#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گل_مرجان
#قسمت_هشتادودو
انگار تمام امیدم ناامید شده بود،گریه میکردم و تو دلم به خدا غر میزدم که چرا روز خوش برای من ننوشته،یعنی عشق ارش هم دروغ بود؟دلم میخواست برم به پای مهتاب خانم بیفتم و التماسش کنم شاید دلش نرم شه اما غرورم اجازه نمیداد،میدونستم بی رحمه و قبول نمیکنه…….شهریار حرف میزد اما من نمیدونستم چی میگه،تنها چیزی که توی ذهنم بود ارش بود،روزای خوبی که کنارش داشتم هیچوقت فراموشم نمیشد،یکم که آروم شدم آب دهنمو قورت دادمو گفتم میشه عکسارو بهم نشون بدی ؟گفتی عکسای نامزدیش به دستت رسیده،شهریار ماشین رو گوشه ی خیابون نگه داشت و از توی جعبه کاغذ بزرگی رو دراورد و گفت اینه عکساش میترسم ببینی حالت بدتر بشه….با صدایی بغض آلود گفتم نه خوبم خواهش میکنم بده عکسارو،کاغذو که به سمتم گرفت با اشک ازش گرفتم و بازش کردم…..از پشت پرده ی اشک ارش رو دیدم که توی عکس کنار دختری ایستاده بود و میخندید،خودش بود مگه میشه شوهرمو نشناسم،پست سرشون تاج های گل بزرگی قرار گرفته و روی میز انواع خوراکی و میوه گذاشته شده بود……هر سه عکس یکی بودن فقط ژست ارش و اون دختر تغییر کرده بود،گریه ام انقد شدید شده بود که شهریار عکس ها رو از توی دستم بیرون کشید و گفت تو دیوونه ای دختر،اگه نبودی که خودتو قاطی این خانواده نمیکردی،مهتاب خانم انقدر سنگدله که حتی بچه ی خودش براش مهم نیست آواره ی این کشور و اون کشورش کرده فقط بخاطر اینکه ارث و میراث وثوق بهش برسه و اون ارش احمق هم ناخواسته تورو وارد این بازی کرد،اونا از جنس من و تو نیستن مرجان،منم مثل تو توی بچگی طعم فقر رو چشیدم و خودم روی پای خودم ایستادم،اگر اینجام فقط و فقط بخاطر تلاش خودمه نه جاه و مقام پدرم……بیین مرجان گفتن این حرف سخته اما ازت خواهش میکنم از ازش طلاق بگیر،خودتو ازشر این خانواده راحت کن،بهت قول میدم خودم پشتت باشم،من میدونم حامله ای اما چیزی نمیگی که به گوش مهتاب خانم نرسه،مرجان من همون روزی که توی جشن دختر تیمسار دیدمت دلباخته ات شدم،نمیدونستم تو زن ارشی و وقتی فهمیدم که دیر شده بود…….با جیغی که کشیدم شهریار دست و پاشو گم کرد و قبل ازینکه چیزی بگه با فریاد گفتم دست از سرم برداریدددددد،از همتون متنفرم حالم ازتون به هم میخوره….تا اومد به خودش بجنبه در ماشینو باز کردمو پیاده شدم…….
پیاده که شدم دویدم و سریع خودمو به اونطرف خیابون رسوندم،صدای شهریار به گوشم میرسید که اسممو صدا میزد و خواهش میکرد بمونم،ارش چطور میتونست با من این کارو بکنه وقتی میدونست من اینجا منتظرش نشستم،با احساس دلدرد بلاخره از حرکت ایستادم و به دیواری تکیه دادم،حالم خیلی بد بود انقدر که انگار دیگه به بچه ی توی شکمم هم فکر نمیکردم،یادم رفت به روزی که دلشکسته از عشق مصطفی بودم و ارش ازم خاستگاری کرد،التماس کردم گریه کردم به خدا که اگر قراره بازهم سختی بکشم ارش رو وارد زندگیم نکنه.خدایا چرا هیچوقت صدامو نمیشنوی چرا از روز اول فقط برای من و خانواده م درد و سختی نوشتی،حالا باید چکار میکردم اونهم با بچه ای که هنوز به دنیا نیومده پدرش ترکش کرده بود…..به خونه که رسیدم هوا تاریک شده بود و زری نگران توی خیابون ایستاده بود،معلوم بود حسابی نگران شده…..منو که دید سریع بهم نزدیک شد و گفت کجا بودی گل مرجان،بخدا مردم و زنده شدم چرا انقد پریشونی؟گریه کردی ؟بدون اینکه چیزی بگم خودمو توی بغلش پرت کردم و بلند زدم زیر گریه،دلم محبت میخواست،زری که از دیدن حال و روز من بغض کرده بود دستشو توی کمرم کشید وگفت الهی بمیرم برات،کاش بهم بگی چی شده…….توی اتاق که رفتیم بدون اینکه لباسمو عوض کنم گوشه ی دیوار کز کردم و قضیه رو برای زری تعریف کردم،ناراحت شد اما برای دلداری من گفت از کجا معلوم این پسره راست میگه؟شاید میخواد تورو نسبت به ارش دلسرد کنه تا طلاق بگیر ی و با خودش ازدواج کنی،با صدایی گرفته گفتم خودم عکساشو دیدم،با یه دختر پشت میز بزرگی ایستاده بود و در حال خندیدن بود،معلوم بود میز نامزدیه،زری گفت چه میدونم والا،ولی به نظر من به حرفای این پسره اعتماد نکن،تا حالا ندیدمش اما حس میکنم ادم خوبی نیست،ببین گل مرجان ارش اگه بیاد ایران شده زیر سنگم تورو پیدا میکنه،پس دیگه سراغ اینا نرو،بشین تو خونه چند ماه دیگه هم بچه ات به دنیا میاد حسابی سرگرمش میشی……..با گریه گفتم آخه من چطور این بچه رو تنها بزرگ کنم زری مگه الکیه؟خرجشو چطور بدم فک میکنی همین دو تیکه طلا رو داریم تا قیامت دیگه پول نمیخوایم؟زری به مهربونی خودشو بهم نزدیک کرد و گفت اصلا فکر پول نکن،میریم کار میکنیم باهم،یه روز تو یه روز من،اینجوری بچه هام تنها نیستن،
زندگی رو سخت نگیر من و تو که نازک نارنجی نیستیم،از روز اول نافمونو با سختی بریدن.......
ادامه دارد
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#برشی_از_یک_زندگی
#گل_مرجان
#قسمت_هشتادودو
انگار تمام امیدم ناامید شده بود،گریه میکردم و تو دلم به خدا غر میزدم که چرا روز خوش برای من ننوشته،یعنی عشق ارش هم دروغ بود؟دلم میخواست برم به پای مهتاب خانم بیفتم و التماسش کنم شاید دلش نرم شه اما غرورم اجازه نمیداد،میدونستم بی رحمه و قبول نمیکنه…….شهریار حرف میزد اما من نمیدونستم چی میگه،تنها چیزی که توی ذهنم بود ارش بود،روزای خوبی که کنارش داشتم هیچوقت فراموشم نمیشد،یکم که آروم شدم آب دهنمو قورت دادمو گفتم میشه عکسارو بهم نشون بدی ؟گفتی عکسای نامزدیش به دستت رسیده،شهریار ماشین رو گوشه ی خیابون نگه داشت و از توی جعبه کاغذ بزرگی رو دراورد و گفت اینه عکساش میترسم ببینی حالت بدتر بشه….با صدایی بغض آلود گفتم نه خوبم خواهش میکنم بده عکسارو،کاغذو که به سمتم گرفت با اشک ازش گرفتم و بازش کردم…..از پشت پرده ی اشک ارش رو دیدم که توی عکس کنار دختری ایستاده بود و میخندید،خودش بود مگه میشه شوهرمو نشناسم،پست سرشون تاج های گل بزرگی قرار گرفته و روی میز انواع خوراکی و میوه گذاشته شده بود……هر سه عکس یکی بودن فقط ژست ارش و اون دختر تغییر کرده بود،گریه ام انقد شدید شده بود که شهریار عکس ها رو از توی دستم بیرون کشید و گفت تو دیوونه ای دختر،اگه نبودی که خودتو قاطی این خانواده نمیکردی،مهتاب خانم انقدر سنگدله که حتی بچه ی خودش براش مهم نیست آواره ی این کشور و اون کشورش کرده فقط بخاطر اینکه ارث و میراث وثوق بهش برسه و اون ارش احمق هم ناخواسته تورو وارد این بازی کرد،اونا از جنس من و تو نیستن مرجان،منم مثل تو توی بچگی طعم فقر رو چشیدم و خودم روی پای خودم ایستادم،اگر اینجام فقط و فقط بخاطر تلاش خودمه نه جاه و مقام پدرم……بیین مرجان گفتن این حرف سخته اما ازت خواهش میکنم از ازش طلاق بگیر،خودتو ازشر این خانواده راحت کن،بهت قول میدم خودم پشتت باشم،من میدونم حامله ای اما چیزی نمیگی که به گوش مهتاب خانم نرسه،مرجان من همون روزی که توی جشن دختر تیمسار دیدمت دلباخته ات شدم،نمیدونستم تو زن ارشی و وقتی فهمیدم که دیر شده بود…….با جیغی که کشیدم شهریار دست و پاشو گم کرد و قبل ازینکه چیزی بگه با فریاد گفتم دست از سرم برداریدددددد،از همتون متنفرم حالم ازتون به هم میخوره….تا اومد به خودش بجنبه در ماشینو باز کردمو پیاده شدم…….
پیاده که شدم دویدم و سریع خودمو به اونطرف خیابون رسوندم،صدای شهریار به گوشم میرسید که اسممو صدا میزد و خواهش میکرد بمونم،ارش چطور میتونست با من این کارو بکنه وقتی میدونست من اینجا منتظرش نشستم،با احساس دلدرد بلاخره از حرکت ایستادم و به دیواری تکیه دادم،حالم خیلی بد بود انقدر که انگار دیگه به بچه ی توی شکمم هم فکر نمیکردم،یادم رفت به روزی که دلشکسته از عشق مصطفی بودم و ارش ازم خاستگاری کرد،التماس کردم گریه کردم به خدا که اگر قراره بازهم سختی بکشم ارش رو وارد زندگیم نکنه.خدایا چرا هیچوقت صدامو نمیشنوی چرا از روز اول فقط برای من و خانواده م درد و سختی نوشتی،حالا باید چکار میکردم اونهم با بچه ای که هنوز به دنیا نیومده پدرش ترکش کرده بود…..به خونه که رسیدم هوا تاریک شده بود و زری نگران توی خیابون ایستاده بود،معلوم بود حسابی نگران شده…..منو که دید سریع بهم نزدیک شد و گفت کجا بودی گل مرجان،بخدا مردم و زنده شدم چرا انقد پریشونی؟گریه کردی ؟بدون اینکه چیزی بگم خودمو توی بغلش پرت کردم و بلند زدم زیر گریه،دلم محبت میخواست،زری که از دیدن حال و روز من بغض کرده بود دستشو توی کمرم کشید وگفت الهی بمیرم برات،کاش بهم بگی چی شده…….توی اتاق که رفتیم بدون اینکه لباسمو عوض کنم گوشه ی دیوار کز کردم و قضیه رو برای زری تعریف کردم،ناراحت شد اما برای دلداری من گفت از کجا معلوم این پسره راست میگه؟شاید میخواد تورو نسبت به ارش دلسرد کنه تا طلاق بگیر ی و با خودش ازدواج کنی،با صدایی گرفته گفتم خودم عکساشو دیدم،با یه دختر پشت میز بزرگی ایستاده بود و در حال خندیدن بود،معلوم بود میز نامزدیه،زری گفت چه میدونم والا،ولی به نظر من به حرفای این پسره اعتماد نکن،تا حالا ندیدمش اما حس میکنم ادم خوبی نیست،ببین گل مرجان ارش اگه بیاد ایران شده زیر سنگم تورو پیدا میکنه،پس دیگه سراغ اینا نرو،بشین تو خونه چند ماه دیگه هم بچه ات به دنیا میاد حسابی سرگرمش میشی……..با گریه گفتم آخه من چطور این بچه رو تنها بزرگ کنم زری مگه الکیه؟خرجشو چطور بدم فک میکنی همین دو تیکه طلا رو داریم تا قیامت دیگه پول نمیخوایم؟زری به مهربونی خودشو بهم نزدیک کرد و گفت اصلا فکر پول نکن،میریم کار میکنیم باهم،یه روز تو یه روز من،اینجوری بچه هام تنها نیستن،
زندگی رو سخت نگیر من و تو که نازک نارنجی نیستیم،از روز اول نافمونو با سختی بریدن.......
ادامه دارد
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
یک دقیقه تفکر 👌
یاد بگیریم
از محبت دیشب پدر نگوییم در حضور کسی که پدرش در آغوش خاک آرمیده است...🌿
یاد بگیریم
از آغوش گرم مادر نگوییم در حضور کسی که مادرش را فقط در خواب میتواند ببیند ...🌿
یاد بگیریم
اگر به وصال عشقمان رسیدیم، میان انبوه جمعیت کمی دستانش را آهسته تر بفشاریم،
شاید امروز صبح کسی در فراق عشقش چشم گشوده باشد ...🌿
یاد بگیریم
اگر روزی از خنده فرزندمان به وجد آمدیم، شکرش را در تنهاییمان به جا آوریم
نه وصف خنده اش را درجمع ...
شاید کسی در حسرتش روزها را میگذراند...🌿
یاد بگیریم
آهسته تر بخندیم، شاید کسی غمی پنهان دارد که فقط خدا میداند.
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
یاد بگیریم
از محبت دیشب پدر نگوییم در حضور کسی که پدرش در آغوش خاک آرمیده است...🌿
یاد بگیریم
از آغوش گرم مادر نگوییم در حضور کسی که مادرش را فقط در خواب میتواند ببیند ...🌿
یاد بگیریم
اگر به وصال عشقمان رسیدیم، میان انبوه جمعیت کمی دستانش را آهسته تر بفشاریم،
شاید امروز صبح کسی در فراق عشقش چشم گشوده باشد ...🌿
یاد بگیریم
اگر روزی از خنده فرزندمان به وجد آمدیم، شکرش را در تنهاییمان به جا آوریم
نه وصف خنده اش را درجمع ...
شاید کسی در حسرتش روزها را میگذراند...🌿
یاد بگیریم
آهسته تر بخندیم، شاید کسی غمی پنهان دارد که فقط خدا میداند.
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👏2
🌻✨🌻✨🌻
#داستانـ -کوتاه
" بدبختِ خوشبخت! "
💎 در یک لحظه در هوای بارانی، نور چراغی در آینهی کوچک و ناگهان چیزی مثل برق از کنار اتوموبیل دویست و ششِ سفید رنگ، رد شد. طوری که بادِ آن باعث شد تا اتوموبیل به سمت راست منحرف گردد و رانندهی آن که مرد میانسالی با موهای جوگندمی بود به زحمت توانست آن را کنترل کند.
هفده ثانیه قبل از این اتفاق، پسر جوانی که پشت اتوموبیل فراری ۴۵۸ ایتالیایی نشسته بود و با سرعت بسیار بالایی میراند زیر لب گفت:
-گمشو کنار زاغارت، نیگاش کن دویست و شیش لگن، این بدبختا به چه امیدی زندهان؟!
دقایقی بعد اتوموبیل دویست و شش از اتوبان خارج شد و به میدان ورودی شهر رسید، سرعتش را کم کرد و در لاین کناری به مسیر خود ادامه داد.
در همین حین یک موتور سیکلت قدیمی که یک مرد به همراه زن و دو بچهاش سوار آن بودند
در پشت ترافیک، کنار اتوموبیل دویست و شش متوقف شد.
همسر مرد موتور سوار در حالی که در باد و باران چادر سفیدش به شدت تکان میخورد و با تمام توان سعی میکرد با دندانهایش چادرش را نگه دارد، به داخل اتوموبیل دویست و شش خیره شد، وقتی آن خانواده را در ماشین دید که مشغول خوردن میوه بودند و دو بچه هم در صندلی عقب بازی میکردند با حسرت، در دل گفت:
- چه آدمای خوشبختی، کاش ما جای اونا بودیم...
اتوموبیل فراری به مقصد رسید
اتوموبیل دویست و شش در راه بود
و موتورسیکلت به درون چالهای افتاد...
پایان
نویسنده: #شاهین_بهرامی🌹الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#داستانـ -کوتاه
" بدبختِ خوشبخت! "
💎 در یک لحظه در هوای بارانی، نور چراغی در آینهی کوچک و ناگهان چیزی مثل برق از کنار اتوموبیل دویست و ششِ سفید رنگ، رد شد. طوری که بادِ آن باعث شد تا اتوموبیل به سمت راست منحرف گردد و رانندهی آن که مرد میانسالی با موهای جوگندمی بود به زحمت توانست آن را کنترل کند.
هفده ثانیه قبل از این اتفاق، پسر جوانی که پشت اتوموبیل فراری ۴۵۸ ایتالیایی نشسته بود و با سرعت بسیار بالایی میراند زیر لب گفت:
-گمشو کنار زاغارت، نیگاش کن دویست و شیش لگن، این بدبختا به چه امیدی زندهان؟!
دقایقی بعد اتوموبیل دویست و شش از اتوبان خارج شد و به میدان ورودی شهر رسید، سرعتش را کم کرد و در لاین کناری به مسیر خود ادامه داد.
در همین حین یک موتور سیکلت قدیمی که یک مرد به همراه زن و دو بچهاش سوار آن بودند
در پشت ترافیک، کنار اتوموبیل دویست و شش متوقف شد.
همسر مرد موتور سوار در حالی که در باد و باران چادر سفیدش به شدت تکان میخورد و با تمام توان سعی میکرد با دندانهایش چادرش را نگه دارد، به داخل اتوموبیل دویست و شش خیره شد، وقتی آن خانواده را در ماشین دید که مشغول خوردن میوه بودند و دو بچه هم در صندلی عقب بازی میکردند با حسرت، در دل گفت:
- چه آدمای خوشبختی، کاش ما جای اونا بودیم...
اتوموبیل فراری به مقصد رسید
اتوموبیل دویست و شش در راه بود
و موتورسیکلت به درون چالهای افتاد...
پایان
نویسنده: #شاهین_بهرامی🌹الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
زنان امروزی که
شعار زن، زندگی، آزادی، شده حرف سرزبون هاشون منظورازاین آزادی یعنی چی؟؟
یعنی برهنه شدن جسارت نباشه مثل حیوانات؟
پوشیدن هرنوع لباس لخت وکوتاهی جلوی هرمردنامحرم؟
بی حجابی توکوچه وخیابون؟
با آرایش غیلظ وباعطروادکلن بیرون رفتن؟؟
این که اسمش آزادی نیست خواهروبرادردینی ام
اسمش بی ارزش شدنه.
یعنی توی برادرمسلمان چطور غیرتت به جوش نمیادوقتی همسروخواهرشماطوری که بایدجلوی همسرآزادوراحت باشه جلوی هررررنامحرمی توکوچه وخیابون میگرده؟
چرابایدیک مرد اونم مسلمان بایداجازه بده قسمتهایی ازبدن زنش که صلاح نیست حرام هست نامحرم ببینه رومیبینه اماغیرتش به جوش نمیاد؟
وقتی زن باارزش هست مثل یک گوهرگرانقیمت هست که مثل مرواریدداخل صدف پوشیده باشه نه وقتی نیمه لخت مثل خواهران مسلمانی که امروزه اسمش روگذاشتن مُدمیگردند.
این هاغیرازاینکه آتش جهنم روواسه خودشون بخرن چیزه دیگه ای نیست
امامن همه ی این خواهران مسلمانم رودوست دارم واسم عزیزهستن، اینهاخواهران دینی من هستن ومن دوست ندارم هیزم جهنم باشن.
چون این تنها حق الله نیست که رعایت نمیشه حق الناس هم هست همین که مردی داخل کوچه وخیابون دلش بلرزه این گناهش مال اون زن هم هست این حق الناسه
مردی که بخاطرهمچین زنان ودخترانی همسرخودش رونادیده میگیره وبه سمت حرام کشیده میشه این حق الناسه
دعامیکنم الله رب العزت همه ی ماهاروعفوکنه وهدایت کامل نصیبمون بگردونه.
آمین 🤲الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
شعار زن، زندگی، آزادی، شده حرف سرزبون هاشون منظورازاین آزادی یعنی چی؟؟
یعنی برهنه شدن جسارت نباشه مثل حیوانات؟
پوشیدن هرنوع لباس لخت وکوتاهی جلوی هرمردنامحرم؟
بی حجابی توکوچه وخیابون؟
با آرایش غیلظ وباعطروادکلن بیرون رفتن؟؟
این که اسمش آزادی نیست خواهروبرادردینی ام
اسمش بی ارزش شدنه.
یعنی توی برادرمسلمان چطور غیرتت به جوش نمیادوقتی همسروخواهرشماطوری که بایدجلوی همسرآزادوراحت باشه جلوی هررررنامحرمی توکوچه وخیابون میگرده؟
چرابایدیک مرد اونم مسلمان بایداجازه بده قسمتهایی ازبدن زنش که صلاح نیست حرام هست نامحرم ببینه رومیبینه اماغیرتش به جوش نمیاد؟
وقتی زن باارزش هست مثل یک گوهرگرانقیمت هست که مثل مرواریدداخل صدف پوشیده باشه نه وقتی نیمه لخت مثل خواهران مسلمانی که امروزه اسمش روگذاشتن مُدمیگردند.
این هاغیرازاینکه آتش جهنم روواسه خودشون بخرن چیزه دیگه ای نیست
امامن همه ی این خواهران مسلمانم رودوست دارم واسم عزیزهستن، اینهاخواهران دینی من هستن ومن دوست ندارم هیزم جهنم باشن.
چون این تنها حق الله نیست که رعایت نمیشه حق الناس هم هست همین که مردی داخل کوچه وخیابون دلش بلرزه این گناهش مال اون زن هم هست این حق الناسه
مردی که بخاطرهمچین زنان ودخترانی همسرخودش رونادیده میگیره وبه سمت حرام کشیده میشه این حق الناسه
دعامیکنم الله رب العزت همه ی ماهاروعفوکنه وهدایت کامل نصیبمون بگردونه.
آمین 🤲الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
آزاد شدن زنان بوسیله اسلام:
اسلام زن را آزاد کرد و اورا از زیر بار بی عدالتی بیرون آورد زنی که زنده به گور میشد وهیچ جایگاهی در اجتماع نداشت و همچون کالائی به حساب می آمد
اسلام شدیدا این انگیزه را رد کرد .و او را به چنان مقام و منزلتی ارتقا داد که هیچ تمدنی نتوانسته بود او را به این مقام برساند و اسلام با صدای بلند اعلام کرد که زن یکی از دو اصل و عنصری است که انسانها از آن بوجود آمده اند.
و همینطور اسلام توجه خاصی به زنان در تاریخ کرده است و برخی از آنان را درجات رفیع و مقام بلندی نصیب گردانیده است.
جایگاهی که هیچگاه نصیب هیچ مردی در این زمان نمی شود.
فضائل اعمال📗الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
اسلام زن را آزاد کرد و اورا از زیر بار بی عدالتی بیرون آورد زنی که زنده به گور میشد وهیچ جایگاهی در اجتماع نداشت و همچون کالائی به حساب می آمد
اسلام شدیدا این انگیزه را رد کرد .و او را به چنان مقام و منزلتی ارتقا داد که هیچ تمدنی نتوانسته بود او را به این مقام برساند و اسلام با صدای بلند اعلام کرد که زن یکی از دو اصل و عنصری است که انسانها از آن بوجود آمده اند.
و همینطور اسلام توجه خاصی به زنان در تاریخ کرده است و برخی از آنان را درجات رفیع و مقام بلندی نصیب گردانیده است.
جایگاهی که هیچگاه نصیب هیچ مردی در این زمان نمی شود.
فضائل اعمال📗الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
خدا نکند انسان حس کند کسی حواسش به او نیست، کسی او را نمیبیند، حرفهای او را نمیفهمد و از او قدردانی نمیکند.
خدا نکند انسان حس کند نادیده گرفته شده و در نهایت ارزشمندی، به حساب نیامده و کنار گذاشته شده! خدا نکند انسان حس کند جایی که تمام توان و جانش را گذاشته، اولویت نبوده!
آدمها ذره ذره میرنجند و ذره ذره کوتاهیها آزارشان میدهد و ذره ذره باورشان فرو میریزد اما ناگهان ظرف تحملشان پر میشود و ناگهان سرریز میشوند و ناگهان از همه چیز و همهکس دست میکشند و ناگهان تغییر میکنند.
تو کسی را میبینی که آدم دیگری شده و نمیدانی این آدم چقدر فرصت داده و چقدر تحمل کرده و چقدر نادیده گرفته تا به اینجا رسیده که نتوانسته حتی یک قدم هم پیشتر برود و همه چیز برایش تمام شده...
خدا نکند انسان حس کند کسی حواسش به او نیست! که بیتوجهی، از ظرافتها زمختی میسازد، از عشقها نفرت و از دوستیها دشمنی! خدا نکند انسان برای عزیزترینش، عزیزترین نباشد و هی ذوق کند و هی ذوقش کور شود، هی ببیند و هی نادیده گرفته شود، هی اولویت قرار بدهد و اولویت نباشد، هی بخواهد و هی خواسته نشود... خدا نکند انسان بخاطر نابلدی و ندیدن و نخواستن کسی،الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
خدا نکند انسان حس کند نادیده گرفته شده و در نهایت ارزشمندی، به حساب نیامده و کنار گذاشته شده! خدا نکند انسان حس کند جایی که تمام توان و جانش را گذاشته، اولویت نبوده!
آدمها ذره ذره میرنجند و ذره ذره کوتاهیها آزارشان میدهد و ذره ذره باورشان فرو میریزد اما ناگهان ظرف تحملشان پر میشود و ناگهان سرریز میشوند و ناگهان از همه چیز و همهکس دست میکشند و ناگهان تغییر میکنند.
تو کسی را میبینی که آدم دیگری شده و نمیدانی این آدم چقدر فرصت داده و چقدر تحمل کرده و چقدر نادیده گرفته تا به اینجا رسیده که نتوانسته حتی یک قدم هم پیشتر برود و همه چیز برایش تمام شده...
خدا نکند انسان حس کند کسی حواسش به او نیست! که بیتوجهی، از ظرافتها زمختی میسازد، از عشقها نفرت و از دوستیها دشمنی! خدا نکند انسان برای عزیزترینش، عزیزترین نباشد و هی ذوق کند و هی ذوقش کور شود، هی ببیند و هی نادیده گرفته شود، هی اولویت قرار بدهد و اولویت نباشد، هی بخواهد و هی خواسته نشود... خدا نکند انسان بخاطر نابلدی و ندیدن و نخواستن کسی،الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
لحظهای پیش ویدیوی جوانی را دیدم که بیماری سرطان او را زمینگیر کرده بود، گوشتش را خورده و تنها جلدی که رنگ باخته و تازگی خود را از دست داده روی استخوانهایش باقی مانده بود، بسیار متاثر و اندوهگین شدم و به یک لحظه متوجه شدم که فرصتها، جوانی، عمر و صحت ناگهان از کف میروند. به یادی حدیث پیامبر ما ﷺ افتادم که میفرماید: دو نعمتاند که بسیاری از مردم در آنها دچار زیان و خساره اند، یکی سلامت [و صحت بدن] و دیگری فراغت [اوقات بیکاری و آسودگی] (روایت بخاری، ۶۴۱۲). آره! این دو نعمت - که همهای ما از آن بهرهمند بودهایم و استیم - بیشتری از ما بهرهای درست از آن نبردهایم و در لهویات و چرندیات ضایعاش کرده ایم. انسان زیرک و هوشیار کسیست که جوانی، صحت و غنا او را فریفته نساخته و همواره متوجه سفر آخرت است، و چنان زندگی میکند و برنامه میریزد که امور دین و دنیایش مزاحم یکدیگر قرار نگیرند. او با ایمان و امید به خدا و جدیت و تلاش و پشتکار دنیا و آخرت خود را آباد میسازد و از پوچی و غفلت و بیبرنامگی گریزان است، اگر روزی اجلاش فرابرسد زیاد پشیمان و متاسف نخواهد بود و با وجدان آرام بسوی رضوان الهی خواهد رفت.
عزیزانم! این دنیا و دار و ندارش بسیار بیوفا و گذران است، مدتی زیادی نمیماند، گرد و غبار کهنگی و ناتوانی زود سراسر وجودش را میپوشاند، بناء نباید به آن زیاد فریفته و از هدف اصلی خود (عبادت -به مفهوم وسیع آن- و خوشنودی خداوند ﷻ) دور شد. مومن باید برای دنیای خود چنان برنامه بریزد که گویی برای همیش اینجا میماند و برای آخرتاش چنان زاد و توشه برگیرد که گویی فرصتی اندکی باقیست و پیک اجل نزدیک. آرزومندم که رفتن و ماندن ما هردو آکنده از نفع، خیر و برکت و رضوان الهی باشد.
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
سر تان به سلامت، تَنِ تان درست و دل تان
عزیزانم! این دنیا و دار و ندارش بسیار بیوفا و گذران است، مدتی زیادی نمیماند، گرد و غبار کهنگی و ناتوانی زود سراسر وجودش را میپوشاند، بناء نباید به آن زیاد فریفته و از هدف اصلی خود (عبادت -به مفهوم وسیع آن- و خوشنودی خداوند ﷻ) دور شد. مومن باید برای دنیای خود چنان برنامه بریزد که گویی برای همیش اینجا میماند و برای آخرتاش چنان زاد و توشه برگیرد که گویی فرصتی اندکی باقیست و پیک اجل نزدیک. آرزومندم که رفتن و ماندن ما هردو آکنده از نفع، خیر و برکت و رضوان الهی باشد.
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
سر تان به سلامت، تَنِ تان درست و دل تان
"کسی که به عیوب مردم مشغول شود، عیب خودش را نمیبیند؛ و آنکه به عیب خود بپردازد، دیگر به عیوب دیگران
توجهی نمیکند." C᭄💗 »الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
توجهی نمیکند." C᭄💗 »الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
وقتی اسلام را تنها از پدر و مادر به ارث برده باشیم و خودمان هیچ تحقیقی نکرده باشیم آنگاه دفاع ما از دین فقط به خاطر انتظار پدر و مادرمان از ماست!الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
و این فاجعهی بزرگیست..C᭄🥺 »
وقتی اسلام را تنها از پدر و مادر به ارث برده باشیم و خودمان هیچ تحقیقی نکرده باشیم آنگاه دفاع ما از دین فقط به خاطر انتظار پدر و مادرمان از ماست!الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
و این فاجعهی بزرگیست..C᭄🥺 »
👍1
🌸✍🏻خاطراتی که آدمهایش رفتهاند دردناکند......
🌸✍🏻 ولی خاطراتی که آدمهایش حضور دارند اما شبیه گذشته نیستند به مراتب دردناکترندالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🌸✍🏻 ولی خاطراتی که آدمهایش حضور دارند اما شبیه گذشته نیستند به مراتب دردناکترندالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👍2
بهار و مرد پاییز
نویسنده فاطمه “سون ارا”
قسمت: شصت و دو
در دلش زمزمه کرد کاش مادرم زنده بود تا امروز، این لحظه را کنار من نفس می کشید…
همه رفتند و شب رقیه با برادر و برادرزاده اش در اطاق نشسته بود نگاهی سنگین به برادرش انداخت و گفت مادرش هیچ رضایت نداشت. از آغاز تا پایان محفل، همان گونه بی حرکت در کنج اطاق نشسته بود، گویی حضورش تنها برای رفع تکلیف بود، نه از دل.
بهادر حرفی نزد طوری که نمی خواست پاسخی بدهد. رقیه نگاهی از سر طعنه به بهار انداخت و گفت کاش یکی از آن خواستگارانی را که برایت پیدا کرده بودم، می پذیرفتی… یکی که لااقل همسن و سال خودت می بود. این مرد، هم قدِ پدرت است. گویا قبلاً زن داشته و یک پسر هم دارد.
بهادر آهی کشید، دستی به بروت هایش کشید و با لحنی جدی گفت اولاً که از خانم اولش طلاق گرفته، پس حالا مجرد گفته میشود. دوماً کجا همسن من است؟ پنج سال از من کوچکتر است. بین او و بهار هم ده یا پانزده سال فرق است، که این روزها چیزی نیست. بازهم، آنقدر سر و وضعش درست است، پولدار است، به خودش رسیده که در کنار او من مثل پدرش معلوم می شوم!
قهقه ای خشک و کوتاه زد. رقیه پوزخندی زد و گفت حالا فهمیدم چرا اینقدر زود راضی شدی… بخاطر پولش بود، نه بخاطر آیندهٔ دخترت.
بعد با لحنی سرد ادامه داد چی بگویم بهادر وقتی خودت و دخترت راضی هستید، دیگر حرفی برای من نمی ماند.
بهار، ساکت و سر به زیر، نگاهی به حلقهٔ نامزدی اش انداخت که همچون زندانی زرین در انگشتش نشسته بود. لبخندی لرزان روی لبش نشست.
آن طرف، در خانهٔ منصور، فضای دیگری حاکم بود. او با خانواده اش در اطاق پذیرایی نشسته بود. خواهرش، راضیه، با لبخند گفت بهار جان، واقعاً دختر باحیا و مهربانیست. انتخابت بی نظیر است، برادر جان.
منصور لبخند کمرنگی زد، اما آن لبخند با سخنان مادرش فوراً رنگ باخت. مادرش با صدایی آهسته اما سنگین گفت اصلاً هم انتخاب خوبی نبود. ای کاش دختری را بر می گزیدی که لااقل بیست و پنج سال داشته باشد. این دختر همسن سیماست! (دختر راضیه) باور کن امروز تمام مهمانان با طعنه و تعجب نگاه می کردند، گاهی حتی پوزخند می زدند. هر بار که به آنها چشم می دوختم، حس می کردم در میان شعله های شرم می سوزم.
راضیه، خواهر دلسوز منصور، لبخندی زد و گفت اصلاً هم اینطور نبود همه خیلی خوشحال بودند و انتخاب برادرم را پسندیده بودند بعد مادر جان، مهم این است که برادرم او را دوست دارد. ما نباید حرف مردم را از دل عزیزان مان مهم تر بدانیم. بیایید برای شان دعا کنیم که خوشبختی شان پایدار باشد.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
نویسنده فاطمه “سون ارا”
قسمت: شصت و دو
در دلش زمزمه کرد کاش مادرم زنده بود تا امروز، این لحظه را کنار من نفس می کشید…
همه رفتند و شب رقیه با برادر و برادرزاده اش در اطاق نشسته بود نگاهی سنگین به برادرش انداخت و گفت مادرش هیچ رضایت نداشت. از آغاز تا پایان محفل، همان گونه بی حرکت در کنج اطاق نشسته بود، گویی حضورش تنها برای رفع تکلیف بود، نه از دل.
