Telegram Web Link
تلنگر

خواهران مسلمان و مؤمن

در اين روزهای پر از فتنه و منکرات و مردان و پسران ضعیف النفس و شهوانی، مراقب باشید که ناموس و شرافت خود و خانوادهایتان را لکه دار نکنید و اسباب سرافکندی و عیب و عارشان نشوید.
کسانی که قصد ازدواج با شما را داشته باشند در کمال احترام و از راه_مشروع خود اقدام میکنند و برای آبرو و عفتتان احترام قائل اند و  شما را بازیچه دست خود و امیال شهوانیشان نمیکنند.
لذا به دوستی ها و ابراز علاقه و عشق و محبتهای فضای مجازی و مخفیانه و دزدکی و خيابانی توجه و اعتنایی نکنید که بعدها لذتش می‌رود  البته اگر در آن لذتی واقعی باشد  و افسوس و پشیمانی و بلا و عذابش باقی می ماند.
اگر شرایط ازدواجتان فراهم نیست، صبر کنید و از الله متعال بخواهید که در راه استقامت و پایداری بر عفت و پاکدامنی، شما را یاری دهد و به کارهای مفیدی مثل طلب علم و حفظ قرآن و غیره مشغول باشید.
هیچ وقت پسر و مردی چشم_چران و شهوانی و منحرف از ارتباط با شما جز لذتجویی و شهوترانی نباشد هیچ هدف و نیت خیری ندارد.
مایه شرمندگی و شرمساری و بی آبرو شدن خانوادتان نشوید.
کاری نکنید پدر و مادر و برادر تان را شرمنده بسازی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
1
تلنگر

خواهران مسلمان و مؤمن

در اين روزهای پر از فتنه و منکرات و مردان و پسران ضعیف النفس و شهوانی، مراقب باشید که ناموس و شرافت خود و خانوادهایتان را لکه دار نکنید و اسباب سرافکندی و عیب و عارشان نشوید.
کسانی که قصد ازدواج با شما را داشته باشند در کمال احترام و از راه_مشروع خود اقدام میکنند و برای آبرو و عفتتان احترام قائل اند و  شما را بازیچه دست خود و امیال شهوانیشان نمیکنند.
لذا به دوستی ها و ابراز علاقه و عشق و محبتهای فضای مجازی و مخفیانه و دزدکی و خيابانی توجه و اعتنایی نکنید که بعدها لذتش می‌رود  البته اگر در آن لذتی واقعی باشد  و افسوس و پشیمانی و بلا و عذابش باقی می ماند.
اگر شرایط ازدواجتان فراهم نیست، صبر کنید و از الله متعال بخواهید که در راه استقامت و پایداری بر عفت و پاکدامنی، شما را یاری دهد و به کارهای مفیدی مثل طلب علم و حفظ قرآن و غیره مشغول باشید.
هیچ وقت پسر و مردی چشم_چران و شهوانی و منحرف از ارتباط با شما جز لذتجویی و شهوترانی نباشد هیچ هدف و نیت خیری ندارد.
مایه شرمندگی و شرمساری و بی آبرو شدن خانوادتان نشوید.
کاری نکنید پدر و مادر و برادر تان را شرمنده بسازی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
1👍1
🌴 فرق خون ها با هم

این خونها از یک محل بیرون می آیند اما اسم و حکم هر یکی با دیگری فرق میکند چون علت و سبب هر یکی با علت و سبب دیگری متفاوت است
نفاس خونی است که بعد از زایمان مشاهده میشود و باقیمانده ی خونی است که در دوران حاملگی در رحم محبوس بوده است، پس از زایمان این خون به تدریج بیرون می آید. مدت آن گاهی کوتاه و گاهی طولانی است. خون نفاس حد اقلی ندارد.
حداکثر آن طبق قول مذهب اگر از چهل روز بیشتر باشد و مطابق با عادت حیض نباشد، استحاضه محسوب میشود. اما صحیح این است که اکثر آن حدی ندارد. اما خونی که بدون زایمان می آید: سنت الهی این است که هرگاه زن صلاحیت حامله شدن را داشته باشد، در اوقات مشخصی بر حسب حالت و طبیعتش از او خون می آید. یکی از حکمت های وجود خون در رحم این است که خون یکی از ارکان مادّه حیات انسان است
نوزاد در شکم مادر با خون تغذیه میشود. باید دانست که در اغلب موارد، در دوران حاملگی از زن خون نمی آید، بنابراین خونی که از زن می آید، خون حیض است؛ زیرا آمدن حیض در وقت آن نشانه تندرستی و سلامت است و نیامدنش نشانه عدم تندرستی است علمای شریعت و پزشکان بر این امر اتفاق نظر دارند. و از طرفی شناخت عموم مردم و تجربه هایشان بیانگر همین مطلب است
بنابراین علما در تعریف حیض گفته اند: خونی طبیعی است که در اوقات مشخصی از زن می آید، و آن را حیض نامیده اند. شریعت اسلام اسمی را که زنها بر این خون گذاشته اند تأیید کرده است، و برای آن احکامی شرعی مقرر نموده که مردم این احکام را فرا گرفته و بر آن عمل میکنند. وقتی که خون قطع شود احکام هم برداشته میشوند؛ زیرا حکم با علتش دور میزند
بنابراین قول صحیح و بلکه آنچه قطعاً درست است، این است که حیض، از نظر سن زن، و زمان آن حداقل و حداکثر ندارد. همچنین طهر و پاکی بین دو حیض، هم حداقل مشخصی ندارد؛ بلکه حیض یعنی: آمدن خون و طهر یعنی نیامدن خون.
خون حیض گاهی کم میشود و گاهی زیاد و ایام آن گاهی جلو می افتد و گاهی عقب؛ چون ظاهر نصوص شرعی و عمل مسلمین بیانگر همین مطلب است که زنان جز عمل به این قول چاره ای دیگر ندارند.
اما آنچه در مذهب حنبلی مشهور است این است که: کمترین سنی که زن در آن حیض میشود نُه سالگی است و اکثر آن ۵۰ سالگی است. حداقل مدت حیض یک شبانه روز است و اکثر آن ۱۵ روز است، و آنچه از این فراتر باشد حیض نیست و به سبب آن عبادت ترک نمیشود، و اگر از عادت زن بیشتر بیاید یا کمتر یا پس و پیش شود، زمانی زن میتواند آن را به حساب بیاورد که سه بار تکرار شود و آنگاه برایش عادت شمرده میشود و بر او لازم میشود که قضای روزه خود را بیاورد
دلیلی که برای بخشی از این گفته، نه برای همه آن می آورند این است که میگویند: آنچه وجود دارد، حالت غالب است و حالتی که زن از آن بیرون می آید نادر است. اصل این است که برای آنچه به ندرت اتفاق میافتد حکمی ثابت نمیشود
باید دانست که این دلیل ضعیفی است؛ چون آنچه وجود دارد تفاوتهای زیادی در آن پیش می آید. همه بر این امر اتفاق نظر دارند که زنها در این امور با یکدیگر متفاوت هستند
امور به ۳ صورت نامگذاری میشوند: شرعی، لغوی و عرفی، و همه بر این مطابقت می نمایند که این خون حیض است و نبود آن طهر و پاکی است؛ آنچه این سه حقیقت بر آن متفق هستند، روشن ترین و رساترین حکم است
بنابراین از دیدگاه مذهب: استحاضه، خونی است که از پانزده روز بیشتر باشد، و یا خونی باشد که نمیتواند حیض قرار بگیرد. مانند این که از یک شب و روز کمتر باشد یا قبل از نُه سالگی یا بعد از پنجاه سالگی باشد
اما قول صحیح این است که حیض، اصل است و استحاضه امری عارضی است، مانند این که: همیشه و به طور مداوم از زن خون بیاید، یا خانمی شبیه به زنی باشد که همیشه از او خون می آید به این صورت که همواره از او خون بیاید؛ مگر در اوقات کوتاهی که قابل توجه نیستند. به هر حال اگر ثابت شد که خون زن استحاضه است، اگر قبل از این عادتی داشته است، همان عادت، حیض او شمرده میشود، و آنچه بیشتر از عادت اوست استحاضه شمرده میشود که باید غسل کند و در آن روزها عبادت نماید. اگر عادت مشخصی ندارد؛ اما میتوان در خونی که از او می آید تفاوت قایل شد. به این صورت که بخشی از خون غلیظ و بخشی از آن رقیق یا بخشی از خون سیاه و بخشی قرمز و یا بعضی بد بو و بعضی غیر بد بو باشند. پس خون غلیظ و سیاه و بد بو حیض است و بقیه استحاضه است، اما از نظر مذهب در چنین خونی که متفاوت است شرط، میگذارند که صلاحیت حیض بودن را داشته باشد یعنی از یک شبانه روز کمتر نباشد و از ۱۵ روز بیشتر نباشد
اما درست این است که چنین چیزی اعتبار ندارد، و اگر زن، عادت مشخصی نداشت در هر ماهی اغلب دوران حیض، یعنی: ۶ یا ۷ روز را حیض حساب کند، به دلیل آنچه در احادیث بیان شده است، سپس بعد از گذشت آن روز ها که حیض شمرده شده اند، غس
1
ل کند و تا جایی که میتواند جلوی خونی را که می آید بگیرد و برای وقت هر نمازی وضو بگیرد و نماز بخواند.
خلاصه مطالب گذشته این است که:
1- خون نفاس: سبب آن ولادت است.
2- استحاضه: خونی است که به سبب بیماری یا چیزی دیگر پیش می آید.
3- حیض: خون اصلی و طبیعی است.🌴الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
1
🌴 دو کلوم حرف حساب

👇🏼ادامه ی پستهای دزدهای زنجیره‌ ای

🎁 اگه‌ یکی به شما هدیه‌ ای گرانبها بده آیا همینجوری پرتش میکنی یه گوشه و بی اهمیت نگاهش میکنی؟
😒 دور از شما مگر آدم خیلی بی عقل و بی‌ تربیت باشه...
😍 حالا خداوند مهربان به ما زندگی رو هدیه داده
😍 به ما عزت و کرامت و هر آنچه لازم داشتیم داده
😍 وقت خلقتمون به خودش آفرین گفته
☹️ آیا منطقی است که این عمر و این زندگی رو الکی بر باد بدیم؟
😌 هدیه رو باید محترمانه در جایی مناسب نگه داشت...
😥 نباید هدیه رو به کسی دیگر بدیم نباید هدیه رو بی اهمیت نگاه‌ کنیم عزیز من...
🚶🏻‍♂اصلا بیایید با هم یه سر گوشی آب بدیم و نگاهی به نعمتها و هدایای خداوند که به بدن ما عطـا فرمود بکنیم...
☺️👇🏼چون خداوند متعال میفرماید:
🌸 ﷽ ثُمَّ لَتُسْأَلُنَّ يَوْمَئِذٍ عَنِ النَّعِيمِ
🌸 سپس در آن روز (همه شما) از نعمتهایی که داشته‌ اید بازپرسی خواهید شد!
😊 بله دوستان ما در قبال همه نعمتهای خداوند مسئولیم حتی یک جرعه آبی که‌ مینوشیم...
♥️ در طول یک سال قلب ما بدون اینکه اصلا خستگی بشناسد 3 میلیون لیتر خون رو پمپاژ میکنه به تمام نقاط بدن...
😏 تو رو خدا اگر یک موتور یا یک دستگاه یا حتی کولر خونمون باشه نمیگی بابا یه کم خاموشش کن استراحت کنه!
در طول عمر ما هر دقیقه دو گالن خون برامون پمپاژ میکنه که این برای یک عظله سرسام آور است...😳

🤔 آیا این نعمت زندگی و این قلب به ما داده شده که فقط الکی بخوریم و بخوابیم؟
🤔 بیایید یه سری به نیات و اهدافمون در زندگی بزنیم ببینیم چقدر از تپش های قلبمان برای به دست آوردن رضایت اللهﷻ بوده؟
⁉️و آیا این قلبی که داریم جایگاه محبت خاوند است یا غیر او؟
😱 حالا قلب به کنار...
😯 آقا ما در طول یک سال فقط ۴ میلیون لیتر هوا مفت و‌ مجانی تنفس میکنیم...
🤔 اگر‌ این نفس‌ ها با پول بود باید چقدر هزینه میکردیم تا بخریمش؟
😷 جواب این سوال رو بیماران ریه‌ وی و تنفسی میدونن که برای ففط یک کپسول اکسیژن حدود ۲۵ هزار تومن پول میدن اونم نرسیده به چهار روز تمام میشود...
⁉️ بدون تعارف بگو چقدر از این نفس‌ هات رو در راه خدا و عبادت و ذکر گفتنش کشیدی؟
😔 مطمئنم‌ جوابتان خیلی کم است
😥 در طول یک سال بدن ما فقط ۱۳۰ لیتر عرق ترشح میکند
⁉️باید بدانی که چرا گرمت شد و این عرق ها را در چه راهی ریختی؟
🤨 آیا اصلا یک لیترش رو بخاطر خدا ریختی؟
☺️ میترسم قور بزنی بگی از متن طولانی خوشت نمیاد بقیه اش رو میزارم واسه قسمت بعدی ان شاء الله....🚶🏻‍♂🌴الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
1👏1
#دوقسمت صدوهفتادونه وصدوهشتاد
📖سرگذشت کوثر
مهدی کارشو پیش حاج محمود شروع کرد با اون که من خیلی موافق نبودم و دوست داشتم مهدی بیشتر استراحت کنه اما مهدی مردی نبود که تو خونه بشینه و استراحت کنه میگفت وقتی بیرونم حالم بهتره یاد خیلی چیزها نمی‌افتم مهدی دنیایی از رازو خاطرات توسینش داشت ولی نمیخواست هیچکدومشو به زبون بیاره میگفت میخوام همه رو با خودم دفن کنم بارها یاسین و یونس ازش خواهش کردن که تعریف کنه ولی گفت من فعلاً قدرت اینو ندارم که برای کسی اون روزهای تلخ رو تعریف کنم به موقعش همه چی رو براتون توضیح میدم خیلی زودتر از اون چیزی که فکر کنید چهار ماه بعد یک روز حواسم نبود نمیدونستم مهدی تو اتاق رفتم درو باز کردم دیدم داره لباسشو عوض می‌کنه و زیرپوش
تنش بود مهدی این چند وقت اجازه نداده بود که بدون لباس ببینمش میگفت اینجوری راحت‌ترم پشتش به من بود وقتی دیدمش دیدم تمام پشتش زخمه زخمهای خیلی قدیمی رو بدنش بودمعلوم بود آثار شکنجه عراقیا رو بدنشه صداش کردم گفتم مهدی با ترس برگشت منونگاه کرد گفت تو اینجا چیکار میکنی اشکم سرازیر شد بهش گفتم اونا چیه گفت برو از اتاق بیرون حوصله ندارم
امروز حالم خوب نیست خواهر خواهش میکنم سر به سر من نذارگفتم من خواهر بزرگترم من گردن تو حق دارم من به عنوان خواهر بزرگتر باید بدونم چی شده چه بلایی سر برادرم آوردن گفت داری میبینی بیشتر از این میخوای توضیح بدم تو اون زندان‌های وحشتناک بارها و بارها شکنجه شدم بارها و بارها کتک خوردم دیگه چی میخوای بدونی واسه چی میخوای اون خاطرات وحشتناک برام زنده کنی گریه کردم زار زدم باورم نمیشد چه بلایی سر برادرم اومده بوداومد کنارم نشست و گفت تو رو خدا گریه نکن بهت التماس میکنم گریه نکن تو خودت میدونی که من اصلاً طاقت دیدن گریه کردن تو رو ندارم من حاضرم بمیرم ولی تو گریه نکنی به خداحالم خوبه ببین من از همیشه حالم بهتره همین که کنار شما هستم واسم کافیه
داد زدم اون نامردها چه بلائی سر تو آوردن دلم میخواد برم تک تکشونو بکشم گفت هیچ کاری نمیتونی بکنی جنگ تموم شده اونها هم رفتن دنبال زندگی خودشون گفت اونا میخواستن بارها و بارها از من حرف بکشن ولی نتونستن چون نمیتونستن از من حرف بکشن دق و دلشون اینجوری خالی میکردن
منو اذیت کردن اسم منو جز صلیب سرخ رد نکردن ازش پرسیدم هیچ محکمی تو این دنیا وجود نداره که تو ازشون شکایت کنی گفت خواهر من دلت خوشه‌ها چه شکایتی کجا شکایت کنم اصلاً بتونم شکایت کنم میگن که جنگ بوده تو جنگم همه این‌ها کاملاً عادیه شکایتی وجود نداره مگر اینکه خود کشورمون یا دولتمون بخواد شکایت کنه عصبانی بودم اعصابم خورد شد گفتم که آره تو این همه رفتی رشادت کردی ولی حتی یه نفرم تا الان نیومده حال تو رو بپرسه یکی نیومده در این خونه رو بزنه بگه حاجی مهدی حالت چطوره تو که این همه خدمت کردی به غیر از دوستات و هم خدمتیهات هیچکس دیگه نیومد دیدنت مهدی این حق تو نبود گفت عیب نداره من به خاطر کشورم کردم
همین که همه راحتن زندگی می‌کنند واسه من کافیه رسالت ما همین بودمن از هیچکی طلب ندارم گفتم ولی تو از افراد رده بالا بودی تو فرماندهی کردی دیگه چیکار باید میکردی گفت خواهر من دیگه تمومش کن دیگه نمی‌خوام راجع به هیچ کس حرف بزنم
فکر کردی من خیلی خوشحالم دل صاب مرده من از همه پرتره پر از غم و دردم اما میخندم که تو هم خوشحال باشی ازت خواهش میکنم که دیگه هیچی نپرس سکوت کردم میدونستم مهدی هم دوست داره من سکوت کنم مهدی خیلی قوی‌تر از این حرفا بودروزها از پی همدیگه می‌گذشتش یونس خودشو داشت برای بزرگترین آزمون زندگی خودش آماده میکرد میخواست بخونه و دانشگاه قبول شه
دو سال بکوب درس خوند شبانه روز درس میخوند خیلی پسر قوی بودبالاخره قبول شد یونس من بالاخره قبول شد پسر کوچولوی عزیزو دوست داشتنی من پزشکی قبول شد
بالاخره ثمره زندگیمو داشتم میدیدم روزای خوب زندگی منم بالاخره داشت فرا میرسید
تلفنی به فاطمه گفتم داداشت قبول شده اونم پزشکی فاطمه خیلی خوشحال شد بهم گفت مامان خیلی دلم میخواد بیام اما خودت میدونی که خیلی گرفتارم نمیتونم بیام اون روزهافاطمه بچه سومشم به دنیا آورده بود و حسابی سرگرم و مشغول بودبهش گفتم عیب نداره ولی تند تند بیا به ما سر بزن گفت خیالت راحت ما خیلی زود میایم ازم پرسید مامان دایی نمیخواد زن بگیره نمیخوای لباس دامادی تن داداشت
کنی؟الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
1👍1
🔷🔹🔹🔹🔹🔹
📌داستان پند آموز

ضررهای سخن چینی 🗣️

✍️حماد بن سلمه میگوید:شخصی غلامی را فروخت و به خریدار :گفت این غلام مبتلا به عیب سخن چینی می باشد. خریدار آن عیب را کوچک شمارد و آن غلام را خرید بعد از چند روز غلام به زن آقا :گفت شوهرت به تو محبت نمی ورزد و در تدارک آنست که زن دیگری بگیرد. زن ترسیده و گفت: چطور ممکن است غلام :گفت کاملاًبر من واضح است لیکن تدبیری اندیشیده ام تا اینکه شوهرت بیشتر به شما محبت بورزد. زن :گفت آن تدبیر چیست؟ غلام :گفت هنگامیکه شب میشود و شوهرت بخواب میرود موهای زیر ریشش را با تیغ بچین که این نسخه بسیار مفید و مجرب واقع خواهد شد و بعد آن غلام نزد شوهر آن زن رفته و گفت چنین معلوم میشود که زن شما با کس دیگری رابطه بر قرار کرده و در انتظار موقعیتی مناسب برای به قتل رساندن شما بسر میبرد شوهر با تعجب :پرسید چگونه ممکن است؟ غلام :گفت امتحان آن آسان است شب هنگام مصنوعی بخواب روید و ببینید که چه رخ میدهد؟
شب شد و شوهر (مصنوعی) خود را به خواب زد و آن زن منتظر همین موقعیت بود که برای تکمیل کردن مقصد و طرح ،غلام تیغ بدست گرفته به شوهرش نزدیک شد همینکه اراده دست درازی به ریش شوهر خودرا ،نمود ،شوهرش دست او را گرفته و با همان تیغ زن را به قتل رساند و سرش را برید زیرا که بر تصدیق قول غلام مطمئن شد.
و هنگامیکه خویشاوندان و خانواده آن زن از قتل وی با خبر شدند در قصاص آن زن، شوهر وی را به قتل رساندند و بعد بر سر همین موضوع دو طایفه جهت خونریزی به میدان پیکارآمدند.

📚 غافلان را آگاه سازیم
‌‌‌‌‌‌‌الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
1
#سرگذشت_الهام_25🤰
#عشق_بچه👼
قسمت بیست و پنجم

انگار پول بهنام بهش ساخته بود و فقط به خودش میرسید.هاج و واج نگاه میکردم که بهنام از سمت راننده پیاده شد،هنوز خوش تیپ و خوش هیکل و ورزشی بود…زود سرمو انداختم پایین تا منو نشناسه،،واقعیتش نگران بودم که از نوع پوششم متوجه ی وضع مالیم بشه..بسرعت برگشتم توی حیاط و در و روی هم گذاشتم…از لای در دیدم بهنام در عقب ماشین رو باز کرد و دست یه پسر بچه‌ رو گرفت و با اخم گفت:میگم‌بیا پایین.عزیز حالش خوب نیست،پسر بچه گفت:من میخواهم بازی کنم بابا….تو برو، بهنام گفت:توی ماشین خطرناکه،.بریم توی خونه بازی کن،پسربچه غرولند از ماشین پیاده شد و رفتند داخل…با دیدن این صحنه ها حال دلم بد شد….یاد روزهایی افتادم که منم بهترینهارو داشتم،میخواستم در حیاط رو ببندم که خواهرام رسیدند و با خوش و بش و غیره حالم بهتر شد…خدا هیچ کسی رو بی خواهر و برادر نکنه…دیگه جمعمون جمع شد.بابا گفت:ببینید مادرتون کجا موند؟؟از گرسنگی مردیم…خواهرم پسرشو فرستاد دنبال مامان و ما وسایل ناهار رو اماده کردیم…..

وقتی مامان اومد دیدم کلی گریه کرده،.پرسیدم:چی شد مامان.خاله رو بردند بیمارستان؟مامان با بغض گفت:بیچاره تموم کرده،.فکر کنم ببرند سردخونه…خیلی ناراحت شدم و گفتم:پریسا از کجا متوجه شد و اومد،مامان گفت:شماره ی بهنام رو دادم به پرستارش و زنگ زد.خدایی خیلی زود هم رسیدند..بهنام یه پسر لوس و ننر داره.والله توی این ده دقیقه به اندازه ی یک سال غر زد.فکر کنم اون پریسای چشم سفید لوس بارش اورد..قربون نوه های خودم برررررم…خلاصه اون روز مادر پریسا رو بردند تا فردا مراسم کفن و دفنش انجام بشه..عید دیدنی خونه ی مامان تموم شد و خواهرام رفتند.وقتی خونه خلوت شد داود گفت:الی..ما هم بریم خونه ی مامانم….فکر کنم امشب تنهاست چون رحمان(برادر کوچیک و مجردش) رفته مسافرت…در حالیکه توی دلم غر میزدم اما با لبخند زورکی گفتم:بریم خب…من شب نمیمونم اونجا.وقتی جای خوابم عوض میشه نمیتونم بخوابم،داود پیش مامان و بابا حرفی نزد و خداحافظی کردیم و اومدیم بیرون..در خونه ی پریسا اینا بسته بود و ماشین بهنام هم نبود..با خیال راحت سوار ماشین شدم و از محل دور شدیم…

تنها ترس و نگرانیم این بود که متوجه بشند شوهرم وضع مالی متوسطی داره،از نظر مالی در مقایسه با بهنام یک به ده بودیم،یعنی بهنام ده تا و ما یکی…درسته که ۳۸ساله بودم اما هنوز ته دلم احساساتی نسبت به بهنام داشتم و حسرت زندگی سابق رو میخوردم…رسیدیم خونه ی مادرشوهرم،توی حال خودم نبودم و دوست داشتم زودتر از اونجا برگردیم خونه،.نه نه.خونه ی خودمون نه.دلم میخواست خونه ی مامان باشم در جریان زندگی پریسا و بهنام قرار بگیرم…هوایی شده بودم و گیرای کوچیکی به بچه ها میدادم،وقتی مادرشوهرم حالمو دید با مهربونی گفت:فکر کنم خستگی خونه تکونی و تحویل سال و بچه داری، روی دوشت مونده..میخواهی من بچه هارو نگهدارم و تو و داود برید خونه ی خودتون و یه شب با خیال راحت استراحت کنید؟تعارف کردم و گفتم:نه…بچه ها اذیت میکنند.داود توی سکوت زل زد به صفحه ی تلویزیون تا من خودم تصمیم بگیرم….با من من گفتم:میترسم از پس بچه ها بر نیایید..مادرشوهرم گفت:هر سه تاشون اروم و مودب و مهربونند،مثل خودت دخترم…مثل باباشون،بعد از بازی هم خسته میشن و میخوابن..شما برید خونه و استراحت کنید.

خلاصه شام رو خوردیم و برای بچه ها رختخواب پهن کردم و همونجا خوابیدند و منو داود برگشتیم خونه…بین مسیر برگشت داود با مهربونی گفت:الهام..خیلی ممنون که اجازه دادی بچه ها پیش مامان بمونند.نگران تنهایش بودم…دست خودم نبود و با بداخلاقی و‌تشر گفتم:وقتی ارثیه اتو بخشیدی به داداشت تا از مادرت مراقبت کنه فکر این روزهارو میکردی،،؟رحمان خان هم صاحب کل خونه ی پدریت شده و هم عید با دوستاشِ ،،شاید هم با دوست دخترش رفته مسافرت و تفریح اونوقت ما باید بمونیم اینجا و جورشو بکشیم…داود گفت:حالا چند روز مسافرت رفته،برای همیشه که تنهاش نزاشته…در طول سال تمام دکترا و بانکها و خرید و کارهای خونه و همه و همه رو رحمان انجام میده ،حالا یه هفته حواسمون به مامان باشه راه دوری نمیره…عصبی گفتم:وقتی خونه رو شماها بهش بخشیدید یعنی کل سال باید کنار مادرت باشه…داود که دید عصبیم نگاه تندی بهم کرد و گفت:میخواهی، برگردم و بچه هاروبیارم؟؟کوتاه اومدم و حرفی نزدم..دلم میخواست یه شب تنها باشم و به گذشته فکر کنم…

الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#ادامه_دارد...
1
#سرگذشت_الهام_26
#عشق_بچه👼
قسمت بیست و ششم

رسیدم خونه،داود لباسهاشو در اورد ‌پای تلویزیون نشست…رفتم خوابیدم و تا دم دمای صبح به گذشت فکر کردم و بیشتر به فکر تلافی و انتقام بودم..صبح از خواب بیدار شدم و به داود گفتم:سر راه کله ‌پاچه بگیریم و بریم خونه ی مادرت تا با بچه ها بخوریم…داود خوشحال استقبال کرد.درسته که خودم پیشنهاد داده بودم اما از اینکه بخاطر مادرش سریع پیشنهادم قبول کرد ته دلم ناراحت شدم.آخه قبل از اون بهانه میاورد و میگفت:هر روز که کله پاچه نمیشه،.یه کم ملاحظه کن.بچه ها دارند بزرگ میشند و باید برای اینده پس انداز کنیم…خلاصه رفتیم اونجا با ذوق و شوق بچه ها و داود،کنارش مادرش صبحونه خوردیم…بعدش همه جارو نظافت کردم و ناهار پختم…کارم که تموم شد، رفتم پیش داود و گفتم:حالا که بچه ها اذیت نمیکنند منو ببر خونه ی مامانم تا ببینم کفن ‌و دفن همسایمون چی شد؟داود با خوشرویی قبول کرد و منو رسوند اونجا…..از توی ماشین دیدم که جلوی در پریسا اینا شلوغه،…انگار خواهر و برادراش و بچه هاشون هم اومده بودند.از بین اون همه ادم چشمم فقط دنبال بهنام بود….

وقتی بهنام رو ندیدم با داود خداحافظی کردم و زنگ خونه ی مامان اینارو فشردم،داود برگشت خونه ی مادرش و منم رفتم پیش مامان و بابا…هر دو از دیدن من تعجب کردند و مامان گفت:چی شده،،؟بچه ها کجاند؟براشون توضیح دادم و گفتم :نگران نباشید ،دعوا نکردیم..راستی خاله رو دفن کردند؟؟مامان گفت:قرار شده ساعت ۱۱ جلوی غسال خونه باشیم..من با همسایه ها میرم اما بابا نمیخواهد بیاد…گفتم:باشه…بنظرت منم بیام یا نه؟مامان با اخم گفت:نه لازم نکرده بیای…گفتم:برای ختم مسجد هم میری؟گفت:نه،.اگه خاکسپاری میرم فقط بخاطر اون خدابیامرزه وگرنه صد سال سیاه نمیرفتم…مامان رفت و منم یک ساعتی پیش بابا موندم و بعدش زنگ زدم به داود و برگشتم خونه ی مادرشوهرم…حالم بهتر شده بود و دیگه بداخلاقی نمیکردم،بعد از اینکه ناهار خوردیم همراه بچه ها توی اتاق دراز کشیدم و رفتم توی فکر،با خودم گفتم:چیکار کنم که حرص پریسا رو در بیارم..؟؟؟اهاااا.وقتی مسجد ختم گذاشتند بدون اینکه مامان و بابا بدونند برم و خودمو بهش نشون بدم،.اررره.باید جوری برم که حس خطر کنه،….

یه نگاهی به بچه ها انداختم و دیدم هر سه سرشونو گذاشتند روی بدن من و خوابیدند.کلی قربون صدقه اشون رفتم و دوباره به فکر و خیالم پرداختم…به سقف خیره شدم و با تشر به خودم گفتم:الهام خانم.یه وقت به داود خیانت نکنی؟؟؟تو طعم تلخ خیانت رو چشیدی پس بهتره کلا بیخیال پریسا ‌و شوهرش بشی…جواب خودم دادم:نه نه.اشتباه نکن….من با شوهرش کاری ندارم،..من میخواهم حال پریسا رو بگیرم،میخواهم حس خطر کنه، وگرنه من صد سال سیاه یه تار موی داود رو به صد تا مثل بهنام نمیدم..داود همیشه بهم وفادار بوده و پدر بچه هامه اما بهنام توی بدترین شرایط روحی من ،نازا بودنمو سرکوفتم کرد و ازم جدا شد.برای دادن سکه هم همیشه با تاخیر میاره میده به مامان،با این افکار توی تصمیمم قاطع شدم و گفتم:اررره،.حالشونو میگیرم .صبر کن پریسا خانم، دارم برات…برای اجرایی کردن نقشه ام زمانی که شام میخوردیم به داود گفتم:ما که قرار نیست مسافرت بریم،پس تا رحمان برگرده همینجا بمونیم تا مادرت تنها نمونه…داود خوشحال ‌و ذوق زده گفت:جدی..گفتم:اررره.از همینجا دید و بازدید هم میریم و شب رو برمیگردیم،فرصت خوبی بود تا بچه هارو پیش مادرشوهرم بزارم و برای ختم خودمو اماده کنم....

تمام سکه هایی که از بهنام میگرفتم خونه ی مامان اینا بود و گفته بودم برام نگهدارند..پول پیش خونه ‌و تمام پس اندازمو سپرده کرده بودم و سود میگرفتم و تقریبا همشو خرج بچه ها میکردم،تصمیم گرفتم یکی از سکه هارو بفروشم و برای خودم یه خرید حسابی بکنم تا چشم پریسا در بیاد..فردا صبح خواهرم زنگ زد و گفت:امشب همه خونه ی ما،.میخواهم بازدید رو توی یه شب تموم کنم…با خنده گفتم:شام و بخور بخوره دیگه،گفت:اررره.زود بیا که دلم برای بچه ها تنگ شده،چشمی گفتم و گوشی رو قطع کردم و به داود گفتم:شام دعوتیم.میشه الان منو ببری خونه ی مامان؟؟میخواهم با مامان برم خرید..داود گفت:خب من میبرمتون…گفتم:نه.تو بمون پیش بچه ها.مادرت خسته میشه…قبول کرد و منو رسوند خونه ی مامان…..جلوی خونه ی مامان اینا مثلا منتظر باز شدن در بودم اما تمام حواسم به سمت خونه ی پریسا اینا بود….دلم نمیخواست منو با اون تیپ ببینند،به خودم تشر میزدم و وانمود میکردم اصلا برام مهم نیست ولی ته دلم اون حس ولم نمیکرد…از قدیم گفتند خوشی که زیر دل بزنه طرف هوایی میشه،،انگار فراموش کرده بودم که چقدر بخاطر نازاییم خانواده ی بهنام تحقیرم میکردند..مثل اینکه یادم رفته بود اون مرد بهم خیانت کرد و دلمو شکوند…..


#ادامه_دارد... (فردا شب)الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👍1
⇩⇩⇩ داسـتـــ📚ــــان⇩⇩⇩

#زن_آلوده_و_عابد_بنی_اسرائیل

زنی فاسد و هرزه گرد، با چند نفر از جوانان بنی اسرائیل روبرو شد. با قیافه زیبا و آرایش کرده خود آنها را فریفت. یکی از آن جوانان به دیگری گفت: «اگر فلان عابد هم این زن را ببیند فریفته اش خواهد شد.»
زن آلوده چون این سخن را شنید گفت: «به خدا سوگند تا او را نفریبم به خانه برنمی گردم.»
پس شب به خانه عابد رفت و درب را کوبید و گفت: «من زنی بی پناهم! امشب مرا در خانه خود جای بده.» ولی عابد امتناع ورزید.
زن گفت: «چند نفر جوان مرا تعقیب می کنند، اگر راهم ندهی، از چنگشان خلاصی نخواهم داشت.»
عابد چون این حرف را شنید به او اجازه ورود داد. همین که آن زن داخل خانه شد لباسش را از تن خود بیرون آورد و قامت دلارای خویش را در مقابل او جلوه داد. چون چشم عابد به پیکر زیبا و اندام دلفریب او افتاد چنان تحت تأثیر غریزه جنسی واقع شد که بی اختیار دست خود را بر اندامش نهاد. در این موقع ناگهان به خودش آمد و متوجه شد که چه کاری از او سرزده است. به طرف دیگی که برای تهیه غذا زیر آن آتشی افروخته بود رفت و دست خود را در آتش گذاشت.
زن پرسید: «این چه کاری است که می کنی؟»
او جواب داد: «دست من، خودسرانه کاری انجام داد، حالا دارم او را کیفر می دهم.»
زن از دیدن این وضع طاقت نیاورد و از خانه او خارج شد. در بین راه به عده ای از بنی اسرائیل برخورد کرد و گفت: «فلان عابد را در یابید که خود را آتش زد.» و وقتی آنها رسیدند مقداری از دست او را سوخته یافتند.


کپی بنر و ریز از این داستان ممنوع


•• ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
😢3
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
,
"قضاوت‌های نادرست..."


چه آسان می‌شود درباره‌ی کسی حکم داد، 
بی‌آنکه حتی یک قدم در کفش‌هایش راه رفته باشی... 
انگار دنیا عادت کرده 
به دیدنِ پوسته‌ها 
و فراموش کردنِ ریشه‌ها... 

---

داستانِ ناتمام...

مرا از روی یک فصل قضاوت کردی، 
درحالی‌که کتابِ زندگی‌ام را نخوانده‌ای... 
حالا من اینجا مانده‌ام 
با انبوهی از کلماتِ ناگفته 
و تو، 
با حکمی که حتی امضا نشده... 

---
پشتِ ماسک‌ها...

همه مرا از روی ترک‌های ظاهرم می‌بینند، 
اما کسی نمی‌پرسد: 
"این زخم‌ها را چه کسی بر جان تو نشاند؟..." 

---
قاضیِ بی‌عدالت..."

تو مرا محکوم کردی 
به جرمِ "آنچه فکر می‌کنی هستم"، 
درحالی‌که حتی یک بار 
از من نپرسیدی: 
"واقعاً چه‌کسی هستی؟...*
حڪایت من،حڪایت ڪسی بـود ڪـہ
          عاشــق دریاا بـود، اما قایقـی نداشت
دلباختـہ ے سفــربود، اما همسفــرنداشت.....
حڪایت ڪسی بود ڪـہ زجــر ڪشید
اما ضجـہ نزد
زخـم داشت اما ننــالید، گــریہ ڪـرد اما اشڪ نریخت.....
حڪایت من ، حڪایت ڪسی بود ڪـہ پــراز "فــریاد بود اما سڪـوت ڪرد"💔
#تا_خدا_فاصله_ای_نیست

#قسمت_یازدهم

مادرم خیلی زیاد التماسش مادرم گفت پول امروزت هر چقدر باشه میدم فقط بهم بگو پسرم کجاست...
پیر مرد گفت من که گدا نیستم مادرم گفت بخدا منظورم این نبود اصلا من گدا هستم نمیبینی دارم پسرم و ازت گدایی می‌کنم بخدا دستت رو میبوسم...
همه کارگرا گفتن بگو چیزی نیست که نمیبینی ناراحته...
گفت والله دخترم این پسر زیاد حرف نمی‌زد وقتی هم که حرف میزد همه رو ساکتند می‌کرد مادرم گفت چی می‌گفت...؟ گفت صبح صاحب کار برامون صبحانه آورد سر صبحانه یکی از کارگرا از مادرش بد میگفت که پیر شده و بی‌حوصله شده اگر بتوانم می‌برمش خونه سالمندان ، که این پسر گفت اگر 5 کیلو ببندن به پشتت و هر جا باهات باشه تو خواب تو حمام و هر جایی که بری چیکار میکنی...؟
گفت خوب دیوونه نیستم از خودم میکنمش... این پسر گفت این مادری که ازش بد میگی 9 ماه تورو تو شکمش حمل کرده هر جا رفته تو باهاش بودی بماند این همه دردی که برای به دنیا آمدنت کشیده و بعد 9 ماه 2 سال بهت شیرت داده یعنی دوسال بیخوابی دیده 4 سال تر و خوشکت کرده....
☝️🏼بخدا مردانگی نیست اینطوری راجب مادر میگی... گفت من اگر مادرم و ببینم بخدا پاهاش رو می‌بوسم ؛ همه ساکت شدن فکر کردیم که مادرش مرده...
بعد صبحانه گفت من کار بلد نیستم بهم یاد میدید؟ بیچاره بلد نبود بیل رو بگیره ؛ تا ظهر کار کردیم که یکی گفت تو برو کبریت بیار نداریم گفت پول ندارم... همه بهش خندیدن و گفتن تو چه مردی هستی که 100 تومان خالی پول تو جیبت نیست... ما داشتیم نهار می‌خوردیم که اون گفت نمی‌خورم سیرم تعارفش کردیم ولی نخورد....
بعدظهر کارگرا با هم حرف میزدن طوری می‌خندیدن که انگار غمی ندارن؛ منو پسرت با هم حرف می‌زدیم می‌گفت مام احمد گنج پیدا کردم....
یهو یکی از کارگرها گفت بیاید تماشا ببینید یه زن روبرو از پنجره پیدا بود لباس بی حجاب و ناجور تنش بود همه نگاهش می‌کردن بهش گفتن بیا تماشا تا جوانی کیف کن ولی نگاه نمی‌کرد یکی بهش گفت مگه مرد نیستی...؟
😏گفت فکر کن خواهر یا زنته حالا بیام تماشا بیام کیف؟
باز همه ساکت شدن وقتی کار تموم شد همه ازش بد می‌گفتن که نباید از فردا بیاد به صاحب کار گفتن اونم پولش رو داد و گفت از فردا 9 نیا ؛ گفت چرا...؟
گفت از کارت راضی نیستم نیا پول رو گرفت رفت ولی بعد از کمی برگشت گفت بیا پول نمی‌خوام صاحب کار گفت چرا؟ گفت تو که از کارم راضی نبودی منم پول نمی‌خوام و رفت....
رفتم دنبالش گفتم صبر کن باهات کار دارم... تو راه بهش گفتم گنجی که پیدا کردی چیه بدرد میخوره...؟
گفت تا آخر عمر خوشبختم بخدا گفتم کجا هست خندید گفت مام احمد گنجی که میگم با گنجی که تو فکرشو میکنی فرق داره گنج من قرآن و اسلام...
بعد بهش 15000 تومن دادم گفت نمی‌خوام برای خودت به جای این برام دعا کن که گناه زیاد دارم و رفت....

✍🏼مام احمد به مادرم گفت دخترم قدر پسرت رو بدون که تو این دوره زمونه پسر خوب کمه بخدا من الان 4 پسر دارم که ای کاش فقط یکی مثل اینو داشتم....
بعد یکی گفت خواهرم بلند شو من مغازم اونجاست شمارت رو بد اگر دیدمش بهت خبر میدم اینجا نمون....
حرفای مام احمد مادرم رو داغون کرد به هر کی که می‌رسید می‌گفت یه پسر دارم که همه آرزوشون است پسر اونا بود ولی این بی‌رحما ازم گرفتنش...
😔همش عموهام رو نفرین می‌کرد میگفت خدا خونتون رو ویران کنه که خونمو ویران کردید خدا پسراتون رو ازتون بگیره که پسرم رو ازم گرفتید...
تو خونمون دیگه کسی نمی‌خندید...
مادرم نمی‌گذاشت کسی در حیاط رو ببنده میگفت که الان احسانم میاد ، شبها تا دیر وقت تو حیاط می‌موند‌‌... گفتن که چندتا جون با هم دعوا کردن که یکی رو با چاقو زدن...
🔸مادرم روز به روز بیماریش شدید تر میشد بعضی وقتها شبها دیر وقت تا سر کوچه میرفت با پدرم با زور می‌آوردیمش خونه شبها با ماشین تمام شهر رو زیرو رو می‌کردیم به هر خیابانی که می‌رسیدیم مادرم می‌گفت اها دیدمش اینجاست زود برو خودشه....
😔تو توهم بود بعضی شبها تا ساعت دو سه شب می‌گشتیم ولی هیچ چاثری از برادرم نبود ، مادرم آنقدر گریه می‌کرد که صداش در نمیومد...
گاهی اوقات هم می‌رفتیم باشگاه تا اینکه یه شب استادِ برادرم ما رو دید به مادرم گفت خواهر جان چرا نمیایی تو دنبال کی هستی...؟
یه مدته می‌بینمت میایی اینجا مادرم با گریه گفت من مادر احسان هستم تا اینو گفت ، همه بچه‌ها دور مادرم جمع شدن ، بخدا بعضی‌ها میومدن دست مادرم رو می‌بوسیدن همه میگفتن چرا احسان نمیاد؟ بخدا باشگاه بدون احسان سرده دیگه جو قبل رو نداره... مادرم گریه می‌کرد استادشون گفت برید سر تمرینات زود همه رفتن گفت مادر جان چیزی شده برای احسان اتفاقی افتاده؟

💐 #ادامه_دارد_ان_شاءالله
#تا_خدا_فاصله_ای_نیست

#قسمت_دوازدهم

گفت پسرم چند هفته هست نمیاد خونه نمیدونم کجاست... گفت والله مادر جان ازش خبری ندارم بخدا آخه چرا مگه چیزی شده؟ باهامون اومد بیرون گفت بخدا تعجب میکنم احسان جوان بی عقلی نبود بیشتر از سنش میفهمید ، حتی شهریه‌ی چند تا از شاگرد ها رو احسان می‌داد می‌گفت اینا وضع مالیشون خوب نیست من به جاشون میدم ، ولی نباید بفهمن؛ گفت مادر جان اگر کاری از من بر میاد بگید بخدا دریغ نمیکنم هر چی باشه...
☎️بعد چند روز تلفن خونمون زنگ خورد ؛ گوشی رو برداشتم یکی سلام کرد گفت شیون خان چطوری...؟
با خودم گفتم مزاحمه حرف نزدم گوشی رو گذاشتم؛ دوباره زنگ زد قطع کردم با خودم گفتم برادرم بود چون برادرم گاه گاهی بهم می‌گفت شیون خان ولی صداش مثل برادرم نبود با خودم کلنجار می‌رفتم که چرا گوشی رو قطع کردم بعد دو روز باز زنگ زد سلام نکرد گفت قطع نکن منم احسان...
😭تا اینو گفت گریم گرفت گفتم کاکه کجایی فدات_بشم گفت مادر چه طوره؟ (مادرم خونه نبود) گفتم تو کجایی؟ گفت زیاد نمیتونم حرف بزنم الان کارتم تموم میشه بهم بگو مادرم چطوره از شدت گریه نمیدونستم حرف بزنم همش می‌گفت گریه نکن الان قطع میشه به مادر نگو که زنگ زدم و قطع شد....
🤔با خودم گفتم اگر مادرم اومد بهش میگم ولی بعد فکر کردم که اگر بگم مادرم از خونه بیرون نمیره و فقط جلو تلفن میشینه و این براش سَمه....
مادرم برگشت گفت چرا گریه می‌کنی خواستم بهش بگم ولی گفتم چیزی نیست دلتنگ احسانم گریه کرد و گفت دیگه چه فایده اون که نیست...
😔کفشاش رو آورد می‌بوسید گفتم مادر این چه کاریه میکنی...؟ گفت مادر نیستی تا بدونی چی می‌کشم الهی اینی که به سر من آمده به سر کسی نیاد ؛ این کفش احسانمه الان یعنی چی پوشیده بغلشون می‌کرد...
سر سفره بشقاب برادرم رو غذا می‌ریخت‌ و می‌گفت الان میاد گشنشه بچه‌م ولی خودش چیزی نمیخورد همش به بشقاب نگاه میکرد گریه می‌کرد این کار و پیشه‌اش شده بود....
تا چند روز که دوباره یه تلفن زنگ خودد برادرم بود گفت اگر گریه کنی دیگه هیچ وقت بهت زنگ نمیزنم گریه نکن بهم بگو مادرم چطوره حالش خوبه...؟
😔منم گفتم بَده بخدا مریض شده از دوری تو.. گریه‌م گرفت گفتم تور خدا قطع نکن ، میخوام ببینمت.‌..
گفت نمیشه گفتم توروجون مادر گفت دیگه این قسم رو نخور گناهه گفتم باشه هر چی تو بگی ولی بزار ببینمت...
مکث کرد گفت فردا صبح ساعت 11 بیا پارک فلان یه روسری مادر هم برام بیا اگر توانستی...
صبح آنقدر هل شده بودم که روسری یادم رفت ساعت 10 رفتم خیییلی سرد بود....
تا ساعت 11 صبر کردم یه موتور سیکلت که کلاه کاست سرش بود آمد دروست جلوم ایستاد گفت...
خانم یه افتخار میدی به ما...؟ ازش دور شدم پیاده شد دنبالم اومد باز تیکه می‌انداخت پشتم بهش بود داشتم ازش دور میشدم با خودم گفتم خدایا الان برادرم برسه بخدا باهش دعوا میکنه ولکن نبود ، باز متلک زد... کیفم رو بلند کردم که بزنمش تا برگشتم خدایا این برادرمه...
ولی از آون همه هیکل یه استخوان که انگار یه پوست کشیده بودن روش مونده بود....
😭گریه‌م گرفت بغلش کردم گفت بسه همه دارن نگاهمون میکنن عیبه گفتم به من چه دارم برادرم رو بغل می‌کنم گفت اونا که نمیدونن که خواهرمی بسه دیگه... ولی ولش نمیکردم تا بزور گفت بسته دیگه همه داشتن نگاهمون می‌کردن...
گفت بیا بریم دوست ندارم اینجا باشیم سوار موتر شدیم رفتیم بیرون شهر از شدت سرما پوستم داشت کَنده میشد ولی درونم گرم گرم بود چون عزیزترین کسم رو از پشت بغل کرده بودم ، وقتی رسیدیم همش داشتم نگاهش میکردم به صورت زیبا و به ریش خرمایی‌ش نور عجیبی داشت از نگاه کردنش سیر نمیشدم که گفت چیه داری به چی نگاه میکنی...؟!؟
گفتم چرا اینطوری شدی چقدر لاغر شدی چرا سرت رو تراشیدی گفت چیزی نیست اینطوری دوست دارم ؛ از مادرم بگو چرا مریضه مریضیش جیه بردینش دکتر...؟
😔خواستم بهش بگم که اون شب حمله قلبی زده ولی نخواستم ناراحتش کنم گفتم چیزی نیست خوب میشه...
😢گفتم کاکه برگرد بخدا همه پشیمونن ، گفت محاله دیگه بر گردم چرا اون شب پشتم در نیومد از عموهام می‌ترسید بخدا اگر اشاره می‌کرد هر 4 تا رو می‌زدم دیگه برام مهم نیست نمی‌خوام هیچ وقت ببینمش گفتم کی؟! گفت پدرت (حتی نگفت پدرم)

💐#ادامه_دارد_ان_شاءالله
#تا_خدا_فاصله_ای_نیست ♥️

#قسمت_سیزدهم

💐گفتم اونم پشیمونه گفت دیگه فایده نداره اون شب پشتم رو خالی کرد پشیمانی چه فایده داره....؟دیگه حرفش رو نزن ازش ناراحتم خیلی بخدا دوست داشتم اون شب بجای عموم پدرت بود که منو بزنه برام خیلی آسون تر بود...
گفتم حالا چرا سرت رو تراشیدی سکوت کرد دانستم که یه چیزی شده بهش گیردادم که بهم بگه....

✍🏼گفت باید بهم قول بدی که جایی به زبونت نیاری... گفتم قول میدم ؛ گفت شیون جان زیبایی نعمت خوبی هست از طرف خدا به بشر ولی جای خودش بد چیزیه....
👌🏼گفت یه روز تو میدون کارگرا یه مرد اومد گفت دو نفر میخوام که آجر از راه پله با پُشتشون ببرن طبقه 3 منو یک مرد میان سال رفتیم ؛ تو راه بهم گفت چرا درس نمیخونی چرا کارگری میکنی؟ خیلی مرد خوبی بود انگار داشت با برادر خودش حرف میزد تا رسیدیم گفت باید امروز تموم بشه کار صبح استادکار میاد برای بنایی...
خودش رفت گفت که کار دارم تا عصر برنمی‌گردم اگر چیزی خواستید به زنم بگید اون خونه‌ست... حدود 1 ساعت کار کردیم که اون مرد گفت نمیتونم پُشتم درد میکنه من میرم، بهش گفتم که بهش قول دادیم که امروز کار رو تموم کنیم گفت والله نمیتونم و رفت...
✍🏼داشتم آجر می‌بردم بالا از راه پله یک دفعه تو حیاط سرم رو بالا کردم دیدم یه 'زن از پنجره داره بهم نگاه میکنه... سرم رو انداختم پایین به کارم مشغول شدم وقتی داشتم از راه پله بالا میرفتم در رو باز کرد گفت بفرما این چایی رو بخور رفتم بالا که اجراو بزارم آمدم پایین همانجا بود چایی رو گرفتم خوردم لباسش ناجور بود بهش توجه نکردم به کارم رسیدم وقتی از راه پله ها رفت آمد می‌کردم درست جلو در می‌ایستاد...
🤔با خودم گفتم اگر این دفعه باشه باهاش تند رفتار می‌کنم که بره تو وقتی رفتم نبود الحمدالله تا چند دفعه رفتم بعدش اومد در رو باز کرد گفت ببخشید بی‌زحمت میشه لامپ اون اتاق رو برام عوض کنید آخه سوخته گفتم چشم؛ اصلا بهش نگاه نمی‌کردم سرم پایین بود وقتی رفتم دستم نمی‌رسید رفت چهار پایه آورد رفتم بالا (خدا ببخش) تالامپ رو عوض کردم به بدنم دست زد...
😰از ترس افتادم بلند شدم هولش دادم خورد زمین فرار کردم نمی‌دونستم دارم کجا میرم فقط تند داشتم فرار می‌کردم....
میترسیدم به پشت‌سرم نگاه کنم آنقدر 'دویدم که از نفس افتادم اون روز همش داشتم می‌ترسیدم از چی نمی‌دونم شیون بخدا من ترسو و بی‌غیرت نیستم ولی نمی‌دونستم دارم از چی می‌ترسیدم ولی بخدا شیطان رو تو آون اتاق احساس کردم....
😒گفتم خدا بکشتش نابودش کنه... گفت خواهر اینو نگو بگو خدا هدایتش کنه بخدا مرد خوبی داشت ولی چرا بعضی از زنان 'قدر چیزی رو که دارن رو نمی‌دانند...
گفتم داداش یه سوال بپرسم ناراحت نمیشی؟ گفت از تو نه بگو.. گفتم از وقتی رفتی سیر غذا خوردی خندید گفت اره بابا خوب غذایی خوردم یه شب هیچ وقت فراموشش نمیکنم....
گفتم کجا برام بگو....
🕌گفت یه روز بعد نماز مغرب تو مسجد داشتم دعا میکردم که احساس کردم یکی بالا سرمه گفت برادر امشب عقیقه پسرمه توهم دعوتی گفتم نمیام نمیشه گفت دعوتی رو که نمیشه رد کرد....

✍🏼کاکم تعریف کرد که تو مسجد بعد نماز مغرب داشتم دعا میکردم که احساس کردم یکی بالا سرم ایستاده بهش نگاه کردم سلام کرد گفت برادر امشب عقیقه پسرمه تو هم بیا برای شام دعوتی گفتم نه گفت باید بیای دعوتی رو که نمیتونی رد کنی....
به زور باهاش رفتم ولی بخدا خجالت کشیدم دست خالی رفته بودم و کفش‌هام پاره بود تو راه یه لحظه احساس کردم داره بهشون نگاه میکنه ، دم در گفتم ببخشید چیزی نیاوردم خندید گفت مگه باید چیزی بیاری بفرما...
وقتی رفتم داخل خونه کوچکی بود خیلی‌ها بودن من کسی رو نمی‌شناختم سلام کردم یه گوشه نشستم ؛ بعضی‌ها داشتن با هم حرف میزدن تا اینکه یه برادر اومد تو سلام کرد...

💐 #ادامه_دارد_ان_شاءالله
#تا_خدا_فاصله_ای_نیست ♥️

#قسمت_چهاردهم

😌با ورودش گفت به‌به جمعتون جمعِ یه گلتون کمه همه خندیدن خیلی آدم شوخی بود تا نشست شروع کرد به حرف زدن گفت هر کی دوست نداره من اینجا باشم بفرماید بیرون ؛ کسی ازش دلخور نمی‌شد با همه شوخی میکرد همه بهش میخندیدن....
حرفای خنده‌دار زیاد میزد بهم رو کرد گفت شما اسمت چیه گفتم احسان گفت خوش اومدی از من ناراحت نشی اگه باهات شوخی کردم من آدم شوخی ، اگر زبونم رو ببندن با مشت اگر دستم رو ببندن با لگد شوخی میکنم منم گفتم نه ناراحت نمیشم...
یه ماموستا اونجا بود یکی گفت برامون حرف بزن تا شام حاضر میشه شروع کرد به حرف زدن....
داشت از ابوجهل می‌گفت که بزرگترین دشمن خدا بوده و پیامبرﷺ به او فرعون امتش لقب داده و آدم بد ذاتی بود ولی اونم خدا رو قبول داشته.....
😔 شرم کردم با خودم گفتم خدایا ابوجهل هم تورو قبل داشته ولی من نداشتم خدایا از گذشتم در گذر که تو ستاری بخدا از خودم بدم میومد...
بعد حرفاش همه ساکت بودن تا آن برادر گفت کاکه احسان چکاره ای قبلا چیکاره بودی؟ برنامه زندگیت چی بوده؟ ساکت بودم دوباره گفت خجالت نکش بگو....
🔹به یه برادر اشاره کرد گفت اینو میبینی گنده لات محله بوده هر کی بهش چپ نگاه میکرد باهاش دعوا میکرد همیشه کتک دستش بود حالا خدا هدایتش داده الحمدالله....
😁همه بهش خندیدن گفت منو دیدی 👛کیف بیشتر دخترای این شهر خورده به سرم تا اینکه توبه کردم زن گرفتم ولی باز کیف میخوره به سرم...
😱همه گفت استغفرالله... گفت بابا او موقع دخترا میزدم حالا زنم میزنه چیکار کنم... همه زدن زیر خنده گفت حالا بگو شرمم اومد که بگم ولی آخرش گفتم که کمونیست بودم...
😔وقتی اینو گفتم همه ساکت شدن بهم نگاه می‌کردن گفتم خدا زمین دهن باز کنه منو ببلعه گفت چه چیزی سبب هدایتت شد...؟
وقتی گفتم که اون شب چه چیزی رو دیدم و پیامبر خدا علیه‌الصلات‌والسلام اومده خوابم بیشترشون داشتن یواشکی اشکاشون رو پاک میکردن....
ولی ماموستا گفت اگر توبه به حق باشه خدا ان‌شاءالله همه بدی‌هات رو به خوبی برات می‌نویسه شرط عاقبت به خیری هست....
🍲برای شام رفتیم تو هال صاحب خونه گفت حلاتون نمیکنم بخدا تا سیر سیر نخورید....
همه بهم تعارف کردن انگار که سال های سال باهاشون هستم همه باهام طوری رفتار میکردن که انگار برادرشونم...
✍🏼بعد از شام نماز خواندیم برای نماز عقب تر از همه ایستادم که گفتن بیا جلو اینجا اجرش بیشتره....
درست پشت امام ایستادم وقتی شروع کرد به نماز دلم پر شد گریه‌م گرفت با دست جلوی خودم رو می‌گرفتم که مرد نباید گریه کنه و بعد نماز همه مسخرت میکنن که چرا گریه کردم...
تا اینکه یکی که کنارم شونه به شونم ایستاده بود گریه کرد من گریه‌م و دادم بیرون... عجب صدای قشنگی داشت برای قرآن تا توانستم گریه کردم دوست نداشتم نماز تموم بشه بخدا با هر اشکم احساس سبکی میکردم...
بعد نماز ماموستا برگشت گفت همه برای این برادر دعا میکنم ان شاءالله شروع کردن به دعا به عربی بود نمیدونستم چی داره میگه ولی خوشحال بودم آنقدر دعا کردن که دستام شُل شده بود آخر دعاش گفت خدایا ما همه غریبیم ولی این جوان رو نزد خودت از غریبترین غریبا قرار بده همه گفت امین....
🤔با خودم گفتم خدایا مگه غریبی خوبه که داره برام دعای غریبی میکنه....


✍🏼بعد از نماز و دعا ، اون برادر شوخ طبع گفت باید امشب خودی نشون بدم حالا کی مرده بیاد جلو...
😁همه گفتن عیبه ، رو کرد به ماموستا گفت ماموستا میشه اون کلاهتون رو بزارید زمین انگار که ناظم مدرسمون هستید می‌ترسم که شماره ببینم....
🤔گفتم الان ماموستا ازش عصبانی میشه ولی گفت ای به روی چشم گفت حالا بیاید زور بازو بیچاره همش می‌باخت گفت بسه باید کشتی بگیرم تو کُشتی حریف ندارم کی از جونش سیره بیاد جلو...
گفتن احسان بلند شو گفتم نه بخدا زشته همه‌گی اصرار می‌کردن ماموستا گفت بلند شو چیزی نیست همش شوخیه...
❤️تو دلم گفتم من تا امروز به عشق پدرم کشتی گرفتم ولی از این به بعد به عشق خدایم می‌گیرم...
وقتی بلند شدم باهاش درگیر که شدم نمی‌خواستم به این محکمی بزنمش زمین خیلی تند زدمش زمین تا خورد زمین...
🙈گفت بخدا وضوم شکست دیگه وضو ندارم همه خندیدن...
بعد همسرش صداش کرد پشت پرده باهم حرف میزدن که یه دفعه فریاد زد به شوخی گفت اگر میزنی تو خونه بزن گفت من شرط ازدواجم رو بهت گفتم که من شوخی میکنم همه جا همه بهش می‌خندیدن...
☺️بخدا آدم به این شوخی تو عمرم ندیده بودم... یکیشون گفت ورزش میکنی، گفتم بله گفت چه رشته‌ای گفتم کاراته ، گفتم تا حالا کسی نتوانسته پشتم رو زمین بزنه با چند نفر مساوی شدم ولی پشتم هیچ وقت به زمین نخورده...

💐#ادامه_دارد_ان_شاءالله
بنام خدا.....

         دختران کوچک، مادران فردا.....
         پسران کوچک ، پدران فردا......
اما اینگونه؟
     دیروز عصر، که برای پیاده روی پارک بانوان رفته بودیم ، شاهد صحنه‌ای بودم که تا صبح دلم را رها نمی‌کرد و خوابم نمی برد...😢
     گروهی از مادران، دختران خردسال خود را – که تازه کلاس ششم را پشت‌ سر گذاشته بودند – برای برگزاری جشن تولد ساده ی یکی از همکلاسی ها ،به پارک آورده و رفته بودند؛ متاسفانه متاسفانه ، بی‌هیچ نظارت و حضور و مراقبتی😢

     مدتی بعد که هوا رو به تاریکی می رفت ، دیدیم که هفت هشت نفر از این دختران، از فضای پارک خارج شده اند.
     بیرون، چند پسر نوجوان سوار بر موتور منتظرشان بودند . بگو‌ و‌ بخندها، شوخی‌ها، و حرکاتی که بوی بی‌پروایی و بی‌خبری می‌داد، در پناه درختی شروع شد.
     این اتفاق‌ها در کنار پناهگاه پارک مردانه، که بسیار خلوت بود، ادامه پیدا کرد... جایی دور از چشم، اما نه دور از واقعیت‌های تلخ و‌ناگوار و دردناک امروز...😭😢

     و این، تنها یک خاطره از ده‌ها خاطره‌ای نیست که باید دید و شنید... بلکه هشداری است برای همه مادران و پدران ....

      چند ماه پیش ، یکی از همکارانم ، دبیر و فرهنگی دلسوز ، با بغض خاطره‌ای از مدرسه ای که در آن تدریس میکرد ،تعریف کرد که تمام وجودم سوخت...😭
      دخترانی از پایه هشتم متوسطه اول، جشن تولدی داشتند. دختری که تولدش بوده ، به مادرش گفته:
     «شما خونه مادربزرگ برو، ما می‌خوایم راحت باشیم...»
     و مادر بی فکر به ظاهر بافرهنگ و متمدن .. بی‌هیچ پرسشی، بی‌هیچ فکری ، آنها را تنها گذاشته و رفته......
      بعد از رفتنش، بچه‌ها  لباسها را در آورده و با لباس زیر شروع به پایکوبی و رقص کردند،    
  و ضمنا  و متاسفانه رفتارهایی بسیار ناشایست از آنان سر میزند ، همچنین یکی به آنان سیگار تعارف و باهم سیگار کشیدند...
و  یکی دوتا از دختران ، شماره تلفن‌های پسرها  رو‌دست‌به‌دست  می کردند ، مثل یک بازی بی‌نتیجه اما بسیاربسیار خطرناک و زجر آور با آینده ای بسیار وحشتناک....😭
       یکی از دختران که درک بیشتری داشت، این ماجرا را با دلی لرزان برای مادرش تعریف میکند......
اما این دردها مثل اینکه ، پایانی ندارد ....😭

       آری مادر عزیز ، پدر گرامی ...
      این‌ها زنگ خطرند، زنگ خطر....
      زنگ بیدارباشی برای پدران و مادرانی که خیال می‌کنند:
     «بچه‌مون دیگه ششم هفتم و...ابتداییه... عقل داره... خودش می‌فهمه...»

نه!
نه هنوز...
نه در این دنیای آشفته از هجوم تکنولوژی، شبکه‌های اجتماعی،  و‌گوشی های خطرناک ، پسرانی که آموزش و تربیت نشده اند... که نباید  با یک دختر  مخفیانه و پنهانی حرف بزنند و  دخترانی که نظارت و  مراقبتی ندیده‌اند که چگونه خود را در امنیت نگاه دارند.
      پدر و‌مادر گرامی....
فرزند، امانت خداست در دستان من و شما.
     او را به دنیا آورده ایم تا پرورش دهیم، تربیت کنیم برای آینده ای درخشان...نه اینکه ، تنها خوراک و لباس و وسایل اسباب‌بازی  و زمینه تفریحش را که در آن کارهای ناشایست صورت می‌گیرد ، فراهم کنیم. فرزند من و شما در کنار ما باید باشد، نه دور از ما...
      باید با عشق ومحبت ، هویت ، عزت نفس، مرزها ی حیا و‌وقار و متانت ، حیا و  شعور و درک را در جانش بکاریم و مدام راهنمایش باشیم و از مفاسد و فتنه‌ ها ...آگاه و بیدارش کنیم..

      آزادی بدون نظارت و مراقبت ، مثل رها کردن قایقی است بی‌سکان  ، در دریای پر از امواج متلاطم.....

       پدر ! مادر ! هوشیار باش....
       بی‌تفاوتی امروز من و‌شما ، پشیمانی فردای من و شماست.
       گناهی که فرزند من و شما در غفلت ما مرتکب شود ، روزی  خدای نکرده ، زنجیر سنگینی خواهد شد بر گردنمان.

نگذارید جشن تولد هااااا، تبدیل به میدانی برای فساد و سقوط و بی آبرویی آنان شود...
مراقب رفت‌وآمدهای فرزندانتان باشید، بدون اینکه اعتماد را نابود کنید...
با مهر و محبت و عشق ، به آنان آموزش دهید... با آنان حرف بزنید... مراقبشان باشید... چرا که دشمنان این فرزندان بی گناه و معصوم، برای بی آبرویی برای فتنه و فساد و خوش گذرانی خودشان ، خواب ندارند....😢
خواهشااااا به هوش باشید.....

       در پایان، تنها یک جمله از دل مادری بیدار:
فرزندان ما، آینده ما هستند...
       و آینده را نمی‌شود رها کرد، به‌امید شانس و تقدیر....
      آینده را باید ساخت، با عشق، با آگاهی، با غیرت.
      در آخر...
       از خدای پاک ، سرافرازی ، سربلندی و عزت رو برای تک تک فرزندان این مرز و بوم و همه جا خواستارم...
    «در ضمن هر دعایی همراه عمل مفید است...
ان شاءالله»
🕊
حقوق زن بر مرد در اسلام:💕

بعد از ازدواج، عـروس (بر خلاف اکثر جوامع غربی) به جای استفاده از نام خانوادگی شوهر، همچنان نام خانوادگی خود و هؤیت خود را داراست؛
. 。
اسلام کشتن زنان را در جنگ #حـــرام کرده است؛ این در حالی است که اکثر کشورگُشایانِ غیرمسلمان، به هیچ زن و کودکی رحم نمی کنند؛ …
.
او را در انسانیت با مرد مساوی مي داند:
« ای مردم! از پروردگارتان بپرهیزید که شما را از یک انسان آفریده است.» (نساء/1)🍃 .
.
زن و مرد نزد الله تعالی مساوی هستند و هیچ فرقی بین آنان نیست جز در عمل شایسته‌ای که هر یک از ایشان انجام می‌دهد: .
« هر کس - چه زن چه مرد - کار شایسته انجام دهد و مؤمن باشد، [در دنیا] به وي زندگی پاکیزه و خوشایندی می‌بخشیم و [در آخرت نیز] پاداش آنان را بر طبق بهترین کارهایشان خواهیم داد.» (نحل/97) 。
.
دستور به خوش رفتاری مرد با زنش: « و با زنان خود به طور شايسته [در گفتار و در كردار] معاشرت كنيد، و اگر هم از آنان [ از جهاتي] كراهت داشتيد [شتاب نكنيد و زود تصميم به جدائي نگيريد؛] زيرا ممکن است از چيزي بدتان بيايد و[لی] الله در آن خير و خوبي فراواني قرار بدهد.» (نساء/19) 。 و در حدیث: «بهترین شما کسانی هستند که با زنانشان بهترین رفتار را دارند.» (ابن ماجه، ترمذی) 🌷 . .

اسلام و حفظ آبـروی زن:
‏ «كساني كه به زنان پاكدامن نسبتِ زنا مي‌دهند، سپس چهار گواه [ بر ادّعاي خود]  نمي‌آورند، به ايشان  هشتاد تازيانه بزنيد، و هرگز گواهي دادن آنان را [ در طول عمر بر هيچ كاري] نپذيريد، و چنين كساني فاسق [ و خارج از فرمان الله] هستند.» (نور/4) ‏
همچنین: «كساني كه زنان پاكدامن [و] بي‌خبر [ از گناه که] ايماندار [هستند] را به زنا متّهم مي‌سازند، در دنيا و آخرت از رحمت الله دور و عذاب عظيمي‌دارند [مگر اینکه توبه كنند]!» (نور/23) …
.
و از دیگر حقوق بطور خلاصه👇
1-پرداخت کامل مهریه:
وَآَتُوا النِّسَاءَ صَدُقَاتِهِنَّ نِحْلَةً» [نساء آیه 4] ( و مهریه ی زنان را به خوشی تقدیمشان کنید) .
🌀2- احساس آرامش: مرد همسر خود را به عنوان شریک غم و شادی و مایه آرامش و آسودگی زندگی خود احساس کند. .
🌀3- تهیه مسکن مناسب: در حد معمول و متناسب مسکنی مناسب را برای حفظ حرمت و صحت و کرامت #همســر فراهم نماید.
. 🌀 4- آموزش: لازم است شوهر همه توان خود را برای آموزش مسئولیت‌های دینی، فرهنگی و اخلاقی به همسرش به کار بگیرد.

🌀ان شاءالله ادامه دارد....
📖⃟❥ᬉᭂ📚ᬉᭂᭂ❥⃟📖 ⃟❥ᬉᭂ📚ᬉᭂᭂ❥⃟📖

#داستان_زیبای_آموزنده


مارادونا مدتی به خاطر افسردگی پس از ترك اعتياد در تيمارستان بستری بود،
وقتی مرخص شد حرف قشنگی زد:
اونجا ديوانه های زيادی بودند، يكی ميگفت من چگوارا هستم همه باور ميكردن،
يكی ميگفت من گاندی ام همه قبول ميكردن.
ولی وقتی من گفتم مارادونا هستم همه خنديدن و گفتن هيچ كس مارادونا نميشه..!!
اونجا بود كه من خجالت كشيدم كه چه بر سر خودم آوردم.
در اين دنيا غرور دمار از روزگار آدم در مياره و دقيقا گرفتار چيزی ميشی كه فكر ميكنی هرگز در دامش نخواهی افتاد.

مراقب خودتان باشيد برگ ها هميشه زمانی ميريزند كه فكر ميكنند طلا شدند..

( ديگو آرما
ندو مارادونا
)
2025/07/10 14:44:45
Back to Top
HTML Embed Code: