم با پدرم دعواشون بود سر برادرم مادرم گفت اگر جگر_گوشم سردشه منم باید سردم باشه همه در و پنجره ها رو باز کرد...
🌪سرما از هر سوی میومد در عرض چند دقیقه خونه تبدیل شد به سردخونه ، پدر گفت من رو حرف خودم هستم تا بر نگرده از فکرش همین وضعه مادرم گفت احسانم مثل خودت لجبازاست، اگر تصمیمی بگیره تا آخر هست پدرم گفت پس ببینیم کی کم میاره...
خوب بود که ما لباس داشتیم ولی برادر بدون لباس تا ساعت 3 این وضعش بود که پدرم در و پنجره ها رو بست مادرم گفت چرا میبندی؟ بخدا باید احسانم بیاد پایین به زور اوردیمش پایین لباس پدرم تنش کردیم تمام بدنش سرد سرد بود طوری که اصلا گرمایی نداشت تا صبح پایین بود تا اینکه پدرم رفت شیشه ها رو جا انداخت...
به برادرم گفت برو بالا لباسهای منو در بیار باز شروع شد شادی صبح زود زنگ زد گفت چه خبر از احسان امشب همش خوابش رو میدیدم منم گریم گرفت نتوانستم حرف بزنم...
زود آمد خونمون وقتی از بالای در به برادرم نگاه کرد گفت این چرا لباس تنش نیست؟ گفتم چند روزه این طوریه...
پدرم گفت چرا اومدی اینجا؟
گفت دوست دارم (شادی دختر عموی بزرگم بود و یکی یه دونه کسی به خاطر عموم چیزی بهش نمیگفت)
گفت چرا احسان لباس تنش نیست پدرم گفت دیگه خرجشو نمیدم بزرگ شده برای خودش تصمیم میگیره منم خرجیش رو نمیدم... شادی گفت من میرم رفت بیرون بعد چند ساعت لباس نو خریده بود گفت اینار و با پول تو نخریدم حالا در رو باز کن...
😔در رو باز کرد برادرم بد جور سرماخوردگی گرفته بود با شادی وقتی که پدرم رفت بیرون بردیمش بیمارستان دکتر گفت باید بستری بشه هم به خاطر مچ پاش و هم به حاطر ضعف بدنش تو سرما که بدنش عفونت کرده بود...
✋🏼برادرم گفت نمیخواد میرم پیشه یه شکسته بند پامو درست میکنه ان شاءالله... پاشو جا آوردیم رفتیم خونه عموم که از پدرم کوچکتر بود اومد دید توی چه وضعی هست به پدرم گفت کاکه بازور که حل نمیشه بازم مقاومت میکنه من یه دکتر روانشناس دوستمه ازش میخوام بیاد باهاش حرف بزنه درست میشه کارش همینه بسپار به من....
فرداش دکتر آورد خونه یه پسری بود ابروهاش رو برداشته بود با ناز حرف میزد باورتون میشه پنکک زده بود؟
مثل دخترا حرف میزد....
نشست به پدرم گفت هیچ چیز با زور حل نمیشه با دیالوگ باید درستش کنیم...
✍🏼 دکتر داشت به پدرم مادرم میگفت که چه طوری باهاش رفتار کنن، پدرم گفت برو به برادرت بگو بیاد، رفتم به برادرم گفتم که دکتر اومده تعجب کرد گفت خیره ان شاءالله...
😄وقتی دکتر دید خندید سلام کرد نشست، دکتر گفت تو احسانی گفت بله گفت من دکتر فلانی از دانشگاه آزاد فلان جا هستم و پایی ابتدایی رو خوب و با کارنامه عالی گذراندم تو هر پنچ سال ابتدایی بهم جایزه دادن برادرم خندید گفت والله من دوران ابتدایی بد بود هر هفته مادرم میاومد مدرسه زمانتم بشه که بیرونم نکنن جایزه نمیگرفتم جایزه میدادم یا لگد بود یا مشت حالا خودت کدومش رو میخوای بدم خدمتت ؟
دکتر گفت من اصلا با خشونت موافق نیستم (یارو دیوونه بود بخدا) عموم گفت بریم سر اصل مطلب....
😄دکتر شروع کرد به حرف زدن از تکامل بشر حرف زد که از میمون درست شدیم، برادرم گفت صبر کن خواهر یه خودکار و کاغذ برام بیار دکتر گفت میخوای چیکار؟ گفت میخوام موشک درست کنم بفرستمت فضا دکتر داشت میترکید برادرم همش داشت عصبانیش میکرد...
دکتر شروع کرد به حرف زدن برادرم داشت یادداشت میکرد گفت دکتر تو 10 دقیقه حرف بزن و من 5 دقیقه باشه دکتر گفت خیلی به خودت میبالی دکتر داشت حرف میزد و برادرم داشت نکته میگرفت 10 دقیقه دکتر تموم شد برادرم گفت نوبت منه......
✍🏼بسمالله گفت و گفت بهم گوش کن میمون پسر میمون جدن در جد میمون...
☝️🏼پدرم گفت مودب باش گفت پدر جان چیزی نگفتم خودش داره میگه ما از میمون درست شدیم.....
دکتر گفت ولش کن... برادرم که چند سال بود کمونیست بود خوب بلد بود چی بگه و چی نگه وقتی داشت حرف میزد دکتر مثل آفتاب پرست داشت رنگ عوض میکرد داشت محکوم میشد برادرم خیلی با خون سردی حرف میزد...
پدرم داشت از خوشحالی میترکید که پسرش چه طوری داره با یه دکتر حرف میزنه...
ولی بروی خودش نیاورد برادرم داشت از جورج داروین حرف میزد که هیچ پوخی نبوده ولی بعد 4 دقیقه که دکتر رو محکوم کرد...
☺️گفت حالا بهم بگو ببینم هنوز میمونی یا بشر...؟ دکتر عصبانی شد گفت تورو باید دار زد میدون شهر باید تنبیهت کنن باید بکشنت...
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#ادامه_دارد_ان_شاءالله
#قسمت_ششم
اون شب وقتی رفتم پایین مادرم با پدرم دعواشون بود سر برادرم مادرم گفت اگر جگر_گوشم سردشه منم باید سردم باشه همه در و پنجره ها رو باز کرد...
🌪سرما از هر سوی میومد در عرض چند دقیقه خونه تبدیل شد به سردخونه ، پدر گفت من رو حرف خودم هستم تا بر نگرده از فکرش همین وضعه مادرم گفت احسانم مثل خودت لجبازاست، اگر تصمیمی بگیره تا آخر هست پدرم گفت پس ببینیم کی کم میاره...
خوب بود که ما لباس داشتیم ولی برادر بدون لباس تا ساعت 3 این وضعش بود که پدرم در و پنجره ها رو بست مادرم گفت چرا میبندی؟ بخدا باید احسانم بیاد پایین به زور اوردیمش پایین لباس پدرم تنش کردیم تمام بدنش سرد سرد بود طوری که اصلا گرمایی نداشت تا صبح پایین بود تا اینکه پدرم رفت شیشه ها رو جا انداخت...
به برادرم گفت برو بالا لباسهای منو در بیار باز شروع شد شادی صبح زود زنگ زد گفت چه خبر از احسان امشب همش خوابش رو میدیدم منم گریم گرفت نتوانستم حرف بزنم...
زود آمد خونمون وقتی از بالای در به برادرم نگاه کرد گفت این چرا لباس تنش نیست؟ گفتم چند روزه این طوریه...
پدرم گفت چرا اومدی اینجا؟
گفت دوست دارم (شادی دختر عموی بزرگم بود و یکی یه دونه کسی به خاطر عموم چیزی بهش نمیگفت)
گفت چرا احسان لباس تنش نیست پدرم گفت دیگه خرجشو نمیدم بزرگ شده برای خودش تصمیم میگیره منم خرجیش رو نمیدم... شادی گفت من میرم رفت بیرون بعد چند ساعت لباس نو خریده بود گفت اینار و با پول تو نخریدم حالا در رو باز کن...
😔در رو باز کرد برادرم بد جور سرماخوردگی گرفته بود با شادی وقتی که پدرم رفت بیرون بردیمش بیمارستان دکتر گفت باید بستری بشه هم به خاطر مچ پاش و هم به حاطر ضعف بدنش تو سرما که بدنش عفونت کرده بود...
✋🏼برادرم گفت نمیخواد میرم پیشه یه شکسته بند پامو درست میکنه ان شاءالله... پاشو جا آوردیم رفتیم خونه عموم که از پدرم کوچکتر بود اومد دید توی چه وضعی هست به پدرم گفت کاکه بازور که حل نمیشه بازم مقاومت میکنه من یه دکتر روانشناس دوستمه ازش میخوام بیاد باهاش حرف بزنه درست میشه کارش همینه بسپار به من....
