🌴 دو کلوم حرف حساب
😰 از بعضی دخترا تو خیابون میترسم وقتی میان سمتم استرس میگیرم...
😏 آدم تو لاس وگاس انقدر اذیت نمیشه !!
💄طرف 20 قلم آرایش رده !
😳 میگم ؟
😌 بعضی زنا چه اعتماد به سقفی دارنا...
😒 فکر میکنه بهش میاد...
😔 ای کاش شهرداری پیاده روها رو جدا کنه..
🚶🏻♀ دخترا از اون ور برن...
🚶🏻 پسرا از این ور....
💅🏼 اینجوری این دخترا دیگه انقدر آرایش نمیکردن...
😏 یعنی انگیزه ای نداشتن که انقدر آرایش کنن...
☺️ شایدم با پیژامه 3 خط میومدن بیرون..
😢 نذارید شوهراتون تنهایی برن خیابون...
😰 از بس که خیابونا داغون شده...
💏 هوای شوهراتونو داشته باشید... همه حضرت یوسف نیستن...👌🏽
🌸 ﷽ وَ مَن يَعْمَلْ سُوءًا أَوْ يَظْلِمْ نَفْسَهُ ثُمَّ يَسْتَغْفِرِ اللَّهَ يَجِدِ اللَّهَ غَفُورًا رَّحِيمًا
🌸 کسی که کار بدی انجام دهد يا به خود ستم کند، سپس از خداوند طلب آمرزش نمايد، خدا را آمرزنده و مهربان خواهد يافت. نساء ۱۱۰
⁉️ خدای به این مهربونی ارزش نداره به حرفاش گوش کنی ؟الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
😔 و پوشش خودتو حفظ کنی
😰 از بعضی دخترا تو خیابون میترسم وقتی میان سمتم استرس میگیرم...
😏 آدم تو لاس وگاس انقدر اذیت نمیشه !!
💄طرف 20 قلم آرایش رده !
😳 میگم ؟
😌 بعضی زنا چه اعتماد به سقفی دارنا...
😒 فکر میکنه بهش میاد...
😔 ای کاش شهرداری پیاده روها رو جدا کنه..
🚶🏻♀ دخترا از اون ور برن...
🚶🏻 پسرا از این ور....
💅🏼 اینجوری این دخترا دیگه انقدر آرایش نمیکردن...
😏 یعنی انگیزه ای نداشتن که انقدر آرایش کنن...
☺️ شایدم با پیژامه 3 خط میومدن بیرون..
😢 نذارید شوهراتون تنهایی برن خیابون...
😰 از بس که خیابونا داغون شده...
💏 هوای شوهراتونو داشته باشید... همه حضرت یوسف نیستن...👌🏽
🌸 ﷽ وَ مَن يَعْمَلْ سُوءًا أَوْ يَظْلِمْ نَفْسَهُ ثُمَّ يَسْتَغْفِرِ اللَّهَ يَجِدِ اللَّهَ غَفُورًا رَّحِيمًا
🌸 کسی که کار بدی انجام دهد يا به خود ستم کند، سپس از خداوند طلب آمرزش نمايد، خدا را آمرزنده و مهربان خواهد يافت. نساء ۱۱۰
⁉️ خدای به این مهربونی ارزش نداره به حرفاش گوش کنی ؟الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
😔 و پوشش خودتو حفظ کنی
❤1
#ضربالمثل
(یکی از گرسنگی مُرد، آن وقت دو تا دو تا نان بالای سرش میگذاشتند) :
در روزگاران قدیم، در یک خانه مشهدی میرزا با همسرش زندگی میکردند گرچه مشهدی میرزا از لحاظ مالی در وضعیت متوسطی به سر میبرد ولی زنش خیلی خسیس بود و همیشه از آینده و فقر میترسید. به همین خاطر اصلاً غذای درست و حسابی درست نمیکرد.
یک شب مشهدی میرزا از شدت گرسنگی گفت: «زن این چه طرز زندگی کردنه؟ ما هر دو پیر شدهایم و به زودی میمیریم. تا کی میخوای خسیس باشی؟ غذای مقوی و به درد بخوری درست کن تا بخوریم و جان بگیریم»، اما این حرفها اصلا" به گوش او نمیرفت و در جواب شوهرش میگفت: «باید صرفه جویی کنیم که فردا گدا و گرسنه این گوشه و آن گوشه نیفتیم.»
به هر حال ایامِ این زن و شوهر با دعوا و درگیری سپری میشد تا این که مشهدی میرزا مریض شد و همش در استراحت بود. چند روز اول همسرش اصلاً قبول نمیکرد شوهرش مریض شده باشد. بعد که دید شوهرش تب کرده و هذیان میگوید، فهمید که نه، این تو بمیری از آن تو بمیریها نیست و باید هر چه زودتر برای شوهر مریضش چارهای بیاندیشد. همسایهها هم کم کم متوجه شدند که مشهدی میرزا مریض شده است. آنها یکی یکی به دیدنش میآمدند و هر کدام حرفی میزدند. یکی میگفت: «هر چه زودتر برای مشهدی میرزا طبیب بیاورید و دارو بخرید تا درمان شود.»
یکی میگفت: «برای مشهدی میرزا غذاهای مقوی و جان دار بپزید.» خلاصه هر کس برای بهبود مشهدی میرزا نظری میداد. اما زن او اصلا" زیر بار پول خرج کردن و طبیب آوردن و دارو خریدن و از این قبیل کارها نمیرفت. با همان داروها و جوشاندههای گیاهی خانگی، مشغول معالجهی شوهرش شد.
دو سه روزی هم به همین شیوه و با این گرفتاریها گذشت. زن هر لحظه منتظر بود حال شوهرش بهتر شود؛ اما اثری از بهبود در او دیده نمیشد. به همین خاطر زن کم کم داشت راضی میشد که مرغ و جوجه بخرد و سوپ مرغی بپزد و به حلق مشهدی میرزای مریض بریزد تا این که عمر شوهرش به سر آمد و جان به جان آفرین تسلیم کرد.
زن که باور نمیکرد مشهدی میرزا از بی غذایی و ضعف مرده باشد، وقتی دید او را از دست داده، با عجله به زیرزمین خانهاش رفت. از توی نان دانی خانهاش چند تا نان بیرون آورد و با عجله کنار همسرش برگشت. آن وقت دوتا دوتا نان بالای سرش میگذاشت و میگفت: «بخور، بخور این هم نان. بخور که نمیری». اما دیگر کار از کار گذشته بود و مشهدی میرزا با جفت نانهایی که به او میداد، زنده نمیشد.
کاربرد ضرب المثل :
از آن روزگاران به بعد، این ضرب المثل را دربارهی افرادی میگویند که در زندگی ارزش و احترامی ندارند؛ اما پس از مرگ همه به نیکی از او حرف میزنند.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
(یکی از گرسنگی مُرد، آن وقت دو تا دو تا نان بالای سرش میگذاشتند) :
در روزگاران قدیم، در یک خانه مشهدی میرزا با همسرش زندگی میکردند گرچه مشهدی میرزا از لحاظ مالی در وضعیت متوسطی به سر میبرد ولی زنش خیلی خسیس بود و همیشه از آینده و فقر میترسید. به همین خاطر اصلاً غذای درست و حسابی درست نمیکرد.
یک شب مشهدی میرزا از شدت گرسنگی گفت: «زن این چه طرز زندگی کردنه؟ ما هر دو پیر شدهایم و به زودی میمیریم. تا کی میخوای خسیس باشی؟ غذای مقوی و به درد بخوری درست کن تا بخوریم و جان بگیریم»، اما این حرفها اصلا" به گوش او نمیرفت و در جواب شوهرش میگفت: «باید صرفه جویی کنیم که فردا گدا و گرسنه این گوشه و آن گوشه نیفتیم.»
به هر حال ایامِ این زن و شوهر با دعوا و درگیری سپری میشد تا این که مشهدی میرزا مریض شد و همش در استراحت بود. چند روز اول همسرش اصلاً قبول نمیکرد شوهرش مریض شده باشد. بعد که دید شوهرش تب کرده و هذیان میگوید، فهمید که نه، این تو بمیری از آن تو بمیریها نیست و باید هر چه زودتر برای شوهر مریضش چارهای بیاندیشد. همسایهها هم کم کم متوجه شدند که مشهدی میرزا مریض شده است. آنها یکی یکی به دیدنش میآمدند و هر کدام حرفی میزدند. یکی میگفت: «هر چه زودتر برای مشهدی میرزا طبیب بیاورید و دارو بخرید تا درمان شود.»
یکی میگفت: «برای مشهدی میرزا غذاهای مقوی و جان دار بپزید.» خلاصه هر کس برای بهبود مشهدی میرزا نظری میداد. اما زن او اصلا" زیر بار پول خرج کردن و طبیب آوردن و دارو خریدن و از این قبیل کارها نمیرفت. با همان داروها و جوشاندههای گیاهی خانگی، مشغول معالجهی شوهرش شد.
دو سه روزی هم به همین شیوه و با این گرفتاریها گذشت. زن هر لحظه منتظر بود حال شوهرش بهتر شود؛ اما اثری از بهبود در او دیده نمیشد. به همین خاطر زن کم کم داشت راضی میشد که مرغ و جوجه بخرد و سوپ مرغی بپزد و به حلق مشهدی میرزای مریض بریزد تا این که عمر شوهرش به سر آمد و جان به جان آفرین تسلیم کرد.
زن که باور نمیکرد مشهدی میرزا از بی غذایی و ضعف مرده باشد، وقتی دید او را از دست داده، با عجله به زیرزمین خانهاش رفت. از توی نان دانی خانهاش چند تا نان بیرون آورد و با عجله کنار همسرش برگشت. آن وقت دوتا دوتا نان بالای سرش میگذاشت و میگفت: «بخور، بخور این هم نان. بخور که نمیری». اما دیگر کار از کار گذشته بود و مشهدی میرزا با جفت نانهایی که به او میداد، زنده نمیشد.
کاربرد ضرب المثل :
از آن روزگاران به بعد، این ضرب المثل را دربارهی افرادی میگویند که در زندگی ارزش و احترامی ندارند؛ اما پس از مرگ همه به نیکی از او حرف میزنند.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤1
✓تا برق قطع نشود قدر داشتن برق را نمی دانیم.
✓تا شوفاژ خراب نشده و آب گرم هست نمی فهمیم دوش گرفتن چه موهبتی می تواند باشد.
✓تا وقتی تنمان سلامت است نمیفهمیم یک دندان خراب، یک سردرد تخیلی، یک دیسک کمر ناقابل میتوانند چه روزگاری از آدم سیاه بکنند.
✓تا وقتی شب کار نباشید نمیفهمید گذاشتن سر روی بالش چقدر رویایی و لذتبخش است.
✓تا وقتی پدر و مادر هستند نمی فهمیم خشم و غیظ و قهرشان هم چقدر دوست داشتنی است.
برای حس کردن خوشبختی شاید خیلی امکاناتنیاز نباشد.
فکر کردن به این که فقط تو از بین میلیونها موجود شانس زندگی کردن پیدا کرده ای ، خودش میتواند یک قوت قلب بزرگ باشد.
فکرکردن به این که زندگی هرچند سخت و هرچند کوتاه به تو فرصت بودن داد و آن میلیون های دیگر حتی همین فرصت کوچک را هم نداشتند اگر لبخند به لب نیاورد ولی ما را کمی فکری که می تواند بکند.
بعد شاید بشود از چیزهای کوچکِ زندگی، از چیزهای خیلی کوچک مثل یک لامپ روشن بالای سر، یک دوش آب گرم، یک تن سالم، یک خواب راحت و یک خانواده بیشتر لذت برد.
بله آدمی قدر داشته هایش را تا وقتی که دارد نمی داند و هیچ بعید نیست ما آدمهای همیشه ناراضی، ما خدایگان نِک و ناله، ما رهروان هیچ وقت نرسیده به سرمنزل مقصود، وقتی قدر زندگی را بفهمیم که دیگر زنده بودنی در کار نیست.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
✓تا شوفاژ خراب نشده و آب گرم هست نمی فهمیم دوش گرفتن چه موهبتی می تواند باشد.
✓تا وقتی تنمان سلامت است نمیفهمیم یک دندان خراب، یک سردرد تخیلی، یک دیسک کمر ناقابل میتوانند چه روزگاری از آدم سیاه بکنند.
✓تا وقتی شب کار نباشید نمیفهمید گذاشتن سر روی بالش چقدر رویایی و لذتبخش است.
✓تا وقتی پدر و مادر هستند نمی فهمیم خشم و غیظ و قهرشان هم چقدر دوست داشتنی است.
برای حس کردن خوشبختی شاید خیلی امکاناتنیاز نباشد.
فکر کردن به این که فقط تو از بین میلیونها موجود شانس زندگی کردن پیدا کرده ای ، خودش میتواند یک قوت قلب بزرگ باشد.
فکرکردن به این که زندگی هرچند سخت و هرچند کوتاه به تو فرصت بودن داد و آن میلیون های دیگر حتی همین فرصت کوچک را هم نداشتند اگر لبخند به لب نیاورد ولی ما را کمی فکری که می تواند بکند.
بعد شاید بشود از چیزهای کوچکِ زندگی، از چیزهای خیلی کوچک مثل یک لامپ روشن بالای سر، یک دوش آب گرم، یک تن سالم، یک خواب راحت و یک خانواده بیشتر لذت برد.
بله آدمی قدر داشته هایش را تا وقتی که دارد نمی داند و هیچ بعید نیست ما آدمهای همیشه ناراضی، ما خدایگان نِک و ناله، ما رهروان هیچ وقت نرسیده به سرمنزل مقصود، وقتی قدر زندگی را بفهمیم که دیگر زنده بودنی در کار نیست.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👎1
💐 فضیلـت ماه محـرم:
💐رسـول الله صلی الله علیـه وسلم میفـرماینـد:
« بافضیلت تـریـن روزه بعـد از روزهی رمضان، روزهی ماه محـرم است ، و با فضیلت تـریـن نماز بعد از نمازهای فـرض ، نماز شب میباشـد.»
📚صحیـح مسلم
💐 امام ابـن حجـر عسقلانی رحمه الله میفـرماینـد:
« سال با یکی از ماههای حـرام ( محرم ) شـروع میشـود و با یکی از ماههای حـرام ( ذی الحجه ) پایان مییابـد و با یکی از ماههای حـرام به نصف میرسد که ماه رجـب است و دو ماه حـرام در آخـر سال پشت سـر هم قـرار گـرفته تا پایان سال دارای فضیلت و بـرتـری بیشتـری باشد ، زیـرا کارها به پایان خـود بسته است.»
📚فتـح الباری|108/8
💐 امام ابـو عثمان النهدي رحمه الله میفـرماینـد:
« سلف صالح رحمهم الله سه دهه را گـرامی میداشتنـد:
دههٔ پایانی رمضان ،
و دههٔ آغازیـن ذی الحجه ،
و دههٔ نخست ماه محـرم.»
📚لطائـف المعارف
💐 امام ابـن رجـب رحمه الله میفـرماینـد:
« علما در ایـن مـورد اختلاف دارنـد که کدام یک از ماههای حـرام از همه افضل تـر است؟
امام حسن و دیگـران رحمهم الله فـرموده اند: افضلتـریـن آنها ماه محـرم است.»
📚 لطائـف المعارف|70
💐 امام حسن بصـري رحمه الله میفـرماینـد:
« خـداونـد سال را با ماه حـرام گشـود و آن را با ماه حـرام به پایان رسانـد ، هیـچ ماهی در سال ، بعد از ماه رمضان در نظر خـداونـد ، بـزرگتـر از ماه محـرم نیست و آن را ماه أصم (کَـر) نامیـده انـد بخاطـر شدت حـرام بودنـش.»
📚لطائـف المعارف
💐 امام ابـن رجـب رحمه الله میفـرماینـد:
« پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم ، ماه محرم را شَهرُالله (ماه خدا) نامید و اضافه شدن آن به اسم الله متعال ، حاکی از کـرامت و فضیلت ماه محـرم است».
📚لطائـف المعارف الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
💐رسـول الله صلی الله علیـه وسلم میفـرماینـد:
« بافضیلت تـریـن روزه بعـد از روزهی رمضان، روزهی ماه محـرم است ، و با فضیلت تـریـن نماز بعد از نمازهای فـرض ، نماز شب میباشـد.»
📚صحیـح مسلم
💐 امام ابـن حجـر عسقلانی رحمه الله میفـرماینـد:
« سال با یکی از ماههای حـرام ( محرم ) شـروع میشـود و با یکی از ماههای حـرام ( ذی الحجه ) پایان مییابـد و با یکی از ماههای حـرام به نصف میرسد که ماه رجـب است و دو ماه حـرام در آخـر سال پشت سـر هم قـرار گـرفته تا پایان سال دارای فضیلت و بـرتـری بیشتـری باشد ، زیـرا کارها به پایان خـود بسته است.»
📚فتـح الباری|108/8
💐 امام ابـو عثمان النهدي رحمه الله میفـرماینـد:
« سلف صالح رحمهم الله سه دهه را گـرامی میداشتنـد:
دههٔ پایانی رمضان ،
و دههٔ آغازیـن ذی الحجه ،
و دههٔ نخست ماه محـرم.»
📚لطائـف المعارف
💐 امام ابـن رجـب رحمه الله میفـرماینـد:
« علما در ایـن مـورد اختلاف دارنـد که کدام یک از ماههای حـرام از همه افضل تـر است؟
امام حسن و دیگـران رحمهم الله فـرموده اند: افضلتـریـن آنها ماه محـرم است.»
📚 لطائـف المعارف|70
💐 امام حسن بصـري رحمه الله میفـرماینـد:
« خـداونـد سال را با ماه حـرام گشـود و آن را با ماه حـرام به پایان رسانـد ، هیـچ ماهی در سال ، بعد از ماه رمضان در نظر خـداونـد ، بـزرگتـر از ماه محـرم نیست و آن را ماه أصم (کَـر) نامیـده انـد بخاطـر شدت حـرام بودنـش.»
📚لطائـف المعارف
💐 امام ابـن رجـب رحمه الله میفـرماینـد:
« پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم ، ماه محرم را شَهرُالله (ماه خدا) نامید و اضافه شدن آن به اسم الله متعال ، حاکی از کـرامت و فضیلت ماه محـرم است».
📚لطائـف المعارف الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤2
🍃 کدام حرفها را بزنیم؟!
#تلنگر
یکی از اساتیدِ دانشگاهیام دقایقی پس از ورود به کلاس ، پرسشی مطرح کرد و خواست عدهای از دانشجوها را به وسیلهی آن بسنجد.
یکی از دانشجوها در پاسخ ، سخنی نامربوط و بی سَر و تَه گفت.
استاد رو به وی ، گفت:
حاضری زیرِ این حرف که زدی ، امضای خودت را بزنی؟!
حدود یک دقیقه کلاس در سکوت مطلق فرو رفت ...
سپس خودِ استاد سکوت را شکست و گفت:
بچهها ! نه فقط اینجا ، بلکه هر جایی از این دنیا که بودید ، تنها حرفهایی را بزنید که با کمالِ میل حاضر باشید امضایتان را زیرِ آن [ حرف ] درج کنید. و در صورتیکه با اسم و عنوانِ شما ثبت و ضبط گردد ، احساس پشیمانی یا خجالت نکنید!
کاش میتوانستیم حرفهای امضادار بزنیم یا حدأقل سکوت کنیم. و چقدر هردویِ این کارها در عمل دشوارند!الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#تلنگر
یکی از اساتیدِ دانشگاهیام دقایقی پس از ورود به کلاس ، پرسشی مطرح کرد و خواست عدهای از دانشجوها را به وسیلهی آن بسنجد.
یکی از دانشجوها در پاسخ ، سخنی نامربوط و بی سَر و تَه گفت.
استاد رو به وی ، گفت:
حاضری زیرِ این حرف که زدی ، امضای خودت را بزنی؟!
حدود یک دقیقه کلاس در سکوت مطلق فرو رفت ...
سپس خودِ استاد سکوت را شکست و گفت:
بچهها ! نه فقط اینجا ، بلکه هر جایی از این دنیا که بودید ، تنها حرفهایی را بزنید که با کمالِ میل حاضر باشید امضایتان را زیرِ آن [ حرف ] درج کنید. و در صورتیکه با اسم و عنوانِ شما ثبت و ضبط گردد ، احساس پشیمانی یا خجالت نکنید!
کاش میتوانستیم حرفهای امضادار بزنیم یا حدأقل سکوت کنیم. و چقدر هردویِ این کارها در عمل دشوارند!الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👍1
كلالمتاعبأجورعندالله
ثوابهمهسختیهاراخـدامیدهد🥹🩷
هیچچیـز،درمحشرخدا،گُمنخواهدشد
قلبهاییکهآرامنمودهای،اشکهایی
کهپاککردهای،غـمهاییکهزدودهای
اللّهمتعالفراموشنمیکند...!
خداوند،هرگزاشکیراکههنگامِدعـا،
ازچشمانتسرازیرشـد،ازیادنمیبرد...
اگـردربلاومصیبت،صبـــرکردی،ودر
آسایشوراحتیخداروشکرکردی...
بهزودیخواهیدیدکه اﷲمتعال،این
رفتارهایتوراچگونهپاسخمیدهدالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
ثوابهمهسختیهاراخـدامیدهد🥹🩷
هیچچیـز،درمحشرخدا،گُمنخواهدشد
قلبهاییکهآرامنمودهای،اشکهایی
کهپاککردهای،غـمهاییکهزدودهای
اللّهمتعالفراموشنمیکند...!
خداوند،هرگزاشکیراکههنگامِدعـا،
ازچشمانتسرازیرشـد،ازیادنمیبرد...
اگـردربلاومصیبت،صبـــرکردی،ودر
آسایشوراحتیخداروشکرکردی...
بهزودیخواهیدیدکه اﷲمتعال،این
رفتارهایتوراچگونهپاسخمیدهدالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤1
🧡 🌻🌈
«در این روزها، تنها نمانید…»
این روزها، قلبها سنگینتر میتپند و ذهنها زودتر خسته میشوند.
اما یک آغوش، یک نگاه، یک کلام مهربان…
میتواند مثل دارویی نامرئی، روح خسته را آرام کند.
با هم بودن یعنی:
جایی برای گریستن…
جایی برای خندیدن…
جایی برای تحمل دنیا با هم.
وقتی دنیا سخت میگیرد، آدمها باید نرم شوند؛ به هم نزدیک ترالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
«در این روزها، تنها نمانید…»
این روزها، قلبها سنگینتر میتپند و ذهنها زودتر خسته میشوند.
اما یک آغوش، یک نگاه، یک کلام مهربان…
میتواند مثل دارویی نامرئی، روح خسته را آرام کند.
با هم بودن یعنی:
جایی برای گریستن…
جایی برای خندیدن…
جایی برای تحمل دنیا با هم.
وقتی دنیا سخت میگیرد، آدمها باید نرم شوند؛ به هم نزدیک ترالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤1
#کتابخوانی
🔸داستان بشر، با آفرینش آدم عليه السلام، فرمان الله متعال به فرشتگان برای سجده به سیّدنا آدم ، تکبّر و انکار ابلیس و راندن وی، فرستادنش به زمین، سکونتدادن آدم و همسرش، نیرنگ شیطان برای گمراهنمودن او با خوردن از آن درخت ،سقوط وی به زمین و ایجاد دشمنی میان ابلیس و فرزندان آدم عليه السلام از یک سو و میان سیّدنا آدم و فرزندانش از سویی دیگر، شروع شد.
🔹 داستان بشر این گونه شروع شد و آدم عليه السلام و فرزندانش ده قرن بر اطاعت از الله تعالی و توحید زندگی کردند، ولی پس از آن، شرک به وجود آمد و غیرالله به همراه الله متعال مورد پرستش قرار گرفت و در نتیجه، الله عز و جل نخستین رسولش؛ یعنی نوح عليه السلام را فرستاد تا مردم را به عبادت الهی و ترک شرک فرا خواند. سپس پیامبران و رسولانی پیدرپی آمدند تا اینکه الله تعالی سیّدنا محمّد صلى الله عليه و سلم را برگزید تا خاتم پیامبران و رسولان عليهم السلام باشد و رسالت ایشان، آخرین رسالت و کتاب نازلشده بر سیّدنا محمّد صلى الله عليه و سلم، یعنی قرآن کریم نیز آخرین پیام الهی برای بشر باشد...
📝گزیده ای از کتاب دینِ اسلام، ماهیت شرایع: دکتر محمد ابراهیم الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🔸داستان بشر، با آفرینش آدم عليه السلام، فرمان الله متعال به فرشتگان برای سجده به سیّدنا آدم ، تکبّر و انکار ابلیس و راندن وی، فرستادنش به زمین، سکونتدادن آدم و همسرش، نیرنگ شیطان برای گمراهنمودن او با خوردن از آن درخت ،سقوط وی به زمین و ایجاد دشمنی میان ابلیس و فرزندان آدم عليه السلام از یک سو و میان سیّدنا آدم و فرزندانش از سویی دیگر، شروع شد.
🔹 داستان بشر این گونه شروع شد و آدم عليه السلام و فرزندانش ده قرن بر اطاعت از الله تعالی و توحید زندگی کردند، ولی پس از آن، شرک به وجود آمد و غیرالله به همراه الله متعال مورد پرستش قرار گرفت و در نتیجه، الله عز و جل نخستین رسولش؛ یعنی نوح عليه السلام را فرستاد تا مردم را به عبادت الهی و ترک شرک فرا خواند. سپس پیامبران و رسولانی پیدرپی آمدند تا اینکه الله تعالی سیّدنا محمّد صلى الله عليه و سلم را برگزید تا خاتم پیامبران و رسولان عليهم السلام باشد و رسالت ایشان، آخرین رسالت و کتاب نازلشده بر سیّدنا محمّد صلى الله عليه و سلم، یعنی قرآن کریم نیز آخرین پیام الهی برای بشر باشد...
📝گزیده ای از کتاب دینِ اسلام، ماهیت شرایع: دکتر محمد ابراهیم الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👎1
#کتابخوانی
🔺 ماهیّت اسلام
🔸 مفهوم لغوی اسلام:واژۀ "اسلام" ازنظر لغوی، دارای مفاهیم زیادی است که میتوان تمامی آنها را در معانی فرمانبرداری، تسلیمشدن، اطاعت، اخلاص، اظهار فروتنی و قبول، خلاصه کرد.
🔹اسلام عام: تسلیمشدن بنده و تواضع وی در برابر الله متعال و پایبندی به آنچه پیامبری از پیامبران الهی آورده و ابراز و بیان آن.
🔹 اسلام خاص: یعنی تسلیمشدن و فرمانبرداری از الله متعال و پایبندی به آنچه پیامبرمان محمّد صلى الله عليه وسلم آورده است.
📝گزیده ای از کتاب دینِ اسلام، ماهیت شرایع: دکتر محمد ابراهیم الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🔺 ماهیّت اسلام
🔸 مفهوم لغوی اسلام:واژۀ "اسلام" ازنظر لغوی، دارای مفاهیم زیادی است که میتوان تمامی آنها را در معانی فرمانبرداری، تسلیمشدن، اطاعت، اخلاص، اظهار فروتنی و قبول، خلاصه کرد.
🔹اسلام عام: تسلیمشدن بنده و تواضع وی در برابر الله متعال و پایبندی به آنچه پیامبری از پیامبران الهی آورده و ابراز و بیان آن.
🔹 اسلام خاص: یعنی تسلیمشدن و فرمانبرداری از الله متعال و پایبندی به آنچه پیامبرمان محمّد صلى الله عليه وسلم آورده است.
📝گزیده ای از کتاب دینِ اسلام، ماهیت شرایع: دکتر محمد ابراهیم الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👍1
داستان آموزنده 𑁍
● گذر کردن حضرت علی بر قبری.
کُمَیل نام شخصی است، میگوید: من روزی با حضرت علی میرفتم.
او به جنگلی رسید باز به طرف مقبرهای متوجه شد و فرمود: ای اهل مقبره، ای اهل پوسیدگی، ای اهل وحشت و تنهایی چه خبر است و چه احوالی دارید؟ سپس فرمود: خبری که ما داریم این است که بعد از شما اموالتان تقسیم شد، اولاد تان یتیم شد، خانمها با شوهر دیگر ازدواج کردند. این خبری است که نزد ما است.
شما کمی از اخبار خود را بگویید.
بعد از این به سوی من متوجه شده فرمود: ای کمیل اگر به اینها اجازه حرف زدن میرسید و اینها اگر میتوانستندحرف بزنند در جواب میگفتند: بهترین توشه تقوا است این را گفته و به گریه درآمد و فرمود: ای کمیل قبر صندوق عمل است؛و این حقیقت در وقت مرگ معلوم میشود.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
● گذر کردن حضرت علی بر قبری.
کُمَیل نام شخصی است، میگوید: من روزی با حضرت علی میرفتم.
او به جنگلی رسید باز به طرف مقبرهای متوجه شد و فرمود: ای اهل مقبره، ای اهل پوسیدگی، ای اهل وحشت و تنهایی چه خبر است و چه احوالی دارید؟ سپس فرمود: خبری که ما داریم این است که بعد از شما اموالتان تقسیم شد، اولاد تان یتیم شد، خانمها با شوهر دیگر ازدواج کردند. این خبری است که نزد ما است.
شما کمی از اخبار خود را بگویید.
بعد از این به سوی من متوجه شده فرمود: ای کمیل اگر به اینها اجازه حرف زدن میرسید و اینها اگر میتوانستندحرف بزنند در جواب میگفتند: بهترین توشه تقوا است این را گفته و به گریه درآمد و فرمود: ای کمیل قبر صندوق عمل است؛و این حقیقت در وقت مرگ معلوم میشود.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👏1
#کتابخوانی
🔺 اسلام دین فطرت
▪️مفهوم لغوی فطرت: یعنی الله متعال مخلوقات را به گونهای آفرید که فطرتا وی را میشناسند.
▪️فطرت در اصطلاح شرع: فطرت همان اسلام بوده و مفهوم خلقت مردم بر دین اسلام یعنی اینکه الله جل جلاله آنان را برازنده و شایستۀ احکام این دین آفرید و آموزههایش را متناسب با آفرینش و سرشتشان گرداند.
▪️توصیف اسلام به (دین) فطرت الهی: یعنی اینکه اصل اعتقاد در آن، جاری بر مقتضای فطرت عقلی است و منافاتی با آن ندارد.
📝گزیدهای از کتاب دینِ اسلام، ماهیت شرایع: دکتر محمد ابراهیم
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🔺 اسلام دین فطرت
▪️مفهوم لغوی فطرت: یعنی الله متعال مخلوقات را به گونهای آفرید که فطرتا وی را میشناسند.
▪️فطرت در اصطلاح شرع: فطرت همان اسلام بوده و مفهوم خلقت مردم بر دین اسلام یعنی اینکه الله جل جلاله آنان را برازنده و شایستۀ احکام این دین آفرید و آموزههایش را متناسب با آفرینش و سرشتشان گرداند.
▪️توصیف اسلام به (دین) فطرت الهی: یعنی اینکه اصل اعتقاد در آن، جاری بر مقتضای فطرت عقلی است و منافاتی با آن ندارد.
📝گزیدهای از کتاب دینِ اسلام، ماهیت شرایع: دکتر محمد ابراهیم
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👍1
#دوقسمت صدوشصت وهفت وصدوشصت وهشت
📖سرگذشت کوثر
اسباب و وسایلی که اونجا داشتیم رو شروع کردم فروختن نمیخواستم چیزی از اونجا با خودم ببرم یاسین میگفت چرا داری میفروشی؟ گفتم میریم اونجا میخریم این همه بار واسه چی با خودمون ببریم باید پول وانت بدیم گفت یعنی میریم اونجا بهترشو میخریم گفتم آره مادر چرا نریم بخریم با همسایهها خداحافظی کردم از همشون طلب بخشش و حلالیت کردم گفتن خیلی حیفه که داری میری ای کاش میموندی گفتم که نه برادرم پیداش شده گفتن خب صبر کن تا بیارنش اینجا ما هم روی ماهشو ببینیم خیلی دوست داریم ببینیمش گفتم ایشالا یه روز میارم ببینینش مگه میشه شماها رو فراموش کنم به هر حال بازم میام بهتون سر میزنم میام اینجا مسافرت دخترم اینجاست با دیدگانی پر از اشک از همشون خداحافظی کردم به امید روزهای خوب وسایلمو جمع کردم دیگه همه چی آماده رفتن بود هیچ کاری اونجا نداشتم پولمم از صاحبخونه گرفته بودم ولی فاطمه اومد به من گفت مامان منم میخوام باهات بیام گفتم تو کجا میخوای بیای
گفت زرنگی میخوای خودت بری دایی رو زودتر ببینی من نبینمش گفتم میرم دایی را پیدا میکنم یکی دو ماه دیگه هم میایم دیدن شما گفت نه منم باید بیام اصلا جلوی منو نگیرین من دیگه بچه نیستم خواهش میکنم اجازه بدین بیام باشه من جلوتو نمیگیرم اما یادت باشه که روزهای آسونی رو در پیش رو نداریم فکر نکن داریم میریم سیزده بدر
اونم قبول کرد بقچشو برداشت که راهی بشیم قبلش رفتیم دیدن مادر شوهرش میخواستم ازش خداحافظی کنم و ازش حلالیت بگیرم
گفتم حاج خانم حلال کن ببخشید هر خوب یا بدی که دیدی به خاطر کاری که ننه بلقیس کرد تو را خدا ببخشتش اون خیلی زن خوبی بودالان دیگه دستش از دنیا کوتاهست گفتش که من ببخشم خدا نمیبخشه اون مالی بود که باید بین بچههاش تقسیم میشد نه اینکه به غریبه میرسیدفاطمه بهش گفت مادر ما داریم میریم اهواز کار تو اهواز دارم مامانم که تو اهواز میمونه منم دارم میرم داییمو ببینم مادر شوهرش گفت چه جوری میخوای بری چه جوری دلت میاد که ما رو تنها بزاری
فاطمه گفت مادر جون کجا شما تنهایید ماشالا بچههاتون که دور و برتون هستندهمیشه که دور و برتون شلوغه ما هم یه چند روز میریم برمیگردیم گفت نکنه میخوای پسرم اونجا نگه داری فاطمه گفت خب شما بیاین دیگه چرا نمیاین مگه خونه زندگی شما اونجا نیست بریم اونجا خونتونو تکمیل کنید زمینش که هستش به خدا خیلیا رفتن شما هم بیاین بریم مادرشوهرش فقط شونه ای بالا انداخت و گفت من عقلمو از دست ندادم من اینجا موندگار هستم و تازه ما اینجا جا افتادیم کار خوب پیدا کردیم بچههامم دیگه نمیخوان برگردن تو هم رفتی باید زود برگردی حق نداری اونجا بمونی یادت نره پسر منو اونجا نگه نداریابچههای من همه باید دور و بر خودم باشن یه روز نبینمشون میمیرم الان از دوری شاپور دارم دیوونه میشم به فاطمه اشاره کردم که بلند شیم بریم ولی فاطمه بهش گفت مادر جان منم دلم میخواد کنار مادرم باشم همونایی که دخترای شما کنار شما هستند منم مادر دارم خدا رو چه دیدی شاید شاپور رو مجبور کردم که اونجا بمونیم فاطمه را از اونجا آوردم بیرون بهش گفتم فاطمه تو مجبوری اینقدر سر به سر این زن بدبخت می گذاری گفت آخه انقدر که حرف زور میزنه
دخترهای خودش باید کنار دست خودش باشن یه موقع جایی نرن ولی من که دختر توام باید حتماًاز تو دست برادرم ودور بشم آخه این حرف حق مامان تو رو خدا تو بگو
دلم نمیخواست حرف بیشتر کش پیدا کنه ما مسافربودیم واحتیاج به آرامش داشتیم بالاخره روز موعود فرا رسیدبا همدیگه راهی اهواز شدیم خیلی هیجان زده بودیم فاطمه میگفت سالهاست که ندیدم نمیدونی که چقدر دلتنگ اونجام گفتم ما هم دلتنگ تو بودیم خیلی خوشحالم که داری با ما میای
گفت ای کاش بابا هم زنده بود چقدر دلم میخواست الان زنده بود دیدن بابام میرفتیم کاش بابا هم به جایی که جزو شهدا بود جز اسرا بود بابام میومد خونه گفتم بابا به وجود دختری مثل تو افتخار میکنه تو باعث افتخار مایی خودت که میدونی چقدر تو رو دوست داشت بالاخره رسیدیم شهرمون بوی خوش آشنایی برام میومد بوی خوش مهدی میومد
انگار مهدی تو راه بود احساس میکردم که خیلی به من نزدیکه به فاطمه گفتم فاطمه باورت نمیشه احساس میکنم داییت داره میاد خیلی نزدیکتر از اون چیزی که تو فکرشو میکنی گفت آره میدونم منم همچین حسی رو دارم رفتیم محلمون رفتیم خونمون دیدم اونجا رو چراغونی کردن اونجا را آب و جارو کردن یونس به استقبالمون اومد گفتم چی شده مادر کسی اومده از آزادههای کشور اومدن گفت نه مامان اینجا را آب و جارو کردیم واسه دایی مهدی هر روز مردم کوچه رو آب جارو میکنن میگن بالاخره مسافرمون میاداشک تو چشمام جمع شده بودنمیتونستم خودمو کنترل کنم الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
📖سرگذشت کوثر
اسباب و وسایلی که اونجا داشتیم رو شروع کردم فروختن نمیخواستم چیزی از اونجا با خودم ببرم یاسین میگفت چرا داری میفروشی؟ گفتم میریم اونجا میخریم این همه بار واسه چی با خودمون ببریم باید پول وانت بدیم گفت یعنی میریم اونجا بهترشو میخریم گفتم آره مادر چرا نریم بخریم با همسایهها خداحافظی کردم از همشون طلب بخشش و حلالیت کردم گفتن خیلی حیفه که داری میری ای کاش میموندی گفتم که نه برادرم پیداش شده گفتن خب صبر کن تا بیارنش اینجا ما هم روی ماهشو ببینیم خیلی دوست داریم ببینیمش گفتم ایشالا یه روز میارم ببینینش مگه میشه شماها رو فراموش کنم به هر حال بازم میام بهتون سر میزنم میام اینجا مسافرت دخترم اینجاست با دیدگانی پر از اشک از همشون خداحافظی کردم به امید روزهای خوب وسایلمو جمع کردم دیگه همه چی آماده رفتن بود هیچ کاری اونجا نداشتم پولمم از صاحبخونه گرفته بودم ولی فاطمه اومد به من گفت مامان منم میخوام باهات بیام گفتم تو کجا میخوای بیای
گفت زرنگی میخوای خودت بری دایی رو زودتر ببینی من نبینمش گفتم میرم دایی را پیدا میکنم یکی دو ماه دیگه هم میایم دیدن شما گفت نه منم باید بیام اصلا جلوی منو نگیرین من دیگه بچه نیستم خواهش میکنم اجازه بدین بیام باشه من جلوتو نمیگیرم اما یادت باشه که روزهای آسونی رو در پیش رو نداریم فکر نکن داریم میریم سیزده بدر
اونم قبول کرد بقچشو برداشت که راهی بشیم قبلش رفتیم دیدن مادر شوهرش میخواستم ازش خداحافظی کنم و ازش حلالیت بگیرم
گفتم حاج خانم حلال کن ببخشید هر خوب یا بدی که دیدی به خاطر کاری که ننه بلقیس کرد تو را خدا ببخشتش اون خیلی زن خوبی بودالان دیگه دستش از دنیا کوتاهست گفتش که من ببخشم خدا نمیبخشه اون مالی بود که باید بین بچههاش تقسیم میشد نه اینکه به غریبه میرسیدفاطمه بهش گفت مادر ما داریم میریم اهواز کار تو اهواز دارم مامانم که تو اهواز میمونه منم دارم میرم داییمو ببینم مادر شوهرش گفت چه جوری میخوای بری چه جوری دلت میاد که ما رو تنها بزاری
فاطمه گفت مادر جون کجا شما تنهایید ماشالا بچههاتون که دور و برتون هستندهمیشه که دور و برتون شلوغه ما هم یه چند روز میریم برمیگردیم گفت نکنه میخوای پسرم اونجا نگه داری فاطمه گفت خب شما بیاین دیگه چرا نمیاین مگه خونه زندگی شما اونجا نیست بریم اونجا خونتونو تکمیل کنید زمینش که هستش به خدا خیلیا رفتن شما هم بیاین بریم مادرشوهرش فقط شونه ای بالا انداخت و گفت من عقلمو از دست ندادم من اینجا موندگار هستم و تازه ما اینجا جا افتادیم کار خوب پیدا کردیم بچههامم دیگه نمیخوان برگردن تو هم رفتی باید زود برگردی حق نداری اونجا بمونی یادت نره پسر منو اونجا نگه نداریابچههای من همه باید دور و بر خودم باشن یه روز نبینمشون میمیرم الان از دوری شاپور دارم دیوونه میشم به فاطمه اشاره کردم که بلند شیم بریم ولی فاطمه بهش گفت مادر جان منم دلم میخواد کنار مادرم باشم همونایی که دخترای شما کنار شما هستند منم مادر دارم خدا رو چه دیدی شاید شاپور رو مجبور کردم که اونجا بمونیم فاطمه را از اونجا آوردم بیرون بهش گفتم فاطمه تو مجبوری اینقدر سر به سر این زن بدبخت می گذاری گفت آخه انقدر که حرف زور میزنه
دخترهای خودش باید کنار دست خودش باشن یه موقع جایی نرن ولی من که دختر توام باید حتماًاز تو دست برادرم ودور بشم آخه این حرف حق مامان تو رو خدا تو بگو
دلم نمیخواست حرف بیشتر کش پیدا کنه ما مسافربودیم واحتیاج به آرامش داشتیم بالاخره روز موعود فرا رسیدبا همدیگه راهی اهواز شدیم خیلی هیجان زده بودیم فاطمه میگفت سالهاست که ندیدم نمیدونی که چقدر دلتنگ اونجام گفتم ما هم دلتنگ تو بودیم خیلی خوشحالم که داری با ما میای
گفت ای کاش بابا هم زنده بود چقدر دلم میخواست الان زنده بود دیدن بابام میرفتیم کاش بابا هم به جایی که جزو شهدا بود جز اسرا بود بابام میومد خونه گفتم بابا به وجود دختری مثل تو افتخار میکنه تو باعث افتخار مایی خودت که میدونی چقدر تو رو دوست داشت بالاخره رسیدیم شهرمون بوی خوش آشنایی برام میومد بوی خوش مهدی میومد
انگار مهدی تو راه بود احساس میکردم که خیلی به من نزدیکه به فاطمه گفتم فاطمه باورت نمیشه احساس میکنم داییت داره میاد خیلی نزدیکتر از اون چیزی که تو فکرشو میکنی گفت آره میدونم منم همچین حسی رو دارم رفتیم محلمون رفتیم خونمون دیدم اونجا رو چراغونی کردن اونجا را آب و جارو کردن یونس به استقبالمون اومد گفتم چی شده مادر کسی اومده از آزادههای کشور اومدن گفت نه مامان اینجا را آب و جارو کردیم واسه دایی مهدی هر روز مردم کوچه رو آب جارو میکنن میگن بالاخره مسافرمون میاداشک تو چشمام جمع شده بودنمیتونستم خودمو کنترل کنم الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👎1
📜 وصیتنامهی جاودان عمر فاروق (رضیاللهعنه):
🔹 از خدا بترس و با خودت صادق باش.
🔹 راه حق را حتی اگر سخت باشد، رها نکن.
🔹 بزرگان را احترام کن، به کوچکان رحم کن، و به عالمان حرمت بگذار.
🔹 مردم را خوار نکن، و بیتالمال را برای خودت انحصاری نساز.
🔹 عطایای مردم را در وقتش بده، و درِ خانهات را بر آنها نبند.
🔹 ثروت را فقط در دست اغنیا نچرخان؛ تا ضعیف زیر دست قوی له نشود.
🔹 خودت را نصیحت کن و رضای خدا را بر همه چیز مقدم بدار.
📚 منبع: الطبقات لابن سعد (۳/۳۳۹)، البيان والتبيين للجاحظ (۳/۴۶)، جمهرة خطب العرب (۱/۲۶۳ ـ ۲۶۵)، الكامل في التاريخ (۲/۲۱۰).الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🔹 از خدا بترس و با خودت صادق باش.
🔹 راه حق را حتی اگر سخت باشد، رها نکن.
🔹 بزرگان را احترام کن، به کوچکان رحم کن، و به عالمان حرمت بگذار.
🔹 مردم را خوار نکن، و بیتالمال را برای خودت انحصاری نساز.
🔹 عطایای مردم را در وقتش بده، و درِ خانهات را بر آنها نبند.
🔹 ثروت را فقط در دست اغنیا نچرخان؛ تا ضعیف زیر دست قوی له نشود.
🔹 خودت را نصیحت کن و رضای خدا را بر همه چیز مقدم بدار.
📚 منبع: الطبقات لابن سعد (۳/۳۳۹)، البيان والتبيين للجاحظ (۳/۴۶)، جمهرة خطب العرب (۱/۲۶۳ ـ ۲۶۵)، الكامل في التاريخ (۲/۲۱۰).الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤1
؛ هر کس مسئول اعمالی است که در دنیا انجام می دهد و در نزد الله خوداش پاسخ گو خواهد بود. هر کس هدایت شود، کسی او را گمراه کرده نمی تواند.
نمیدونم حرف زدن با آدما خیلی سخت شده یا من حرف زدن یادم رفته
تو این دنیا همه دنبال ظاهر خوب هستند
ولی اون چیزی که مهمه ذات زیباست...
تنها چیزی که ارزش غمگین شدنت را دارد
کوتاهی ات در حق خداوند است.❤🩹الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
نمیدونم حرف زدن با آدما خیلی سخت شده یا من حرف زدن یادم رفته
تو این دنیا همه دنبال ظاهر خوب هستند
ولی اون چیزی که مهمه ذات زیباست...
تنها چیزی که ارزش غمگین شدنت را دارد
کوتاهی ات در حق خداوند است.❤🩹الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👏1
🌻✨🌻✨🌻
پند لقمان:💕
لقمان حكیم پسر را گفت: امروز طعام مخور و روزه دار، و هرچه بر زبان راندی، بنویس. شبانگاه همه آنچه را كه نوشتی، بر من بخوان. آنگاه روزهات را بگشا و طعام خور. شبانگاه، پسر هر چه نوشته بود، خواند. دیروقت شد و طعام نتوانست خورد. روز دوم نیز چنین شد و پسر هیچ طعام نخورد. روز سوم باز هرچه گفته بود، نوشت و تا نوشته را بر خواند، آفتاب روز چهارم طلوع كرد و او هیچ طعام نخورد. روز چهارم، هیچ نگفت. 🌻
شب، پدر از او خواست كه كاغذها بیاورد و نوشتهها بخواند. پسر گفت: امروز هیچ نگفتهام تا برخوانم. لقمان گفت: پس بیا و از این نان كه بر سفره است بخور و بدان كه روز قیامت، آنان كه كم گفتهاند، چنان حال خوشی دارند كه اكنون تو داری.💕الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
پند لقمان:💕
لقمان حكیم پسر را گفت: امروز طعام مخور و روزه دار، و هرچه بر زبان راندی، بنویس. شبانگاه همه آنچه را كه نوشتی، بر من بخوان. آنگاه روزهات را بگشا و طعام خور. شبانگاه، پسر هر چه نوشته بود، خواند. دیروقت شد و طعام نتوانست خورد. روز دوم نیز چنین شد و پسر هیچ طعام نخورد. روز سوم باز هرچه گفته بود، نوشت و تا نوشته را بر خواند، آفتاب روز چهارم طلوع كرد و او هیچ طعام نخورد. روز چهارم، هیچ نگفت. 🌻
شب، پدر از او خواست كه كاغذها بیاورد و نوشتهها بخواند. پسر گفت: امروز هیچ نگفتهام تا برخوانم. لقمان گفت: پس بیا و از این نان كه بر سفره است بخور و بدان كه روز قیامت، آنان كه كم گفتهاند، چنان حال خوشی دارند كه اكنون تو داری.💕الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👍2
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گل_مرجان
#قسمت_هفتادویک
و اگر کوچکترین تماسی در رابطه با آرش گرفته بشه سریع نیروهای امنیتی میان و اینجا رو به خاک و خون می کشن،
چه برسه به اینکه بخوای راه بیفتی و دنبالش بگردی،مطمئن باش قبل از اینکه تو بخوای سراغش بری نیروهای امنیتی حسابش رو رسیدن.... با عصبانیت نگاهی کردم و گفتم انگار شما از این موضوع خیلی هم ناراحت نیستید،خیلی خوشحالید که آرش مجبور به فرار شده اره؟شهریار خنده مرموزانه ای کرد و گفت چرا همچین فکری به ذهنت رسیده ؟باور کن من فقط دارم برای خودت میگم که بقیه ی عمرت رو توی بی خبری و انتظار برای برگشتن آرش به سر نبری، ببین مرجان می خوام رک و پوست کنده باهات حرف بزنم تمام این برنامهها زیر سر خانواده آرشه،اونا تمام این کارها رو کردن که شما رو از هم جدا کنن،پرونده ای برای آرش درست کردن که تا قیامت هم نمیتونه پاشو توی ایران بذاره،چون میدونه که اگر برگرده بی برو برگشت حکمش اعدامه پس به فکر خودت باش و سعی کن آینده نگر باشی......
اشک توی چشمام حلقه زده بود اما بدون اینکه کوتاه بیام دندون قروچه ای کردم وگفتم اگه حتی یک روز از عمرم مونده باشه منتظر ارش میمونم،شمام دیگه لازم نیست بیای اینجا و واسه من ایه ی یاس بخونی،قطعا اگر ارش میدونست قراره بیاید اینجا و این حرفا رو به من بزنید نمیذاشت از صد کیلومتری این خونه رد بشید……شهریار میخواست حرف بزنه اما دیگه اونجا نموندم و توی خونه رفتم،انگار همه دست به دست هم داده بودن تا منو ارش رو از هم جدا کنن اما من نمیتونستم،توی همین چند روز فهمیده بودم که واقعا ارش رو دوست دارم و نمیتونم به نبودنش فکر کنم…….اون شب توی تنهایی خودم فقط گریه کردم و از خدا خواستم راهی جلوی پام بذاره تا از این شرایط خلاص بشم،حاضر بودم برم سراغ مهتاب خانم و التماسش کنم اما بذاره منو ارش دوباره باهم زندگی کنیم…….چند روز دیگه هم گذشت و هیچ خبری نبود داشتم بدترین روزهای زندگیم رو میگذروندم و انتظار جونم رو به لبم رسونده بودگاهی به سرم میزد برم سراغ تیمسار و ببینم حرفش چیه اما میترسیدم،حس میکردم همه دستشون توی یک کاسه است……ده روز که از نبودن ارش گذشت دیگه نتونستم تحمل کنم شال و کلاه کردم و از راننده خواستم منو به خونه ی پدر ارش ببره،طلعت خواهش میکرد جایی نرم و توی خونه بمونم اما نمیتونستم،ارش همسرم بود بهترین روزهای زندگیم رو کنار اون گذرونده بودم چطور میتونستم نسبت بهش بی تفاوت باشم؟لباس مرتب و تر و تمیزی پوشیدم و توی ماشین نشستم دلم نمیخواست ژولیده به نظر بیام،برای اولین بار بود که میخواستم به خونه ی پدر ارش پا بذارم و حسابی مضطرب بودم،دستامو توی هم قلاب کرده بودم و سعی میکردم اینجوری کمی خودمو آروم کنم……ماشین که جلوی خونه بزرگی توقف کرد راننده از توی آیینه نگاهی بهم کرد و گفت خانم خونه ی جناب وثوق اینجاست،من همینجا منتظرتون میمونم تا برگردید……..سری تکون دادم و با دست های لرزان در ماشین رو باز کردم،دروغ چرا از مهتاب خانم میترسیدم و میدونستم رفتار خوبی باهام نداره اما بخاطر ارش مجبور بودم،در که زدم کمی طول کشید تا باز بشه،پیرمرد گوژپشتی درحالیکه چشماشو ریز کرده بود نگاهی به سرتاپام کرد و گفت بفرمایید با کی کار دارید؟صدامو صاف کردم و گفتم ببخشید من مرجان هستم و برای دیدن مهتاب خانم اومدم کار مهمی باهاشون دارم….
پیرمرد در خونه رو باز کرد و گفت بیا توی حیاط تا ازشون اجازه بگیرم،اخه خانم با هرکسی دیدار نمیکنه…..باشه ای گفتم و چشم دوختم به جنگل روبه روم،بوته های گل رز چنان زیبایی به خونه بخشیده بود که انگار وارد بهشت شده بودم،بوی گل یاس که به مشامم خورد چشمامو بستم و سعی کردم به روزی فکر کنم که ارش برمیگرده و دوباره با عشق زندگی میکنیم…….دورتادور حیاط پر از درخت و گل های زیبا بود وتنها راه باریکی با سنگفرش درست شده بود که به خونه وصل میشد،میز و صندلی های سفید و شیکی کنار استخر بزرگ وسط حیاط چیده شده بود و زن خدمتکاری در حال دستمال کشیدن روی میز بود…….نمیدونم چقدر توی حیاط منتظر موندم اما با دیدن پیرمرد که از دور میومد کیفمو محکم توی دستم فشردم،اگه حاضر به دیدنم نشه چی؟پیرمرد که بهم نزدیک شد قدمی جلو گذاشتم و پرسیدم چی شد؟میتونم باهاشون حرف بزنم؟….دستشو به سمت در ورودی دراز کرد و گفت از اونجا برو داخل بهت میگن اتاق خانم کجاست،سریع تشکر کردم و به سمتی که گفته بود راه افتادم،پامو که داخل گذاشتم دهنم باز موند،خونه بود یا قصر؟سقفش انقد بلند بود که برای دیدن لوسترهاش باید گردنت رو تا آخرین حد ممکن خم میکردی…..توی راهرو مجسمه های طلایی زیبایی گذاشته شده بود و فرش زیبا و دستبافتی وسط سالن پهن بود،یعنی ارش توی همچین قصری بزرگ شده؟با صدای زنی که میخواست بدونه برای چی اونجا ایستادم به خودم اومدم .الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#برشی_از_یک_زندگی
#گل_مرجان
#قسمت_هفتادویک
و اگر کوچکترین تماسی در رابطه با آرش گرفته بشه سریع نیروهای امنیتی میان و اینجا رو به خاک و خون می کشن،
چه برسه به اینکه بخوای راه بیفتی و دنبالش بگردی،مطمئن باش قبل از اینکه تو بخوای سراغش بری نیروهای امنیتی حسابش رو رسیدن.... با عصبانیت نگاهی کردم و گفتم انگار شما از این موضوع خیلی هم ناراحت نیستید،خیلی خوشحالید که آرش مجبور به فرار شده اره؟شهریار خنده مرموزانه ای کرد و گفت چرا همچین فکری به ذهنت رسیده ؟باور کن من فقط دارم برای خودت میگم که بقیه ی عمرت رو توی بی خبری و انتظار برای برگشتن آرش به سر نبری، ببین مرجان می خوام رک و پوست کنده باهات حرف بزنم تمام این برنامهها زیر سر خانواده آرشه،اونا تمام این کارها رو کردن که شما رو از هم جدا کنن،پرونده ای برای آرش درست کردن که تا قیامت هم نمیتونه پاشو توی ایران بذاره،چون میدونه که اگر برگرده بی برو برگشت حکمش اعدامه پس به فکر خودت باش و سعی کن آینده نگر باشی......
اشک توی چشمام حلقه زده بود اما بدون اینکه کوتاه بیام دندون قروچه ای کردم وگفتم اگه حتی یک روز از عمرم مونده باشه منتظر ارش میمونم،شمام دیگه لازم نیست بیای اینجا و واسه من ایه ی یاس بخونی،قطعا اگر ارش میدونست قراره بیاید اینجا و این حرفا رو به من بزنید نمیذاشت از صد کیلومتری این خونه رد بشید……شهریار میخواست حرف بزنه اما دیگه اونجا نموندم و توی خونه رفتم،انگار همه دست به دست هم داده بودن تا منو ارش رو از هم جدا کنن اما من نمیتونستم،توی همین چند روز فهمیده بودم که واقعا ارش رو دوست دارم و نمیتونم به نبودنش فکر کنم…….اون شب توی تنهایی خودم فقط گریه کردم و از خدا خواستم راهی جلوی پام بذاره تا از این شرایط خلاص بشم،حاضر بودم برم سراغ مهتاب خانم و التماسش کنم اما بذاره منو ارش دوباره باهم زندگی کنیم…….چند روز دیگه هم گذشت و هیچ خبری نبود داشتم بدترین روزهای زندگیم رو میگذروندم و انتظار جونم رو به لبم رسونده بودگاهی به سرم میزد برم سراغ تیمسار و ببینم حرفش چیه اما میترسیدم،حس میکردم همه دستشون توی یک کاسه است……ده روز که از نبودن ارش گذشت دیگه نتونستم تحمل کنم شال و کلاه کردم و از راننده خواستم منو به خونه ی پدر ارش ببره،طلعت خواهش میکرد جایی نرم و توی خونه بمونم اما نمیتونستم،ارش همسرم بود بهترین روزهای زندگیم رو کنار اون گذرونده بودم چطور میتونستم نسبت بهش بی تفاوت باشم؟لباس مرتب و تر و تمیزی پوشیدم و توی ماشین نشستم دلم نمیخواست ژولیده به نظر بیام،برای اولین بار بود که میخواستم به خونه ی پدر ارش پا بذارم و حسابی مضطرب بودم،دستامو توی هم قلاب کرده بودم و سعی میکردم اینجوری کمی خودمو آروم کنم……ماشین که جلوی خونه بزرگی توقف کرد راننده از توی آیینه نگاهی بهم کرد و گفت خانم خونه ی جناب وثوق اینجاست،من همینجا منتظرتون میمونم تا برگردید……..سری تکون دادم و با دست های لرزان در ماشین رو باز کردم،دروغ چرا از مهتاب خانم میترسیدم و میدونستم رفتار خوبی باهام نداره اما بخاطر ارش مجبور بودم،در که زدم کمی طول کشید تا باز بشه،پیرمرد گوژپشتی درحالیکه چشماشو ریز کرده بود نگاهی به سرتاپام کرد و گفت بفرمایید با کی کار دارید؟صدامو صاف کردم و گفتم ببخشید من مرجان هستم و برای دیدن مهتاب خانم اومدم کار مهمی باهاشون دارم….
پیرمرد در خونه رو باز کرد و گفت بیا توی حیاط تا ازشون اجازه بگیرم،اخه خانم با هرکسی دیدار نمیکنه…..باشه ای گفتم و چشم دوختم به جنگل روبه روم،بوته های گل رز چنان زیبایی به خونه بخشیده بود که انگار وارد بهشت شده بودم،بوی گل یاس که به مشامم خورد چشمامو بستم و سعی کردم به روزی فکر کنم که ارش برمیگرده و دوباره با عشق زندگی میکنیم…….دورتادور حیاط پر از درخت و گل های زیبا بود وتنها راه باریکی با سنگفرش درست شده بود که به خونه وصل میشد،میز و صندلی های سفید و شیکی کنار استخر بزرگ وسط حیاط چیده شده بود و زن خدمتکاری در حال دستمال کشیدن روی میز بود…….نمیدونم چقدر توی حیاط منتظر موندم اما با دیدن پیرمرد که از دور میومد کیفمو محکم توی دستم فشردم،اگه حاضر به دیدنم نشه چی؟پیرمرد که بهم نزدیک شد قدمی جلو گذاشتم و پرسیدم چی شد؟میتونم باهاشون حرف بزنم؟….دستشو به سمت در ورودی دراز کرد و گفت از اونجا برو داخل بهت میگن اتاق خانم کجاست،سریع تشکر کردم و به سمتی که گفته بود راه افتادم،پامو که داخل گذاشتم دهنم باز موند،خونه بود یا قصر؟سقفش انقد بلند بود که برای دیدن لوسترهاش باید گردنت رو تا آخرین حد ممکن خم میکردی…..توی راهرو مجسمه های طلایی زیبایی گذاشته شده بود و فرش زیبا و دستبافتی وسط سالن پهن بود،یعنی ارش توی همچین قصری بزرگ شده؟با صدای زنی که میخواست بدونه برای چی اونجا ایستادم به خودم اومدم .الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤1
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گل_مرجان
#قسمت_هفتادو
وازش خواستم اتاق مهتاب خانم رو نشونم بده……..
زن سری تکون داد و از پله های ته راهرو بالا رفت،طبقه ی بالا به مراتب زیباتر از پایین بود و از نگاه کردن سیر نمیشدم،زن خدمتکار پشت در اتاقی ایستاد و گفت اینجاست اتاقشون در بزنید و تا اجازه ی ورود ندادن نمیتونید داخل برید،باشه ای گفتم و بعد از اینکه دستی به لباس هام کشیدم شروع کردم به در زدن،چند دقیقه ای طول کشید تا صدای مهتاب خانم به گوشم رسید و من با کلی ترس و لرز دستگیره ی در رو پایین کشیدم،پامو که توی اتاق گذاشتم سلام کردم و مهتاب خانم در حالیکه پشت میز بزرگی نشسته بود بدون اینکه جواب سلامم رو بده گفت یادم نمیاد ازت دعوت کرده باشم به اینجا بیای؟سعی کردم محکم باشم و با حرفای تلخش بغض نکنم،آب دهنمو قورت دادم و گفتم اگه اینجام فقط به خاطر ارشه……..
با صدای تقریبا بلندی خندید و گفت بخاطر ارش؟جک نگو دختر،بهتره بگی بخاطر پول ارش…..چیه ارش رفته ترس برت داشته؟دیگه کسی نیست که مثل ریگ برات پول خرج کنه؟یا از این میترسی که خانواده ات از گرسنگی بمیرن؟اخه فک کنم خرجشونو ارش میداد….دندون قروچه ای کردم و گفتم حق ندارید به خانواده ام توهین کنید،مگه من مردم که بخوان دستشونو جلوی بقیه دراز کنن؟همونجوری که توی این چند سال با شرف کار کردم الانم میکنم،انقد براتون سخته که ارش عاشق منه؟فک کردید تا ارش رو فرستادید یه جای دیگه منو فراموش میکنه؟اون انقدر منو دوست داره که محاله منو فراموش کنه،مهتاب خانم از روی صندلیش بلند شد و گفت ارش دیگه نمیتونه برگرده خودش میدونه که اگر همچین حماقتی بکنه باید قید زندگی رو بزنه،تو نگرانش نباش بلاخره مرده چقد مگه میتونه تحمل کنه؟با دخترای ترگل ورگلی که من قراره بهش معرفی کنم مطمئن باش دیگه حتی به تو فکر هم نمیکنه……ببین دختر جون توهم بهتره دست از لجبازی برداری و به فکر آینده ات باشی،باور کن ارش دیگه برنمیگرده،بیا با هم صادق باشیم،تو ارش رو دوست نداشتی و فقط بخاطر پول حاضر شدی باهاش ازدواج کنی،الانم من یه پیشنهاد خوب برات دارم،همون خونه ای که الان توش هستی رو تا هروقت که بخوای در اختیارت میذارم،کاری میکنم توی پول غرق بشی و هفت جد و آبادت ازش بخورن فقط دست از سر ارش بردار،بذار زندگیشو بکنه…….انقد از حرفاش عصبی شده بودم که دلم میخواست سرشو توی دیوار بکوبم،مهتاب خانم سکوت من رو که دید گفت خانواده ات رو هم ساپورت میکنم چطوره؟پوزخندی زدم و گفتم هیچ چیز و هیچکس نمیتونه عشق ارش رو از من بخره،تا آخرین روز زندگیم منتظرش میمونم،منکه میدونم برمیگرده و دوباره باهم زندگی میکنیم پس تا اونموقع خداحافظ……مهتاب خانم خنده ی عصبی کرد و گفت دختره احمق بشین تا ارش برگرده………از خونه که بیرون اومدم برخلاف همیشه گریه نکردم،باید محکم باشم اگر ضعیف و رنجور باشم نمیتونم مقابل این زن شیطان صفت بایستم،بلاخره یک روز بی گناهی ارش ثابت میشه و برمیگرده،پس باید تا اونموقع قوی باشم…..توی ماشین که نشستم از راننده خواستم فعلا خونه نره و کمی خیابونگردی کنه،توی اون چند روز انقدر توی خونه نشسته بودم که حس میکردم روحیه ام داغونه…….
راننده توی خیابونا میچرخید و من دل و دماغی برای رفتن به خونه نداشتم،خونه ای که ارش توش نبود حکم زندون داشت برام،هوا تاریک بود که بلاخره دل از خیابون کندم و راضی شدم برم خونه……..ماشین که جلوی خونه نگه داشت با دیدن در باز متعجب پیاده شدم،سابقه نداشت کسی در خونه رو باز بذاره،نگاهی به راننده انداختم و با بهت گفت چرا در بازه؟راننده سریع ماشین رو قفل کرد و زودتر از من به سمت خونه حرکت کرد،هرچه نزدیک تر میشدم انگار صداهای آشنایی به گوشم میخورد،هرجوری بود خودمو به در رسوندم و با دیدن مهتاب خانم که به همراه دو مرد قوی هیکل توی حیاط ایستاده بود سرجا خشکم زد،این اینجا چکار میکرد؟حالا قراره چه معرکه ای راه بندازه؟طلعت که چشمش به من افتاد در حالیکه داشت گریه میکرد سریع خودشو بهم رسوند و گفت خانم جان کجا بودین از صبح تا حالا؟ببینید چی شده مهتاب خانوم اومده میگه دیگه حق نداریم توی این خونه زندگی کنیم تمام وسایل ما و شما رو توی حیاط ریختن تورو خدا بیا یه کاری بکن این وقت شب جایی رو نداریم
بریم که........ مهتاب خانم که چشمش به من افتاده بود سرش رو بالا انداخت و با غرور تا وسط حیاط اومد،نگاه تحقیرآمیزی بهم کرد و گفت مگر نگفتی میخوای منتظر آرش بمونی؟خوب بسم الله،انتظار که نداری بذارم توی این خونه زندگی کنی ؟این خونه به اسم منه و من هم اونو دست ارش سپرده بودم نه دست تو ،صبح که توی خونه خوب زبون دراز بودی و برام بلبل زبونی میکردی پس بچرخ تا بچرخیم،می خوام ببینم چطور میخوای توی این بی پولی و بیچارگی چشم انتظار آرش بمونی.......الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#برشی_از_یک_زندگی
#گل_مرجان
#قسمت_هفتادو
وازش خواستم اتاق مهتاب خانم رو نشونم بده……..
زن سری تکون داد و از پله های ته راهرو بالا رفت،طبقه ی بالا به مراتب زیباتر از پایین بود و از نگاه کردن سیر نمیشدم،زن خدمتکار پشت در اتاقی ایستاد و گفت اینجاست اتاقشون در بزنید و تا اجازه ی ورود ندادن نمیتونید داخل برید،باشه ای گفتم و بعد از اینکه دستی به لباس هام کشیدم شروع کردم به در زدن،چند دقیقه ای طول کشید تا صدای مهتاب خانم به گوشم رسید و من با کلی ترس و لرز دستگیره ی در رو پایین کشیدم،پامو که توی اتاق گذاشتم سلام کردم و مهتاب خانم در حالیکه پشت میز بزرگی نشسته بود بدون اینکه جواب سلامم رو بده گفت یادم نمیاد ازت دعوت کرده باشم به اینجا بیای؟سعی کردم محکم باشم و با حرفای تلخش بغض نکنم،آب دهنمو قورت دادم و گفتم اگه اینجام فقط به خاطر ارشه……..
با صدای تقریبا بلندی خندید و گفت بخاطر ارش؟جک نگو دختر،بهتره بگی بخاطر پول ارش…..چیه ارش رفته ترس برت داشته؟دیگه کسی نیست که مثل ریگ برات پول خرج کنه؟یا از این میترسی که خانواده ات از گرسنگی بمیرن؟اخه فک کنم خرجشونو ارش میداد….دندون قروچه ای کردم و گفتم حق ندارید به خانواده ام توهین کنید،مگه من مردم که بخوان دستشونو جلوی بقیه دراز کنن؟همونجوری که توی این چند سال با شرف کار کردم الانم میکنم،انقد براتون سخته که ارش عاشق منه؟فک کردید تا ارش رو فرستادید یه جای دیگه منو فراموش میکنه؟اون انقدر منو دوست داره که محاله منو فراموش کنه،مهتاب خانم از روی صندلیش بلند شد و گفت ارش دیگه نمیتونه برگرده خودش میدونه که اگر همچین حماقتی بکنه باید قید زندگی رو بزنه،تو نگرانش نباش بلاخره مرده چقد مگه میتونه تحمل کنه؟با دخترای ترگل ورگلی که من قراره بهش معرفی کنم مطمئن باش دیگه حتی به تو فکر هم نمیکنه……ببین دختر جون توهم بهتره دست از لجبازی برداری و به فکر آینده ات باشی،باور کن ارش دیگه برنمیگرده،بیا با هم صادق باشیم،تو ارش رو دوست نداشتی و فقط بخاطر پول حاضر شدی باهاش ازدواج کنی،الانم من یه پیشنهاد خوب برات دارم،همون خونه ای که الان توش هستی رو تا هروقت که بخوای در اختیارت میذارم،کاری میکنم توی پول غرق بشی و هفت جد و آبادت ازش بخورن فقط دست از سر ارش بردار،بذار زندگیشو بکنه…….انقد از حرفاش عصبی شده بودم که دلم میخواست سرشو توی دیوار بکوبم،مهتاب خانم سکوت من رو که دید گفت خانواده ات رو هم ساپورت میکنم چطوره؟پوزخندی زدم و گفتم هیچ چیز و هیچکس نمیتونه عشق ارش رو از من بخره،تا آخرین روز زندگیم منتظرش میمونم،منکه میدونم برمیگرده و دوباره باهم زندگی میکنیم پس تا اونموقع خداحافظ……مهتاب خانم خنده ی عصبی کرد و گفت دختره احمق بشین تا ارش برگرده………از خونه که بیرون اومدم برخلاف همیشه گریه نکردم،باید محکم باشم اگر ضعیف و رنجور باشم نمیتونم مقابل این زن شیطان صفت بایستم،بلاخره یک روز بی گناهی ارش ثابت میشه و برمیگرده،پس باید تا اونموقع قوی باشم…..توی ماشین که نشستم از راننده خواستم فعلا خونه نره و کمی خیابونگردی کنه،توی اون چند روز انقدر توی خونه نشسته بودم که حس میکردم روحیه ام داغونه…….
راننده توی خیابونا میچرخید و من دل و دماغی برای رفتن به خونه نداشتم،خونه ای که ارش توش نبود حکم زندون داشت برام،هوا تاریک بود که بلاخره دل از خیابون کندم و راضی شدم برم خونه……..ماشین که جلوی خونه نگه داشت با دیدن در باز متعجب پیاده شدم،سابقه نداشت کسی در خونه رو باز بذاره،نگاهی به راننده انداختم و با بهت گفت چرا در بازه؟راننده سریع ماشین رو قفل کرد و زودتر از من به سمت خونه حرکت کرد،هرچه نزدیک تر میشدم انگار صداهای آشنایی به گوشم میخورد،هرجوری بود خودمو به در رسوندم و با دیدن مهتاب خانم که به همراه دو مرد قوی هیکل توی حیاط ایستاده بود سرجا خشکم زد،این اینجا چکار میکرد؟حالا قراره چه معرکه ای راه بندازه؟طلعت که چشمش به من افتاد در حالیکه داشت گریه میکرد سریع خودشو بهم رسوند و گفت خانم جان کجا بودین از صبح تا حالا؟ببینید چی شده مهتاب خانوم اومده میگه دیگه حق نداریم توی این خونه زندگی کنیم تمام وسایل ما و شما رو توی حیاط ریختن تورو خدا بیا یه کاری بکن این وقت شب جایی رو نداریم
بریم که........ مهتاب خانم که چشمش به من افتاده بود سرش رو بالا انداخت و با غرور تا وسط حیاط اومد،نگاه تحقیرآمیزی بهم کرد و گفت مگر نگفتی میخوای منتظر آرش بمونی؟خوب بسم الله،انتظار که نداری بذارم توی این خونه زندگی کنی ؟این خونه به اسم منه و من هم اونو دست ارش سپرده بودم نه دست تو ،صبح که توی خونه خوب زبون دراز بودی و برام بلبل زبونی میکردی پس بچرخ تا بچرخیم،می خوام ببینم چطور میخوای توی این بی پولی و بیچارگی چشم انتظار آرش بمونی.......الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گل_مرجان
#قسمت_هفتادوسه
فکر میکنید انقدر خار و خفیف شدم که توی خونه شما زندگی کنم؟مهتاب خانم ابرویی بالا انداخت و گفت به به چه زن مستقل و از خود ساخته ای، باور کن وقتی که آرش بیاد به خاطر این شجاعتت بهت افتخار میکنه،البته اگر بیاد،همین روزها قراره براش جشن نامزدی بگیرم اینجا نه همونجایی که هست.بهت قول میدم برات کارت دعوت بفرستم، تو هم همینجا بمون منتظرش انشالله که برمیگرده.....حقیقتاً حرفاش اذیتم میکرد اما سعی میکردم تحت تاثیر قرار نگیرم تا کمتر اذیت بشم،مثل خودش دستمو به کمرم زدم و گفتم مطمئن باشید روزی که آرش برمیگرده با هم میایم خدمتتون سلام عرض میکنیم اونوقته که قیافه شما دیدنیه........
مهتاب خانم آروم روی بازوم زد و گفت خواهیم دید،در خونه قفل شده اگه بخوای میتونی جل و پلاستو پهن کنی و شب توی حیاط بخوابی،اونم فقط بخاطر اینکه میدونم بی کس و کاری و جایی نداری که بری……انگار با حرف هاش میخواست غرورمو نشونه بگیره اما من هرجوری که بود خودمو نباختم و گفتم خیلی دوست دارم بدونم اگر این پول و ثروت ازتون گرفته بشه میخواید به چی بنازید،کور خوندید با این کارها نمیتونید بین منو ارش فاصله بندازید……مهتاب خانم بدون هیچ حرفی از خونه خارج شد و یکی از مردهایی که همراهش بود اونجا موند تا خیالش از رفتن ما راحت بشه،خدای من حالا باید چکار میکردم؟ماشین رو هم از راننده گرفته بودن و همه دور من جمع شده بودن،بغض سنگینی به گلوم فشار میارد اما خودم رو کنترل میکردم که زیر بار زور این زن شیطان صفت خمیده نشم…..لباس هامو توی کیسه های پلاستیکی کنار دیوار گذاشته بودن و درهای خونه قفل شده بود،خداروشکر کردم که حداقل چند تیکه طلایی که ارش توی اون مدت برام خریده بود همرام بود و اونا رو توی خونه نذاشته بودم……چاره ای نبود باید از اون خونه خداحافظی میکردم اما کجا میرفتم رو نمیدونستم،طلعت و بقیه قرار شد شب رو توی حیاط بمونن تا فردا فکری برای خودشون بکنن من اما حاضر بودم توی جوی آب بخوابم اما اونجا نمونم،نگهبان خونه به درخواست خودم تا سر کوچه همراهم اومد تا برام ماشینی بگیره و راهی خونه ی زری بشم،بجز اونجا جای دیگه ای رو برای موندن نداشتم،تصمیم گرفتم روز بعد طلاهامو بفروشم و دوباره پیش سیده خانم برم و ازش بخوام بهم اتاق بده حس میکردم بجز اونجا جای دیگه ای برام امن نیست،نیم ساعتی سر خیابون منتظر موندیم تا بلاخره ماشینی جلوی پامون نگه داشت،راننده پسر جوونی بود و من از ترس اینکه بهم آسیبی نزنه از نگهبان خواستم همراهم تا خونه ی زری بیاد و دوباره با همون ماشین برگرده…….پشت در خونه ی زری که رسیدم هوا تاریک تاریک بود،دلم نمیخواست اونجا برم اما مجبور بودم چاره ی دیگه ای نداشتم…..در که زدم کمی طول کشید تا درو باز کنن،آقا پرویز که معلوم بود توی تاریکی منو نشناخته گفت بفرما،با کی کار داری؟با صدای لرزونی گفتم گل مرجانم آقا پرویز اومدم به زری سر بزنم،چشمش که به وسایلم خورد اخم کرد و گفت خیره بار کردی اومدی اینجا؟به تته پته افتاده بودم و نمیدونستم چی بگم که زری از داخل گفت کی بود این وقت شب؟چرا نمیای داخل؟آقا پرویز با بدخلقی گفت خواهرته بیا ببین چکارت داره…..انقد بی شعور بود که حتی بهم تعارف نکرد داخل برم و همونجا موندم تا زری بیاد……..
زری که اومد و منو اونجوری دید با تعجب گفت خیر باشه گل مرجان ،این وقت شب اینجا؟شوهرت کو پس؟بیا تو بذار کمکت وسایلتو بیارم داخل،به کمک زری وسایلمو توی اتاق بردیم و من تازه فرصت کردم زری رو بیینم،چقد لاغر و نحیف شده بود،چشم هاش انقد غمگین بود که معلوم بود غم بزرگی توی دلشه،کنارم که نشست با مهربونی گفت چی شده؟قهر کردی با شوهرت؟با بغض گفتم نه فرار کرده…..زری توی صورتش زد و گفت خاک تو سرم،چرا؟خلافکار بوده؟توی حرفش پریدم و گفتم نه بخدا ابجی ،واسش پاپوش درست کردن…..انگار که بعد از مدت ها گوش شنوایی پیدا کرده بودم چشمامو بستم و تمام حرفای دلمو به زری گفتم،زری آهی کشید و گفت نمیدونم چرا خدا با ما سر ناسازگاری داره،همه دارن برای خودشون زندگی میکنن و فقط ماییم که هنوز داریم با بدبختی دست و پنجه نرم میکنیم،دستمو روی دست زری گذاشتم و گفتم چرا انقد به هم ریخته ای،مثل همیشه نیستی،انگار چیزی ناراحتت کرده…..زری آهی کشید و گفت مردم از بس سکوت کردم و چیزی نگفتم،گل مرجان اگه یه چیزی بهت بگم باورت نمیشه،با ترس نگاهش کردمو گفتم چی شده زری؟قشنگ حرف بزن،زری اه عمیقی کشید و گفت پرویز و قمر با هم سر و سر دارن……با اینکه من از قضیه خبر داشتم اما متعجب گفتم چی؟؟؟اونا که خواهر و برادرن؟زری پوزخندی زد و گفت فک کردن من خرم،بهت گفته بودم که خواهر و برادر نیستن و فقط مادر قمر با پدر پرویز ازدواج کرده بود و الکی به من گفته بودن خواهر و برداریم،
ادامه دارد..الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#برشی_از_یک_زندگی
#گل_مرجان
#قسمت_هفتادوسه
فکر میکنید انقدر خار و خفیف شدم که توی خونه شما زندگی کنم؟مهتاب خانم ابرویی بالا انداخت و گفت به به چه زن مستقل و از خود ساخته ای، باور کن وقتی که آرش بیاد به خاطر این شجاعتت بهت افتخار میکنه،البته اگر بیاد،همین روزها قراره براش جشن نامزدی بگیرم اینجا نه همونجایی که هست.بهت قول میدم برات کارت دعوت بفرستم، تو هم همینجا بمون منتظرش انشالله که برمیگرده.....حقیقتاً حرفاش اذیتم میکرد اما سعی میکردم تحت تاثیر قرار نگیرم تا کمتر اذیت بشم،مثل خودش دستمو به کمرم زدم و گفتم مطمئن باشید روزی که آرش برمیگرده با هم میایم خدمتتون سلام عرض میکنیم اونوقته که قیافه شما دیدنیه........
مهتاب خانم آروم روی بازوم زد و گفت خواهیم دید،در خونه قفل شده اگه بخوای میتونی جل و پلاستو پهن کنی و شب توی حیاط بخوابی،اونم فقط بخاطر اینکه میدونم بی کس و کاری و جایی نداری که بری……انگار با حرف هاش میخواست غرورمو نشونه بگیره اما من هرجوری که بود خودمو نباختم و گفتم خیلی دوست دارم بدونم اگر این پول و ثروت ازتون گرفته بشه میخواید به چی بنازید،کور خوندید با این کارها نمیتونید بین منو ارش فاصله بندازید……مهتاب خانم بدون هیچ حرفی از خونه خارج شد و یکی از مردهایی که همراهش بود اونجا موند تا خیالش از رفتن ما راحت بشه،خدای من حالا باید چکار میکردم؟ماشین رو هم از راننده گرفته بودن و همه دور من جمع شده بودن،بغض سنگینی به گلوم فشار میارد اما خودم رو کنترل میکردم که زیر بار زور این زن شیطان صفت خمیده نشم…..لباس هامو توی کیسه های پلاستیکی کنار دیوار گذاشته بودن و درهای خونه قفل شده بود،خداروشکر کردم که حداقل چند تیکه طلایی که ارش توی اون مدت برام خریده بود همرام بود و اونا رو توی خونه نذاشته بودم……چاره ای نبود باید از اون خونه خداحافظی میکردم اما کجا میرفتم رو نمیدونستم،طلعت و بقیه قرار شد شب رو توی حیاط بمونن تا فردا فکری برای خودشون بکنن من اما حاضر بودم توی جوی آب بخوابم اما اونجا نمونم،نگهبان خونه به درخواست خودم تا سر کوچه همراهم اومد تا برام ماشینی بگیره و راهی خونه ی زری بشم،بجز اونجا جای دیگه ای رو برای موندن نداشتم،تصمیم گرفتم روز بعد طلاهامو بفروشم و دوباره پیش سیده خانم برم و ازش بخوام بهم اتاق بده حس میکردم بجز اونجا جای دیگه ای برام امن نیست،نیم ساعتی سر خیابون منتظر موندیم تا بلاخره ماشینی جلوی پامون نگه داشت،راننده پسر جوونی بود و من از ترس اینکه بهم آسیبی نزنه از نگهبان خواستم همراهم تا خونه ی زری بیاد و دوباره با همون ماشین برگرده…….پشت در خونه ی زری که رسیدم هوا تاریک تاریک بود،دلم نمیخواست اونجا برم اما مجبور بودم چاره ی دیگه ای نداشتم…..در که زدم کمی طول کشید تا درو باز کنن،آقا پرویز که معلوم بود توی تاریکی منو نشناخته گفت بفرما،با کی کار داری؟با صدای لرزونی گفتم گل مرجانم آقا پرویز اومدم به زری سر بزنم،چشمش که به وسایلم خورد اخم کرد و گفت خیره بار کردی اومدی اینجا؟به تته پته افتاده بودم و نمیدونستم چی بگم که زری از داخل گفت کی بود این وقت شب؟چرا نمیای داخل؟آقا پرویز با بدخلقی گفت خواهرته بیا ببین چکارت داره…..انقد بی شعور بود که حتی بهم تعارف نکرد داخل برم و همونجا موندم تا زری بیاد……..
زری که اومد و منو اونجوری دید با تعجب گفت خیر باشه گل مرجان ،این وقت شب اینجا؟شوهرت کو پس؟بیا تو بذار کمکت وسایلتو بیارم داخل،به کمک زری وسایلمو توی اتاق بردیم و من تازه فرصت کردم زری رو بیینم،چقد لاغر و نحیف شده بود،چشم هاش انقد غمگین بود که معلوم بود غم بزرگی توی دلشه،کنارم که نشست با مهربونی گفت چی شده؟قهر کردی با شوهرت؟با بغض گفتم نه فرار کرده…..زری توی صورتش زد و گفت خاک تو سرم،چرا؟خلافکار بوده؟توی حرفش پریدم و گفتم نه بخدا ابجی ،واسش پاپوش درست کردن…..انگار که بعد از مدت ها گوش شنوایی پیدا کرده بودم چشمامو بستم و تمام حرفای دلمو به زری گفتم،زری آهی کشید و گفت نمیدونم چرا خدا با ما سر ناسازگاری داره،همه دارن برای خودشون زندگی میکنن و فقط ماییم که هنوز داریم با بدبختی دست و پنجه نرم میکنیم،دستمو روی دست زری گذاشتم و گفتم چرا انقد به هم ریخته ای،مثل همیشه نیستی،انگار چیزی ناراحتت کرده…..زری آهی کشید و گفت مردم از بس سکوت کردم و چیزی نگفتم،گل مرجان اگه یه چیزی بهت بگم باورت نمیشه،با ترس نگاهش کردمو گفتم چی شده زری؟قشنگ حرف بزن،زری اه عمیقی کشید و گفت پرویز و قمر با هم سر و سر دارن……با اینکه من از قضیه خبر داشتم اما متعجب گفتم چی؟؟؟اونا که خواهر و برادرن؟زری پوزخندی زد و گفت فک کردن من خرم،بهت گفته بودم که خواهر و برادر نیستن و فقط مادر قمر با پدر پرویز ازدواج کرده بود و الکی به من گفته بودن خواهر و برداریم،
ادامه دارد..الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤2😭1
#سرگذشت_الهام_7🤰
#عشق_بچه👼
قسمت هفتم
بهنام گفت:شماره ی منو بده به پریسا،هر وقت شوهر سابقش اومد به من زنگ بزنه تا زود خودمو برسونم و حقشو بزارم کف دستش…راستی بهش بگو حتما سرشو گرم کنه تا من برسم…چقدر عقلم ناقص بود.چقدر ساده بودم و فقط به بچه فکر میکردم…با عقل ناقصم و با دست خودم شماره ی شوهرمو به یه خانم بیوه که مثلا دوستم بود فرستادم و براش نوشتم:پریسا!..این شماره ی بهنامه،.هر وقت پسرعموت (شوهرسابق)اومد به بهنام زنگ بزن…پریسا خیلی زود جواب داد و نوشت:مرسی خواهر.نمیدونم چرا اون لحظه قلبم تند تند میزد،انگار که از یه اتفاق بد خبر میداد..خلاصه هر روز مثل یه خدمتکار میرفتم و کارهای پریسا رو انجام میدادم و پریسا بجای تشکر یا صمیمیت بیشتر از من دورتر و طلبکارتر میشد.گاهی وقتها اصلا محلم نمیداد…من برای اینکه به بچه ام خدمت کنم و وظیفه امو در قبالش انجام بدم هر کاری رو میکردم..نمیخواستم بچه ام فردا که بدنیا اومد بهم بگه در حقش مادری نکردم…گذشت و یه روز صبح که رفتم خونه ی پریسا از پشت در سر وصدای دعوا شنیدم…زود کلید انداختم و در رو باز و با بهنام و پسرعموی پریسا روبرو شدم…..
بهنام ورزشکار و هیکلی بود در مقابلش پسر عموی پریسا لاغر و معتاد،،،،پس براحتی از پسش بر اومد و اون اقا فرار کرد..پریسا با لبخند رضایت بخشی صحنه ی دعوا و فرار پسرعموشو نگاه میکرد که زود به بهنام گفتم:چرا اون بدبخت رو کتک کردی؟گناه داره،پریسا پرید وسط حرفم و گفت:حقشه،من زنگ زدم به اقا بهنام ،خدا خیرش بده اومد و حسابی از خجالت در اومد..یه بار که کتک بخوره دیگه اینورا پیداش نمیشه…آهی کشیدم وگفتم:آخه چرا دررو براش باز میکنی..گفت:اگه باز نکنم جلوی در همسایه آبروریزی میکنه…بهنام گفت:من رفتم.مغازه رو به یکی از همسایه ها سپردم و اومدم،خداحافظ…با رفتن بهنام یه جوری شدم.انگار که اون وسط من غریبه باشم..اون روز پریسا خیلی سرحال بود و یه سره وراجی میکرد و هر چی بهش خوراکی میدم دو لپی میخورد…خودمو گول زدم و باتشر به خودم گفتم:طفلک پریسا تا به حال حامی نداشته برای همین خوشحاله.از طرفی بهنام عاشق منه و از هر نظر خیلی خوبه پس شک کردن بهش روا نیست الهام خانم…..
عصر که شد زودتر از هر روز از پریسا خداحافظی کردم تا برم خونه به بهنام هم زنگ نزدم تا بیاد دنبالم،بین مسیر با خودم گفتم:این ۲-۳ماه خیلی از خودم و بهنام و خونه غافل شدم و همیشه به پریسا و بچه رسیدگی کردم…بهتره اول برم ارایشگاه و بعدش خونه..رفتم ارایشگاه،.کلی چهره ام عوض و سرحالتر شدم و روحیه گرفتم….کارم که توی ارایشگاه تموم شد برگشتم خونه….غذا رو گذاشتم روی اجاق گاز و یه کم سالاد و پیش غذا و غیره ردیف کردم و بعدش دوش گرفتم ویه لباس خوشگل پوشیدم.. رفتم سراغ میز ارایش،چون چشمهام درشت بود تصمیم گرفتم به سبک عربی ارایش کنم…کارم که تموم شد با دیدن خودم توی اینه لبخند زدم و به انتظار بهنام نشستم…با صدای باز شدن در متوجه شدم که بهنام اومد،لبخند زنان روبروش ایستادم که با دیدنم ابروهاشو بالا داد و با خوشحالی گفت:اوه…چقدر خوشگل شدی؟؟خبریه؟خودمو لوس کردم و گفتم:یعنی خوشگل نبودم؟اومد جلوتر و گفت:منظورم اینکه خوشگلتر شدی…..برم یه دوش بگیرم وبیام…شام حاضره؟گفتم:اررره…تا دوش بگیری منم میز رو میچینم…من بسمت اشپزخونه رفتم و بهنام هم گوشیشو گذاشت روی میز و بسمت حموم رفت…
مشغول چیدن میز بودم که صدای پیامک گوشی بهنام اومد..اصلا عادت به فضولی نداشتم وهیچ وقت به بهنام شک نداشتم اما نمیدونم خانمها چه موجوداتی هستند که اکثرا حس ششم دارند…روی صفحه ی گوشی اسم پریسا افتاده بود یعنی پیام از طرف اون بود..با دیدن اسمش نفسهام به شمارش افتاد….آخه اون چرا باید به بهنام پیام بده؟؟اگه کاری داره چرا به من پیام نداده؟پیام رو زود پاک کردم تا بهنام نبینه..باید یه جوری به پریسا حالی میکردم که به بهنام پیام نده…وقتی بهنام از حموم اومد بیرون به چهره اش نگاه کردم،.درسته که خوشگل و خوش هیکل بود اما من ازش سرتر بودم و بهش میخوردم،هر دو از پریسا خیلی خیلی سر بودیم..به بهنام گفتم:شام حاضره عزیزم..بهنام پشت میز نشست و گفت:خیلی ممنون از زحمات عشقم….!مشغول شامخوردن بودیم که بهنام گفت:فکر کنم بچمون پسره…گفتم:از کجا فهمیدی؟گفت:مادرم همیشه میگه خانم بارداری که نسبت به قبل خوشگل شده باشه بچه اش پسره….این پریسا هم بعد از بارداری خوشگل شده…با اخم گفتم:اما اون بچه مال ماست ،نه پریسا که توی خوشگلی و زشتش تاثیر بزاره.!
#ادامه_دارد...
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#عشق_بچه👼
قسمت هفتم
بهنام گفت:شماره ی منو بده به پریسا،هر وقت شوهر سابقش اومد به من زنگ بزنه تا زود خودمو برسونم و حقشو بزارم کف دستش…راستی بهش بگو حتما سرشو گرم کنه تا من برسم…چقدر عقلم ناقص بود.چقدر ساده بودم و فقط به بچه فکر میکردم…با عقل ناقصم و با دست خودم شماره ی شوهرمو به یه خانم بیوه که مثلا دوستم بود فرستادم و براش نوشتم:پریسا!..این شماره ی بهنامه،.هر وقت پسرعموت (شوهرسابق)اومد به بهنام زنگ بزن…پریسا خیلی زود جواب داد و نوشت:مرسی خواهر.نمیدونم چرا اون لحظه قلبم تند تند میزد،انگار که از یه اتفاق بد خبر میداد..خلاصه هر روز مثل یه خدمتکار میرفتم و کارهای پریسا رو انجام میدادم و پریسا بجای تشکر یا صمیمیت بیشتر از من دورتر و طلبکارتر میشد.گاهی وقتها اصلا محلم نمیداد…من برای اینکه به بچه ام خدمت کنم و وظیفه امو در قبالش انجام بدم هر کاری رو میکردم..نمیخواستم بچه ام فردا که بدنیا اومد بهم بگه در حقش مادری نکردم…گذشت و یه روز صبح که رفتم خونه ی پریسا از پشت در سر وصدای دعوا شنیدم…زود کلید انداختم و در رو باز و با بهنام و پسرعموی پریسا روبرو شدم…..
بهنام ورزشکار و هیکلی بود در مقابلش پسر عموی پریسا لاغر و معتاد،،،،پس براحتی از پسش بر اومد و اون اقا فرار کرد..پریسا با لبخند رضایت بخشی صحنه ی دعوا و فرار پسرعموشو نگاه میکرد که زود به بهنام گفتم:چرا اون بدبخت رو کتک کردی؟گناه داره،پریسا پرید وسط حرفم و گفت:حقشه،من زنگ زدم به اقا بهنام ،خدا خیرش بده اومد و حسابی از خجالت در اومد..یه بار که کتک بخوره دیگه اینورا پیداش نمیشه…آهی کشیدم وگفتم:آخه چرا دررو براش باز میکنی..گفت:اگه باز نکنم جلوی در همسایه آبروریزی میکنه…بهنام گفت:من رفتم.مغازه رو به یکی از همسایه ها سپردم و اومدم،خداحافظ…با رفتن بهنام یه جوری شدم.انگار که اون وسط من غریبه باشم..اون روز پریسا خیلی سرحال بود و یه سره وراجی میکرد و هر چی بهش خوراکی میدم دو لپی میخورد…خودمو گول زدم و باتشر به خودم گفتم:طفلک پریسا تا به حال حامی نداشته برای همین خوشحاله.از طرفی بهنام عاشق منه و از هر نظر خیلی خوبه پس شک کردن بهش روا نیست الهام خانم…..
عصر که شد زودتر از هر روز از پریسا خداحافظی کردم تا برم خونه به بهنام هم زنگ نزدم تا بیاد دنبالم،بین مسیر با خودم گفتم:این ۲-۳ماه خیلی از خودم و بهنام و خونه غافل شدم و همیشه به پریسا و بچه رسیدگی کردم…بهتره اول برم ارایشگاه و بعدش خونه..رفتم ارایشگاه،.کلی چهره ام عوض و سرحالتر شدم و روحیه گرفتم….کارم که توی ارایشگاه تموم شد برگشتم خونه….غذا رو گذاشتم روی اجاق گاز و یه کم سالاد و پیش غذا و غیره ردیف کردم و بعدش دوش گرفتم ویه لباس خوشگل پوشیدم.. رفتم سراغ میز ارایش،چون چشمهام درشت بود تصمیم گرفتم به سبک عربی ارایش کنم…کارم که تموم شد با دیدن خودم توی اینه لبخند زدم و به انتظار بهنام نشستم…با صدای باز شدن در متوجه شدم که بهنام اومد،لبخند زنان روبروش ایستادم که با دیدنم ابروهاشو بالا داد و با خوشحالی گفت:اوه…چقدر خوشگل شدی؟؟خبریه؟خودمو لوس کردم و گفتم:یعنی خوشگل نبودم؟اومد جلوتر و گفت:منظورم اینکه خوشگلتر شدی…..برم یه دوش بگیرم وبیام…شام حاضره؟گفتم:اررره…تا دوش بگیری منم میز رو میچینم…من بسمت اشپزخونه رفتم و بهنام هم گوشیشو گذاشت روی میز و بسمت حموم رفت…
مشغول چیدن میز بودم که صدای پیامک گوشی بهنام اومد..اصلا عادت به فضولی نداشتم وهیچ وقت به بهنام شک نداشتم اما نمیدونم خانمها چه موجوداتی هستند که اکثرا حس ششم دارند…روی صفحه ی گوشی اسم پریسا افتاده بود یعنی پیام از طرف اون بود..با دیدن اسمش نفسهام به شمارش افتاد….آخه اون چرا باید به بهنام پیام بده؟؟اگه کاری داره چرا به من پیام نداده؟پیام رو زود پاک کردم تا بهنام نبینه..باید یه جوری به پریسا حالی میکردم که به بهنام پیام نده…وقتی بهنام از حموم اومد بیرون به چهره اش نگاه کردم،.درسته که خوشگل و خوش هیکل بود اما من ازش سرتر بودم و بهش میخوردم،هر دو از پریسا خیلی خیلی سر بودیم..به بهنام گفتم:شام حاضره عزیزم..بهنام پشت میز نشست و گفت:خیلی ممنون از زحمات عشقم….!مشغول شامخوردن بودیم که بهنام گفت:فکر کنم بچمون پسره…گفتم:از کجا فهمیدی؟گفت:مادرم همیشه میگه خانم بارداری که نسبت به قبل خوشگل شده باشه بچه اش پسره….این پریسا هم بعد از بارداری خوشگل شده…با اخم گفتم:اما اون بچه مال ماست ،نه پریسا که توی خوشگلی و زشتش تاثیر بزاره.!
#ادامه_دارد...
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤3😢1
#سرگذشت_الهام_8
#عشق_بچه👼
قسمت هشتم
از شدت حسادت داشتم منفجر میشدم…بهنام چه حقی داشت جلوی من از پریسا تعریف کنه،،؟چون نازا بودم؟چون نتونستم براش بچه بیارم باید از اون تعریف کنه؟شام کوفتم شد.وقتی ظرفهارو میشستم با خودم فکر کردم:پریسا رو من گذاشتم جلوی بهنام…من شماره دادم،پس خودم باید جوری رفتار کنم که بشینه سرجاش،اون شب حسابی به خودم رسیده بودم اما وقتی کارم توی آشپزخونه تموم شد و برگشتم ،دیدم بهنام جلوی تلویزیون خوابش برده…خیلی عصبی شدم،هم از خوابیدن بهنام هم از پریسا.چطور خوشگل شدن پریسا رو دیده بود اما ارایشگاه رفتن و رنگ کردن مو و ارایش حرفه ایی و لباس منو ندیده و خوابید؟.بقدری ناراحت بودم و فکرهای مختلف به ذهنم میومد که تا نیمه های شب خوابم نبرد..صبح وقتی از خواب بیدار شدم ،منتظر موندم که بهنام راهی محل کارش بشه و منم برم سراغ پریسا…همین که بهنام خداحافظی کرد حاضر شدم و حرکت کردم..طبق معمول خونشون کثیف و بهم ریخته بود،،انگار عادت کرده بود که من بپزم و بشورم و بسابم و اون خانم فقط بخوره و بخوابه…
اصلا برام نظافت و غیره مهم نبود و با جون و دل انجام میدادم ولی الانکه حس خطر کرده بودم نسبت به پریسا دلچرکین بودم..هر چند نمیتونستم تصور کنم که یک درصد ممکنه دوست صمیمیم خیانت کنه..همینطور که ریخت و پاش پریسا رو جمع و جور میکردم از سر وصدای من از خواب بیدار شد و گفت:کی اومدی؟خیلی سرد گفتم:همین الان،.صبحونه خوردی؟بدنشو کش و قوس داد و گفت:نه باباااا،.حالت تهوع دارم…گفتم:الان درست میکنم،برو مادرتو هم بیدار کن بیاد یه لقمه بخوره،.طفلک گناه داره،گفت:انگار داره الزایمر میگیره..یه وقتهایی حتی منو هم یادش نمیاد…گفتم:خدا نکنه.ارثی نباشه تو هم بگیری..؟گفت:نگران نباش،،ما قدر اینا که طبیعی خور بودند عمر نمیکنیم..با متلک گفتم:هر کی الزایمر بگیره خوبی بقیه رو فراموش میکنه؟اینقدر گیج بود که متوجه ی متلکم نشد و گفت:چه بدونم…صبحونه اشو خورد و دراز کشید..مشغول شستن ظرفها بودم که گفتم:پریسا…بهنام اصلا دوست نداره بهش پیام بدی..هر وقتکار داشتی به من زنگ بزن…..
پریسا رنگش پرید و اخم کرد و با عصبانیت گفت:یعنی چی؟خیلی خونسرد گفتم:واضحه عزیزم،.منظورم اینکه به بهنام پیام نده…پریسا شروع به گریه کرد و گفت:موندم شماها که اینقدر به من بی اعتمادید چطوری بچه اتونو گذاشتید توی شکم من..زود شل شدم و دلم براش سوخت و با مهربونی گفتم:نه عزیزم،.کلا بهنام از زنگ و پیامک خوشش نمیاد.راستش منم بهش زنگ الکی بزنم ازم دلخور میشه…پریسا ول کن نبود ومدام اشک میریخت و میگفت…منه ساده هم برای اینکه به بچه ام اسیبی نرسه نازشو میکشیدم…نمیدونستم که دست پیش میگیره تا پس نیفته…پریسا کاری کرد که من نه تنها از حرفی که زدم پشیمون بشم بلکه از خودم دلخور هم شدم و با تشر گفتم: چرا به دوستم شک و ناراحتش کردم،،اون روز با خودم تصمیم گرفتم برای دلجویی از پریسا براش تولد بگیرم..از روز تولدش چند روزی گذشته بود اما بهانه ی خوبی بود تا خوشحالش کنم..میدونستم هیچ وقت کسی براش تولد نگرفته و ارزو به دل بود…فردای اون روز ،رفتم براش یه پانچ خوشگل خریدم و با یه کیک کوچیک وارد خونه شدم.....
از لای در دیدم جلوی تلویزیون دراز کشیده..بلند گفتم:سلام عزیزم..!!بی حوصله گفت:سلام چرا دیر کردی؟بلندتر گفتم:تولدت مبارک بهترین دوست دنیا…برگشت و با دیدن کیک چشماش برقی زد و با خوشحالی گفت:مگه تولدمه؟چطوری یادت بود؟گفتم:منو دست کم نگیر..پریسا گفت:الی،تو چقدر خوبی…قربونت بشم…..
تشکر کردم و گفتم:قابلی نداره…به هرحال تو دوست صمیمی منی…کیک رو گذاشتم داخل یخچال و برگشتم شروع به نظافت و ناهار پختن و غیره کردم…نزدیک عصر بود که موبایلم زنگ خورد.بهنام بود…گفتم:الوووو…جانم.!بهنام گفت:کجایی عزیزم..؟بیام دنبالت،گفتم:پیش پریسا.!تولدشه.براش کیک گرفتم…گفت:جدی.؟؟بزار شام بگیرم و بیام اونجا،جلوی پریسا دیگه نتونستم حرفی بزنم درحقیقت جلوی عمل انجام شده قرار گرفته بودم..با خودم گفتم:زیادی هم حساس بشم خوب نیست…نشستم و منتظر شدم تا بهنام برسه .خیلی زود هم اومد.وقتی از در وارد شد توی دستش علاوه بر شام یه کادو هم بود.....
#ادامه_دارد... (فردا شب)
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#عشق_بچه👼
قسمت هشتم
از شدت حسادت داشتم منفجر میشدم…بهنام چه حقی داشت جلوی من از پریسا تعریف کنه،،؟چون نازا بودم؟چون نتونستم براش بچه بیارم باید از اون تعریف کنه؟شام کوفتم شد.وقتی ظرفهارو میشستم با خودم فکر کردم:پریسا رو من گذاشتم جلوی بهنام…من شماره دادم،پس خودم باید جوری رفتار کنم که بشینه سرجاش،اون شب حسابی به خودم رسیده بودم اما وقتی کارم توی آشپزخونه تموم شد و برگشتم ،دیدم بهنام جلوی تلویزیون خوابش برده…خیلی عصبی شدم،هم از خوابیدن بهنام هم از پریسا.چطور خوشگل شدن پریسا رو دیده بود اما ارایشگاه رفتن و رنگ کردن مو و ارایش حرفه ایی و لباس منو ندیده و خوابید؟.بقدری ناراحت بودم و فکرهای مختلف به ذهنم میومد که تا نیمه های شب خوابم نبرد..صبح وقتی از خواب بیدار شدم ،منتظر موندم که بهنام راهی محل کارش بشه و منم برم سراغ پریسا…همین که بهنام خداحافظی کرد حاضر شدم و حرکت کردم..طبق معمول خونشون کثیف و بهم ریخته بود،،انگار عادت کرده بود که من بپزم و بشورم و بسابم و اون خانم فقط بخوره و بخوابه…
اصلا برام نظافت و غیره مهم نبود و با جون و دل انجام میدادم ولی الانکه حس خطر کرده بودم نسبت به پریسا دلچرکین بودم..هر چند نمیتونستم تصور کنم که یک درصد ممکنه دوست صمیمیم خیانت کنه..همینطور که ریخت و پاش پریسا رو جمع و جور میکردم از سر وصدای من از خواب بیدار شد و گفت:کی اومدی؟خیلی سرد گفتم:همین الان،.صبحونه خوردی؟بدنشو کش و قوس داد و گفت:نه باباااا،.حالت تهوع دارم…گفتم:الان درست میکنم،برو مادرتو هم بیدار کن بیاد یه لقمه بخوره،.طفلک گناه داره،گفت:انگار داره الزایمر میگیره..یه وقتهایی حتی منو هم یادش نمیاد…گفتم:خدا نکنه.ارثی نباشه تو هم بگیری..؟گفت:نگران نباش،،ما قدر اینا که طبیعی خور بودند عمر نمیکنیم..با متلک گفتم:هر کی الزایمر بگیره خوبی بقیه رو فراموش میکنه؟اینقدر گیج بود که متوجه ی متلکم نشد و گفت:چه بدونم…صبحونه اشو خورد و دراز کشید..مشغول شستن ظرفها بودم که گفتم:پریسا…بهنام اصلا دوست نداره بهش پیام بدی..هر وقتکار داشتی به من زنگ بزن…..
پریسا رنگش پرید و اخم کرد و با عصبانیت گفت:یعنی چی؟خیلی خونسرد گفتم:واضحه عزیزم،.منظورم اینکه به بهنام پیام نده…پریسا شروع به گریه کرد و گفت:موندم شماها که اینقدر به من بی اعتمادید چطوری بچه اتونو گذاشتید توی شکم من..زود شل شدم و دلم براش سوخت و با مهربونی گفتم:نه عزیزم،.کلا بهنام از زنگ و پیامک خوشش نمیاد.راستش منم بهش زنگ الکی بزنم ازم دلخور میشه…پریسا ول کن نبود ومدام اشک میریخت و میگفت…منه ساده هم برای اینکه به بچه ام اسیبی نرسه نازشو میکشیدم…نمیدونستم که دست پیش میگیره تا پس نیفته…پریسا کاری کرد که من نه تنها از حرفی که زدم پشیمون بشم بلکه از خودم دلخور هم شدم و با تشر گفتم: چرا به دوستم شک و ناراحتش کردم،،اون روز با خودم تصمیم گرفتم برای دلجویی از پریسا براش تولد بگیرم..از روز تولدش چند روزی گذشته بود اما بهانه ی خوبی بود تا خوشحالش کنم..میدونستم هیچ وقت کسی براش تولد نگرفته و ارزو به دل بود…فردای اون روز ،رفتم براش یه پانچ خوشگل خریدم و با یه کیک کوچیک وارد خونه شدم.....
از لای در دیدم جلوی تلویزیون دراز کشیده..بلند گفتم:سلام عزیزم..!!بی حوصله گفت:سلام چرا دیر کردی؟بلندتر گفتم:تولدت مبارک بهترین دوست دنیا…برگشت و با دیدن کیک چشماش برقی زد و با خوشحالی گفت:مگه تولدمه؟چطوری یادت بود؟گفتم:منو دست کم نگیر..پریسا گفت:الی،تو چقدر خوبی…قربونت بشم…..
تشکر کردم و گفتم:قابلی نداره…به هرحال تو دوست صمیمی منی…کیک رو گذاشتم داخل یخچال و برگشتم شروع به نظافت و ناهار پختن و غیره کردم…نزدیک عصر بود که موبایلم زنگ خورد.بهنام بود…گفتم:الوووو…جانم.!بهنام گفت:کجایی عزیزم..؟بیام دنبالت،گفتم:پیش پریسا.!تولدشه.براش کیک گرفتم…گفت:جدی.؟؟بزار شام بگیرم و بیام اونجا،جلوی پریسا دیگه نتونستم حرفی بزنم درحقیقت جلوی عمل انجام شده قرار گرفته بودم..با خودم گفتم:زیادی هم حساس بشم خوب نیست…نشستم و منتظر شدم تا بهنام برسه .خیلی زود هم اومد.وقتی از در وارد شد توی دستش علاوه بر شام یه کادو هم بود.....
#ادامه_دارد... (فردا شب)
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👍1