بهادر حرفی نزد طوری که نمی خواست پاسخی بدهد. رقیه نگاهی از سر طعنه به بهار انداخت و گفت کاش یکی از آن خواستگارانی را که برایت پیدا کرده بودم، می پذیرفتی… یکی که لااقل همسن و سال خودت می بود. این مرد، هم قدِ پدرت است. گویا قبلاً زن داشته و یک پسر هم دارد.
بهادر آهی کشید، دستی به بروت هایش کشید و با لحنی جدی گفت اولاً که از خانم اولش طلاق گرفته، پس حالا مجرد گفته میشود. دوماً کجا همسن من است؟ پنج سال از من کوچکتر است. بین او و بهار هم ده یا پانزده سال فرق است، که این روزها چیزی نیست. بازهم، آنقدر سر و وضعش درست است، پولدار است، به خودش رسیده که در کنار او من مثل پدرش معلوم می شوم!
قهقه ای خشک و کوتاه زد. رقیه پوزخندی زد و گفت حالا فهمیدم چرا اینقدر زود راضی شدی… بخاطر پولش بود، نه بخاطر آیندهٔ دخترت.
بعد با لحنی سرد ادامه داد چی بگویم بهادر وقتی خودت و دخترت راضی هستید، دیگر حرفی برای من نمی ماند.
بهار، ساکت و سر به زیر، نگاهی به حلقهٔ نامزدی اش انداخت که همچون زندانی زرین در انگشتش نشسته بود. لبخندی لرزان روی لبش نشست.
آن طرف، در خانهٔ منصور، فضای دیگری حاکم بود. او با خانواده اش در اطاق پذیرایی نشسته بود. خواهرش، راضیه، با لبخند گفت بهار جان، واقعاً دختر باحیا و مهربانیست. انتخابت بی نظیر است، برادر جان.
منصور لبخند کمرنگی زد، اما آن لبخند با سخنان مادرش فوراً رنگ باخت. مادرش با صدایی آهسته اما سنگین گفت اصلاً هم انتخاب خوبی نبود. ای کاش دختری را بر می گزیدی که لااقل بیست و پنج سال داشته باشد. این دختر همسن سیماست! (دختر راضیه) باور کن امروز تمام مهمانان با طعنه و تعجب نگاه می کردند، گاهی حتی پوزخند می زدند. هر بار که به آنها چشم می دوختم، حس می کردم در میان شعله های شرم می سوزم.
راضیه، خواهر دلسوز منصور، لبخندی زد و گفت اصلاً هم اینطور نبود همه خیلی خوشحال بودند و انتخاب برادرم را پسندیده بودند بعد مادر جان، مهم این است که برادرم او را دوست دارد. ما نباید حرف مردم را از دل عزیزان مان مهم تر بدانیم. بیایید برای شان دعا کنیم که خوشبختی شان پایدار باشد.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👎1
بهار و مرد پاییز
نویسنده فاطمه “سون ارا”
قسمت: شصت و سه
مادرش آهی کشید، سرش را پایین انداخت و با صدایی پر از تردید گفت من هم خوشبختی پسرم را می خواهم ولی…
منصور دیگر طاقت نیاورد. حرف او را برید و با لحن خسته ای گفت من خیلی خسته ام. باید به خانه ام بروم و استراحت کنم. شب بخیر.
و پیش از آنکه کسی چیزی بگوید، از اطاق بیرون رفت.
راضیه با ناراحتی نگاهش کرد، سپس به مادرش چرخید و گفت چرا با حرف های تان دل این پسر را می شکنید؟ پرستو فقط دو سال از منصور کوچک تر بود مگر چه تاجی بر سرش گذاشت؟ حالا که منصور دختری را انتخاب کرده که جانانه دوستش دارد، چرا اینقدر تفاوت سن برای تان مهم شده؟
مادرش با تردید گفت من فقط بخاطر حرف مردم…
راضیه با جدیت و صداقت پاسخ داد برایت پسرِت مهم است یا مردم؟ اگر به مردم گوش بدهی، تا ابد باید دل کسانی را که دوست شان داری، بشکنی.
مادر خاموش شد. هیچ نگفت. فقط نگاهش به نقطه ای خالی دوخته ماند ولی ته قلبش هنوز هم از این وصلت رضایت نداشت.
چند روزی از نامزدی گذشته بود. خانهٔ بهادر دیگر آن سکوت سنگینی را نداشت آن روز، هوا هنوز گرمی نرم و دل پذیری داشت. نسیمی آرام از لای درخت ها می گذشت و آفتاب، بی آنکه سوزنده باشد، روی قالین رنگ پریدهٔ حویلی افتاده بود. صدای بوق موتری بیرون از دروازه پیچید. بهادر که تازه چای دوم خود را نوشیده بود از جایش بلند شد دروازه را باز کرد و با دیدن منصور لبخندی زد.
و گفت بهبه، منصور! خوش آمدی، بیا داخل.
منصور با قدم هایی مطمئن و آن ژست همیشه گی اش وارد حویلی شد. دستش را به نشانهٔ ادب بر سینه گذاشت و گفت سلام بهادر جان وقت بخیر.
بهادر جواب داد زنده باشی رفیق، بفرما بنشین به بهار بگویم برای چای بیاورد
منصور روی دوشک نشست و بهادر داخل خانه رفت بعد از چند لحظه با پتنوس چای بیرون آمد چای و شیرینی را مقابل منصور گذاشت بعد با خنده ای نشست و گفت خب بگو ببینم، چی خبر است؟ چطور که اینجا آمدی؟
منصور چند لحظه سکوت کرد. بعد نفس عمیقی کشید و گفت منصور من امروز آمدم تا یک حرف مهم را بزنم. می خواهم که زودتر مراسم ازدواج ما برگزار شود.
بهادر لحظه ای نگاهش کرد. اخم هایش را جمع کرد، ولی نه از ناراحتی، بل بیشتر از فکر فرو رفتن بعد پرسید یعنی چی زودتر؟ همین چند روز میشود که تازه نامزد شدهاید، به این زودی میخواهی عروسی کنی؟
منصور جواب داد بلی راستش من نمی خواهم زیاد منتظر بمانم. دلیلی ندارم بهار حالا نامزدم است، و من می خواهم هر چه زودتر او را در خانهٔ خودم ببینم.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
نویسنده فاطمه “سون ارا”
قسمت: شصت و سه
مادرش آهی کشید، سرش را پایین انداخت و با صدایی پر از تردید گفت من هم خوشبختی پسرم را می خواهم ولی…
منصور دیگر طاقت نیاورد. حرف او را برید و با لحن خسته ای گفت من خیلی خسته ام. باید به خانه ام بروم و استراحت کنم. شب بخیر.
و پیش از آنکه کسی چیزی بگوید، از اطاق بیرون رفت.
راضیه با ناراحتی نگاهش کرد، سپس به مادرش چرخید و گفت چرا با حرف های تان دل این پسر را می شکنید؟ پرستو فقط دو سال از منصور کوچک تر بود مگر چه تاجی بر سرش گذاشت؟ حالا که منصور دختری را انتخاب کرده که جانانه دوستش دارد، چرا اینقدر تفاوت سن برای تان مهم شده؟
مادرش با تردید گفت من فقط بخاطر حرف مردم…
راضیه با جدیت و صداقت پاسخ داد برایت پسرِت مهم است یا مردم؟ اگر به مردم گوش بدهی، تا ابد باید دل کسانی را که دوست شان داری، بشکنی.
مادر خاموش شد. هیچ نگفت. فقط نگاهش به نقطه ای خالی دوخته ماند ولی ته قلبش هنوز هم از این وصلت رضایت نداشت.
چند روزی از نامزدی گذشته بود. خانهٔ بهادر دیگر آن سکوت سنگینی را نداشت آن روز، هوا هنوز گرمی نرم و دل پذیری داشت. نسیمی آرام از لای درخت ها می گذشت و آفتاب، بی آنکه سوزنده باشد، روی قالین رنگ پریدهٔ حویلی افتاده بود. صدای بوق موتری بیرون از دروازه پیچید. بهادر که تازه چای دوم خود را نوشیده بود از جایش بلند شد دروازه را باز کرد و با دیدن منصور لبخندی زد.
و گفت بهبه، منصور! خوش آمدی، بیا داخل.
منصور با قدم هایی مطمئن و آن ژست همیشه گی اش وارد حویلی شد. دستش را به نشانهٔ ادب بر سینه گذاشت و گفت سلام بهادر جان وقت بخیر.
بهادر جواب داد زنده باشی رفیق، بفرما بنشین به بهار بگویم برای چای بیاورد
منصور روی دوشک نشست و بهادر داخل خانه رفت بعد از چند لحظه با پتنوس چای بیرون آمد چای و شیرینی را مقابل منصور گذاشت بعد با خنده ای نشست و گفت خب بگو ببینم، چی خبر است؟ چطور که اینجا آمدی؟
منصور چند لحظه سکوت کرد. بعد نفس عمیقی کشید و گفت منصور من امروز آمدم تا یک حرف مهم را بزنم. می خواهم که زودتر مراسم ازدواج ما برگزار شود.
بهادر لحظه ای نگاهش کرد. اخم هایش را جمع کرد، ولی نه از ناراحتی، بل بیشتر از فکر فرو رفتن بعد پرسید یعنی چی زودتر؟ همین چند روز میشود که تازه نامزد شدهاید، به این زودی میخواهی عروسی کنی؟
منصور جواب داد بلی راستش من نمی خواهم زیاد منتظر بمانم. دلیلی ندارم بهار حالا نامزدم است، و من می خواهم هر چه زودتر او را در خانهٔ خودم ببینم.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤1👏1
داستان ضرب المثل آن مرحوم دیگر چه گفتند؟
یکی بود یکی نبود ، مردی بود که باغ و ملکی داشت و خانه ی بزرگی و یک سگ پاسبان ! سگ او وقتی که دزد می آمد پارس می کرد و همه را می ترساند و صاحب خانه را با خبر می کرد . صاحب خانه به سگش غذاهای خوب می داد و مواظب بود که مریض نشود .
اما روزی سگ باوفایش از دنیا رفت . صاحب سگ که بسیار ناراحت بود برای سگش یک قبر قشنگ در گورستان عمومی ساخت . مردم همه از این کار ناراضی بودند و می گفتند که دفن کردن سگ در گورستان عمومی درست نیست و این مسئله را با قاضی در میان گذاشتند . قاضی پرسید : چرا سگت را در گورستان عمومی دفن کرده ای ؟
صاحب سگ گفت : من سگم را دوست داشتم چون باوفا بود و جلوی دزدها را می گرفت . قاضی گفت : در هر صورت سگ نجس است و نباید در جایی که آدم ها را دفن می کنند دفن شود .
صاحب سگ که دید ممکن است قاضی حکم بیرون بردن لاشه ی سگش را بدهد فکری کرد و گفت : جناب قاضی ! سگ من با سگ های معمولی فرق داشت او نه تنها در تمام عمرش مزاحم کسی نشد بلکه وصیت کرد که غذایش را برای مدت دو سال به قاضی بدهند ! قاضی ناراحت شد و گفت : غذای سگ را به من بدهید ؟
صاحب سگ گفت : بله سگ من هر ماه پنج من نان و روغن و پنجاه عدد تخم مرغ و چهار من گوشت می خورد . هنگام مردن وصیت کرد که این مقدار را به قاضی بدهیم .
قاضی که می دید صاحب سگ با زیرکی رشوه ی خوبی به او پیشنهاد کرده گفت : عجب سگ خوبی ! آن مرحوم دیگر چه گفتند ؟
از آن پس اگر به کسی برخورد کنیم که به خاطر سود شخصی یا پیشنهاد پولی از عقیده اش دست بردارد و برخلاف عقیده اش عمل کند ، می گوییم آن مرحوم دیگر چه فرمودند ؟
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
یکی بود یکی نبود ، مردی بود که باغ و ملکی داشت و خانه ی بزرگی و یک سگ پاسبان ! سگ او وقتی که دزد می آمد پارس می کرد و همه را می ترساند و صاحب خانه را با خبر می کرد . صاحب خانه به سگش غذاهای خوب می داد و مواظب بود که مریض نشود .
اما روزی سگ باوفایش از دنیا رفت . صاحب سگ که بسیار ناراحت بود برای سگش یک قبر قشنگ در گورستان عمومی ساخت . مردم همه از این کار ناراضی بودند و می گفتند که دفن کردن سگ در گورستان عمومی درست نیست و این مسئله را با قاضی در میان گذاشتند . قاضی پرسید : چرا سگت را در گورستان عمومی دفن کرده ای ؟
صاحب سگ گفت : من سگم را دوست داشتم چون باوفا بود و جلوی دزدها را می گرفت . قاضی گفت : در هر صورت سگ نجس است و نباید در جایی که آدم ها را دفن می کنند دفن شود .
صاحب سگ که دید ممکن است قاضی حکم بیرون بردن لاشه ی سگش را بدهد فکری کرد و گفت : جناب قاضی ! سگ من با سگ های معمولی فرق داشت او نه تنها در تمام عمرش مزاحم کسی نشد بلکه وصیت کرد که غذایش را برای مدت دو سال به قاضی بدهند ! قاضی ناراحت شد و گفت : غذای سگ را به من بدهید ؟
صاحب سگ گفت : بله سگ من هر ماه پنج من نان و روغن و پنجاه عدد تخم مرغ و چهار من گوشت می خورد . هنگام مردن وصیت کرد که این مقدار را به قاضی بدهیم .
قاضی که می دید صاحب سگ با زیرکی رشوه ی خوبی به او پیشنهاد کرده گفت : عجب سگ خوبی ! آن مرحوم دیگر چه گفتند ؟
از آن پس اگر به کسی برخورد کنیم که به خاطر سود شخصی یا پیشنهاد پولی از عقیده اش دست بردارد و برخلاف عقیده اش عمل کند ، می گوییم آن مرحوم دیگر چه فرمودند ؟
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👍2
🎋☘🎋☘🎋☘
🎋☘🎋☘
🎋☘
#دنياي_وسيع_مخلوقات🪴
مردي تاجر در حياط قصرش انواع مختلف درختان و گياهان و گلها را کاشته و باغ بسيار زيبايي را به وجود آورده بود.
هرروز بزرگترين سرگرمي و تفريح او گردش در باغ و لذت بردن از گل و گياهان آن بود.
تا اينکه يک روز به سفر رفت.
در بازگشت، در اولين فرصت به ديدن باغش رفت؛ اما با ديدن آنجا، سر جايش خشکش زد.
تمام درختان و گياهان در حال خشک شدن بودند، رو به درخت صنوبر که پيشازاين بسيار سرسبز بود، کرد و از او پرسيد که چه اتفاقي افتاده است؟
درخت به او پاسخ داد: من به درخت سيب نگاه ميکردم و با خودم گفتم که من هرگز نميتوانم مثل او چنين ميوههايي زيبايي به بار بياورم و با اين فکر چنان احساس ناراحتي کردم که شروع به خشک شدن کردم.
مرد بازرگان به نزديک درخت سيب رفت، اما او نيز خشکشده بود.
علت را پرسيد و درخت سيب پاسخ داد: با نگاه به گل سرخ و احساس بوي خوش آن، به خودم گفتم که من هرگز چنين بوي خوشي از خود متصاعد نخواهم کرد و با اين فکر شروع به خشک شدن کردم.
ازآنجاييکه بوتهي يک گل سرخ نيز خشکشده بود علت آن را پرسيد، او چنين پاسخ داد: من حسرت درخت افرا را خوردم، چراکه من در پاييز نميتوانم گل بدهم. پس از خودم نااميد شدم و آهي بلند کشيدم. همينکه اين فکر به ذهنم خطور کرد، شروع به خشک شدن کردم.
مرد در ادامهي گردش خود در باغ متوجه گل بسيار زيبايي شد که در گوشهاي از باغ روييده بود. علت شادابياش را جويا شد.
گل چنين پاسخ داد: ابتدا من هم شروع به خشک شدن کردم، چراکه هرگز عظمت درخت صنوبر را که در تمام طول سال سر سبزي خود را حفظ ميکرد نداشتم و از لطافت و خوش بويي گل سرخ نيز برخوردار نبودم، با خودم گفتم: اگر مرد تاجر که اينقدر ثروتمند، قدرتمند و عاقل است و اين باغ به اين زيبايي را پرورش داده است ميخواست چيز ديگري جاي من پرورش دهد، حتماً اين کار را ميکرد؛ بنابراين اگر او مرا پرورش داده است، حتماً ميخواسته که من وجود داشته باشم. پسازآن لحظه به بعد تصميم گرفتم تا آنجا که ميتوانم زيباترين موجود باشم.
#نتيجهي_اخلاقي:
🪴دنيا آنقدر وسيع هست که براي همه مخلوقات جايي باشد پس بهجاي آنکه جاي کسي را بگيريم تلاش کنيم جاي واقعي خود را بيابيم.🪴الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🎋☘🎋☘
🎋☘
#دنياي_وسيع_مخلوقات🪴
مردي تاجر در حياط قصرش انواع مختلف درختان و گياهان و گلها را کاشته و باغ بسيار زيبايي را به وجود آورده بود.
هرروز بزرگترين سرگرمي و تفريح او گردش در باغ و لذت بردن از گل و گياهان آن بود.
تا اينکه يک روز به سفر رفت.
در بازگشت، در اولين فرصت به ديدن باغش رفت؛ اما با ديدن آنجا، سر جايش خشکش زد.
تمام درختان و گياهان در حال خشک شدن بودند، رو به درخت صنوبر که پيشازاين بسيار سرسبز بود، کرد و از او پرسيد که چه اتفاقي افتاده است؟
درخت به او پاسخ داد: من به درخت سيب نگاه ميکردم و با خودم گفتم که من هرگز نميتوانم مثل او چنين ميوههايي زيبايي به بار بياورم و با اين فکر چنان احساس ناراحتي کردم که شروع به خشک شدن کردم.
مرد بازرگان به نزديک درخت سيب رفت، اما او نيز خشکشده بود.
علت را پرسيد و درخت سيب پاسخ داد: با نگاه به گل سرخ و احساس بوي خوش آن، به خودم گفتم که من هرگز چنين بوي خوشي از خود متصاعد نخواهم کرد و با اين فکر شروع به خشک شدن کردم.
ازآنجاييکه بوتهي يک گل سرخ نيز خشکشده بود علت آن را پرسيد، او چنين پاسخ داد: من حسرت درخت افرا را خوردم، چراکه من در پاييز نميتوانم گل بدهم. پس از خودم نااميد شدم و آهي بلند کشيدم. همينکه اين فکر به ذهنم خطور کرد، شروع به خشک شدن کردم.
مرد در ادامهي گردش خود در باغ متوجه گل بسيار زيبايي شد که در گوشهاي از باغ روييده بود. علت شادابياش را جويا شد.
گل چنين پاسخ داد: ابتدا من هم شروع به خشک شدن کردم، چراکه هرگز عظمت درخت صنوبر را که در تمام طول سال سر سبزي خود را حفظ ميکرد نداشتم و از لطافت و خوش بويي گل سرخ نيز برخوردار نبودم، با خودم گفتم: اگر مرد تاجر که اينقدر ثروتمند، قدرتمند و عاقل است و اين باغ به اين زيبايي را پرورش داده است ميخواست چيز ديگري جاي من پرورش دهد، حتماً اين کار را ميکرد؛ بنابراين اگر او مرا پرورش داده است، حتماً ميخواسته که من وجود داشته باشم. پسازآن لحظه به بعد تصميم گرفتم تا آنجا که ميتوانم زيباترين موجود باشم.
#نتيجهي_اخلاقي:
🪴دنيا آنقدر وسيع هست که براي همه مخلوقات جايي باشد پس بهجاي آنکه جاي کسي را بگيريم تلاش کنيم جاي واقعي خود را بيابيم.🪴الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤1
میخوام یه حرفای از ته دلی بزنم ☺️
سلامتی رفیقی که تو رفاقت کم نذاشت ولی کم برداشت تا رفیقش کم نیاره ...👌
به سلامتی مداد پاک کن که به خاطر اشتباه دیگران خودشو کوچیک میکنه ...👌
به سلامتی اون دلی❤️ که هزار بار شکست ولی هنوزم شکستن💔 بلد نیست ....👌
به سلامتی اونایی که تو اوج سختی ها و مشکلات به جای اینکه تَرکمون کنن درکمون می کنن ...👌
به سلامتی اونایی که درد دل همه رو گوش میدن اما معلوم نیس خودشون کجا درد دل میکنن😔 ...👌
به سلامتی اونی که باخت 😔تا رفیقش برنده باشه ...👌
به سلامتی کسی که هنوز دوسش داری ولی دیگه مال تو نیست ...👌
به سلامتی مادر که وقتی غذا سر سفره کم بیاد اولین کسی که از اون غذا دوس نداره خودشه ....👌
به سلامتی همه اونایی که خطشون اعتباریه ولی معرفتشون دائمیه!.👌
به سلامتی اونایی که به پدر و مادرشون احترام میذارن و میدونن تو خونه ای که بزرگترها کوچک شوند؛ کوچکترها هرگز بزرگ نمیشوند ....👌
به سلامتی مادر که بخاطر ما هیکلش به هم خورد!.👌
به سلامتی کسی که دید بغلیش تو تاکسی پول نداره😔
به راننده گفت : پول خورد ندارم مال همه رو حساب کن!.👌
به سلامتی بیل! که هرچقدر بره تو خاک، بازم برّاقتر میشه ....👌
به سلامتی سیم خاردار! که پشت و رو نداره ...👌
به سلامتی اونی که بیکسه، 😔ولی ناکس نیست ....👌
به سلامتی اونایی که چه عشقشون💖 پیششون باشه چه نباشه چشمشون مثل فانوس دریایی نمی چرخه ....👌
به سلامتی حلقه های زنجیر که زیر برف و بارون میمونن زنگ میزنن ولی هم دیگه رو ول نمیکنن ....👌
گل آفتابگردان را گفتند:
چرا شبها سرت را پایین می اندازی؟
گفت : ستاره چشمک✨ میزند، نمیخواهم به خورشید☀️ خیانت کنم👌
به سلامتی همه اونایی که مثل گل آفتابگردان هستند ....👌
به سلامتی اون دختری که حاضره زیر بارون خیس بشه ولی سوار ماشین هیچ پسری نشه ...👌
به سلامتی کسی که وقتی بردم گفت :
اون رفیق منه👌
وقتی باختم😔 گفت :
من رفیقتم ....👌
به سلامتی کسی که وقتی بهش زنگ میزنی و خوابه
ولی واسه اینکه دلت رو نشکنه میگه: خوب شد زنگ زدی؛ باید بیدار میشدم ....👌
به سلامتی دریا که همه با لبش خاطره دارن !👌
به سلامتی همه اوونایی که
دلشون از یکی دیگه گرفته😔
ولی برای اینکه خودشون رو آروم کنن😊
میگن بخاطر غروب پاییزه ....
بسلامتی با ارزش ترین پول دنیا "تومن"
چون هم تو هستی توش، هم من👌
به سلامتی اونایی که اگه صد لایه ایزوگامشون هم بکنن بازم معرفت ازشون چیکه میکنه👌
به سلامتی اونایی که دوسشون داریم و نمیفهمن !
آخرشم دق میدن مارو !👌
به سلامتی همه کلاس اولی ها که تازه امسال یاد میگیرن سلامتی درسته نه صلامتی!👌
به سلامتی اون پسری که خواست آدم بشه👌 ...
ولی یه دختر اومد تو زندگیش و نذاشت و بهش فهموند که
همیشه پای یک زن در میان است !.👌
به سلامتی پسر بچه های قدیم که پشت لبشونو با ذغال سیاه می کردن👌
که شبیه باباهاشون بشن
نه مثل جوونای امروز که ابروهاشونو نازک می کنن که شبیه ماماناشون بشن !👌
به سلامتی کسیکه تو خیالمونه ولی بیخیالمونه ...👌
.به سلامتی دوست خوبی که
مثل خط سفید وسط جاده است
تکه تکه میشه😢
ولی بازم پا به پات میاد 👌
به سلامتی باغچه ای که خاکش منم گلش🌹 تویی و خارش هرچی نامرده ...👌
به سلامتی پدری که لباس خاکی و کثیف میپوشه
میره کارگری😔 برای سیر کردن شکم بچه اش،
اما بچه اش خجالت میکشه
به دوستاش بگه که این پدرمه👌
به سلامتی نوشابه که خانواده داره و خیلی ها همینش هم ندارن😔 !👌
.به سلامتی سندباد که کل دنیا رو با یه شلوار کردی دور زد👌
به سلامتی سرنوشت که نمیشه اونو از سر نوشت👌
به سلامتی اون رفتگری که تو این هوای سرد😭 و وانفسای بی عدالتی داره به عشق زن و بچه اش کوچه و خیابون رو جارو میزنه که یه لقمه نون حلال در بیاره 👌
به سلامتی اون کارگری که از افتضاح اختلاس 3000 میلیارد تومانی خبر داره 😔اما باز اول صبح بچه شو میبوسه و برای ماهی 200 هزار تومان پول حلال میره سر کار و عرق میریزه .👌
به سلامتی اونایی که دوستت دارم💘 رو درک می کنند و اونو به حساب کمبودهات نمی ذارن
به سلامتی همه ی اونایی که مارو همین جوری که هستیم دوست دارن ...👌
به سلامتی دوست نازنینی که گفت: قبر منو خیلی بزرگ بسازین... چون دارم یه دنیا آرزو با خودم به گور میبرم😔 !👌الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
سلامتی رفیقی که تو رفاقت کم نذاشت ولی کم برداشت تا رفیقش کم نیاره ...👌
به سلامتی مداد پاک کن که به خاطر اشتباه دیگران خودشو کوچیک میکنه ...👌
به سلامتی اون دلی❤️ که هزار بار شکست ولی هنوزم شکستن💔 بلد نیست ....👌
به سلامتی اونایی که تو اوج سختی ها و مشکلات به جای اینکه تَرکمون کنن درکمون می کنن ...👌
به سلامتی اونایی که درد دل همه رو گوش میدن اما معلوم نیس خودشون کجا درد دل میکنن😔 ...👌
به سلامتی اونی که باخت 😔تا رفیقش برنده باشه ...👌
به سلامتی کسی که هنوز دوسش داری ولی دیگه مال تو نیست ...👌
به سلامتی مادر که وقتی غذا سر سفره کم بیاد اولین کسی که از اون غذا دوس نداره خودشه ....👌
به سلامتی همه اونایی که خطشون اعتباریه ولی معرفتشون دائمیه!.👌
به سلامتی اونایی که به پدر و مادرشون احترام میذارن و میدونن تو خونه ای که بزرگترها کوچک شوند؛ کوچکترها هرگز بزرگ نمیشوند ....👌
به سلامتی مادر که بخاطر ما هیکلش به هم خورد!.👌
به سلامتی کسی که دید بغلیش تو تاکسی پول نداره😔
به راننده گفت : پول خورد ندارم مال همه رو حساب کن!.👌
به سلامتی بیل! که هرچقدر بره تو خاک، بازم برّاقتر میشه ....👌
به سلامتی سیم خاردار! که پشت و رو نداره ...👌
به سلامتی اونی که بیکسه، 😔ولی ناکس نیست ....👌
به سلامتی اونایی که چه عشقشون💖 پیششون باشه چه نباشه چشمشون مثل فانوس دریایی نمی چرخه ....👌
به سلامتی حلقه های زنجیر که زیر برف و بارون میمونن زنگ میزنن ولی هم دیگه رو ول نمیکنن ....👌
گل آفتابگردان را گفتند:
چرا شبها سرت را پایین می اندازی؟
گفت : ستاره چشمک✨ میزند، نمیخواهم به خورشید☀️ خیانت کنم👌
به سلامتی همه اونایی که مثل گل آفتابگردان هستند ....👌
به سلامتی اون دختری که حاضره زیر بارون خیس بشه ولی سوار ماشین هیچ پسری نشه ...👌
به سلامتی کسی که وقتی بردم گفت :
اون رفیق منه👌
وقتی باختم😔 گفت :
من رفیقتم ....👌
به سلامتی کسی که وقتی بهش زنگ میزنی و خوابه
ولی واسه اینکه دلت رو نشکنه میگه: خوب شد زنگ زدی؛ باید بیدار میشدم ....👌
به سلامتی دریا که همه با لبش خاطره دارن !👌
به سلامتی همه اوونایی که
دلشون از یکی دیگه گرفته😔
ولی برای اینکه خودشون رو آروم کنن😊
میگن بخاطر غروب پاییزه ....
بسلامتی با ارزش ترین پول دنیا "تومن"
چون هم تو هستی توش، هم من👌
به سلامتی اونایی که اگه صد لایه ایزوگامشون هم بکنن بازم معرفت ازشون چیکه میکنه👌
به سلامتی اونایی که دوسشون داریم و نمیفهمن !
آخرشم دق میدن مارو !👌
به سلامتی همه کلاس اولی ها که تازه امسال یاد میگیرن سلامتی درسته نه صلامتی!👌
به سلامتی اون پسری که خواست آدم بشه👌 ...
ولی یه دختر اومد تو زندگیش و نذاشت و بهش فهموند که
همیشه پای یک زن در میان است !.👌
به سلامتی پسر بچه های قدیم که پشت لبشونو با ذغال سیاه می کردن👌
که شبیه باباهاشون بشن
نه مثل جوونای امروز که ابروهاشونو نازک می کنن که شبیه ماماناشون بشن !👌
به سلامتی کسیکه تو خیالمونه ولی بیخیالمونه ...👌
.به سلامتی دوست خوبی که
مثل خط سفید وسط جاده است
تکه تکه میشه😢
ولی بازم پا به پات میاد 👌
به سلامتی باغچه ای که خاکش منم گلش🌹 تویی و خارش هرچی نامرده ...👌
به سلامتی پدری که لباس خاکی و کثیف میپوشه
میره کارگری😔 برای سیر کردن شکم بچه اش،
اما بچه اش خجالت میکشه
به دوستاش بگه که این پدرمه👌
به سلامتی نوشابه که خانواده داره و خیلی ها همینش هم ندارن😔 !👌
.به سلامتی سندباد که کل دنیا رو با یه شلوار کردی دور زد👌
به سلامتی سرنوشت که نمیشه اونو از سر نوشت👌
به سلامتی اون رفتگری که تو این هوای سرد😭 و وانفسای بی عدالتی داره به عشق زن و بچه اش کوچه و خیابون رو جارو میزنه که یه لقمه نون حلال در بیاره 👌
به سلامتی اون کارگری که از افتضاح اختلاس 3000 میلیارد تومانی خبر داره 😔اما باز اول صبح بچه شو میبوسه و برای ماهی 200 هزار تومان پول حلال میره سر کار و عرق میریزه .👌
به سلامتی اونایی که دوستت دارم💘 رو درک می کنند و اونو به حساب کمبودهات نمی ذارن
به سلامتی همه ی اونایی که مارو همین جوری که هستیم دوست دارن ...👌
به سلامتی دوست نازنینی که گفت: قبر منو خیلی بزرگ بسازین... چون دارم یه دنیا آرزو با خودم به گور میبرم😔 !👌الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👌1😭1
امام مالک بن انس میفرمایند : به مادرم گفتم بروم و علم را بنویسم ؟
مادرم گفت : بیا اینجا (اول) لباس (لایق به) علم را بپوش .
سپس من را لباس میپوشاند و عمامه بر سرم میگذاشت.
سپس به من گفت : نزد ربیعة الرأی برو و قبل از علمش از ادبش یاد بگیر...
📚 ترتیب المدارک
❌ در تربیت بیشتر بزرگان دین جایگاه مادر صالح و مُرَبِّی به وضوح دیده میشود ، میتوان قاطعانه گفت که اولین سنگ بنا برای تربیت و تأدیب فرزندان، انتخاب مادری صالح برای آنان است .الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
مادرم گفت : بیا اینجا (اول) لباس (لایق به) علم را بپوش .
سپس من را لباس میپوشاند و عمامه بر سرم میگذاشت.
سپس به من گفت : نزد ربیعة الرأی برو و قبل از علمش از ادبش یاد بگیر...
📚 ترتیب المدارک
❌ در تربیت بیشتر بزرگان دین جایگاه مادر صالح و مُرَبِّی به وضوح دیده میشود ، میتوان قاطعانه گفت که اولین سنگ بنا برای تربیت و تأدیب فرزندان، انتخاب مادری صالح برای آنان است .الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👌1
ایمسلمــانآگاهبـاش...!!
✦نگاهکردنبهحرام:
شیرینیایمانرا،ازبینمیبرد.
✦غفلتازنماز:
انسانرا،ازشادیورضایتمحروم میکند.
✦گوشدادنبهموسیقیوآواز:
انسانرا،ازلذّتقرآنمحروممیکند.
✦گناهانیکهدرخلوتانجاممیشود:
لذّتعبادترا،ازانسانمیگیرد.
✦نافرمانیازوالدین:
شمارا،ازموفقیتمحروممیکند.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
✦نگاهکردنبهحرام:
شیرینیایمانرا،ازبینمیبرد.
✦غفلتازنماز:
انسانرا،ازشادیورضایتمحروم میکند.
✦گوشدادنبهموسیقیوآواز:
انسانرا،ازلذّتقرآنمحروممیکند.
✦گناهانیکهدرخلوتانجاممیشود:
لذّتعبادترا،ازانسانمیگیرد.
✦نافرمانیازوالدین:
شمارا،ازموفقیتمحروممیکند.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤1
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گل_مرجان
#قسمت_هشتادوسه
حرف های زری آروم کننده به نظر میرسید اما من آروم نمیشدم،دلم حمایت های ارش رو میخواست،چه زندگی قشنگی داشتیم و اون مادر خودخواه و بدجنسش نذاشت کنار هم خوشبخت باشیم….چند روزی گذشت و از شدت غم و غصه غذا هم نمیتونستم بخورم و با زور و التماس زری که بچه ی توی شکمت چه گناهی داره و اگه بلایی سرش بیاد هیچوقت خودتو نمیبخشی چند لقمه ای میخوردم،کم کم فهمیدم غم و غصه خوردن هیچ فایده ای نداره و باید به سرنوشتی که برام رقم خورده خو بگیرم…..
دو ماه از روزی که شهریار رو دیده بودم و از نامزدی ارش برام گفته بود گذشت،شکمم کمی بزرگ شده بود و گاهی حرکت های بچه رو حس میکردم ،دروغ چرا تنها چیزی که توی اون روزهای سخت کمی خنده به لبم میاورد تکون های بچه بود،هرماه تیکه ای از طلاها رو میفروختیم و خرج میکردیم،از ترس پرویز اصلا از خونه بیرون نمیرفتیم و برای خرید هم زری با سر و روی کاملا پوشیده میرفت و خیلی زود هم برمیگشت،اینجوری که حساب میکردیم زایمانم آخرای زمستون بود و شایدم اوایل بهار،کم کم داشتم از اون پیله ی تنهایی که برای خودم درست کرده بودم بیرون میومدم و برای به دنیا اومدن بچه مشتاق میشدم،زری هربار که بیرون میرفت یه تیکه لباس براش میخرید و میگفت هرچی باشه اقازادست،درسته از سر اجبار قراره تو این اتاق به دنیا بیاد اما من مطمئنم باباش به زودی میاد و زندگیتون دوباره پا میگیره…..باورم نمیشد من و زری که روزی چشم دیدن همو نداشتیم و حتی کتک کاری هم میکردیم حالا رفیق و همدم هم شدیم،گاهی از نبودن ارش دلم انقدر میگرفت که فقط گریه آرومم میکرد اما زری همیشه به موقع میرسید و نمیذاشت غم و غصه از پا درم بیاره……خدا خدا میکردم بچه پسر باشه تا همونجوری که ارش دوست داشت اسمش رو نریمان بذارم و بشه مرهمی بر زخم های بیشمارم،دلم نمیخواست دختر به دنیا بیارم و مثل خودم همیشه در عذاب باشه……یه روز غروب که با زری توی اتاق نشسته بودیم و گرم حرف زدن بودیم در به صدا دراومد،با تعجب به هم نگاه کردیم و زری بلند شد تا در رو باز کنه،با همسایه ها هیچ رفت و آمدی نداشتیم و نمیدونستم کی پشت دره،دلشوره گرفته بودم و احساسم بهم میگفت اتفاق های تازه ای در راهه اما برای اینکه خودمو آروم کنم توی دلم گفتم حتما یکی از همسایه ها چیزی میخواد و اومده از ما بگیره اما،با باز شدن در تا مرز سکته رفتم ……..
مهتاب خانم رو که دیدم دست و پام شل شد،این اینجا چکار میکرد؟بغض گلومو گرفته بود اما به خودم نهیب زدم که باید قوی باشم و جلوی این زن ضعیف نباشم،شکمم انقد بزرگ بود که توی اون لباس نه چندان گشاد مشخص بود و هیچ جوری نمیشد پنهانش کنم،نگاه مهتاب خانم که روی شکمم قفل شد بی اختیار دستامو جلوی شکمم گرفتم،زری که نمیدونست کیه متعجب از نگاه ما دو تا به هم نگاهی به مهتاب خانم انداخت و گفت بفرمایید خانم با کی کار دارید؟مهتاب خانم بدون اینکه توجهی به حرف زری کنه همونجور با کفش توی اتاق اومد و با لبخند تمسخر امیزی گفت خونه ی به اون بزرگی رو ول کردی اومدی چپیدی تو این اتاق؟البته تقصیرت نیست آدما همیشه آخرش برمیگردن به اصل و ریشه ی خودشون،من اینهمه بهت وعده دادم که از ارش طلاق بگیر تا برات زندگی شاهانه بسازم گوش ندادی حالا خوب شد؟ارش خودش اونجا زندگی تشکیل داده و تورو فراموش کرده حتی توی یک نامه از من معذرت خواهی کرده و گفته کارای طلاقتون رو انجام بدم،ببین دختر دیگه موندنت پای ارش فایده ای نداره،اینجوری که مشخصه حامله ای و چند وقت دیگه بچه ات هم به دنیا میاد،بیا و دست از این لجبازی بردار،میدونی که از لحاظ قانونی در نبود ارش پدرش یعنی وثوق بزرگ سرپرست بچه اش میشه،پس اگر نمیخوای طلاق بگیری باید قید بچه ات رو بزنی،یا طلاق بگیر و با بچه ات تا آخر عمر توی آرامش زندگی کن یا طلاق نگیر و تا آخر عمر توی حسرت بچه ات بسوز……زری که تازه فهمیده بود قضیه چیه و مهتاب خانم رو شناخته بود با شنیدن حرف هاش عصبی داد زد بیا برو بیینم فک کردی کی هستی اومدی اینجا واسه خواهر حامله ی من خط و نشون میکشی،بیا برو تا پرتت نکردم بیرون،مهتاب خانم نگاهی به من کرد و گفت طلاق نمیگیری نه؟به سختی دهن باز کردم و گفتم تا ارش خودش بهم نگه طلاق نمیگیرم،از کجا معلوم حرفای شما همش دروغ نباشه؟من که دیگه اندازه ی یه ارزن هم به شما اعتماد ندارم…..مهتاب خانم خوشحال گفت باشه میگم یه نامه بنویسه و بهت بگه،پوزخندی زدم و گفتم انقدر به چشمتون ساده و احمق میام؟یا حضوری بیاد بگه بهم یا از پشت تلفن صداشو بشنوم و باهاش حرف بزنم،مهتاب خانم عصبی گفت ارزش تو همون نامه ست،خواستی قبول کن نخواستی قید بچه رو بزن…….
با این حرف مهتاب خانم فهمیدم بهم دروغ گفته و ارش اصلا حرفی از جدایی نزده چون اگر اینجوری بود حتما یکاری میکرد تلفنی بهم بگه و از دستم راحت بشه……
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#برشی_از_یک_زندگی
#گل_مرجان
#قسمت_هشتادوسه
حرف های زری آروم کننده به نظر میرسید اما من آروم نمیشدم،دلم حمایت های ارش رو میخواست،چه زندگی قشنگی داشتیم و اون مادر خودخواه و بدجنسش نذاشت کنار هم خوشبخت باشیم….چند روزی گذشت و از شدت غم و غصه غذا هم نمیتونستم بخورم و با زور و التماس زری که بچه ی توی شکمت چه گناهی داره و اگه بلایی سرش بیاد هیچوقت خودتو نمیبخشی چند لقمه ای میخوردم،کم کم فهمیدم غم و غصه خوردن هیچ فایده ای نداره و باید به سرنوشتی که برام رقم خورده خو بگیرم…..
دو ماه از روزی که شهریار رو دیده بودم و از نامزدی ارش برام گفته بود گذشت،شکمم کمی بزرگ شده بود و گاهی حرکت های بچه رو حس میکردم ،دروغ چرا تنها چیزی که توی اون روزهای سخت کمی خنده به لبم میاورد تکون های بچه بود،هرماه تیکه ای از طلاها رو میفروختیم و خرج میکردیم،از ترس پرویز اصلا از خونه بیرون نمیرفتیم و برای خرید هم زری با سر و روی کاملا پوشیده میرفت و خیلی زود هم برمیگشت،اینجوری که حساب میکردیم زایمانم آخرای زمستون بود و شایدم اوایل بهار،کم کم داشتم از اون پیله ی تنهایی که برای خودم درست کرده بودم بیرون میومدم و برای به دنیا اومدن بچه مشتاق میشدم،زری هربار که بیرون میرفت یه تیکه لباس براش میخرید و میگفت هرچی باشه اقازادست،درسته از سر اجبار قراره تو این اتاق به دنیا بیاد اما من مطمئنم باباش به زودی میاد و زندگیتون دوباره پا میگیره…..باورم نمیشد من و زری که روزی چشم دیدن همو نداشتیم و حتی کتک کاری هم میکردیم حالا رفیق و همدم هم شدیم،گاهی از نبودن ارش دلم انقدر میگرفت که فقط گریه آرومم میکرد اما زری همیشه به موقع میرسید و نمیذاشت غم و غصه از پا درم بیاره……خدا خدا میکردم بچه پسر باشه تا همونجوری که ارش دوست داشت اسمش رو نریمان بذارم و بشه مرهمی بر زخم های بیشمارم،دلم نمیخواست دختر به دنیا بیارم و مثل خودم همیشه در عذاب باشه……یه روز غروب که با زری توی اتاق نشسته بودیم و گرم حرف زدن بودیم در به صدا دراومد،با تعجب به هم نگاه کردیم و زری بلند شد تا در رو باز کنه،با همسایه ها هیچ رفت و آمدی نداشتیم و نمیدونستم کی پشت دره،دلشوره گرفته بودم و احساسم بهم میگفت اتفاق های تازه ای در راهه اما برای اینکه خودمو آروم کنم توی دلم گفتم حتما یکی از همسایه ها چیزی میخواد و اومده از ما بگیره اما،با باز شدن در تا مرز سکته رفتم ……..
مهتاب خانم رو که دیدم دست و پام شل شد،این اینجا چکار میکرد؟بغض گلومو گرفته بود اما به خودم نهیب زدم که باید قوی باشم و جلوی این زن ضعیف نباشم،شکمم انقد بزرگ بود که توی اون لباس نه چندان گشاد مشخص بود و هیچ جوری نمیشد پنهانش کنم،نگاه مهتاب خانم که روی شکمم قفل شد بی اختیار دستامو جلوی شکمم گرفتم،زری که نمیدونست کیه متعجب از نگاه ما دو تا به هم نگاهی به مهتاب خانم انداخت و گفت بفرمایید خانم با کی کار دارید؟مهتاب خانم بدون اینکه توجهی به حرف زری کنه همونجور با کفش توی اتاق اومد و با لبخند تمسخر امیزی گفت خونه ی به اون بزرگی رو ول کردی اومدی چپیدی تو این اتاق؟البته تقصیرت نیست آدما همیشه آخرش برمیگردن به اصل و ریشه ی خودشون،من اینهمه بهت وعده دادم که از ارش طلاق بگیر تا برات زندگی شاهانه بسازم گوش ندادی حالا خوب شد؟ارش خودش اونجا زندگی تشکیل داده و تورو فراموش کرده حتی توی یک نامه از من معذرت خواهی کرده و گفته کارای طلاقتون رو انجام بدم،ببین دختر دیگه موندنت پای ارش فایده ای نداره،اینجوری که مشخصه حامله ای و چند وقت دیگه بچه ات هم به دنیا میاد،بیا و دست از این لجبازی بردار،میدونی که از لحاظ قانونی در نبود ارش پدرش یعنی وثوق بزرگ سرپرست بچه اش میشه،پس اگر نمیخوای طلاق بگیری باید قید بچه ات رو بزنی،یا طلاق بگیر و با بچه ات تا آخر عمر توی آرامش زندگی کن یا طلاق نگیر و تا آخر عمر توی حسرت بچه ات بسوز……زری که تازه فهمیده بود قضیه چیه و مهتاب خانم رو شناخته بود با شنیدن حرف هاش عصبی داد زد بیا برو بیینم فک کردی کی هستی اومدی اینجا واسه خواهر حامله ی من خط و نشون میکشی،بیا برو تا پرتت نکردم بیرون،مهتاب خانم نگاهی به من کرد و گفت طلاق نمیگیری نه؟به سختی دهن باز کردم و گفتم تا ارش خودش بهم نگه طلاق نمیگیرم،از کجا معلوم حرفای شما همش دروغ نباشه؟من که دیگه اندازه ی یه ارزن هم به شما اعتماد ندارم…..مهتاب خانم خوشحال گفت باشه میگم یه نامه بنویسه و بهت بگه،پوزخندی زدم و گفتم انقدر به چشمتون ساده و احمق میام؟یا حضوری بیاد بگه بهم یا از پشت تلفن صداشو بشنوم و باهاش حرف بزنم،مهتاب خانم عصبی گفت ارزش تو همون نامه ست،خواستی قبول کن نخواستی قید بچه رو بزن…….
با این حرف مهتاب خانم فهمیدم بهم دروغ گفته و ارش اصلا حرفی از جدایی نزده چون اگر اینجوری بود حتما یکاری میکرد تلفنی بهم بگه و از دستم راحت بشه……
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👏1
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گل_مرجان
#قسمت_هشتادوچهار
زری اینبار بهش نزدیک شد و در حالیکه دستش رو گرفته بود گفت گفتم بیا برو بیرون دست از سر خواهرم بردارین،چی میخواین از جونش،خدا از رو زمین ورتون داره،بیین خانم فک کردی اگه خودشم بخواد من میذارم طلاق بگیره ؟یا میذارم بچشو بگیرین؟منکه میدونم ارش بلاخره برمیگرده و تمام این حرفای شما دروغه پس نمیذارم طلاق بگیره،مهتاب خانم که معلوم بود از حرفای زری بدش اومده با اخم نگاهی بهش کرد و گفت ساکت شو و دهنتو بیند،شوهرتو که فرستادم سروقتت بعد میفهمی دفعه ی بعد حرف مفت نزنی……زری به وضوح رنگش پرید اما چیزی نگفت و سکوت کرد،مهتاب خانم پاشو که از در بیرون گذاشت زری با نگرانی بهم نزدیک شد و گفت چیکار کنیم حالا گل مرجان؟این زن معلومه که دست از سرمون برنمیداره،خاک تو سرم قضیه منو پرویزو هم می دونه و حتماً همین الان میره سراغش اینجا دیگه جای موندن نیست باید هرچه زودتر اتاق دیگه ای پیدا کنیم و از اینجا بریم و گرنه کلاهمون پس معرکست.... ناراحت سر جام نشستم و گفتم آره دیگه نمیتونیم اینجا بمونیم خوب کجا بریم اخه،اینجا خیلی خوب بود کسی کار به کارمون نداشت و سرمون توزندگی خودمون بود،هر جای دیگه ای که بریم آدمهای فضول نمیزارن زندگی کنیم،فکر می کنی چند روز دیگه بچم بدنیا بیاد هیچ کس نمی پرسه پدرش کیه کجاست؟چه کار میکنه؟اصلاً حاجی دلش برامون سوخت بدون شوهر اتاق بهمون داد،از کجا معلوم که آدم خوبه دیگه ای به تورمون بخوره ؟بعدش من از شوهر تو میترسم اگه پیدامون کنه زندگی رو به کاممون تلخ میکنه،زری توی سرش زد و گفت وای نگو گل مرجان،حاضرم بمیرم اما اون پیدام نکنه،فقط من میدونم اون چقد حیوونه…….اونشب با کلی ترس و استرس گذشت و قرار شد توی اولین فرصت بدون هیچ سر و صدایی برای اجاره کردن اتاق جدید اقدام کنیم،زری هرروز میرفت بیرون و از این و اون سراغ اتاق میگرفت اما موفق نشده بود پیدا کنه تا اینکه من تصمیم گرفتم برم سراغ حاجی و ازش بخوام اگه اتاق دیگه ای داره بهمون بده،قرار شد زری پیش بچه ها بمونه و من برم حجره ی حاجی،از وقتی مهتاب خانم تهدید کرده بود به پرویز میگه با احتیاط بیرون میرفتیم……..
کارگر حجره با دیدن من سریع بیرون اومد و گفت سلام ابجی،چیزی شده؟کاری داری؟ حاجی هنوز نیومده ها فک کنم یک ساعت دیگه بیاد.....اخمام تو هم رفت و داشتم به این فکر میکردم که توی این یک ساعت کجابرم که خودش گفت اگه کاری داری به خودم بگو حساب کتاب های حاجی همیشه توی دست خودمه....... ناامید گفتم معذرت میخوام که اینو میگم فضولی نباشه اما خواستم بدونم حاجی به جز اون خونه ای که ما توش هستیم جای دیگه ای هم برای اجاره دادن داره؟ کارگر با تعجب پرسید چرا چی شده مگه؟آب دهنمو قورت دادم و گفتم راستش ما دیگه توی اون اتاق نمیتونیم بمونیم یه سری اتفاق ها برامون افتاده که باید حتما از اونجا بریم.....کارگر حجره که اسمش اصغر بود گفت آره چند جای دیگه هم اتاق داره اما اونا کرایشون بالاتره چون توی محله های بهتری هستن،ابجی اگه مشکلی براتون پیش اومده یا همسایهها اذیتتون میکنن بگو بخدا جنازشونو میذارم تو حیاط، اگر حاجی بفهمه کسی مستاجرشو اذیت کرده خون به پا میکنه..... با خنده ای سرشار از قدردانی ازش تشکر کردم و گفتم نه باور کن کسی اذیتمون نکرده مشکلی که میگم مربوط به خودمونه فقط نمیتونیم اونجا بمونیم اگه لطف کنی با حاجی صحبت کنی و یکی دیگه از اتاق هاشو به من بده تا آخر عمر مدیونت میشم،اصغر دستشو روی چشمش گذاشت و گفت رو چشمم آبجی حتما بهش میگم حاجی اینطوری نیست خودم یه چیزی سر هم می کنم و راضیش می کنم اتاق دیگه ای بهتون بده خدایی توی این مدت هم خیلی ازتون راضیه،بابت اینکه هم کرایه رو سرماه بهش میدین و هم اینک هیچ مشکلی براش به وجود نیاوردین، خودم راضیش میکنم خیالتون راحت باشه،فقط هر موقع خواستین وسایلتونو جمع کنید و ببرید به خودم بگین دربست نوکرتونم میام با گاری براتون جابجا میکنم.... با بغض تشکر کردم و قرار شد تا فردا خودش جواب حاجی رو بهمون بده ،خدای من حتی معرفت این پادوی حجره هم از مهتاب خانومی که به اصطلاح مادربزرگ بچه من بود بیشتر بود، راست میگن که پول معرفت و شعور آدمها رو نابود میکنه..... دلم میخواست شهریار رو با دستای خودم خفه کنم می دونستم که اون آدرس اتاق ما رو به مهتاب خانم داده چون بجز اون کس دیگه ای از جای من خبر نداشت،مرتیکه فکر میکرد اگر من و آرش رو از هم جدا کنه من راضی میشم باهاش ازدواج کنم،حتی اگر قضیه ازدواج آرش درست باشه و ازش طلاق بگیرم هم حاضر نیستم حتی بهش نگاهی بندازم چه برسه به اینکه زنش بشم.....
وقتی به زری گفتم احتمالاً تا فردا حاجی بهمون جواب بده که اتاق رو جابجاکنیم خوشحال شد و سریع شروع کردن به جمع کردن وسایل اندکمون.....
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#برشی_از_یک_زندگی
#گل_مرجان
#قسمت_هشتادوچهار
زری اینبار بهش نزدیک شد و در حالیکه دستش رو گرفته بود گفت گفتم بیا برو بیرون دست از سر خواهرم بردارین،چی میخواین از جونش،خدا از رو زمین ورتون داره،بیین خانم فک کردی اگه خودشم بخواد من میذارم طلاق بگیره ؟یا میذارم بچشو بگیرین؟منکه میدونم ارش بلاخره برمیگرده و تمام این حرفای شما دروغه پس نمیذارم طلاق بگیره،مهتاب خانم که معلوم بود از حرفای زری بدش اومده با اخم نگاهی بهش کرد و گفت ساکت شو و دهنتو بیند،شوهرتو که فرستادم سروقتت بعد میفهمی دفعه ی بعد حرف مفت نزنی……زری به وضوح رنگش پرید اما چیزی نگفت و سکوت کرد،مهتاب خانم پاشو که از در بیرون گذاشت زری با نگرانی بهم نزدیک شد و گفت چیکار کنیم حالا گل مرجان؟این زن معلومه که دست از سرمون برنمیداره،خاک تو سرم قضیه منو پرویزو هم می دونه و حتماً همین الان میره سراغش اینجا دیگه جای موندن نیست باید هرچه زودتر اتاق دیگه ای پیدا کنیم و از اینجا بریم و گرنه کلاهمون پس معرکست.... ناراحت سر جام نشستم و گفتم آره دیگه نمیتونیم اینجا بمونیم خوب کجا بریم اخه،اینجا خیلی خوب بود کسی کار به کارمون نداشت و سرمون توزندگی خودمون بود،هر جای دیگه ای که بریم آدمهای فضول نمیزارن زندگی کنیم،فکر می کنی چند روز دیگه بچم بدنیا بیاد هیچ کس نمی پرسه پدرش کیه کجاست؟چه کار میکنه؟اصلاً حاجی دلش برامون سوخت بدون شوهر اتاق بهمون داد،از کجا معلوم که آدم خوبه دیگه ای به تورمون بخوره ؟بعدش من از شوهر تو میترسم اگه پیدامون کنه زندگی رو به کاممون تلخ میکنه،زری توی سرش زد و گفت وای نگو گل مرجان،حاضرم بمیرم اما اون پیدام نکنه،فقط من میدونم اون چقد حیوونه…….اونشب با کلی ترس و استرس گذشت و قرار شد توی اولین فرصت بدون هیچ سر و صدایی برای اجاره کردن اتاق جدید اقدام کنیم،زری هرروز میرفت بیرون و از این و اون سراغ اتاق میگرفت اما موفق نشده بود پیدا کنه تا اینکه من تصمیم گرفتم برم سراغ حاجی و ازش بخوام اگه اتاق دیگه ای داره بهمون بده،قرار شد زری پیش بچه ها بمونه و من برم حجره ی حاجی،از وقتی مهتاب خانم تهدید کرده بود به پرویز میگه با احتیاط بیرون میرفتیم……..
کارگر حجره با دیدن من سریع بیرون اومد و گفت سلام ابجی،چیزی شده؟کاری داری؟ حاجی هنوز نیومده ها فک کنم یک ساعت دیگه بیاد.....اخمام تو هم رفت و داشتم به این فکر میکردم که توی این یک ساعت کجابرم که خودش گفت اگه کاری داری به خودم بگو حساب کتاب های حاجی همیشه توی دست خودمه....... ناامید گفتم معذرت میخوام که اینو میگم فضولی نباشه اما خواستم بدونم حاجی به جز اون خونه ای که ما توش هستیم جای دیگه ای هم برای اجاره دادن داره؟ کارگر با تعجب پرسید چرا چی شده مگه؟آب دهنمو قورت دادم و گفتم راستش ما دیگه توی اون اتاق نمیتونیم بمونیم یه سری اتفاق ها برامون افتاده که باید حتما از اونجا بریم.....کارگر حجره که اسمش اصغر بود گفت آره چند جای دیگه هم اتاق داره اما اونا کرایشون بالاتره چون توی محله های بهتری هستن،ابجی اگه مشکلی براتون پیش اومده یا همسایهها اذیتتون میکنن بگو بخدا جنازشونو میذارم تو حیاط، اگر حاجی بفهمه کسی مستاجرشو اذیت کرده خون به پا میکنه..... با خنده ای سرشار از قدردانی ازش تشکر کردم و گفتم نه باور کن کسی اذیتمون نکرده مشکلی که میگم مربوط به خودمونه فقط نمیتونیم اونجا بمونیم اگه لطف کنی با حاجی صحبت کنی و یکی دیگه از اتاق هاشو به من بده تا آخر عمر مدیونت میشم،اصغر دستشو روی چشمش گذاشت و گفت رو چشمم آبجی حتما بهش میگم حاجی اینطوری نیست خودم یه چیزی سر هم می کنم و راضیش می کنم اتاق دیگه ای بهتون بده خدایی توی این مدت هم خیلی ازتون راضیه،بابت اینکه هم کرایه رو سرماه بهش میدین و هم اینک هیچ مشکلی براش به وجود نیاوردین، خودم راضیش میکنم خیالتون راحت باشه،فقط هر موقع خواستین وسایلتونو جمع کنید و ببرید به خودم بگین دربست نوکرتونم میام با گاری براتون جابجا میکنم.... با بغض تشکر کردم و قرار شد تا فردا خودش جواب حاجی رو بهمون بده ،خدای من حتی معرفت این پادوی حجره هم از مهتاب خانومی که به اصطلاح مادربزرگ بچه من بود بیشتر بود، راست میگن که پول معرفت و شعور آدمها رو نابود میکنه..... دلم میخواست شهریار رو با دستای خودم خفه کنم می دونستم که اون آدرس اتاق ما رو به مهتاب خانم داده چون بجز اون کس دیگه ای از جای من خبر نداشت،مرتیکه فکر میکرد اگر من و آرش رو از هم جدا کنه من راضی میشم باهاش ازدواج کنم،حتی اگر قضیه ازدواج آرش درست باشه و ازش طلاق بگیرم هم حاضر نیستم حتی بهش نگاهی بندازم چه برسه به اینکه زنش بشم.....
وقتی به زری گفتم احتمالاً تا فردا حاجی بهمون جواب بده که اتاق رو جابجاکنیم خوشحال شد و سریع شروع کردن به جمع کردن وسایل اندکمون.....
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👍1