فرداش دکتر آورد خونه یه پسری بود ابروهاش رو برداشته بود با ناز حرف میزد باورتون میشه پنکک زده بود؟
مثل دخترا حرف میزد....
نشست به پدرم گفت هیچ چیز با زور حل نمیشه با دیالوگ باید درستش کنیم...
✍🏼 دکتر داشت به پدرم مادرم میگفت که چه طوری باهاش رفتار کنن، پدرم گفت برو به برادرت بگو بیاد، رفتم به برادرم گفتم که دکتر اومده تعجب کرد گفت خیره ان شاءالله...
😄وقتی دکتر دید خندید سلام کرد نشست، دکتر گفت تو احسانی گفت بله گفت من دکتر فلانی از دانشگاه آزاد فلان جا هستم و پایی ابتدایی رو خوب و با کارنامه عالی گذراندم تو هر پنچ سال ابتدایی بهم جایزه دادن برادرم خندید گفت والله من دوران ابتدایی بد بود هر هفته مادرم میاومد مدرسه زمانتم بشه که بیرونم نکنن جایزه نمیگرفتم جایزه میدادم یا لگد بود یا مشت حالا خودت کدومش رو میخوای بدم خدمتت ؟
دکتر گفت من اصلا با خشونت موافق نیستم (یارو دیوونه بود بخدا) عموم گفت بریم سر اصل مطلب....
😄دکتر شروع کرد به حرف زدن از تکامل بشر حرف زد که از میمون درست شدیم، برادرم گفت صبر کن خواهر یه خودکار و کاغذ برام بیار دکتر گفت میخوای چیکار؟ گفت میخوام موشک درست کنم بفرستمت فضا دکتر داشت میترکید برادرم همش داشت عصبانیش میکرد...
دکتر شروع کرد به حرف زدن برادرم داشت یادداشت میکرد گفت دکتر تو 10 دقیقه حرف بزن و من 5 دقیقه باشه دکتر گفت خیلی به خودت میبالی دکتر داشت حرف میزد و برادرم داشت نکته میگرفت 10 دقیقه دکتر تموم شد برادرم گفت نوبت منه......
✍🏼بسمالله گفت و گفت بهم گوش کن میمون پسر میمون جدن در جد میمون...
☝️🏼پدرم گفت مودب باش گفت پدر جان چیزی نگفتم خودش داره میگه ما از میمون درست شدیم.....
دکتر گفت ولش کن... برادرم که چند سال بود کمونیست بود خوب بلد بود چی بگه و چی نگه وقتی داشت حرف میزد دکتر مثل آفتاب پرست داشت رنگ عوض میکرد داشت محکوم میشد برادرم خیلی با خون سردی حرف میزد...
پدرم داشت از خوشحالی میترکید که پسرش چه طوری داره با یه دکتر حرف میزنه...
ولی بروی خودش نیاورد برادرم داشت از جورج داروین حرف میزد که هیچ پوخی نبوده ولی بعد 4 دقیقه که دکتر رو محکوم کرد...
☺️گفت حالا بهم بگو ببینم هنوز میمونی یا بشر...؟ دکتر عصبانی شد گفت تورو باید دار زد میدون شهر باید تنبیهت کنن باید بکشنت...
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#ادامه_دارد_ان_شاءالله
👍1
#تا_خدا_فاصله_ای_نیست
#قسمت_هفتم
😁برادرم گفت دوکی تو با خشونت موافق نبودی گفت تو رو باید ادب کرد بلند شد که بره برادرم گفت صبر کن خواهر یه روسری براش بیار بخدا عیبه این جوری بره بیرون...
منم گفتم کاکه جان چادرم بیارم؟ گفت نه ایشون روشن فکرن همون روسری کافیه اینا میگن چادر برای پیرزنانه... دکتر رفت بیرون پدر و مادرم با عموم بدرقهش کردن همهش میگفتن دکتر ببخشید تا هال رفتن بیرون...
برادرم به بخاری چسپید گفتم کاکه جان خوب جوابشو دادی گفت این جور ادما رو باید عصبانی کنی وقتی عصبانی شدن کنترول شون رو از دست میدن و زودم محکوم میشن....
پدرم اومد داخل برادرم زود از بخاری فاصله گرفت پدرم گفت برو تو اتاقت برادرم گفت پدر جان برای گرفتن یه شیر تله موش نمیبرن پدرم گفت زبون درازی نکن برو وقتی رفت پدرم میخندید از خوشحالی....
✍🏼عصر رفتم بالا دیدم برادرم داشت ورزش میکرد گفتم چیکار میکنی گفت دو کار اول خودمو گرم میکنم بعدش برای مسابقه چند روز دیگه آماده میشم باید برم انتخابی تیم ملی هست باید قبول بشم... گفت شب که پدرم اومد بگو کارش دارم رفتم پایین دیدم مادرم آبگوشت داره میپزه برادرم عاشقش بود رفتم گفتم کاکه امشب آبگوشت داریم...
😋گفت آخ جون امشب چه شبی بشه برای شکمم ، وقت شام مادرم گفت براش ببرم پدرم گفت نمیخواد همون پنیر زیادشه (بخدا پدرم اینجوری نبود هیچ وقت خیلی دست دل باز بود به مال دنیا اصلا اهمیت نمیداد نمیدونم چرا این توری شده بود)مادرم عصبانی شد گفت آگه نخوره بخدا نمیزارم کسی لب بزنه همشو دور ریخت وقتی براش شام بردم هنوز در باز نکرده بودم گفت بیارش آن آبگوشتو مردم از گشنگی امشب چه شبی هست خجالت کشیدم که درو باز کردم وقتی نون پنیر دید مکس کرد گفت ایبی نداره اینم روزی خداهست گریه کردم گفت چرا گریه میکنی بابا شام تا سبکتر باشه بهتره....
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
💐 #ادامه_دارد_ان_شاءالله
#قسمت_هفتم
😁برادرم گفت دوکی تو با خشونت موافق نبودی گفت تو رو باید ادب کرد بلند شد که بره برادرم گفت صبر کن خواهر یه روسری براش بیار بخدا عیبه این جوری بره بیرون...
منم گفتم کاکه جان چادرم بیارم؟ گفت نه ایشون روشن فکرن همون روسری کافیه اینا میگن چادر برای پیرزنانه... دکتر رفت بیرون پدر و مادرم با عموم بدرقهش کردن همهش میگفتن دکتر ببخشید تا هال رفتن بیرون...
برادرم به بخاری چسپید گفتم کاکه جان خوب جوابشو دادی گفت این جور ادما رو باید عصبانی کنی وقتی عصبانی شدن کنترول شون رو از دست میدن و زودم محکوم میشن....
پدرم اومد داخل برادرم زود از بخاری فاصله گرفت پدرم گفت برو تو اتاقت برادرم گفت پدر جان برای گرفتن یه شیر تله موش نمیبرن پدرم گفت زبون درازی نکن برو وقتی رفت پدرم میخندید از خوشحالی....
✍🏼عصر رفتم بالا دیدم برادرم داشت ورزش میکرد گفتم چیکار میکنی گفت دو کار اول خودمو گرم میکنم بعدش برای مسابقه چند روز دیگه آماده میشم باید برم انتخابی تیم ملی هست باید قبول بشم... گفت شب که پدرم اومد بگو کارش دارم رفتم پایین دیدم مادرم آبگوشت داره میپزه برادرم عاشقش بود رفتم گفتم کاکه امشب آبگوشت داریم...
😋گفت آخ جون امشب چه شبی بشه برای شکمم ، وقت شام مادرم گفت براش ببرم پدرم گفت نمیخواد همون پنیر زیادشه (بخدا پدرم اینجوری نبود هیچ وقت خیلی دست دل باز بود به مال دنیا اصلا اهمیت نمیداد نمیدونم چرا این توری شده بود)مادرم عصبانی شد گفت آگه نخوره بخدا نمیزارم کسی لب بزنه همشو دور ریخت وقتی براش شام بردم هنوز در باز نکرده بودم گفت بیارش آن آبگوشتو مردم از گشنگی امشب چه شبی هست خجالت کشیدم که درو باز کردم وقتی نون پنیر دید مکس کرد گفت ایبی نداره اینم روزی خداهست گریه کردم گفت چرا گریه میکنی بابا شام تا سبکتر باشه بهتره....
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
💐 #ادامه_دارد_ان_شاءالله
❤1👏1
#تا_خدا_فاصله_ای_نیست
#قسمت_هشتم
کاکم بهم گفت پدرم رو صدا کن کارش دارم رفتم صداش زدم با هم رفتیم بالا برادرم گفت پدرجان چند روزه دیگه مسابقه کشوری هست برای انتخاب تیم ملی میرم بهت قول میدم که اول بشم رو سفیدت کنم پدرم گفت تو رو سیام نکن نمیخوام روسفیدم کنی ...
😔کاکم گفت آخه چیکار کردم بخدا قسم کار بدی نکردم، پدر بزار برم بخدا تو این شهر سر بلندت میکنم من چند ماهه خودمو آماده کردم برای این مسابقه بزار برم....
پدرم گفت نمیزارم بری تموم....
✍🏼برادرم فرداش گفت تو به فرهاد (پسر عموم) بگو اسممو بنویسه شاید پدرم راضی شد تا آنموقه...
صبح برادرم صدام زد گفت برام چایی بیار خیلی سردمه وقتی بردم آنقدر سردش بود که چایی به اون داغی رو یه جا خورد گفت که به پدر نگم براش چایی آوردم دوست نداشت که کسی بدونه...
خلاصه روزا میگذشت تا شب مسابقه میرم برادرم گفت پدر جان تور خدا بزار برم بخدا میرم آسیا با سربلندی...
☝️🏼پدرم گفت امکان نداره بزارم... بعد دوروزه فرهاد از مسابقه برگشت شبش آمدن خونه ما که نمک بپاشن به زخم برادرم و همه دور فرهاد رو گرفتن و از خودش تعریف میکرد منم داشتم دق میکردم رفتم بالا برادرم گفت چه خبره این سر صدا برای چیه؟
گفتم که فرهاد مقام آورده همه عموهام اینجا هستن برای تشویقش ؛ خیلی خوشحال شد گفت برام صداش کن بهش تبریک بگم به فرهاد گفتم که کاکم صدات میزنه عموم که شنید گفت کجا منم میام.. به فرهاد گفت هر چی گفت بزن تو ذوقش بهش روی خوش نشون ندی.. اومد و گفت چیه احسان چی میخوای...؟ برادرم گفت اومدی مرد میدون؟ مسابقه چه طور بود؟ چند تا رو بردی؟ چیکار کردی؟ بهت تبریک میگم.. از خوشحالی نمیدونست کدوم سوال رو اول بپرسه، فرهاد گفت من احتیاجی به تبریک گفتن تو ندارم برادرم ساکت شد بعد مکث زیاد گفت فرهاد تو هم..؟ فرهاد گفت اره مگه من چمه یه زمانی پسر عموم بودیم ولی الان هیچم نیستی...
برادرم خیلی ناراحت شد گفت برات دعا میکنم که خدا نور ایمان بهت بده ان شاءالله... فرهاد گفت تو بیعرضه هستی هیچ وقت به پای من نمیرسی...
خیلی ناراحت شد برادرم گفت یادته پارسال فینال با هم مسابقه دادیم و نتکوتت کردم و مقامم رو پاره کردم و گفتم مریضم تا پیش عموم ضایع نشی...
عموم گفت دروغ میگی گفت بیا این سی دی مسابقه به کسی نشونش ندادم عموم سی دی رو گرفت و گذاشت و همه دیدن...
فرهاد بدجور حالش گرفته شد و دوید بالا به برادرم خیییلی فحش داد...
برادرم همش میگفت آروم باش تا اینکه فرهاد به قرآن فحش داد....
برادرم گفت اگرمردی در و باز کن... هیچجوری آروم نمیشد شروع کرد به مشت زدن به در و صدای ترکخوردن در میاومد... پدرم اومد در رو باز کرد برادرم خواست بیاد بیرون پدرم نذاشت و بهش سیلی زد برادرم شوکه شد آخه بخدا قسم تا حالا پدرم دست روی هیچ کداممون بالا نبرده...
مادرم اومد پیش برادرم گفت چکار میکنی مرد این چه طرز تربیت است خودتم میدونی از همه عاقل تر است شما دارید دیوانه اش میکنید ؟ و همه رفتن...
برادرم گفت مادر میرم بیرون با فرهاد یه کاری دارم زود میام بخدا.. مادرم گفت میخوای برای بزنیش؟ گفت بخدا طوری میزنم مثل سگ واق واق کند...
مادرم گفت پاتو از این در بزاری بیرون باهات حرف نمیزنم....
😔برادرمبا ناراحتی گفت آخه مگه من بچه هستم که اینطوری رفتار میکنید منو زندانی کردید هیچی نگفتم بهم یه وعده غذا میدید قبول کردم ولی بخدا قسم قبولنمیکنم کسیبه قرآن توهین کند...مادرم در رو بست و اومد پایین...
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
💐#ادامه_دارد_ان_شاءالله
#قسمت_هشتم
کاکم بهم گفت پدرم رو صدا کن کارش دارم رفتم صداش زدم با هم رفتیم بالا برادرم گفت پدرجان چند روزه دیگه مسابقه کشوری هست برای انتخاب تیم ملی میرم بهت قول میدم که اول بشم رو سفیدت کنم پدرم گفت تو رو سیام نکن نمیخوام روسفیدم کنی ...
😔کاکم گفت آخه چیکار کردم بخدا قسم کار بدی نکردم، پدر بزار برم بخدا تو این شهر سر بلندت میکنم من چند ماهه خودمو آماده کردم برای این مسابقه بزار برم....
پدرم گفت نمیزارم بری تموم....
✍🏼برادرم فرداش گفت تو به فرهاد (پسر عموم) بگو اسممو بنویسه شاید پدرم راضی شد تا آنموقه...
صبح برادرم صدام زد گفت برام چایی بیار خیلی سردمه وقتی بردم آنقدر سردش بود که چایی به اون داغی رو یه جا خورد گفت که به پدر نگم براش چایی آوردم دوست نداشت که کسی بدونه...
خلاصه روزا میگذشت تا شب مسابقه میرم برادرم گفت پدر جان تور خدا بزار برم بخدا میرم آسیا با سربلندی...
☝️🏼پدرم گفت امکان نداره بزارم... بعد دوروزه فرهاد از مسابقه برگشت شبش آمدن خونه ما که نمک بپاشن به زخم برادرم و همه دور فرهاد رو گرفتن و از خودش تعریف میکرد منم داشتم دق میکردم رفتم بالا برادرم گفت چه خبره این سر صدا برای چیه؟
گفتم که فرهاد مقام آورده همه عموهام اینجا هستن برای تشویقش ؛ خیلی خوشحال شد گفت برام صداش کن بهش تبریک بگم به فرهاد گفتم که کاکم صدات میزنه عموم که شنید گفت کجا منم میام.. به فرهاد گفت هر چی گفت بزن تو ذوقش بهش روی خوش نشون ندی.. اومد و گفت چیه احسان چی میخوای...؟ برادرم گفت اومدی مرد میدون؟ مسابقه چه طور بود؟ چند تا رو بردی؟ چیکار کردی؟ بهت تبریک میگم.. از خوشحالی نمیدونست کدوم سوال رو اول بپرسه، فرهاد گفت من احتیاجی به تبریک گفتن تو ندارم برادرم ساکت شد بعد مکث زیاد گفت فرهاد تو هم..؟ فرهاد گفت اره مگه من چمه یه زمانی پسر عموم بودیم ولی الان هیچم نیستی...
برادرم خیلی ناراحت شد گفت برات دعا میکنم که خدا نور ایمان بهت بده ان شاءالله... فرهاد گفت تو بیعرضه هستی هیچ وقت به پای من نمیرسی...
خیلی ناراحت شد برادرم گفت یادته پارسال فینال با هم مسابقه دادیم و نتکوتت کردم و مقامم رو پاره کردم و گفتم مریضم تا پیش عموم ضایع نشی...
عموم گفت دروغ میگی گفت بیا این سی دی مسابقه به کسی نشونش ندادم عموم سی دی رو گرفت و گذاشت و همه دیدن...
فرهاد بدجور حالش گرفته شد و دوید بالا به برادرم خیییلی فحش داد...
برادرم همش میگفت آروم باش تا اینکه فرهاد به قرآن فحش داد....
برادرم گفت اگرمردی در و باز کن... هیچجوری آروم نمیشد شروع کرد به مشت زدن به در و صدای ترکخوردن در میاومد... پدرم اومد در رو باز کرد برادرم خواست بیاد بیرون پدرم نذاشت و بهش سیلی زد برادرم شوکه شد آخه بخدا قسم تا حالا پدرم دست روی هیچ کداممون بالا نبرده...
مادرم اومد پیش برادرم گفت چکار میکنی مرد این چه طرز تربیت است خودتم میدونی از همه عاقل تر است شما دارید دیوانه اش میکنید ؟ و همه رفتن...
برادرم گفت مادر میرم بیرون با فرهاد یه کاری دارم زود میام بخدا.. مادرم گفت میخوای برای بزنیش؟ گفت بخدا طوری میزنم مثل سگ واق واق کند...
مادرم گفت پاتو از این در بزاری بیرون باهات حرف نمیزنم....
😔برادرمبا ناراحتی گفت آخه مگه من بچه هستم که اینطوری رفتار میکنید منو زندانی کردید هیچی نگفتم بهم یه وعده غذا میدید قبول کردم ولی بخدا قسم قبولنمیکنم کسیبه قرآن توهین کند...مادرم در رو بست و اومد پایین...
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
💐#ادامه_دارد_ان_شاءالله
❤1
#تا_خدا_فاصله_ای_نیست
#قسمت_نهم
✍🏼یه روز پدرم به مادرم گفت با احسان #حرف بزن به حرف تو گوش میده که دست برداره بهش فشار بیار ؛ وگرنه برادرام (عموهام) گفتن دیگه طاقت حرف های مردم رو نداریم و یه بلای به سر احسان میاریم...
😔مادر گفت این چه حرفیه مگه بچه اوناست یا تو؟ حق ندارن بهش دست بزنن ، پدرم گفت خودت میدونی ما شش برادر همیشه پشت هم بودیم و حرمت بزرگتر رو گرفتیم اونا اختیار تمام زندگی منو دارن...
🔹مادرم گفت پس من چی من هیچ حقی ندارم...؟ نه بخدا نمیزارم کسی بهش دست بزنه مگه من مردم....
مادرم با داداشم حرف میزد که بسه دیگه
دست برداره برادرم گفت از چی مادر؟ بخدا مثل شما دارم نماز میخونم فقط همین و پایبند به سنت...
مادرم یه روز بهش گفت اگر دست بر نداری حلالت نمیکنم اومد بیرون از اتاقش برادرم گفت مادر این چه حرفیه آخه شوخی کردی درسته؟
بیا بهم بگو که شوخی کردی آخه فدات بشم اگر تو حلالم نکنی من پیش خدا روسیاه هستم چی بگم مادر توروخدا بگو که شوخی میکنی مادر تور خدا بیا بگو حلالت میکنم گریه میکرد...
مادرم هم پشت در داشت گریه میکرد گفت خدایا خودت میدونی که چقدر ازش راضی هستم تو هم ازش راضی باش من حلالش میکنم فقط میخوام بلایی به سرش نیاد....
ظهرش مادرم گفت زن داییت مریضه میرم پیشش زود میام هواست به احسان باشه تا وقت نماز مغرب که مادرم زنگ زد گفت برای شام نمیام دایت نمیزاره شب بعد شام همه عموهام اومدن بجز پدر شادی که رفته بود مسافرت کاری اصلا از این اوضاع خبر نداشت....
😭آون شب بدترین شب زندگیم بود بخدا... همه رفتن اتاق برادرم بجز من و پدرم که پایین بودیم....
داشتن حرف میزدن کم کم صداشون رفت بالا برادرم با صدای بلند گفت به حرمت پدرم چیزی بهتون نمیگم حرمت خودتون رو نگهدارید
😔تا اینکه شروع کردن به زدنش وقتی درو باز کردن از راه پله انداختنش پایین تمام صورتش خونی بود به زور ریششو تراشیده بودن من فقط گریه میکردم بردنش تو حمام سر تا پاشو خیس کردن عموم با عصا زد به سرش که خون تمام زمینو گرفت بعد بردنش حیاط اون شب سرد زمستان با شیلنگ زدنش وقتی اولین ضربه رو زدن فریاد زد پدرجان...
😔پدرم منو هل داد تو گفت برو تو خودشم اومد تو انگار دوست نداشت ببینه ؛ وفتی یاد حرفای اون شب برادرم میافتم جگرم آب میشه... پدرم از پنجره نگاهش میکردم گریه میکرد میگفتم تور خدا نزنیدش... برادرم فریاد میزد پدرجان کجایی منم پدرجان توروخدا بیا بیرون یادته کولم میکردی میگفتی هر کی دست روت بلند کنه دستاشو میشکنم... پدرجان کجایی اگر تو بگی هر چهار تاشونو میزنم....
😡عموم گفت منو میزنی؟ میخوای منو بزنی؟ بیشتر عصبانی شد داشت محکم تر میزدش برادرم همش پدرم و صدا میکرد....
پدرم گوشاش رو گرفته بود گریه میکرد ؛ بهش گفتم بخدا ناپدری از تو بهتره مگه بچت نیست چرا چیزی بهشون نمیگی...
رفتم بیرون گفتم بسه دیگه نزنیدش توروخدا بسه ولی هُلم دادن که منم بزنن برادرم خودش رو کشید روم گفت برو تو... گوشه شیلنگ بهم خورد بخدا تا یه هفته درد داشت جاش...
😔آنقدر زدنش که به زور نفس میکشید همه همسایه ها از پنجره نگاه میکردن ولی کسی نبود که چیزی بگه انگار مردی نبود که بیاد چیزی بهشون بگه...
😭بعد با پای برهنه بیرونش کردن گفتن حق نداری برگردی آمدن تو به پدرم گفتن برادر ما نیستی اگر راش بدی خونه و رفتن... من فقط گریه میکردم وقتی مادرم با داییم اومدن مادرم تا رسید راه راهرو گفت این چه ریخته زمین...!؟
😔گفتم خون احسانه کجا بودی که بیرونش کردن تا اینو گفتم بیهوش شد پدرم به صورتش آب زد به هوش که اومد گیج بود پدر گریه میکرد میگفت چت شده فدات شم چرا افتادی؟
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
ان شاالله ادامه دارد...
#قسمت_نهم
✍🏼یه روز پدرم به مادرم گفت با احسان #حرف بزن به حرف تو گوش میده که دست برداره بهش فشار بیار ؛ وگرنه برادرام (عموهام) گفتن دیگه طاقت حرف های مردم رو نداریم و یه بلای به سر احسان میاریم...
😔مادر گفت این چه حرفیه مگه بچه اوناست یا تو؟ حق ندارن بهش دست بزنن ، پدرم گفت خودت میدونی ما شش برادر همیشه پشت هم بودیم و حرمت بزرگتر رو گرفتیم اونا اختیار تمام زندگی منو دارن...
🔹مادرم گفت پس من چی من هیچ حقی ندارم...؟ نه بخدا نمیزارم کسی بهش دست بزنه مگه من مردم....
مادرم با داداشم حرف میزد که بسه دیگه
دست برداره برادرم گفت از چی مادر؟ بخدا مثل شما دارم نماز میخونم فقط همین و پایبند به سنت...
مادرم یه روز بهش گفت اگر دست بر نداری حلالت نمیکنم اومد بیرون از اتاقش برادرم گفت مادر این چه حرفیه آخه شوخی کردی درسته؟
بیا بهم بگو که شوخی کردی آخه فدات بشم اگر تو حلالم نکنی من پیش خدا روسیاه هستم چی بگم مادر توروخدا بگو که شوخی میکنی مادر تور خدا بیا بگو حلالت میکنم گریه میکرد...
مادرم هم پشت در داشت گریه میکرد گفت خدایا خودت میدونی که چقدر ازش راضی هستم تو هم ازش راضی باش من حلالش میکنم فقط میخوام بلایی به سرش نیاد....
ظهرش مادرم گفت زن داییت مریضه میرم پیشش زود میام هواست به احسان باشه تا وقت نماز مغرب که مادرم زنگ زد گفت برای شام نمیام دایت نمیزاره شب بعد شام همه عموهام اومدن بجز پدر شادی که رفته بود مسافرت کاری اصلا از این اوضاع خبر نداشت....
😭آون شب بدترین شب زندگیم بود بخدا... همه رفتن اتاق برادرم بجز من و پدرم که پایین بودیم....
داشتن حرف میزدن کم کم صداشون رفت بالا برادرم با صدای بلند گفت به حرمت پدرم چیزی بهتون نمیگم حرمت خودتون رو نگهدارید
😔تا اینکه شروع کردن به زدنش وقتی درو باز کردن از راه پله انداختنش پایین تمام صورتش خونی بود به زور ریششو تراشیده بودن من فقط گریه میکردم بردنش تو حمام سر تا پاشو خیس کردن عموم با عصا زد به سرش که خون تمام زمینو گرفت بعد بردنش حیاط اون شب سرد زمستان با شیلنگ زدنش وقتی اولین ضربه رو زدن فریاد زد پدرجان...
😔پدرم منو هل داد تو گفت برو تو خودشم اومد تو انگار دوست نداشت ببینه ؛ وفتی یاد حرفای اون شب برادرم میافتم جگرم آب میشه... پدرم از پنجره نگاهش میکردم گریه میکرد میگفتم تور خدا نزنیدش... برادرم فریاد میزد پدرجان کجایی منم پدرجان توروخدا بیا بیرون یادته کولم میکردی میگفتی هر کی دست روت بلند کنه دستاشو میشکنم... پدرجان کجایی اگر تو بگی هر چهار تاشونو میزنم....
😡عموم گفت منو میزنی؟ میخوای منو بزنی؟ بیشتر عصبانی شد داشت محکم تر میزدش برادرم همش پدرم و صدا میکرد....
پدرم گوشاش رو گرفته بود گریه میکرد ؛ بهش گفتم بخدا ناپدری از تو بهتره مگه بچت نیست چرا چیزی بهشون نمیگی...
رفتم بیرون گفتم بسه دیگه نزنیدش توروخدا بسه ولی هُلم دادن که منم بزنن برادرم خودش رو کشید روم گفت برو تو... گوشه شیلنگ بهم خورد بخدا تا یه هفته درد داشت جاش...
😔آنقدر زدنش که به زور نفس میکشید همه همسایه ها از پنجره نگاه میکردن ولی کسی نبود که چیزی بگه انگار مردی نبود که بیاد چیزی بهشون بگه...
😭بعد با پای برهنه بیرونش کردن گفتن حق نداری برگردی آمدن تو به پدرم گفتن برادر ما نیستی اگر راش بدی خونه و رفتن... من فقط گریه میکردم وقتی مادرم با داییم اومدن مادرم تا رسید راه راهرو گفت این چه ریخته زمین...!؟
😔گفتم خون احسانه کجا بودی که بیرونش کردن تا اینو گفتم بیهوش شد پدرم به صورتش آب زد به هوش که اومد گیج بود پدر گریه میکرد میگفت چت شده فدات شم چرا افتادی؟
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
ان شاالله ادامه دارد...
❤2👍1
#تا_خدا_فاصله_ای_نیست
#قسمت_دهم
مادرم گفت ولم کن نمیخوام ببینمت... پسرم کجاست دستشو میمالید به خون میگفت این خون احسان منه... بلند شد رفت بیرون دنبالش رفتیم که چشمش خورد به کفش برادرم گفتم مادر بخدا این بیرحمها با پای برهنه بیرونش کردن به عموهام فحش میداد میگفت الهی سیاه بپوشم براتون الهی رو قبرتون بشینم... پسرم کجاست؟ پاره تنم همه کسم....
الهی تک تک بچه هاتونو با کفن ببینم به پدرم گفت تو چه مردی هستی..؟ به تو هم میگن مرد؟ نامردی من زن تو هستم یا برادرت؟ پدرم گفت بسه دیگه تمومش کن... مادرم گفت بس کنم؟ بخدا ازت طلاق میگیرم پدرم گفت حق نداری اینو بگی ما قسم خوردیم.....
😔مادرم با پای برهنه رفت تو کوچه داشت میرفت دنبال برادرم گریه میکرد برادرم رو صدا میزد بزور با پدرم آوردیمش ولی تو حیاط داشت گریه میکرد راه میرفت که خون قرمز رو برفها رو دید روشون دراز کشید داشت برفها رو به سینش میمالید و گریه میکرد؛ که بیهوش شد نتوانستم به هوشش بیاریم...
وقتی بردیمش بیمارستان دکترا گفتن حمله قلبی هست بستریش کردن بعد چند ساعت به هوش اومد پدرم اومد پیشش مادرم گفت برو بیرون نمیخوام ببینمت... ( باورم نمیشد بخدا پدر ومادرم تا حالا نشده بود یه دفعه صداشون و رو هم ببرن بالا) پدرم گفت خودتو ناراحت نکن پیداش میکنم برات بخدا میرم میگردم که پیداش کنم ؛ بچه که نیست خودش میاد....
😔همه عموهام اومدن بیمارستان به خاطر مادرم خیلی ناراحت بودن چون مادرم بیش از حد به عموهام احترام میزاشت ؛ همیشه میگفت از برادر برام عزیز تر هستن...
بزور از پرستار اجازه گرفتن اومدن تو به مادرم نگاه کردن گفتن زن داداش چت شده؟ مادرم که بزور حرف میزد گفت برید بیرون نمیخوام ببینمتون من چه بدی در حق شما کردم که پسر منو بیرون کردید..؟
عموم گفت بخدا از خواهر برامون بهتر بودی ولی بخدا احسان و دوست داریم بخدا به فکرش هستیم الان تنبیه بشه بهتره تا اینکه فردا از دست بره که پشیمانی فایدهای نداره...
😔مادرم گفت نمیبخشمتون بخدا قسم برید بیرون دیگه هیچ حرفی ندارم با شما برید که نمیخوام تو روتون وایستم....
بعد از یه هفته مادرم از بیمارستان مرخص شد ولی از کاکم هیچ خبری نبود مادرم تو این هفته حتی یک کلمه با پدرم حرف نزده بود پدرم بد جور شکسته شده بود مادرم از اون بدتر شب روز داشت گریه میکرد...
روزی بعد ظهر که پدرم از سر کار برگشت وضو گرفت که نماز ظهر بخونه مادرم بهش گفت توروخدا روت میشه نماز بخونی...؟ توروخدا روت میشه رو به خدا بایستی...؟ چطور میتونی دعا کنی...؟
😔الان پسرت کجاست ؟ نشناختن یادته وقتی به دنیا آمد سه شبانه روز فامیلاتو نون میدادی میگفتی پسر دار شدم دیگه پشتم گرمه... میگفتی دیگه تو مجلس سرم بلنده ، یادته اگه بیمار بود تو شب زمستان چند تا کوه کولت کردی تا برسونیش بیمارستان....
😭پدرم گفت نمک به زخمم نپاش بخدا از وقتی رفته انگار بی روح شدم بخدا نفس کشیدن برام سخته روزی صد بار آرزوی مرگ دارم از یه طرف پسرم و از یه طرف برادرام......
خودت میدونی که ما رو حرف بزرگتر حرف نمیزنیم مادرم گفت اگر بچه خودشون بود این کارو میکردن بهم بگو؟؟؟؟
سر کدوم کارش بیرونش کردید؟ چه کار بدی کرده بود وقتی از بی خدایی میگفت همتون ساکت بودید حالا که از حق میگه قبولش ندارید...
روزا همین طور با نارحتی میگذشت تا چند هفته کسی از برادرم خبری نداشت مادرم روز به روز داشت مریض تر میشد.....
بعد از 3 هفته یکی از فامیلای دور به خونمون زنگ زد گفت که شوهرم احسان رو دیده مادرم از خوشحالی داشت بیهوش میشد....
گفت که تو میدان کارگرا وقتی شوهرم رفته که کارگر بگیره برای خونمون اونو دیده که احسان ازش دوری کرده.....
☀️با مادرم صبح زود رفتیم آنجا عکسشو بردیم مادرم مثل گداها از همه سوال میکرد که دیدنش ولی کس نمیدونست....
با التماس و خواهش مادرم تو تاکسی از راننده تاکسی و مغازه دار میپرسید ولی کسی ندیده بودش فرداش هم دوباره رفتیم پرسو جو شروع کردیم که یه پیرمرد گفت دیدمش یه روز باهم کار کردیم...
وقتی اصرار کردیم که کجا بود گفت دلیلی نداره بهتون بگم اصلا شما کی هستید ؟
😭مادرم مثل بچه ها جلوش نشست گریه می.کرد گفت پدر جان بخدا پسرمه منم مثل دخترت بهم بگو کجا دیدیش....؟
وقتی سرمو بالا کردم همه دورمون رو گرفته بودن گفتم مادر بلند شو عیبه همه دارن نگامون میکنن...
ولی به کسی توجهی نداشت فقط اون پیرمرد التماس میکرد که بهش بگه احسان کجاست....
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
💐#ادامه_دارد_ان_شاءالله
#قسمت_دهم
مادرم گفت ولم کن نمیخوام ببینمت... پسرم کجاست دستشو میمالید به خون میگفت این خون احسان منه... بلند شد رفت بیرون دنبالش رفتیم که چشمش خورد به کفش برادرم گفتم مادر بخدا این بیرحمها با پای برهنه بیرونش کردن به عموهام فحش میداد میگفت الهی سیاه بپوشم براتون الهی رو قبرتون بشینم... پسرم کجاست؟ پاره تنم همه کسم....
الهی تک تک بچه هاتونو با کفن ببینم به پدرم گفت تو چه مردی هستی..؟ به تو هم میگن مرد؟ نامردی من زن تو هستم یا برادرت؟ پدرم گفت بسه دیگه تمومش کن... مادرم گفت بس کنم؟ بخدا ازت طلاق میگیرم پدرم گفت حق نداری اینو بگی ما قسم خوردیم.....
😔مادرم با پای برهنه رفت تو کوچه داشت میرفت دنبال برادرم گریه میکرد برادرم رو صدا میزد بزور با پدرم آوردیمش ولی تو حیاط داشت گریه میکرد راه میرفت که خون قرمز رو برفها رو دید روشون دراز کشید داشت برفها رو به سینش میمالید و گریه میکرد؛ که بیهوش شد نتوانستم به هوشش بیاریم...
وقتی بردیمش بیمارستان دکترا گفتن حمله قلبی هست بستریش کردن بعد چند ساعت به هوش اومد پدرم اومد پیشش مادرم گفت برو بیرون نمیخوام ببینمت... ( باورم نمیشد بخدا پدر ومادرم تا حالا نشده بود یه دفعه صداشون و رو هم ببرن بالا) پدرم گفت خودتو ناراحت نکن پیداش میکنم برات بخدا میرم میگردم که پیداش کنم ؛ بچه که نیست خودش میاد....
😔همه عموهام اومدن بیمارستان به خاطر مادرم خیلی ناراحت بودن چون مادرم بیش از حد به عموهام احترام میزاشت ؛ همیشه میگفت از برادر برام عزیز تر هستن...
بزور از پرستار اجازه گرفتن اومدن تو به مادرم نگاه کردن گفتن زن داداش چت شده؟ مادرم که بزور حرف میزد گفت برید بیرون نمیخوام ببینمتون من چه بدی در حق شما کردم که پسر منو بیرون کردید..؟
عموم گفت بخدا از خواهر برامون بهتر بودی ولی بخدا احسان و دوست داریم بخدا به فکرش هستیم الان تنبیه بشه بهتره تا اینکه فردا از دست بره که پشیمانی فایدهای نداره...
😔مادرم گفت نمیبخشمتون بخدا قسم برید بیرون دیگه هیچ حرفی ندارم با شما برید که نمیخوام تو روتون وایستم....
بعد از یه هفته مادرم از بیمارستان مرخص شد ولی از کاکم هیچ خبری نبود مادرم تو این هفته حتی یک کلمه با پدرم حرف نزده بود پدرم بد جور شکسته شده بود مادرم از اون بدتر شب روز داشت گریه میکرد...
روزی بعد ظهر که پدرم از سر کار برگشت وضو گرفت که نماز ظهر بخونه مادرم بهش گفت توروخدا روت میشه نماز بخونی...؟ توروخدا روت میشه رو به خدا بایستی...؟ چطور میتونی دعا کنی...؟
😔الان پسرت کجاست ؟ نشناختن یادته وقتی به دنیا آمد سه شبانه روز فامیلاتو نون میدادی میگفتی پسر دار شدم دیگه پشتم گرمه... میگفتی دیگه تو مجلس سرم بلنده ، یادته اگه بیمار بود تو شب زمستان چند تا کوه کولت کردی تا برسونیش بیمارستان....
😭پدرم گفت نمک به زخمم نپاش بخدا از وقتی رفته انگار بی روح شدم بخدا نفس کشیدن برام سخته روزی صد بار آرزوی مرگ دارم از یه طرف پسرم و از یه طرف برادرام......
خودت میدونی که ما رو حرف بزرگتر حرف نمیزنیم مادرم گفت اگر بچه خودشون بود این کارو میکردن بهم بگو؟؟؟؟
سر کدوم کارش بیرونش کردید؟ چه کار بدی کرده بود وقتی از بی خدایی میگفت همتون ساکت بودید حالا که از حق میگه قبولش ندارید...
روزا همین طور با نارحتی میگذشت تا چند هفته کسی از برادرم خبری نداشت مادرم روز به روز داشت مریض تر میشد.....
بعد از 3 هفته یکی از فامیلای دور به خونمون زنگ زد گفت که شوهرم احسان رو دیده مادرم از خوشحالی داشت بیهوش میشد....
گفت که تو میدان کارگرا وقتی شوهرم رفته که کارگر بگیره برای خونمون اونو دیده که احسان ازش دوری کرده.....
☀️با مادرم صبح زود رفتیم آنجا عکسشو بردیم مادرم مثل گداها از همه سوال میکرد که دیدنش ولی کس نمیدونست....
با التماس و خواهش مادرم تو تاکسی از راننده تاکسی و مغازه دار میپرسید ولی کسی ندیده بودش فرداش هم دوباره رفتیم پرسو جو شروع کردیم که یه پیرمرد گفت دیدمش یه روز باهم کار کردیم...
وقتی اصرار کردیم که کجا بود گفت دلیلی نداره بهتون بگم اصلا شما کی هستید ؟
😭مادرم مثل بچه ها جلوش نشست گریه می.کرد گفت پدر جان بخدا پسرمه منم مثل دخترت بهم بگو کجا دیدیش....؟
وقتی سرمو بالا کردم همه دورمون رو گرفته بودن گفتم مادر بلند شو عیبه همه دارن نگامون میکنن...
ولی به کسی توجهی نداشت فقط اون پیرمرد التماس میکرد که بهش بگه احسان کجاست....
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
💐#ادامه_دارد_ان_شاءالله
😢1
🌴 خداوند متعال میفرماید:
﷽" وَ یَسْأَلُونَکَ عَنِ الْمَحِیضِ قُلْ هُوَ أَذًی فَاعْتَزِلُوا النِّسَاءَ فِی الْمَحِیضِ وَ لَا تَقْرَبُوهُنَّ حَتَّیٰ یَطْهُرْنَ فَإِذَا تَطَهَّرْنَ فَأْتُوهُنَّ مِنْ حَیْثُ أَمَرَکُمُ اللَّهُ إِنَّ اللَّهَ یُحِبُّ التَّوَّابِینَ وَ یُحِبُّ الْمُتَطَهِّرِینَ " ﴿ بقره ۲۲۲ ﴾
«و از تو درباره حیض میپرسند، بگو: آن اذی است پس در مدت حیض از زنان کناره بگیرید» (مراد از این کناره گیری، ترک مقاربت جنسی است، نه ترک همنشینی یا لمس کردن و مداعبه) «و با آنان نزدیکی نکنید تا پاک شوند» (و پاکی شان با قطع شدن خون حیض است) «پس چون پاک شدند» (و به آب غسل کردند، با آنان نزدیکی نمایید) «از همانجا که اللهﷻ به شما فرمان داده است، با آنان آمیزش کنید» (و آن فرج زن است نه مقعد زن) «اللهﷻ توبه کاران و پاک شوندگان را دوست میدارد»
دوره پاکی وقتی شروع خواهد شد که خون حیض بند شود و سپس غسل کند، چه عادت ماهانه در هر ماه کمتر شود و چه بیشتر شود، زیرا معمولا مدت عادت ماهانه از 3 تا 15 روز ممکن است طول بکشد پس معیار به زمان پاک شدن است نه کم و بیش شدن عادت ماهانه، و اگر یک زن از حیض پاک شد ولی دوباره پس از چند روز خون آمد این حیض محسوب میشود اگر چه کمتر از یک ماه نیز باشد مگر اینکه خون در طول ماه بصورت مستمر بیاید که این خود حکم جداگانه ای دارد و مستحاضه نام دارد که نوعی مریضی بشمار میرود.
اما در مورد تلاوت قرآن کریم برای حائض، علماء در این مورد اختلاف نظر دارند، جمهور علماء قرائت قرآن را در حال حیض حرام میدانند، مگر اینکه جملاتی را بعنوان دعاء بیان کند که در قرآن ذکر شده باشد ولی منظورش دعاء باشد نه قرائت قرآن، مانند گفتن بسم الله الرحمن الرحیم، إنا لله و إنا إلیه راجعون، ربنا آتنا فی الدنیا حسنة …، و از این قبیل دعاها، در حالیکه برخی دیگر از علماء من جمله امام مالک و روایتی از احمد بن حنبل، و شیخ الإسلام ابن تیمیه و غیره، قرائت قرآن برای حائض جائز میدانند.
بطور خلاصه ، اگر زن حائض قصد قرائت قرآن داشته باشد اشکالی نیست ولی قرآن را لمس نکند، بلکه با دستکش و یا یا پارچه ای تمیز قرآن را بردارد و یا اوراق مصحف را با چوب و یا مداد ورق بزند.
ولی در مورد سایر اذکار که غیر از تلاوت قرآن کریم باشد اشکال و اختلافی بین علماء نیست، مانند تسبیح و تحمید و دعاء کردن با ذکر اسماء و صفات خداوند متعال و یا دعاهایی که در قرآن کریم بیان شده باشد ولی منظورش دعاء باشد نه قرائت قرآن.🌴الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
﷽" وَ یَسْأَلُونَکَ عَنِ الْمَحِیضِ قُلْ هُوَ أَذًی فَاعْتَزِلُوا النِّسَاءَ فِی الْمَحِیضِ وَ لَا تَقْرَبُوهُنَّ حَتَّیٰ یَطْهُرْنَ فَإِذَا تَطَهَّرْنَ فَأْتُوهُنَّ مِنْ حَیْثُ أَمَرَکُمُ اللَّهُ إِنَّ اللَّهَ یُحِبُّ التَّوَّابِینَ وَ یُحِبُّ الْمُتَطَهِّرِینَ " ﴿ بقره ۲۲۲ ﴾
«و از تو درباره حیض میپرسند، بگو: آن اذی است پس در مدت حیض از زنان کناره بگیرید» (مراد از این کناره گیری، ترک مقاربت جنسی است، نه ترک همنشینی یا لمس کردن و مداعبه) «و با آنان نزدیکی نکنید تا پاک شوند» (و پاکی شان با قطع شدن خون حیض است) «پس چون پاک شدند» (و به آب غسل کردند، با آنان نزدیکی نمایید) «از همانجا که اللهﷻ به شما فرمان داده است، با آنان آمیزش کنید» (و آن فرج زن است نه مقعد زن) «اللهﷻ توبه کاران و پاک شوندگان را دوست میدارد»
دوره پاکی وقتی شروع خواهد شد که خون حیض بند شود و سپس غسل کند، چه عادت ماهانه در هر ماه کمتر شود و چه بیشتر شود، زیرا معمولا مدت عادت ماهانه از 3 تا 15 روز ممکن است طول بکشد پس معیار به زمان پاک شدن است نه کم و بیش شدن عادت ماهانه، و اگر یک زن از حیض پاک شد ولی دوباره پس از چند روز خون آمد این حیض محسوب میشود اگر چه کمتر از یک ماه نیز باشد مگر اینکه خون در طول ماه بصورت مستمر بیاید که این خود حکم جداگانه ای دارد و مستحاضه نام دارد که نوعی مریضی بشمار میرود.
اما در مورد تلاوت قرآن کریم برای حائض، علماء در این مورد اختلاف نظر دارند، جمهور علماء قرائت قرآن را در حال حیض حرام میدانند، مگر اینکه جملاتی را بعنوان دعاء بیان کند که در قرآن ذکر شده باشد ولی منظورش دعاء باشد نه قرائت قرآن، مانند گفتن بسم الله الرحمن الرحیم، إنا لله و إنا إلیه راجعون، ربنا آتنا فی الدنیا حسنة …، و از این قبیل دعاها، در حالیکه برخی دیگر از علماء من جمله امام مالک و روایتی از احمد بن حنبل، و شیخ الإسلام ابن تیمیه و غیره، قرائت قرآن برای حائض جائز میدانند.
بطور خلاصه ، اگر زن حائض قصد قرائت قرآن داشته باشد اشکالی نیست ولی قرآن را لمس نکند، بلکه با دستکش و یا یا پارچه ای تمیز قرآن را بردارد و یا اوراق مصحف را با چوب و یا مداد ورق بزند.
ولی در مورد سایر اذکار که غیر از تلاوت قرآن کریم باشد اشکال و اختلافی بین علماء نیست، مانند تسبیح و تحمید و دعاء کردن با ذکر اسماء و صفات خداوند متعال و یا دعاهایی که در قرآن کریم بیان شده باشد ولی منظورش دعاء باشد نه قرائت قرآن.🌴الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👍1
🌴 #استحاضه چیست ⁉
«استحاضه» دارای صورتهای گوناگون و اشکال مختلف است که عبارتند از:👇
1- اگر زنی خون دید و این خون در مدت کمتر از سه روز قطع شد، در این صورت آن زن استحاضه است.
2- اگر چنانچه جریان خون از ایام عادت زن بیشتر شد، و از ده روز تجاوز نمود، آن ایام اضافه از عادت، استحاضه است. یعنی ایام مازاد بر عادت، جزو استحاضه به شمار می آید.
3- اگر زنی برای نخستین بار خون دید؛ و این خون بیشتر از ده روز طول کشید، در این صورت، ده روز جزو ایام قاعدگی و حیض به حساب می آید و بقیه ی ایام، استحاضه است؛ و اگر چنانچه از رحم دختر خانمی که برای اوّلین بار دچار حیض گردیده، چندین سال خون تراوش نماید، در این صورت، حیض وی در هر ماه، ده روز میباشد و بقیهی روزها، استحاضه است.
4- خونی که زن باردار در روزهای بارداری اش میبیند، خون استحاضه است.
5- خونی که زن باردار به هنگام ولادت بچه، و پیش از بیرون شدن آن میبیند، خون استحاضه است.
6- اگر برای زنی در نفاس، عادتی معروف و شناخته شده بود، و با این وجود خون بیشتر از چهل روز جریان یافت، در این صورت آنچه که از عادتش بیشتر شده، جزو استحاضه به شمار می آید.
7- اگر چنانچه زنی برای نخستین بار فرزند زایید و خونش بیشتر از چهل روز جریان یافت، در این صورت چهل روز نفاس محاسبه میشود و بقیه ی روزها استحاضه است.
8- اگر جنین زنی کورتاژ شد و چیزی از اعضای آن جنین کورتاژ شده نیز ظاهر و آشکار نگردید، و خون زن نیز کمتر از سه شبانه روز جریان داشت، در این صورت آن خون، خون استحاضه است.
💢حکم زن استحاضه💢
زن مستحاضه به سان حکم زن طاهر و پاک است؛ از این رو میتواند قرآن را تلاوت کند؛ به مسجد داخل شود؛ روزه ی فرض و نفل خویش را بگیرد؛ و همسرش میتواند با او جماع و همبستری کند؛ ولی اگر چنانچه خون استحاضه، در همه وقت جریان داشت در این صورت وی در حکم شخص «معذور» است؛ از این رو باید در وقت هر نماز وضو بگیرد و با آن وضو هر اندازه نماز فرض و نفل را که میخواهد بخواند؛ و با خارج شدن وقت نماز، وضویش باطل میشود.
و هر گاه که زنِ مستحاضه وضو بگیرد، برایش جایز است که نماز بگزارد، خانهی کعبه را طواف نماید و قرآن را لمس کند
📣توجه
1⃣ این حکم در صورتی است که خون حیض در مدتی کمتر از ده روز کلّ ایام عادتش قطع شود؛ ولی اگر چنانچه خون حیض در مدتی کمتر از ایام عادتش قطع شد، در این صورت جماع و همبستری با او درست نیست، گر چه غسل هم بکند تا آن گاه که ایام عادتش سپری شود؛ چرا که در ایام عادت، غالباً جریان خون دوباره شروع میگردد؛ از این رو به جهت مراعات احتیاط، باید جانب اجتناب را لحاظ کرد. (هدایه).
2⃣- عبارت «نماز کامل» احتراز از صورتی است که خون حیض در وقت نماز ناقصی همچون نماز چاشت یا عید قطع شود؛ در این صورت جماع تا آن گاه با زن درست نیست که یا غسل کند و یا وقت نماز ظهر بر او بگذرد. و نویسنده ی کتاب «الجوهرة النیرة» بدین موضوع اشاره کرده است.
3⃣ ر.ک: البحر الرائق (1/229)
4⃣ ر.ک: البحر الرائق (1/229)
5⃣ ر.ک: در المختار.🌴الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
«استحاضه» دارای صورتهای گوناگون و اشکال مختلف است که عبارتند از:👇
1- اگر زنی خون دید و این خون در مدت کمتر از سه روز قطع شد، در این صورت آن زن استحاضه است.
2- اگر چنانچه جریان خون از ایام عادت زن بیشتر شد، و از ده روز تجاوز نمود، آن ایام اضافه از عادت، استحاضه است. یعنی ایام مازاد بر عادت، جزو استحاضه به شمار می آید.
3- اگر زنی برای نخستین بار خون دید؛ و این خون بیشتر از ده روز طول کشید، در این صورت، ده روز جزو ایام قاعدگی و حیض به حساب می آید و بقیه ی ایام، استحاضه است؛ و اگر چنانچه از رحم دختر خانمی که برای اوّلین بار دچار حیض گردیده، چندین سال خون تراوش نماید، در این صورت، حیض وی در هر ماه، ده روز میباشد و بقیهی روزها، استحاضه است.
4- خونی که زن باردار در روزهای بارداری اش میبیند، خون استحاضه است.
5- خونی که زن باردار به هنگام ولادت بچه، و پیش از بیرون شدن آن میبیند، خون استحاضه است.
6- اگر برای زنی در نفاس، عادتی معروف و شناخته شده بود، و با این وجود خون بیشتر از چهل روز جریان یافت، در این صورت آنچه که از عادتش بیشتر شده، جزو استحاضه به شمار می آید.
7- اگر چنانچه زنی برای نخستین بار فرزند زایید و خونش بیشتر از چهل روز جریان یافت، در این صورت چهل روز نفاس محاسبه میشود و بقیه ی روزها استحاضه است.
8- اگر جنین زنی کورتاژ شد و چیزی از اعضای آن جنین کورتاژ شده نیز ظاهر و آشکار نگردید، و خون زن نیز کمتر از سه شبانه روز جریان داشت، در این صورت آن خون، خون استحاضه است.
💢حکم زن استحاضه💢
زن مستحاضه به سان حکم زن طاهر و پاک است؛ از این رو میتواند قرآن را تلاوت کند؛ به مسجد داخل شود؛ روزه ی فرض و نفل خویش را بگیرد؛ و همسرش میتواند با او جماع و همبستری کند؛ ولی اگر چنانچه خون استحاضه، در همه وقت جریان داشت در این صورت وی در حکم شخص «معذور» است؛ از این رو باید در وقت هر نماز وضو بگیرد و با آن وضو هر اندازه نماز فرض و نفل را که میخواهد بخواند؛ و با خارج شدن وقت نماز، وضویش باطل میشود.
و هر گاه که زنِ مستحاضه وضو بگیرد، برایش جایز است که نماز بگزارد، خانهی کعبه را طواف نماید و قرآن را لمس کند
📣توجه
1⃣ این حکم در صورتی است که خون حیض در مدتی کمتر از ده روز کلّ ایام عادتش قطع شود؛ ولی اگر چنانچه خون حیض در مدتی کمتر از ایام عادتش قطع شد، در این صورت جماع و همبستری با او درست نیست، گر چه غسل هم بکند تا آن گاه که ایام عادتش سپری شود؛ چرا که در ایام عادت، غالباً جریان خون دوباره شروع میگردد؛ از این رو به جهت مراعات احتیاط، باید جانب اجتناب را لحاظ کرد. (هدایه).
2⃣- عبارت «نماز کامل» احتراز از صورتی است که خون حیض در وقت نماز ناقصی همچون نماز چاشت یا عید قطع شود؛ در این صورت جماع تا آن گاه با زن درست نیست که یا غسل کند و یا وقت نماز ظهر بر او بگذرد. و نویسنده ی کتاب «الجوهرة النیرة» بدین موضوع اشاره کرده است.
3⃣ ر.ک: البحر الرائق (1/229)
4⃣ ر.ک: البحر الرائق (1/229)
5⃣ ر.ک: در المختار.🌴الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤1
🌴 خانمی كه عادتش شش روز بوده و چند روزی بر آن اضافه شده است حکمش چیست؟
✍️ جواب: حداقل حیض سه روز و حداکثرش ده روز است مازاد بر این استحاضه می باشد. در صورتی كه عادت اين زن شش روز بوده باشد و سپس اين مدت نه يا ده روز بطول انجامد آن زن تا زمانی كه پاو نشده باشد نبايد نماز بخواند. پس تا زمانيكه خون باقيست زن بر همان حال خود باقی می ماند تا اينكه پاو شود و غسل كرده و سپس نماز بخواند، و چنانچه در ماه بعد عادتی كمتر از ماه قبل به وی دست دهد به مجرد پاک شدن غسل می نمايد گرچه از مدت ما قبل كمتر باشد، و خلاصه اينكه هرگاه حيض جريان داشته باشد جائز نيست كه نماز بخواند، خواه خون حيض برابر عادت قبلی باشد و يا زياد و كم شود، و بعد از پاكی نماز می خواند.🌴الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
✍️ جواب: حداقل حیض سه روز و حداکثرش ده روز است مازاد بر این استحاضه می باشد. در صورتی كه عادت اين زن شش روز بوده باشد و سپس اين مدت نه يا ده روز بطول انجامد آن زن تا زمانی كه پاو نشده باشد نبايد نماز بخواند. پس تا زمانيكه خون باقيست زن بر همان حال خود باقی می ماند تا اينكه پاو شود و غسل كرده و سپس نماز بخواند، و چنانچه در ماه بعد عادتی كمتر از ماه قبل به وی دست دهد به مجرد پاک شدن غسل می نمايد گرچه از مدت ما قبل كمتر باشد، و خلاصه اينكه هرگاه حيض جريان داشته باشد جائز نيست كه نماز بخواند، خواه خون حيض برابر عادت قبلی باشد و يا زياد و كم شود، و بعد از پاكی نماز می خواند.🌴الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🌴 حکم زنی که عادت ماهيانه اش 5 روز بوده اما درحیض جدید 6 روز خون ديده
✍️ ابتداء اين مطلب قابل توجه است:
در صورتيکه زن بيشتر از ايام عادتش خون ببيند و از حد اكثر حيض كه 10 روز است رد بشود ايامي كه اضافه از عادتش هستند استحاضه به حساب می آيند،
👈 اما اگر بيشتر از عادتش خون ببيند ولي از حد اكثر حيض رد نشود در اين صورت شرعاً انتقال عادت ميباشد يعنی عادت زن منتقل شده و بيشتر شده است اكنون در صورت مسئوله عادت اين زن از 5 روز به 6 روز منتقل شده يعنی از اين پس عادت وی 6 روز است.
📖( الرد المحتار1/477) (الفتاوي الهندية 1/94)🌴الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
✍️ ابتداء اين مطلب قابل توجه است:
در صورتيکه زن بيشتر از ايام عادتش خون ببيند و از حد اكثر حيض كه 10 روز است رد بشود ايامي كه اضافه از عادتش هستند استحاضه به حساب می آيند،
👈 اما اگر بيشتر از عادتش خون ببيند ولي از حد اكثر حيض رد نشود در اين صورت شرعاً انتقال عادت ميباشد يعنی عادت زن منتقل شده و بيشتر شده است اكنون در صورت مسئوله عادت اين زن از 5 روز به 6 روز منتقل شده يعنی از اين پس عادت وی 6 روز است.
📖( الرد المحتار1/477) (الفتاوي الهندية 1/94)🌴الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👏1
🌴 آنچه كه پس از پايان عادت ماهانه بر زن حائض لازم است؟
✍️ بر زن حائض واجب است كه پس از پايان عادت ماهانه غسل كند؛ به اين صورت كه به وسيله آب تمام بدنش را به نيت پاك شدن از حيض بشويد. بنابر حديث رسول اللهﷺ : «هرگاه دوره عادت ماهانه تو فرا رسد، نماز را كنار بگذار؛ و وقتی آن دوره تمام شد و پشت كرد، غسل كن و نماز بخوان».
روش غسل: اول نيت رفع ناپاکی و يا نيت طهارت برای نماز و همانند اين را بكند. آنگاه «بسم الله» بگويد، سپس بر تمام بدنش آب بريزد و زير موها را خيس كند، اگر موهای خود را به صورت گيسو بافته است، واجب نيست آن را باز كند، بلكه فقط آن را با آب خيس می كند. اگر از صابون و يا ساير مواد پاک كننده به همراه آب استفاده می كند، بسيار خوب است، و مستحب است پس از اتمام غسل تكه پنبه ای را با عطر آغشته نموده و در داخل فرج خود قرار دهد؛ به دليل حديث رسول اللهﷺ كه به حضرت اسماء رضی الله عنها اين دستور را دادند (1). رواه مسلم.🌴الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
✍️ بر زن حائض واجب است كه پس از پايان عادت ماهانه غسل كند؛ به اين صورت كه به وسيله آب تمام بدنش را به نيت پاك شدن از حيض بشويد. بنابر حديث رسول اللهﷺ : «هرگاه دوره عادت ماهانه تو فرا رسد، نماز را كنار بگذار؛ و وقتی آن دوره تمام شد و پشت كرد، غسل كن و نماز بخوان».
روش غسل: اول نيت رفع ناپاکی و يا نيت طهارت برای نماز و همانند اين را بكند. آنگاه «بسم الله» بگويد، سپس بر تمام بدنش آب بريزد و زير موها را خيس كند، اگر موهای خود را به صورت گيسو بافته است، واجب نيست آن را باز كند، بلكه فقط آن را با آب خيس می كند. اگر از صابون و يا ساير مواد پاک كننده به همراه آب استفاده می كند، بسيار خوب است، و مستحب است پس از اتمام غسل تكه پنبه ای را با عطر آغشته نموده و در داخل فرج خود قرار دهد؛ به دليل حديث رسول اللهﷺ كه به حضرت اسماء رضی الله عنها اين دستور را دادند (1). رواه مسلم.🌴الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👍1