Telegram Web Link
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
1
,
"قضاوت‌های نادرست..."


چه آسان می‌شود درباره‌ی کسی حکم داد، 
بی‌آنکه حتی یک قدم در کفش‌هایش راه رفته باشی... 
انگار دنیا عادت کرده 
به دیدنِ پوسته‌ها 
و فراموش کردنِ ریشه‌ها... 

---

داستانِ ناتمام...

مرا از روی یک فصل قضاوت کردی، 
درحالی‌که کتابِ زندگی‌ام را نخوانده‌ای... 
حالا من اینجا مانده‌ام 
با انبوهی از کلماتِ ناگفته 
و تو، 
با حکمی که حتی امضا نشده... 

---
پشتِ ماسک‌ها...

همه مرا از روی ترک‌های ظاهرم می‌بینند، 
اما کسی نمی‌پرسد: 
"این زخم‌ها را چه کسی بر جان تو نشاند؟..." 

---
قاضیِ بی‌عدالت..."

تو مرا محکوم کردی 
به جرمِ "آنچه فکر می‌کنی هستم"، 
درحالی‌که حتی یک بار 
از من نپرسیدی: 
"واقعاً چه‌کسی هستی؟...*الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👍1
حڪایت من،حڪایت ڪسی بـود ڪـہ
          عاشــق دریاا بـود، اما قایقـی نداشت
دلباختـہ ے سفــربود، اما همسفــرنداشت.....
حڪایت ڪسی بود ڪـہ زجــر ڪشید
اما ضجـہ نزد
زخـم داشت اما ننــالید، گــریہ ڪـرد اما اشڪ نریخت.....
حڪایت من ، حڪایت ڪسی بود ڪـہ پــراز "فــریاد بود اما سڪـوت ڪرد"💔الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
😢1
#تا_خدا_فاصله_ای_نیست

#قسمت_یازدهم

مادرم خیلی زیاد التماسش مادرم گفت پول امروزت هر چقدر باشه میدم فقط بهم بگو پسرم کجاست...
پیر مرد گفت من که گدا نیستم مادرم گفت بخدا منظورم این نبود اصلا من گدا هستم نمیبینی دارم پسرم و ازت گدایی می‌کنم بخدا دستت رو میبوسم...
همه کارگرا گفتن بگو چیزی نیست که نمیبینی ناراحته...
گفت والله دخترم این پسر زیاد حرف نمی‌زد وقتی هم که حرف میزد همه رو ساکتند می‌کرد مادرم گفت چی می‌گفت...؟ گفت صبح صاحب کار برامون صبحانه آورد سر صبحانه یکی از کارگرا از مادرش بد میگفت که پیر شده و بی‌حوصله شده اگر بتوانم می‌برمش خونه سالمندان ، که این پسر گفت اگر 5 کیلو ببندن به پشتت و هر جا باهات باشه تو خواب تو حمام و هر جایی که بری چیکار میکنی...؟
گفت خوب دیوونه نیستم از خودم میکنمش... این پسر گفت این مادری که ازش بد میگی 9 ماه تورو تو شکمش حمل کرده هر جا رفته تو باهاش بودی بماند این همه دردی که برای به دنیا آمدنت کشیده و بعد 9 ماه 2 سال بهت شیرت داده یعنی دوسال بیخوابی دیده 4 سال تر و خوشکت کرده....
☝️🏼بخدا مردانگی نیست اینطوری راجب مادر میگی... گفت من اگر مادرم و ببینم بخدا پاهاش رو می‌بوسم ؛ همه ساکت شدن فکر کردیم که مادرش مرده...
بعد صبحانه گفت من کار بلد نیستم بهم یاد میدید؟ بیچاره بلد نبود بیل رو بگیره ؛ تا ظهر کار کردیم که یکی گفت تو برو کبریت بیار نداریم گفت پول ندارم... همه بهش خندیدن و گفتن تو چه مردی هستی که 100 تومان خالی پول تو جیبت نیست... ما داشتیم نهار می‌خوردیم که اون گفت نمی‌خورم سیرم تعارفش کردیم ولی نخورد....
بعدظهر کارگرا با هم حرف میزدن طوری می‌خندیدن که انگار غمی ندارن؛ منو پسرت با هم حرف می‌زدیم می‌گفت مام احمد گنج پیدا کردم....
یهو یکی از کارگرها گفت بیاید تماشا ببینید یه زن روبرو از پنجره پیدا بود لباس بی حجاب و ناجور تنش بود همه نگاهش می‌کردن بهش گفتن بیا تماشا تا جوانی کیف کن ولی نگاه نمی‌کرد یکی بهش گفت مگه مرد نیستی...؟
😏گفت فکر کن خواهر یا زنته حالا بیام تماشا بیام کیف؟
باز همه ساکت شدن وقتی کار تموم شد همه ازش بد می‌گفتن که نباید از فردا بیاد به صاحب کار گفتن اونم پولش رو داد و گفت از فردا 9 نیا ؛ گفت چرا...؟
گفت از کارت راضی نیستم نیا پول رو گرفت رفت ولی بعد از کمی برگشت گفت بیا پول نمی‌خوام صاحب کار گفت چرا؟ گفت تو که از کارم راضی نبودی منم پول نمی‌خوام و رفت....
رفتم دنبالش گفتم صبر کن باهات کار دارم... تو راه بهش گفتم گنجی که پیدا کردی چیه بدرد میخوره...؟
گفت تا آخر عمر خوشبختم بخدا گفتم کجا هست خندید گفت مام احمد گنجی که میگم با گنجی که تو فکرشو میکنی فرق داره گنج من قرآن و اسلام...
بعد بهش 15000 تومن دادم گفت نمی‌خوام برای خودت به جای این برام دعا کن که گناه زیاد دارم و رفت....

✍🏼مام احمد به مادرم گفت دخترم قدر پسرت رو بدون که تو این دوره زمونه پسر خوب کمه بخدا من الان 4 پسر دارم که ای کاش فقط یکی مثل اینو داشتم....
بعد یکی گفت خواهرم بلند شو من مغازم اونجاست شمارت رو بد اگر دیدمش بهت خبر میدم اینجا نمون....
حرفای مام احمد مادرم رو داغون کرد به هر کی که می‌رسید می‌گفت یه پسر دارم که همه آرزوشون است پسر اونا بود ولی این بی‌رحما ازم گرفتنش...
😔همش عموهام رو نفرین می‌کرد میگفت خدا خونتون رو ویران کنه که خونمو ویران کردید خدا پسراتون رو ازتون بگیره که پسرم رو ازم گرفتید...
تو خونمون دیگه کسی نمی‌خندید...
مادرم نمی‌گذاشت کسی در حیاط رو ببنده میگفت که الان احسانم میاد ، شبها تا دیر وقت تو حیاط می‌موند‌‌... گفتن که چندتا جون با هم دعوا کردن که یکی رو با چاقو زدن...
🔸مادرم روز به روز بیماریش شدید تر میشد بعضی وقتها شبها دیر وقت تا سر کوچه میرفت با پدرم با زور می‌آوردیمش خونه شبها با ماشین تمام شهر رو زیرو رو می‌کردیم به هر خیابانی که می‌رسیدیم مادرم می‌گفت اها دیدمش اینجاست زود برو خودشه....
😔تو توهم بود بعضی شبها تا ساعت دو سه شب می‌گشتیم ولی هیچ چاثری از برادرم نبود ، مادرم آنقدر گریه می‌کرد که صداش در نمیومد...
گاهی اوقات هم می‌رفتیم باشگاه تا اینکه یه شب استادِ برادرم ما رو دید به مادرم گفت خواهر جان چرا نمیایی تو دنبال کی هستی...؟
یه مدته می‌بینمت میایی اینجا مادرم با گریه گفت من مادر احسان هستم تا اینو گفت ، همه بچه‌ها دور مادرم جمع شدن ، بخدا بعضی‌ها میومدن دست مادرم رو می‌بوسیدن همه میگفتن چرا احسان نمیاد؟ بخدا باشگاه بدون احسان سرده دیگه جو قبل رو نداره... مادرم گریه می‌کرد استادشون گفت برید سر تمرینات زود همه رفتن گفت مادر جان چیزی شده برای احسان اتفاقی افتاده؟

💐 #ادامه_دارد_ان_شاءالله الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👍1
#تا_خدا_فاصله_ای_نیست

#قسمت_دوازدهم

گفت پسرم چند هفته هست نمیاد خونه نمیدونم کجاست... گفت والله مادر جان ازش خبری ندارم بخدا آخه چرا مگه چیزی شده؟ باهامون اومد بیرون گفت بخدا تعجب میکنم احسان جوان بی عقلی نبود بیشتر از سنش میفهمید ، حتی شهریه‌ی چند تا از شاگرد ها رو احسان می‌داد می‌گفت اینا وضع مالیشون خوب نیست من به جاشون میدم ، ولی نباید بفهمن؛ گفت مادر جان اگر کاری از من بر میاد بگید بخدا دریغ نمیکنم هر چی باشه...
☎️بعد چند روز تلفن خونمون زنگ خورد ؛ گوشی رو برداشتم یکی سلام کرد گفت شیون خان چطوری...؟
با خودم گفتم مزاحمه حرف نزدم گوشی رو گذاشتم؛ دوباره زنگ زد قطع کردم با خودم گفتم برادرم بود چون برادرم گاه گاهی بهم می‌گفت شیون خان ولی صداش مثل برادرم نبود با خودم کلنجار می‌رفتم که چرا گوشی رو قطع کردم بعد دو روز باز زنگ زد سلام نکرد گفت قطع نکن منم احسان...
😭تا اینو گفت گریم گرفت گفتم کاکه کجایی فدات_بشم گفت مادر چه طوره؟ (مادرم خونه نبود) گفتم تو کجایی؟ گفت زیاد نمیتونم حرف بزنم الان کارتم تموم میشه بهم بگو مادرم چطوره از شدت گریه نمیدونستم حرف بزنم همش می‌گفت گریه نکن الان قطع میشه به مادر نگو که زنگ زدم و قطع شد....
🤔با خودم گفتم اگر مادرم اومد بهش میگم ولی بعد فکر کردم که اگر بگم مادرم از خونه بیرون نمیره و فقط جلو تلفن میشینه و این براش سَمه....
مادرم برگشت گفت چرا گریه می‌کنی خواستم بهش بگم ولی گفتم چیزی نیست دلتنگ احسانم گریه کرد و گفت دیگه چه فایده اون که نیست...
😔کفشاش رو آورد می‌بوسید گفتم مادر این چه کاریه میکنی...؟ گفت مادر نیستی تا بدونی چی می‌کشم الهی اینی که به سر من آمده به سر کسی نیاد ؛ این کفش احسانمه الان یعنی چی پوشیده بغلشون می‌کرد...
سر سفره بشقاب برادرم رو غذا می‌ریخت‌ و می‌گفت الان میاد گشنشه بچه‌م ولی خودش چیزی نمیخورد همش به بشقاب نگاه میکرد گریه می‌کرد این کار و پیشه‌اش شده بود....
تا چند روز که دوباره یه تلفن زنگ خودد برادرم بود گفت اگر گریه کنی دیگه هیچ وقت بهت زنگ نمیزنم گریه نکن بهم بگو مادرم چطوره حالش خوبه...؟
😔منم گفتم بَده بخدا مریض شده از دوری تو.. گریه‌م گرفت گفتم تور خدا قطع نکن ، میخوام ببینمت.‌..
گفت نمیشه گفتم توروجون مادر گفت دیگه این قسم رو نخور گناهه گفتم باشه هر چی تو بگی ولی بزار ببینمت...
مکث کرد گفت فردا صبح ساعت 11 بیا پارک فلان یه روسری مادر هم برام بیا اگر توانستی...
صبح آنقدر هل شده بودم که روسری یادم رفت ساعت 10 رفتم خیییلی سرد بود....
تا ساعت 11 صبر کردم یه موتور سیکلت که کلاه کاست سرش بود آمد دروست جلوم ایستاد گفت...
خانم یه افتخار میدی به ما...؟ ازش دور شدم پیاده شد دنبالم اومد باز تیکه می‌انداخت پشتم بهش بود داشتم ازش دور میشدم با خودم گفتم خدایا الان برادرم برسه بخدا باهش دعوا میکنه ولکن نبود ، باز متلک زد... کیفم رو بلند کردم که بزنمش تا برگشتم خدایا این برادرمه...
ولی از آون همه هیکل یه استخوان که انگار یه پوست کشیده بودن روش مونده بود....
😭گریه‌م گرفت بغلش کردم گفت بسه همه دارن نگاهمون میکنن عیبه گفتم به من چه دارم برادرم رو بغل می‌کنم گفت اونا که نمیدونن که خواهرمی بسه دیگه... ولی ولش نمیکردم تا بزور گفت بسته دیگه همه داشتن نگاهمون می‌کردن...
گفت بیا بریم دوست ندارم اینجا باشیم سوار موتر شدیم رفتیم بیرون شهر از شدت سرما پوستم داشت کَنده میشد ولی درونم گرم گرم بود چون عزیزترین کسم رو از پشت بغل کرده بودم ، وقتی رسیدیم همش داشتم نگاهش میکردم به صورت زیبا و به ریش خرمایی‌ش نور عجیبی داشت از نگاه کردنش سیر نمیشدم که گفت چیه داری به چی نگاه میکنی...؟!؟
گفتم چرا اینطوری شدی چقدر لاغر شدی چرا سرت رو تراشیدی گفت چیزی نیست اینطوری دوست دارم ؛ از مادرم بگو چرا مریضه مریضیش جیه بردینش دکتر...؟
😔خواستم بهش بگم که اون شب حمله قلبی زده ولی نخواستم ناراحتش کنم گفتم چیزی نیست خوب میشه...
😢گفتم کاکه برگرد بخدا همه پشیمونن ، گفت محاله دیگه بر گردم چرا اون شب پشتم در نیومد از عموهام می‌ترسید بخدا اگر اشاره می‌کرد هر 4 تا رو می‌زدم دیگه برام مهم نیست نمی‌خوام هیچ وقت ببینمش گفتم کی؟! گفت پدرت (حتی نگفت پدرم)

💐#ادامه_دارد_ان_شاءالله الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👍1
#تا_خدا_فاصله_ای_نیست ♥️

#قسمت_سیزدهم

💐گفتم اونم پشیمونه گفت دیگه فایده نداره اون شب پشتم رو خالی کرد پشیمانی چه فایده داره....؟دیگه حرفش رو نزن ازش ناراحتم خیلی بخدا دوست داشتم اون شب بجای عموم پدرت بود که منو بزنه برام خیلی آسون تر بود...
گفتم حالا چرا سرت رو تراشیدی سکوت کرد دانستم که یه چیزی شده بهش گیردادم که بهم بگه....

✍🏼گفت باید بهم قول بدی که جایی به زبونت نیاری... گفتم قول میدم ؛ گفت شیون جان زیبایی نعمت خوبی هست از طرف خدا به بشر ولی جای خودش بد چیزیه....
👌🏼گفت یه روز تو میدون کارگرا یه مرد اومد گفت دو نفر میخوام که آجر از راه پله با پُشتشون ببرن طبقه 3 منو یک مرد میان سال رفتیم ؛ تو راه بهم گفت چرا درس نمیخونی چرا کارگری میکنی؟ خیلی مرد خوبی بود انگار داشت با برادر خودش حرف میزد تا رسیدیم گفت باید امروز تموم بشه کار صبح استادکار میاد برای بنایی...
خودش رفت گفت که کار دارم تا عصر برنمی‌گردم اگر چیزی خواستید به زنم بگید اون خونه‌ست... حدود 1 ساعت کار کردیم که اون مرد گفت نمیتونم پُشتم درد میکنه من میرم، بهش گفتم که بهش قول دادیم که امروز کار رو تموم کنیم گفت والله نمیتونم و رفت...
✍🏼داشتم آجر می‌بردم بالا از راه پله یک دفعه تو حیاط سرم رو بالا کردم دیدم یه 'زن از پنجره داره بهم نگاه میکنه... سرم رو انداختم پایین به کارم مشغول شدم وقتی داشتم از راه پله بالا میرفتم در رو باز کرد گفت بفرما این چایی رو بخور رفتم بالا که اجراو بزارم آمدم پایین همانجا بود چایی رو گرفتم خوردم لباسش ناجور بود بهش توجه نکردم به کارم رسیدم وقتی از راه پله ها رفت آمد می‌کردم درست جلو در می‌ایستاد...
🤔با خودم گفتم اگر این دفعه باشه باهاش تند رفتار می‌کنم که بره تو وقتی رفتم نبود الحمدالله تا چند دفعه رفتم بعدش اومد در رو باز کرد گفت ببخشید بی‌زحمت میشه لامپ اون اتاق رو برام عوض کنید آخه سوخته گفتم چشم؛ اصلا بهش نگاه نمی‌کردم سرم پایین بود وقتی رفتم دستم نمی‌رسید رفت چهار پایه آورد رفتم بالا (خدا ببخش) تالامپ رو عوض کردم به بدنم دست زد...
😰از ترس افتادم بلند شدم هولش دادم خورد زمین فرار کردم نمی‌دونستم دارم کجا میرم فقط تند داشتم فرار می‌کردم....
میترسیدم به پشت‌سرم نگاه کنم آنقدر 'دویدم که از نفس افتادم اون روز همش داشتم می‌ترسیدم از چی نمی‌دونم شیون بخدا من ترسو و بی‌غیرت نیستم ولی نمی‌دونستم دارم از چی می‌ترسیدم ولی بخدا شیطان رو تو آون اتاق احساس کردم....
😒گفتم خدا بکشتش نابودش کنه... گفت خواهر اینو نگو بگو خدا هدایتش کنه بخدا مرد خوبی داشت ولی چرا بعضی از زنان 'قدر چیزی رو که دارن رو نمی‌دانند...
گفتم داداش یه سوال بپرسم ناراحت نمیشی؟ گفت از تو نه بگو.. گفتم از وقتی رفتی سیر غذا خوردی خندید گفت اره بابا خوب غذایی خوردم یه شب هیچ وقت فراموشش نمیکنم....
گفتم کجا برام بگو....
🕌گفت یه روز بعد نماز مغرب تو مسجد داشتم دعا میکردم که احساس کردم یکی بالا سرمه گفت برادر امشب عقیقه پسرمه توهم دعوتی گفتم نمیام نمیشه گفت دعوتی رو که نمیشه رد کرد....

✍🏼کاکم تعریف کرد که تو مسجد بعد نماز مغرب داشتم دعا میکردم که احساس کردم یکی بالا سرم ایستاده بهش نگاه کردم سلام کرد گفت برادر امشب عقیقه پسرمه تو هم بیا برای شام دعوتی گفتم نه گفت باید بیای دعوتی رو که نمیتونی رد کنی....
به زور باهاش رفتم ولی بخدا خجالت کشیدم دست خالی رفته بودم و کفش‌هام پاره بود تو راه یه لحظه احساس کردم داره بهشون نگاه میکنه ، دم در گفتم ببخشید چیزی نیاوردم خندید گفت مگه باید چیزی بیاری بفرما...
وقتی رفتم داخل خونه کوچکی بود خیلی‌ها بودن من کسی رو نمی‌شناختم سلام کردم یه گوشه نشستم ؛ بعضی‌ها داشتن با هم حرف میزدن تا اینکه یه برادر اومد تو سلام کرد...

💐 #ادامه_دارد_ان_شاءالله الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
1
#تا_خدا_فاصله_ای_نیست ♥️

#قسمت_چهاردهم

😌با ورودش گفت به‌به جمعتون جمعِ یه گلتون کمه همه خندیدن خیلی آدم شوخی بود تا نشست شروع کرد به حرف زدن گفت هر کی دوست نداره من اینجا باشم بفرماید بیرون ؛ کسی ازش دلخور نمی‌شد با همه شوخی میکرد همه بهش میخندیدن....
حرفای خنده‌دار زیاد میزد بهم رو کرد گفت شما اسمت چیه گفتم احسان گفت خوش اومدی از من ناراحت نشی اگه باهات شوخی کردم من آدم شوخی ، اگر زبونم رو ببندن با مشت اگر دستم رو ببندن با لگد شوخی میکنم منم گفتم نه ناراحت نمیشم...
یه ماموستا اونجا بود یکی گفت برامون حرف بزن تا شام حاضر میشه شروع کرد به حرف زدن....
داشت از ابوجهل می‌گفت که بزرگترین دشمن خدا بوده و پیامبرﷺ به او فرعون امتش لقب داده و آدم بد ذاتی بود ولی اونم خدا رو قبول داشته.....
😔 شرم کردم با خودم گفتم خدایا ابوجهل هم تورو قبل داشته ولی من نداشتم خدایا از گذشتم در گذر که تو ستاری بخدا از خودم بدم میومد...
بعد حرفاش همه ساکت بودن تا آن برادر گفت کاکه احسان چکاره ای قبلا چیکاره بودی؟ برنامه زندگیت چی بوده؟ ساکت بودم دوباره گفت خجالت نکش بگو....
🔹به یه برادر اشاره کرد گفت اینو میبینی گنده لات محله بوده هر کی بهش چپ نگاه میکرد باهاش دعوا میکرد همیشه کتک دستش بود حالا خدا هدایتش داده الحمدالله....
😁همه بهش خندیدن گفت منو دیدی 👛کیف بیشتر دخترای این شهر خورده به سرم تا اینکه توبه کردم زن گرفتم ولی باز کیف میخوره به سرم...
😱همه گفت استغفرالله... گفت بابا او موقع دخترا میزدم حالا زنم میزنه چیکار کنم... همه زدن زیر خنده گفت حالا بگو شرمم اومد که بگم ولی آخرش گفتم که کمونیست بودم...
😔وقتی اینو گفتم همه ساکت شدن بهم نگاه می‌کردن گفتم خدا زمین دهن باز کنه منو ببلعه گفت چه چیزی سبب هدایتت شد...؟
وقتی گفتم که اون شب چه چیزی رو دیدم و پیامبر خدا علیه‌الصلات‌والسلام اومده خوابم بیشترشون داشتن یواشکی اشکاشون رو پاک میکردن....
ولی ماموستا گفت اگر توبه به حق باشه خدا ان‌شاءالله همه بدی‌هات رو به خوبی برات می‌نویسه شرط عاقبت به خیری هست....
🍲برای شام رفتیم تو هال صاحب خونه گفت حلاتون نمیکنم بخدا تا سیر سیر نخورید....
همه بهم تعارف کردن انگار که سال های سال باهاشون هستم همه باهام طوری رفتار میکردن که انگار برادرشونم...
✍🏼بعد از شام نماز خواندیم برای نماز عقب تر از همه ایستادم که گفتن بیا جلو اینجا اجرش بیشتره....
درست پشت امام ایستادم وقتی شروع کرد به نماز دلم پر شد گریه‌م گرفت با دست جلوی خودم رو می‌گرفتم که مرد نباید گریه کنه و بعد نماز همه مسخرت میکنن که چرا گریه کردم...
تا اینکه یکی که کنارم شونه به شونم ایستاده بود گریه کرد من گریه‌م و دادم بیرون... عجب صدای قشنگی داشت برای قرآن تا توانستم گریه کردم دوست نداشتم نماز تموم بشه بخدا با هر اشکم احساس سبکی میکردم...
بعد نماز ماموستا برگشت گفت همه برای این برادر دعا میکنم ان شاءالله شروع کردن به دعا به عربی بود نمیدونستم چی داره میگه ولی خوشحال بودم آنقدر دعا کردن که دستام شُل شده بود آخر دعاش گفت خدایا ما همه غریبیم ولی این جوان رو نزد خودت از غریبترین غریبا قرار بده همه گفت امین....
🤔با خودم گفتم خدایا مگه غریبی خوبه که داره برام دعای غریبی میکنه....


✍🏼بعد از نماز و دعا ، اون برادر شوخ طبع گفت باید امشب خودی نشون بدم حالا کی مرده بیاد جلو...
😁همه گفتن عیبه ، رو کرد به ماموستا گفت ماموستا میشه اون کلاهتون رو بزارید زمین انگار که ناظم مدرسمون هستید می‌ترسم که شماره ببینم....
🤔گفتم الان ماموستا ازش عصبانی میشه ولی گفت ای به روی چشم گفت حالا بیاید زور بازو بیچاره همش می‌باخت گفت بسه باید کشتی بگیرم تو کُشتی حریف ندارم کی از جونش سیره بیاد جلو...
گفتن احسان بلند شو گفتم نه بخدا زشته همه‌گی اصرار می‌کردن ماموستا گفت بلند شو چیزی نیست همش شوخیه...
❤️تو دلم گفتم من تا امروز به عشق پدرم کشتی گرفتم ولی از این به بعد به عشق خدایم می‌گیرم...
وقتی بلند شدم باهاش درگیر که شدم نمی‌خواستم به این محکمی بزنمش زمین خیلی تند زدمش زمین تا خورد زمین...
🙈گفت بخدا وضوم شکست دیگه وضو ندارم همه خندیدن...
بعد همسرش صداش کرد پشت پرده باهم حرف میزدن که یه دفعه فریاد زد به شوخی گفت اگر میزنی تو خونه بزن گفت من شرط ازدواجم رو بهت گفتم که من شوخی میکنم همه جا همه بهش می‌خندیدن...
☺️بخدا آدم به این شوخی تو عمرم ندیده بودم... یکیشون گفت ورزش میکنی، گفتم بله گفت چه رشته‌ای گفتم کاراته ، گفتم تا حالا کسی نتوانسته پشتم رو زمین بزنه با چند نفر مساوی شدم ولی پشتم هیچ وقت به زمین نخورده...
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
💐#ادامه_دارد_ان_شاءالله
1
بنام خدا.....

         دختران کوچک، مادران فردا.....
         پسران کوچک ، پدران فردا......
اما اینگونه؟
     دیروز عصر، که برای پیاده روی پارک بانوان رفته بودیم ، شاهد صحنه‌ای بودم که تا صبح دلم را رها نمی‌کرد و خوابم نمی برد...😢
     گروهی از مادران، دختران خردسال خود را – که تازه کلاس ششم را پشت‌ سر گذاشته بودند – برای برگزاری جشن تولد ساده ی یکی از همکلاسی ها ،به پارک آورده و رفته بودند؛ متاسفانه متاسفانه ، بی‌هیچ نظارت و حضور و مراقبتی😢

     مدتی بعد که هوا رو به تاریکی می رفت ، دیدیم که هفت هشت نفر از این دختران، از فضای پارک خارج شده اند.
     بیرون، چند پسر نوجوان سوار بر موتور منتظرشان بودند . بگو‌ و‌ بخندها، شوخی‌ها، و حرکاتی که بوی بی‌پروایی و بی‌خبری می‌داد، در پناه درختی شروع شد.
     این اتفاق‌ها در کنار پناهگاه پارک مردانه، که بسیار خلوت بود، ادامه پیدا کرد... جایی دور از چشم، اما نه دور از واقعیت‌های تلخ و‌ناگوار و دردناک امروز...😭😢

     و این، تنها یک خاطره از ده‌ها خاطره‌ای نیست که باید دید و شنید... بلکه هشداری است برای همه مادران و پدران ....

      چند ماه پیش ، یکی از همکارانم ، دبیر و فرهنگی دلسوز ، با بغض خاطره‌ای از مدرسه ای که در آن تدریس میکرد ،تعریف کرد که تمام وجودم سوخت...😭
      دخترانی از پایه هشتم متوسطه اول، جشن تولدی داشتند. دختری که تولدش بوده ، به مادرش گفته:
     «شما خونه مادربزرگ برو، ما می‌خوایم راحت باشیم...»
     و مادر بی فکر به ظاهر بافرهنگ و متمدن .. بی‌هیچ پرسشی، بی‌هیچ فکری ، آنها را تنها گذاشته و رفته......
      بعد از رفتنش، بچه‌ها  لباسها را در آورده و با لباس زیر شروع به پایکوبی و رقص کردند،    
  و ضمنا  و متاسفانه رفتارهایی بسیار ناشایست از آنان سر میزند ، همچنین یکی به آنان سیگار تعارف و باهم سیگار کشیدند...
و  یکی دوتا از دختران ، شماره تلفن‌های پسرها  رو‌دست‌به‌دست  می کردند ، مثل یک بازی بی‌نتیجه اما بسیاربسیار خطرناک و زجر آور با آینده ای بسیار وحشتناک....😭
       یکی از دختران که درک بیشتری داشت، این ماجرا را با دلی لرزان برای مادرش تعریف میکند......
اما این دردها مثل اینکه ، پایانی ندارد ....😭

       آری مادر عزیز ، پدر گرامی ...
      این‌ها زنگ خطرند، زنگ خطر....
      زنگ بیدارباشی برای پدران و مادرانی که خیال می‌کنند:
     «بچه‌مون دیگه ششم هفتم و...ابتداییه... عقل داره... خودش می‌فهمه...»

نه!
نه هنوز...
نه در این دنیای آشفته از هجوم تکنولوژی، شبکه‌های اجتماعی،  و‌گوشی های خطرناک ، پسرانی که آموزش و تربیت نشده اند... که نباید  با یک دختر  مخفیانه و پنهانی حرف بزنند و  دخترانی که نظارت و  مراقبتی ندیده‌اند که چگونه خود را در امنیت نگاه دارند.
      پدر و‌مادر گرامی....
فرزند، امانت خداست در دستان من و شما.
     او را به دنیا آورده ایم تا پرورش دهیم، تربیت کنیم برای آینده ای درخشان...نه اینکه ، تنها خوراک و لباس و وسایل اسباب‌بازی  و زمینه تفریحش را که در آن کارهای ناشایست صورت می‌گیرد ، فراهم کنیم. فرزند من و شما در کنار ما باید باشد، نه دور از ما...
      باید با عشق ومحبت ، هویت ، عزت نفس، مرزها ی حیا و‌وقار و متانت ، حیا و  شعور و درک را در جانش بکاریم و مدام راهنمایش باشیم و از مفاسد و فتنه‌ ها ...آگاه و بیدارش کنیم..

      آزادی بدون نظارت و مراقبت ، مثل رها کردن قایقی است بی‌سکان  ، در دریای پر از امواج متلاطم.....

       پدر ! مادر ! هوشیار باش....
       بی‌تفاوتی امروز من و‌شما ، پشیمانی فردای من و شماست.
       گناهی که فرزند من و شما در غفلت ما مرتکب شود ، روزی  خدای نکرده ، زنجیر سنگینی خواهد شد بر گردنمان.

نگذارید جشن تولد هااااا، تبدیل به میدانی برای فساد و سقوط و بی آبرویی آنان شود...
مراقب رفت‌وآمدهای فرزندانتان باشید، بدون اینکه اعتماد را نابود کنید...
با مهر و محبت و عشق ، به آنان آموزش دهید... با آنان حرف بزنید... مراقبشان باشید... چرا که دشمنان این فرزندان بی گناه و معصوم، برای بی آبرویی برای فتنه و فساد و خوش گذرانی خودشان ، خواب ندارند....😢
خواهشااااا به هوش باشید.....

       در پایان، تنها یک جمله از دل مادری بیدار:
فرزندان ما، آینده ما هستند...
       و آینده را نمی‌شود رها کرد، به‌امید شانس و تقدیر....
      آینده را باید ساخت، با عشق، با آگاهی، با غیرت.
      در آخر...
       از خدای پاک ، سرافرازی ، سربلندی و عزت رو برای تک تک فرزندان این مرز و بوم و همه جا خواستارم...
    «در ضمن هر دعایی همراه عمل مفید است...
ان شاءالله»الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
😢1
🕊
حقوق زن بر مرد در اسلام:💕

بعد از ازدواج، عـروس (بر خلاف اکثر جوامع غربی) به جای استفاده از نام خانوادگی شوهر، همچنان نام خانوادگی خود و هؤیت خود را داراست؛
. 。
اسلام کشتن زنان را در جنگ #حـــرام کرده است؛ این در حالی است که اکثر کشورگُشایانِ غیرمسلمان، به هیچ زن و کودکی رحم نمی کنند؛ …
.
او را در انسانیت با مرد مساوی مي داند:
« ای مردم! از پروردگارتان بپرهیزید که شما را از یک انسان آفریده است.» (نساء/1)🍃 .
.
زن و مرد نزد الله تعالی مساوی هستند و هیچ فرقی بین آنان نیست جز در عمل شایسته‌ای که هر یک از ایشان انجام می‌دهد: .
« هر کس - چه زن چه مرد - کار شایسته انجام دهد و مؤمن باشد، [در دنیا] به وي زندگی پاکیزه و خوشایندی می‌بخشیم و [در آخرت نیز] پاداش آنان را بر طبق بهترین کارهایشان خواهیم داد.» (نحل/97) 。
.
دستور به خوش رفتاری مرد با زنش: « و با زنان خود به طور شايسته [در گفتار و در كردار] معاشرت كنيد، و اگر هم از آنان [ از جهاتي] كراهت داشتيد [شتاب نكنيد و زود تصميم به جدائي نگيريد؛] زيرا ممکن است از چيزي بدتان بيايد و[لی] الله در آن خير و خوبي فراواني قرار بدهد.» (نساء/19) 。 و در حدیث: «بهترین شما کسانی هستند که با زنانشان بهترین رفتار را دارند.» (ابن ماجه، ترمذی) 🌷 . .

اسلام و حفظ آبـروی زن:
‏ «كساني كه به زنان پاكدامن نسبتِ زنا مي‌دهند، سپس چهار گواه [ بر ادّعاي خود]  نمي‌آورند، به ايشان  هشتاد تازيانه بزنيد، و هرگز گواهي دادن آنان را [ در طول عمر بر هيچ كاري] نپذيريد، و چنين كساني فاسق [ و خارج از فرمان الله] هستند.» (نور/4) ‏
همچنین: «كساني كه زنان پاكدامن [و] بي‌خبر [ از گناه که] ايماندار [هستند] را به زنا متّهم مي‌سازند، در دنيا و آخرت از رحمت الله دور و عذاب عظيمي‌دارند [مگر اینکه توبه كنند]!» (نور/23) …
.
و از دیگر حقوق بطور خلاصه👇
1-پرداخت کامل مهریه:
وَآَتُوا النِّسَاءَ صَدُقَاتِهِنَّ نِحْلَةً» [نساء آیه 4] ( و مهریه ی زنان را به خوشی تقدیمشان کنید) .
🌀2- احساس آرامش: مرد همسر خود را به عنوان شریک غم و شادی و مایه آرامش و آسودگی زندگی خود احساس کند. .
🌀3- تهیه مسکن مناسب: در حد معمول و متناسب مسکنی مناسب را برای حفظ حرمت و صحت و کرامت #همســر فراهم نماید.
. 🌀 4- آموزش: لازم است شوهر همه توان خود را برای آموزش مسئولیت‌های دینی، فرهنگی و اخلاقی به همسرش به کار بگیرد.

🌀ان شاءالله ادامه دارد....الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
1
📖⃟❥ᬉᭂ📚ᬉᭂᭂ❥⃟📖 ⃟❥ᬉᭂ📚ᬉᭂᭂ❥⃟📖

#داستان_زیبای_آموزنده


مارادونا مدتی به خاطر افسردگی پس از ترك اعتياد در تيمارستان بستری بود،
وقتی مرخص شد حرف قشنگی زد:
اونجا ديوانه های زيادی بودند، يكی ميگفت من چگوارا هستم همه باور ميكردن،
يكی ميگفت من گاندی ام همه قبول ميكردن.
ولی وقتی من گفتم مارادونا هستم همه خنديدن و گفتن هيچ كس مارادونا نميشه..!!
اونجا بود كه من خجالت كشيدم كه چه بر سر خودم آوردم.
در اين دنيا غرور دمار از روزگار آدم در مياره و دقيقا گرفتار چيزی ميشی كه فكر ميكنی هرگز در دامش نخواهی افتاد.

مراقب خودتان باشيد برگ ها هميشه زمانی ميريزند كه فكر ميكنند طلا شدند..

( ديگو آرما
ندو مارادونا
)الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👍1
#سرگذشت

#برشی_از_یک_زندگی
#گل_مرجان
#قسمت_نودوهشت

این اتاق هم دیگه جای موندن نبود منتظر بودم صبح بشه تا هر چه زودتر از اونجا بیرون برم اما نمی دونستم باید چی کار کنم و کجا برم،لحظه ای فکر می کردم به ده پیش مادرم برگردم اما با فکر به اینکه قراره چه جوری باهام رفتار کنه و مردم ده چه حرف هایی بهم بزنن پشیمون شدم،باز هم باید دست به دامن اصغر می‌شدم تا بلکه فکری برام بکنه …..
به خیال اینکه فرد ناشناس دوباره میاد تا خود صبح چشم روی هم نذاشتم و همونجا پشت درنشستم ،نریمان رو هم روی پام خوابوندم و دوباره اشک هام پایین چکید.هیچکس رو نداشتم فقط زری بهم قوت قلب میداد که اونو هم ازم دور کردن، میدونستم دزدیدن نریمان کار کیه، به جز مهتاب خانوم کسی این کارو نمی کرد،حتماً می خواست با این کارش من رو وادار به طلاق کنه ،میدونست تنها امید من به زندگی نریمانه و فقط با اون میتونه به انجام کاری که میخواد مجبورم کنه…..همین که هوا کمی روشن شد سریع نریمان و توی بغلم گرفتم و با بر داشتن ساک از اتاق بیرون رفتم،میترسیدم کسی توی کوچه باشه و دنبالم بیاد اما وقتی نگاه کردم هیچ کس نبود و آروم در خونه رو بستم….. حتماً با اتفاقاتی که دیشب افتاده بود از ترس فرار کرده بودن، چادر و روی صورت نریمان کشیدم و با تمام وجود شروع به دویدن کردم باید هر طور که شده بود خودم رو به حجره میرسوندم……با اینکه میدونستم حجره بستست و هنوز اصغر نیومده اما چاره دیگه ای نداشتم،باید خودم رو از این آدم ها دور می کردم …..چند ساعتی توی بازار چرخیدم تا مغازه‌ها یکی یکی باز شدن، همین که چشمام به در باز حجره خورد سریع خودم رو به اصغر رسوندم......
اصغر وسط حجره ایستاده بود و داشت فرش ها رو به یه نفر دیگه نشون میداد،خیلی وقت بود که حاجی سکته کرده بود وهمه ی کارهای حجره رو به اصغر سپرده بود……روی یکی از صندلی ها نشستم تا کارش تموم بشه،نریمان بیدار شده بود و نق میزد میدونستم گرسنشه و اونجا نمیتونستم بهش شیر بدم……اصغر با شنیدن صدای گریه ی نریمان به عقب برگشت و با تعجب بهم نگاه کرد،چند دقیقه بعد مشتری خداحافظی کرد و اصغر سریع بهم نزدیک شد،ساکمو که دید ابروهاشو بالا داد و گفت چی شده؟این ساک چیه؟نریمان روی توی بغلم گرفتم و با بغض همه چیزو واسش تعریف کردم،از اومدن مهتاب خانم تا خبر کردن پرویز و تلاش برای دزدیدن نریمان،اصغر که معلوم بود حسابی ناراحت شده عصبی گفت چه زنه دیوانه ایه،بخدا دلم می‌خواد برم حسابشو بذارم کف دستش،فک کرده شهر هرته اومده بچه دزدی؟باید خیلی حواست جمع باشه گل مرجان اینجور که مشخصه این زنه از همه چیز تو خبر داره شاید الانم بدونه اومدی اینجا و تعقیبت کرده باشه،حالا میخوای چکار کنی؟هر اتاق دیگه ای بخوای بری این زنه پیدات میکنه الانم دیگه خودت تنهایی خواهرت پیشت نیست نمیشه تنها باشی،یکاری کن بیا بریم خونه ی ما پیش مادرم اونم که دیدی تنهاست،یه چند وقت اونجا بمون ببینم چکار میتونم برات بکنم…..با شرمندگی سرمو پایین انداختم و گفتم نه ممنون مزاحم شما نمیشم بخدا روم سیاهه این چند وقت همش وبال گردن تو بودم،در حقم برادری کردی،احتمالا برگردم ده پیش مادرم اینجا موندن دیگه برام سخت شده،اصغر خنده ای کرد و گفت داری جدی میگه؟خب این زنه که اونجا مثل آب خوردن پیدات میکنه………اذیت نکن دیگه پاشو این بچه هم گناه داره،بخدا ننه طوبی رو که دیدی چقد مهربونه ار خداشه یکی پیشش باشه تازه چقدرم دوستت داره همش تعریفتو میکنه پاشو این بچه معلومه اذیته……با شرمندگی بلند شدم و دنبال اصغر راه افتادم،نریمان رو توی بغل گرفته بود و منهم در حالیکه کامل صورتم رو پوشونده بودم دنبالشون راه افتادم…..اصغر مدام اطرافش رو‌ نگاه میکرد و میترسید کسی دنبالمون کنه،به خونه که رسیدیم کلید رو توی در انداخت و داخل رفت،ننه طوبی توی حیاط نشسته بود و سبزی پاک میکرد،مارو که سریع بلند شد و به سمتمون اومد،انقد خجالت میکشیدم که حتی نمیتونستم سرمو بالا نگه دارم….
اصغر سلام کرد و منم پشت بندش آروم سلام کردم،قبل از اینکه ننه طوبی چیزی بپرسه اصغر گفت ننه چند روزی ابجی و پسرش مهمون ما هستن،خواست بره ده خونه ننه اش نذاشتمش گفتم توهم خودت تنهایی همیشه ،بیاد پیش تو فعلا،ننه طوبی با خوشحالی نریمان رو از اصغر گرفت و همونجوری که بوسه به صورتش میزد گفت کار خوبی کردی ننه بخدا پوسیدم تو این خونه‌ تنهایی خوش اومدی دخترم قدمت رو چشم من بیا بریم تو،اصغر بازهم به ننه سفارش منو نریمان رو کرد و راهی حجره شد،بچه ام از گرسنگی داشت هلاک می‌شد و سریع از دست ننه گرفتم تا بهش شیر بدم،دلم میخواست هرچه زودتر به ارش زنگ بزنم و بگم مادرش چکار کرده اما روم نمیشد،همین دیروز از تلفنشون استفاده کرده بودم…نریمان که شیر خورد و خوابید ننه با سینی صبحانه توی اتاق اومد و گفت بخور دخترم بخور جون بگیری،رنگت انقد پریده چرا؟الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#سرگذشت

#برشی_از_یک_زندگی
#گل_مرجان
#قسمت_نودوونه

تو شیر میدی ها باید خوب غذا بخوری قوت بگیری وگرنه فردا خدایی نکرده هزار تا درد میفته به جونت….
چنان بعضی توی گلوم بود که هیچ جوری نمیتونستم قورتش بدم،چقدر بی کس و تنها بودم که یک خانواده ی غریبه بهم پناه داده بودن،بدون اینکه حتی خودم متوجه بشم اشک هام روی دستم چکید و از چشم ننه دور نموند،ننه توی صورتش زد و گفت خدا مرگم بده حرف بدی زدم؟بخدا واسه خودت گفتم دیدم حال نداری گفتم بخور…..زود اشکامو پاک کردم و گفتم نه ننه تو که چیزی نگفتی خودم دلم گرفته بخدا اگه این بچه نبود تا حالا یه بلایی سر خودم آورده بودم دلم پر درده،اومدم اینجا مزاحم شما هم شدم دیگه بدتر …..ننه دستش رو روی بازوم زد و گفت بجون اصغرم من خوشحال شدم اومدی اینجا این حرفا چیه که میزنی،میبینی که که من همیشه تنهام اینجا،همش به جون این اصغر غر میزنم تنهایی دیوونه میشم اینجا، خب الان تو اومدی اینجا همدمم میشی تازه کمک دستم هم میشی میبینی که من همیشه سبزی و ترشی درست میکنم میفروشم به در و همسایه الانم صبونتو بخور پاشو بیا تو حیاط کمکم باشه؟دستی به صورتم کشیدم و گفتم باشه یه آب به دست و صورتم بزنم میام،ننه با تشر گفت صبونه نخوردی نیای ها میام نگاه میکنم……با لبخند باشه ای گفتم و توی حیاط رفتم تا دست و صورتم رو بشورم،دروغ چرا از گرسنگی در حال بیهوشی بودم،یادم نمیومد آخرین بار کی غذا خورده بودم اولین لقمه رو که توی دهنم گذاشتم چشمامو بستم،مزه ی کره و عسل رو که چشیدم لبخند روی لبم نشست،مدت ها بود همچین صبحانه ای نخورده بودم،خوردنم که تموم شد سریع سینی رو برداشتم و توی اشپزخونه گذاشتم،ننه طوبی توی حیاط نشسته بود و همونجوری که زیر لب آهنگ محلی میخوند سبزی هارو هم پاک میکرد،کنارش نشستم و شروع کردم به پاک کردن باید حسابی کمکش میکردم تا حس سربار بودن نداشته باشم…..ننه طوبی که مشخص بود دنبال گوش شنوا میگرده بسته ی دیگه ای سبزی جلوی خودش گذاشت و شروع کرد به صحبت کردن،از مردن سه تا بچه اش و به دنیا اومدن اصغر و اینکه وقتی ماه آخر بوده پدر اصغر میمیره و هیچوقت هم بچه شو نمیبینه،خودم حالم گرفته بود و با شنیدن سختی های زندگی اون بیشتر دلم گرفت……نزدیک ظهر بود که ننه توی اشپزخونه رفت تا چیزی برای نهار درست کنه هرچه التماسش کردم چیزی نمیخواد و خودش رو اذیت نکنه فایده ای نداشت و به حرفم گوش نداد……نریمان از خواب بیدار شده بود و‌کنار خودم در حال بازی کردن با سبزی ها بود،به شب قبل و اومدن‌ اون ادم ناشناس به اتاقمون که فکر میکردم مو به تنم سیخ می‌شد،اگر بیدار نمیشدم حالا باید مثل دیوونه ها توی کوچه خیابون دنبال نریمان میگشتم……غروب که اصغر اومد سریع غذایی خورد و دوباره بیرون رفت،ننه طوبی ناراحت گوشه ای کز کرد وگفت هرکاری میکنم این بچه به حرفم گوش نمیده خدا منو بکشه جوونای محل بچمو گول زدن ،همش دور همند ،کاری نمیکنند ،ولی قید زن گرفتن رو هم زده….دو روز از اومدنمون به خونه ی اصغر گذشته بود که دیگه نتونستم تحمل کنم و از ننه اجازه گرفتم تلفن بزنم،دلم پر میکشید برای شنیدن صدای ارش و توضیح دادن اتفاق های اخیر،ننه طوبی خودش زحمت شماره گرفتن رو کشید و بهم قول داد یادم بده تا دیگه خودم بتونم راحت زنگ بزنم…….
هر بوقی که میخورد قلب منهم از جا کنده میشد،بلاخره بعد از شنیدن چند بوق صدای زنی که خارجی صحبت میکرد و من اصلا نمیدونستم چی میگه توی گوشی پخش شد،اصلا نمیدونستم چطور باید باهاش صحبت کنم،گوشی که قطع شد انگار اب سردی روی سرم ریختن،این دیگه کی بود،نکنه مهتاب خانم واقعا ارش رو از اونجا برده،از این زن بدجنس و سنگدل همه چیز برمیومد......یکم که گذشت دوباره ننه طوبی رو صدا کردم وبا خجالت ازش خواستم دوباره برام شماره بگیره،با خودم گفتم حتما داره اشتباه شماره رو میگیره وگرنه ارش خودش جواب میداد......تا غروب نه تنها یک بار بلکه چندین و‌ چندبار شماره گرفتیم و هربار همون زن جواب داد،میدونستم مهتاب خانم کار خودش رو کرده و ارش رو از اونجا برده.........هرروز کارم شده بود زنگ زدن به ارش و شنیدن صدای اون زن،ننه طوبی شماره گرفتن رو یادم داده بود و من هم هر نیم ساعت یک بار شماره میگرفتم و هربار ناامید قطعش میکرد.....مقدار کمی پول داشتم و توی همون مدت بیکاری همه اش رو خرج کرده بودم،دیگه توی خونه نشستن کافی بود ‌و باید دنبال کار میگشتم،وقتی قضیه رو به ننه گفتم اخم ریزی کرد و گفت دختر کجا میخوای بری سر کار با بچه ی کوچیک،خب منکه دارم کار میکنم توهم بیا ،باهم سبزی میخریم پاک میکنیم می‌فروشیم یا ترشی درست میکنیم،باور کن پولش خیلی خوبه مشتری زیاد داره فقط من چون دست تنهام نمیتونم زیاد درست کنم اما اگه تو باشی باهم میتونیم کار کنیم.......الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#سرگذشت

#برشی_از_یک_زندگی
#گل_مرجان
#قسمت_صد

به ظاهر چاره ی دیگه ای نداشتم و قبول کردم کمکش کنم،نریمان توی سن حساسی بود و نه میتونستم با خودم ببرمش و نه میشد پیش ننه بمونه پس چاره ای به جز قبول پیشنهادش نداشتم،روز بعد مقداری پول روی هم گذاشتیم و راهی بازار شدیم تا وسیله های تهیه ی ترشی رو اماده کنیم......هرروز کارمون شده بود خورد کردن کلم و خیار و هویج و تقریبا تا غروب کارمون طول میکشید اما خب همینکه خونه بودم و حواسم به نریمان بود برام یه دنیا ارزش داشت…….
چند ماهی از اقامتمون توی خونه ی ننه طوبی گذشت و کارمون خیلی خوب گرفته بود،هرروز از صبح ترشی و سبزی درست میکردیم و وقت سر خاروندنم نداشتیم،خداروشکر پولش خوب بود و دیگه دستم خالی نبود،میتونستم برای نریمان لباس بخرم و بقیه ی پولمو هم پس انداز کنم،ننه طوبی همیشه سر ماه بهم پول میداد و میگفت اگه خرد خرد بهت بدم خرجشون میکنی اینجوری بهتر میتونی پولاتو جمع کنی.......اصغر انقد توی کارش غرق شده بود که به زور میتونستیم ببینیمش و خیلی کم خونه میومد،یه روز که طبق معمول توی حیاط داشتیم بساط ترشی رو آماده میکردیم ننه طوبی پیشنهاد داد با پولایی که جمع کردم طلا بخرم تا پولم بی ارزش نشه،یکم که فکر کردم دیدم راست میگه و علاوه بر این امکان داره خرجشون کنم پس بهتر بود که به حرفش گوش بدم......همچنان از ارش بی خبر بودم گاهی به شماره ای که داشتم زنگ میزدم بلکه برای یکبارهم که شده خودش جواب بده اما دریغ،حتی اون زن خارجی هم دیگه جواب نمیداد و فقط بوق میخورد.....بلاخره یه روز صبح با ننه طوبی راهی بازار شدیم و با پولایی که جمع کرده بودم تونستم شش تا النگو و یه گردنبند بخرم،دل خوشی برای پوشیدنشون نداشتم اما ننه انقد اصرار کرد و گفت هزار خوب و بد هست شاید یه روز ما نباشیم دزد بیاد تو خونه که راضی شدم بپوشمشون........دلم برای زری و منصور لک زده بود و حسابی بی قرارشون بودم،دلم میخواست برم و سراغی ازشون بگیرم اما از اون پرویز بی شرف می‌ترسیدم و حس میکردم با مهتاب خانم همدست شده،اما خب از بی خبری داشتم میمردم،تصمیم گرفتم یه روز برم خونه ی معصومه و ازش بخوام زری رو خبر کنه تا بیاد و ببینمش.......خیلی وقت بود اصغر رو ندیده بودم و دیگه حتی غروب ها هم به خونه نمیومد و گاهی شب ها اونهم موقعی که ما خواب بودیم میومد و صبح قبل از بیدارشدنمون میرفت،یه شب که قبلش با ننه کلی کار کرده بودیم و از شدت خستگی بیهوش شده بودم توی خواب حس کردم سر و صدای عجیب و غریبی به گوشم میرسه،انقد خسته بودم که نمیتونستم چشمامو باز کنم اما صدای جیغ ننه رو که شنیدم از خواب پریدم........همه جا تاریک بود اما صداها هنوز توی گوشم بود،نریمان هم بیدار شده بود و گریه میکرد،همیشه من توی اتاق میخوابیدم و ننه و اصغر توی سالن،از توی رختخواب بلند شدم و توی تاریکی خودمو به صداها رسوندم........
یکم طول کشید تا چشم هام به تاریکی عادت کنه،ننه طوبی رو که دیدم وسط خونه نشسته و توی سر خودش میزنه با ترس بهش نزدیک شدم و گفتم چی شده ننه؟چرا میزنی تو سرت اصغر چیزیش شده؟ننه با هق هق گفت اومدن بردنش،چندتا از خدا بی خبر ریختن تو خونه بچه مو بردن،ای خدا مرگ بده منو،چکار کنم حالا بچه مو میکشن نامسلمونا،.....ننه طوبی می‌گفت و خودشو میزد،نمیدونستم اونو آروم کنم یا نریمان رو که از شدت ترس و گریه به سکسکه افتاده بود،دلم برای اصغر می‌سوخت و کاری از دستم برنمیومد اما شاید مصطفی میتونست کاری براش بکنه،برای اینکه ننه رو آروم کنم گفتم الکی خودتو اذیت نکن فردا میریم سراغ مصطفی دوستش که توی نظام بود حتما اون می‌تونه یکاری براش بکنه......تا خود صبح ننه طوبی ترانه های محلی سوزناک خوند و هر دو برای بخت بدمون گریه کردیم،صبح که شد نریمان رو پیشش گذاشتم و رفتم سراغ مصطفی،از ننه خواستم خودش بره اما گریه کرد و گفت حالش خوب نیست و نمیتونه بره...دلم نمی‌خواست دوباره با مصطفی رودرو بشم اما چاره ای نداشتم بخاطر جبران محبت های ننه و اصغر که حتی از خانواده ی خودم هم بهم نزدیک تر بودن باید این کار رو میکردم.......خدا خدا میکردم هنوز همون جای قبلی باشه و برای پیدا کردنش به دردسر نیفتم،تنها کسی که در حال حاضر میتونست کاری برای اصغر بکنه مصطفی بود.......به ژاندارمری که رسیدم از سرباز جلوی در سراغ مصطفی رو گرفتم و با نشونه ای که داد فهمیدم مصطفی هنوز همونجا کار میکنه،پشت در اتاقش که رسیدم نفس عمیقی کشیدم و در زدم خداروشکر اول صبح بود و هنوز خلوت بود....با شنیدن صدای بفرمایید در اتاقو باز کردم و داخل رفتم،مصطفی منو که دید متعجب از پشت میزش بلند شد و به سمتم اومد،جواب سلاممو که داد گفت اینجا چکار می‌کنی گل مرجان چیزی شده؟بدون اینکه نگاهش کنم گفتم اصغر تو دردسر افتاده،دیشب ریختن تو خونه شون بردنش.....

ادامه داردالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
1👍1
فراموش نکن که :
انسان مانند رودخانه است
هر چه عمیق‌تر باشد آرام‌تر است.

انسان بزرگ بر خود سخت می‌گیرد
و انسان کوچک بر دیگران.
انسان قوی از خودش محافظت میکند،
و انسان قوی‌تر از دیگران.
و قطعاً این قدرت را فقط میتوان در پناه پروردگار داشت.
هرکس که به او نزدیک‌تر است، قدرتمندتر، آرام‌تر و متواضع‌تر است.
و تابش نور او را میتوان در تمامی جوانب زندگی‌اش دید.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👍1
🌳درخت مشكلات


نجار، یک روز کاری دیگر را هم به پایان برد. آخر هفته بود و تصمیم گرفت دوستی را برای صرف شام به خانه‌اش دعوت کند.موقعی که نجار و دوستش به خانه رسیدند.

قبل از ورود، نجار چند دقیقه در سکوت، جلو درختی در باغچه ایستاد. بعد با دو دستش، شاخه‌های درخت را گرفت.

چهره‌اش بی‌درنگ تغییر کرد. خندان وارد خانه شد، همسر و فرزندانش به استقبالش آمدند، برای فرزندانش قصه گفت، و بعد پس از صرف شامی ساده و مختصر با دوستش به ایوان رفتند تا با هم گپی بزنند از خاطرات گذشته بگویند و چای بنوشند.

از آنجا می‌توانستند درخت را ببینند. دوستش دیگر نتوانست جلو کنجکاویش را بگیرد و دلیل رفتار نجار را پرسید.نجار گفت: این درخت مشکلات من است.

آری موقع کار، مشکلات فراوانی پیش می‌آید، اما این مشکلات مال من است و ربطی به همسر و فرزندانم ندارد.

وقتی به خانه می‌رسم، مشکلاتم را به شاخه‌های آن درخت می‌آویزم و بعد با لبخند وارد خانه‌ام می‌شوم. روز بعد، وقتی می‌خواهم سر کار بروم، دوباره آنها را از روی شاخه بر می‌دارم.

جالب این است که وقتی صبح به سراغ درخت می‌روم تا مشکلاتم را بردارم، خیلی از مشکلات، دیگر آنجا نیستند و بقیه هم خیلی سبک‌تر شده‌اند.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
1
بهار و مرد پاییز
نویسنده فاطمه “سون ارا”
قسمت: هفتاد و پنج

یوسف که مشغول خوردن آیسکریم که بهار آماده ساخته بود بود نگاهش را بالا کرد. چشمانش پر از التماس کودکانه شد و گفت ولی من دوست دارم امشب اینجا باشم… با شما… با خاله بهار.
منصور کنارش نشست، دستی بر موهایش کشید و گفت ما هم خیلی دل ما می‌ خواهد که پیش ما بمانی، پسرم ولی مادرت اجازه نمی‌ دهد. قول می‌ دهم خیلی زود دوباره ترا اینجا بیاورم.
یوسف سرش را پایین انداخت، آهی کشید و زمزمه کرد درست است ولی لطفا زود بیایید.
بهار با لبخندی گرم خم شد و صورتش را بوسید و گفت قول میدهیم و دفعهٔ بعد هم خودم برایت آیسکریم آماده می‌ کنم.
لحظه ‌ای بعد، در تاریکی نرم شب، آنها با هم به سوی خانهٔ پرستو حرکت کردند. موتر که پیش دروازه ایستاد. منصور با یوسف از موتر پیاده شدند در همین هنگام دروازه خانه مادر پرستو باز شد. پرستو با آرایشی کامل، لباس خانه ‌ای شیک و عطر گرمی که در هوا پیچید، در آستانهٔ در ظاهر شد. با دیدن منصور، لبخندی با لحن خاصی زد و گفت سلام خوش آمدید. بیا داخل، یک پیاله چای بنوش.
منصور، بدون آنکه حتی چشم در چشمش شود، صدایش را ملایم ولی قاطع ساخت و گفت تشکر. فقط آمدم که یوسف جان را برسانم. حالا باید با همسرم برای صرف غذا شب برویم وقت‌ تان بخیر.
پرستو نگاهش را چرخاند، تازه متوجه شد که بهار هم داخل موتر است. لبخند از لبانش پر کشید، نگاهش سرد شد و در همان لحظه، دست یوسف را محکم گرفت و گفت یوسف، بیا داخل.
یوسف لحظه ‌ای مکث کرد، به سمت بهار برگشت، دست تکان داد و گفت خاله بهار خداحافظ.
بهار با لبخند پر از مهر برایش دست تکان داد و گفت خداحافظ عزیزم.
دروازه که بسته شد، منصور سوار موتر شد. بهار بی‌ آنکه چیزی بگوید، لبخند آرامی روی لب داشت ولی نگاهش به رو به‌ رو خیره مانده بود. منصور به سمتش خم شد، انگشتانش را در میان انگشتان او گره زد و گفت معذرت میخواهم اگر دلت گرفت.
بهار چشمانش را بست، آهسته گفت تا وقتی تو کنارم هستی بخاطر هیچ چیز دلم نمیگیرد.
منصور لبخند آرامی زد، دست بهار را به نرمی بالا آورد، بوسه‌ ای گرم بر آن نشاند و گفت چقدر تو خوب هستی، بهار… خدا را شکر که تو را کنار خود دارم.
چند روزی از عروسی‌ شان گذشته بود. آن روز، آفتاب عصر آرام به پنجره‌ ها می‌ تابید و نور طلایی‌ رنگی را بر قالین‌ انداخته بود. بهار و منصور روی مُبل کنار هم نشسته بودند و بی‌ هیچ حرفی، غرق تماشای فیلمی شده بودند. اما نگاه بهار گاه‌ گاه از پرده تلویزیون می‌ گذشت و روی صورت متفکر منصور می‌ نشست.

ادامه داردالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👍1
بهار و مرد پاییز
نویسنده فاطمه “سون ارا”
قسمت: هفتاد و شش

خطوط پیشانی‌ اش درهم بود، چشمانش به جایی دور خیره مانده بود.
بهار دستش را روی شانه‌ اش گذاشت و با نرمی پرسید چی شده عزیز دلم؟ در چی فکر هستی؟
منصور آهی کشید و صدایش با حسرت در آمیخت و گفت دلم برای یوسف خیلی تنگ شده می‌ خواهم ببینمش. اما پرستو نه جواب پیام ‌هایم را می‌ دهد، نه تماس‌ هایم را… نمی‌ دانم چند روز اینجاست، ولی می‌ خواهم تا وقتی افغانستان است، دست‌کم چند روز پسرم کنارم باشد. او حالا یازده ساله شده، اما در این یازده سال، فقط چند بار توانسته‌ ام از نزدیک ببینمش…
بهار به‌ آرامی سرش را پایین انداخت. غصه در چشم‌ های منصور را حس می‌ کرد. منصور ادامه داد بعضی وقت‌ ها، دلم می‌ خواهد پسرم را از پرستو بگیرم اما می‌ ترسم. نه بخاطر پرستو، بخاطر یوسف. نکند روحش آسیب ببیند. نکند فکر کند من، پدرش، باعث جدایی ‌اش از مادری شدم که همهٔ عمرش کنارش بوده…
بهار سرش را به نشانهٔ تأیید تکان داد و گفت ولی این برای تو هم بی‌ رحمانه‌ است. حق نداری احساسات پدری‌ ات را سرکوب کنی. باید با پرستو صحبت کنی، منصور. او هیچ‌ حقی ندارد که یوسف را از تو دور نگه دارد.
در همان لحظه، صدای زنگ موبایل منصور سکوت را شکست. او با نگاهی پر از تعجب به صفحهٔ تلفنش نگاه کرد، بعد رو به بهار گفت خودش است.
تماس را جواب داد. صدای زنانه‌ ای از آن‌ سوی خط آمد و منصور با چهره‌ ای پریشان و صدایی نگران پرسید کجا هستی؟ چی شده؟… بلی حالا خودم را می‌ رسانم. فقط مواظب یوسف باش.
تماس را قطع کرد. بهار که از دیدن چهرهٔ منصور نگران شده بود، به سرعت پرسید چی شده منصور؟
منصور در حالیکه کلید موتر را بر می‌ داشت، گفت یوسف حالش خوب نیست. باید او را فوراً به شفاخانه ببرم.
بهار برخاست و گف من هم با تو می‌ آیم.
منصور گفت نخیر عزیزم، تو بمان. من خبرت می‌ دهم.
و رفت…الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
سکوتی سنگین در خانه نشست. بهار تلویزیون را خاموش کرد و به حویلی رفت، روی چوکی که در میان چمن‌ های سبز گذاشته شده بود، نشست و خیره به گل‌ های رنگارنگ و تاب خورده در نسیم، اندیشید. ساعتی گذشت. چند بار تماس گرفت اما پاسخ نیامد. تا اینکه بالاخره تماس برقرار شد. بوق‌ ها که تمام شد، صدایی زنانه از آن‌ سوی خط آمد که گفت الو؟
👍1
.

کجای راه را اشتباه رفتیم که هیچ‌کس پناه ما نشد؟ کجای راه را اشتباه رفتیم که قوی حسابمان کردند و تکیه‌گاه شدیم، سنگ صبور شدیم، پناه شدیم! ما! مایی که خودمان دیوانه‌وار دنبال شانه‌‌های امن و محکمی برای پناه بردن می‌گشتیم!
کجای راه را اشتباه رفتیم که دیگر کسی عاشقانه ما را نگاه نکرد؟ که جهانمان تماما دوام آوردن شد و جنگیدن؟
کجای راه را اشتباه رفتیم که اینگونه محکوم به ادامه شدیم، بدون پناه، بدون دلگرمی، بدون عشق...
اشتباه است محکم بودن، روی پای خود ایستادن، کمک نخواستن؛ به خودت می‌آیی و می‌بینی شده‌ای موجودی به حال خود رها شده که خودش از پسِ خودش و همه چیز بر می‌آید....
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
نرگس صرافیان طوفان
1
تقدیم به شما عزیزام امید‌مورد پسند تون باشد🫶🏻🌸🌷

#داستان_زیبا

عارفی با شاگرد خود زندگی می‌کرد. روزی شاگرد با اجازۀ استادِ خود بجای عارف بر منبر رفت و موعظه کرد.

🕌چون از منبر پایین آمد مردم او را بسیار تحسین کردند. عارف چون چنین دید، در همان مجلس بر سخنرانی او ایراد زیادی گرفت و شاگرد ناراحت شد.

مجلس تمام شد و عارف و شاگرد به منزل برگشتند. شاگرد از دست عارف ناراحت بود. گفت: استاد! چرا عیب‌های بنی اسرائیلی گرفتی و چه ضرورت بود در جمع آن‌ها را بگویی، آن هم بعد از این‌ که مردم مرا ستایش و تحسین کرده بودند؟! در حالی‌که مردم بعد از منبر از تو تعریف می‌کنند و کسی نیست از تو عیب بگوید، چه شد تو را ستایش شهد است و ما را سم؟!!

عارف تبسمی کرد و گفت: ای شاگرد جوان، تو هنوز از مردم نبریده‌ای و نظر مردم برای تو مهم است. این تعریف‌هایی که از تو می‌کردند درست بود و عیب‌های من غلط! ولی من دلیلی برای این کارم داشتم، تا مبادا این ستایش و تعریف مردم، لذت ارشاد برای خدا و علم را از تو بگیرد و از فردا در منبر بجای این‌ که سخنی گویی که خدا را خوش آید، سخنی گویی که مردمان خدا خوش‌شان آید.

اما آنچه مردم از من ستایش می‌کنند برای من مهم نیست. چه ستایش کنند و چه سرزنش کنند هر دو برای من یکی است. چون سنی از من گذشته است و حقیقت را دریافته‌ام. من مانند پرنده‌ای هستم که پَر درآورده‌ام و روزی اگر مردم بر شاخه‌ای که نشسته‌ام آن را ببُرند، به زمین نمی‌افتم و پرواز می‌کنم ولی تو هنوز پَرِ پروازت کامل نشده است.

🌴این مردم تو را بالای سر بُرده و بر شاخۀ درختِ طوبی می‌نشانند؛ اما ناگاه و بی‌دلیل شاخۀ زیر پای تو را می‌بُرند و سرنگون‌ات می‌کنند. این مردم امروز ستایش‌ات می‌کنند و تو را نوش می‌آید و فردا ستایش نمی‌کنند و تو را از منبر و سخنرانی بیزارت می‌کنند.

🥀به ناگاه شاگرد دست استاد بوسید و گفت: استاد! الحق که نادانِ نادانم.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👍1
آیه قرآنی

{{يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا إِذَا نُودِيَ لِلصَّلَاةِ مِن يَوْمِ الْجُمُعَةِ فَاسْعَوْا إِلَىٰ ذِكْرِ اللَّهِ وَذَرُوا الْبَيْعَ ۚ ذَٰلِكُمْ خَيْرٌ لَّكُمْ إِن كُنتُمْ تَعْلَمُونَ}}


اى مؤمنان چون در روز جمعه براى نماز ندا داده شد، به [عبادت و] ياد خدا بشتابيد و خريد و فروش را رها كنيد. اگر بدانيد اين برايتان بهتر است

💞┈••✾•اللَّهُمِّ صلی وسَـلِّم علَى نَبِينَا םבםבﷺ┈••✾•💞الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
1
2025/07/10 20:53:08
Back to Top
HTML Embed Code: