Telegram Web Link
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
1
⭐️°°⭐️°
°⭐️ ° 
°⭐️°
°

   •°☆🌹
#داستان_شب🌹

👞"ریگ به کفش داشتن"


این "ضرب المثل" یعنی فرد غیرقابل اطمینان است و مکر و حیله ای در سر دارد.

ریشه آن برمی گردد به اینکه در قدیم یکی از جاها برای پنهان کردن سلاح برای مواقع دفاع از خود و حمله به دشمن ساقه کفش بود. در ساقه پوتین یا چکمه شمشیر و خنجر و سنگ و ریگ می توان پنهان کرد که دیده نشود و موجب بدگمانی نشود ولی در موقع مقتضی از آن استفاده کرد.

وقتی می گویند؛ "فلانی ریگی به کفش دارد،"
یعنی ظاهرا شخص "سالم و بی خطری" به نظر می آید اما در موقع مناسب باطن بد خود را ظاهر می کند و "خطر" می آفریند.

روزی روزگاری در سرزمینی بسیار دور، مرد دانا، شجاع و جنگاوری به نام "سنجر" زندگی می کرد و او همیشه قبل از جنگیدن خوب فکر می کرد.

روزی حاکم به او گفت:
قرار است کاروانی از هدایای بسیار گران قیمت به نشانه ی پایان جنگ به کشورمان وارد شود. من به این کاروان "اعتماد" ندارم. چون سال ها با این کشور در جنگ بوده ایم.
شاید آوردن "هدایا" حیله باشد و نقشه ی شومی در سر داشته باشند.
سنجر تا رسیدن کاروان هدایا خوب فکر کرد. او به سربازان سپرد که کسی را با شمشیر و نیزه و خنجر به قصر راه ندهند.
اما تازه واردان هیچ اسلحه ای همراه خود نداشتند. کاروان پادشاه کشور همسایه بدون هیچ مشکلی وارد "قصر حاکم" شد.

درست وقتی که فرستاده ی پادشاه کشور همسایه، پشت در اتاق حاکم منتظر ایستاده بود تا نامه ی "صلح و هدایا" را با او تقدیم کند. سنجر از راه رسید. رو به آن ها کرد و گفت:
حاکم سرزمین ما منتظر ورود شما مهمانان عزیز است؛ اما من به عنوان رئیس تشریفات از شما می خواهم که چکمه هایتان را قبل از ورود به اتاق حاکم درآورید.

با شنیدن این حرف، افراد تازه وارد و سردسته ی آنان به همدیگر نگاهی انداختند.
رنگ صورتشان سرخ سرخ شد.

یکی از آن ها "بهانه" آورد:
ولی قربان! این لباس رسمی ماست. ما نمی توانیم بدون آن به حضور حاکم برسیم.

سنجر گفت: اما این قانون حاکم و قصر اوست. کسی نمی تواند آن را زیر پا بگذارد. حالا "چکمه هایتان" را درآورید.

آن چند نفر وقتی اصرار خود را بی فایده دیدند، ناگهان خم شدند و خنجرهای کوچک "زهرآگین" را از چکمه های خود بیرون آوردند.
آن ها با سنجر درگیر شدند. سنجر که از قبل حیله ی آن ها را فهمیده بود و آمادگی جنگ را داشت، با"شجاعت" با آن ها جنگید و همه را دست بسته به ماموران کاخ تحویل داد.
حاکم به "هوش و درایت" سنجر آفرین گفت و به او هدیه داد.
از آن روز به بعد به افرادی که در ظاهر خطرناک نیستند ولی در سرشان پر از نقشه است،
می گویند:

" حتماً ریگی به کفشش دارد.

الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🌱برای دیگران هم ارسال کنید
.
1👍1
❇️ پیام استاد مفتی محمدقاسم قاسمی به مناسبت حلول سال 1447 هجری قمری


حلول سال جدید قمری را به همۀ مسلمانان جهان تبریک و تهنیت عرض می‌کنم. از طرف خودم و همۀ شما دعا می‌کنم: «اللهم أدخله علینا بالأمن والإیمان والسلامة والاسلام ورضوانِ من الرحمن وجوارٍ من الشیطان»
لازم دانستم از فرصت استفاده کنم و به همین مناسبت نکاتی را یادآور شوم:

ـ  دعایی که در آغاز خواندم از صحابه رضوان‌الله‌علیهم‌اجمعین ثابت است و منابع آن موجودند که از جملۀ آنها می‌توان از المعجم الاوسط و بغوی نام برد؛ «اللهم أدخله علینا بالأمن والإیمان والسلامة والاسلام ورضوانِ من الرحمن وجوارٍ من الشیطان؛ یا الله این سال را برای ما پر از امنیت و ایمان برگردان. سلامتی و اسلام را در این سال برای ما پایدار کن. این سال را برای ما توأم با رضوان و خوشنودی‌ات بگردان و ما را از مکر و فریب شیطان ایمن بدار.»
این دعا را باتوجه و اهتمام بخوانیم. چه خوب است که در آغاز سال دو رکعت نماز حاجت هم بخوانیم و از الله تعالی همۀ این عنایات را طلب کنیم.

ـ استاد ما مولانا مفتی رشیداحمد رحمه‌الله همیشه به آن تأکید می‌کرد که در این موقعیت بنشینیم و عملکرد سال گذشتۀ خودمان را ارزیابی کنیم. خودمان را محاسبه کنیم. ببینیم که سال گذشتۀ ما چگونه گذشت. ما چه تصمیم‌هایی داشتیم و چقدر توانستیم به آنها دست یابیم. چقدر توانستیم به برنامه‌هایی که ریخته بودیم، عمل کنیم. با حلول سال جدید درواقع الله متعال فرصت جبران کاستی‌های سال گذشته را به ما عنایت کرده است.

ـ در سال جدید عزم کنیم که در زندگیِ خود تغییر و تحول بیاوریم و این سال را تبدیل به سال تحول و اصلاح خود بکنیم. بزرگان ما مقوله‌ای دارند که «من استوی یوماه فهو مغبون؛ کسی که دو روز او مثل هم باشند او دچار زیان شده است.» یک سال الله متعال به ما فرصت زندگی داد، ما چه تحولی در این یک سال توانستیم در خود ایجاد کنیم؟ در خانوادۀ خود، در جامعۀ خود، در ادای حقوق الله و پرهیز از گناهان و در اطاعت و عبادت الله چه تغییری ایجاد کردیم؟ تصمیم بگیریم، برنامه‌ریزی کنیم و برای خود اهدافی تعیین نماییم و تلاش کنیم تا با کمک الله متعال به آن اهداف دست پیدا کنیم. الله به ما کمک خواهد کرد. به عوامل تغییر هم توجه کنیم که از آن جمله‌اند «مصاحبت با صالحین»، «مطالعۀ آثار بزرگان» و «دعا».    

ـ  ما درحالی وارد سال جدید قمری می‌شویم که جنگ تحمیلی دوازده روزۀ اسرائیل علیه ایران اسلامی را پشت سر گذاشته‌ایم. همچنین در سالی که گذشت متأسفانه اسرائیل بی‌محابا در غزه جنایت کرد. این روند همچنان ادامه دارد و نشان می‌دهد که مسلمانان همچنان ملتی پراکنده و متفرق هستند و بی‌تفاوتی در میان ملت‌های مسلمان و حکام کشورهای اسلامی نسبت به امور مسلمانان جهان موج می‌زند. این اتفاقات باید ما را بیدار و زنده کنند. بر علما، مربیان و داعیان دینی لازم است که از این حوادث درس بگیرند و تلاش کنند تا شور و شعور دینی در میان مسلمانان، به‌ویژه نسل جدید زنده شود. مسلمانان خودشان را بشناسند و وظایف خودشان را بازشناسند و به سوی اتحاد و همدلی گام بردارند.
دعا کنیم که خداوند متعال در سال جدید تحولی بیاورد. الله تعالی سال مبارک و امنی برای همۀ ما رقم بزند و سال جدید را برای خاورمیانه، فلسطین، افغانستان، ایران ما، کشورهای اسلامی و تمام جهان پرخیر و برکت بگرداند. امیدواریم شریعت اسلامی در کشورهای اسلامی به معنای واقعی کلمه نافذ شود. عدالت برقرار گردد و تبعیض و نابرابری‌ها برداشته شوند.

ـ روزۀ ماه محرم را از یاد نبریم؛ در حدیث صحیح آمده است که با فضیلت‌ترین روزه بعد از رمضان، روزهٔ ماه محرم است. محرم نخستین ماه از سال هجری و از ماه‌های حرام است. مجموعاً چهار ماه حرام داریم. رجب، ذی‌القعده، ذی‌الحجة و محرم. لذا در این ماه‌های حرام و با حرمت، کوتاهی‌های قبلی را با روزه و دعا جبران کنیم.
ماه محرم را محترم و گرامی بداریم با دو اقدام: یکی اینکه گناه نکنیم و دیگر اینکه در انجام عبادات کوتاهی نکنیم. مخصوصاً نماز و به‌طورخاص نماز فجر. همین‌طور تلاوت قرآن مجید. به این دو عمل به‌ویژه در ماه محرم باید توجه تام و اهتمام ویژه داشته باشیم.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
2
بهار و مرد پاییز
نویسنده فاطمه “سون ارا”
قسمت: چهل و هفت

سه ماه گذشت… سه ماهی که هر روزش برای بهار، به درازای یک سال رنج بود. در این مدت، منصور حتی یکبار هم به خانهٔ شان نیامد. نه دروازه را زد، نه صدایش در دهلیز پیچید، نه عطر حضورش در فضای خانه جاری شد.
پدرش می‌ گفت منصور این روزها خیلی مصروف شده، کارهایش زیاد شده حتی فرصت نمی‌ کند به خانهٔ خودش هم درست برسد.
اما بهار می‌ دانست خوب می‌ دانست که آن غیبت، ربطی به کار نداشت. این دوری، از دلِ حرف‌ های خودش زاده شده بود. از همان شب که پرده از عشق خود برداشت و دلش را، بی‌ هیچ محافظی، به پای مردی ریخت که در چشمان جامعه و نگاه منصور، برای چنین احساسی، هنوز «کوچک» شمرده می‌ شد.
از آن شب به بعد، امیدِ دیدن دوباره‌ اش، در دل بهار به سایه‌ ای محو بدل شد هر روز، بی‌ هدف‌ تر از دیروز از خواب بیدار می‌ شد. چشم‌ هایش دیگر برق نداشت، لبخند هایش رنگ پریده بود، و نگاهش همیشه جایی گم می‌ ماند شاید در همان جاهایی که منصور ایستاده بود، و حالا خالی مانده‌ اند.
روز جمعه بود. آفتاب نیم‌ رخ بر ایوان افتاده و نسیمی آرام، پرده ‌ها را به نرمی تکان می‌ داد. خانه در سکوتی سبک‌بار غرق بود، تا آن‌که صدای بهادر فضای آرام را شکست.
که داد زد بهار!
دخترک با شتاب از آشپزخانه بیرون آمد و جواب داد بلی پدر جان؟
بهادر، پیراهنی را از روی بند برداشت و در دست او گذاشت.
و گفت این پیراهن را خوب اتو کن، می‌ خواهم به مهمانی بروم، از صبح به هزار کار رسیدم، حالا نمی‌ خواهم معطل شوم.
بهار با نگاه آرامی پیراهن را گرفت و گفت چشم، تا چند دقیقه دیگر آماده می‌ شود.
لباس را با دقت روی میز اتو پهن کرد. بخارش را تنظیم نمود، دست‌ مالی بر آستین کشید، و با ذهنی آشفته مشغول کار شد. افکارش جای دیگری بود دست‌ هایش بی‌ هدف‌ تر از همیشه کار می‌ کرد. حرارت اتو بیشتر از معمول شد، و در یک غفلت کوتاه، لبه‌ ای از پیراهن بهادر سوخت. بوی تند پارچهٔ سوخته، فضای اطاق را پر کرد.
بهادر با عصبانیت از اطاق بیرون جهید و داد چی‌ کردی ای بی‌ عقل؟ مگر چشم نداری؟ این پیراهن را تازه خریده بودم!
بهار، سراسیمه خواست چیزی بگوید، اما بهادر پیش از آنکه کلمه ‌ای به زبانش جاری شود، به طرفش حمله ‌ور شد.

ادامه داردالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
بهار و مرد پاییز
نویسنده فاطمه “سون ارا”
قسمت: چهل و هشت

سیلی‌ ای بر صورت دختر فرود آورد و بعد مشت و لگدهای بی‌ رحمانه‌ اش را آغاز کرد. بهار با دست‌ های نازکش تنها تلاش داشت از خود دفاع کند، اما زورش به مرد نمی‌ رسید.
در میان خشم کور، بهادر ناخواسته او را با شدت به عقب تیله کرد. بدن نحیف بهار به دیوار برخورد کرد و سرش به لبهٔ تیز کاشی شکست. صدای خفیف برخورد استخوان و کاشی، مثل خنجری در فضا پیچید. چند ثانیه بعد، سرش به آرامی خم شد، و قطرات سرخِ خون، از میان موهایش بر زمین چکیدند.
بهادر که هنوز نفس‌ نفس میزد، با دیدن این صحنه، دستانش لرزید. به طرف دختر شتافت، صدایش زد، او را تکان داد، اما جوابی نیامد. رنگ از رخسار بهار پریده بود و نفس ‌هایش کند و بی‌ رمق بود.
با دستانی لرزان او را بلند کرد و به شفاخانه رساند. در آن لحظات، هیچ‌ چیز مهم نبود؛ نه آبرو، نه قهر، نه خستگی. تنها بهار مهم بود و جانش که میان دستانش لیز می‌ خورد.
بهادر که در جیب اش پولی نداشت شماره ای را گرفت و چند لحظه بعد منصور از آن سوی خط آمد که گفت سلام بهادر، خیریت است؟
بهادر مکثی کرد، بغضش را فرو خورد و گفت منصور، بهار… افتاد سرش به کاشی خورده، خون‌ ریزی کرده حالا هم در شفاخانه هستیم من پول ندارم.
منصور چند ثانیه سکوت کرد، اما صدایش وقتی دوباره آمد، پر از اضطراب بود و با نگرانی پرسید در کدام شفاخانه هستید؟ همین حالا میآیم.
نیم‌ ساعت بعد، منصور سراسیمه به شفاخانه رسید. با دیدن چهرهٔ رنگ‌ پریده و پیکر خون‌ آلود بهار، نفسش در سینه حبس شد. نزدیک رفت، کنارش نشست و زمزمه کرد ای خدا… ترا چی شده دخترکم…
اشک در چشمان مردانه ‌اش حلقه زد؛ اشکی که مدت ‌ها پنهان شده بود، نه برای این لحظه، بلکه برای تمام حس‌ هایی که در دل خویش خاک کرده بود. همان عشق خاموش، همان مهربانی بی‌ صدا که حالا در مقابل چشمانش پرپر می‌ شد…
چشمان بهار آهسته گشوده شد. نور کم رمق اطاق از لا به‌ لای پرده‌ های ضخیم نفوذ کرده بود. نخستین تصویری که مقابل دیدگان تارش ظاهر شد، صورت آشنای منصور بود که در کنار بستر ایستاده بود و با نگاهی پر از نگرانی به او چشم دوخته بود.
لب‌ های منصور لرزید و صدایش آرام اما سرشار از خشم و اندوه بود لب زد کار پدرت است، نه؟ او ترا به این حال رسانیده؟
بهار با دیدن او، چشمانش لبریز از اشک شد. گلو‌ اش بسته بود، دلش می‌ خواست گریه کند، اما چیزی در دلش فریاد میزد که نباید. با صدایی که لرزش دردناک آن، سینهٔ منصور را به لرزه انداخت، گفت شما چرا اینجا آمدید؟ لطفاً بروید نمیخواهم کسی را ببینم مخصوصاً شما را.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
بهار و مرد پاییز
نویسنده فاطمه “سون ارا”
قسمت: چهل و نه
#هدیه
منصور لحظه‌ ای ایستاد، چیزی در نگاهش شکست. هیچ نگفت. لبش را به دندان گرفت، نفسش را در سینه حبس کرد و خاموشانه از اطاق بیرون رفت.
چند دقیقه بعد، پدرش آمد و با نگاهی خشک و بی‌ احساس او را تا خانه برد. سکوت میان‌ شان سنگین بود وقتی به دروازهٔ خانه رسیدند، بهادر با لحنی بی‌ تفاوت گفت من امشب خانه نمی‌ آیم. تو هم برو، آرام بخواب.
بهار داخل خانه شد در بسترش خزید، اما چشم روی هم نگذاشت. سکوت خانه سنگین‌ تر از همیشه بود.
هنوز نیم ساعت نگذشته بود که صفحهٔ موبایلش روشن شد. نام منصور درخشید. تماس را با دست‌ های لرزان جواب داد. صدای غم‌ زدهٔ منصور در گوشش طنین انداخت که گفت باز هم پدرت تنهایت گذاشته؟
بهار آهسته گفت تو از کجا می‌ فهمی؟
منصور گفت بیا پشت دروازه، برایت بعضی چیزها گذاشته‌ ام بگیر.
بهار نفسش بند آمد و پرسید تو اینجا هستی؟
منصور گفت زود بیا.
با قلبی لرزان از بستر برخاست، چادرش را دور شانه پیچید و آهسته به سوی دروازهٔ حویلی رفت. در را باز کرد. دو خریطهٔ بزرگ پشت دروازه گذاشته شده بود. به اطراف نگریست. موتر منصور کمی دورتر، در سایهٔ تاریکی پارک شده بود.
با زحمت خریطه ‌ها را بلند کرد و به داخل خانه آورد. در را بست. وقتی برگشت، دوباره تماس منصور آمد.
بهار تماس را جواب داد و پرسید داخل‌ این خریطه ها چیست؟
منصور جواب داد خودت باز کن، ببین. و بعد از این هر چی نیاز داشتی، فقط تماس بگیر و بگو.
بهار با صدایی لرزان گفت چرا این کارها را می‌ کنی؟ بخاطر پدرم؟
صدای لبخند محوی از سوی دیگر خط آمد. بعد آرام گفا بخاطر عشقم.
قلب بهار به یکباره لرزید ولی ساکت ماند منصور دوباره گفت درست شنیدی، بهار. تو عشق من هستی.
بهار دستانش را دور موبایل فشرد. بغضی در گلو‌اش گیر کرد.
و گفت پس چرا وقتی من برایت گفتم، انکار کردی؟ حالا که دلت برایم می‌ سوزد، اینگونه می‌ گویی؟
صدای آه عمیق منصور سکوت را پر کرد بعد گفت آه، بهار… من یک مرد هستم. ای کاش می‌ توانستی مرا درک کنی. برای من، اقرار به این احساس، خیلی سخت بود. حتی حالا هم از خودم بدم می‌ آید…الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
مکثی کرد، بعد صدایش شکست و ادامه داد من میدانم که اعتماد رفیقم را شکستم. ولی امروز، وقتی ترا در بستر شفاخانه دیدم وقتی دیدم که جانت بازیچه‌ ای خشم پدرت شده دیگر نتوانستم خاموش بمانم نتوانستم بهار…
👎1
─═┅✰ داستان کوتاه📘✰┅═─


“ سالها پیش مدتی را در جایی بیابان گونه به سر بردم. عزیزی چهار دیواری خود را در آن بیابان در اختیار من قرار داد؛ یک محوطه بزرگ با یک سرپناه و یک سگ. سگ پیر و قوی هیکلی که برای بودن در آن محیط خلوت و ناامن دوست مناسبی به نظر می رسید. ما مدتی با هم بودیم و من بخشی از غذای خود را با او سهیم می شدم و او مرا از دزدان شب محافظت می کرد. تا روزی که آن سگ بیمار شد.
به دلیل نامعلومی بدن او زخم بزرگی برداشت و هر روز عود کرد تا کرم برداشت. دامپزشک، درمان او را بی اثر دانست و گفت که نگه داری او بسیار خطرناک است و باید کشته شود. صاحب سگ نتوانست این کار را بکند. از من خواست که او را از ملک بیرون کنم تا خود در بیابان بمیرد. من او را بیرون کردم. ابتدا مقاومت می کرد ولی وقتی دید مصر هستم رفت و هیچ نشانی از خود باقی نگذاشت.

هرگز او را ندیدم. تا اینکه روزی برگشت. از سوراخی مخفی وارد شده بود که راه اختصاصی او بود. بدون آن زخم وحشتناک. او زنده مانده بود و برخلاف همه قواعد علمی هیچ اثری از آن زخم باقی نمانده بود. نمی دانم چه کار کرده بود و یا غذا از کجا تهیه کرده بود. اما فهمیده بود که چرا باید آنجا را ترک می کرده و اکنون که دیگر بیمار و خطرناک نبود بازگشته بود.

در آن نزدیکی چهاردیواری دیگری بود که نگهبانی داشت و چند روز بعد از بازگشت سگ، آن نگهبان را ملاقات کردم و او چیزی به من گفت که تا عمق وجودم را لرزاند. او گفت که سگ در آن اوقاتی که بیرون شده بود هر شب می آمده پشت در و تا صبح نگهبانی می داده و صبح پیش از اینکه کسی متوجه حضورش بشود از آنجا می رفته. هرشب...! من نتوانستم از سکوت آن بیابان چیزی بیاموزم اما عشق و قدرشناسی آن سگ و بیکرانگی قلبش، مرا در خود خرد کرد و فروریخت. او همیشه از اساتید من خواهد بود. ”

حتی گاهی باید شرم کرد از اینکه به کسی بگوییم" سگ "چون سگها قدردان محبتند و وفادار.
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
2👏1
🌴شیخ سليمان الرحيلی حفظه الله:

از احکام شرعی معاشرت (زن و شوهر) در خانه این است که همدیگر را تحمل کنند و (نسبت به یکدیگر شکیبا باشند) و‌‌ هنگام اشتباه از همدیگر عذرخواهی کنند.

به ویژه درمورد زن، زیرا او به خاطر طبیعت و آفرینشش احساسی تر است؛ یعنی احساسش از عقل و منطقش جلو می زند، شوهر باید این را بداند و اگر اشتباهی در حق همسرش مرتکب شد، از او عذرخواهی کند.
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
📕 دورة فقه الأسرة / الدرس السابـع
1👍1
#سرگذشت

#برشی_از_یک_زندگی
#گل_مرجان
#قسمت_شصتودو

قبل از رفتنمون به محضر تمام پولای پس اندازم رو به زینب داده بودم و ازش خواستم نذاره بچه ها گرسنگی بکشن،میدونستم مامان پولایی که ارش بهش داده رو واسه خودش برمیداره،خیالم راحت بود که زینب دیگه بزرگ شده و مثل خودم زیر بار زورگویی های مامان نمیره…….
انقد خسته بودم که با احساس گرمای پتو چشمام گرم شد و‌خوابم برد،توی خواب و بیداری بودم که حس کردم کسی وارد اتاق شد،چشمامو باز کردم ارش درست جلوی صورتم بود،با ذوق خندید و گفت اگه بدونی چقد دلم برات تنگ شده،روزایی که تازه دیده بودمت و عاشقت شده بودم ،فکرشو هم نمیکردم انقد زود فکر و خیال هام به واقعیت تبدیل بشه…….ارش انقدر بهم محبت میکرد که گاهی شرمنده میشدم از اینکه نمیتونستم منم مثل اون بهش ابراز علاقه کنم،اخه من باید از کی یاد میگرفتم؟از مادرم که انگار مارو از سر راه پیدا کرده یا اقام که هیچوقت حتی بوسه ی کوچیکی به سرمون نزده بود؟روی میز صبحانه ارش جرعه ای از چاییش سرکشید و گفت راستی دیشب تیمسار رو دیدم،آخر همین ماه عروسی اتوساست،بهمون گفت که اماده کنیم خودمونو،متعجب نگاهی به ارش کردم و گفتم مگه تیمسار از ازدواج ما باخبره؟ارش عادی نگاهم کرد ‌و گفت اره همون اول بهش گفته بودم،میدونم که به کسی نمیگه……لقمه ی توی دهنمو قورت دادمو گفتم منکه نمیتونم بیام،حتما خانواده ی تو همه توی عروسی شرکت میکنن…….ارش گفت خب شرکت کنن،قرار نیست که منو تو باهم بریم،هرکدوممون جدا توی جشن شرکت می‌کنیم،اتفاقا چون همه هستن دوست دارم توهم بیای،موقعیت خوبیه تا از دور با همه آشنا بشی……
از اون روز به بعد آرش هرروز منو توی بوتیک ها و مزون ها تاب میداد تا بهترین لباس رو بخرم،میگفت می‌خوام به عنوان یکی از دوستانم به مامانم معرفیت کنم تا بعدا که قضیه ی ازدواجمون رو بهش گفتم شوکه نشه......آرش می‌گفت توی این عروسی تمام آدم های مهم کشور حضور دارن چون هم پدر عروس و هم پدر داماد تیمسار هستن و از شخصیت های مهم کشور محسوب میشن،بلاخره بعداز چندین روز گشتن و زیر پا گذاشتن بوتیک ها تونستم لباسی که مدنظرمون باشه رو پیدا کنم،دروغ چرا با تعریف هایی که آرش کرده بود دلم میخواست توی اون مهمونی از همه زیباتر و بهتر باشم،ارش اصرار داشت لباس آبی انتخاب کنم تا با چشمام همرنگ باشه و منم قبول کردم،لباسی آبی رنگ که کمی پایین تر از زانو بود و آستین های بلندی داشت،وقتی برای اولین بار لباس رو پوشیدم و موهامو هم باز روی شونه هام ریختم،ارش جوری بهم چشم دوخت که فروشنده ی بوتیک با خنده گفت جوری که شما به خانومتون نگاه میکنید من باید صندلی بذارم و فیلم هندی نگاه کنم،ارش بدون توجه به حرف فروشنده بهم نزدیک شد و گفت انقد زیبا شدی که نمیتونم توصیفت کنم،شب مهمونی باید حسابی حواسم بهت باشه چون من اون جماعت رو میشناسم......روزها یکی پس از دیگری می‌گذشت و دیگه به زندگی جدید عادت کرده بودم،چند روز بعد از برگشتنمون از ماه عسل ارش مامان و بچه ها رو راهی ده کرد و منهم با چشم های گریون از خواهر و برادرم خداحافظی کردم،خیلی دلم میخواست پیش خودم نگهشون دارم اما حوصله ی اخلاق های بد مامان رو نداشتم......فقط چند روز به عروسی آتوسا مونده بود و من هرروز لباسم رو از توی کمد درمیاوردم و نگاهش میکردم،اولین باری بود که با ظاهر شیک و آراسته میخواستم جایی برم،نمیدونستم چطور باید علت حضورم توی اون مهمونی بزرگ رو برای پرستو و محبوب خانم توضیح بدم،اگر به ازدواج من و ارش پی میبردن چی؟مستی خانم از قضیه ی ازدواجمون با خبر بود اما آتوسا هم چیزی نمیدونست و به گفته ی ارش محال بود توی روز عروسیش متوجه حضور من بشه........قرار بود روز جشن آرش آرایشگری رو توی خونه بیاره تا دستی به صورتم بکشه و آماده ام کنه،از همون صبح که بیدار شده بودم استرس امونم رو بریده بود،اگر وسط جشن ازدواجمون لو می‌رفت چه خاکی باید توی سرم میکردم؟ لحظه ای از رفتن پشیمون میشدم و لحظه ی دیگه به خودم نهیب میزدم که هیچ اتفاقی نمیافته...
آرایشگر از صبح زود اومده بود و اول شروع کرد به اصلاح کردن صورتم،موهای خودم روشن بود و احتیاجی به رنگ کردن نبود،فقط احتیاج به آرایش داشتم و مرتب کردن موهام........بعدازظهر بود که بلاخره آماده شدم و به طلعت سپردم لباسمو برام بیاره،خودمو که توی آیینه دیدم باورم نمیشد خودم باشم،دست های سفیدم با لاک آبی رنگی که آرایشگر به ناخون هام زده بود چنان سفید شده بود که انگار اونارو به ارد آغشته کردم،
موهامو خیلی حرفه ای به یک طرف کج کرده بود و با گل آبی خوش‌رنگی تزیین شده بود،تار موی بلندی هم از طرف دیگه ی موهام پایین اومده بود و حسابی از دیدن خودم ذوق زده شده بودم،طلعت که لباس رو آورد آرایشگر از اتاق بیرون رفت تا بپوشمش،میدونستم با این لباس و آرایش حسابی می‌درخشم،

ادامه دارد الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
2
#سرگذشت

#برشی_از_یک_زندگی
#گل_مرجان
#قسمت_شصتوسه

تنها فکر و ذکرم جا شدن توی چشم مادر آرش بود،ارایشگر که درو باز کرد و چشمش به من خورد با تعجب گفت بخدا قسم تا حالا کسی رو به زیبایی شما ندیدم،من هیچ کار خاصی برای شما نکردم اما انقد زیبا شدید که دلم میخواد فقط بشینم و نگاهتون کنم....با خنده تشکر کردم و ازش خواستم منتظر بمونه تا ارش بیاد و دستمزدش رو بده اما همون‌جوری که به سمت وسایلش می‌رفت گفت نگران نباشید آقای وثوق از قبل با من تسویه کردن،شب خوبی داشته باشید و حسابی بهتون خوش بگذره.......آرش که اومد و منو دید وسایل توی دستش رو زمین گذاشت و گفت اگه میدونستم با این لباس انقدر خیره کننده میشی باور کن لباس دیگه ای برات انتخاب میکردم چون امشب تمام هوش و حواسم باید به تو باشه،خندیدم و بعد از اینکه کیف دستی کوچیکمو برداشتم دنبال آرش توی حیاط رفتم تا با راننده به سمت باغی که قرار بود عروسی اونجا برگذار بشه حرکت کنم،ارش صلاح دیده بود که هر کدوم با ماشین جداگانه ای بریم......اینجوری که راننده می‌گفت مسیر تقریبا طولانی پیش رو داشتیم و با تاریک شدن هوا می‌رسیدیم،توی راه فقط داشتم به این فکر میکردم که چه جوابی به پرستو و محبوب خانم بدم،میدونستم که حتما توی جشن شرکت میکنن،بیش تر از یک ساعت توی راه بودیم و بلاخره بعد از طی این مسیر طولانی به باغ بزرگی رسیدیم که دست کمی از عمارت اصلی تیمسار نداشت........پیاده که شدم راننده گفت خانم من همینجا منتظرتون میمونم هر موقع که قصد رفتن کردید میتونید نگهبان جلوی در رو بفرستید سراغم می‌دونه کجا ماشینو پارک میکنم......
استرسم بیشتر شده بود و نمیدونستم حالا تنهایی چطور وارد باغ بشم،کیفمو محکم توی دستم فشار دادم و راه افتادم،نگهبان جلوی در خوش آمدی گفت ‌و با دست به داخل هدایتم کرد،کل مسیر باغ گل آرایی شده بود و با پارچه های سفید ورودی زیبایی درست کرده بودن،چندین سرباز با لباس های مخصوص اونجا ایستاده بودن و به مهمان ها خوش آمد میگفتن،توی حیاط میز و صندلی های زیبایی چیده شده بود اما جشن توی ساختمان اصلی برگذار می‌شد……تک و توکی از مهمان ها اومده بودن و مشغول صحبت بودن،نه خبری از خانواده ی تیمسار بود و نه پرستو و محبوب خانم،یکم که گذشت تعداد مهمان ها بیشتر شد و صدای موزیک ملایمی اوج گرفت……هر خانم میانسالی رو که میدیدم حس میکردم مادر آرشه و تپش قلبم شدت پیدا میکرد،شلوغ که شد کمی از استرسم کم شد و شروع کردم به دید زدن مهمان ها،یک ساعتی از اومدن من گذشته بود که بلاخره ارش هم پیداش شد،کت و شلوار مشکی رنگ زیبایی پوشیده بود و حسابی به خودش رسیده بود،نگاهش که به من افتاد لبخند محوی زد و سراغ چندتا از مهمان ها رفت،با اومدن تیمسار و مستی خانم مهمونی شور و هیجان دیگه ای گرفت و همه مشغول شادی بودند،هنوز خبری از اتوسا و سعید نشده بود و منهم گوشه ای نشسته بودم و مهمان ها رو نگاه میکردم،کاوه پسر خاله ی اتوسا که قبل از نامزدیش با سعید بهش علاقمند بود دست دختر تقریبا کم سن و سالی رو گرفته بود و با هم بگو بخند داشتند …..با قطع شدن موزیک و همهمه ی مهمان ها فهمیدم که اتوسا و سعید به باغ اومدن،با باز شدن در سالن،اتوسا در حالیکه لباس دنباله دار زیبایی پوشیده بود و دستش رو دور بازوی سعید حلقه کرده بود نمایان شد،چه لباس زیبا و خیره کننده ای پوشیده بود،دوباره صدای موزیک بلند شد و دود اسپند کل سالن رو پر کرد،تقریبا همه ی جوون های جمع وسط در حال بگ بخند بودند فقط من و ارش بودیم که هرکدوم جدا از هم نشسته بودیم و به دور از چشم بقیه همدیگرو دید میزدیم….کمی که گذشت دختری تقریبا همسن و سال خودم با کلی ناز و عشوه به ارش نزدیک شد و کنارش نشست ،بخاطر بلند بودن صدای موزیک نمیتونستم متوجه حرف هاشون بشم ،ناخودآگاه اخم غلیظی روی پیشونیم نشست و منتظر بودم ارش به دختر با تندی رفتار کنه ،ولی با بگو بخند آرش باهاش ،حس کردم تمام بدنم داغ شد…….
چرا ارش این کار رو کرد؟مگه نمیدونست من اینجا نشستم و فقط بخاطر اون اومدم؟اصلا اون دختر کیه که انقد با ناز و عشوه باهاش حرف میزنه؟انقد تند تند نفس میکشیدم که حس میکردم همه متوجه خشمم شدن،چند دقیقه ای گذشت و دیگه دلم نمیخواست توی اون مهمونی بمونم،اگر بخاطر بی احترامی نبود حتما باغ رو ترک میکردم اما میدونستم که تیمسار چقدر روی این مسائل حساسه…..هنوز داشتم به ارش و اون دختر نگاه میکردم که انگار کسی با صدای بم گفت ببخشید،باتعجب سرمو برگردوندم و مرد جوونی رو دیدم که درست با فاصله ی خیلی کمی کنارم ایستاده بود،انقد خوش لباس و خوش چهره بود که ناخودآگاه نظر ادم رو یه خودش جلب میکرد،مردگفت سلام بانوی زیبا،شهریار هستم افتخار آشنایی با چه کسی رو دارم؟….توی دوراهی بدی گیر کرده بودم و نمیدونستم باید چکار کنم ،ناچار گفتم مرجان هستم…..

ادامه دارد....الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
1
#سرگذشت

#برشی_از_یک_زندگی
#گل_مرجان
#قسمت_شصتوچهار

شهریار ابرویی بالا انداخت و گفت عجیبه که خانمی به زیبایی و وقار شما تنها این گوشه نشسته،از وقتی اومدم حواسم بهتون هست از اقوام تیمسار هستید؟لبخند کمرنگی زدم و گفتم نخیر از دوستان اتوسا هستم…..شهریار که انگار دنبال هم صحبت میگشت روی نزدیک ترین صندلی به من نشست و گفت راستش من علاقه ای به گپ و گفت با بقیه ندارم برای همین خودمو دور گرفتم تا کسی ازم تقاضا نکنه،در جریان هستید که توی عروسی ها چیزی به عنوان پس زدن درخواست هم صحبتی وجود نداره…..اینو که گفت لبخند پت و پهنی روی لبم نشست،پس ارش هم بخاطر همین با اون دختر حرف میزد چون نمیتونه دست رد به سینه اش بزنه.....بدون اینکه جوابی به شهریار بدم همون‌جور که لبخند عمیقی روی لبم نشسته بود سرمو برگردوندم و به طرف آرش نگاه کردم اما چیزی ندیدم جز چشم های به خون نشسته ی ارش که از همون فاصله هم قابل تشخیص بود......نگاه خشمگینش رو که دیدم انگار دلم خنک شد،به تلافی خندمو بیشتر کردم و رو به شهریار گفتم چه فکر خوبی به ذهنتون رسیده،راستش من هم از شلوغی خوشم نمیاد اما بدون اینکه همچین چیزی مدنظرم باشه اینجا نشستم،شهریار که معلوم بود از خندیدن من برداشت دیگه ای کرده گفت معذرت می‌خوام که اینو میگم اما میتونیم توی محوطه ی باغ کمی قدمی بزنیم؟اینو که گفت خنده روی لبم ماسید،قبل از اینکه دهنمو باز کنم و جوابش رو بدم صدای ارش به گوشم خورد که گفت:شهریار.......
انقد لحن صداش محکم بود که جرأت نکردم سرمو به عقب برگردونم،شهریار با دیدن ارش از روی صندلی بلند شد و گفت ارش جان حالت چطوره؟ارش با همون لحن گفت میشه یه دقیقه بیای کار مهمی باهات دارم،شهریار رو به من کرد و گفت معذرت میخوام خانم زیبا برمیگردم الان……..از مقابلم که دور شد تازه جرئت کردم و سرمو برگردوندم،دستشو توی کمر ارش گذاشته بود و باهم حرف میزدن،چند لحظه بعد شهریار با قیافه ای آویزون پیش تیمسار رفت و درحالیکه داشت چیزی رو براش توضیح میداد دستش رو فشار داد و بدون اینکه نگاهی به من بکنه از سالن بیرون رفت،ارش سر جای خودش نشسته بود و با اخم غلیظ به نقطه ای خیره شده بود،صدای موزیک که قطع شد تیمسار از مهمان ها خواست که برای صرف شام توی حیاط برن،از ترس اینکه آخرین نفر توی سالن بمونم و مورد غضب ارش قرار بگیرم خودمو قاطی مهمون ها کردم و آروم از سالن بیرون زدم…..سر میز شام خبری از ازش نبود و هرچه با نگاهم دنبالش گشتم نتونستم پیداش کنم،غذا که تموم شد همه توی حیاط روی صندلی ها نشستن و مشغول صحبت شدن،اتوسا و سعید هم در حالیکه روی میز مخصوص خودشون مشغول خوردن غذا بودن با هم صحبت میکردن و من در عجب بودم از اینکه چطور تونسته بود به این زودی به سعیدی که میگفت ازش متنفره اینجوری با محبت نگاه کنه…..توی فکر و خیالات خودم غرق بودم که یکی از خدمه بهم نزدیک شد و آروم گفت مرجان خانم؟با تعجب گفتم بله…دستشو به سمت در خروجی کشید و گفت آقای وثوق بیرون از عمارت منتظرتونن،گفتن برید پیششون…….قبل از رفتن باید سراغ تیمسار و مستی خانم میرفتم و خداحافظی میکردم،میدونستم حتما چیزی شده که ارش به این زودی جشن رو ترک کرده،نمی‌دونم چرااز اینکه باید با تیمسار و همسرش حرف میزدم انقد خجالت میکشیدم اما چاره ای نبود،با قدم هایی شمرده به سمت میزی که متعلق به خانواده ی تیمسار بود حرکت کردم،نزدیک که شدم آروم سلام کردم،مشخص بود تیمسار منو به جا نیاورده اما مستی خانم ابرویی بالا انداخت و بعد از اینکه سر تا پامو برانداز کرد جواب سلامم رو داد،با صدایی پر از لغزش بهشون تبریک گفتم و برای اتوسا آرزوی خوشبختی کردم،مستی خانم آروم چیزی توی گوش تیمسار گفت و هردو با هم تشکر کردن……دم در که رسیدم با دیدن ارش که توی ماشینش نشسته بود به سمتش حرکت کردم و بعد از اینکه مطمئن شدم کسی اون اطراف نیست سوار شدم…..
توی ماشین که نشستم هنوز درو کامل نبسته بودم که ماشین از جا کنده شد،جیغ خفه ای کشیدم و گفتم چکار میکنی آرش؟نزدیک بود پرت بشم بیرون؟ارش اما بدون توجه به حرف من با سرعت وحشتناکی رانندگی میکرد و من از ترس خودمو توی صندلی مچاله کرده بودم.....توی جاده ی اصلی که رسیدیم بدون اینکه بهم نگاه کنه با صدای بلند گفت مگه نگفتم این جماعت گرگن؟مگه نگفتم حق نداری با هیچکدومشون حرف بزنی چه برسه به اینکه بخوای بگو بخند کنی.......پوزخندی زدم و گفتم اها،پس واسه این ناراحتی،خودت چی که با اون دختره داشتی میگفتی میخندیدی؟فک کردی من کورم نمیبینم؟
ارش لبشو به دندون کشید و گفت اون دختر عمه ام بود،ما از بچگی باهم بزرگ شدیم مثل خواهرم میمونه......زود توی حرفش پریدم و گفتم دختر عمه ات باشه منم دوست ندارم تو با زن دیگه ای حرف برنی،چون دختر عمه ات بود اونجوری واست ناز میکرد؟حالا که اینجوریه خوب کردم با اون مرده حرف زدم......

ادامه داردالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
1👍1
#سرگذشت_الهام_1🤰
#عشق_بچه👼
قسمت اول

من الهام هستم ،متولد دهه ی ۶۰….
یه جورایی بچه ی زمان انقلاب و جنگم،اون موقع ها تعداد بچه های هر خانواده بیشتر از چهار بچه بود….خانواده ی منم با داشتن چهار بچه ی قد و نیم قد ،خانواده ی شش نفره بودیم،دو تا خواهر بزرگتر از خودم دارم و یه داداش کوچولو هم بعد از من،..وقتی داداشم بدنیا اومد من سه سالم بود و چون بعد از سه تا دختر خدا به مامان داده بود ،شد عزیز کرده ی هممون…بابا کارگر بود و بزور زندگی رو سر پا نگه میداشت…مامان هم خانه دار بود و در کنار کارهای خونه برای کمک خرجی ترشیجات درست میکرد و میفروخت…اون زمان بچه ها توی کوچه باهمدیگه بازی میکردند …منم اکثر وقتها با پریسا دختر همسایه ی دیوار به دیوارمون بودم و باهاش بازی میکردم…صمیمیت من با پریسا در حدی بود که کلا دوران مدرسه رو باهم و همکلاس بودیم تا زمانی که دیپلم گرفتیم…بعد از دیپلم کنکور دادیم و همون بار اول دانشگاه دولتی قبول شدیم اما باباها اجازه ندادند تا ما بریم دانشگاه ،،آخه معتقد بودند که محیط دانشگاه دختر رو پررو و از راه بدر میکنه…هر دو خونه نشین شدیم و گهگاهی یا تلفنی حرف میزدیم یا خونه ی همدیگه میرفتیم……

تا اینکه برای من خواستگار پیدا شد..راستش یکی از فامیلهای دورمون منو توی یکی از عروسیها دید و برای پسرش پسندید……اون موقعها تعداد عروسیها زیاد بود، شاید در ماه به یه جشن و عروسی دعوت میشدیم…چند روز بعد از عروسی اون خانم فامیل اومد خونمون و از مامان منو خواستگاری و اجازه گرفت تا با پسرش بیاند و همدیگر رو ببینیم…راستش دوران ما یا باید درس میخوندیم یا ازدواج و از اونجایی کخ من دانشگاه نرفته بودم گزینه ی ازدواج رو انتخاب کردم…روز خواستگاری رسید و بهنام و مادرش اومدند….بهنام در همون نگاه اول از من خوشش اومد و حرفهای اصلی زده شد،بابا با توجه به وضع مالی خوب بهنام اینا خیلی زود موافقت کرد…نه اینکه خیلی پولدار باشند نه بلکه از ما سرتر و بهتر بودند…بعد از اینکه بابا نظر نهایی خودش گفت مامان اومد سراغ من و پرسید:الهام…نظرت چیه،؟منو و پدرت که راضیم…از اونجایی که بهنام بر و رو داشت و خوشگل بود ،، یه جورایی دلم براش رفته بود به همین دلیل به مامان گفتم:هر چی شما بگید…مامان متوجه ی رضایت من شد و گفت:پس مبارکه،.فردا که مادرش زنگ زد بهش میگم……

به سرعت برق و باد ازدواج کردیم مثل الان نبود که دو سال دوست بشند ‌‌چهار سال نامزد و در نهایت بعد از ده سال ازدواج کنند،…الان که سن و سالی ازم گذشته فکر میکنم اون زمان خیلی بهتر از الان بودبرای که زناشویی و عشق بازی هم سن و سال مناسبی میخواهد ،،بهترین زمانش هم دوران جوونی یعنی بین ۲۰الی ۴۰ساله…متاسفانه الان توی سن ۴۰سالگی که حال و حوصله ی بچه داری و عشقبازی ندارند تازه به یاد ازدواج میفتاد و اکثرا هم به طلاق ختم میشه البته این فقط یه نظرو نظر منه،برگردیم به سرگذشت ،منو بهنام رفتیم زیر یه سقف ‌و زندگی خوبی رو شروع کردیم..تا دوسال خیلی خوب بود اما نمیدونم چرا بچه دار نشدم…..بعد از دو سال نگران شدم و پنهانی رفتم دکتر تا علت رو بفهمم….نمیخواستم بهم انگ نازایی بزنند…همون سال یعنی دو سال بعد از عروسی من ،پریسا هم با پسر عموش ازدواج کرد…پریسا از نظر چهره از من ضعیف تر بود و همیشه به من میگفت:خوش به حالت ،..تو خوشگلی و زود ازدواج میکنی اما من چی؟آخرش هم میترشم،من چشم و ابرو مشکی و چشمهای درشت و پوست سبزه ایی داشتم ،،در کل بخاطر چشمهام جذاب بودم…خلاصه تا پسرعموی پریسا اومد خواستگاری سریع قبول کرد و اونم سر و سامون گرفت…

یک سال تموم این دکتر و اون دکتر کردم اما فایده نداشت و بالاخره یه روز بهنام متوجه شد و ازم پرسید:چرا هر روز میری دکتر؟؟خدایی نکرده مریضی که نداری؟؟؟
با بغض و ناراحتی گفتم:برای بچه،بهنام که خیلی به من علاقمند بود و همیشه هوامو داشت ،گفت:برای من خیلی مهم نیست بچه دار بشیم اما حالا که تو خیلی علاقمندی منم همراهت میام تا توی این مسیر اذیت نشی،خوشحال شدم ‌وازش تشکر کردم..از اون روز به بعد همراه بهنام سراغ پزشکهای بیشتری رفتیم ولی باز هم خبری نشد..سال چهارم ازدواجمون صدای خانواده ی بهنام در اومد و سراغ بچه رو گرفتند و همونجا بود که فهمیدند من خیلی وقت پیگیر بچه و نازاییم هستم…هر کدوم از اعضای خانواده ی بهنام یه پیشنهاد دادند،یکی دعانویس معرفی کرد و اون یکی انواع جوشانده ها رو برام تهیه کرد ولی از شانس بد من هیچ کدوم فایده نداشت…احتمالا این مشکل و نازایی رو بعضی از شماها تجربه کردید و میدونید که چه حرفها پشت سر ادم زده میشه…..

#ادامه_دارد...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
1😢1
#حکایت_قدیمی

پيرمردي تنها در يکی از روستاهای آمريکا زندگي مي کرد. او مي خواست مزرعه ی سيب زميني اش را شخم بزند اما اين کار خيلي سختي بود. تنها پسرش بود که مي توانست به او کمک کند که او هم در زندان بود.
پيرمرد نامه اي براي پسرش نوشت و وضعيت را براي او توضيح داد:
"پسرعزيزم من حال خوشي ندارم چون امسال نخواهم توانست سيب زميني بکارم. من نمي خواهم اين مزرعه را از دست بدهم، چون مادرت هميشه زمان کاشت محصول را دوست داشت. من براي کار مزرعه خيلي پير شده ام. اگر تو اينجا بودي تمام مشکلات من حل مي شد. من مي دانم که اگر تو اينجا بودي مزرعه را براي من شخم مي زدي.
دوستدار تو پدر."

طولی نکشيد که پيرمرد اين تلگراف را دريافت کرد: "پدر، به خاطر خدا مزرعه را شخم نزن، من آنجا اسلحه پنهان کرده ام."

ساعت 4 صبح فردا مأمور اف.بي.آی و افسران پليس محلي در مزرعه پدر حاضر شدند و تمام مزرعه را شخم زدند بدون اينکه اسلحه اي پيدا کنند. پيرمرد بهت زده نامه ی ديگري به پسرش نوشت و به او گفت که چه اتفاقي افتاده و مي خواهد چه کند؟

پسرش پاسخ داد : "پدر! برو و سيب زميني هايت را بکار، اين بهترين کاري بود که مي توانستم از زندان برايت انجام بدهم."
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
در دنيا هيچ بن بستي نيست. يا راهي‌ خواهيم يافت و يا راهي‌ خواهيم ساخت...
#سرگذشت_الهام_2
#عشق_بچه👼
قسمت دوم

توی همین گیر و دار بود که پریسا بخاطر اعتیاد شوهرش ازش جدا شد و برگشت خونه ی پدرش…سالها گذشت و زندگی مشترک منو بهنام به یازدهمین سالش رسید اما بدون بچه…پدر پریسا هم فوت شد و پریسای بیچاره با مادرش تنها شدند….خیلی براش ناراحت بودم و همیشه دلداریش میدادم…هنوز با خونه ی پدر من همسایه بودند و چون بچه نداشتم و وقتم ازاد بود زیاد بهش سر میزدم،زندگیمون به همین روال گذشت تا اینکه یه روز به بهنام زنگ زدم تا ببینم جواب آزمایش رو گرفت یا نه.،بهنام بشدت منو دوست داشت و منم بعد از یازده سال عاشقش شده بودم و همه جوره هواشو داشتم..با خوشحالی و لبخند همیشگی شماره اشو گرفتم و منتظر موندم اما هر چی بوق زد ،جواب نداد..دوباره و‌ سه باره وچهار باره تماس گرفتم بوق میخورد ولی جواب نمیداد…دلم اروم قرار نداشت و بشدت نگرانش بودم،برای بار هزارم هم زنگ زدم.لعنت به این بوق که تمومی نداشت و روی مغزم سوت میکشید،…قلبم به شدت میزد و نگاهم روی ساعت بود که یهو...

صدای پیامک گوشیم اومد،.پریدم روی گوشی و دیدم از طرف بهنامه،سریع بازش کردم و خوندم.نوشته بود:منفیه،گوشی رو پرت و‌ شروع کردم به جیغ و داد و گریه…صورتمو بسمت سقف گرفتم و گفتم:خدایاااا این دفعه هم مثل دفعات قبل منفیه،حالا چیکار کنم؟؟مشکل نازایی از من بود چون بهنام ازمایش داده و از سلامتیش مطمئن شده بود…..این من بودم که رحمم مشکل داشت و نمیتونست جنین رو نگهداره……چند بار آزمایشم مثبت شده بود اما😢😢اما حیف و صد حیف که به یکماه نکشیده سقط شدند..این سری هم دارو گرفته بودم و یکماهی بود در حال استراحت بودم تا شاید لقاح انجام بشه و به ارزوم برسم ولی با پیام بهنام متوجه شدم که این بار هم خدا نخواست من مادر بشم…ساعتها گریه کردم،.اینقدر گریه کردم که چشمهام تار شد،طوری که اطرافمو واضح نمیدیدم..مامان که برای مراقبت اومده بود پیش من فقط دلداری میداد..وقتی اشکم تموم شد عصبی از جام بلند شدم و تمام داروهارو ریختم توی سطل زباله…..

مامان سراسیمه خودشو به من رسوند و گفت:چرا از جات بلند شدی؟؟شاید بهنام شوخی میکنه یا اشتباه متوجه شده ….صبر کن بیاد خونه و مطمئن بشی بعدش این کارهارو بکن..گفتم:نیازی به شوخی یا اومدن بهنام نیست مامان،خودم متوجه شدم که نمیتونم بچه رو توی بدنم نگهدارم…مامان تا اینو گفتم شروع کرد به گریه کردند.منم همراهیش کردم و گفتم:همه ی پولهامون هدر رفت….زمینهایی که بهنام بابت بچه فروخته، اگه میموند الان کلی قیمتش میشد..بهنام به امید بچه این‌همه هزینه میکنه،لعنت به من،من‌توی سن ۲۹سالگی انگار پیر شده بودم..دکترا میگفتند هنوز جوونی و وقت داری و زوده که لقاح مصنوعی انجام بدی ولی من برای حفظ زندگی و شوهرم بهشون اصرار کردم تا بالاخره پذیرفتند..بخدا فقط یک سال اول ازدواجم‌ خانواده ی بهنام با من‌خوب بودند ولی همین که وارد دومین سال شدیم و از بچه خبری نشد کنایه ها و طعنه زدناشون شروع شد…توی این یازده سال زیر بار حرفهاشون داشتم له میشدم…..

اومدم بشینم گوشیم زنگ خورد،بغضمو قورت دادم و گوشی رو برداشتم،پریسا بود….همین که الو کردم پریسا گفت:چی شده الهام؟چرا صدات گرفته،بغضم ترکید و بلند بلند شروع به گریه کردم و گفتم:پریسا بدبخت شدم.بازم آزمایشم منفیه…دیگه پولی برامون نمونده که به دکترا بدیم….پریسا گفت:اینجوری نگو دختر،من دلم روشنه.ناامید نباش.انشالله خدا فرجی میکنه.خداروشکر بهنام هم دوستت داره و تا به امروز جلوی خانواده اش ایستاده و طرفداری تورو میکنه.امیدوار باش…یه کم با پریسا درد و دل کردم و بعدش که اروم شدم گفتم:راستی..کاری داشتی که زنگ زدی؟پریسا گفت:نه کار خاصی نداشتم،
،،راستش وامی که قرار بود برای عمل مامان بگیرم جور شد،از روی خوشحالی بهت زنگ زدم..گفتم:خداروشکر،.انشالله که خاله هم هر چه زودتر خوب میشه…واقعیتش خواهر و برادرای پریسا بعد از فوت پدرشون کلا خودشونو کنارکشیدند و مراقبت از مادر رو به پریسا سپردند ،اوایل ماهانه یه مبلغی بهش میدادند ولی کم کم اونم قطع شد..تنها منبع درآمدشون حقوق مستمری بود و بس…

#ادامه_دارد... (فردا شب)الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
2😢1
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
1
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺

✍🏻دلــنــوشــتــه

📍🌺✍🏻 هر چی صادق تر باشی بيشتر بهت شك ميكنند.....

📍🌺✍🏻هر چی دلسوز تر باشی بيشتردلتو ميشكنن......

📍🌺✍🏻 هرچی قلبت رو آسون تر در اختيار بذاری راحت تر لهش میكنن......

📍🌺✍🏻هرچی آروم تر باشی فكر ميكنن آدم ضعيفی هستی......

📍🌺✍🏻هر چی بيشتر به فكر ديگران باشی بيشتر حقت رو ميخورن......

📍🌺✍🏻و هر چی خودت رو خاكی تر نشون بدی واست كمتر ارزش قائلند.......

✍🏻و اين حقيقت زندگی بعضی از ما آدمهاست
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
1
🍂🍂🍂


داستان کوتاه ویولونیست در متروی تهران

یکی از صبح‌های سرد دی ماه سال1390 ، مردی در متروی تهران، ویولن می نواخت. او به مدت ۴۵ دقیقه، ۶ قطعه از باخ را نواخت. در این مدت، تقریبا دو هزار نفر وارد ایستگاه شدند، بیشتر آنها سر کارشان می‌رفتند.
بعد از سه دقیقه یک مرد میانسال، متوجه نواخته شدن موسیقی شد. او سرعت حرکتش را کم کرد و چند ثانیه ایستاد، سپس عجله کرد تا دیرش نشود. ۴ دقیقه بعد: ویولونیست، نخستین پولش را دریافت کرد. یک زن پول را در کلاه انداخت و بدون توقف به حرکت خود ادامه داد.
۵ دقیقه بعد: مرد جوانی به دیوار تکیه داد و به او گوش داد، سپس به ساعتش نگاه کرد و رفت.

۱۰ دقیقه بعد: پسربچه سه‌ساله‌ای که در حالی که مادرش با عجله دستش را می‌کشید، ایستاد. ولی مادرش دستش را محکم کشید و او را همراه برد. پسربچه در حالی که دور می‌شد، به عقب نگاه می‌کرد و ویولنیست را می‌دید.

۴۵ دقیقه بعد: نوازنده بی‌توقف می‌نواخت. تنها شش نفر مدت کوتاهی ایستادند و گوش کردند.
بیست نفر پول دادند، ولی به مسیر خود بدون توقف ادامه داند. ویولینست، در مجموع 14500 تومان کاسب شد.

*یک ساعت بعد: مرد، نواختن موسیقی را قطع کرد. هیچ کس متوجه قطع موسیقی نشد.
بله. هیچ کس این نوازنده را نمی‌شناخت و نمی‌دانست که او «سَیّد محمّد شریفی» است، یکی از بزرگ‌ترین موسیقی‌دان‌های دنیا.
او یکی از بهترین و پیچیده‌ترین قطعات موسیقی را که تا حال نوشته شده، با ویولن‌اش که ۳۵ میلیون تومان می‌ارزید، نواخته بود.

تنها دو روز قبل، سَیّد محمّد شریفی در برج میلاد کنسترتی داشت که قیمت هر بلیط ورودی‌اش 100 هزار تومان بود.

*این یک داستان واقعی است.*
*روزنامۀ همشهری در جریان یک آزمایش اجتماعی با موضوع ادراک، سلیقه و ترجیحات مردم، ترتیبی داده بود که سَیّد محمّد شریفی به صورت ناشناس در ایستگاه مترو بنوازد.

*در طول زندگی خود چقدر زیبایی در اطرافمان بوده که از دیدن آ نها غافل شده ایم* 🌻
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
تا بهایی نپردازیم از چیزی لذت نمیبریم
3👍2
🕋


*افتادن در دام شیطان!
هر جوان مسلمانی که موهایش مهمتر از مبانی‌اش می‌باشد،
ورزش‌اش مهمتر از نمازش است،
و بازیگران و بازیکنان مورد علاقه‌اش مهمتر از علما و مجاهدان واقعی امت می‌باشند.!

بداند که در دام شیطان افتاده است و اگر به خود نیاید او را به مصیبت‌هایی می‌کشاند که نابودی‌اش را رقم می‌زند.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
بهار و مرد پاییز
نویسنده فاطمه “سون ارا”
قسمت: پنجاه

اشک از چشمان بهار سرازیر شد. صدایش لرزید و گفت من فکر می‌ کردم تو هم رفتی و  برایت مهم نیستم.
منصور آهی کشید و گفت من هیچوقت نرفتم، فقط ایستادم پشت مرز وجدانم… ولی حالا، حالا دیگر آن مرز برایم معنا ندارد، وقتی ببینم تو در رنجی، در ترسی، در تنهایی هستی.
بهار به سختی نفس کشید بعد لب زد اگر راست می‌ گویی اگر واقعاً دوستم داری پس دیگر مرا تنها نگذار.
صدای منصور نرم و دلگرم‌ کننده شد و گفت هیچوقت، بهار قسم میخورم هیچوقت دیگر تنهایت نمیگذارم مثل یک سایه همیشه کنار میباشم.
سکوتی شیرین و سنگین میان‌ شان نشست بعد از چند لحظه منصور دوباره گفت فقط کمی به من زمان بده. تا همه چیز را درست کنم، تا راهی پیدا کنم که بتوانم تو را با افتخار کنار خودم نگه دارم.
بهار چشمانش را بست و با آرامش گفت درست است منصور من همیشه منتظرت میمانم.
منصور چند لحظه خاموش ماند. سکوتی که میان نفس‌ هایش پیچیده بود، چیزی شبیه به دوگانگی دلش بود؛ بعد، آهسته و شمرده گفت بهار جان راستش را بخواهی، من می‌ خواهم تا وقتیکه موضوع ما را به‌گونه‌ ای رسمی نسازم، دیگر به خانه‌ تان نمیایم. نمی‌ خواهم خدا نخواسته پدرت از من برداشتی بد پیدا کند.
بهار اندکی دل‌ شکسته شد. نگاهش را به گوشه‌ ای دوزخ‌ وار از زمین دوخت و با صدایی بغض‌آلود زمزمه کرد ولی من… دلم برایت تنگ می‌ شود.
منصور لبخند ملایمی زد و با نگاهی گرم پاسخ داد دل من هم… اما بهتر است برای مدتی همینگونه ادامه بدهیم. این، تصمیم برای آرامش آینده‌ ما است.
بهار آهی کشید. خودش را قانع ساخت و آرام گفت اگر فکر می‌ کنی این راه درست‌ تر است من اعتراضی ندارم.
چهار ماه گذشت. چهار ماهی که منصور، همچنان به وعده‌ اش وفادار ماند و پای به خانهٔ بهادر نگذاشت. تنها پل ارتباطی‌ شان، همان صفحهٔ کوچک و سرد موبایل بود که با پیام‌ ها و تماس‌ های گرم، دلی را آرام می‌ ساخت.
آن روز، وقتی زنگ مکتب به صدا درآمد و بهار با دوستانش از مکتب بیرون شد نگاهش ناگهان به موتر سیاه ‌رنگی افتاد که دورتر از دروازهٔ مکتب ایستاده بود. قلبش لرزید. چشمانش از شوق برق زد از دوستانش دور شد و با قدم‌ هایی تند و سبک به‌ سوی موتر رفت. پیش از آنکه او برسد، دروازهٔ موتر باز شد و منصور، همان قامت آشنا، با لبخندش از درون آن بیرون آمد و گفت سلام، شاهدخت نازنینم! خوب هستی؟
بهار با شگفتی و لبخندی سرشار از خوشحالی گفت سلام… تو اینجا چی می‌ کنی؟ تو که گفته بودی نمی‌ خواهی با هم ببینیم؟الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
1👎1
💢 اندرزهای قرآنی.....

وَأَتِمُّوا الْحَجَّ وَالْعُمْرَةَ لِلَّهِ ۚ

"حج و عمره را برای خدا به اتمام برسانید". بقره ۱۹۶

◼️لازم نیست ڪه مردم شما را حاجی صدا ڪنند، مراقب باشید برای انجام این مناسڪ زمان و هزینه زیادی را صرف ڪرده اید مبادا آن را برای غیر خدا و برای ڪسب شهرت انجام داده باشیدالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👏1
2025/07/12 02:36:31
Back to Top
HTML Embed Code: