🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
✍🏻دلــنــوشــتــه
📍🌺✍🏻 هر چی صادق تر باشی بيشتر بهت شك ميكنند.....
📍🌺✍🏻هر چی دلسوز تر باشی بيشتردلتو ميشكنن......
📍🌺✍🏻 هرچی قلبت رو آسون تر در اختيار بذاری راحت تر لهش میكنن......
📍🌺✍🏻هرچی آروم تر باشی فكر ميكنن آدم ضعيفی هستی......
📍🌺✍🏻هر چی بيشتر به فكر ديگران باشی بيشتر حقت رو ميخورن......
📍🌺✍🏻و هر چی خودت رو خاكی تر نشون بدی واست كمتر ارزش قائلند.......
✍🏻و اين حقيقت زندگی بعضی از ما آدمهاست الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
✍🏻دلــنــوشــتــه
📍🌺✍🏻 هر چی صادق تر باشی بيشتر بهت شك ميكنند.....
📍🌺✍🏻هر چی دلسوز تر باشی بيشتردلتو ميشكنن......
📍🌺✍🏻 هرچی قلبت رو آسون تر در اختيار بذاری راحت تر لهش میكنن......
📍🌺✍🏻هرچی آروم تر باشی فكر ميكنن آدم ضعيفی هستی......
📍🌺✍🏻هر چی بيشتر به فكر ديگران باشی بيشتر حقت رو ميخورن......
📍🌺✍🏻و هر چی خودت رو خاكی تر نشون بدی واست كمتر ارزش قائلند.......
✍🏻و اين حقيقت زندگی بعضی از ما آدمهاست الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤1
🍂✨🍂✨🍂
داستان کوتاه ویولونیست در متروی تهران
یکی از صبحهای سرد دی ماه سال1390 ، مردی در متروی تهران، ویولن می نواخت. او به مدت ۴۵ دقیقه، ۶ قطعه از باخ را نواخت. در این مدت، تقریبا دو هزار نفر وارد ایستگاه شدند، بیشتر آنها سر کارشان میرفتند.
بعد از سه دقیقه یک مرد میانسال، متوجه نواخته شدن موسیقی شد. او سرعت حرکتش را کم کرد و چند ثانیه ایستاد، سپس عجله کرد تا دیرش نشود. ۴ دقیقه بعد: ویولونیست، نخستین پولش را دریافت کرد. یک زن پول را در کلاه انداخت و بدون توقف به حرکت خود ادامه داد.
۵ دقیقه بعد: مرد جوانی به دیوار تکیه داد و به او گوش داد، سپس به ساعتش نگاه کرد و رفت.
۱۰ دقیقه بعد: پسربچه سهسالهای که در حالی که مادرش با عجله دستش را میکشید، ایستاد. ولی مادرش دستش را محکم کشید و او را همراه برد. پسربچه در حالی که دور میشد، به عقب نگاه میکرد و ویولنیست را میدید.
۴۵ دقیقه بعد: نوازنده بیتوقف مینواخت. تنها شش نفر مدت کوتاهی ایستادند و گوش کردند.
بیست نفر پول دادند، ولی به مسیر خود بدون توقف ادامه داند. ویولینست، در مجموع 14500 تومان کاسب شد.
*یک ساعت بعد: مرد، نواختن موسیقی را قطع کرد. هیچ کس متوجه قطع موسیقی نشد.
بله. هیچ کس این نوازنده را نمیشناخت و نمیدانست که او «سَیّد محمّد شریفی» است، یکی از بزرگترین موسیقیدانهای دنیا.
او یکی از بهترین و پیچیدهترین قطعات موسیقی را که تا حال نوشته شده، با ویولناش که ۳۵ میلیون تومان میارزید، نواخته بود.
تنها دو روز قبل، سَیّد محمّد شریفی در برج میلاد کنسترتی داشت که قیمت هر بلیط ورودیاش 100 هزار تومان بود.
*این یک داستان واقعی است.*
*روزنامۀ همشهری در جریان یک آزمایش اجتماعی با موضوع ادراک، سلیقه و ترجیحات مردم، ترتیبی داده بود که سَیّد محمّد شریفی به صورت ناشناس در ایستگاه مترو بنوازد.
*در طول زندگی خود چقدر زیبایی در اطرافمان بوده که از دیدن آ نها غافل شده ایم* 🌻
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
تا بهایی نپردازیم از چیزی لذت نمیبریم✅
داستان کوتاه ویولونیست در متروی تهران
یکی از صبحهای سرد دی ماه سال1390 ، مردی در متروی تهران، ویولن می نواخت. او به مدت ۴۵ دقیقه، ۶ قطعه از باخ را نواخت. در این مدت، تقریبا دو هزار نفر وارد ایستگاه شدند، بیشتر آنها سر کارشان میرفتند.
بعد از سه دقیقه یک مرد میانسال، متوجه نواخته شدن موسیقی شد. او سرعت حرکتش را کم کرد و چند ثانیه ایستاد، سپس عجله کرد تا دیرش نشود. ۴ دقیقه بعد: ویولونیست، نخستین پولش را دریافت کرد. یک زن پول را در کلاه انداخت و بدون توقف به حرکت خود ادامه داد.
۵ دقیقه بعد: مرد جوانی به دیوار تکیه داد و به او گوش داد، سپس به ساعتش نگاه کرد و رفت.
۱۰ دقیقه بعد: پسربچه سهسالهای که در حالی که مادرش با عجله دستش را میکشید، ایستاد. ولی مادرش دستش را محکم کشید و او را همراه برد. پسربچه در حالی که دور میشد، به عقب نگاه میکرد و ویولنیست را میدید.
۴۵ دقیقه بعد: نوازنده بیتوقف مینواخت. تنها شش نفر مدت کوتاهی ایستادند و گوش کردند.
بیست نفر پول دادند، ولی به مسیر خود بدون توقف ادامه داند. ویولینست، در مجموع 14500 تومان کاسب شد.
*یک ساعت بعد: مرد، نواختن موسیقی را قطع کرد. هیچ کس متوجه قطع موسیقی نشد.
بله. هیچ کس این نوازنده را نمیشناخت و نمیدانست که او «سَیّد محمّد شریفی» است، یکی از بزرگترین موسیقیدانهای دنیا.
او یکی از بهترین و پیچیدهترین قطعات موسیقی را که تا حال نوشته شده، با ویولناش که ۳۵ میلیون تومان میارزید، نواخته بود.
تنها دو روز قبل، سَیّد محمّد شریفی در برج میلاد کنسترتی داشت که قیمت هر بلیط ورودیاش 100 هزار تومان بود.
*این یک داستان واقعی است.*
*روزنامۀ همشهری در جریان یک آزمایش اجتماعی با موضوع ادراک، سلیقه و ترجیحات مردم، ترتیبی داده بود که سَیّد محمّد شریفی به صورت ناشناس در ایستگاه مترو بنوازد.
*در طول زندگی خود چقدر زیبایی در اطرافمان بوده که از دیدن آ نها غافل شده ایم* 🌻
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
تا بهایی نپردازیم از چیزی لذت نمیبریم✅
❤3👍2
✨🕋✨
*افتادن در دام شیطان!
هر جوان مسلمانی که موهایش مهمتر از مبانیاش میباشد،
ورزشاش مهمتر از نمازش است،
و بازیگران و بازیکنان مورد علاقهاش مهمتر از علما و مجاهدان واقعی امت میباشند.!
بداند که در دام شیطان افتاده است و اگر به خود نیاید او را به مصیبتهایی میکشاند که نابودیاش را رقم میزند.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
*افتادن در دام شیطان!
هر جوان مسلمانی که موهایش مهمتر از مبانیاش میباشد،
ورزشاش مهمتر از نمازش است،
و بازیگران و بازیکنان مورد علاقهاش مهمتر از علما و مجاهدان واقعی امت میباشند.!
بداند که در دام شیطان افتاده است و اگر به خود نیاید او را به مصیبتهایی میکشاند که نابودیاش را رقم میزند.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
بهار و مرد پاییز
نویسنده فاطمه “سون ارا”
قسمت: پنجاه
اشک از چشمان بهار سرازیر شد. صدایش لرزید و گفت من فکر می کردم تو هم رفتی و برایت مهم نیستم.
منصور آهی کشید و گفت من هیچوقت نرفتم، فقط ایستادم پشت مرز وجدانم… ولی حالا، حالا دیگر آن مرز برایم معنا ندارد، وقتی ببینم تو در رنجی، در ترسی، در تنهایی هستی.
بهار به سختی نفس کشید بعد لب زد اگر راست می گویی اگر واقعاً دوستم داری پس دیگر مرا تنها نگذار.
صدای منصور نرم و دلگرم کننده شد و گفت هیچوقت، بهار قسم میخورم هیچوقت دیگر تنهایت نمیگذارم مثل یک سایه همیشه کنار میباشم.
سکوتی شیرین و سنگین میان شان نشست بعد از چند لحظه منصور دوباره گفت فقط کمی به من زمان بده. تا همه چیز را درست کنم، تا راهی پیدا کنم که بتوانم تو را با افتخار کنار خودم نگه دارم.
بهار چشمانش را بست و با آرامش گفت درست است منصور من همیشه منتظرت میمانم.
منصور چند لحظه خاموش ماند. سکوتی که میان نفس هایش پیچیده بود، چیزی شبیه به دوگانگی دلش بود؛ بعد، آهسته و شمرده گفت بهار جان راستش را بخواهی، من می خواهم تا وقتیکه موضوع ما را بهگونه ای رسمی نسازم، دیگر به خانه تان نمیایم. نمی خواهم خدا نخواسته پدرت از من برداشتی بد پیدا کند.
بهار اندکی دل شکسته شد. نگاهش را به گوشه ای دوزخ وار از زمین دوخت و با صدایی بغضآلود زمزمه کرد ولی من… دلم برایت تنگ می شود.
منصور لبخند ملایمی زد و با نگاهی گرم پاسخ داد دل من هم… اما بهتر است برای مدتی همینگونه ادامه بدهیم. این، تصمیم برای آرامش آینده ما است.
بهار آهی کشید. خودش را قانع ساخت و آرام گفت اگر فکر می کنی این راه درست تر است من اعتراضی ندارم.
چهار ماه گذشت. چهار ماهی که منصور، همچنان به وعده اش وفادار ماند و پای به خانهٔ بهادر نگذاشت. تنها پل ارتباطی شان، همان صفحهٔ کوچک و سرد موبایل بود که با پیام ها و تماس های گرم، دلی را آرام می ساخت.
آن روز، وقتی زنگ مکتب به صدا درآمد و بهار با دوستانش از مکتب بیرون شد نگاهش ناگهان به موتر سیاه رنگی افتاد که دورتر از دروازهٔ مکتب ایستاده بود. قلبش لرزید. چشمانش از شوق برق زد از دوستانش دور شد و با قدم هایی تند و سبک به سوی موتر رفت. پیش از آنکه او برسد، دروازهٔ موتر باز شد و منصور، همان قامت آشنا، با لبخندش از درون آن بیرون آمد و گفت سلام، شاهدخت نازنینم! خوب هستی؟
بهار با شگفتی و لبخندی سرشار از خوشحالی گفت سلام… تو اینجا چی می کنی؟ تو که گفته بودی نمی خواهی با هم ببینیم؟الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
نویسنده فاطمه “سون ارا”
قسمت: پنجاه
اشک از چشمان بهار سرازیر شد. صدایش لرزید و گفت من فکر می کردم تو هم رفتی و برایت مهم نیستم.
منصور آهی کشید و گفت من هیچوقت نرفتم، فقط ایستادم پشت مرز وجدانم… ولی حالا، حالا دیگر آن مرز برایم معنا ندارد، وقتی ببینم تو در رنجی، در ترسی، در تنهایی هستی.
بهار به سختی نفس کشید بعد لب زد اگر راست می گویی اگر واقعاً دوستم داری پس دیگر مرا تنها نگذار.
صدای منصور نرم و دلگرم کننده شد و گفت هیچوقت، بهار قسم میخورم هیچوقت دیگر تنهایت نمیگذارم مثل یک سایه همیشه کنار میباشم.
سکوتی شیرین و سنگین میان شان نشست بعد از چند لحظه منصور دوباره گفت فقط کمی به من زمان بده. تا همه چیز را درست کنم، تا راهی پیدا کنم که بتوانم تو را با افتخار کنار خودم نگه دارم.
بهار چشمانش را بست و با آرامش گفت درست است منصور من همیشه منتظرت میمانم.
منصور چند لحظه خاموش ماند. سکوتی که میان نفس هایش پیچیده بود، چیزی شبیه به دوگانگی دلش بود؛ بعد، آهسته و شمرده گفت بهار جان راستش را بخواهی، من می خواهم تا وقتیکه موضوع ما را بهگونه ای رسمی نسازم، دیگر به خانه تان نمیایم. نمی خواهم خدا نخواسته پدرت از من برداشتی بد پیدا کند.
بهار اندکی دل شکسته شد. نگاهش را به گوشه ای دوزخ وار از زمین دوخت و با صدایی بغضآلود زمزمه کرد ولی من… دلم برایت تنگ می شود.
منصور لبخند ملایمی زد و با نگاهی گرم پاسخ داد دل من هم… اما بهتر است برای مدتی همینگونه ادامه بدهیم. این، تصمیم برای آرامش آینده ما است.
بهار آهی کشید. خودش را قانع ساخت و آرام گفت اگر فکر می کنی این راه درست تر است من اعتراضی ندارم.
چهار ماه گذشت. چهار ماهی که منصور، همچنان به وعده اش وفادار ماند و پای به خانهٔ بهادر نگذاشت. تنها پل ارتباطی شان، همان صفحهٔ کوچک و سرد موبایل بود که با پیام ها و تماس های گرم، دلی را آرام می ساخت.
آن روز، وقتی زنگ مکتب به صدا درآمد و بهار با دوستانش از مکتب بیرون شد نگاهش ناگهان به موتر سیاه رنگی افتاد که دورتر از دروازهٔ مکتب ایستاده بود. قلبش لرزید. چشمانش از شوق برق زد از دوستانش دور شد و با قدم هایی تند و سبک به سوی موتر رفت. پیش از آنکه او برسد، دروازهٔ موتر باز شد و منصور، همان قامت آشنا، با لبخندش از درون آن بیرون آمد و گفت سلام، شاهدخت نازنینم! خوب هستی؟
بهار با شگفتی و لبخندی سرشار از خوشحالی گفت سلام… تو اینجا چی می کنی؟ تو که گفته بودی نمی خواهی با هم ببینیم؟الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤1👎1
💢 اندرزهای قرآنی.....
✨وَأَتِمُّوا الْحَجَّ وَالْعُمْرَةَ لِلَّهِ ۚ✨
"حج و عمره را برای خدا به اتمام برسانید". ✍ بقره ۱۹۶
◼️لازم نیست ڪه مردم شما را حاجی صدا ڪنند، مراقب باشید برای انجام این مناسڪ زمان و هزینه زیادی را صرف ڪرده اید مبادا آن را برای غیر خدا و برای ڪسب شهرت انجام داده باشیدالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
✨وَأَتِمُّوا الْحَجَّ وَالْعُمْرَةَ لِلَّهِ ۚ✨
"حج و عمره را برای خدا به اتمام برسانید". ✍ بقره ۱۹۶
◼️لازم نیست ڪه مردم شما را حاجی صدا ڪنند، مراقب باشید برای انجام این مناسڪ زمان و هزینه زیادی را صرف ڪرده اید مبادا آن را برای غیر خدا و برای ڪسب شهرت انجام داده باشیدالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👏1
💐 پنج نفر پیش از آن ڪه متولد شوند نامیده شدهانـــد....
1⃣ محمد ﷺ...
🌸 وَمُبَشِّرًا بِرَسُولٍ يَأْتِي مِنْ بَعْدِي اسْمُهُ أَحْمَدُ 🌸
✍ صف 6
2⃣ یحیی علیه السلام....
🌸 يَا زَكَرِيَّا إِنَّا نُبَشِّرُكَ بِغُلَامٍ اسْمُهُ يَحْيَى 🌸
✍ مریم 7
3⃣ عیسی علیه السلام...
🌸 إِنَّ اللَّهَ يُبَشِّرُكِ بِكَلِمَةٍ مِنْهُ اسْمُهُ الْمَسِيحُ عِيسَى ابْنُ مَرْيَمَ 🌸
✍ آل عمــران 45
4⃣ و 5⃣ اسحاق و یعقوب علیهما السلام...
🌸 فَبَشَّرْنَاهَا بِإِسْحَاقَ وَمِنْ وَرَاءِ إِسْحَاقَ يَعْقُوبَ 🌸
✍ هــود 71
💥 تـــذڪر...
راغب گفته بدین جهت در بشارت عیسی خصوص اسم (احمد) آمده تا متوجه سازد ڪه آن حضرت احمد = حمد ڪنندهتر از او و پیغمبران پیش از او است .
📚 منبـــع :
الاتقان فی القرآن امــام سیوطی
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
1⃣ محمد ﷺ...
🌸 وَمُبَشِّرًا بِرَسُولٍ يَأْتِي مِنْ بَعْدِي اسْمُهُ أَحْمَدُ 🌸
✍ صف 6
2⃣ یحیی علیه السلام....
🌸 يَا زَكَرِيَّا إِنَّا نُبَشِّرُكَ بِغُلَامٍ اسْمُهُ يَحْيَى 🌸
✍ مریم 7
3⃣ عیسی علیه السلام...
🌸 إِنَّ اللَّهَ يُبَشِّرُكِ بِكَلِمَةٍ مِنْهُ اسْمُهُ الْمَسِيحُ عِيسَى ابْنُ مَرْيَمَ 🌸
✍ آل عمــران 45
4⃣ و 5⃣ اسحاق و یعقوب علیهما السلام...
🌸 فَبَشَّرْنَاهَا بِإِسْحَاقَ وَمِنْ وَرَاءِ إِسْحَاقَ يَعْقُوبَ 🌸
✍ هــود 71
💥 تـــذڪر...
راغب گفته بدین جهت در بشارت عیسی خصوص اسم (احمد) آمده تا متوجه سازد ڪه آن حضرت احمد = حمد ڪنندهتر از او و پیغمبران پیش از او است .
📚 منبـــع :
الاتقان فی القرآن امــام سیوطی
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤1
💠 ضرورت اطلاع از زندگی امهات المومنین و زنان همعصر پیامبر اکرمﷺ (124)
❇️ امالمومنین عایشه(رضیاللهعنها)
🔸سنت ازدواج در ماه شوال
عایشه(رضیاللهعنها) در ماه شوال به خانه پیامبرﷺ برده شد. این ماه در تمام زندگی برایش از ارزش و لطافت خاصی برخوردار بود. ماه شوال، ماه خاطرات بود. بههمین خاطر از صمیم قلب دوست داشت، زنان فامیلش در همین ماه به خانه بخت بروند. با مباهات خاصی میگفت: «نکاح من نيز در ماه شوال بوده است، عروسیام نيز در ماه شوال بوده است، درميان زنان آنحضرت كدام یکی هست كه از من بيشتر بهرهمند و محبوبتر به نزد پيامبرﷺ باشد!»
عقد و نکاح در ماه شوال صورت گرفت و جشن عروسی نیز در ماه شوال برپا شد.
قبلاً در دوران جاھلیت در ماه شوال بیماری طاعون شیوع پیدا کرده بود و به ھمین جهت
ً عربها برپایی مراسم عروسی و غیره را در این ماه، شوم و غیر مناسب میدانستند. غالبا
رسول اکرمﷺ برای از بین بردن این تفکر غلط، این ماه را انتخاب کرده بودند.
پیامبرﷺ با او ازدواج کرد و درست مثل یک غنچۀ تازه شکفته او را نوازش میکرد. گیاهان هرز را از دور و برش میزدود تا مبادا مانع رشد و ترقی او بشوند. بدینسان عایشۀ نوجوان در سایه وحی، تربیت گردید.
در نهایت خداوند با صراحت در آیتی تکاندهنده و قاطع بیان داشت: ﴿ٱلنَّبِيُّ أَوۡلَىٰ بِٱلۡمُؤۡمِنِينَ مِنۡ أَنفُسِهِمۡۖ وَأَزۡوَٰجُهُۥٓ أُمَّهَٰتُهُمۡ﴾ [الأحزاب: 6].
«پیامبر از خود مؤمنان نسبت به آنان اولویت دارد و همسرانش مادران مؤمنانند».
🔸اینجاست که عایشه(رضیاللهعنها) در کنار دیگر همسران پیامبرﷺ «مادر مؤمنان» میشود. مؤمنان، آنانی هستند که باور و اعتقادشان به مبدأ هستی و یگانه مطلق، از مظاهر و قالبها فراتر رفته و به باطنیترین و ژرفترین لایههای دلشان نفوذ یافته است و عایشه(رضیاللهعنها) «مادر» چنین کسانی است.
منابع:
-فروغ جاویدان.
-فضایل اعمال.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❇️ امالمومنین عایشه(رضیاللهعنها)
🔸سنت ازدواج در ماه شوال
عایشه(رضیاللهعنها) در ماه شوال به خانه پیامبرﷺ برده شد. این ماه در تمام زندگی برایش از ارزش و لطافت خاصی برخوردار بود. ماه شوال، ماه خاطرات بود. بههمین خاطر از صمیم قلب دوست داشت، زنان فامیلش در همین ماه به خانه بخت بروند. با مباهات خاصی میگفت: «نکاح من نيز در ماه شوال بوده است، عروسیام نيز در ماه شوال بوده است، درميان زنان آنحضرت كدام یکی هست كه از من بيشتر بهرهمند و محبوبتر به نزد پيامبرﷺ باشد!»
عقد و نکاح در ماه شوال صورت گرفت و جشن عروسی نیز در ماه شوال برپا شد.
قبلاً در دوران جاھلیت در ماه شوال بیماری طاعون شیوع پیدا کرده بود و به ھمین جهت
ً عربها برپایی مراسم عروسی و غیره را در این ماه، شوم و غیر مناسب میدانستند. غالبا
رسول اکرمﷺ برای از بین بردن این تفکر غلط، این ماه را انتخاب کرده بودند.
پیامبرﷺ با او ازدواج کرد و درست مثل یک غنچۀ تازه شکفته او را نوازش میکرد. گیاهان هرز را از دور و برش میزدود تا مبادا مانع رشد و ترقی او بشوند. بدینسان عایشۀ نوجوان در سایه وحی، تربیت گردید.
در نهایت خداوند با صراحت در آیتی تکاندهنده و قاطع بیان داشت: ﴿ٱلنَّبِيُّ أَوۡلَىٰ بِٱلۡمُؤۡمِنِينَ مِنۡ أَنفُسِهِمۡۖ وَأَزۡوَٰجُهُۥٓ أُمَّهَٰتُهُمۡ﴾ [الأحزاب: 6].
«پیامبر از خود مؤمنان نسبت به آنان اولویت دارد و همسرانش مادران مؤمنانند».
🔸اینجاست که عایشه(رضیاللهعنها) در کنار دیگر همسران پیامبرﷺ «مادر مؤمنان» میشود. مؤمنان، آنانی هستند که باور و اعتقادشان به مبدأ هستی و یگانه مطلق، از مظاهر و قالبها فراتر رفته و به باطنیترین و ژرفترین لایههای دلشان نفوذ یافته است و عایشه(رضیاللهعنها) «مادر» چنین کسانی است.
منابع:
-فروغ جاویدان.
-فضایل اعمال.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👏1
بهار و مرد پاییز
نویسنده فاطمه “سون ارا”
قسمت: پنجاه و یک
منصور چند لحظه در چشمانش خیره ماند. بعد آهسته لب زد نگفتم که در روز تولدت هم از تو دور می باشم.
بهار با تعجب یکقدم عقب رفت و پرسید تو از کجا میدانی که امروز تولدم است؟
منصور لبخندی زد بعد مطمئن و عاشقانه گفت من دربارهٔ کسی که عاشقش هستم، همه چیز را میدانم…
صورت بهار سرخ شد. با خجالت نگاهش را از چشمان منصور دزدید. منصور دستش را داخل جیبش برد و پاکتی ظریف و کادوشده به سوی او دراز کرد.
و گفت دلم می خواست کیک و گل برایت بیاورم، ولی می دانستم نمی توانی آنها را به خانه ببری. پس فقط یک هدیهٔ کوچک گرفتم. امیدوارم خوشت بیاید.
بهار با خوشحالی پاکت را گرفت، باز کرد و با دیدن زنجیر و انگشتری ظریف از طلا، لبخندی از ته دل زد و گفت وای چقدر زیباست…!
منصور لبخند رضایتی زد خوشحال شدم که خوش ات آمد. به خوشی استفاده کنی، شاهدخت من فقط حواست باشد که پدرت نبیند. حالا برو، ناوقت می شود.
بهار با لبخندی از سر شوق، زمزمه کرد تشکر از آمدنت خداحافظ.
و آهسته از کنارش گذشت منصور تا آخرین لحظه نگاهش را از او برنداشت. و وقتی قامت بهار با دوستانش در ازدحام گم شد، آهسته زیر لب گفت چقدر دوستت دارم کاش بتوانم روزی تمام خوشی هایی را که لایق شان هستی، برایت بیاورم.
بعد با قدم هایی محکم، همان ژست خاص و متین همیشگی اش، خواست به سوی موترش بازگردد که صدای دو دختر مکتب توجه اش را جلب کرد. یکی شان با خنده گفت بهبه! این آقا چقدر جذاب است!
و آن دیگری جواب داد بلی، کاملاً مثل بچه های سریال های ترکی…
منصور لبخندی زد. نگاهی به آسمان انداخت و سوار موتر شد.
ساعت نه شب بود. موبایلش زنگ خورد. اسم “بهار” روی صفحه برق زد. لبخندی بر لب منصور نشست و تماس را جواب داد باز هم بهادر نیامده خانه؟
صدای آرام و گرفتهٔ بهار از آنسوی خط رسید نخیر حالا هم پیام داده که شاید ناوقت تر بیاید.
منصور نفس عمیقی کشید و گفت خوب نترس و نگران نباش. آیتالکرسی بخوان، آرام می شوی.
بهار زمزمه کرد من نمی ترسم…
منصور پرسید پس چرا صدایت ناراحت است؟
سکوتی افتاد. بعد، صدای آه کشیدن بهار آمد بعد گفت امروز یکی از دوستانم گفت که آن مردی که همرایش حرف میزدی، خیلی خوشتیپ بود از اینکه کسی دیگر به تو نگاه کند، حس بدی پیدا کردم.
منصور از این حسادت شیرین بهار، خنده اش گرفت. با لحن آرامی گفت عزیز دلم ناراحت نباش. چشم من فقط تو را می بیند. فقط تو برایم مهم هستی.
لحظه ای هر دو خاموش ماندند. بعد، منصور با لحن مهربانی پرسید خوب بگذریم تو غذا خوردی؟الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
نویسنده فاطمه “سون ارا”
قسمت: پنجاه و یک
منصور چند لحظه در چشمانش خیره ماند. بعد آهسته لب زد نگفتم که در روز تولدت هم از تو دور می باشم.
بهار با تعجب یکقدم عقب رفت و پرسید تو از کجا میدانی که امروز تولدم است؟
منصور لبخندی زد بعد مطمئن و عاشقانه گفت من دربارهٔ کسی که عاشقش هستم، همه چیز را میدانم…
صورت بهار سرخ شد. با خجالت نگاهش را از چشمان منصور دزدید. منصور دستش را داخل جیبش برد و پاکتی ظریف و کادوشده به سوی او دراز کرد.
و گفت دلم می خواست کیک و گل برایت بیاورم، ولی می دانستم نمی توانی آنها را به خانه ببری. پس فقط یک هدیهٔ کوچک گرفتم. امیدوارم خوشت بیاید.
بهار با خوشحالی پاکت را گرفت، باز کرد و با دیدن زنجیر و انگشتری ظریف از طلا، لبخندی از ته دل زد و گفت وای چقدر زیباست…!
منصور لبخند رضایتی زد خوشحال شدم که خوش ات آمد. به خوشی استفاده کنی، شاهدخت من فقط حواست باشد که پدرت نبیند. حالا برو، ناوقت می شود.
بهار با لبخندی از سر شوق، زمزمه کرد تشکر از آمدنت خداحافظ.
و آهسته از کنارش گذشت منصور تا آخرین لحظه نگاهش را از او برنداشت. و وقتی قامت بهار با دوستانش در ازدحام گم شد، آهسته زیر لب گفت چقدر دوستت دارم کاش بتوانم روزی تمام خوشی هایی را که لایق شان هستی، برایت بیاورم.
بعد با قدم هایی محکم، همان ژست خاص و متین همیشگی اش، خواست به سوی موترش بازگردد که صدای دو دختر مکتب توجه اش را جلب کرد. یکی شان با خنده گفت بهبه! این آقا چقدر جذاب است!
و آن دیگری جواب داد بلی، کاملاً مثل بچه های سریال های ترکی…
منصور لبخندی زد. نگاهی به آسمان انداخت و سوار موتر شد.
ساعت نه شب بود. موبایلش زنگ خورد. اسم “بهار” روی صفحه برق زد. لبخندی بر لب منصور نشست و تماس را جواب داد باز هم بهادر نیامده خانه؟
صدای آرام و گرفتهٔ بهار از آنسوی خط رسید نخیر حالا هم پیام داده که شاید ناوقت تر بیاید.
منصور نفس عمیقی کشید و گفت خوب نترس و نگران نباش. آیتالکرسی بخوان، آرام می شوی.
بهار زمزمه کرد من نمی ترسم…
منصور پرسید پس چرا صدایت ناراحت است؟
سکوتی افتاد. بعد، صدای آه کشیدن بهار آمد بعد گفت امروز یکی از دوستانم گفت که آن مردی که همرایش حرف میزدی، خیلی خوشتیپ بود از اینکه کسی دیگر به تو نگاه کند، حس بدی پیدا کردم.
منصور از این حسادت شیرین بهار، خنده اش گرفت. با لحن آرامی گفت عزیز دلم ناراحت نباش. چشم من فقط تو را می بیند. فقط تو برایم مهم هستی.
لحظه ای هر دو خاموش ماندند. بعد، منصور با لحن مهربانی پرسید خوب بگذریم تو غذا خوردی؟الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤1
از حضرت ابراهیم بن ادهم رحمهالله پرسیدند: روزگار چگونه میگذاری؟ گفت: چهار مَرکب (سواری) دارم دراختیار.
چون نعمتی پدید آید بر مرکب شکر نشینم و پیش الله باز روم.
و چون معصیتی پدید آید بر مرکب توبه نشینم و پیش وی باز روم.
و چون سختی پدید آید بر مرکب صبر نشینم و پیش وی باز روم.
و چون طاعتی پدید آید بر مرکب اخلاص نشینم و پیش وی باز روم الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
چون نعمتی پدید آید بر مرکب شکر نشینم و پیش الله باز روم.
و چون معصیتی پدید آید بر مرکب توبه نشینم و پیش وی باز روم.
و چون سختی پدید آید بر مرکب صبر نشینم و پیش وی باز روم.
و چون طاعتی پدید آید بر مرکب اخلاص نشینم و پیش وی باز روم الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤1👍1
🌴 دو کلوم حرف حساب
😫 دخترا محض رضای خدا اینقدر صدای خودتون رو هنگام حرف زدن با پسرا نازک نکنید...
😐 نمیدونید این صداتون چه پدری از پسرا در میاره...
😔 تو گفتگوهایی که با پسرای زیادی داشتیم بیشترشون از نحوه ی حرف زدن دخترا و جذاب بودن صداشون حرف میزنن.
😱 بعضی پسرا واقعا واقعا عقلشون به چشم و گوششونه...
😳 حتی همسر آیندشان را هم از روی عقل چشم و گوش انتخاب میکنن...
😏 با توجه به اينکه جوانان بيشتر در معرض وسوسه قرار دارند و بیشتر مواقع نمیتوانند خود را کنترل کنند.
🤦🏻♂ خواهر گلم بهتر است از گفتگوهای غير ضروری با يکديگر، پرهيز کنند تا زمینه ارتباط تلخ فراهم نشود...🌴الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
😫 دخترا محض رضای خدا اینقدر صدای خودتون رو هنگام حرف زدن با پسرا نازک نکنید...
😐 نمیدونید این صداتون چه پدری از پسرا در میاره...
😔 تو گفتگوهایی که با پسرای زیادی داشتیم بیشترشون از نحوه ی حرف زدن دخترا و جذاب بودن صداشون حرف میزنن.
😱 بعضی پسرا واقعا واقعا عقلشون به چشم و گوششونه...
😳 حتی همسر آیندشان را هم از روی عقل چشم و گوش انتخاب میکنن...
😏 با توجه به اينکه جوانان بيشتر در معرض وسوسه قرار دارند و بیشتر مواقع نمیتوانند خود را کنترل کنند.
🤦🏻♂ خواهر گلم بهتر است از گفتگوهای غير ضروری با يکديگر، پرهيز کنند تا زمینه ارتباط تلخ فراهم نشود...🌴الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤1👍1
#دوقسمت صدوشصت پنج وصدوشصت وشش
📖سرگذشت کوثر
تو رو خدا مامان یه خورده به خودت استراحت بده به خدا میترسم یه روز اینجوری از پا در بیای بابا تو مریضی یه بار سکته کردی گفتم مجبور نیستین که انقدر این سکته کردن منو تو روم بزنید من کار نکنم میمیرم بعدشم بریم اونجا باید نون خشک بخورم باید یه پولی تو دست و بالم باشه نباید داشته باشم دیدی که خودت با چشم خودت هرچی داشتمو زدم رفتش واسه خونه نمیتونم که برم اونجا گشنگی و تشنگی بکشم تو خیالت راحت باشه از من ایشالا شاپورم به زودی برمیگرده سر کار اصلی خودش نگرانش نباش گفت ایشالا .مامان من این جنگ باعث شدش که خیلیا بیکار بشن یکیشم شاپور بود
الان بنده خدا ۴ ۵ ساله داره کار آزاد انجام میده خیلی دلم واسش میسوزه روزها از پی هم میگذشت یونس یه موقعی بهمون زنگ زد از پیشرفت کار خونه برامون میگفت بهم میگفت مامان به زودی همه همین جا جمع میشیم گفتم ایشالا مادردو ماه بعد آخر کار بود ما آماده رفتن بودیم یک روز یونس با شوق زیاد به من زنگ زدپشت تلفن گریه میکرد اشکاش بند نمیاومد گفتم یونس چی شده تو رو خدا بگو چه بلایی دوباره سرم اومده یونس بدجوری هیجان زده بوداز شدت هیجان صداش میلرزید نمیتونست درست حرف بزنه ترسیده بودم بدجوریم ترسیده بودم میترسیدم که اتفاق بدی افتاده باشه فاطمه گوشی رو از دست من گرفت و با یونس دعوا کرد گفت چی شده چرا درست حرف نمیزنی چند بار باید بهت بگم با مامان درست حرف بزن مامان حالش خوب نیست پسر خوب نمیدونم یونس از اونور به فاطمه چی گفت که فاطمه یه دفعه جیغ زد شروع کرد به گریه کردن و جلوی من سجده شکر به جا اوردبهش گفتم فاطمه چی شده جون به لبم کردین چرا حرف نمیزنید گفت مامان
مامان خوبم دایی مهدی پیدا شده بالاخره یوسف گم گشتت پیدا شدمامان یوسف گمگشته داره برمیگرده خونه مامان خوشحال باش بخند بالاخره بعد سالها میتونی از ته دل بخندی دست و بدنم داشت میلرزید رو پام نمیتونستم وایسم گوشی رو فقط برداشتم گفتم یونس بگو که دایی پیدا شده گفت آره مادر مامان به خدا دایی مهدی پیدا شده گفتم جنازشو پیدا کردن گفت چی میگی مامان خودشو پیدا کردن صحیح و سالم زنده داره برمیگرده خونه مامان داره میاد خونه
گفتم تو از کجا فهمیدی گفت انقدر رفتم و اومدم به نتیجه رسیدم خودشون چند وقتی بودش که میگفتن یه ردو نشونی از حاج مهدی پیدا کردم از چند نفر سوال کردن پیگیری کردن
با دولت عراق همکاری کردن صحبت کردن بالاخره تونستن یکی از زندانها پیداش کنن بنده خدا چند سال بوده اسیر بوده گفتم خب پس چرا اسمش تو هیچ لیستی نبوده چرا اعلامش نکردن گفتن یکی از آدمهای مهم بوده
عراقیها هم شناساییش کرده بودن واسه همین اسمشو تو هیچ لیست اعلام نکرده بودن
اسم دایی مهدی خیلی دیگه که شناس بودنو اعلام نکرده بودن میخواستن با ایران تبادل کنندبه قول معروف نگهشون داشته بودن برای روز مباداگفتم الان دیگه کی میاد گفت نمیدونم اول گفتن به زودی میادپام داشت میلرزید و دندونهام از شدت هیجان داشت بهم می خورد فاطمه دستم رو تو دستش گرفت و گوشی را ازم گرفت گفت یونس دو یا ساعت دیگه لطفا زنگ بزن مامان الان اصلا حالش خوب نیست نگاهی به فاطمه کردم وقتی گوشی رو گذاشت گفتم فاطمه الان باید چیکار کنم گفت هیچی مامان بایدمنتظر باشی گفتم من نمیتونم منتظر باشم من باید برم دختر مهمونم داره میاد داره از راه دور میاد داره برای دیدن ما میاد تو میخوای من اینجا بمونم گفتم فکر کن داییت مسافره داره میاد اینجاگفت مسافرت خوش اومده مامان چقدر خوشحالم که دایی داره میاد گفتم من خیلی بیشترگفت مامان فکر میکنی قیافش عوض شده گفتم ۱۰۰ در صد قیافش عوض شده قیافش خیلی شکستهتر شده من باید داییتو روحیه بدم برای یک زندگی خوب و جدید داییت رو آماده کنم جای خوبی که نبوده مادرجایی بوده که از جهنم هم بدتر بوده من اون موقع که رفتم جنوب از آزاده ها چیزهایی شنیدم که مو به تنم سیخ شد خدا نصیب هیچکی نکنه فاطمه گفت پس روزهای سختی را پیش رو داریم سه چهار روز بعد من تصمیم گرفتم که خودم راهی بشم هر چی یونس و شاپور به من زنگ میزدن و میگفتن که نیا میگفتم نه من باید بیام دیگه انتظار بسه انتظار داره خفم میکنه دارم دیوونه میشم بمونم اینجا چی کار کنم بازم انتظار بکشم شماهاحق ندارید جلوی من رو بگیرید تصمیممو گرفته بودم یونس بهم گفت خونه تقریبا تکمیل گفتم یک اتاق اون خونه هم برای من کافیه پسرم الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
📖سرگذشت کوثر
تو رو خدا مامان یه خورده به خودت استراحت بده به خدا میترسم یه روز اینجوری از پا در بیای بابا تو مریضی یه بار سکته کردی گفتم مجبور نیستین که انقدر این سکته کردن منو تو روم بزنید من کار نکنم میمیرم بعدشم بریم اونجا باید نون خشک بخورم باید یه پولی تو دست و بالم باشه نباید داشته باشم دیدی که خودت با چشم خودت هرچی داشتمو زدم رفتش واسه خونه نمیتونم که برم اونجا گشنگی و تشنگی بکشم تو خیالت راحت باشه از من ایشالا شاپورم به زودی برمیگرده سر کار اصلی خودش نگرانش نباش گفت ایشالا .مامان من این جنگ باعث شدش که خیلیا بیکار بشن یکیشم شاپور بود
الان بنده خدا ۴ ۵ ساله داره کار آزاد انجام میده خیلی دلم واسش میسوزه روزها از پی هم میگذشت یونس یه موقعی بهمون زنگ زد از پیشرفت کار خونه برامون میگفت بهم میگفت مامان به زودی همه همین جا جمع میشیم گفتم ایشالا مادردو ماه بعد آخر کار بود ما آماده رفتن بودیم یک روز یونس با شوق زیاد به من زنگ زدپشت تلفن گریه میکرد اشکاش بند نمیاومد گفتم یونس چی شده تو رو خدا بگو چه بلایی دوباره سرم اومده یونس بدجوری هیجان زده بوداز شدت هیجان صداش میلرزید نمیتونست درست حرف بزنه ترسیده بودم بدجوریم ترسیده بودم میترسیدم که اتفاق بدی افتاده باشه فاطمه گوشی رو از دست من گرفت و با یونس دعوا کرد گفت چی شده چرا درست حرف نمیزنی چند بار باید بهت بگم با مامان درست حرف بزن مامان حالش خوب نیست پسر خوب نمیدونم یونس از اونور به فاطمه چی گفت که فاطمه یه دفعه جیغ زد شروع کرد به گریه کردن و جلوی من سجده شکر به جا اوردبهش گفتم فاطمه چی شده جون به لبم کردین چرا حرف نمیزنید گفت مامان
مامان خوبم دایی مهدی پیدا شده بالاخره یوسف گم گشتت پیدا شدمامان یوسف گمگشته داره برمیگرده خونه مامان خوشحال باش بخند بالاخره بعد سالها میتونی از ته دل بخندی دست و بدنم داشت میلرزید رو پام نمیتونستم وایسم گوشی رو فقط برداشتم گفتم یونس بگو که دایی پیدا شده گفت آره مادر مامان به خدا دایی مهدی پیدا شده گفتم جنازشو پیدا کردن گفت چی میگی مامان خودشو پیدا کردن صحیح و سالم زنده داره برمیگرده خونه مامان داره میاد خونه
گفتم تو از کجا فهمیدی گفت انقدر رفتم و اومدم به نتیجه رسیدم خودشون چند وقتی بودش که میگفتن یه ردو نشونی از حاج مهدی پیدا کردم از چند نفر سوال کردن پیگیری کردن
با دولت عراق همکاری کردن صحبت کردن بالاخره تونستن یکی از زندانها پیداش کنن بنده خدا چند سال بوده اسیر بوده گفتم خب پس چرا اسمش تو هیچ لیستی نبوده چرا اعلامش نکردن گفتن یکی از آدمهای مهم بوده
عراقیها هم شناساییش کرده بودن واسه همین اسمشو تو هیچ لیست اعلام نکرده بودن
اسم دایی مهدی خیلی دیگه که شناس بودنو اعلام نکرده بودن میخواستن با ایران تبادل کنندبه قول معروف نگهشون داشته بودن برای روز مباداگفتم الان دیگه کی میاد گفت نمیدونم اول گفتن به زودی میادپام داشت میلرزید و دندونهام از شدت هیجان داشت بهم می خورد فاطمه دستم رو تو دستش گرفت و گوشی را ازم گرفت گفت یونس دو یا ساعت دیگه لطفا زنگ بزن مامان الان اصلا حالش خوب نیست نگاهی به فاطمه کردم وقتی گوشی رو گذاشت گفتم فاطمه الان باید چیکار کنم گفت هیچی مامان بایدمنتظر باشی گفتم من نمیتونم منتظر باشم من باید برم دختر مهمونم داره میاد داره از راه دور میاد داره برای دیدن ما میاد تو میخوای من اینجا بمونم گفتم فکر کن داییت مسافره داره میاد اینجاگفت مسافرت خوش اومده مامان چقدر خوشحالم که دایی داره میاد گفتم من خیلی بیشترگفت مامان فکر میکنی قیافش عوض شده گفتم ۱۰۰ در صد قیافش عوض شده قیافش خیلی شکستهتر شده من باید داییتو روحیه بدم برای یک زندگی خوب و جدید داییت رو آماده کنم جای خوبی که نبوده مادرجایی بوده که از جهنم هم بدتر بوده من اون موقع که رفتم جنوب از آزاده ها چیزهایی شنیدم که مو به تنم سیخ شد خدا نصیب هیچکی نکنه فاطمه گفت پس روزهای سختی را پیش رو داریم سه چهار روز بعد من تصمیم گرفتم که خودم راهی بشم هر چی یونس و شاپور به من زنگ میزدن و میگفتن که نیا میگفتم نه من باید بیام دیگه انتظار بسه انتظار داره خفم میکنه دارم دیوونه میشم بمونم اینجا چی کار کنم بازم انتظار بکشم شماهاحق ندارید جلوی من رو بگیرید تصمیممو گرفته بودم یونس بهم گفت خونه تقریبا تکمیل گفتم یک اتاق اون خونه هم برای من کافیه پسرم الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👎1
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گل_مرجان
#قسمت_شصتوپنج
صدای فریاد ارش چنان بلند بود که حس کردم شیشه های ماشین به لرزه دراومد،ترسیده و بغض کرده گوشه ی در کز کردم و دستامو جلوی صورتم گرفتم،ارش با فریاد گفت بیخود کردی،مرجان اون روی منو بالا نیار،تو میدونی اون مردی که داشتی باهاش حرف میزدی و اونجوری میخندیدی چه ادمیه،برای بار اخر دارم بهت میگم دیگه حق نداری با کسی بجز من اونجوری حرف بزنی وگرنه من میدونم و تو فهمیدیییییییی؟
همونجوری که دستام جلوی صورتم بود با صدای لرزونی گفتم:آآرره،فهمیدم........ارش دیگه چیزی نگفت و من هم همونجوری که از توی شیشه بیرون رو نگاه میکردم کل مسیر رو اروم و بی صدا اشک ریختم،منکه کاری نکرده بودم اون مرد خودش بهم نزدیک شد و سر صحبت رو باز کرد......به خونه که رسیدیم ارش سریع از ماشین پیاده شد و بدون اینکه به من توجهی کنه داخل رفت،اینم از جشن عروسی که آنقدر منتظر رسیدنش بودم و فکر میکردم خیلی خوش میگذره........باقدم های لرزون از پله ها بالا رفتم و یکراست خودمو به اتاق رسوندم،خبری از ارش نبود حتما دلش نمیخواست باهام چشم تو چشم بشه،با بی حوصلگی لباسمو دراوردم و توی حموم رفتم تا دوش بگیرم و کمی اروم بشم...
بشم،بیرون که اومدم بازهم ارش توی اتاق نبود ،انگار تنبیه سختی برام در نظر گرفته بود چون خوابیدن به تنهایی توی اون اتاق واقعا اذیت کننده بود........
توی تخت که دراز کشیدم واقعا دلم برای ارش تنگ شد و از اینکه اونجوری باهاش حرف زدم پشیمون شدم اما خب خودشم مقصر بود ….اونشب غرورم بهم اجازه نداد سراغش برم وهرجوری که بود خوابیدم،صبح که شد،چشمامو که باز کردم ارش و جلوب خودم دیدم،….چشمای باز منو که دید لبخندی زد و گفت بابت رفتار دیشبم واقعا معذرت میخوام،راستش خیلی فکر کردم و به این نتیجه رسیدم که مقصر اصلی خودم بودم،نه اینکه تو تقصیری نداشته باشی نه،اما با شناختی که من ازت دارم میدونم رفتار دیشبت فقط بخاطر اذیت کردن من بوده،میشه ازت خواهش کنم دیگه هیچوقت اینجوری رفتار نکنی؟من روی تو حساسم مرجان،دوست ندارم کسی حتی بهت نگاه کنه چه برسه به اینکه بخوای کنار مرد غریبه ای بشینی باهاش حرف بزنی و بخندی…..اونروز هرجوری که بود هردو از دل هم دراوردیم و بعد از خوردن صبحانه به پیشنهاد آرش بیرون رفتیم تا نهار رو بیرون بخوریم….وقتی از ارش راجع به خانواده اش پرسیدم و گفتم دیشب به هم معرفیمون نکرد سری تکون داد و گفت انقدر از دستت عصبانی و ناراحت بودم که حتی به اتوسا هم تبریک نگفتم و بدون خداحافظی جشن رو ترک کردم،دو روز دیگه جشن پاتختی اتوساست و قول میدم اونجا دیگه به هم معرفیتون کنم اما باید خیلی حواست باشه چون مادرم فوق العاده زن تیزهوشیه…..بعداز نهار دوباره با ارش راهی بازار شدیم تا لباس مناسبی برای جشن پاتختی بخرم و اینبار انتخاب آرش رنگ سبز بود……ارش میگفت برای روز پاتختی حتما باید هدیه ای برای عروس تهیه کنیم و با همفکری هم برای اتوسا گردنبند زیبایی خریدیم که با سنگ یاقوت تزیین شده بود،اون دو سه روز هم گذشت و دوباره همون ارایشگری که روز عروسی آرایشم کرده بود اومد تا برای جشن اماده ام کنه….اینبار جشن پاتختی توی خونه ی اتوسا برگزار میشد و تمام کسانی که توی عروسی حضور داشتن برای جشن پاتختی هم دعوت میشدن….غروب که آماده شدم و دوباره جلوی آیینه رفتم تا خودمو نگاه کنم،میدونستم امروز دیگه حتما با مادر ارش روبرو میشم و باید ظاهر موجه و قابل قبولی داشته باشم،مثل دفعه ی قبل آرایش خیلی ملایمی روی صورتم انجام داده بود…..
لباسم اینبار آستین های تقریبا پفی داشت ،واقعا سلیقه ی ارش رو توی انتخاب لباس تحسین میکردم که انقدر زیبا پسند بود،ارش که اومد دوباره هرکدوم توی ماشین های جداگانه ای نشستیم و به سمت خونه ی اتوسا حرکت کردیم،راننده که ترمز کرد باورم نمیشد اینجا خونه ی اتوسا باشه،اصلا خونه بود یا کاخ؟حتی از عمارت تیمسار هم قشنگ تر بود…..پیاده که شدم ماشین ارش هنوز نرسیده بود،سریع در ماشین رو بستم و وارد خونه شدم،چندین نگهبان و سرباز جلوی در و توی حیاط ایستاده بودن و کوچه رو زیر نظر گرفته بودن…..
داخل خونه که رفتم برخلاف روز عروسی شلوغ بود و تقریبا اکثر مهمان ها حاضر شده بودن،دوباره گوشه ی کنجی انتخاب کردم و نشستم،کل خونه با رنگ سفید و ابی طراحی شده بود وارامش عمیقی به ادم منتقل میکرد……درست نیم ساعت بعد از من ارش در حالیکه دسته گل بزرگی توی دستش گرفته بود وارد خونه شد و یکراست به سمت اتوسا رفت،دوباره نگاه های پنهانی من و ارش شروع شد وسعی میکردیم به دور از چشم بقیه همدیگرو زیر نظر بگیریم…..
صدای موزیک که بلند شد جوونترها مجلس رو توی دست گرفتن …….کاوه پسر خاله ی اتوسا همراه یکی از دخترهای حاضر توی جشن نشسته بودند،الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#برشی_از_یک_زندگی
#گل_مرجان
#قسمت_شصتوپنج
صدای فریاد ارش چنان بلند بود که حس کردم شیشه های ماشین به لرزه دراومد،ترسیده و بغض کرده گوشه ی در کز کردم و دستامو جلوی صورتم گرفتم،ارش با فریاد گفت بیخود کردی،مرجان اون روی منو بالا نیار،تو میدونی اون مردی که داشتی باهاش حرف میزدی و اونجوری میخندیدی چه ادمیه،برای بار اخر دارم بهت میگم دیگه حق نداری با کسی بجز من اونجوری حرف بزنی وگرنه من میدونم و تو فهمیدیییییییی؟
همونجوری که دستام جلوی صورتم بود با صدای لرزونی گفتم:آآرره،فهمیدم........ارش دیگه چیزی نگفت و من هم همونجوری که از توی شیشه بیرون رو نگاه میکردم کل مسیر رو اروم و بی صدا اشک ریختم،منکه کاری نکرده بودم اون مرد خودش بهم نزدیک شد و سر صحبت رو باز کرد......به خونه که رسیدیم ارش سریع از ماشین پیاده شد و بدون اینکه به من توجهی کنه داخل رفت،اینم از جشن عروسی که آنقدر منتظر رسیدنش بودم و فکر میکردم خیلی خوش میگذره........باقدم های لرزون از پله ها بالا رفتم و یکراست خودمو به اتاق رسوندم،خبری از ارش نبود حتما دلش نمیخواست باهام چشم تو چشم بشه،با بی حوصلگی لباسمو دراوردم و توی حموم رفتم تا دوش بگیرم و کمی اروم بشم...
بشم،بیرون که اومدم بازهم ارش توی اتاق نبود ،انگار تنبیه سختی برام در نظر گرفته بود چون خوابیدن به تنهایی توی اون اتاق واقعا اذیت کننده بود........
توی تخت که دراز کشیدم واقعا دلم برای ارش تنگ شد و از اینکه اونجوری باهاش حرف زدم پشیمون شدم اما خب خودشم مقصر بود ….اونشب غرورم بهم اجازه نداد سراغش برم وهرجوری که بود خوابیدم،صبح که شد،چشمامو که باز کردم ارش و جلوب خودم دیدم،….چشمای باز منو که دید لبخندی زد و گفت بابت رفتار دیشبم واقعا معذرت میخوام،راستش خیلی فکر کردم و به این نتیجه رسیدم که مقصر اصلی خودم بودم،نه اینکه تو تقصیری نداشته باشی نه،اما با شناختی که من ازت دارم میدونم رفتار دیشبت فقط بخاطر اذیت کردن من بوده،میشه ازت خواهش کنم دیگه هیچوقت اینجوری رفتار نکنی؟من روی تو حساسم مرجان،دوست ندارم کسی حتی بهت نگاه کنه چه برسه به اینکه بخوای کنار مرد غریبه ای بشینی باهاش حرف بزنی و بخندی…..اونروز هرجوری که بود هردو از دل هم دراوردیم و بعد از خوردن صبحانه به پیشنهاد آرش بیرون رفتیم تا نهار رو بیرون بخوریم….وقتی از ارش راجع به خانواده اش پرسیدم و گفتم دیشب به هم معرفیمون نکرد سری تکون داد و گفت انقدر از دستت عصبانی و ناراحت بودم که حتی به اتوسا هم تبریک نگفتم و بدون خداحافظی جشن رو ترک کردم،دو روز دیگه جشن پاتختی اتوساست و قول میدم اونجا دیگه به هم معرفیتون کنم اما باید خیلی حواست باشه چون مادرم فوق العاده زن تیزهوشیه…..بعداز نهار دوباره با ارش راهی بازار شدیم تا لباس مناسبی برای جشن پاتختی بخرم و اینبار انتخاب آرش رنگ سبز بود……ارش میگفت برای روز پاتختی حتما باید هدیه ای برای عروس تهیه کنیم و با همفکری هم برای اتوسا گردنبند زیبایی خریدیم که با سنگ یاقوت تزیین شده بود،اون دو سه روز هم گذشت و دوباره همون ارایشگری که روز عروسی آرایشم کرده بود اومد تا برای جشن اماده ام کنه….اینبار جشن پاتختی توی خونه ی اتوسا برگزار میشد و تمام کسانی که توی عروسی حضور داشتن برای جشن پاتختی هم دعوت میشدن….غروب که آماده شدم و دوباره جلوی آیینه رفتم تا خودمو نگاه کنم،میدونستم امروز دیگه حتما با مادر ارش روبرو میشم و باید ظاهر موجه و قابل قبولی داشته باشم،مثل دفعه ی قبل آرایش خیلی ملایمی روی صورتم انجام داده بود…..
لباسم اینبار آستین های تقریبا پفی داشت ،واقعا سلیقه ی ارش رو توی انتخاب لباس تحسین میکردم که انقدر زیبا پسند بود،ارش که اومد دوباره هرکدوم توی ماشین های جداگانه ای نشستیم و به سمت خونه ی اتوسا حرکت کردیم،راننده که ترمز کرد باورم نمیشد اینجا خونه ی اتوسا باشه،اصلا خونه بود یا کاخ؟حتی از عمارت تیمسار هم قشنگ تر بود…..پیاده که شدم ماشین ارش هنوز نرسیده بود،سریع در ماشین رو بستم و وارد خونه شدم،چندین نگهبان و سرباز جلوی در و توی حیاط ایستاده بودن و کوچه رو زیر نظر گرفته بودن…..
داخل خونه که رفتم برخلاف روز عروسی شلوغ بود و تقریبا اکثر مهمان ها حاضر شده بودن،دوباره گوشه ی کنجی انتخاب کردم و نشستم،کل خونه با رنگ سفید و ابی طراحی شده بود وارامش عمیقی به ادم منتقل میکرد……درست نیم ساعت بعد از من ارش در حالیکه دسته گل بزرگی توی دستش گرفته بود وارد خونه شد و یکراست به سمت اتوسا رفت،دوباره نگاه های پنهانی من و ارش شروع شد وسعی میکردیم به دور از چشم بقیه همدیگرو زیر نظر بگیریم…..
صدای موزیک که بلند شد جوونترها مجلس رو توی دست گرفتن …….کاوه پسر خاله ی اتوسا همراه یکی از دخترهای حاضر توی جشن نشسته بودند،الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گل_مرجان
#قسمت_شصتوشش
من در حالیکه داشتم به عشق اتشینش به اتوسا فکر میکردم با لبخند نگاهشون میکردم که صدای کسی رو شنیدم،با دیدن ارش و زن زیبایی که کنارش ایستاده بود با هول بلند شدم و سلام کردم،زن دستش رو سمتم دراز کرد و گفت سلام مهتاب هستم مادر ارش….
پس مادر ارش این بود،دستش رو به گرمی فشار دادم وقبل از اینکه چیزی بگم ارش گفت ایشون هم خانم مرجان هستن مادر،دختر یکی از دوستان تیمسار…مهتاب خانم نگاهی به سرتاپای من کرد و با لحن زیرکانه ای گفت از آشناییتون خوشبختم مرجان،خیلی خوش اومدید،ارش چندین بار راجع به وقار وزیبایی شما با من صحبت کرده،اتفاقا به زودی جشن نامزدیه ارشه و من از همین الان شخصا شمارو دعوت میکنم که حتما تشریف بیارید…….چنان از حرف مهتاب شوکه شده بودم که برای چند ثانیه ای مات و مبهوت بهش چشم دوختم،از اعماق نگاهش میشد پی به بدجنسیش برد،ارش که نگاه مبهوت من رو دید خنده ی مصنوعی کرد و گفت مادرم مزاح میکنن،الان سال هاست که میخوان برای من جشن نامزدی بگیرن اما من دم به تله نمیدم……
آب دهنمو قورت دادمو هرجوری که بود خندیدم تا مهتاب خانم شک نکنه،انقد حالم خراب شده بود که دلم میخواست جایی تنها باشم و فقط گریه کنم،اگه راست گفته باشه چی؟شاید همون دختری که توی عروسی با ارش بود قراره نامزدش باشه؟مهتاب خانم سکوت من که رو دید گفت من برم سراغ مهمان های جدید باید بهشون خوش آمد بگم،امیدوارم باز هم شما رو ببینم،چیزی نگفتم و به لبخند محوی اکتفا کردم،دست خودم نبود انگار به دهنم قفل زده بودن…..دور که شد ارش با صدای آرومی گفت چرا اینجوری کردی مرجان،نمیخوای بگی که حرف مادرمو باور کردی؟باور کن اون سال هاست که داره این حرفارو میزنه،وقتی من زن زیبایی مثل تو دارم چرا باید نامزد کنم اخه؟با بغض نگاهی به ارش انداختم و گفتم میشه لطفا تنهام بذاری؟اصلا میشه منو ببری خونه؟بگو راننده ببره توهم بمون اینجا هرموقع جشن تموم شد بیا…..ارش تا خواست حرفی بزنه سریع گفتم خواهش میکنم،باور کن حال خوبی ندارم،نفس عمیقی کشید و گفت باشه میگم راننده تورو تا خونه برسونه،اگه من بیام مادرم شک میکنه که چرا باهم غیبمون زد،باشه ای گفتمو روی صندلی نشستم……حالم از اون جشن مسخره و ادمای مسخره ترش به هم میخورد،کاش اصلا نمیومدم و توی خونه میموندم….کمی که گذشت یکی از خدمتکارها بهم نزدیک شد و گفت خانم رانندتون جلوی در منتظر شما هستن،سریع کیفم رو برداشتم و بدون اینکه به کسی نگاه کنم از اون خونه بیرون زدم،توی ماشین که نشستم دیگه نتونستم جلوی خودمو بگیرم و بی صدا شروع کردم به گریه کردن،میدونستم اگر با اون حالم خونه برم قطعا سکته میکنم برای همین به راننده گفتم کمی توی خیابون ها بگردیم بلکه حالم بهتر بشه…..سرمو که به شیشه ی ماشین تکیه دادم قطره های اشکم پایین ریخت و دوباره یاد حرف مادر ارش افتادم،کاش میتونستم جواب کوبنده ای بهش بدم تا حالش سر جا بیاد……نمیدونم چقد گذشته بود اما هوا تاریک تاریک بود که بلاخره رضایت دادم بریم خونه،آروم که نشده بودم هیچ تازه گریه ام شدیدتر هم شده بود……..ارش هنوز نیومده بود و توی تاریکی اتاق روی تخت نشستم،حرف مهتاب خانم واقعا برام سنگین بود،حس میکردم متوجه شده بود که بین من و ارش خبراییه و این حرف رو از روی قصد و غرض گفته…..تمام فکر و ذکرم این بود که اگر حرفش درست بوده باشه من باید چکار کنم………
با صدای باز شدن در اتاق فهمیدم که ارش اومده،به زمین چشم دوخته بودم و نمیتونستم سرمو بالا بگیرم،ارش چراغ اتاق رو روشن کرد و با تعجب گفت چرا توی تاریکی نشستی مرجان؟لباساتو چرا عوض نکردی؟جوابشو ندادم و روی تخت دراز کشیدم،دلم میخواست بهش بگم از اتاق بره بیرون اما نتونستم......ارش لبه ی تخت نشست و با صدای ارومی گفت مرجان خواهش میکنم اینجوری نکن با خودت،اخه چیزی نشده که عزیزم،بخدا مادر من سال هاست این حرفا رو میزنه،بعدم بهت گفته بودم که خیلی باهوشه مطمئن باش از علاقه ی من به تو یه چیزایی فهمیده و میخواسته تو رو از من دور کنه......با بغض نگاهش کردمو گفتم اگه واقعا دور کنه چی؟ارش تا کی باید پنهانی با هم زندگی کنیم؟خواهش میکنم بیاتموم کنیم این بازی رو،بیا بگیم بهشون،مگه میخوان چکار کنن،نمیکشن که منو؟ارش پوزخندی زد وگفت تو مادر منو نمیشناسی مرجان،منکه بهت گفتم تا وقتی پسر دار نشدیم نمیتونیم بهشون چیزی بگیم،اگه الان از ازدواج من مطلع بشه یجوری از هم جدامون میکنه که خودمونم نمیفهمیم.........تو که تحمل کردی این یکسال رو هم تحمل کن بهت قول میدم همه چی درست میشه،الانم من یه کاری برام پیش اومده و باید برم،فردا که برگشتم مفصل با هم حرف میزنیم باشه؟اونشب ارش برای انجام کارش از خونه بیرون رفت و من فهمیدم که توی بازی پیچیده ای پا گذاشتم،الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#برشی_از_یک_زندگی
#گل_مرجان
#قسمت_شصتوشش
من در حالیکه داشتم به عشق اتشینش به اتوسا فکر میکردم با لبخند نگاهشون میکردم که صدای کسی رو شنیدم،با دیدن ارش و زن زیبایی که کنارش ایستاده بود با هول بلند شدم و سلام کردم،زن دستش رو سمتم دراز کرد و گفت سلام مهتاب هستم مادر ارش….
پس مادر ارش این بود،دستش رو به گرمی فشار دادم وقبل از اینکه چیزی بگم ارش گفت ایشون هم خانم مرجان هستن مادر،دختر یکی از دوستان تیمسار…مهتاب خانم نگاهی به سرتاپای من کرد و با لحن زیرکانه ای گفت از آشناییتون خوشبختم مرجان،خیلی خوش اومدید،ارش چندین بار راجع به وقار وزیبایی شما با من صحبت کرده،اتفاقا به زودی جشن نامزدیه ارشه و من از همین الان شخصا شمارو دعوت میکنم که حتما تشریف بیارید…….چنان از حرف مهتاب شوکه شده بودم که برای چند ثانیه ای مات و مبهوت بهش چشم دوختم،از اعماق نگاهش میشد پی به بدجنسیش برد،ارش که نگاه مبهوت من رو دید خنده ی مصنوعی کرد و گفت مادرم مزاح میکنن،الان سال هاست که میخوان برای من جشن نامزدی بگیرن اما من دم به تله نمیدم……
آب دهنمو قورت دادمو هرجوری که بود خندیدم تا مهتاب خانم شک نکنه،انقد حالم خراب شده بود که دلم میخواست جایی تنها باشم و فقط گریه کنم،اگه راست گفته باشه چی؟شاید همون دختری که توی عروسی با ارش بود قراره نامزدش باشه؟مهتاب خانم سکوت من که رو دید گفت من برم سراغ مهمان های جدید باید بهشون خوش آمد بگم،امیدوارم باز هم شما رو ببینم،چیزی نگفتم و به لبخند محوی اکتفا کردم،دست خودم نبود انگار به دهنم قفل زده بودن…..دور که شد ارش با صدای آرومی گفت چرا اینجوری کردی مرجان،نمیخوای بگی که حرف مادرمو باور کردی؟باور کن اون سال هاست که داره این حرفارو میزنه،وقتی من زن زیبایی مثل تو دارم چرا باید نامزد کنم اخه؟با بغض نگاهی به ارش انداختم و گفتم میشه لطفا تنهام بذاری؟اصلا میشه منو ببری خونه؟بگو راننده ببره توهم بمون اینجا هرموقع جشن تموم شد بیا…..ارش تا خواست حرفی بزنه سریع گفتم خواهش میکنم،باور کن حال خوبی ندارم،نفس عمیقی کشید و گفت باشه میگم راننده تورو تا خونه برسونه،اگه من بیام مادرم شک میکنه که چرا باهم غیبمون زد،باشه ای گفتمو روی صندلی نشستم……حالم از اون جشن مسخره و ادمای مسخره ترش به هم میخورد،کاش اصلا نمیومدم و توی خونه میموندم….کمی که گذشت یکی از خدمتکارها بهم نزدیک شد و گفت خانم رانندتون جلوی در منتظر شما هستن،سریع کیفم رو برداشتم و بدون اینکه به کسی نگاه کنم از اون خونه بیرون زدم،توی ماشین که نشستم دیگه نتونستم جلوی خودمو بگیرم و بی صدا شروع کردم به گریه کردن،میدونستم اگر با اون حالم خونه برم قطعا سکته میکنم برای همین به راننده گفتم کمی توی خیابون ها بگردیم بلکه حالم بهتر بشه…..سرمو که به شیشه ی ماشین تکیه دادم قطره های اشکم پایین ریخت و دوباره یاد حرف مادر ارش افتادم،کاش میتونستم جواب کوبنده ای بهش بدم تا حالش سر جا بیاد……نمیدونم چقد گذشته بود اما هوا تاریک تاریک بود که بلاخره رضایت دادم بریم خونه،آروم که نشده بودم هیچ تازه گریه ام شدیدتر هم شده بود……..ارش هنوز نیومده بود و توی تاریکی اتاق روی تخت نشستم،حرف مهتاب خانم واقعا برام سنگین بود،حس میکردم متوجه شده بود که بین من و ارش خبراییه و این حرف رو از روی قصد و غرض گفته…..تمام فکر و ذکرم این بود که اگر حرفش درست بوده باشه من باید چکار کنم………
با صدای باز شدن در اتاق فهمیدم که ارش اومده،به زمین چشم دوخته بودم و نمیتونستم سرمو بالا بگیرم،ارش چراغ اتاق رو روشن کرد و با تعجب گفت چرا توی تاریکی نشستی مرجان؟لباساتو چرا عوض نکردی؟جوابشو ندادم و روی تخت دراز کشیدم،دلم میخواست بهش بگم از اتاق بره بیرون اما نتونستم......ارش لبه ی تخت نشست و با صدای ارومی گفت مرجان خواهش میکنم اینجوری نکن با خودت،اخه چیزی نشده که عزیزم،بخدا مادر من سال هاست این حرفا رو میزنه،بعدم بهت گفته بودم که خیلی باهوشه مطمئن باش از علاقه ی من به تو یه چیزایی فهمیده و میخواسته تو رو از من دور کنه......با بغض نگاهش کردمو گفتم اگه واقعا دور کنه چی؟ارش تا کی باید پنهانی با هم زندگی کنیم؟خواهش میکنم بیاتموم کنیم این بازی رو،بیا بگیم بهشون،مگه میخوان چکار کنن،نمیکشن که منو؟ارش پوزخندی زد وگفت تو مادر منو نمیشناسی مرجان،منکه بهت گفتم تا وقتی پسر دار نشدیم نمیتونیم بهشون چیزی بگیم،اگه الان از ازدواج من مطلع بشه یجوری از هم جدامون میکنه که خودمونم نمیفهمیم.........تو که تحمل کردی این یکسال رو هم تحمل کن بهت قول میدم همه چی درست میشه،الانم من یه کاری برام پیش اومده و باید برم،فردا که برگشتم مفصل با هم حرف میزنیم باشه؟اونشب ارش برای انجام کارش از خونه بیرون رفت و من فهمیدم که توی بازی پیچیده ای پا گذاشتم،الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤1
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گل_مرجان
#قسمت_شصتوهفت
مادری که من دیده بودم صرفا با به دنیا اوردن بچه ی پسر رضایت نمیداد.......
چند روزی گذشت و کم کم اروم شدم،تقریبا دو ماه از ازدواجمون گذشته بود و هنوز خبر از حاملگی نبود،میدونستم عجله میکنم اما برای دوام زندگیم چاره ی دیگه ای نداشتم.........زندگیمون خوب پیش میرفت و ارش همه چیزش خوب بود اما همیشه ترس از دست دادنش عذابم میداد،نمیگم خیلی عاشقش بودم نه،اما خب هرچی که باشه شوهرم بود و دوستش داشتم........همیشه با خودم فکر میکردم که اگر حامله بشم و بچه مون دختر باشه تکلیف زندگیمون چی میشه؟ارش باز هم از گفتن حقیقت به خانواده اش سر باز میزنه؟دیگه به گاهی شب نبودن های ارش عادت کرده بودم و
مواقع تنهایی سعی میکردم به این فکر کنم که چطور ارش رو راضی کنم تا با خانواده اش صحبت کنه،نمیدونم چرا زندگی نمیخواست روی خوشش رو به من نشون بده اما من گل مرجان بودم و روزهای سخت تر از اینو پشت سر گذاشته بودم…….
چهار ماه از ازدواجمون گذشت و هنوز هیچ خبری از حاملگی نبود،گاهی وقتا تنهایی از خونه بیرون میرفتم و تابی میخوردم ،ارش کارش زیادتر شده بود و کمتر میومد خونه،خیلی دلم میخواست برم ده و سری به خانواده ام بزنم اما ارش قبول نمیکرد و میگفت هروقت بیکار شدم با هم میریم،یه روز که طبق معمول بیرون بودم و داشتم به خونه برمیگشتم حس کردم کسی داره دنبالم میکنه اما به عقب که نگاه میکردم چیزی نمیدیدم،کوچه انقد پر از درخت بود که حتی اگر کسی تعقیبم میکرد به راحتی میتونست خودشو پنهان کنه….کلیدو که توی در انداختم دوباره برگشتم و پشت سرمو نگاه کردم اینبار مرد جوونی رو دیدم که پشت یکی از درخت ها داشت نگاهم میکرد و تا من رو دید سریع خودش رو قایم کرد،از ترس خودمو داخل خونه انداختم و در رو محکم بستم،این کی بود دیگه؟اینجا چکار میکرد؟شب که ارش اومد حتما باید بهش بگم همچین آدمی تعقیبم میکنه……تا موقع اومدن ارش چندین بار از پنجره ی اتاق بیرونو نگاه کردم اما نمیتونستم چیزی بیینم،نمیدونم چرا دلشوره گرفته بودم و حس خوبی نداشتم،ارش که اومد سریع رفتم پایین و قبل از اینکه سلام کنه گفتم وای ارش نمیدونی چی شد امروز….با ترس نگاهم کرد و گفت چی شده؟اتفاق بدی افتاده؟موهامو زدم پشت گوشمو گفتم امروز یه مرد جوون داشت تعقیبم میکرد بخدا خودم دیدمش،پشت یه درخت ایستاده بود همینکه منو دید قایم شد….ارش ابرویی بالا انداخت و گفت فردا میگم یکی از بچه ها بیاد سر و گوشی توی کوچه آب بده،ولی بازم میگم تو اشتباه میکنی فک نکنم کسی جرئت کنه بیاد زاغ سیاه خونه ی منو چوب بزنه……ارش ازم خواست چند روزی از خونه بیرون نرم تا تکلیف این قضیه روشن بشه،خدا خدا میکردم اون چیزی که توی ذهنمه نباشه و مربوط به شغل ارش باشه……روز بعد صبح زود که ارش میخواست بره سر کار بیدار شدم و بهش یادآوری کردم حتما کسی رو بفرسته سر و گوشی توی کوچه آب بده،دیگه حتی میترسیدم توی حیاط برم،سعی کردم توی خونه خودمو مشغول کنم تا کمتر فکر و خیال به سرم بزنه اما فایده ای نداشت،انگار میدونستم طوفان بزرگی توی راهه……..نهار که خوردم تلویزیون رو روشن کردم و مشغول دیدن فیلم شدم،جسمم جلوی تلویزیون بود اما ذهنم هر لحظه به جایی سرک میکشید،طلعت ظرف میوه ای کنار دستم گذاشت و گفت خانم جان بفرمایید میوه،خیلی ضعیف شدید اصلا به خورد و خوراکتون اهمیت نمیدید ها……
لبخندی زدم و ازش تشکر کردم،راست میگفت از موقعی که با مادر ارش توی مراسم پاتختی اتوسا آشنا شده بودم دل و دماغی برام نمونده بود،قطعا اگر مهر و محبت های ارش نبود از پا در میومدم……چند تیکه از میوه هایی که طلعت برام آورده بود رو خوردم و سعی کردم کمی فکر های بد و آزار دهنده رو از خودم دور کنم که صدای در بلند شد،لبخندی روی لبم نشست،حتما ارش بود،حسابی دلم براش تنگ شده بود و واقعا به حضورش احتیاج داشتم،از سر جام بلند شدم تا جلوی در برم و ازش استقبال کنم،عاشق این بود که به پیشوازش برم و به قول خودش با لبخندم بهش جون بدم……..جلوی در که رسیدم نگهبان تازه از اتاقش بیرون اومده بود،درو که باز کرد منتظر بودم ماشین ارش مستقیم بیاد توی حیاط اما با دیدن زنی که عینک دودی بزرگی روی صورتش زده بود جا خوردم،از اون فاصله نمیتونستم تشخیص بدم کیه و در خونه رو باز کردم تا جلوتر برم،شاید اون لحظه بهتربود توی اتاق میرفتم و خودمو پنهان میکردم اما نمیدونم چرا دلم میخواست بدونم اون زن کیه……روی اولین پله ایستادم و به زن که داخل حیاط اومده بود نگاه کردم،عینکشو که از روی چشماش برداشت از همون فاصله ی دور شناختمش،خودش بود…..دست و پامو گم کرده بودم و نمیدونستم باید چه عکس العملی نشون بدم،ارش که میگفت اونا هیچوقت اینجا نمیان…..پالتوی کرم رنگ شیکی پوشیده بود و موهای رنگ شده اش رو بالای سرش جمع کرده بود،
ادامه دارد...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#برشی_از_یک_زندگی
#گل_مرجان
#قسمت_شصتوهفت
مادری که من دیده بودم صرفا با به دنیا اوردن بچه ی پسر رضایت نمیداد.......
چند روزی گذشت و کم کم اروم شدم،تقریبا دو ماه از ازدواجمون گذشته بود و هنوز خبر از حاملگی نبود،میدونستم عجله میکنم اما برای دوام زندگیم چاره ی دیگه ای نداشتم.........زندگیمون خوب پیش میرفت و ارش همه چیزش خوب بود اما همیشه ترس از دست دادنش عذابم میداد،نمیگم خیلی عاشقش بودم نه،اما خب هرچی که باشه شوهرم بود و دوستش داشتم........همیشه با خودم فکر میکردم که اگر حامله بشم و بچه مون دختر باشه تکلیف زندگیمون چی میشه؟ارش باز هم از گفتن حقیقت به خانواده اش سر باز میزنه؟دیگه به گاهی شب نبودن های ارش عادت کرده بودم و
مواقع تنهایی سعی میکردم به این فکر کنم که چطور ارش رو راضی کنم تا با خانواده اش صحبت کنه،نمیدونم چرا زندگی نمیخواست روی خوشش رو به من نشون بده اما من گل مرجان بودم و روزهای سخت تر از اینو پشت سر گذاشته بودم…….
چهار ماه از ازدواجمون گذشت و هنوز هیچ خبری از حاملگی نبود،گاهی وقتا تنهایی از خونه بیرون میرفتم و تابی میخوردم ،ارش کارش زیادتر شده بود و کمتر میومد خونه،خیلی دلم میخواست برم ده و سری به خانواده ام بزنم اما ارش قبول نمیکرد و میگفت هروقت بیکار شدم با هم میریم،یه روز که طبق معمول بیرون بودم و داشتم به خونه برمیگشتم حس کردم کسی داره دنبالم میکنه اما به عقب که نگاه میکردم چیزی نمیدیدم،کوچه انقد پر از درخت بود که حتی اگر کسی تعقیبم میکرد به راحتی میتونست خودشو پنهان کنه….کلیدو که توی در انداختم دوباره برگشتم و پشت سرمو نگاه کردم اینبار مرد جوونی رو دیدم که پشت یکی از درخت ها داشت نگاهم میکرد و تا من رو دید سریع خودش رو قایم کرد،از ترس خودمو داخل خونه انداختم و در رو محکم بستم،این کی بود دیگه؟اینجا چکار میکرد؟شب که ارش اومد حتما باید بهش بگم همچین آدمی تعقیبم میکنه……تا موقع اومدن ارش چندین بار از پنجره ی اتاق بیرونو نگاه کردم اما نمیتونستم چیزی بیینم،نمیدونم چرا دلشوره گرفته بودم و حس خوبی نداشتم،ارش که اومد سریع رفتم پایین و قبل از اینکه سلام کنه گفتم وای ارش نمیدونی چی شد امروز….با ترس نگاهم کرد و گفت چی شده؟اتفاق بدی افتاده؟موهامو زدم پشت گوشمو گفتم امروز یه مرد جوون داشت تعقیبم میکرد بخدا خودم دیدمش،پشت یه درخت ایستاده بود همینکه منو دید قایم شد….ارش ابرویی بالا انداخت و گفت فردا میگم یکی از بچه ها بیاد سر و گوشی توی کوچه آب بده،ولی بازم میگم تو اشتباه میکنی فک نکنم کسی جرئت کنه بیاد زاغ سیاه خونه ی منو چوب بزنه……ارش ازم خواست چند روزی از خونه بیرون نرم تا تکلیف این قضیه روشن بشه،خدا خدا میکردم اون چیزی که توی ذهنمه نباشه و مربوط به شغل ارش باشه……روز بعد صبح زود که ارش میخواست بره سر کار بیدار شدم و بهش یادآوری کردم حتما کسی رو بفرسته سر و گوشی توی کوچه آب بده،دیگه حتی میترسیدم توی حیاط برم،سعی کردم توی خونه خودمو مشغول کنم تا کمتر فکر و خیال به سرم بزنه اما فایده ای نداشت،انگار میدونستم طوفان بزرگی توی راهه……..نهار که خوردم تلویزیون رو روشن کردم و مشغول دیدن فیلم شدم،جسمم جلوی تلویزیون بود اما ذهنم هر لحظه به جایی سرک میکشید،طلعت ظرف میوه ای کنار دستم گذاشت و گفت خانم جان بفرمایید میوه،خیلی ضعیف شدید اصلا به خورد و خوراکتون اهمیت نمیدید ها……
لبخندی زدم و ازش تشکر کردم،راست میگفت از موقعی که با مادر ارش توی مراسم پاتختی اتوسا آشنا شده بودم دل و دماغی برام نمونده بود،قطعا اگر مهر و محبت های ارش نبود از پا در میومدم……چند تیکه از میوه هایی که طلعت برام آورده بود رو خوردم و سعی کردم کمی فکر های بد و آزار دهنده رو از خودم دور کنم که صدای در بلند شد،لبخندی روی لبم نشست،حتما ارش بود،حسابی دلم براش تنگ شده بود و واقعا به حضورش احتیاج داشتم،از سر جام بلند شدم تا جلوی در برم و ازش استقبال کنم،عاشق این بود که به پیشوازش برم و به قول خودش با لبخندم بهش جون بدم……..جلوی در که رسیدم نگهبان تازه از اتاقش بیرون اومده بود،درو که باز کرد منتظر بودم ماشین ارش مستقیم بیاد توی حیاط اما با دیدن زنی که عینک دودی بزرگی روی صورتش زده بود جا خوردم،از اون فاصله نمیتونستم تشخیص بدم کیه و در خونه رو باز کردم تا جلوتر برم،شاید اون لحظه بهتربود توی اتاق میرفتم و خودمو پنهان میکردم اما نمیدونم چرا دلم میخواست بدونم اون زن کیه……روی اولین پله ایستادم و به زن که داخل حیاط اومده بود نگاه کردم،عینکشو که از روی چشماش برداشت از همون فاصله ی دور شناختمش،خودش بود…..دست و پامو گم کرده بودم و نمیدونستم باید چه عکس العملی نشون بدم،ارش که میگفت اونا هیچوقت اینجا نمیان…..پالتوی کرم رنگ شیکی پوشیده بود و موهای رنگ شده اش رو بالای سرش جمع کرده بود،
ادامه دارد...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
😢1
روزی کشاورزی متوجه شد ساعت طلای ميراث خانوادگی اش را در انبار علوفه گم کرده بعد از آنکه در ميان علوفه بسيار جستجو کرد و آن را نيافت از گروهی کودک که بيرون انبار مشغول بازی بودند کمک خواست و وعده داد هرکس آنرا پيدا کند جايزه ميگيرد.
به محض اينکه اسم جايزه برده شد کودکان به درون انبار هجوم بردند و تمام کپه های علوفه را گشتند اما بازهم ساعت پيدا نشد. همينکه کودکان نااميد از انبار خارج شدند پسرکی نزد کشاورز آمد و از او خواست فرصتی ديگر به او بدهد.
کشاورز نگاهی به او انداخت و با خود انديشيد:چراکه نه؟ کودک مصممی به نظر ميرسيد، پس کودک به تنهايی درون انبار رفت و پس از مدتی به همراه ساعت از انبار خارج شد. کشاورز شادمان و متحير ازو پرسيد چگونه موفق شدی درحالی که بقيه کودکان نتوانستند؟
کودک پاسخ داد: من کار زيادی نکردم، روی زمين نشستم و در سکوت کامل گوش دادم تا صدای تيک تاک ساعت را شنيدم و در همان جهت حرکت کردم و آنرا يافتم...
"ذهن وقتی در آرامش است ، بهتر از ذهن پرمشغله ، کار ميکند. هرروز اجازه دهيد ذهن شما اندکی آرامش يابد تا ببينيد چطور بايد زندگی خود را آنگونه که می خواهيد سروسامان دهيد.
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
به محض اينکه اسم جايزه برده شد کودکان به درون انبار هجوم بردند و تمام کپه های علوفه را گشتند اما بازهم ساعت پيدا نشد. همينکه کودکان نااميد از انبار خارج شدند پسرکی نزد کشاورز آمد و از او خواست فرصتی ديگر به او بدهد.
کشاورز نگاهی به او انداخت و با خود انديشيد:چراکه نه؟ کودک مصممی به نظر ميرسيد، پس کودک به تنهايی درون انبار رفت و پس از مدتی به همراه ساعت از انبار خارج شد. کشاورز شادمان و متحير ازو پرسيد چگونه موفق شدی درحالی که بقيه کودکان نتوانستند؟
کودک پاسخ داد: من کار زيادی نکردم، روی زمين نشستم و در سکوت کامل گوش دادم تا صدای تيک تاک ساعت را شنيدم و در همان جهت حرکت کردم و آنرا يافتم...
"ذهن وقتی در آرامش است ، بهتر از ذهن پرمشغله ، کار ميکند. هرروز اجازه دهيد ذهن شما اندکی آرامش يابد تا ببينيد چطور بايد زندگی خود را آنگونه که می خواهيد سروسامان دهيد.
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#سرگذشت_الهام_3🤰
#عشق_بچه👼
قسمت سوم
یه کم که اروم شدم مامان گفت:من دیگه برم خونه.دیگه نیازی به من نیست..تا مامان اینو گفت یاد مادرشوهرم افتادم و توی دلم گفتم:وای..حتما فردا میاد و هزار تا متلک بارم میکنه،از اجاق کوره گرفته تا پسرم حیف شد..مامان حاضر شد و بغلم کرد و گفت:من رفتم دخترم…غصه نخور…خداکریمه.اصلا ناراحت نباش،حتی اگه بهنام طلاقت داد ،فکرشو نکن چون چاره ایی نیست،.برگرد پیش خودمون…زیر دلم عجیب درد میکرد و توی حال خودم نبودم،وقتی به خودم اومدم مامان رفته و بهنام اومده بود…از چشمهای سرخ و پف کرده ی بهنام میتونستم حدس بزنم که چقدر گریه کرده بود…بهنام اومد لبه ی تخت نشست.گفتم:بهنام.،همه چی تموم شد…بهنام سرشو انداخت پایین و حرفی نزد..گفتم:بهنام…بیا همه چی رو تموم کنیم.هر کی بره پی زندگی خودش،.میدونم من عامل بدبختی توام…من نباشم زندگی تو درست میشه..شاید جای دیگه طعم پدر شدن رو بچشی…بهنام گفت:خیلی نامردی الهام،هنوز باور نداری که دوستت دارم،؟با بغض گفتم:چیکار کنم؟من حسرت رو توی چشمات میبینم،بهنام خیلی جدی توی چشمهام نگاه کرد و گفت:هنوز یه راه مونده…..
متعجب گفتم:چه راهی؟گفت:ما میتونیم بچه ی خودمونو توی رحم یکی دیگه پرورش بدیم و بدنیا بیاریم…گفتم:نه ،من این راه رو دوست ندارم…دستمو گرفت و گفت:چرا الهامم؟؟ما همدیگر رو دوست داریم.بزار زندگیمون پا برجا بمونه….بجای اینکه پول رو هدر بدیم ،بهتره با یه جایگزینی رحم کار رو یکسره کنیم.نظرت چیه؟گفتم:این کار خیلی سخته،…آخه به کی اعتماد کنیم؟اگه بعدا بچه رو بهمون نداد و گفت مهرش به دلم افتاده چی؟؟بهنام خندید و گفت:الکی نیست عزیزم…باید امضا کنه و تعهد بده.کار کاملا قانونیه،خیلی از خانمها بخاطر پول همه کار میکنند..کار غیر شرع و غیر قانونی هم نیست..فقط باید یکی رو پیدا کنیم که شرایطشو داشته باشه…بهنام اینقدر گفت و گفت تا بالاخره با خودم گفتم:بیراه هم نمیگه.بچه ی منو بهنامه فقط جای دیگه،.بدنیا که اومد توی دامن من و زیر سایه ی پدرش بهنام بزرگ میشه…ته دلم قبول کردم اما حرفی به بهنام نزدم تا بیشتر فکر کنم…..
فردا صبح تا بهنام رفت مادرشوهرم زنگ ایفون رو زد..وای که از دیدنش لرزه به جونم افتاد.میخواستم در رو باز نکنم ولی چون میدونستم امار خونه و منو از بهنام گرفته مجبور شدم و ایفون رو زدم…تا وارد خونه شد به اطراف نگاه کرد و گفت:بمیرم برای پسرم که خونه اش سکوت و کوره…هر کی دیگه ایی بجز تو باهاش ازدواج کرده بود الان دخترش نامزد داشت…مادرشوهرم بهم نگاه کرد و وقتی دید هنوز تخت توی پذیرایی و من روش نشستم با چهره ی عصبی گفت:واه واه واه،هر کی ندونه فکر میکنه دوقلو پسر زاییده،…پاشو خودتو جمع کن….حتما انتظار داری کاچی هم برات درست کنیم…صد بار به اون بهنامبی پدر گفتم پولاتو خرج این اجاق کور نکن،مهرشو بده و با بقیه ی پول برو یه دختر ترگل و ورگل بگیر و بیار توی اینخونه،با ناراحتی گفتم:سلام….مادر جان چرا توهین میکنی؟خدارو چه دیدی…پرید وسط حرفم و گفت:وقتی به راحتی میشه از این مصلحت گذشت،،چرا نگذریم؟؟؟مادرشوهرم گفت و گفت وگفت تا بالاخره خسته شد و رفت…حرفهای مادرشوهرم خیلی بهم برخورد و با بیحالی از روی تخت بلند شدم و بسمت آشپزخونه حرکت کردم….
بدنم ضعف داشت و درست نمیتونستم راه برم،..تا داخل آشپزخونه شدم زنگ ایفون بصدا در اومد،این دفعه پریسا بود…چقدر بهش احتیاج داشتم…اومد بالا و کلی باهم درد و دل کردیم و گفتم:دیگه میخواهم طلاق بگیرم…پریسا گفت:دیوونه شدی؟؟فکر میکنی بیرون برات ریختن؟فکر میکنی طلاق گرفتن خوبه؟؟وقتی شوهرت راضیه،کور بابای ناراضی.طلاق راه اخره،مثل من،شوهرم ترک نکرد و من مجبور شدم ترکش کنم.الان هم نه میتونم مامانمو ول کنم و نه پولی دارم که حالشو خوب کنم،پریسا اهی کشید و ادامه داد:والا زمانی که دختر و جوون تر بودم خواستگار نداشتم چه به الان….باید تا اخر عمر تنها بمونم و عمرمو بیهوده هدر بدم…پریسا دستمو گرفت و گفت:ببین الهام!گوش بده به بهنام ،داره حرف منطقی میزنه،.با اونکار بچه اتون بدنیا میاد،گفتم:آخه کی حاضره بچه ی مارو پرورش بده؟پریسا پلکهاشو بسته و اروم گفت:تو بخواه خدا درستش میکنه…گفتم:حالا این حرفهارو ولش کن….از حال مامانت بگو….چیکارش کردی؟گفت:با وامی که گرفتم عملش میکنم اما پول کلیه رو چیکار کنم آخه کلیه هم باید بخرم…
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#ادامه_دارد...
#عشق_بچه👼
قسمت سوم
یه کم که اروم شدم مامان گفت:من دیگه برم خونه.دیگه نیازی به من نیست..تا مامان اینو گفت یاد مادرشوهرم افتادم و توی دلم گفتم:وای..حتما فردا میاد و هزار تا متلک بارم میکنه،از اجاق کوره گرفته تا پسرم حیف شد..مامان حاضر شد و بغلم کرد و گفت:من رفتم دخترم…غصه نخور…خداکریمه.اصلا ناراحت نباش،حتی اگه بهنام طلاقت داد ،فکرشو نکن چون چاره ایی نیست،.برگرد پیش خودمون…زیر دلم عجیب درد میکرد و توی حال خودم نبودم،وقتی به خودم اومدم مامان رفته و بهنام اومده بود…از چشمهای سرخ و پف کرده ی بهنام میتونستم حدس بزنم که چقدر گریه کرده بود…بهنام اومد لبه ی تخت نشست.گفتم:بهنام.،همه چی تموم شد…بهنام سرشو انداخت پایین و حرفی نزد..گفتم:بهنام…بیا همه چی رو تموم کنیم.هر کی بره پی زندگی خودش،.میدونم من عامل بدبختی توام…من نباشم زندگی تو درست میشه..شاید جای دیگه طعم پدر شدن رو بچشی…بهنام گفت:خیلی نامردی الهام،هنوز باور نداری که دوستت دارم،؟با بغض گفتم:چیکار کنم؟من حسرت رو توی چشمات میبینم،بهنام خیلی جدی توی چشمهام نگاه کرد و گفت:هنوز یه راه مونده…..
متعجب گفتم:چه راهی؟گفت:ما میتونیم بچه ی خودمونو توی رحم یکی دیگه پرورش بدیم و بدنیا بیاریم…گفتم:نه ،من این راه رو دوست ندارم…دستمو گرفت و گفت:چرا الهامم؟؟ما همدیگر رو دوست داریم.بزار زندگیمون پا برجا بمونه….بجای اینکه پول رو هدر بدیم ،بهتره با یه جایگزینی رحم کار رو یکسره کنیم.نظرت چیه؟گفتم:این کار خیلی سخته،…آخه به کی اعتماد کنیم؟اگه بعدا بچه رو بهمون نداد و گفت مهرش به دلم افتاده چی؟؟بهنام خندید و گفت:الکی نیست عزیزم…باید امضا کنه و تعهد بده.کار کاملا قانونیه،خیلی از خانمها بخاطر پول همه کار میکنند..کار غیر شرع و غیر قانونی هم نیست..فقط باید یکی رو پیدا کنیم که شرایطشو داشته باشه…بهنام اینقدر گفت و گفت تا بالاخره با خودم گفتم:بیراه هم نمیگه.بچه ی منو بهنامه فقط جای دیگه،.بدنیا که اومد توی دامن من و زیر سایه ی پدرش بهنام بزرگ میشه…ته دلم قبول کردم اما حرفی به بهنام نزدم تا بیشتر فکر کنم…..
فردا صبح تا بهنام رفت مادرشوهرم زنگ ایفون رو زد..وای که از دیدنش لرزه به جونم افتاد.میخواستم در رو باز نکنم ولی چون میدونستم امار خونه و منو از بهنام گرفته مجبور شدم و ایفون رو زدم…تا وارد خونه شد به اطراف نگاه کرد و گفت:بمیرم برای پسرم که خونه اش سکوت و کوره…هر کی دیگه ایی بجز تو باهاش ازدواج کرده بود الان دخترش نامزد داشت…مادرشوهرم بهم نگاه کرد و وقتی دید هنوز تخت توی پذیرایی و من روش نشستم با چهره ی عصبی گفت:واه واه واه،هر کی ندونه فکر میکنه دوقلو پسر زاییده،…پاشو خودتو جمع کن….حتما انتظار داری کاچی هم برات درست کنیم…صد بار به اون بهنامبی پدر گفتم پولاتو خرج این اجاق کور نکن،مهرشو بده و با بقیه ی پول برو یه دختر ترگل و ورگل بگیر و بیار توی اینخونه،با ناراحتی گفتم:سلام….مادر جان چرا توهین میکنی؟خدارو چه دیدی…پرید وسط حرفم و گفت:وقتی به راحتی میشه از این مصلحت گذشت،،چرا نگذریم؟؟؟مادرشوهرم گفت و گفت وگفت تا بالاخره خسته شد و رفت…حرفهای مادرشوهرم خیلی بهم برخورد و با بیحالی از روی تخت بلند شدم و بسمت آشپزخونه حرکت کردم….
بدنم ضعف داشت و درست نمیتونستم راه برم،..تا داخل آشپزخونه شدم زنگ ایفون بصدا در اومد،این دفعه پریسا بود…چقدر بهش احتیاج داشتم…اومد بالا و کلی باهم درد و دل کردیم و گفتم:دیگه میخواهم طلاق بگیرم…پریسا گفت:دیوونه شدی؟؟فکر میکنی بیرون برات ریختن؟فکر میکنی طلاق گرفتن خوبه؟؟وقتی شوهرت راضیه،کور بابای ناراضی.طلاق راه اخره،مثل من،شوهرم ترک نکرد و من مجبور شدم ترکش کنم.الان هم نه میتونم مامانمو ول کنم و نه پولی دارم که حالشو خوب کنم،پریسا اهی کشید و ادامه داد:والا زمانی که دختر و جوون تر بودم خواستگار نداشتم چه به الان….باید تا اخر عمر تنها بمونم و عمرمو بیهوده هدر بدم…پریسا دستمو گرفت و گفت:ببین الهام!گوش بده به بهنام ،داره حرف منطقی میزنه،.با اونکار بچه اتون بدنیا میاد،گفتم:آخه کی حاضره بچه ی مارو پرورش بده؟پریسا پلکهاشو بسته و اروم گفت:تو بخواه خدا درستش میکنه…گفتم:حالا این حرفهارو ولش کن….از حال مامانت بگو….چیکارش کردی؟گفت:با وامی که گرفتم عملش میکنم اما پول کلیه رو چیکار کنم آخه کلیه هم باید بخرم…
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#ادامه_دارد...
👏2
#سرگذشت_الهام_4
#عشق_بچه👼
قسمت چهارم
به پریسا گفتم:منو تو هر دو بدبختیم،.هر کدوم به نوعی،پریسا حرفمو تایید کرد و بعدش خداحافظی کرد و رفت…عصر بهنام اومد خونه و گفت:چرا مادرت نیومده؟؟گفتم:اون بیچاره بخاطر بچه میومد وگرنه تو خونه ی خودش کلی کار داره،بهنام با ذوق گفتم:حالا اونو ولش کن و بیا بشین کارت دارم،.از چند نفر پرسیدم بابت اجاره ی رحم گفتند حتما باید از سلامتی طرف مطمئن باشیم…گفتم:اون که ارره.من نمیتونم بچه امو به هر کسی بسپارم،ولی پولشو از کجا بیاریم،هر کی قبول کنه کلی پول میخواهد…بهنام گفت:پول جور میشه…پیدا کردن طرف مهمه…از فردا هر دو باهم شروع به گشتن کردیم.توی آگهیهای مختلف شماره پیدا میکردیم و زنگ میزدیم،اکثرا پول زیاد میخواستند.بعضیها هم جای خواب و خورد و خوراک…گیج شده بودیم و نمیدونستیم چیکار کنیم؟؟از اون بدتر خانواده ی بهنام بود که توی گوشش میخوندند الهام رو طلاق بده یه شب وقتی خواهرش بهش زنگ زد و حرفهای خانواده اشو بهش انتقال داد بهنام با جدیت و صدای بلند گفت:من الهام رو دوست دارم….نمیتونم بعد از این همه سال ازش جدا بشم…..اصلا زندگی خودمه و به هیچ کی مربوط نیست….
یک هفته گذشت و یه روز زنگ زدم به پریسا تا حال مادرشو بپرسم که گفت :بیمارستانم،.بدجوری توی تنگنا گیر کردم.از خواهر و برادرا هم خبری نیست،.والا من از زندگی خودم گذشتم و بخاطر مامان اینجا موندم اونا طلبکارانه میگن هم جا بهت دادیم هم حقوق مادرمونو خرج میکنی پس وظیفه اته بهش رسیدگی کنی،رفتم ملاقات مادرش و وقتی برگشتم خونه با خودم گفتم:اب در کوزه و ما تشنه لبان میگردیم.یار در خانه و ما گرد جهان میگردیم..با خودم گفتم:پریسا از بچگی با من دوسته ومثل دو تا خواهر شاید هم نزدیکتر از خواهریم،یعنی قبول میکنه بچه ی منو توی رحمش نگهداره،هم بشدت نیاز مالی داره و هم بچه ی من مثل بچه ی خودش میمونه و حسابی بهش میرسه،.از طرفی بهش اطمینان کامل دارم،.پول عمل مادرشو میدیم و برای اینکه راضی باشه یه مبلغی هم برای خودش در نظر میگیریم…با این افکار صبر کردم تا بهنام بیاد خونه.وقتی اومد یه کم این پا و اون پا کردم و بعدش موضوع پریسا رو وسط کشیدم،بهنام یه کم فکر کرد و گفت:نمیدونم والا کلا گیج شدم…با این حرفش شیر شدم و گفتم:بنظرت زنگ بزنم بیاد باهاش صحبت کنیم؟؟؟هم به من خیانت نمیکنه و هم وابستگی پیش نمیاد….از هر نظر مطمئنه..
بهنام به چشمام زل زد و گفت:چی بگم؟؟؟حالا خودت باهاش حرف بزن ببین قبول میکنه یا نه؟گفتم:باشه.اول خودم تنها صحبت میکنم وقتی قبول کرد میارم تا با تو قرار و مدارهارو ببنده،بهنام گفت:باشه…با خوشحالی سریع گوشیمو برداشتم و بهش پیام دادم:خاله کی مرخص میشه؟جواب داد:فردا..چطورنوشتم:هیچی.همینطوری پرسیدم..دو روز مثل مرغ پرکنده سپری کردم تا بالاخره روز سوم به بهانه ی ملاقات از مادرش ابمیوه گرفتم ،رفتم خونشون،طبق معمول تنها بود ولی خسته و عصبی،با مهربونی سلام کردم و نشستم و گفتم:بنظر خیلی خسته میایی عزیزم،.خسته نباشی،.خدا بهت سلامتی بده…پریسا چشمهاشو بست و دستشو گذاشت روی سرش و با ناله گفت:پدرم در اومده..دارم میمیرم..گفتم:برو یکی دو ساعت استراحت کن،.من مراقب مادرت هستم…گفت:نه نمیشه.تو هم برای خودت خونه و زندگی داری،گفتم:فعلا خونه کاری ندارم.تو برو بخواب،به اصرار من رفت توی اتاق و خوابید…پریسا که خوابش عمیق شد افتادم به جون خونه و شروع به نظافت کردم،میخواستم خودی نشون بدم.همه جارو تمیز کردم و غذا هم پختم….
وقتی پریسا بیدار شد اومد پیشم و گفت:تورو خدا ببخشید،اینقدر خسته بودم که خوابم برد…گفتم:اشکالی نداره عزیزم…پس دوستی به چه دردی میخوره؟برای اینجور مواقع هست دیگه،گفت:خدا خیرت بده برم غذای مامان رو بدم و بیام…گفتم:باشه،کارت تموم شد،میخواهم راجع به یه موضوع مهمی باهات حرف بزنم…پریسا متعجب گفت:چه موضوعی؟؟بگو خب،گفتم:اول غذای مامان رو بده و بعدش توی ارامش بهت میگم…پریسا غذای مادرش داد و اومد کنارم نشست و گفت:خب،.گوشم با شماست…میترسیدم یهو بهش بگم.استرس داشتم که جبهه بگیره و سرم داد بکشه..نمیخواستم به دوستی ۲۵سالمون لطمه بخوره،برای همین با من من و اروم اروم شروع کردم…با استرس گفتم:پریسا جان.!..در جریانی که دنبال رحم جایگزین هستیم؟؟پریسا سرشو تکون داد…ادامه دادم:پول خوبی بابتش میدیم…میتونی برای مادرت کلیه بخری و این همه دوندگی برای دو زار پول نداشته باشی…پریسا اخمهاش رفت توی هم و عصبی بهم نگاه کرد…از نگاهش میترسیدم ولی چیزی برای از دست دادن نداشتم،،نفس عمیقی کشیدم و گفتم:میشه برای خواهرت این کار رو انجام بدی.....
#ادامه_دارد... (فردا شب)الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#عشق_بچه👼
قسمت چهارم
به پریسا گفتم:منو تو هر دو بدبختیم،.هر کدوم به نوعی،پریسا حرفمو تایید کرد و بعدش خداحافظی کرد و رفت…عصر بهنام اومد خونه و گفت:چرا مادرت نیومده؟؟گفتم:اون بیچاره بخاطر بچه میومد وگرنه تو خونه ی خودش کلی کار داره،بهنام با ذوق گفتم:حالا اونو ولش کن و بیا بشین کارت دارم،.از چند نفر پرسیدم بابت اجاره ی رحم گفتند حتما باید از سلامتی طرف مطمئن باشیم…گفتم:اون که ارره.من نمیتونم بچه امو به هر کسی بسپارم،ولی پولشو از کجا بیاریم،هر کی قبول کنه کلی پول میخواهد…بهنام گفت:پول جور میشه…پیدا کردن طرف مهمه…از فردا هر دو باهم شروع به گشتن کردیم.توی آگهیهای مختلف شماره پیدا میکردیم و زنگ میزدیم،اکثرا پول زیاد میخواستند.بعضیها هم جای خواب و خورد و خوراک…گیج شده بودیم و نمیدونستیم چیکار کنیم؟؟از اون بدتر خانواده ی بهنام بود که توی گوشش میخوندند الهام رو طلاق بده یه شب وقتی خواهرش بهش زنگ زد و حرفهای خانواده اشو بهش انتقال داد بهنام با جدیت و صدای بلند گفت:من الهام رو دوست دارم….نمیتونم بعد از این همه سال ازش جدا بشم…..اصلا زندگی خودمه و به هیچ کی مربوط نیست….
یک هفته گذشت و یه روز زنگ زدم به پریسا تا حال مادرشو بپرسم که گفت :بیمارستانم،.بدجوری توی تنگنا گیر کردم.از خواهر و برادرا هم خبری نیست،.والا من از زندگی خودم گذشتم و بخاطر مامان اینجا موندم اونا طلبکارانه میگن هم جا بهت دادیم هم حقوق مادرمونو خرج میکنی پس وظیفه اته بهش رسیدگی کنی،رفتم ملاقات مادرش و وقتی برگشتم خونه با خودم گفتم:اب در کوزه و ما تشنه لبان میگردیم.یار در خانه و ما گرد جهان میگردیم..با خودم گفتم:پریسا از بچگی با من دوسته ومثل دو تا خواهر شاید هم نزدیکتر از خواهریم،یعنی قبول میکنه بچه ی منو توی رحمش نگهداره،هم بشدت نیاز مالی داره و هم بچه ی من مثل بچه ی خودش میمونه و حسابی بهش میرسه،.از طرفی بهش اطمینان کامل دارم،.پول عمل مادرشو میدیم و برای اینکه راضی باشه یه مبلغی هم برای خودش در نظر میگیریم…با این افکار صبر کردم تا بهنام بیاد خونه.وقتی اومد یه کم این پا و اون پا کردم و بعدش موضوع پریسا رو وسط کشیدم،بهنام یه کم فکر کرد و گفت:نمیدونم والا کلا گیج شدم…با این حرفش شیر شدم و گفتم:بنظرت زنگ بزنم بیاد باهاش صحبت کنیم؟؟؟هم به من خیانت نمیکنه و هم وابستگی پیش نمیاد….از هر نظر مطمئنه..
بهنام به چشمام زل زد و گفت:چی بگم؟؟؟حالا خودت باهاش حرف بزن ببین قبول میکنه یا نه؟گفتم:باشه.اول خودم تنها صحبت میکنم وقتی قبول کرد میارم تا با تو قرار و مدارهارو ببنده،بهنام گفت:باشه…با خوشحالی سریع گوشیمو برداشتم و بهش پیام دادم:خاله کی مرخص میشه؟جواب داد:فردا..چطورنوشتم:هیچی.همینطوری پرسیدم..دو روز مثل مرغ پرکنده سپری کردم تا بالاخره روز سوم به بهانه ی ملاقات از مادرش ابمیوه گرفتم ،رفتم خونشون،طبق معمول تنها بود ولی خسته و عصبی،با مهربونی سلام کردم و نشستم و گفتم:بنظر خیلی خسته میایی عزیزم،.خسته نباشی،.خدا بهت سلامتی بده…پریسا چشمهاشو بست و دستشو گذاشت روی سرش و با ناله گفت:پدرم در اومده..دارم میمیرم..گفتم:برو یکی دو ساعت استراحت کن،.من مراقب مادرت هستم…گفت:نه نمیشه.تو هم برای خودت خونه و زندگی داری،گفتم:فعلا خونه کاری ندارم.تو برو بخواب،به اصرار من رفت توی اتاق و خوابید…پریسا که خوابش عمیق شد افتادم به جون خونه و شروع به نظافت کردم،میخواستم خودی نشون بدم.همه جارو تمیز کردم و غذا هم پختم….
وقتی پریسا بیدار شد اومد پیشم و گفت:تورو خدا ببخشید،اینقدر خسته بودم که خوابم برد…گفتم:اشکالی نداره عزیزم…پس دوستی به چه دردی میخوره؟برای اینجور مواقع هست دیگه،گفت:خدا خیرت بده برم غذای مامان رو بدم و بیام…گفتم:باشه،کارت تموم شد،میخواهم راجع به یه موضوع مهمی باهات حرف بزنم…پریسا متعجب گفت:چه موضوعی؟؟بگو خب،گفتم:اول غذای مامان رو بده و بعدش توی ارامش بهت میگم…پریسا غذای مادرش داد و اومد کنارم نشست و گفت:خب،.گوشم با شماست…میترسیدم یهو بهش بگم.استرس داشتم که جبهه بگیره و سرم داد بکشه..نمیخواستم به دوستی ۲۵سالمون لطمه بخوره،برای همین با من من و اروم اروم شروع کردم…با استرس گفتم:پریسا جان.!..در جریانی که دنبال رحم جایگزین هستیم؟؟پریسا سرشو تکون داد…ادامه دادم:پول خوبی بابتش میدیم…میتونی برای مادرت کلیه بخری و این همه دوندگی برای دو زار پول نداشته باشی…پریسا اخمهاش رفت توی هم و عصبی بهم نگاه کرد…از نگاهش میترسیدم ولی چیزی برای از دست دادن نداشتم،،نفس عمیقی کشیدم و گفتم:میشه برای خواهرت این کار رو انجام بدی.....
#ادامه_دارد... (فردا شب)الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
😢2
تقدیم به شما خوبان امید مورد پسند تون باشد 🌹☘️🌸
#پندانه
🔴 دکتر برنیز سیگل» در کتاب خود مینویسد:
اگر من به بیمارانم بگویم که
سطح خون گلوبینهای ایمنی خود را بالا ببرند،
هیچ یک نمیدانند چگونه باید
این کار را انجام دهند
اما اگر به آنها یاد بدهیم که
خود و دیگران را دوست بدارند،
در حقیقت بطور ناخودآگاه
همین تغییرات در بدن آنها رخ خواهد داد
هنگامی که فرد ابراز محبت میکند
سیستم ایمنی بدن او
این قدرت را پیدا می کند که
در برابر بیماری بایستد
محبت محل عبور موادشیمیایی
مغز را تغییر میدهد
واین امر بر مقاومت بدن تأثیرگذار است الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#پندانه
🔴 دکتر برنیز سیگل» در کتاب خود مینویسد:
اگر من به بیمارانم بگویم که
سطح خون گلوبینهای ایمنی خود را بالا ببرند،
هیچ یک نمیدانند چگونه باید
این کار را انجام دهند
اما اگر به آنها یاد بدهیم که
خود و دیگران را دوست بدارند،
در حقیقت بطور ناخودآگاه
همین تغییرات در بدن آنها رخ خواهد داد
هنگامی که فرد ابراز محبت میکند
سیستم ایمنی بدن او
این قدرت را پیدا می کند که
در برابر بیماری بایستد
محبت محل عبور موادشیمیایی
مغز را تغییر میدهد
واین امر بر مقاومت بدن تأثیرگذار است الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👍1