Telegram Web Link
#سرگذشت_الهام_3🤰
#عشق_بچه👼
قسمت سوم

یه کم که اروم شدم مامان گفت:من دیگه برم خونه.دیگه نیازی به من نیست..تا مامان اینو گفت یاد مادرشوهرم افتادم و توی دلم گفتم:وای..حتما فردا میاد و هزار تا متلک بارم میکنه،از اجاق کوره گرفته تا پسرم حیف شد..مامان حاضر شد و بغلم کرد و گفت:من رفتم دخترم…غصه نخور…خداکریمه.اصلا ناراحت نباش،حتی اگه بهنام طلاقت داد ،فکرشو نکن چون چاره ایی نیست،.برگرد پیش خودمون…زیر دلم عجیب درد میکرد و توی حال خودم نبودم،وقتی به خودم اومدم مامان رفته و بهنام اومده بود…از چشمهای سرخ و پف کرده ی بهنام میتونستم حدس بزنم که چقدر گریه کرده بود…بهنام اومد لبه ی تخت نشست.گفتم:بهنام.،همه چی تموم شد…بهنام سرشو انداخت پایین و حرفی نزد..گفتم:بهنام…بیا همه چی رو تموم کنیم.هر کی بره پی زندگی خودش،.میدونم من عامل بدبختی توام…من نباشم زندگی تو درست میشه..شاید جای دیگه طعم پدر شدن رو بچشی…بهنام گفت:خیلی نامردی الهام،هنوز باور نداری که دوستت دارم،؟با بغض گفتم:چیکار کنم؟من حسرت رو توی چشمات میبینم،بهنام خیلی جدی توی چشمهام نگاه کرد و گفت:هنوز یه راه مونده…..

متعجب گفتم:چه راهی؟گفت:ما میتونیم بچه ی خودمونو توی رحم یکی دیگه پرورش بدیم و بدنیا بیاریم…گفتم:نه ،من این راه رو دوست ندارم…دستمو گرفت و گفت:چرا الهامم؟؟ما همدیگر رو دوست داریم.بزار زندگیمون پا برجا بمونه….بجای اینکه پول رو هدر بدیم ،بهتره با یه جایگزینی رحم کار رو یکسره کنیم.نظرت چیه؟گفتم:این کار خیلی سخته،…آخه به کی اعتماد کنیم؟اگه بعدا بچه رو بهمون نداد و گفت مهرش به دلم افتاده چی؟؟بهنام خندید و گفت:الکی نیست عزیزم…باید امضا کنه و تعهد بده.کار کاملا قانونیه،خیلی از خانمها بخاطر پول همه کار میکنند..کار غیر شرع و غیر قانونی هم نیست..فقط باید یکی رو پیدا کنیم که شرایطشو داشته باشه…بهنام اینقدر گفت و گفت تا بالاخره با خودم گفتم:بیراه هم نمیگه.بچه ی منو بهنامه فقط جای دیگه،.بدنیا که اومد توی دامن من و زیر سایه ی پدرش بهنام بزرگ میشه…ته دلم قبول کردم اما حرفی به بهنام نزدم تا بیشتر فکر کنم…..

فردا صبح تا بهنام رفت مادرشوهرم زنگ ایفون رو زد..وای که از دیدنش لرزه به جونم افتاد.میخواستم در رو باز نکنم ولی چون میدونستم امار خونه و منو از بهنام گرفته مجبور شدم و ایفون رو زدم…تا وارد خونه شد به اطراف نگاه کرد و گفت:بمیرم برای پسرم که خونه اش سکوت و کوره…هر کی دیگه ایی بجز تو باهاش ازدواج کرده بود الان دخترش نامزد داشت…مادرشوهرم بهم نگاه کرد و وقتی دید هنوز تخت توی پذیرایی و من روش نشستم با چهره ی عصبی گفت:واه واه واه،هر کی ندونه فکر میکنه دوقلو پسر زاییده،…پاشو خودتو جمع کن….حتما انتظار داری کاچی هم برات درست کنیم…صد بار به اون بهنام‌بی پدر گفتم پولاتو خرج این اجاق کور نکن،مهرشو بده و با بقیه ی پول برو یه دختر ترگل و ورگل بگیر و بیار توی این‌خونه،با ناراحتی گفتم:سلام….مادر جان چرا توهین میکنی؟خدارو چه دیدی…پرید وسط حرفم و گفت:وقتی به راحتی میشه از این مصلحت گذشت،،چرا نگذریم؟؟؟مادرشوهرم گفت و گفت ‌وگفت تا بالاخره خسته شد و رفت…حرفهای مادرشوهرم خیلی بهم برخورد و با بیحالی از روی تخت بلند شدم و بسمت آشپزخونه حرکت کردم….

بدنم ضعف داشت و درست نمیتونستم راه برم،..تا داخل آشپزخونه شدم زنگ ایفون بصدا در اومد،این دفعه پریسا بود…چقدر بهش احتیاج داشتم…اومد بالا و کلی باهم درد و دل کردیم و گفتم:دیگه میخواهم طلاق بگیرم…پریسا گفت:دیوونه شدی؟؟فکر میکنی بیرون برات ریختن؟فکر میکنی طلاق گرفتن خوبه؟؟وقتی شوهرت راضیه،کور بابای ناراضی.طلاق راه اخره،مثل من،شوهرم ترک نکرد و من مجبور شدم ترکش کنم.الان هم نه میتونم مامانمو ول کنم و نه پولی دارم که حالشو خوب کنم،پریسا اهی کشید و ادامه داد:والا زمانی که دختر و جوون تر بودم خواستگار نداشتم چه به الان….باید تا اخر عمر تنها بمونم و عمرمو بیهوده هدر بدم…پریسا دستمو گرفت و گفت:ببین الهام!گوش بده به بهنام ،داره حرف منطقی میزنه،.با اون‌کار بچه اتون بدنیا میاد،گفتم:آخه کی حاضره بچه ی مارو پرورش بده؟پریسا پلکهاشو بسته و اروم گفت:تو بخواه خدا درستش میکنه…گفتم:حالا این حرفهارو ولش کن….از حال مامانت بگو….چیکارش کردی؟گفت:با وامی که گرفتم عملش میکنم اما پول کلیه رو چیکار کنم آخه کلیه هم باید بخرم…

الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#ادامه_دارد...
👏2
#سرگذشت_الهام_4
#عشق_بچه👼
قسمت چهارم

به پریسا گفتم:منو تو هر دو بدبختیم،.هر کدوم به نوعی،پریسا حرفمو تایید کرد و بعدش خداحافظی کرد و رفت…عصر بهنام اومد خونه و گفت:چرا مادرت نیومده؟؟گفتم:اون بیچاره بخاطر بچه میومد وگرنه تو خونه ی خودش کلی کار داره،بهنام با ذوق گفتم:حالا اونو ولش کن و بیا بشین کارت دارم،.از چند نفر پرسیدم بابت اجاره ی رحم گفتند حتما باید از سلامتی طرف مطمئن باشیم…گفتم:اون که ارره.من نمیتونم بچه امو به هر کسی بسپارم،ولی پولشو از کجا بیاریم،هر کی قبول کنه کلی پول میخواهد…بهنام گفت:پول جور میشه…پیدا کردن طرف مهمه…از فردا هر دو باهم شروع به گشتن کردیم.توی آگهی‌های مختلف شماره پیدا میکردیم و زنگ میزدیم،اکثرا پول زیاد میخواستند.بعضیها هم جای خواب و خورد و خوراک…گیج شده بودیم و نمیدونستیم چیکار کنیم؟؟از اون بدتر خانواده ی بهنام بود که توی گوشش میخوندند الهام رو طلاق بده یه شب وقتی خواهرش بهش زنگ زد و حرفهای خانواده اشو بهش انتقال داد بهنام با جدیت و صدای بلند گفت:من الهام رو دوست دارم….نمیتونم بعد از این همه سال ازش جدا بشم…..اصلا زندگی خودمه و به هیچ کی مربوط نیست….

یک هفته گذشت و یه روز زنگ زدم به پریسا تا حال مادرشو بپرسم که گفت :بیمارستانم،.بدجوری توی تنگنا گیر کردم.از خواهر و برادرا هم خبری نیست،.والا من از زندگی خودم گذشتم و بخاطر مامان اینجا موندم اونا طلبکارانه میگن هم جا بهت دادیم هم حقوق مادرمونو خرج میکنی پس وظیفه اته بهش رسیدگی کنی،رفتم ملاقات مادرش و وقتی برگشتم خونه با خودم گفتم:اب در کوزه و ما تشنه لبان میگردیم.یار در خانه و ما گرد جهان میگردیم..با خودم گفتم:پریسا از بچگی با من دوسته ‌ومثل دو تا خواهر شاید هم نزدیکتر از خواهریم،یعنی قبول میکنه بچه ی منو توی رحمش نگهداره،هم بشدت نیاز مالی داره و هم بچه ی من مثل بچه ی خودش میمونه و حسابی بهش میرسه،.از طرفی بهش اطمینان کامل دارم،.پول عمل مادرشو میدیم و برای اینکه راضی باشه یه مبلغی هم برای خودش در نظر میگیریم…با این افکار صبر کردم تا بهنام بیاد خونه.وقتی اومد یه کم این پا و اون پا کردم و بعدش موضوع پریسا رو وسط کشیدم،بهنام یه کم فکر کرد و گفت:نمیدونم والا کلا گیج شدم…با این حرفش شیر شدم و گفتم:بنظرت زنگ بزنم بیاد باهاش صحبت کنیم؟؟؟هم به من خیانت نمیکنه و هم وابستگی پیش نمیاد….از هر نظر مطمئنه..

بهنام به چشمام زل زد و گفت:چی بگم؟؟؟حالا خودت باهاش حرف بزن ببین قبول میکنه یا نه؟گفتم:باشه.اول خودم تنها صحبت میکنم وقتی قبول کرد میارم تا با تو قرار و مدارهارو ببنده،بهنام گفت:باشه…با خوشحالی سریع گوشیمو برداشتم و بهش پیام دادم:خاله کی مرخص میشه؟جواب داد:فردا..چطورنوشتم:هیچی.همینطوری پرسیدم..دو روز مثل مرغ پرکنده سپری کردم تا بالاخره روز سوم به بهانه ی ملاقات از مادرش ابمیوه گرفتم ،رفتم خونشون،طبق معمول تنها بود ولی خسته و عصبی،با مهربونی سلام کردم و نشستم و گفتم:بنظر خیلی خسته میایی عزیزم،.خسته نباشی،.خدا بهت سلامتی بده…پریسا چشمهاشو بست و دستشو گذاشت روی سرش و با ناله گفت:پدرم در اومده..دارم میمیرم..گفتم:برو یکی دو ساعت استراحت کن،.من مراقب مادرت هستم…گفت:نه نمیشه.تو هم برای خودت خونه و زندگی داری،گفتم:فعلا خونه کاری ندارم.تو برو بخواب،به اصرار من رفت توی اتاق و خوابید…پریسا که خوابش عمیق شد افتادم به جون خونه و شروع به نظافت کردم،میخواستم خودی نشون بدم.همه جارو تمیز کردم و غذا هم پختم….

وقتی پریسا بیدار شد اومد پیشم و گفت:تورو خدا ببخشید،اینقدر خسته بودم که خوابم برد…گفتم:اشکالی نداره عزیزم…پس دوستی به چه دردی میخوره؟برای اینجور مواقع هست دیگه،گفت:خدا خیرت بده برم غذای مامان رو بدم و بیام…گفتم:باشه،کارت تموم شد،میخواهم راجع به یه موضوع مهمی باهات حرف بزنم…پریسا متعجب گفت:چه موضوعی؟؟بگو خب،گفتم:اول غذای مامان رو بده و بعدش توی ارامش بهت میگم…پریسا غذای مادرش داد و اومد کنارم نشست و گفت:خب،.گوشم با شماست…میترسیدم یهو بهش بگم.استرس داشتم که جبهه بگیره و سرم داد بکشه..نمیخواستم به دوستی ۲۵سالمون لطمه بخوره،برای همین با من من و اروم اروم شروع کردم…با استرس گفتم:پریسا جان.!..در جریانی که دنبال رحم جایگزین هستیم؟؟پریسا سرشو تکون داد…ادامه دادم:پول خوبی بابتش میدیم…میتونی برای مادرت کلیه بخری و این همه دوندگی برای دو زار پول نداشته باشی…پریسا اخم‌هاش رفت توی هم و عصبی بهم نگاه کرد…از نگاهش میترسیدم ولی چیزی برای از دست دادن نداشتم،،نفس عمیقی کشیدم و گفتم:میشه برای خواهرت این کار رو انجام بدی.....

#ادامه_دارد... (فردا شب)الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
😢2
تقدیم به شما خوبان امید مورد پسند تون باشد 🌹☘️🌸

#پندانه

🔴 دکتر برنیز سیگل» در کتاب خود می‌نویسد:

اگر من به بیمارانم بگویم که
سطح خون گلوبین‌های ایمنی خود را بالا ببرند،
هیچ یک نمی‌دانند چگونه باید
این کار را انجام دهند
اما اگر به آنها یاد بدهیم که
خود و دیگران را دوست بدارند،
در حقیقت بطور ناخودآگاه
همین تغییرات در بدن آنها رخ خواهد داد

هنگامی که فرد ابراز محبت می‌کند
سیستم ایمنی بدن او
این قدرت را پیدا می کند که
در برابر بیماری بایستد

محبت محل عبور موادشیمیایی
مغز را تغییر می‌دهد
واین امر بر مقاومت بدن تأثیرگذار است الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👍1
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
4
عمر ابن خطاب رضی الله عنه میفرماید:

هر گاه ندا از آسمان بیاید که ای مردم..همگی شما وارد بهشت شوید مگر یک مرد..!
میترسم آن مرد (جهنمی) من باشم..

و اگر ندا از آسمان آمد که ای مردم همگی شما وارد جهنم شوید مگر یک مرد..!
امیدوارم که آن مرد(بهشتی) من باشم..

نتیجه گیری از این حدیث
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
انسان مومن همیشه باید در حالت خوف و رجا به سر ببرد ، از عذاب و گرفت خداوند ترسان باشد و امیدوار رحمت الله تعالی باشد .
👍1
هرقدر انسان شریف‌تر، نجیب‌تر و حساس‌تر باشد، از خیانت و حماقت دیگران بیشتر رنج می‌برد.
و این دو علت دارد:
یکی اینکه خود را مستحق خیانت نمی‌بیند، و دیگر اینکه انتظار ندارد که دیگران عملی کنند که خود او با دیگران نکرده است.

📚سه تفنگدار
👤الکساندر دوماالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👍1
#داستان

مردی تاجر در حیاط قصرش انواع مختلف درختان و گیاهان و گلها را کاشته و باغ بسیار زیبایی را به وجود آورده بود. هر روز بزرگترین سرگرمی و تفریح او گردش در باغ و لذت بردن از گل و گیاهان آن بود.
تا این که یک روز به سفر رفت. در بازگشت، در اولین فرصت به دیدن باغش رفت . اما با دیدن آنجا، سر جایش خشکش زد...
تمام درختان و گیاهان در حال خشک شدن بودند ، رو به درخت صنوبر که پیش از این بسیار سر سبز بود، کرد و از او پرسید که چه اتفاقی افتاده است؟

درخت به او پاسخ داد: من به درخت سیب نگاه می کردم و باخودم گفتم که من هرگز نمی توانم مثل او چنین میوه هایی زیبایی بار بیاورم و با این فکر چنان احساس نارحتی کردم که شروع به خشک شدن کردم...
مرد بازرگان به نزدیک درخت سیب رفت، اما او نیز خشک شده بود...!
علت را پرسید و درخت سیب پاسخ داد: با نگاه به گل سرخ و احساس بوی خوش آن، به خودم گفتم که من هرگز چنین بوی خوشی از خود متصاعد نخواهم کرد و با این فکر شروع به خشک شدن کردم.

از آنجایی که بوته ی یک گل سرخ نیز خشک شده بود علت آن پرسیده شد، او چنین پاسخ داد: من حسرت درخت افرا را خوردم، چرا که من در پاییز نمی توانم گل بدهم. پس از خودم نا امید شدم و آهی بلند کشیدم. همین که این فکر به ذهنم خطور کرد، شروع به خشک شدن کردم.

مرد در ادامه ی گردش خود در باغ متوجه گل بسیار زیبایی شد که در گوشه ای از باغ روییده بود.
علت شادابی اش را جویا شد. گل چنین پاسخ داد: ابتدا من هم شروع به خشک شدن کردم، چرا که هرگز عظمت درخت صنوبر را که در تمام طول سال سر سبزی خود را حفظ می کرد نداشتم، و از لطافت و خوش بویی گل سرخ نیز برخوردار نبودم، با خودم گفتم: اگر مرد تاجر که این قدر ثروتمند، قدرتمند و عاقل است و این باغ به این زیبایی را پرورش داده است می خواست چیزی دیگری جای من پرورش دهد، حتماً این کار را می کرد. بنابراین اگر او مرا پرورش داده است، حتماً می خواسته است که من وجود داشته باشم. پس از آن لحظه به بعد تصمیم گرفتم تا آنجا که می توانم زیباترین موجود باشم...

💫نتیجه : دنیا آنقدر وسیع هست که برای همه مخلوقات جایی باشد پس به جای آنکه جای کسی را بگیریم تلاش کنیم جای واقعی خود را بیابیم ‏(چارلی چاپلین)
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👌2
بهار و مرد پاییز
نویسنده فاطمه “سون ارا”
قسمت: پنجاه و دو

صدای منصور گرم و نرم، مانند بخار چای تازه در یک شب زمستانی، در گوش بهار نشست. لحظه‌ ای سکوت کرد، بعد با لحنی آرام گفت نخیر خواستم اول با تو حرف بزنم بعد غذا بخورم.
منصور آهی عمیق کشید و آرام گفت چقدر دلم می‌ خواست همین حالا می‌ توانستم بیایم و برایت غذا بیاورم، بنشینم کنارت، تا تو لبخند بزنی و من نفس بکشم اما حیف که روزگار ما را اسیر فاصله ساخته، بهار.
بهار اندکی خاموش ماند. سکوتش همانند قطرهٔ شبنمی بود که از لب یک گلبرگ می‌ چکد، بی‌ صدا و پُرمعنا. بعد، آرام زمزمه کرد منصور من هیچوقت فکر نمی‌ کردم کسی اینقدر برایم مهم شود. اینقدر که وقتی زنگ نمیزنی، دلم می‌گیرد وقتی پیام نمیدهی، گمان می‌ کنم فراموشم کرده‌ ای…
منصور سرش را به پشتی مُبل تکیه داد، نگاهش را به آسمان شب دوخت و با لحنی آمیخته به عشق گفت اگر دلم به صدا و لبخند تو گره نخورده بود، حالا اینچنین با گوش جان، شنوندهٔ حرف‌ هایت نمی‌ بودم. تو آرامش روزهای نا آرامم‌ شدی بهار..
بهار با صدایی آرام و معصوم گفت اگر روزی کسی خواست میان ما فاصله بیندازد چه میکنی منصور؟
منصور بی‌ درنگ گفت نمی‌گذارم. با همه وجود می‌ جنگم… با دنیا، با آدم‌ ها، حتی با خودم… اما نمی‌ گذارم هیچ ‌کس تو را از من بگیرد، بهار جان. من تو را با قلبم خواسته‌ ام، نه با هوس… عشق من به تو از آن عشق‌ هایی نیست که با یک نگاه دیگر تمام شود. تو ریشه‌ ای در جانم زده‌ ای.
بهار لبخندی زد؛ همان لبخند محجوب و شرم ‌آلودی که فقط منصور لایق دیدنش بود.
لحظه‌ای هر دو سکوت کردند. گویی در آن سکوت، همهٔ حرف‌ های نگفته را با دل‌ های‌ شان به یکدیگر سپردند.
و بعد، منصور با صدایی آرام و پدرانه گفت حالا برو غذا بخور، جان دلم.
بهار لبخند زد و گفت چشم خداحافظ.
منصور زمزمه کرد خیلی دوستت دارم.
نزدیک اذان صبح بود. تاریکی هنوز چنگ در پنجره‌های خانه انداخته بود که لگدی محکم به کمر بهار خورد و تنِ لرزانش از خواب پرید. نفسش بند آمد. چشمان نیمه‌ بازش پدرش را دید، ایستاده بالای سرش، با چهره‌ ای برزخی و چشمانی که از خشم آتش می‌ باریدند.
دوباره لگدی دیگر به پهلویش نشست.
بهار با ترس و صدایی لرزان از جا برخاست‌ و گفت چی شده پدر جان؟ چرا مرا می‌ زنید؟
بهادر فریاد زد، صدایش تیغی بود که بر جان شب کشیده می‌ شد بی‌ حیا! از روزی که آن زنجیر لعنتی را در گردنت دیدم، شک کردم! فکر کردم شاید خام شده باشی اما حالا؟ حالا فهمیدم که تو با رفیق من؟! بی‌ شرم!

ادامه داردالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👎1
بهار و مرد پاییز
نویسنده فاطمه “سون ارا”
قسمت: پنجاه و سه

زبانش برید، خودش هم از گفتن آن‌ چه بر زبان آورده بود، خجالت کشیده باشد. اما زخم کلامش، از هر لگد و مشت کاری‌ تر بود.
بهار از شدت شوک، بر زمین افتاد. تنش لرزید، دلش ریخت، جانش در گلویش گره خورد.
بهادر جلو آمد، با دستانی لرزان از خشم، سیلی‌ای سخت بر سرش کوبید و فریاد زد خواهرم راست می‌ گفت! تو هم مثل مادرت بی‌ حیا هستی! من احمق بودم که از تو دفاع کردم! باید همان روز دستت را در دست همان دیوانه می‌ گذاشتم، تا لااقل شاهد عشق‌ بازی‌ ات با رفیق من نمی‌ بودم!
لگدی دیگر، این‌ بار به پیشانی‌ اش نشست.
بهار، دردمند و بی‌ صدا، تنها ناله ‌ای کوتاه کرد و بعد، خاموش ماند. دلش شکست. نه فقط از درد ضربات، که از واژگانی که پدرش چون تیشه بر ریشه‌ اش کوبیده بود.
بهادر که غرق نشه بود توان لت‌ و کوب همیشگی‌ اش را هم از دست داد. آرام گوشه‌ ای نشست، چشمانش را با دست گرفت و هذیان‌ وار گفت پس بگو آن بی‌ غیرت، بخاطر من نه… بخاطر دخترم در این خانه می‌ آمد! ای منصور نمک‌ حرام! نمک ام را خوردی و نمکدان ام را شکستی… به خدا قسم که زنده ‌ات نمی‌ گذارم! هر دوی‌ تان را از بین می‌ برم!
بهار با چشمانی اشکبار، نگاهی به پدرش انداخت. هق‌ هقش در گلو خفه شد. نمی‌ دانست چگونه پاسخ چنین کینه و قضاوتی را بدهد.
صدای پدر اما ناگهان ساکت شد. پلک‌ هایش افتاد و در همان حالتِ تهدید و خشم، خوابش برد.
بهار آهسته از جا برخاست. چشم به موبایلش انداخت که کنار بالشش نبود.
قلبش فروریخت.
با اضطراب نگاهش را به سمت پدرش چرخاند…
موبایل در دستان بهادر بود بهار بی‌ صدا دستانش را به سر گرفت. نفسش بند آمد. نجوا کرد وای او پیام‌ های ما را خوانده بهار! خدا لعنتت کند! چطور توانستی اینقدر بی‌ فکر باشی؟ حالا چه خاکی بر سرم کنم…
هوا روشن شده بود. نور سرد سحرگاهی، مثل لبهٔ تیغی از پنجره به داخل اتاق خزیده بود.

ادامه اش فردا شب ان شاءالله الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🔹عقاب هيچگاه با مار در روى زمين نبرد نمي كند.
بلكه مار را از روى زمين بلند كرده به آسمان مي برد.
عقاب ميدان مبارزه را عوض مي كند.

🔹مار در آسمان توان هيچ كارى را ندارد، نه تاب مقاومت، نه قدرتى و نه حتى تعادل جسمي! بلكه ضعيف است و آسيب پذير. در حاليكه بر روى زمين قدرتمند، زرنگ و كشنده است.

👈 توسط "دعا" نبردهاى زندگي تان را به قلمرو امور روحانى ارتقاء دهيد. وقتى وارد قلمرو روحانى مي شويد، خدا براى شما نبرد مي كند.

🔹با دشمن در محدوده و قلمرو وى وارد نبرد نشويد، مانند عقاب ميدان مبارزه را عو
ض کنیدالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👍1
#داستانی زیبا و جذاب👌❤️

دیشب اسنپ گرفتم.

ماشین اومد دیدم یه دختر خانم هم جلو نشسته
گفتم شاید مسافره و دقیقا همینجا که من اسنپ گرفتم میخواد پیاده بشه. یکم صبر کردم دیدم پیاده نشد. رفتم جلو تا اومدم بپرسم قضیه چیه دختره گفت آقا ببخشید من بابام بلد نیست با اسنپ کار کنه من اومدم یادش بدم اگه مشکلی داره داره یا من پیاده بشم یا شما کنسل کنید. گفتم نه بابا چه مشکلی. گفت شما اولین مسافر اسنپش هستید. تو طول مسیر به باباش یاد میداد که چجوری از نقشه استفاده کنه و...
باباش کارگر کارخونه بود و تازه یه پراید خریده بود.باباش به شوخی میگفت یاد گرفتم تورو خواستم ببرم دانشگاه به قیمت اسنپ ازت پول میگیرم.

حقیقتا هم دلم شکست از دیدن اینکه یه نفر از صبح تا شب و شب تا صبح باید دنبال دراوردن یه لقمه نون باشه هم با دیدن دخترش که اینجوری با عشق کمک پدرش میکرد خوشحال شدم.
بخاطر اینکه اولین مسافرش بودم کرایه رو دو برابر بهش دادم و گفتم خدا کنه دستم برات خوب باشه.
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
3
🌴 سوء تفاهمی در مورد حجاب

◽️ چرا حجاب را رعایت میکند، نماز میخواند و روزه میگیرد اما خلاقش از دیگر زنان و دختران باحجاب، بهتر است؟!

🔻 این حرف را از چندین نفر شنیدم
جوابش خیلی ساده است:
◽️ خواهرم! توصیه میکنم حجابت را رعایت کنی نه بخاطر اینکه زنان باحجاب، رعایتش میکنند؛ حجابت را رعایت کن چون الله سبحان به تو دستور داده است و اوست که که پاداشت میدهد اگر پایبند باشی و محاسبه‌ات میکند اگر در رعایت آن کوتاهی کنی و ربطی به محجبه‌ها ندارد.
◽️ دوما: فردی به پدر و مادرش نیکی میکند اما در عین حال، دزدی میکند. آیا منطقی است که بگوییم: نمیخواهیم به پدر و مادر مان نیکی کنیم چون فلانی که به پدر و مادرش نیکی میکند، دزدی میکند؟! واقعا منطقی است؟!
◽️ سوما: تو چه میدانی نزد الله از آن محجبه‌ها برتر و بالاتر باشی؟ چرا گفته زنان بی‌حجاب را نمیگویی که میگویند: چه کسی میداند به الله از دیگران نزدیکتر است؟!
اما به یاد داشته باش اینکه فعلا نزد الله برتری، به این معنا نیست که حجاب را کنار بگذاری..
◾️ و بعنوان آخرین توصیه:
دخترم!
چه خوب است بگویی:
یا الله! من در ترک حجاب، کوتاهی کردم، خدایا توفیقم ده که بپوشمش و سینه‌ام را بگشا و خدایا مرا ببخش...
نه اینکه برای گناه بی‌حجابی‌ات، بهانه‌جویی کنی...

اما فراموش نشود بی‌حجابی، دیگر اعمال نیک را از بین نمیبرد و در برابر هر کار نیکی که فرد انجام میدهد، پاداش میگیرد.
و باید همگی متوجه مسؤلیت فردی فردای قیامت مان باشیم که الله سبحان میفرماید:،
﷽ وَ كُلُّهُمْ آتِيهِ يَوْمَ الْقِيَامَةِ فَرْدًا
و همه‌ی آنان روز رستاخیز تک و تنها (بدون یار و یاور و اموال و اولاد و محافظ و مراقب) در محضر او حاضر می‌شوند.🌴الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
1👍1
می خواهم برگردم به روزهای کودکی
آن زمان ها که
پدر تنها قهرمان بود
عشــق، تنـــها در
آغوش مادر خلاصه می شد
بالاترین نــقطه ى زمین
شــانه های پـدر بــود …
بدتـرین دشمنانم
خواهر و برادر های خودم بودند
تنــها دردم،
زانو های زخمـی ام بودند
تنـها چیزی که می شکست
اسباب بـازی هایم بـود
و معنای خداحافـظ
تا فردا بود…!الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
😢31😭1
#آیه‌_گرافی

مَا أَصَابَكَ مِنْ حَسَنَةٍ فَمِنَ اللَّه(نسا۷۹)
آنچه از نیکی‌ها به تو می‌رسد، از طرف خداست.



دیدی وقتی پر از ناامیدی میشی
بعد یهویی یه خوشحالی میاد تو دلت؟
اون خداست..♥️الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
3


«أَلَّا تَخَافُوا وَلَا تَحْزَنُوا
»

خدا میگه: «دیگر هیچ ترسی (از وقایع آینده) و ناراحتی و اندوهی از (گذشته خود) نداشته باشید»

وقتی خودش گفته یعنی وقتی بسپاری دیگه همه چی رو خودش به بهترین نحو درست میکنهالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
1


با دلخورى  به خـدا گفتم
درب آرزوهایم را قفل کردى
و کلید را هم
پیش خودت نگه داشتى
لبخندى زد و جواب داد
همه عشقم این است
که به هواى این کلید هم كه شده
گاهى به من سر مى زنى الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
3😢2
به نمازت افتخار کن که ستون دین است.
به روزه‌ات مباهات کن که سپری در برابر گناهان است.
به حجابت عزت ببخش که نشان بندگی و پاکدامنی است.
فریب اهل باطل را نخور اگرچه زندگی‌ات به سختی بیفتد دو روز گرسنه بمان اما ایمان و تقوایت را از دست مده.
بدون اطاعت از الله تعالی نه آرامش هست و نه زندگی معنایی دارد…!الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
1
#حکایت

حکایت شیخ و درویش گمنام

روزی شیخ ابوسعید ابوالخیر در سفری بود. به کاروان‌سرایی رسید و در کنار جمعی از مردم فرود آمد. در آن میان، درویشی ژنده‌پوش نشسته بود؛ ساکت، آرام، بی‌ادعا. مردمان به شیخ گرد آمدند و سؤالات می‌پرسیدند و پاسخ می‌شنیدند.

اما آن درویش تنها لبخند می‌زد، گاه ذکر می‌گفت، گاه خاموش می‌نگریست. شیخ به سوی او رفت و پرسید:

– «ای درویش! چرا با این مردم سخن نمی‌گویی؟ مگر تو را با ایشان کاری نیست؟»

درویش نگاهی کرد، بی‌ادبانه نه، بلکه پر از آرامش، و گفت:

– «شیخا! من با خدای خود در گفت‌وگویم. هر که را با شاه است، با رعیت چه کار؟»

شیخ متعجب شد. درویش ادامه داد:

– «تو علم می‌آموزی تا سخن بگویی، من خاموشی می‌آموزم تا او با من سخن گوید. تو در پی راهی تا بدانی، من در پی خاموشی‌ام تا فانی شوم.»

شیخ دمی سکوت کرد. آنگاه گفت:

– «تو که‌ای؟»

درویش گفت:

– «بنده‌ای که سایه‌ی خود را نیز بت می‌داند و در جست‌وجوی آفتاب است. مرا نامی نیست، نشانم از بی‌نشانان است.»

شیخ به گریه افتاد. به مریدان گفت:

– «در میان هزار عالم، یک عارف خاموش، روشنی شب تار ماست. علم، پوست است؛ عشق، مغز. آن‌که عاشق است، بی‌صدا فریاد می‌زند.»

آن شب، شیخ تا سحر کنار درویش نشست، خاموش، شبی چون هزار شب عبادت. و چون بامداد شد، درویش رفته بود؛ بی‌صدا آمده بود، بی‌صدا رفته بود، چون نسیمی از عالم معنا…
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
عارف، کسی است که با دل سخن می‌گوید، نه با زبان. در سکوت، خدا را می‌بیند. نه نام می‌خواهد، نه مقام، فقط وصل می‌جوید…
👏1
💕 داستان کوتاه

در شهری توریستی در گوشه ای
از دنیا درست هنگامی که همه در یک بدهکاری بسر می‌برند و هر کدام بر مبنای اعتبارشان زندگی را گذران می‌کنند و پولی در بساط هیچکس نیست،

ناگهان، یک مرد بسیار ثروتمندی وارد شهر می‌شود.
او وارد تنها هتلی که در این شهر ساحلی است می‌شود، اسکناس 100 یوروئی را روی پیشخوان هتل می‌گذارد و برای بازدید اتاق هتل و انتخاب آن به طبقه بالا می‌رود.

صاحب هتل اسکناس 100 یوروئی را برمی‌دارد و در این فاصله می‌رود و بدهی خودش را به قصاب می‌پردازد.

قصاب اسکناس 100 یوروئی را برمی‌دارد و با عجله سراغ دامداری می‌رود و بدهی خود را به او می‌پردازد.

دامدار، اسکناس 100 یوروئی را با شتاب برای پرداخت بدهی‌اش به تامین کننده خوراک دام که از او برای گوسفندانش یونجه و جو خرید کرده می‌دهد.

یونجه فروش برای پرداخت بدهی خود، اسکناس 100 یوروئی را با شتاب به شهرداری می‌برد و بابت عوارض ساخت و سازی که انجام داده به شهرداری می‌پردازد.

حسابدار شهرداری اسکناس را با شتاب به هتل می‌آورد. زیرا شهرداری به صاحب هتل بدهکار بود و هنگامی که چند کارمند و بازرس از پایتخت به شهرداری این شهر آمده بودند یک شب در این هتل اقامت کرده بودند.

حالا دوباره هتل دار اسکناس را روی پیشخوان خود دارد. در این هنگام توریست ثروتمند پس از بازدید اتاق های هتل برمی‌گردد و اسکناس 100 یوروئی خود را برمی‌دارد و می‌گوید از اتاق ها خوشش نیامد و شهر را ترک می‌کند.

در این پروسه هیچکس صاحب پول نشده است. ولی به هر حال همه شهروندان در این هنگام به هم بدهی ندارند همه بدهی هایشان را پرداخته و تسویه حساب کرده اند و ...
این است تعریف ساده اقتصاد

به همین دلیل است که می‌گویند انباشتن ثروت مجاز نیست،
آن را باید به کار بگیری تا همه چرخ های اقتصاد به گردش درآید و همه اجتماع از گردش پول بهره ببرند.
..الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
1
#سرگذشت_الهام_5🤰
#عشق_بچه👼
قسمت پنجم

پریسا سرشو انداخت پایین و گفت:چرا از پرورشگاه بچه نمیارید؟گفتم:وقتی من تخمک سالم دارم چرا بچه ی یکی دیگه رو بیارم؟؟؟بخدا تا اخر عمر مدیونت میشم،،بزار منم به ارزوم برسم.زندگیم پابرجا بمونه،گفت:مردم نمیگن تو که شوهر نداری این شکم گنده از کجا اومده؟گفتم:خانواده ات که سال به سال بهت سر نمیزنند..اوایل بارداری که زیاد مهم نیست و کسی متوجه نمیشه بعدش که شکم بستی و بزرگ شد ،هر جا خواستی، بری بهم بگو تا با بهنام بیام دنبالت و ببریمت..ببین پریسا…تو خودت میدونی که چقدر عاشق بچه ام،..نزار این ارزو به دلم بمونه،پریسا گفت:خانواده ی شوهرت چی؟؟به این کار راضین؟؟گفتم:به آی یو آی هم راضی نبودند ،،مهم بهنامه که راضیه…سرشو تکون داد و گفت:نمیدونم.حالا صبر کن فکر کنم،چند روز دیگه اگه جوابم مثبت بود بهت خبر میدم…قبول کردم و برگشتم خونه….چند روز گذشت و روز چهارم پریسا عصر،زمانی که بهنام هم بود اومد خونمون،.مثل همیشه یه تیپ ساده زده و اخم‌هاش هم توی هم بود..بهش سلام دادم و تعارف کردم..پریسا بدون مقدمه گفت:خودت میدونی برای چی اومدم،.تو مثل خواهرمی…نه از خواهرام خیلی بهتری…چه کمکها که بهم نکردی،.حالا نه ماه که چیزی نیست،.موافقم……

خوشحال بغلش کردم که گفت:ولی تمام هزینه های زندگی من توی این نه ماه به پای شماست…خودتون میبرید دکتر و خودتون دارو و وسایل میگیرید،تمام هرینه های پزشکی هم به پای شماست.عمل مامانم هم هست باید هزینه ها و مبلغ کلیه رو متقبل بشید.در نهایت بعد از زایمان یه مبلغی هم به خودم میدید..منو بهنام بهم نگاه کردیم و بهنام گفت:قبوله…خیلی خوشحال شدم..اون شب با کلی ارزو و خیالبافی خوابیدم….صبح زود بیدار شدم و همراه بهنام رفتیم خونه ی پریسا اینا و بردیمش پیش دکتر و کارهاشو انجام دادیم…پریسا دفترچه ی بیمه نداشت و همه رو ازاد حساب کردند و بهنام هم پرداخت کرد..اون لحظه به هیچی فکر نمیکردم جز بسته شدن دهن مادرشوهرم و صدای گریه ی بچه….ازمایشات پریسا از هر نظر خوب بود جز کمبود اهن و ویتامین،دکتر داروهای خارجی نوشت تا یه مدت مصرف کنه و اون کمبودها جبران بشه..بعد از مصرف داروها که من هر روز یادش مینداختم، رفتیم برای جایگزینی جنین…..

ما از قبل جنین فریز شده داشتیم.جایگزینی انجام شد و برگشتیم خونه،یکماه گذشت و به پیشنهاد من بهنام پرستار اورد خونه تا از پریسا ازمایش بگیره….میخواستیم از بارداریش مطمئن بشیم…فردا بهنام رفت جواب ازمایش رو گرفت و با خوشحالی بهم زنگ زد و گفت:الهام.جواب مثبته…بقدری خوشحال شدم که جیغ کوتاهی کشید و گفتم:خداروشکر…درسته که بچه توی شکم من نبود ولی اینقدر خوشحال بودم که دلم میخواست کل محله رو شیرینی بدم،فرداش همراه پریسا رفتیم پیش دکتر و سونو انجام داد و گفت:همه چی نرمال و خوبه….دیگه میتونی به کارهای عادیت برسی و نیاز به استراحت هم نداری…با خوشحالی پریسا رو رسوندم خونشون و گفتم:تو استراحت کن تا من برم خرید..تا از اونجا اومدم بیرون ،زنگ زدم بهنام و همه چی رو تعریف کردم ‌وگفتم: من میرم خرید ،میخواهم یه سری خوراکی بخرم تا پریسا تقویت بشه…بهنام با خوشحالی گفت:الان برات پول واریز میکنم…خندیدم و گفتم:من پیش پریسا میمونم ،تو بعداز ظهر بیا دنبالم تا بریم برای بچه لباس بخریم……..

بهنام گفت:الهام..هنوز زوده….بزار ببینیم بچه دختره یا پسر؟با ذوق گفتم:عیبی نداره،،اسپورت میخریم.وای بهنام .!..نمیدونی چقدر خوشحالم،بالاخره داریم مامان و بابا میشیم…بهنام گفت:منم خیلی خوشحالم.برو خرید بعدا زنگ میزنم…خلاصه کلی موادغذایی خریدم و برگشتم پیش پریسا،میخواستم خوب بخوره تا بچه ام سالم باشه،،البته پریسا هم مهم بود ولی بچه ام مهمتر،وقتی رسیدم،،دیدم پریسا نشسته پیش مادرش و داره داروهاشو میده..سلام کردم اما خیلی خشک و خالی و اروم جواب سلاممو داد.تعجب کردم…نمیدونم چرا از وقتی فهمیده بود حامله است رفتارش با من سرد شده بود.اهمیت ندادم و رفتم توی آشپزخونه و خریده هارو جابجا کردم…همون لحظه پریسا اومد پیشم و با لبخند زورکی گفت:چه کررردی…! گفتم:همش بخاطر شماست…یه تای ابروشو بالا انداخت و گفت:مااااا..تعحب کردم که چرا رفتارش اینطوری شده اما هیچی نگفتم تا روی بچه تاثیری نزاره….

#ادامه_دارد...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
2025/07/14 04:44:32
Back to Top
HTML Embed Code: