Telegram Web Link
از همان‌ جا که رسد درد، همان‌ جاست دوا»

گاهی درد، درست از همان نقطه‌ای می‌آید که بیشترین اعتماد را داشته‌ای...
از آدمی که فکر می‌کردی پشتت است، از جایی که خیال می‌کردی پناه است...

دل می‌شکند، امید فرو می‌ریزد، راه تاریک می‌شود.
اما در همین لحظه است که یک حقیقت بزرگ در زندگی آشکار می‌شود:

💔همان‌جا که زخم خوردی، همان‌جاست که باید بایستی و درمان را پیدا کنی.
نه فرار، نه شکایت، نه تنفر… بلکه ایستادن، فهمیدن و تبدیل شدن.

😔اگر کسی رهایت کرد، بدان: وابستگی‌ات به او درد بود، آزادی‌ات از او دوا.
😔اگر شکست خوردی، بدان: غرورِ پنهان‌ات درد بود، توبه و رشدت دوا.
اگر خسته‌ای، اگر تنها مانده‌ای، اگر همه چیز به هم ریخته… شاید وقتش رسیده که خودت را پیدا کنی
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9

✍️زینوالعابدین
وَ از شب ، برای او سجده کن و در طول شب او را بسیار تسبیح گوی ...
(سوره انسان، آیه ۲۶)

_ سینه‌ات خسته‌ است ،
نیازت طول کشیده ،
در دلت دعایی داری که آرزو میکنی به ، واقعیت تبدیل شود، زندگی سخت شده ، همه درها بسته شده‌اند ...
کلیدت ، نماز شب است ...
فقط دو رکعت در زمانی کوتاه ، اما با اثری عظیم؛ تکیه‌ گاهی برای ضعف‌ هایت ، و یاوری برای تمام سختی‌هایت ...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
وقتی موبایل جای تربیت را گرفت ...

ای کاش بچه‌هامون میدونستن که این دنیای رنگارنگ موبایل و بازیها ، فقط وقت‌ گیر نیست ، بلکه دلگیر هم هست ...
امروز سرشون تو صفحه‌ است ، دلشون اما گم شده تو هیاهوی مجازی.
دیگه نه صدای قرآن از اتاقشون میاد ، نه عطر دعای مادر براشون چیزی میگه.

کاش بجای غرق شدن تو بازیهای بی‌هدف ، یه کم با خدا خلوت میکردن ...
کاش بجای دنبال لایک و فالو ، دنبال رضایت خدا می‌رفتن ...
کاش یه بار گوشی رو زمین میذاشتن و سجاده رو باز میکردن ، دلشون رو باز میکردن برای کسیکه همیشه پای نگاهشه.

خدا دل میخواد ، نه دستگاه ... اشک میخواد ، نه ایموجی ...

فراموش نکنیم که روزی باید جواب بدیم ... جواب اینکه عمرمون کجا رفت ، دلهامون پای چی سوخت ، بچه‌هامون رو با چی سرگرم کردیم ...

اللهم اهْدِنا و اهْدِ أَوْلادَنا إلى صِراطِک المُستَقیم ...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
💠 ضرورت اطلاع از زندگی امهات المومنین و زنان هم‌عصر پیامبر اکرم‌ﷺ (125)
❇️ ام‌المومنین عایشه(رضی‌الله‌عنها)

🔸عشق جاودان

پیامبرﷺ به عایشه(رضی‌الله‌عنها) توجه خاصی می‌نمود، این توجه درست از زمانی شروع شد که او دخترکی پرناز و طناز بود و تا زمانی ادامه یافت که به یک زن کامل مبدل گردید و صاحب اندیشه‌ای پخته شد و قدرت کسب دانش و گسترش آن را میان مردم به دست آورد.
عایشه(رضی‌الله‌عنها) برای پیامبرﷺ به‌سان دانش‌آموز نجیبی بود که در محضر او کلیه علوم را فرا می‌گرفت تا در آینده به مثابۀ برترین آموزگار مطرح شود.

درست از زمانی که او قدمش را بر آستانۀ این خانه مبارک گذاشت، همۀ آن‌چه را که در آنجا می‌گذشت به حافظۀ خود می‌سپرد. او هیچ‌گاه فراموش نمی‌کند که چگونه در کنار همسن و سالانش با عروسک‌ها بازی می‌کرد، او لبخند زیبای پیامبرﷺ را که بازتابنده تمامی عشق و محبتی بود که در قلب پیامبرﷺ نسبت به عایشه(رضی‌الله‌عنها) موج می‌زد فراموش نمی‌کرد. این لبخند زمانی بر لبان پیامبرﷺ شکفت که از عایشه(رضی‌الله‌عنها) در مورد عروسک‌هایش پرسید: این چیست؟
پاسخ داد: یک اسب است.
پیامبرﷺ فرمود: سبحان الله، اسب بال‌دار!
عایشه(رضی‌الله‌عنها) با هوشیاری فطری خود که حاکی از شهامت او بود، پاسخ داد: مگر نشنیده‌ای که سلیمان اسب بال‌دار داشته است؟
این خوش‌طبعی‌های ظریف پیامبرﷺ در کنار همزیستیِ مهرورزانه او با عایشه(رضی‌الله‌عنها) سبب شده بود، که عایشه(رضی‌الله‌عنها) نسبت به پیامبرﷺ عشقی شکوهمند در دل بپروراند. عشقی که نظیر آن را بسیار کم در دیگر همسران می‌توانیم ببینیم.

عایشه صدیقه(رضی‌الله‌عنها) به دیگر زنان می‌آموخت که در عشق ورزیدن به همسران خویش و آرایش نمودن خود برای آنان، چگونه خلوص و شفافیت داشته باشند. او به زنی گفت: «اگر شوهری داشتی و می‌توانستی دو چشمت را برایش دربیاوری و دو چشم زیباتر به جای آنها بگذاری، این کار را بکن».


- برگرفته از کتاب: عایشه(رضی‌الله‌عنها) همسر همراه و همراز پیامبرﷺ. مولف: رفیده الحبش.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#دوقسمت صدوهفتادویک وصدوهفتادودو
📖سرگذشت کوثر
بچه هاتامنودیدن گفتن چرااینجایی مامان؟!بهشون گفتم به همون دلیلی اینجام که شماها اینجایید شماها می‌خواستین سر منو کلاه بزارین خودم زودتر از شما اومدم اینجا
شاپور به فاطمه گفت خاله رو وردار برو خونه
میترسم بنده خدا حالش بدتر شه خودت میبینی که این دفعه هم هیچ خبری نیست منو یونس میریم یه پرس و جو کنیم بالاخره باید یه خبری بدن همش که نمیشه ما بی‌خبر باشیم به فاطمه گفتم برو خونه فاطمه بچه‌ها دست ننه کبری سپردمشون تو روخدا برو تنها نباشن گفت یاسین و حنانه دیگه بچه نیستن که نگرانشون باشیم گفتم بچم محمد یوسف که تنهاست برو مادر بچه را نباید تنها بگذاری نگران من نباش من خوبم منم میخوام برم از چند نفر پرس و جو کنم دیگه دارم میمیرم از این نگرانی دو اتوبوس جلوتر از ما وایستاد و دو تا زن و یک بچه با یک تنه محکم از کنار ما رد شدن فاطمه خواست باهاشون دعوا کنه گفتم فاطمه جان مادر خوشی این بندگان خدا را به ناراحتی تبدیل نکن گفت مامان نزدیک بود بخوری زمین زن چرا این جوری بهت تنه زدگفتم بنده خدا از شدت هیجانش بود کاش منم همچین روزی رو ببینم با چشمانی پر از اشک و غم به اون اتوبوس‌ها خیره شدم و تو دلم گفتم خدایا دفعه دیگه که میام تو خودت به من کمک کن منو بی‌کس و کار تنها نگذار منو غمدیده نذار خدایا من از تو چیز دیگه نمیخوام و به فاطمه گفتم راه بیفتیم بریم
گفتم باید بریم خونه شاپور و یونس برن یه پرس و جو کنن ما هم تو خونه منتظرشون میمونیم داشتیم حرکت میکردیم که یه صدای بلندی از پشت سرمنوبه خودم آورد صدایی که تمام روزهای زندگیم منتظرش بودم سال‌ها بود منتظرش بودم صدای خوب برادرم با صدای بلند بهم گفت آبجی کوثر آبجی کوثر
پاهام یاری اینو نمیکرد که برگردم نگاه کنم احساس میکردم که دارم رویا میبینم
دچار توهم شدم دلم نمیخواست برگردم میترسیدم وقتی برگردم چیزی نبینم
و همه اینا فقط یه خواب و رویا باشه ولی بالاخره به زور برگشتم وقتی برگشتم دیدم مردی لاغر اندام از اتوبوس پیاده شده داره به سمت ما می یادفاطمه با داد و بیداد گفت مامان دایی مهدی به خدا به جون جفت بچه هام دایی مهدی مامان دایی بالاخره اومد گوشهام کرشده بود و زبونم سنگین شده بود واقعاً نمی‌تونستم حرف بزنم سرجام خشک شده بودم پاهام خشک شده بود و اصلاً نمیفهمیدم چه خبره تو سرم سوت میکشیدمغزم گزگز میکرد ولی به همه اینا بی‌توجه بودم فقط تنها کاری که کردم به سمت مهدی دویدم میخواستم بغلش کنم و ببوسمش و بعد چند سال به اون آرامشی که نداشتم برسم میخواستم اون آرامشی رو که از دست داده بودمو دوباره به دست بیارم بالاخره کوه من اومده بودتکیه‌گاه محکمی برای خواهرش باشه برای خواهر داغ دیده‌اش که سال‌ها بود داغ فرزنداشو و عزیزترین فرد زندگیش و شوهرش بود رو دیده بود همه این سالها تکیه گاه محکمی نداشت اومده بود تکیه گاهش بشه فقط به سمت مهدی دویدم راه کوتاهی بود ولی انگار واسه من صدها کیلومتر بود افتادم زمین افتادم روی خاک هر کاری کردم نتونستم بلند شم ولی اونی که به من رسید مهدی بود که منو بغل کرددستم رو دور گردنش حلقه کردم و غرق در بوسش کردم زار میزدم از ته دل زار میزدم نفسم به زور بالا میومد نفس کشیدن برام خیلی سخت شده بودانگار داشتم نفس های آخر زندگیم رو میکشیدم من بالاخره به آرزوم رسیده بودم
مهدی به من نگاه کرد و گفت آبجی منو نگاه کن تو رو خدا منو نگاه کن من برگشتم این کارا رو نکن بهت التماس میکنم که خودتو کنترل کن صورتش رو با دستهام گرفتم گفتم خدایا باورم نمیشه بالاخره اومدی دردونم اومدی برادرم پاره تنم اومدی گفت آبجی اومدم دیدی اومدم بهت قول دادم بیام اومدم فکر کردی که نمیام من قسم خورده بودم حتی یه روز مونده باشه به پایان زندگیم بیام روی ماهتو ببینم نمیخواستم آرزو به دل دیدن تو بچه‌هات از این دنیا برم بغلش کردم گفتم خدایا شکرت خدایا ازت ممنونم تو بغل برادرم از هوش رفتم وقتی به هوش اومدم دوباره بیمارستان بودم من نصف روز بود بیهوش شده بودم دوباره دچار یک حمله کوچک قلبی شده بودم حمله‌ای که ممکن بود من از دنیا ببره یک لحظه ترسیدم فکر کردم همه اونا رویا بود ولی وقتی فاطمه رو دیدم فاطمه بهم گفت نه مامانم همش واقعیت بود
نمی‌تونستم از جام بلند شم حال زیاد خوبی نداشتم به فاطمه گفتم پس داییت کجاست چرا اینجا نیست گفت دایی سه چهار روز دیگه میادگفت نگران نباشید بالاخره دایی میاد خونه گفتم کی من مرخص میشم گفت فردا پس فردا گفتم باید همین امروز بریم
گفتم فاطمه برو به دکتر بگو منو مرخص کنه من نمیخوام اینجا بمونم گفت ولی دکتر گفته نباید بهت استرس وارد بشه بهش گفتم دکتر واسه خودش گفته اون دکتر که نمی فهمه من الان چه حالی دارم من الان حالم خوبه یه استرس
بودالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#سرگذشت_الهام_11🤰
#عشق_بچه👼
قسمت یازدهم

همین که حوله روی سرش جابجا شد،چشمم خورد به موهای روشن و زرد رنگش…برق از سرم پرید و با صدای بلند گفتم:موهاتو رنگ کردی؟زود رفت توی اتاق و‌گفت:بزار لباس بپوشم الان میام…چاقو بهم میزدند خونم در نمیاد..داشتم دیوونه میشدم،،حتما تا حالا به بچه ام طوری شده..طاقت نیاوردم و در اتاق رو کوبیدم و گفتم:پریسا!!!حتما بچه اسیب دیده،بدو بریم دکتر،.بیچاره دخترم..!بیخیال گفت:نه باباا …از ارایشگر پرسیدم گفت سه ماه وسط هیچی نمیشه،،،تازه دکلره ضرر داره نه رنگ…عصبانی گفتم:آخه اون رنگ زرد متمایل به نارنجی چه ارزشی داره که بچه امو بخاطرش بخطر میندازی و اذیتش میکنی….نه ماه صبر میکردی بعدش که پولتو گرفتی هر رنگی دوست داشتی ،،میکردی…در رو باز کرد و اومد بیرون..یه کم ارومتر شدم و گفتم:بخدا رنگ مشکی بیشتر بهت میومد..با لحنی که حاکی از پز دادن بود گفت:آخه یکنواخت شده بودم…گفتم:ولش کن.بریم دکتر،خیلی عادی گفت:الی !..چقدر گیر میدی؟با یه بار رنگ کردن هیچی نمیشه…عصبی و ناراحت نشستم روی زمین و با دو دستم سرمو گرفتم…..

پریسا حرفشو تاکید وار دوباره تکرار کرد و گفت:هیچی نمیشه،باور کن،چاره ایی نداشتم و در نهایت گفتم:عیبی نداره ،.مهم نیست..تو‌ی هاله ایی از غم و ناراحتی و حسادت و دوراهی و دو دلی گیر کرده بودم و هر روز بیشتر از دیروز حالم بد میشد و بسمت افسردگی میرفت…پریسا اومد کنارم نشست و گفت:اگه مهم نیست پس چرا ناراحتی؟بغضم ترکید و با گریه خواستم با دوست صمیمیم درد و دل کنم و گفتم:پریسا حالم خیلی بده….این روزها بهنام همش سرش توی گوشیه.زیاد با من حرف نمیزنه،۱۲سال به پام موند و همه جوره پشتم بود ،،حالا که داریم به آرزومون میرسیم و بچه دار میشیم باید خیانت کنه؟پریسا دستهاش یخ کرد و با من من گفت:از کجا اینقدر مطمئنی؟شاید داره با دوستش حرف میزنه.؟گفتم:بخدا بهنام اصلا اونجور ادمی نبود که بهم خیانت کنه.،.دارم دیوونه میشم پریسا..پریسا کمی دلداریم داد و رفت تا برام اب بیاره…گوشیش روی زمین بود.تا برگرده گوشیشو چک کردم اما هیچی نداشت.انگار شک کردن به پریسا هم بیخود بود…تا غروب ،مثل قدیمها با پریسا درد و دل کردیم و برگشتم خونه،.همین که پامو گذاشتم داخل پذیرایی گوشیم زنگ خورد…خواهرم بود که با گریه گفت:الی بدبخت شدیم.داداش تصادف کرده....

جیغ کشیدم:چی؟چطوری؟؟کدوم بیمارستان؟گفتم:فلان بیمارستان….مامان و بابا اونجا هستند،نمیدونم وضعیتش چطوریه؟گفتم:چند بار به بابا گفتم موتور براش نخر.خطرناکه..نمیدونم چطوری خودمو رسوندم بیمارستان و از شدت گریه های مامان و بابا متوجه شدم که حال داداش عزیرم اصلا خوب نیست،داداش یکی یه دونه ام.داداشی که تنها پشت و پناه ما خواهرا بود..داغون شدم…یادمه ساعت ده شب بود که بهنام زنگ زد..همین که ساعت گوشی رو دیدم تعجب کردم که تا این وقت شب بهنام کجا بوده که اصلا باهام تماس نگرفته؟؟یعنی متوجه ی غیبتم توی خونه نشده بود،؟جواب موبایل رو دادم و به بهنام گفتم:داداشم تصادف کرده…در کمال تعجب حس کردم زیاد ناراحت نشد و گفت:بیچاره پسر….بیام دنبالت برگردی خونه؟گفتم:نه،.شام خوردی؟گفت:مهم نیست.یه چیزی میخورم…گفتم:فعلا خداحافظ…تلفن رو قطع کردم و رفتم پیش دکتر و حال داداش رو پرسیدم…دکتر گفت:براش دعا کنید…نگران برگشتم پیش مامان و بابا..مامان گفت:تو بروخونه،گفتم:نه نمیتونم….

مامان با اصرار منو راضی کرد تا برگردم خونه،زنگ زدم به بهنام و گفتم بیاددنبالم،.حدود ساعت دوازه شب بود که بهنام اومد،خیلی دیر کرد..پرسیدم:چرا دیر کردی؟گفت:خواب بودم…باور نکردم چون اصلا چهره اش به خوابالوده ها نمیخورد و سرحال و قبراق بود و چشماش برق میزد..سوار ماشین شدیم..سرم از درد داشت منفجر میشد.از اونجایی که شب قبلش خوب نخوابیده بود و همچنین وضعیت داداش به روح و روانم تاثیر گذاشته بود، سر درد عجیبی داشتم…به بهنام گفتم:توی ماشین مسکن داری؟گفت:داخل داشبورد هست..داشبورد. رو باز کردم و قرص رو برداشتم ،همون لحظه برگه های شارژ توجهمو جلب کرد،چقدر شارژ مصرف شده و مصرف نشده اونجا بود،.خط بهنام که اعتباری نبود پس شارژهارو برای کی خریده؟گفتم:بهنام…خط منو تو که دائمی هست،این همه شارژ رو برای کی خریدی؟جا خورد و گفت:نمیدونم…حتما مال دوستمه،،.آخه ماشین رو بهش داده بودم،.هم ماشین ازم میگیره و هم آشغال‌هاشو توی ماشین میریزه،.عجب ادمیه،گفتم:آخه چند تاش مصرف نشده است.گفت:فکر کنم دوست دختر داره و براش شارژ میگیره.

#ادامه_دارد...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#سرگذشت_الهام_12
#عشق_بچه👼
قسمت دوازدهم

رسیدیم خونه و از خستگی زود خوابم برد..طبق عادت نیمه های شب بیدار شدم تا اب بخورم که دیدم بهنام کنارم نیست..خیلی تعجب کردم و بسمت آشپزخونه قدم برداشتم و توی تاریکی بهنام رو دیدم کخ اونجا نشسته و با گوشیش ور میره…نزدیک که شدم گفتم:طوری شده؟مثل کسی که جن دیده باشه جا خورد و گفت:نه….زنگ موبایلم یه سره شده بود اومدم اینجا تا تو بیدار نشی…بهنام سریع برگشت توی اتاق….وارد آشپزخونه شدم و درکمال تعجب دیدم بهنام نه شام خورده و نه خرید ،،در کل پرنده هم توی آشپزخونه پر نزده بود…واقعا مشکوک میزد ولی باز هم خودمو دلداری دادم که حتما رفته بیرون غذا خورده هر چند اصلا سابقه نداشت…یاد داداش افتادم و سریع به مامان زنگ زدم که گفت:هنوز وضعیت هوشیاریش هیچ تغییری نکرده…با این خبر دیگه خوابم نبرد.هیچ وقت تا اون حد حالم بد نبود،،.هم بشدت نگران داداش یکی یه دونه ام بودم هم از کارهای بهنام مغزم سوت میکشد..بعد از روشن شدن هوا به هر زحمتی بود یک ساعتی خوابم برد…وقتی بیدار شدم بهنام رفته بود..تصمیم گرفتم اول یه سر به پریسا بزنم و بعد برم بیمارستان که یهو گوشیم زنگ خورد…

مامان بود،.یه لحظه خوشحال شدم آخه فکر کردم حال داداش بهتر شده اما همین که تماس رو برقرار کردم با صدای گریه ی مامان میخکوب شدم..فهمیدم که بدبخت شدیم….مامان فقط جیغ میکشید و اسم داداش رو صدا میکرد…تنها کاری که کردم شماره ی بهنام رو گرفتم و زدم زیر گریه،.هر چی بهنام میگفت اروم باش ببینم چی میگی ،نمیتونستم.بالاخره به زحمت زبونم چرخید و اسم داداش رو فریاد زدم…بهنام اومدو منو برد بیمارستان..اونجا بود که فهمیدم داداش عزیزمو از دست دادیم.دنیا روی سرم خراب شد و افتادم…بدترین ضربه ایی بود که توی عمرم دیدم، حتی صدبرابر تلخ تر از تمام آزمایش‌های منفی بارداری…اون روز دیدن گل روی داداشم هم شد جز ارزوهای غیر ممکن…چند روز سرگرم کفن و دفن و مسجد و مراسم گذشت.اینقدر گریه کرده بودم که چشمهام میسوخت و سرم از درد منفجر میشد..بعد از مراسم هفتم از بهنام پرسیدم:از پریسا خبر داری؟موهای سرشو یه کم خاروند و گفت:خبر که نه اما چند روز پیش یه سری وسایل میخواست ،منم خریدم و بردم جلوی در بهش تحویل دادم…………

تا دو هفته خونه ی مامان بودم و هم مهمونارو پذیرایی میکردیم و هم از غم داداش کنار هم اشک میریختیم…قبل از این اتفاق هر وقت من خونه ی مامان میموندم بهنام هم پیشم میموند ولی اون دو هفته به بهانه ی سردرد و ناراحتی روحی و غیره میرفت خونه تا توی ارامش باشه..بقدری غرق غم و اندوه بودم که از زندگیم غافل شده و نمیدونستم بهنام کجاست و چیکار میکنه؟هر چند خواهرام هم اونجا بودند و همسراشون میرفتند خونه..امیدوارم به من حق بدید که توی عزای تنها برادرام غمگین باشم و عزاداری کنم…غم بزرگی بود و اصلا دوست نداشتیم برگردیم خونه و دلمون میخواست تا چهلم دور هم باشیم و فقط گریه کنیم اما مامان و بابا مخالفت میکردند…یه شب دیدم سرو وضعم به هم ریخته است افتادم و تصمیم گرفتم برم خونه تا بتونم به خودم سر و سامون بدم….قبلش به مامان گفتم برم خونه و لباسهامو عوض کنم دوباره برمیگردم…مامان گفت:نه دخترم،.برو بمون و به زندگیت برس…گفتم:بخدا مجبورم وگرنه اصلا نمیرفتم…

مامان گفت:عزیزم ،،من اصلا این دو هفته رو هم راضی نبودم دور از شوهر و خونه ات باشی،.دیروقت هم باشه ،بری بهتره.برو عزیزم و فکر منو بابات هم نباش…خدا کریمه..گفتم:برمیگردم احتمالا فردا خانواده ی بهنام میاند دنبالم تا ببرند خونه(رسم بود)…ساعت ۱۱شب بود و میدونستم بهنام خوابه،،،بهش زنگ نزدم تا بدخواب نشه،اون ساعت هنوز شوهر خواهرم نرفته بود خونشون و وقتی دید من میخواهم ماشین بگیرم گفت:من میرسونمت…تشکر کردم و رفتیم.جلوی در خونمون من پیاده شدم و شوهرخواهرم توی ماشین منتظر موند…وقتی کلید انداختم دیدم در قفله..تعجب کردم و با خودم فکر کردم شاید چون تنهاست ترسیده و قفل کرده…اروم کلید رو چرخوندم و در بازشد.بدون سر ‌وصدا بسمت اتاق خواب رفتم ،نمیخواستم از صدای من بیدار بشه..وقتی وارد اتاق شدم بهنام نبود..وای خدا،یعنی کجا رفته؟؟لامپهارو روشن کردم و دیدم‌خونه طی اون دو هفته مرتب و دست نخورده مونده،.برگشتم بیرون و به شوهر خواهرم گفتم:شما برگردید،من امشب رو میمونم و صبح میام….


#ادامه_دارد... (فردا شب)
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9


📚داستان_زیبا
#کفه_ترازو

لوئيز رِدِن، زني بود با لباس‌هاي کهنه و مندرس و نگاهي مغموم.
وارد خواربارفروشي محله شد و با فروتني از صاحب مغازه خواست کمي خواربار به او بدهد.
به نرمي گفت شوهرش بيمار است و نمي‌تواند کار کند و شش بچه‌شان بي‌غذا مانده‌اند.
جان لانگ هاوس، صاحب مغازه، با بي‌اعتنايي محلش نگذاشت و باحالت بدي خواست او را بيرون کند.
زن نيازمند درحالي‌که اصرار مي‌کرد، گفت: آقا شما را به خدا به‌محض اينکه بتوانم پولتان را مي‌آورم.
جان گفت: نسيه نمي‌دهد.
مشتري ديگري که کنار پيشخوان ايستاده بود و گفت‌وگوي آن دو را مي‌شنيد به مغازه‌دار گفت: ببين اين خانم چه مي‌خواهد خريد اين خانم با من.
خواربارفروش گفت: لازم نيست خودم مي‌دهم ليست خريدت کو؟
لوئيز گفت: اينجاست.
‌ليستت را بگذار روي ترازو به‌اندازه‌ي وزنش هر چه خواستي ببر!
لوئيز با خجالت يک‌لحظه مکث کرد، از کيفش تکه کاغذي درآورد و چيزي رويش نوشت و آن را روي کفه ترازو گذاشت. همه با تعجب ديدند کفه‌ي ترازو پايين رفت.
خواربارفروش باورش نمي‌شد.
مشتري از سر رضايت خنديد.
مغازه‌دار با ناباوري شروع به گذاشتن جنس در کفه‌ي ديگر ترازو کرد کفه‌ي ترازو برابر نشد، آن‌قدر چيز گذاشت تا کفه‌ها برابر شدند.
در اين وقت، خواربارفروش با تعجب و دلخوري تکه کاغذ را برداشت ببيند روي آن، چه نوشته است.
کاغذ ليست خريد نبود، دعاي زن بود که نوشته بود:

💗‌اي خداي عزيزم تو از نياز من باخبري، خودت آن را برآورده کن.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#سرگذشت

#برشی_از_یک_زندگی
#گل_مرجان
#قسمت_هفتادوهفت

هرچی صبوری میکنم انگار تو شرم و حیا سرت نمیشه.....
قمر خانم نوچی کرد و گفت باز این شروع کرد آخه من چکار به تو دارم،بده واسه شوهرت چایی ریختم؟خب تو عرضه داری تو بیا واسش بریز،رفتی تپیدی تو اتاق......
وای این زن چقد بی شرم و حیا بود،اقا پرویز ازاون ور اخماش تو هم رفت و گفت بسه زری برو تو اتاقت ببینم،زری داد زد اینو بیرون کن تا بس کنم من از این زن بدم میاد به چه زبونی بگم،قمر دستشو به کمر زد و گفت هار شدی؟یادت رفته انگار نون گیرت نمیومد بخوری من دستتو گرفتم آوردم اینجا که حالا انقد زبون درآوردی،زری عصبی به سمتش حمله کرد و تا اومد بلند شه موهاشو تو دست گرفت و شروع کرد به کشیدنش،میترسیدم نزدیکشون بشم و ضربه ای به شکمم بخوره اما آقا پرویز که بلند شد و به سمت زری رفت منم به سمتشون رفتم،دلم نمی‌خواست خواهرم به ناحق کتک بخوره......قمر جیغ میزد و فحش میداد اما هرچی دست و پا میزد نمیتونست موهاشو از توی دست زری دربیاره،زری از شدت خشم و عصبانیت انگار زورش چندین برابر شده بود.....آقا پرویز از پشت موهای زری رو گرفت و صدای جیغش که به گوشم خورد انگار خنجری توی قلبم فرو کردن،عصبی به سمتش رفتم و دستشو توی دست گرفتم،قمر خانم سرشو محکم گرفته بود و هنوز فحش میداد،فریاد زدم ولش کن ،ول کن خواهرمو،مگه آدم نیستی،هرچی دستاشو فشار میدادم نمیتونستم موهای زری رو از دستش بیرون بکشم،به گریه افتاده بودم و دلم میخواست با دستام خفه اش کنم،اینبار قمر خانم هم به سمت زری حمله کرد و اونم گوشه ای از موهاشو گرفت،با عصبانیت فلاسک چاییو برداشتم و به سمتشون رفتم ،به قمر نگاه کردم و گفتم ولش کن وگرنه چای داغو میریزم تو سرت،نگاهش که به فلاسک خورد گفت تو یکی ساکت شو وگرنه میگم پرویز از این خونه شوتت کنه بیرون آواره ی خیابونا بشی.........
در فلاسکو که باز کردم سر جاش خشکش زد،بخارشو که دید گفت بذار زمین اونو وگرنه هرچی دیدی از چشم خودت دیدی،فلاسکو بالا آوردم و گفتم به ارواح خاک آقام خواهرمو ول نکنید میریزمش تو صورتت که دیگه هیچکی نگاتم نکنه،هردو موهای زری رو ول کردن و گفتم زری بیا اینجا گفتم بهت اینا رحم ندارن،اقا پرویز اومد حمله کنه بهم،فلاسکو جلو گرفتم و گفتم میریزمش بهت بخدا......زری که اومد کنارم ایستاد خیالم راحت شد،چایی جوش رو ریختم کنار پای قمر و گفتم خوشم میاد حرف آدمیزاد سرت میشه میدونستی ول نکنی میریزم.....آقا پرویز که انگار دیوونه شده بود یهو به سمت اتاق خیز برداشت و در حالیکه وسایلمو بیرون می‌ریخت فریاد زد گمشو از خونه ی من بیرون تو این خواهر عقب موندتو پر کردی و گرنه اینکه جرئت نداشت حرف بزنه،خدا میدونه چه کار کردی شوهرت از دستت فرار کرده،زری غرید بیخود می‌کنی خواهر منو بیرون می‌کنی اگه این بره منم میرم فک کردی میمونم تورو نگاه میکنم؟پرویز از اتاق بیرون اومد و گفت مگه جلوتو گرفتم هری برو بیرون......هر کدوم از وسیله هام گوشه ای پخش شده بود و جلو رفتم تا جمعشون کنم،اینجا موندن دیگه فایده ای نداشت اما نمی‌دونستم اونموقع شب باید کجا برم،منکه جایی رو نداشتم باز اگر روز بود میتونستم برم یه اتاق واسه خودم دست و پا کنم اما حالا.......زری سریع توی اتاق رفت و در حالیکه منصور رو بغل کرده بود بیرون اومد،پرویز گفت بچه منو کجا میبری ها؟هر جا میخوای بری خودت برو حق نداری بچه منو ببری..........زری گفت بچمو بذارم اینجا یکی مثل تو بشه؟کور خوندی....پرویز مثل وحشیا بهش حمله کرد و بعد از اینکه منصور رو از دستش گرفت سیلی محکمی توی صورتش زد و گفت مرد نیستم اگه تورو از این خونه پرت نکنم بیرون،همونجوری که منصور توی بغلش بود دست زری رو گرفت و به چشم به هم زدنی پرتش کرد توی حیاط،سریع توی حیاط رفتم و خودمو به زری رسوندم گریه میکرد و اسم منصور رو صدا میزد،از اون طرف هم بچه بیدار شده بود و صدای گریه اش تا توی حیاط میومد.......چند لحظه بعد در خونه باز شد و قمر وسایل منو پرت کرد توی حیاط،در که بسته شد زری مثل ببرزخمی از پله ها بالا رفت و شروع کرد به کوبیدن توی در،جگرم اتیش گرفته بود و کاری از دستم برنمیومد.....طولی نکشید و پرویز درحالیکه از چشماش خون می‌بارید بیرون اومد، محکم توی سینه زری کوبید و گفت چیه چه مرگته مگه نگفتی میخوای بری؟پس گورتو گم کن از اینجا برو بیرون.....زری با جیغ جیغ گفت فکر کردی می خوام بیام داخل؟بچمو بده تا برم،تو اگه شرف داشتی ناموس داشتی که دست این زن و نمیگرفتی بیاری تو خونه...پرویز یقه زری رو گرفت و کشون کشون تا جلوی در حیاط برد،صدای منصور که از توی خونه جیغ میزد و مامانش رو صدا می کرد جگرم رو آتیش میزد اما کاری از دستم بر نمیومد،دلم میخواست برم داخل و بچه رو از دست اون دیو دو سر بیرون بکشم اما میدونستم این جماعت وحشین الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#سرگذشت

#برشی_از_یک_زندگی
#گل_مرجان
#قسمت_هفتادوهشت

و امکان داره به بچه ی توی شکم آسیب بزنن،پرویز با بی رحمی تمام زری رو توی خیابون انداخت و بعد هم سراغ وسایل من اومد،اب دهنمو جلوش انداختم و گفتم همون روز اولی که دیدمت میدونستم یک حیوون به تمام معنایی،حیف خواهر من که این چند سال زندگیشو به پای تو حروم کرد،بدون اینکه جوابی به حرفهام بده وسایلم رو توی خیابون پرت کرد و گفت بیا برو ور دل خواهرت،اگر بار دیگه دوروبر خونم ببینمتون آتیشتون میزنم.....پوزخندی زدم و گفتم لیاقتت همین زنه،خدا میدونه به
جز تو با چند نفر دیگه بوده .......الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
صدای بسته شدن در که به گوشم خورد بغض بزرگی توی گلوم اومد،گناه خواهر من چی بود بجز اینکه می‌خواست زندگی خوبی داشته باشه؟ اصلا زنی وجود داره که خیانت شوهرش رو ببینه و چیزی نگه؟زری گوشه ی کوچه کز کرده بود و گریه می کرد،خدا لعنتم کنه کاش همون موقع جلوش رو می گرفتم و نمیذاشتم این دعوا سر بگیره......کنارش نشستم و گفتم من که بهت گفتم سراغ این ها نرو تو که میدونستی اینا آدم نیستن حالا خوب شد؟تمام صورتش رو اشک پوشانده بود، حرف نمی‌زد و بدون وقفه گریه می‌کرد.....دستش رو توی دستم گرفتم و گفتم حالا باید چه کار کنیم کجا بریم اینکه محاله دیگه توی خونه راهمون بده ....زری عصبی غرید فکر کردی من دیگه پامو تو این خراب شده میزارم؟یجوری بچه رو از زیر دستش بیرون میکشم و میرم یه جایی خودمو گم و گور می کنم،اینام بمونن وردل هم تا جونشون در بیاد ....با تعجب گفتم چه فکری توی سرته زری؟فکر کردی پرویز منصور و به راحتی بهت میده؟ پوزخندی زد و گفت دختر آقام نیستم اگر همین امشب منصورو از این خونه بیرون نکشم،از حرفهاش سر در نمی آوردم و نمی دونستم چی توی فکر شه از سر جاش که بلند شد منم بلند شدم……
زری به عقب برگشت و ‌گفت یکی از همسایه های اینجا دوستمه،یه زن بیوه ست که با دو تا بچه اش زندگی میکنه،امشب میریم پیشش میخوابیم تا فردا بریم یجایی خودمونو گم و گور کنیم…..باشه ای گفتم و وسایلمو برداشتم،خوشحال شدم از اینکه جایی برای خواب پیدا کردیم،کاش ارش میدونست که من بدون اون چه روزهای سختی رو دارم میگذرونم……زری در خونه ی همسایه رو که زد میترسیدم خونه نباشن اما با شنیدن صدای زن که میخواست ببینه کی پشت دره آروم شدم،در که باز شد زن با دیدن ما متعجب گفت زری تویی؟چی شده این وقت شب؟بخدا از ترس نمیخواستم باز کنم…..زری با گریه گفت معصومه میشه امشب پیشت بمونیم؟اینم خواهرمه غریبه نیست،معصومه با خوشرویی از جلوی در کنار رفت و گفت این چه حرفیه دختر قدم خودتو خواهرت رو تخم چشمام بیاین تو،داخل که رفتیم معصومه در خونه رو بست و گفت زری پس منصور کجاست؟حتما شوهرت خونه نیست و باز موندی پشت در اره؟مهمونات رفتن دیگه؟…..زری بدون اینکه جواب سوالهاشو بده روی سکو نشست و دوباره زد زیر گریه،معصومه ناراحت جلو آمد و گفت خدا مرگم بده چی شده زری حرف بدی زدم؟زری همچنان گریه میکرد و معصومه این بار رو به من گفت تو رو خدا تو بگو چی شده این که حرفی نمیزنه نکنه باز با این مردک دعواش شده و بیرونش کرده؟ قبل از اینکه من چیزی بگم زری خودش به حرف اومد و گفت من دیگه محاله پامو تو اون خونه بزارم معصومه، بچه مو ازم گرفت و پرتم کرد بیرون،تو رو خدا بگو چیکار کنم تو خودت میدونی من بدون منصور میمیرم،معصومه با ناراحتی روی سکو نشست و گفت خدا مرگش بده الهی،این مرد دیوونه شده زن به این خوبی داره به جای اینکه بشینه سر زندگیش دنبال این زن و اون زن میگرده..... زری گفت معصومه هنوز کلید های خونه رو داری؟همونایی که بهت داده بود و هر وقت پشت در مموندم ازت می گرفتم؟معصومه با تعجب گفت آره هستن چرا ؟چه فکری توی سرته؟ببین زری به نظر من که کار نابجایی نکن،بیا برگرد سرزندگیت بخدا کاری از دستت بر نمیاد،بزار هر غلطی دلش میخواد بکنه تو که پشت و پناهی نداری،خودت گفتی مادرت هم به دردت نمیخوره،پس بیخیال شو بیا برو زندگیتو بکن....زری غرید کور خونده من امشب هرجوری شده منصورو برمیدارم و میرم،خسته شدم دیگه از دستش،تو فقط کلیدای خونه رو بده به من کاریت نباشه……
زری دوباره چشمه ی اشکش جوشید و گفت چی داری میگی معصومه؟دلم به چی خوش باشه که برگردم؟وقتی منو بخاطر یه زن بیرون کرده دیگه ارزش داره من برگردم باهاش زندگی کنم؟حاضرم برم کلفتی کنم رخت بشورم اما دیگه تو اون خونه نرم،توکه نمیدونی تو دل من چه خبره پس خواهش میکنم بذار کارمو بکنم…ساعت چهار و پنج صبح بود که زری بلند شد بره سراغ منصور،هرچی التماسش کردم گفتم بذار منم باهات بیام تنها نرو قبول نکرد گفت تنهایی برم بهتره میترسم تو بیای سر و صدای چیزی بکنی بیدار بشن،در ضمن تو حامله ای انقد تو دست و پای من نپیچ بشین همینجا پیش معصومه من برمیگردم،چکار میخوام بکنم مگه؟منصور الان خوابه تو اتاق میرم آروم بغلش میکنم و میام..
#سرگذشت

#برشی_از_یک_زندگی
#گل_مرجان
#قسمت_هفتادونه

زری که رفت دلم طاقت نیاورد رو سکو نشستم و زدم زیر گریه،انگار تو طالع ما فقط سختی و بدبختی نوشتن،معصومه هرچی اصرار کرد که هوا سرده سرما میخوری بیا داخل گوش ندادم و همونجا نشستم ،میخواستم اگه سر و صدای زری رو شنیدم برم کمکش،خیلی دلم براش میسوخت…….
بهش حق میدادم که بخاطر منصور این کارو بکنه،دستی روی شکمم کشیدم و به این فکر کردم که قطعا اگر من بودم هم همینکارو میکردم،نیم ساعت گذشت و هنوز خبری از زری نبود،میترسیدم پرویز و قمر بیدار شده باشن و بلایی سرش بیارن،معصومه خانم چند باری آروم در حیاطو باز کرد و بیرونو نگاه کرد اما خبری ازش نبود…….هوا دیگه داشت کم کم روشن می‌شد که بلاخره در حیاط باز شد و زری در حالیکه منصور روی شونه اش بود وارد حیاط شد،از خوشحالی نفسم بند اومد،سریع بلند شدم و جلوش رفتم،زری با خنده گفت دیدی گفتم میارمش،چنان داغی روی دل پرویز بذارم که تا قیامت یادش نره،فقط من میدونم چقد این بچه رو دوست داره و بهش وابسته ست،حالا بره پیش همون قمر خانم ……
معصومه خانم که معلوم بود حسابی ترسیده گفت ببین زری خودت میدونی اگه تا همیشه هم اینجا بمونی من ادم نامردی نیستم که بگم بهت برو اما با منصور دیگه نمیتونی اینجا بمونی،زری گفت اره میدونم مطمئن باش هوا روشن بشه ما رفتیم از اینجا….معصومه گفت خب دختر خوب شاید تا اونموقع شوهرت بیدار شد و فهمید بچه نیست اونموقع دیگه نمیتونی از خونه بیرون بری و اونم مطمئنا اینجا میاد و سراغتو میگیره،زری با ترس نگاهی به معصومه انداخت و گفت پس باید چکار کنیم؟معصومه گفت ببین باید همین الان با یه ماشین از اینجا دور شی،بخدا شوهرت بیدار شه ببینه بچه رو بردی قیامت به پا میکنه خیابونو میبنده،زری گفت ماشین کجا بود این موقع صبح،تازه هوا داره روشن میشه…..معصومه فکری کرد و گفت میخوای زنگ بزنم به داداشم؟ماشین داره اون شاید بتونه بیاد دنبالتون،زری با التماس نگاهش کرد و گفت دردت به سرم معصومه بخدا این کارو بکنی برام تا آخر عمر مدیونتم،معصومه به سمت خونه راه افتاد و گفت من بهش زنگ میزنم اما شانس خودته که جواب بده یا نه……منو زری دنبال معصومه داخل رفتیم و از استرس بدنمون میلرزید،منصور هنوز خواب بود و‌نمیدوست دور و برش چه خبره……معصومه گوشی تلفن رو که براشت زری دستاشو بالا برد و شروع کرد به ذکر گفتن،هرچه بیشتر میگذشت ماهم ناامید تر میشدیم و درست زمانی که معصومه میخواست گوشی تلفن رو قطع کنه صدای برادرش توی گوشی پخش شد،از خوشحالی به زری نگاه کردم که اونم داشت میخندید،معصومه با کلی خواهش و تمنا داداشش رو راضی کرد که بیاد دنبالمون و ما رو از اونجا دور کنه،با کمک زری سریع وسایلمون رو جمع کردیم و به سمت در رفتیم،خداروشکر که معصومه بود و کمکمون کردوگرنه شب رو باید تو خیابون میخوابیدیم و زری هیچوقت نمیتونست منصور رو از اونجا بیرون بیاره…..نیم ساعتی طول کشید تا صدای ماشین برادر معصومه از توی کوچه اومد،معصومه سریع در خونه رو براش باز کرد تا ماشینشو داخل بیاره و ما از توی حیاط سوار شیم،میترسید کسی از کوچه رد بشه و مارو ببینه……..
وسایلو که توی ماشین گذاشتیم زری خودشو توی بغل معصومه انداخت و با کلی اشک و گریه ازش خداحافظی کرد،منصور بیدار شده بود و انگار باورش نمیشد توی بغل مامانش نشسته،خدا لعنت کنه پرویز رو که حتی به فکر بچه ی خودش هم نبود،ماشین که از کوچه بیرون رفت نفس راحتی کشیدم،از اینکه پرویز صبح بیدار بشه و منصور رو نبینه لبخند موزیانه ای روی لبم نشست،اینهمه اون مارو اذیت کرد الان نوبت خودشه…….
یکم که از اون محله دور تر شدیم داداش معصومه از توی آیینه نگاهی بهمون انداخت و گفت میشه بگید کجا باید برم؟جای خاصی مدنظرتونه؟زری آروم گفت حالا کجا بریم مرجان؟تو میگی چکار کنیم؟با تردید گفتم نمی‌دونم زری،من قبلا تصمیم داشتم برم پیش سیده خانم اما اونجا دیگه نمیشه بریم چون شوهرت آدرس اونجا رو بلده،میترسم بیاد دنبالمون پیدامون کنه،زری با ترس گفت نه اونجا نه،میاد پیدامون میکنه،اینهمه اتاق تو این شهر هست یکی دیگه اجاره می‌کنیم،نگاهی به برادر معصومه کردم و گفتم بیخشید شما جایی که اتاق اجاره بده سراغ ندارین؟بخدا من نمی‌دونم کجا باید برم وگرنه مزاحم شما نمیشم خودم میگردم پیدا میکنم…..معلوم بود دلش می‌خواد هرچه زودتر پیاده بشیم و از دستمون راحت بشه،نوچی کرد و گفت یه خیابون هست اونجا پیادتون میکنم دیگه خودتون بپرسید بببنید کجا هست………گوشه ی خیابون که نگه داشت با خجالت ازش تشکر کردم و پیاده شدیم،زری صورت خودشو با روسری پوشونده بود و روی سر منصور هم پارچه گذاشته بود،پرسون پرسون آدرس پیرمردی رو پیدا کردیم که حجره داشت ‌و اتاق هم اجاره میداد،پول زیادی همراهمون نبود و باید حتما برای پول خونه طلا میفروختم،

ادامه دارد....الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🛑داستان_کوتاه_امشب👌

گویند:
ستارخان وقتی وارد بیمارستان شد دید که پرستاران و پزشک بیمارستان تبریز دور یک تخت ایستادند و سر و صدا می‌کنند. چشمش به پسر جوانی افتاد که روی تخت خوابیده بود و خون شلوارش را سرخ کرده بود. سردار دید که جوان مجروح اجازه نمی‌دهد کسی به او دست بزند.
پرستارها دور او جمع شدند و گفتند که باید برای نجات دادن جانش لباسش را از تنش بیرون بیاورد. اما او قبول نمی‌کرد و از درد هم به خود می‌پیچید.

خون از جای زخم بیشتر بیرون می‌آمد و هر لحظه او بیحال تر می‌شد. ستارخان به سمتشان رفت و گفت: چه خبر شده؟ و رو به جوان کرد و پرسید: « چرا نمی‌گذاری نجاتت بدهند. » جوان که کم کم داشت بیحال می‌شد گفت فقط به شما می‌گویم. بعد که همه رفتند سرش را نزدیک آورد و گفت: « ستارخان من زن هستم و حاضرم بمیرم تا اینکه چشم نامحرم به بدنم بیفتد و بفهمند که من با لباس مردانه می‌جنگم.»

اشک در چشمان ستارخان جمع شد و به ترکی گفت: « قیزیم من دیری اولا اولاسن نیه دعوایه گئتدون.» یعنی دخترم مگر من مُردَه ام که تو لباس مردانه بپوشی و بجنگی. جوان نفسی کشید و گفت: ستارخان مگر نجات وطن و جنگ برای آزادی ، زن و مرد می‌شناسد؟ ما زنان پشت شما را خالی نخواهیم کرد.



در کتاب زنان در تاریخ مشروطه آمده است که بعد از این ستارخان دستور داد تا پرده‌ای به دور این تخت بکشند و دختر که نامش تلی بود نجات پیدا کند. اما تلی تنها زنی نبود که پشت ستارخان را خالی نکرد.

👈🏻 ایران زمین در هیچ دوره از تاریخ از وجود قهرمانان نامی و بزرگ چه زن و چه مرد در مقابل حملات ناجوانمردانه ی بیگانگان و اجانب ، خالی نبوده و نخواهد بود.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
«بهترین زینت زن: حیاست!

هرچقدر هم زن خود را بیاراید و زیبایی‌اش افزون گردد، اما اگر حیا نداشته باشد، گویی هیچ ندارد. و از نشانه‌های حیا، بلکه از اوج حیا، آن است که زن احساسات، لطافت و زنانگی خود را در دایره‌ای محدود نگه دارد؛ نه اینکه آشکارا و علناً سخن بگوید، یا ویژگی‌های خود و "شوالیه‌ی رؤیاهایش" را بیان کند، تا جایی که احساسات و لطافتش در معرض دید همگان قرار گیرد و سلیقه و زنانگی‌اش برای همه شناخته شود. زن هرچه بیشتر خویشتن را بپوشاند و پنهان دارد، منزلتش بالا می‌رود و بیشتر خواهان می‌یابد؛ و هرچه خود را آشکار کند، میل به او کمتر می‌شود.
همان‌گونه که زن باید بدن خود را از سر تا پا بپوشاند و نقاب بر چهره بزند، باید با همان شدت و تلاش، روح و قلب و لطافت و زنانگی‌اش را نیز از کسانی که شایستگی‌اش را ندارند، پنهان بدارد. و حتی در برابر زنان نیز، نباید بیش از آنچه شرع و عرف و عقل اجازه می‌دهند، خود را آشکار کند.
و چه بسیار مرا مجذوب می‌کند آن زن خاموش و رازنگه‌دار، با کلامی سنجیده، زنی که بداند چگونه سخن بگوید، کی سخن بگوید، با چه کسی سخن بگوید و درباره‌ی چه چیزی سخن بگوید؛ که آن‌گاه سخنش تأثیری ژرف‌تر از سخن مرد خواهد داشت، اگر بدانی.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🔴 نصیحت شیطان به نوح نبى


بعد از طوفان وقتی که کشتی نوح بر زمین نشست و نوح از کشتی فرود آمد، شیطان به حضورش آمد و گفت: تو را بر من حقی است، می خواهم عوض تو را بدهم.

نوح گفت: من اکراه دارم بر تو حقی داشته باشم و تو جزای حق مرا بدهی، بگو آن چه حقی است؟
شیطان گفت: من فعلاً در آسايشم تا خلق ديگر به دنيا آيند و به تکليف رسند تا آنها را به معاصی دعوت کنم. الان به جهت ادای حق، تو را نصيحت می کنم.

نوح ناراحت شد. خداوند وحی فرستاد که: ای نوح، سخن او را بشنو؛ اگرچه که فاسق است.
نوح گفت: هرچه می خواهی بگو.

پس شیطان گفت: ای نوح از سه خصلت احتراز کن:1- تکبر نکن که من به واسطه آن بر پدر تو آدم سجده نکردم و رانده شدم.

2- از حرص بپرهیز؛ که آدم به واسطه آن از گندم خورد و از بهشت محروم گردید.

3- از حسد احتراز کن که به واسطه آن قابیل برادر خود هابیل را کشت و به عذاب الهی هلاک شد...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
بهار و مرد پاییز
نویسنده فاطمه “سون ارا”
قسمت: شصت

اشک‌ های بهار آرام بر صورتش روان شد. لبانش را تکان داد و به سختی گفت تو آمدی…
منصور سرش را خم کرد، دست او را بوسید، و آرام در گوشش گفت بلی آمدم و این بار دیگر هیچوقت از کنارت دور نمی شوم.
بهار با چشمان نیمه ‌بسته به اطراف نگریست و با صدایی آرام و گرفته پرسید پدرم کجاست؟
منصور با لحنی آرام، آمیخته با دلسوزی و اطمینان گفت نگران نباش او همین‌ جاست.
در همین هنگام دروازهٔ اطاق گشوده شد و داکتر با روپوش سفید و لبخندی ملایم وارد شد. به سوی بستر بهار آمد و با صدایی گرم پرسید حالت چطور است دخترم؟
بهار با تلاشی برای لبخند، پاسخ داد بهتر هستم تشکر.
داکتر پس از معاینهٔ مختصر سری تکان داد و گفت خیلی خوب، حالت رو به بهبود است. امشب را باید همین‌ جا بمانی، ولی اگر دواهایت را به وقت بخوری، ان‌ شاءالله فردا میتوانی به خانه برگردی. بعد از ختم دواها هم باید یکبار دیگر برای معاینه بیایی.
بهار با ادب گفت چشم، داکتر صاحب.
داکتر با رضایت از اطاق بیرون رفت. منصور چند لحظه خاموش ماند و بعد به نرمی به سوی بهار خم شد و گفت حالا استراحت کن، من هم بیرون میروم، ولی نترس تنهایت نمی‌ گذارم.
چشمان بهار برای لحظه‌ ای پر از ترس شد، طوری که سایه‌ های گذشته باز به سراغش آمده بودند. منصور با لبخند دلگرم‌ کننده‌ ای ادامه داد عزیز دلم، من اینجا هستم همیشه هستم نترس.
بهار لبخند کمرنگی زد، چشمانش را بست و آرام گرفت.
منصور از اطاق بیرون شد. در راهروی شفاخانه، بهادر را دید که بر زمین نشسته و سر بر زانو نهاده بود. بی‌ صدا نزدیک شد، لحظه ‌ای با تردید به او نگریست، سپس گفت بلند شو، باید حرف بزنیم.
بهادر، که هنوز اثرات مستی از حرکاتش پیدا بود، به سختی از زمین بلند شد. دو مرد به سوی حیاط شفاخانه رفتند و روی چوکی‌های زیر سایهٔ درخت نشستند. منصور با صدایی که در آن خشم پنهان شده بود، گفت اگر بهار را به موقع نمی‌ رساندیم، شاید دیگر زنده نبود. بگو ببینم، تو چگونه پدری هستی؟ چطور وجدان‌ ات اجازه می‌ دهد اینقدر بی‌ رحم باشی؟
بهادر پوزخندی زد و با طعنه گفت و تو چطور کاکایش هستی که به برادرزاده‌ ات دل بسته‌ ای؟

ادامه داردالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
بهار و مرد پاییز
نویسنده فاطمه “سون ارا”
قسمت: شصت و یک

منصور دندان هایش را روی هم فشرد. صدایش آرام ولی کوبنده بود و گفت من کاکای بهار نیستم. هیچ پیوند خونی بین ما نیست. پس دیگر این حرفت را تکرار نکن.
بهادر با تلو‌تلو خوردن از جا برخاست، رو به‌ روی منصور ایستاد و گفت از زندگی ما برو بیرون. دخترم را فراموش کن.
منصور نیز برخاست، مقابل او ایستاد و لبخندی تلخ بر لب آورد و گفت اگر چیز دیگری می‌ خواستی، قبول می‌ کردم… اما این یکی را نه. چون بهار همهٔ زندگی من است. نمی‌ توانم او را تنها بگذارم. می‌ خواهم با او ازدواج کنم و قسم میخورم خوشبختش سازم.
رگ‌ های گردن بهادر متورم شد، با خشم گفت او خیلی از تو کوچکتر است! خجالت نمی‌ کشی؟
منصور سکوت کرد. لحظه‌ ای سکوت سنگین بر حیاط سایه انداخت.
بهادر پس از چند قدم در حیاط، دوباره مقابل منصور ایستاد و گفت خیلی خوب… اما یک شرط دارم. اگر قبول کنی، دخترم را به تو می‌ دهم.
منصور نگاه پرسش‌ گرانه‌ ای به او انداخت.
بهادر با بی‌ شرمی گفت پنجاه هزار دالر می‌ خواهم… و در کنارش، قرض‌ هایی را که از تو گرفته‌ ام ببخش.
منصور لبخندی زد، آرام ولی زخم‌ زننده گفت فقط همین؟ اگر همه چیزم را هم می‌ خواستی، باز هم قبول می‌ کردم. چون او برایم از هر چیزی باارزش‌ تر است. قبول… هرچه می‌ خواهی، به تو می‌ دهم. فقط هرچه زودتر رضایت بده تا با بهار نامزد شوم.
بهادر بی‌ خیال شانه ‌ای بالا انداخت و گفت اختیار داری. من پولم را می‌ خواهم، باقی‌ اش به خودتان مربوط است.
منصور لحظه‌ ای به او نگریست و با لحن آرام اما پر از تحقیر گفت چقدر حقیر شدی، بهادر… دخترت برایت هیچ ارزشی ندارد؟
بعد بی‌ هیچ حرف دیگری، با گام‌ های استوار به سوی ساختمان شفاخانه برگشت.
صدای خطبهٔ نکاح در فضای اطاق پیچیده بود.
مرد پرسید دوشیزه بهار، فرزند بهادر، وکیل مهرت کیست؟
بهار چشمانش را بست، قطره اشکی از گوشهٔ چشمش سرازیر شد. پرسش برای بار دوم تکرار شد. او لب باز کرد و گفت پدرم.
چند دقیقه بعد، صدای مبارک باد گفتن‌ ها بلند شد. زنی میان‌ سال که عمهٔ منصور بود با چهره ‌ای بشاش به سوی بهار آمد، نگاه مهربانی به او انداخت و گفت دخترم، مبارک باشد.
بهار آرام زیر لب گفت تشکر.
زن نگاهی به بانوی سالمندی که میان مهمانان بود انداخت و گفت مادر جان، برای عروستان مبارک باد نمی‌ گویید؟
زن مسن، که مادر منصور بود، با اکراه از جایش برخاست. نگاهی سرد به عروس تازه‌ اش انداخت و با لحنی ساختگی گفت خوشبخت شوی.
بهار از جا برخاست، دست او را با احترام بوسید و گفت تشکر مادر جان.

ادامه فردا شب ان شاءالله الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🌴 دو کلوم حرف حساب

😳 الآن تو عصر و زمانی افتادیم که حتی خود شیطان زیر چشمی داره به ما مسلمانان میخنده و بهمون افتخار میکنه...

⁉️میگی واسه چی؟

😱واسه اینکه اکثر مسلمان افتادن دنبال راه و روش شیطان و رسما راه و روش پروردگارشان را رها کردند...

😏آره مسلمان تعجب نکنید!

🚶🏻‍♂احیانا رفتید بیرون یا بازار؟

😏میخوام بگم که دور و برتون پر از فتنه‌ های متحرکه خیلی مواظب باشید...

😳 یا الله فتنه متحرک چیه؟

👠 همون موجوداتی که یه ساپورت تنگ و یه بلوز میپوشن بعدش هم از پایین ساپورتشون رو میدن بالا که قشنگ پاشون معلوم بشه، آرایش و طرز روسری بستنشون هم بماند واسه داغون کردن مردان و پسران...

😰 خلاصه همون موجودات از هیچ‌ ترفندی برای تحریک جنس مخالف دریغ نمیکنن...

😐 تازگیا هم مُد شده یه بطری آب معدنی هم دستشون میگیرن که صب به صب از مستراح خونه‌ شون پر میکنن...

😭 واقعا داغون کردن پسرامون رو حتی مردای خیلی مسن رو هم گرفتار کردن...

🌍 این فتنه های پر ادعا همه‌ جا را مسموم کردن ...

😷 بازار میری مسمومه
😷 خیابون میری مسمومه
😷 مسافرت میری مسمومه
😷 مهمونی میری مسمومه
😷 پارک میری که بدتر مسمومه...

آدم نمیدونه کجا بره هر جا بری میان جلو چشات🙄

😏نگو خب پسرا و مردا نگاه نکنن... خواهر من... وقتی تو مثل سایه همه جا دنبالشی بالاخره چشمش بهت میافته حتی اتفاقی... و همین اتفاقی کار دستش میدهد...

😒یکی نیست بگه آدم حسابی تو شاید آخرش صد سال روی زمین باشی اما باید صدها هزار سال زیر زمین باشی...

😨آخه چرا همش به فکر روی زمینی و به فکر زیر زمین نیستی...

👤انسان هست که یک میلیارد ساله زیر زمینه اما شاید 50 سال روی زمین زندگی کرده... 😏

🌸 انتخاب با خودتون است...

⁉️ خوشبختی روی زمین یا زیر زمین...

🤔 کدوم رو میخواهید؟ 🌴الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🌴 هر کس هر جای جهان خوبی کند نبض زمین بهتر میزند

خون در رگهای خاک بیشتر میدود و چیزی به زندگی اضافه میشود

و هر کس هر جای جهان بدی کند
تکه‌ ای از جان جهان کنده میشود،
گوشه‌ای از تن زمین زخمی میشود و چیزی از زندگی کم میشود.
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
هر روز از خودت بپرس:
امروز بر زندگی افزودم یا از آن کاستم؟🌴
🌴 برخی از پدر و مادرهای امروز 🤔
* آموزش :

🚩 * موسیقی* از 5 سالگی
🚩 *زبان انگلیسی* از 7 سالگی
🚩 *نقاشی* 4 سالگی
🚩 *ریاضی* 6 سالگی
🚩 *رانندگی* 13 سالگی
🚩 *خلبانی پهباد* 18 سالگی

👈 *نکته: آموزش همه چیز قبل از موعد لازمه

*حالا* همین پدر و مادر ها👇

🚩 *حجاب:* هنوز بچه است زوده
🚩 *روزه:* هوا گرمه اذیت میشه
🚩 *نماز:* حالا چند سال دیرتر چیزی نمیشه
🚩 *حیا و عفت:* هنوز بچه است چیزی نیست که!

*کلا پای دین که وسط میاد یعنی همون چیزی که انسان رو تبدیل به یک آدم قوی و قدرتمند و با اراده و خوشبخت می کنه *هنوز بچه است*🙃

*پیامبر اکرمﷺ به برخی از کودکان نگاه کردند و فرمودند: وای بر اولاد آخر الزمان از دست پدرانشان! سوال شد یا رسول الله:

آیا از پدران مشرک آنان؟ فرمودند:

خیر ، از دست پدران مؤمن آنها، چون واجبات دین را به فرزندانشان نمی آموزند و اگر اولاد آنها بخواهند، بیاموزند، آنان را منع می کنند.
و تنها به این قانع هستند که فرزندانشان از مال دنیا چیزی را به دست آورند.
*من از آنها بیزارم و آنها هم از من بیزارند.*

🔷 شما هم به رفتارتون لحظه ای بیندیشید!🌴الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
2025/07/07 22:17:54
Back to Top
HTML Embed Code: