Telegram Web Link
🌸✍🏻‏خاطراتی که آدم‌هایش رفته‌اند دردناکند......

🌸✍🏻 ولی خاطراتی که آدم‌هایش حضور دارند اما شبیه گذشته نیستند به مراتب دردناکترند
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
بهار و مرد پاییز
نویسنده فاطمه “سون ارا”
قسمت: شصت و دو

در دلش زمزمه‌ کرد کاش مادرم زنده بود تا امروز، این لحظه را کنار من نفس می‌ کشید…
همه رفتند و شب رقیه با برادر و برادرزاده اش در اطاق نشسته بود نگاهی سنگین به برادرش انداخت و گفت مادرش هیچ رضایت نداشت. از آغاز تا پایان محفل، همان ‌گونه بی‌ حرکت در کنج اطاق نشسته بود، گویی حضورش تنها برای رفع تکلیف بود، نه از دل.
بهادر حرفی نزد طوری که نمی‌ خواست پاسخی بدهد. رقیه نگاهی از سر طعنه به بهار انداخت و گفت کاش یکی از آن خواستگارانی را که برایت پیدا کرده بودم، می‌ پذیرفتی… یکی که لااقل همسن ‌و سال خودت می‌ بود. این مرد، هم‌ قدِ پدرت است. گویا قبلاً زن داشته و یک پسر هم دارد.
بهادر آهی کشید، دستی به بروت هایش کشید و با لحنی جدی گفت اولاً که از خانم اولش طلاق گرفته، پس حالا مجرد گفته میشود. دوماً کجا همسن من است؟ پنج سال از من کوچکتر است. بین او و بهار هم ده یا پانزده سال فرق است، که این روزها چیزی نیست. بازهم، آنقدر سر و وضعش درست است، پولدار است، به خودش رسیده که در کنار او من مثل پدرش معلوم می‌ شوم!
قهقه‌ ای خشک و کوتاه زد. رقیه پوزخندی زد و گفت حالا فهمیدم چرا اینقدر زود راضی شدی… بخاطر پولش بود، نه بخاطر آیندهٔ دخترت.
بعد با لحنی سرد ادامه داد چی بگویم بهادر وقتی خودت و دخترت راضی هستید، دیگر حرفی برای من نمی‌ ماند.
بهار، ساکت و سر به‌ زیر، نگاهی به حلقهٔ نامزدی‌ اش انداخت که همچون زندانی زرین در انگشتش نشسته بود. لبخندی لرزان روی لبش نشست.
آن‌ طرف، در خانهٔ منصور، فضای دیگری حاکم بود. او با خانواده ‌اش در اطاق پذیرایی نشسته بود. خواهرش، راضیه، با لبخند گفت بهار جان، واقعاً دختر باحیا و مهربانیست. انتخابت بی‌ نظیر است، برادر جان.
منصور لبخند کمرنگی زد، اما آن لبخند با سخنان مادرش فوراً رنگ باخت. مادرش با صدایی آهسته اما سنگین گفت اصلاً هم انتخاب خوبی نبود. ای‌ کاش دختری را بر می‌ گزیدی که لااقل بیست‌ و پنج سال داشته باشد. این دختر همسن سیماست! (دختر راضیه) باور کن امروز تمام مهمانان با طعنه و تعجب نگاه می‌ کردند، گاهی حتی پوزخند می‌ زدند. هر بار که به آنها چشم می‌ دوختم، حس می‌ کردم در میان شعله‌ های شرم می‌ سوزم.
راضیه، خواهر دلسوز منصور، لبخندی زد و گفت اصلاً هم اینطور نبود همه خیلی خوشحال بودند و انتخاب برادرم را پسندیده بودند بعد مادر جان، مهم این است که برادرم او را دوست دارد. ما نباید حرف مردم را از دل عزیزان‌ مان مهم‌ تر بدانیم. بیایید برای‌ شان دعا کنیم که خوشبختی‌ شان پایدار باشد.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
بهار و مرد پاییز
نویسنده فاطمه “سون ارا”
قسمت: شصت و سه

مادرش آهی کشید، سرش را پایین انداخت و با صدایی پر از تردید گفت من هم خوشبختی پسرم را می‌ خواهم ولی…
منصور دیگر طاقت نیاورد. حرف او را برید و با لحن خسته‌ ای گفت من خیلی خسته ‌ام. باید به خانه ام بروم و استراحت کنم. شب بخیر.
و پیش از آنکه کسی چیزی بگوید، از اطاق بیرون رفت.
راضیه با ناراحتی نگاهش کرد، سپس به مادرش چرخید و گفت چرا با حرف‌ های‌ تان دل این پسر را می‌ شکنید؟ پرستو فقط دو سال از منصور کوچک‌ تر بود مگر چه تاجی بر سرش گذاشت؟ حالا که منصور دختری را انتخاب کرده که جانانه دوستش دارد، چرا اینقدر تفاوت سن برای‌ تان مهم شده؟
مادرش با تردید گفت من فقط بخاطر حرف مردم…
راضیه با جدیت و صداقت پاسخ داد برایت پسرِت مهم است یا مردم؟ اگر به مردم گوش بدهی، تا ابد باید دل کسانی را که دوست‌ شان داری، بشکنی.
مادر خاموش شد. هیچ نگفت. فقط نگاهش به نقطه‌ ای خالی دوخته ماند ولی ته قلبش هنوز هم از این وصلت رضایت نداشت.
چند روزی از نامزدی گذشته بود. خانهٔ بهادر دیگر آن سکوت سنگینی را نداشت آن روز، هوا هنوز گرمی نرم و دل‌ پذیری داشت. نسیمی آرام از لای درخت ها می‌ گذشت و آفتاب، بی‌ آنکه سوزنده باشد، روی قالین رنگ‌ پریدهٔ حویلی افتاده بود. صدای بوق موتری بیرون از دروازه پیچید. بهادر که تازه چای دوم خود را نوشیده بود از جایش بلند شد دروازه را باز کرد و با دیدن منصور لبخندی زد.
و گفت به‌به، منصور! خوش آمدی، بیا داخل.
منصور با قدم‌ هایی مطمئن و آن ژست همیشه‌ گی‌ اش وارد حویلی شد. دستش را به نشانهٔ ادب بر سینه گذاشت و گفت سلام بهادر جان وقت‌ بخیر.
بهادر جواب داد زنده باشی رفیق، بفرما بنشین به بهار بگویم برای چای بیاورد
منصور روی دوشک نشست و بهادر داخل خانه رفت بعد از چند لحظه با پتنوس چای بیرون آمد چای و شیرینی را مقابل منصور گذاشت بعد با خنده‌ ای نشست و گفت خب بگو ببینم، چی خبر است؟ چطور که اینجا آمدی؟
منصور چند لحظه سکوت کرد. بعد نفس عمیقی کشید و گفت منصور من امروز آمدم تا یک حرف مهم را بزنم. می‌ خواهم که زودتر مراسم ازدواج ما برگزار شود.
بهادر لحظه ‌ای نگاهش کرد. اخم‌ هایش را جمع کرد، ولی نه از ناراحتی، بل بیشتر از فکر فرو رفتن بعد پرسید یعنی چی زودتر؟ همین چند روز میشود که تازه نامزد شده‌اید، به این زودی میخواهی عروسی کنی؟
منصور جواب داد بلی راستش من نمی‌ خواهم زیاد منتظر بمانم. دلیلی ندارم بهار حالا نامزدم است، و من می‌ خواهم هر چه زودتر او را در خانهٔ خودم ببینم.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
داستان ضرب المثل آن مرحوم دیگر چه گفتند؟

یکی بود یکی نبود ، مردی بود که باغ و ملکی داشت و خانه ی بزرگی و یک سگ پاسبان ! سگ او وقتی که دزد می آمد پارس می کرد و همه را می ترساند و صاحب خانه را با خبر می کرد . صاحب خانه به سگش غذاهای خوب می داد و مواظب بود که مریض نشود .


اما روزی سگ باوفایش از دنیا رفت . صاحب سگ که بسیار ناراحت بود برای سگش یک قبر قشنگ در گورستان عمومی ساخت . مردم همه از این کار ناراضی بودند و می گفتند که دفن کردن سگ در گورستان عمومی درست نیست و این مسئله را با قاضی در میان گذاشتند . قاضی پرسید : چرا سگت را در گورستان عمومی دفن کرده ای ؟


صاحب سگ گفت : من سگم را دوست داشتم چون باوفا بود و جلوی دزدها را می گرفت . قاضی گفت : در هر صورت سگ نجس است و نباید در جایی که آدم ها را دفن می کنند دفن شود .
صاحب سگ که دید ممکن است قاضی حکم بیرون بردن لاشه ی سگش را بدهد فکری کرد و گفت : جناب قاضی ! سگ من با سگ های معمولی فرق داشت او نه تنها در تمام عمرش مزاحم کسی نشد بلکه وصیت کرد که غذایش را برای مدت دو سال به قاضی بدهند ! قاضی ناراحت شد و گفت : غذای سگ را به من بدهید ؟


صاحب سگ گفت : بله سگ من هر ماه پنج من نان و روغن و پنجاه عدد تخم مرغ و چهار من گوشت می خورد . هنگام مردن وصیت کرد که این مقدار را به قاضی بدهیم .
قاضی که می دید صاحب سگ با زیرکی رشوه ی خوبی به او پیشنهاد کرده گفت : عجب سگ خوبی ! آن مرحوم دیگر چه گفتند ؟
از آن پس اگر به کسی برخورد کنیم که به خاطر سود شخصی یا پیشنهاد پولی از عقیده اش دست بردارد و برخلاف عقیده اش عمل کند ، می گوییم آن مرحوم دیگر چه فرمودند ؟

 الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🎋🎋🎋
🎋🎋
🎋

#دنياي_وسيع_مخلوقات🪴

مردي تاجر در حياط قصرش انواع مختلف درختان و گياهان و گل‌ها را کاشته و باغ بسيار زيبايي را به وجود آورده بود.
هرروز بزرگ‌ترين سرگرمي و تفريح او گردش در باغ و لذت بردن از گل و گياهان آن بود.
تا اين‌که يک روز به سفر رفت.
در بازگشت، در اولين فرصت به ديدن باغش رفت؛ اما با ديدن آنجا، سر جايش خشکش زد.
تمام درختان و گياهان در حال خشک شدن بودند، رو به درخت صنوبر که پيش‌ازاين بسيار سرسبز بود، کرد و از او پرسيد که چه اتفاقي افتاده است؟‌
درخت به او پاسخ داد: من به درخت سيب نگاه مي‌کردم و با خودم گفتم که من هرگز نمي‌توانم مثل او چنين ميوه‌هايي زيبايي به بار بياورم و با اين فکر چنان احساس ناراحتي کردم که شروع به خشک شدن کردم.
مرد بازرگان به نزديک درخت سيب رفت، اما او نيز خشک‌شده بود.
علت را پرسيد و درخت سيب پاسخ داد: با نگاه به گل سرخ و احساس بوي خوش آن، به خودم گفتم که من هرگز چنين بوي خوشي از خود متصاعد نخواهم کرد و با اين فکر شروع به خشک شدن کردم.
ازآنجايي‌که بوته‌ي يک گل سرخ نيز خشک‌شده بود علت آن را پرسيد، او چنين پاسخ داد: من حسرت درخت افرا را خوردم، چراکه من در پاييز نمي‌توانم گل بدهم. پس از خودم نااميد شدم و آهي بلند کشيدم. همين‌که اين فکر به ذهنم خطور کرد، شروع به خشک شدن کردم.
مرد در ادامه‌ي گردش خود در باغ متوجه گل بسيار زيبايي شد که در گوشه‌اي از باغ روييده بود. علت شادابي‌اش را جويا شد.
گل چنين پاسخ داد: ابتدا من هم شروع به خشک شدن کردم، چراکه هرگز عظمت درخت صنوبر را که در تمام طول سال سر سبزي خود را حفظ مي‌کرد نداشتم و از لطافت و خوش بويي گل سرخ نيز برخوردار نبودم، با خودم گفتم: اگر مرد تاجر که اين‌قدر ثروتمند، قدرتمند و عاقل است و اين باغ به اين زيبايي را پرورش داده است مي‌خواست چيز ديگري جاي من پرورش دهد، حتماً اين کار را مي‌کرد؛ بنابراين اگر او مرا پرورش داده است، حتماً مي‌خواسته که من وجود داشته باشم. پس‌ازآن لحظه به بعد تصميم گرفتم تا آنجا که مي‌توانم زيباترين موجود باشم.

#نتيجه‌ي_اخلاقي:
🪴دنيا آن‌قدر وسيع هست که براي همه مخلوقات جايي باشد پس به‌جاي آن‌که جاي کسي را بگيريم تلاش کنيم جاي واقعي خود را بيابيم
.🪴الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
میخوام یه حرفای از ته دلی بزنم ☺️

سلامتی رفیقی که تو رفاقت کم نذاشت ولی کم برداشت تا رفیقش کم نیاره ...👌
به سلامتی مداد پاک کن که به خاطر اشتباه دیگران خودشو کوچیک میکنه ...👌
به سلامتی اون دلی❤️ که هزار بار شکست ولی هنوزم شکستن💔 بلد نیست ....👌
به سلامتی اونایی که تو اوج سختی ها و مشکلات به جای اینکه تَرکمون کنن درکمون می کنن ...👌
به سلامتی اونایی که درد دل همه رو گوش میدن اما معلوم نیس خودشون کجا درد دل میکنن😔 ...👌
به سلامتی اونی که باخت 😔تا رفیقش برنده باشه ...👌
به سلامتی کسی که هنوز دوسش داری ولی دیگه مال تو نیست ...👌
به سلامتی مادر که وقتی غذا سر سفره کم بیاد اولین کسی که از اون غذا دوس نداره خودشه ....👌
به سلامتی همه اونایی که خطشون اعتباریه ولی معرفتشون دائمیه!.👌
به سلامتی اونایی که به پدر و مادرشون احترام میذارن و میدونن تو خونه ای که بزرگترها کوچک شوند؛ کوچکترها هرگز بزرگ نمیشوند ....👌
به سلامتی مادر که بخاطر ما هیکلش به هم خورد!.👌
به سلامتی کسی که دید بغلیش تو تاکسی پول نداره😔
به راننده گفت : پول خورد ندارم مال همه رو حساب کن!.👌
به سلامتی بیل! که هرچقدر بره تو خاک، بازم برّاق‌تر می‌شه ....👌
به سلامتی سیم خاردار! که پشت و رو نداره ...👌
به سلامتی اونی که بیکسه، 😔ولی ناکس نیست ....👌
به سلامتی اونایی که چه عشقشون💖 پیششون باشه چه نباشه چشمشون مثل فانوس دریایی نمی چرخه ....👌
به سلامتی حلقه های زنجیر که زیر برف و بارون میمونن زنگ میزنن ولی هم دیگه رو ول نمیکنن ....👌
گل آفتابگردان را گفتند:
چرا شبها سرت را پایین می اندازی؟
گفت : ستاره چشمک میزند، نمیخواهم به خورشید☀️ خیانت کنم👌
به سلامتی همه اونایی که مثل گل آفتابگردان هستند ....👌
به سلامتی اون دختری که حاضره زیر بارون خیس بشه ولی‌ سوار ماشین هیچ پسری نشه ...👌
به سلامتی کسی که وقتی بردم گفت :
اون رفیق منه👌
وقتی باختم😔 گفت :
من رفیقتم ....👌
به سلامتی کسی که وقتی بهش زنگ میزنی و خوابه
ولی واسه اینکه دلت رو نشکنه میگه: خوب شد زنگ زدی؛ باید بیدار میشدم ....👌

به سلامتی دریا که همه با لبش خاطره دارن !👌
به سلامتی همه اوونایی که
دلشون از یکی دیگه گرفته😔
ولی برای اینکه خودشون رو آروم کنن😊
میگن بخاطر غروب پاییزه ....
بسلامتی با ارزش ترین پول دنیا "تومن"
چون هم تو هستی توش، هم من👌
به سلامتی اونایی که اگه صد لایه ایزوگامشون هم بکنن بازم معرفت ازشون چیکه میکنه👌
به سلامتی اونایی که دوسشون داریم و نمیفهمن !
آخرشم دق میدن مارو !👌
به سلامتی همه کلاس اولی ها که تازه امسال یاد میگیرن سلامتی درسته نه صلامتی!👌
به سلامتی اون پسری که خواست آدم بشه👌 ...
ولی یه دختر اومد تو زندگیش و نذاشت و بهش فهموند که
همیشه پای یک زن در میان است !.👌
به سلامتی پسر بچه های قدیم که پشت لبشونو با ذغال سیاه می کردن👌
که شبیه باباهاشون بشن
نه مثل جوونای امروز که ابروهاشونو نازک می کنن که شبیه ماماناشون بشن !👌
به سلامتی کسیکه تو خیالمونه ولی بیخیالمونه ...👌
.به سلامتی دوست خوبی که
مثل خط سفید وسط جاده است
تکه تکه میشه😢
ولی بازم پا به پات میاد 👌
به سلامتی باغچه ای که خاکش منم گلش🌹 تویی و خارش هرچی نامرده ...👌
به سلامتی پدری که لباس خاکی و کثیف میپوشه
میره کارگری😔 برای سیر کردن شکم بچه اش،
اما بچه اش خجالت میکشه
به دوستاش بگه که این پدرمه👌

به سلامتی نوشابه که خانواده داره و خیلی ها همینش هم ندارن😔 !👌
.به سلامتی سندباد که کل دنیا رو با یه شلوار کردی دور زد👌
به سلامتی سرنوشت که نمی‌شه اونو از سر نوشت👌
به سلامتی اون رفتگری که تو این هوای سرد😭 و وانفسای بی عدالتی داره به عشق زن و بچه اش کوچه و خیابون رو جارو میزنه که یه لقمه نون حلال در بیاره 👌
به سلامتی اون کارگری که از افتضاح اختلاس 3000 میلیارد تومانی خبر داره 😔اما باز اول صبح بچه شو میبوسه و برای ماهی 200 هزار تومان پول حلال میره سر کار و عرق میریزه .👌

به سلامتی اونایی که دوستت دارم💘 رو درک می کنند و اونو به حساب کمبودهات نمی ذارن
به سلامتی همه ی اونایی که مارو همین جوری که هستیم دوست دارن ...👌
به سلامتی دوست نازنینی که گفت: قبر منو خیلی بزرگ بسازین... چون دارم یه دنیا آرزو با خودم به گور میبرم
😔 !👌الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
امام مالک بن انس می‌فرمایند : به مادرم گفتم بروم و علم را بنویسم ؟
مادرم گفت : بیا اینجا (اول) لباس (لایق به) علم را بپوش .
سپس من را لباس می‌پوشاند و عمامه بر سرم می‌گذاشت.
سپس به من گفت : نزد ربیعة الرأی برو و قبل از علمش از ادبش یاد بگیر...


📚 ترتیب المدارک



در تربیت بیشتر بزرگان دین جایگاه مادر صالح و مُرَبِّی به وضوح دیده می‌شود ، می‌توان قاطعانه گفت که اولین سنگ‌ بنا برای تربیت و تأدیب فرزندان، انتخاب مادری صالح برای آنان است .الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
ای‌مسلمــان‌آگاه‌بـاش...!!

✦نگاه‌کردن‌به‌حرام:
شیرینی‌ایمان‌را،ازبین‌می‌برد.

✦غفلت‌ازنماز:
انسان‌را،ازشادی‌ورضایت‌محروم می‌کند.

✦گوش‌دادن‌به‌موسیقی‌وآواز:
انسان‌را،ازلذّت‌قرآن‌محروم‌می‌کند.

✦گناهانی‌که‌درخلوت‌انجام‌می‌شود:
لذّت‌عبادت‌را،ازانسان‌می‌گیرد.

✦نافرمانی‌ازوالدین:
شمارا،ازموفقیت‌محروم‌می‌کند.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#سرگذشت

#برشی_از_یک_زندگی
#گل_مرجان
#قسمت_هشتادوسه


حرف های زری آروم کننده به نظر میرسید اما من آروم نمیشدم،دلم حمایت های ارش رو میخواست،چه زندگی قشنگی داشتیم و اون مادر خودخواه و بدجنسش نذاشت کنار هم خوشبخت باشیم….چند روزی گذشت و از شدت غم و غصه غذا هم نمیتونستم بخورم و با زور و التماس زری که بچه ی توی شکمت چه گناهی داره و اگه بلایی سرش بیاد هیچوقت خودتو نمیبخشی چند لقمه ای میخوردم،کم کم فهمیدم غم و غصه خوردن هیچ فایده ای نداره و باید به سرنوشتی که برام رقم خورده خو بگیرم…..
دو ماه از روزی که شهریار رو دیده بودم و از نامزدی ارش برام گفته بود گذشت،شکمم کمی بزرگ شده بود و گاهی حرکت های بچه رو حس میکردم ،دروغ چرا تنها چیزی که توی اون روزهای سخت کمی خنده به لبم میاورد تکون های بچه بود،هرماه تیکه ای از طلاها رو میفروختیم و خرج میکردیم،از ترس پرویز اصلا از خونه بیرون نمیرفتیم و برای خرید هم زری با سر و روی کاملا پوشیده میرفت و خیلی زود هم برمیگشت،اینجوری که حساب میکردیم زایمانم آخرای زمستون بود و شایدم اوایل بهار،کم کم داشتم از اون پیله ی تنهایی که برای خودم درست کرده بودم بیرون میومدم و برای به دنیا اومدن بچه مشتاق میشدم،زری هربار که بیرون میرفت یه تیکه لباس براش میخرید و میگفت هرچی باشه اقازادست،درسته از سر اجبار قراره تو این اتاق به دنیا بیاد اما من مطمئنم باباش به زودی میاد و زندگیتون دوباره پا میگیره…..باورم نمیشد من و زری که روزی چشم دیدن همو نداشتیم و حتی کتک کاری هم میکردیم حالا رفیق و همدم هم شدیم،گاهی از نبودن ارش دلم انقدر میگرفت که فقط گریه آرومم میکرد اما زری همیشه به موقع میرسید و نمیذاشت غم و غصه از پا درم بیاره……خدا خدا میکردم بچه پسر باشه تا همونجوری که ارش دوست داشت اسمش رو نریمان بذارم و بشه مرهمی بر زخم های بیشمارم،دلم نمیخواست دختر به دنیا بیارم و مثل خودم همیشه در عذاب باشه……یه روز غروب که با زری توی اتاق نشسته بودیم و گرم حرف زدن بودیم در به صدا دراومد،با تعجب به هم نگاه کردیم و زری بلند شد تا در رو باز کنه،با همسایه ها هیچ رفت و آمدی نداشتیم و نمیدونستم کی پشت دره،دلشوره گرفته بودم و احساسم بهم میگفت اتفاق های تازه ای در راهه اما برای اینکه خودمو آروم کنم توی دلم گفتم حتما یکی از همسایه ها چیزی می‌خواد و اومده از ما بگیره اما،با باز شدن در تا مرز سکته رفتم ……..
مهتاب خانم رو که دیدم دست و پام شل شد،این اینجا چکار میکرد؟بغض گلومو گرفته بود اما به خودم نهیب زدم که باید قوی باشم و جلوی این زن ضعیف نباشم،شکمم انقد بزرگ بود که توی اون لباس نه چندان گشاد مشخص بود و هیچ جوری نمیشد پنهانش کنم،نگاه مهتاب خانم که روی شکمم قفل شد بی اختیار دستامو جلوی شکمم گرفتم،زری که نمیدونست کیه متعجب از نگاه ما دو تا به هم نگاهی به مهتاب خانم انداخت و گفت بفرمایید خانم با کی کار دارید؟مهتاب خانم بدون اینکه توجهی به حرف زری کنه همونجور با کفش توی اتاق اومد و با لبخند تمسخر امیزی گفت خونه ی به اون بزرگی رو ول کردی اومدی چپیدی تو این اتاق؟البته تقصیرت نیست آدما همیشه آخرش برمیگردن به اصل و ریشه ی خودشون،من اینهمه بهت وعده دادم که از ارش طلاق بگیر تا برات زندگی شاهانه بسازم گوش ندادی حالا خوب شد؟ارش خودش اونجا زندگی تشکیل داده و تورو فراموش کرده حتی توی یک نامه از من معذرت خواهی کرده و گفته کارای طلاقتون رو انجام بدم،ببین دختر دیگه موندنت پای ارش فایده ای نداره،اینجوری که مشخصه حامله ای و چند وقت دیگه بچه ات هم به دنیا میاد،بیا و دست از این لجبازی بردار،میدونی که از لحاظ قانونی در نبود ارش پدرش یعنی وثوق بزرگ سرپرست بچه اش میشه،پس اگر نمیخوای طلاق بگیری باید قید بچه ات رو بزنی،یا طلاق بگیر و با بچه ات تا آخر عمر توی آرامش زندگی کن یا طلاق نگیر و تا آخر عمر توی حسرت بچه ات بسوز……زری که تازه فهمیده بود قضیه چیه و مهتاب خانم رو شناخته بود با شنیدن حرف هاش عصبی داد زد بیا برو بیینم فک کردی کی هستی اومدی اینجا واسه خواهر حامله ی من خط و نشون میکشی،بیا برو تا پرتت نکردم بیرون،مهتاب خانم نگاهی به من کرد و گفت طلاق نمیگیری نه؟به سختی دهن باز کردم و گفتم تا ارش خودش بهم نگه طلاق نمیگیرم،از کجا معلوم حرفای شما همش دروغ نباشه؟من که دیگه اندازه ی یه ارزن هم به شما اعتماد ندارم…..مهتاب خانم خوشحال گفت باشه میگم یه نامه بنویسه و بهت بگه،پوزخندی زدم و گفتم انقدر به چشمتون ساده و احمق میام؟یا حضوری بیاد بگه بهم یا از پشت تلفن صداشو بشنوم و باهاش حرف بزنم،مهتاب خانم عصبی گفت ارزش تو همون نامه ست،خواستی قبول کن نخواستی قید بچه رو بزن…….
با این حرف مهتاب خانم فهمیدم بهم دروغ گفته ‌و ارش اصلا حرفی از جدایی نزده چون اگر اینجوری بود حتما یکاری میکرد تلفنی بهم بگه و از دستم راحت بشه……

الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#سرگذشت

#برشی_از_یک_زندگی
#گل_مرجان
#قسمت_هشتادوچهار

زری اینبار بهش نزدیک شد و در حالیکه دستش رو گرفته بود گفت گفتم بیا برو بیرون دست از سر خواهرم بردارین،چی میخواین از جونش،خدا از رو زمین ورتون داره،بیین خانم فک‌ کردی اگه خودشم بخواد من میذارم طلاق بگیره ؟یا میذارم بچشو بگیرین؟منکه میدونم ارش بلاخره برمیگرده ‌و تمام این حرفای شما دروغه پس نمیذارم طلاق بگیره،مهتاب خانم که معلوم بود از حرفای زری بدش اومده با اخم نگاهی بهش کرد و گفت ساکت شو و دهنتو بیند،شوهرتو که فرستادم سروقتت بعد میفهمی دفعه ی بعد حرف مفت نزنی……زری به وضوح رنگش پرید اما چیزی نگفت و سکوت کرد،مهتاب خانم پاشو که از در بیرون گذاشت زری با نگرانی بهم نزدیک شد و گفت چیکار کنیم حالا گل مرجان؟این زن معلومه که دست از سرمون برنمیداره،خاک تو سرم قضیه منو پرویزو هم می دونه و حتماً همین الان میره سراغش اینجا دیگه جای موندن نیست باید هرچه زودتر اتاق دیگه ای پیدا کنیم و از اینجا بریم و گرنه کلاهمون پس معرکست.... ناراحت سر جام نشستم و گفتم آره دیگه نمیتونیم اینجا بمونیم خوب کجا بریم اخه،اینجا خیلی خوب بود کسی کار به کارمون نداشت و سرمون توزندگی خودمون بود،هر جای دیگه ای که بریم آدمهای فضول نمیزارن زندگی کنیم،فکر می کنی چند روز دیگه بچم بدنیا بیاد هیچ کس نمی پرسه پدرش کیه کجاست؟چه کار میکنه؟اصلاً حاجی دلش برامون سوخت بدون شوهر اتاق بهمون داد،از کجا معلوم که آدم خوبه دیگه ای به تورمون بخوره ؟بعدش من از شوهر تو میترسم اگه پیدامون کنه زندگی رو به کاممون تلخ میکنه،زری توی سرش زد و گفت وای نگو گل مرجان،حاضرم بمیرم اما اون پیدام نکنه،فقط من میدونم اون چقد حیوونه…….اونشب با کلی ترس و استرس گذشت و قرار شد توی اولین فرصت بدون هیچ سر و صدایی برای اجاره کردن اتاق جدید اقدام کنیم،زری هرروز میرفت بیرون و از این و اون سراغ اتاق میگرفت اما موفق نشده بود پیدا کنه تا اینکه من تصمیم گرفتم برم سراغ حاجی و ازش بخوام اگه اتاق دیگه ای داره بهمون بده،قرار شد زری پیش بچه ها بمونه و من برم حجره ی حاجی،از وقتی مهتاب خانم تهدید کرده بود به پرویز میگه با احتیاط بیرون میرفتیم……..
کارگر حجره با دیدن من سریع بیرون اومد و گفت سلام ابجی،چیزی شده؟کاری داری؟ حاجی هنوز نیومده ها فک کنم یک ساعت دیگه بیاد.....اخمام تو هم رفت و داشتم به این فکر میکردم که توی این یک ساعت کجابرم که خودش گفت اگه کاری داری به خودم بگو حساب کتاب های حاجی همیشه توی دست خودمه....... ناامید گفتم معذرت می‌خوام که اینو میگم فضولی نباشه اما خواستم بدونم حاجی به جز اون خونه ای که ما توش هستیم جای دیگه ای هم برای اجاره دادن داره؟ کارگر با تعجب پرسید چرا چی شده مگه؟آب دهنمو قورت دادم و گفتم راستش ما دیگه توی اون اتاق نمیتونیم بمونیم یه سری اتفاق ها برامون افتاده که باید حتما از اونجا بریم.....کارگر حجره که اسمش اصغر بود گفت آره چند جای دیگه هم اتاق داره اما اونا کرایشون بالاتره چون توی محله های بهتری هستن،ابجی اگه مشکلی براتون پیش اومده یا همسایه‌ها اذیتتون میکنن بگو بخدا جنازشونو میذارم تو حیاط، اگر حاجی بفهمه کسی مستاجرشو اذیت کرده خون به پا میکنه..... با خنده ای سرشار از قدردانی ازش تشکر کردم و گفتم نه باور کن کسی اذیتمون نکرده مشکلی که میگم مربوط به خودمونه فقط نمیتونیم اونجا بمونیم اگه لطف کنی با حاجی صحبت کنی و یکی دیگه از اتاق هاشو به من بده تا آخر عمر مدیونت میشم،اصغر دستشو روی چشمش گذاشت و گفت رو چشمم آبجی حتما بهش میگم حاجی اینطوری نیست خودم یه چیزی سر هم می کنم و راضیش می کنم اتاق دیگه ای بهتون بده خدایی توی این مدت هم خیلی ازتون راضیه،بابت اینکه هم کرایه رو سرماه بهش میدین و هم اینک هیچ مشکلی براش به وجود نیاوردین، خودم راضیش می‌کنم خیالتون راحت باشه،فقط هر موقع خواستین وسایلتونو جمع کنید و ببرید به خودم بگین دربست نوکرتونم میام با گاری براتون جابجا میکنم.... با بغض تشکر کردم و قرار شد تا فردا خودش جواب حاجی رو بهمون بده ،خدای من حتی معرفت این پادوی حجره هم از مهتاب خانومی که به اصطلاح مادربزرگ بچه من بود بیشتر بود، راست میگن که پول معرفت و شعور آدم‌ها رو نابود میکنه..... دلم میخواست شهریار رو با دستای خودم خفه کنم می دونستم که اون آدرس اتاق ما رو به مهتاب خانم داده چون بجز اون کس دیگه ای از جای من خبر نداشت،مرتیکه فکر میکرد اگر من و آرش رو از هم جدا کنه من راضی میشم باهاش ازدواج کنم،حتی اگر قضیه ازدواج آرش درست باشه و ازش طلاق بگیرم هم حاضر نیستم حتی بهش نگاهی بندازم چه برسه به اینکه زنش بشم.....
وقتی به زری گفتم احتمالاً تا فردا حاجی بهمون جواب بده که اتاق رو جابجاکنیم خوشحال شد و سریع شروع کردن به جمع کردن وسایل اندکمون.....


الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#سرگذشت

#برشی_از_یک_زندگی
#گل_مرجان
#قسمت_هشتادوپنج

وقتی به زری گفتم احتمالاً تا فردا حاجی بهمون جواب بده که اتاق رو جابجاکنیم خوشحال شد و سریع شروع کردن به جمع کردن وسایل اندکمون..... با خنده گفتم بابا چه خبرته حالا که زوده،یعنی انقد برای رفتن عجله داری؟زری همونجوری که لباس های منصور رو توی کیسه می‌ریخت گفت من از این زن خیلی میترسم گل مرجان،همین که تا الان نرفته سراغ پرویز و اونو بفرسته سروقت ما باید قدردان باشیم، اما خوب معلومه که میخواد تورو توی منگنه بذاره تا به طلاق راضی بشی و برای همین تهدیدمون کرده..... روز بعد صبح زود بود که اصغر اومد و گفت هر جوری که بود حاجی رو راضی کرده تا اتاق رو برامون عوض کنه، وقتی که داشت وسایل رو توی گاری میزاشت دوباره کنارم اومد و گفت آبجی بخدا شما هم مثل خواهرم هستین، وقتی که میبینم شما حامله ای و خواهرتون هم بچه کوچیک داره براتون ناراحت میشم تورو خدا اگه کسی اذیتتون کرده یا هر چیزی بهم بگو آخه چرا میخوای اتاقو عوض کنی،اون یکی اتاق به این خوبی اینجا نیست ها،با ترس نگاهی بهش کردم و گفتم حاجی هم از حاملگی من خبر داره؟اصغر سرشو پایین انداخت ‌وگفت نه نمیدونه خیالتون راحت منم چیزی نمیگم بهش…آهی کشیدم و گفتم راستش مشکل ما هیچ ربطی به همسایه ها و آزار و اذیت کسی نداره من با خانواده شوهرم مشکل دارم،اونا می خوان بعد از این که زایمان کردم بچه رو از من بگیرن، همین چند روز پیش مادرشوهرم اینجا اومده بود و برام شاخ و شانه می کشید که به محض اینکه بچه به دنیا بیاد اونو می بره پیش خودش،برای همین انقدر میترسم تورو خدا اصغرآقا شما هم جای برادرم آدرس ما رو به کسی نده حتی اگر کسی اومد و گفت برادرمه ،مادرمه، یا خواهرم آدرس ما رو بهش نده،به خدا اگر این کارو بکنی دعات می کنم دیگه حوصله ی جابجایی و دردسر ندارم....اصغر که معلوم بود از حرف های من حسابی غیرتی شده شاخ و شونه ای کشید و گفت خیالت راحت باشه آبجی بی معرفتی تو مرام ما نیست برین به سلامت خیالتم راحت باشه که کسی اونجا سراغتون نمیاد........هرکی اومد میگم بار کردن رفتن یه شهر دیگه خوبه؟.....نمی‌دونم چرا نگاش میکردم یاد مرتضی میفتادم،اخ مرتضی برادر عزیزم ،کجایی که اگر تو بودی ما انقدر غریب و بی کس نبودیم،اگر تو زنده بودی اون پرویز بی همه چیز جرئت نمی‌کرد اینجوری خواهرتو از خونه بیرون کنه و الا خون والا خون بشیم،با فک کردن به مرتضی،برادر جوونمرگم دوباره چشمام خیس شد….
توی ماشین که نشستم بغض گلومو فشار داد و از ته دلم نفرین کردم مهتاب خانمی رو که نمیذاشت حتی توی خونه ی خودم راحت باشم…….مسیر طولانی رو طی کردیم تا بلاخره جلوی خونه ی بزرگی ایستادیم،کرایه رو حساب‌ کردم و پیاده شدیم،گوشه ای ایستادیم تا اصغر بیاد و خونه رو‌نشونمون بده…..یک ساعتی منتظر نشستیم تا بلاخره اومد،نمیدونستم چطور باید ازش تشکر کنم،خیلی به دردمون خورده بود توی این مدت،اصغر ما رو که دید سریع گاری رو‌گوشه ای نگه داشت و در خونه رو برامون باز کرد،بیچاره نفس نفس میزد و معلوم بود خسته شده،زری منصور رو با من داخل فرستاد و خودش رفت که با کمک اصغر وسایل رو توی خونه بیارن،توی این یکی خونه هم کسی توی حیاط نبود و معلوم بود حاجی به این مستاجرها گوشزد کرده که حق توی حیاط نشستن ندارن……اصغر در حالیکه قالی رو رو‌ی د‌وشش گذاشته بود از پله ها بالا اومد و کلید رو از توی جیبش دراورد،کمی جلو رفتم و گفتم اصغر آقا نمی‌دونم چطور ازت تشکر کنم،تو منو یاد داداش مرحومم میندازی،اگه اونم زنده بود الان اینجوری هوامونو داشت….اشکامو که پاک کردم اصغر متعجب گفت توروخدا گریه نکن ابجی،چه فرقی میکنه مگه خب منم داداشتم،هر روزی هرکاری داشتی خودم دربست نوکرتونم به مولا…….خیلی زود وسایل اندکمون توی اتاق جا گرفت و بعد از اینکه کلی از اصغر تشکر کردیم رفت تا به کار خودش برسه،زری دوباره تیکه ای طلا برداشت تا بره بازار و مواد غذایی بخره…..دوباره دلم هوای ارش رو کرده بود و نمیتونستم خودمو آروم کنم،خدایا این دیگه چه سرنوشتی بود که نصیب من شد،منصور خودش رو بهم چسبوند و با لحن بچه گونه ای میگفت لالا…لالا..با خنده بالشی برداشتم و گذاشتم روی پام تا خوابش ببره،با فکر به اینکه تا چند ماه دیگه بچه ی خودم هم به دنیا میاد و دیگه تنها نیستم کمی از درد هام کم شد،اتاق جدید به نوسازی قبلی نبود اما همینکه از دست مزاحمت های مهتاب خانم و شهریار راحت شده بودم خودش خیلی بود،زری که اومد سریع بساط نهار رو آماده کرد و زیر لب آهنگ میخوند،مهتاب خانم حتی اونو هم اذیت کرده بود..روزها توی اتاق جدید میگذشت و شکمم روز به روز بزرگ‌تر می‌شد،دیگه به تکون های بچه عادت کرده بودم و هرروز به شوق لگد زدن هاش بیدار میشدم…زری از همسایه ها آدرس قابله ی ماهری رو گرفته بود و میگفت باید دیگه هر لحظه منتظر به دنیا اومدنش باشیم…

ادامه دارد...


الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
وقتی پشت سر پدرت از پله ها پایین می روی
و می‌بینی چقدر آهسته می رود
تازه می‌فهمی چقدر پیر شده !
وقتی مادر بعد از غذا پنهانی مشتی دارو را می‌خورد ، می‌فهمی چقدر درد دارد اما چیزی نمی گوید..
در ۱۰ سالگی : مامان ، بابا عاشقتونم
در ۱۵ سالگی : ولم کنین
در ۲۰ سالگی : مامان و بابا همیشه میرن رو اعصابم
در ۲۵ سالگی : باید از این خونه بزنم بیرون
در ۳۰ سالگی : حق با شما بود
در ۳۵ سالگی : میخوام برم خونه پدر و مادرم
در ۴۰ سالگی : نمیخوام پدر و مادرم رو از دست بدم !
در شصت سالگی : من حاضرم همه زندگیم رو بدم تا پدر و مادرم الان اینجا باشن ...
و این رسم زندگی است....
چه آرامشی دارد قدردان زحمات پدر و مادر بودن و هیچ زمانی دیر نیست
حتی همین الان...
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#سرگذشت_الهام_15🤰
#عشق_بچه👼
قسمت پانزدهم

بهنام زمزمه وار گفت:الهام بخدا اشتباه کردم،.باور کن اولین اشتباهی هست که مرتکب شدم...راستش مقصر پریسا بود،هر بار زنگ میزد یا پیام میداد و وسایل میخواست ،منم میخریدم و میبردم ولی هر دفعه دلبری میکرد و ناز ‌‌عشوه میومد..بخدا کم اوردم و کم‌کم خامش شدم..انگشت دستمو گذاشتم روی لبهام و گفتم:هیس..برو به کسی بگو که باور کنه…بهنام گفت:خواهش میکنم الهام.،زود قضاوت نکن…اطرافمو نگاهی کردم و ارومتر گفتم:حرفهات تموم شد،بهنام حرفهات درست اما من دیگه تورو نمیخواهم.حداقلش خانواده ات،همون مادری که منو برای تو پسندید از دستم خلاص میشه.من فقط در مقابل رای دادگاه کوتاه میام،،اونوقت یا بچه مال من میشه یا مال تو،.تمام،.بهنام گفت:خواهش میکنم منو ببخش،.من چه میدونستم دوست صمیمی تو یه هرزه است..گفتم:حالا دوست من هرزه شد ‌و تو بی گناه!؟.اصلا دوست من هرزه،تو چرا به یه هرزه وا دادی؟گفت:خواهش میکنم زندگیمونو خراب نکن،تازه داریم بچه دار میشم…محکم و قاطع گفتم:توی دادگاه میبینمت…منتظر نشدم تا جوابشو بشنوم ،سریع برگشتم توی حیاط و در رو به روش بستم..اون لحظه با خودم گفتم:خجالت هم نمیکشه،اومده مثلا دلجویی…یه لحظه هم نمیبخشمش...

گوشیمو خاموش کردم و تا شب مثل دیوونه ها قدم زدم و با خانواده ام گریه کردم.خیر سرم عاشق بهنام بودم و‌شکست عشقی خورده بودم..شب که خونه خلوت شد و رفتیم توی رختخواب گوشی رو روشن کردم.کلی از بهنام پیام داشتم اما بقدری ازش متنفر بودم که همه رو نخونده پاک کردم…میخواستم بخوابم که یه پیام از پریسا برام اومد..پریسا بدون سلام و احوالپرسی نوشته بود:الهام فکر نکن این پیام برای معذرت خواهیه،نه…میخواهم بگم بهنام خیلی از من خوشش اومده،بچه که بدنیا اومد بگیر و برو چون ما میخواهیم باهم ازدواج کنیم…پوزخندی زدم و‌نوشتم:بهنام مال تو…بالافاصله گوشی رو خاموش کردم…انگار بهنام نمیخواست منو از دست بده و پریسا رو فقط برای تنوع میخواسته برای همین پریسا سعی میکرد روی اعصاب من‌ باشه تا بتونه به بهنام برسه..اصلا برام مهم نبود و من فقط بچه امو میخواستم و‌تمام…تا مراسم چهل برادرم ،بهنام ۵-۶باری اومد جلوی در خونه ی مامان اینا اما من هر بار پیچوندمش...بعد از مراسم وقتی همه رفتند خونه هاشون منم برگشتم خونه….

چند بار بهنام زنگ خونه رو زد و وقتی در رو باز نکرد خودش با کلید اومد داخل…در تلاش بود بهم نزدیک بشه اما من قاطعانه گفتم:اگه بخواهی هر روز مزاحمم بشی تا بدنیا اومدن بچه هم صبر نمیکنم و با وسایلم میرم‌خوپه ی پدرم،،،دیگه هم برام‌ مهم نیست همه پی به قضیه ببرند..بهنام گفت:ببین الهام…!!من تورو به صدتا زن مثل پریسا نمیدم…باور کن از اون شب جواب تلفنهای اون هرزه رو نمیدم…حیف تو نیست که خودتو با اون مقایسه میکنی…خندیدم وگفتم:درسته،مشکل بچه دار شدن منه…اما میخواهم بدونی اگه من توی جایگاه تو‌ بودم هرگز بهت خیانت نمیکردم…اون شب وقتی دیدم بهنام از خونه نمیره بیرون ،ساکمو جمع کردم و رفتم خونه ی پدرم..خونه ی مامان اینا که رسیدم دیگه تمام اتفاقات رو تعریف کردم و گفتم:فقط طلاق میخواهم..خانواده حرفی نزدند چون فکر میکردند یه قهر ساده است…هنوز یک ساعت از رفتنم نگذشته بود که بهنام شروع به زنگ زدن کرد.هر پنج دقیقه زنگ میزد و من‌جواب نمیدادم..یک ساعت بعدش وقتی دید جواب نمیدم پیام داد:بدبخت شدم.

خیلی ترسیدم و زود باهاش تماس گرفتم و گفتم:بچه طوری شده؟بهنام گفت:نه.پریسا نیست،..رفته،گفتم:یعنی چی؟؟گفت:نیست نیست نیست…وقتی پریسا نیست یعنی بچه هم نیست..سریع برگشتم خونه تا با بهنام دنبال پریسا بگردیم…باهم سوار ماشین شدیم و توی شهر مشغول گشتن شدیم….هر جا که فکرشو میکردیم باشه ،رفتیم اما نبود…وقتی خسته شدیم بهنام کنار خیابون پارک کرد و گفت:نباید بهش اعتماد میکردیم.تو از بچگی با چه افعی دوست و صمیمی بودی،،گفتم:رابطه ی من یه دوستی ساده بود،،خودتو بگو که با چند بار دیدن رفتی توی بغلش خوابیدی…بهنام محکم دستشو به فرمون کوبید وعصبی گفت:الان وقت این حرفها نیست…خلاصه برگشتیم خونه….چند روزی دنبالش گشتیم اما پیدا نشد که نشد..توی این چند روز بهنام سعی میکرد بهم نزدیک بشه اما من اصلا دلم باهاش صاف نمیشد و رو نمیدادم…بهنام عصبی گفت:این چه رفتاریه،؟اونم توی این وضعیت…گفتم:اگه تو به اون خانم پا نمیدادی ،الان مثل بچه ی ادم توی خونش بود و از بچه امون مراقبت میکرد،تو همه چی رو خراب کردی…صبر کن تا بچه پیدا بشه ،با رضایت خودت بچه رو بده به من تا راهمون جدا شه…خلاصه بهنام فهمید که من هیچ جوریه نمیتونم ببخشمش…همون شب به پریسا پیام داد و نوشتم:اگه بچه رو بهم بدی قول میدم از بهنام جدا بشم..حتی باهاش شرط میکنم که حتما با تو ازدواج کنه.


#ادامه_دارد...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#سرگذشت_الهام_16
#عشق_بچه👼
قسمت شانزدهم

من به بچه ام میرسم و تو هم به یه شوهر پولدار و خوشگل و خوش تیپ که بهت محبت و ازت دفاع کنه..پریسا جواب نداد.چند روز گذشت اما نه پریسا جواب پیاممو داد و نه بهنام حرفی از بچه و طلاق و غیره زد..تا اینکه یه روز مادرشوهرم طبق روال همیشه با زنگ ممتد اومد خونمون..از وقتی دلم با بهنام نبود اهمیتی به احترام به خانواده اش هم نمیدادم..مادرشوهر تا وارد شد اینقدر گفت و گفت و گفت که خسته شدم و گفتم:ولم کن مادر جان.!!بزار احترامت مثل همیشه پیشم حفظ بشه..چندش وار گفت:خودت چی هستی که احترامت چی باشه.!؟بالا بری و پایین بیای تو اجاقت کوره،.بهتره طلاق بگیری و بری تا پسرم با پریسا ازدواج کنه،از اینکه اسم پریسا رو اورد یه لحظه مشکوک نگاهش کردم که زود حرفشو عوض کرد و گفت:طلاق بگیر تا با یه دختر مناسب که براش بچه بیاره ازدواج کنه،والسلام…حرفهاش که تموم شد با فیس و افاده از خونه رفت بیرون،اما من بهش شک کردم و با خودم گفتم:تا دیروز پریسا رو میدید میگفت این دوستت چقدر زشت و بیحاله،چطور امروز میگه بهنام باهاش ازدواج کنه؟حتما کاسه ایی زیر نیم‌کاسه است…..

یه کم به مغز خسته و غمگینم فشار اوردم و با چشمهای ریز شده به گوشه ایی خیره موندم و توی دلم گفتم:نکنه پریسا گم نشده و خونه ی مادرشوهرمه؟؟باید تهشو در بیارم،من اجازه نمیدم بچه ام دست اینا بیفته،شب تا بهنام اومد در مورد مادرش گفتم و به گریه افتادم..خیلی گریه کردم.از بهنام بخاطر خیانتش متنفر شده بودم اما با حرفی که زد و با به رخ کشیدن نازاییم ازش متنفرتر شدم…یه کم که اروم شدم با خودم گفتم:چرا بهنام دیگه نگران پریسا و بچه نیست؟فقط قصدش این بود که منو بکشه خونه!؟سریع از جام بلند شدم و وسایل شخصیمو توی یه چمدون جمع کردم و هر چی طلا داشتم رو لای لباسهام گذاشتم،،قصدم این بود که دیگه برنگردم ودنبال طلاقم باشم،از اتاق خارج شدم و رفتم روبروی بهنام نشستم.چشمهام پف کرده بود و میسوخت اما خودمو جمع و جور و وانمود کردم بیخیال شدم و گفتم:از بچه هم خبری نشد..بیا توافقی از هم جدا بشیم تا تو بتونی به ادامه ی نسلتون برسید ،چون من نمیتونم برای تو بچه بیارم..این بار نگاه بهنام برق داشت،مشخص بود که از طلاق ناراضی نیست..قیافه ی مظلومی به خودش گرفت و گفت:من تورو دوست دارم ولی خانواده رو چیکار کنم؟البته با طلاق ،تو هم از دست خانواده ی من راحت میشی …منم راضیم به رضایت و خوشی تو…..

حرفهاش مثل تیری بود به قلبم اما خودمو کنترل کردم و منتظر بقیه ی حرفهاش شدم..بهنام آهی از روی تاسف الکی کشید و ادامه داد:بنظرت دادگاه بدون مشخص شدن وضعیت بچه حکم طلاق رو میده،،؟از حرفهای بهنام هم دلگیر شدم و هم مشکوک،.انگار بچه و پریسا رو از من پنهون میکردند..وقتی دیدم بهنام مثل قبل اصراری برای موندنم نمیکنه نظرم برای رفتن عوض شد و گفتم:من فعلا همینجا میمونم تا یه جا برای موندن پیدا کنم،راستش دلم نمیخواهد سربار خانواده ام بشم…بهنام با قیافه ی حق به جانبی گفت:هر چقدر دوست داری بمون ولی کی برای طلاق اقدام کنیم؟گفتم:همین فردا اول وقت،.هر چه زودتر بهتر،هر برقی که توی چشمهاش میدیدم غرورم له میشد و ببشتر ازش حالم بهم میخورد…بهنام اون شب حتی اصرارنکرد توی اتاق کنار من بخوابه هر چند اجازه ی چنین کاری رو نمیدادم،.بهنام توی پذیرایی و من توی اتاق خواب ،خوابیدیم؛خواب که چه عرض کنم،کابوس بود.تا صبح دخترمو توی خواب میدیدم که از دره پرت میشد ‌و من توان نجات دادنشو نداشتم..خیلی وحشتناک بود…

بالاخره صبح شد و از اتاق خارج شدم.بهنام توی حمام داشت دوش میگرفت،سریع زنگ زدم به اژانس و یه ماشین خواستم ‌وگفتم:میشه لطف کنید شماره ی راننده رو بهم بگید…چشمی گفت و شماره رو ارسال کرد.صدای دوش اب هنوز میومد،.بسرعت برق و باد با راننده تماس گرفتم و گفتم:لطفا ساعت فلان(ساعت خروج بهنام از خونه)جلوی درمون باشید،قبول کرد و با خیال راحت رفتم روی کاناپه دراز کشیدم،…همون لحظه بهنام اومد بیرون و حاضر شده بود و به من گفت:اووو اوووو دیرم شد،صبحونه رو میرم مغازه میخورم…جوابشو ندادم ،هر چی بیشتر میگذشت بهنام سردتر و من ازش دورتر میشدم…تا بهنام رفت پارکینگ که سوار ماشین بشه ،مانتو و شالمو برداشتم و دویدم بیرون..هنوز در پارکینگ باز نشده بود که من سوار ماشین آژانس شدم…داخل ماشین مانتومو پوشیدم و شالمو مرتب کردم و با بغض به اقای راننده گفتم:فکر میکنم شوهرم بهم خیانت میکنه،میشه امروز دربست در اختیارم باشید؟؟دو برابر کرایه بهت میدم..راننده سری تکون داد و گفت:باشه..ولی همین که دنبالش میری بیشتر اذیت میشی،آدم یه چیزی رو میبینه بدتره تا میشنوه…گفتم:آب از سر من گذشته.فقط حواستون باشه متوجه ی من نشه…

#ادامه_دارد...
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
Forwarded from داعیان اسلام
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
📚#یک_داستان_یک_پند

مردی در نیمه‌های شب دلش گرفت و از نداری گریه کرد. دفتر و قلم به دست گرفت و شمع را روشن و برای خدا نامه‌ای نوشت. نوشت به نام خدا نامه‌ای بخدا. ازفلانی. خدایا در بازار یک باب مغازه می‌خواهم یک باب خانه در بالا شهر و یک زن خوب و زیبای مؤمن و پولدار و یک باغ بزرگ در فلان جا.

دوستش که این نامه را دید گفت: «دیوانه! این نامه را به خدا نوشتی چگونه به خدا می‌خواهی برسانی؟» گفت: «خدا آدرس دارد و آدرسش مسجد است.»  نامه را برد و در لای جدار چوبی مسجد گذاشت و گفت خدایا با توکل بر تو نوشتم نامه‌ات را بردار!! نامه را رها کرد و برگشت.

صبح روز بعد ناصرالدین‌شاه به شکار می‌رفت که تندباد عظیمی برخاست طوری که بیابان را گرد و خاک گرفت و شاه در میان گرد و خاک گم شد. ملازمان شاه گفتند: «اعلی‌حضرت! برگردیم شکار امروز ممکن نیست. شاه هم برگشت.

چون به منزل رسید میان جلیقه خود کاغذی دید و باز کرد و دید همان نامه مرد فقیر است که باد آن را در آسمان رها و در لباس شاه فرود آورده بود. شاه نامه را خواند و اشک ریخت. گفت بروید این مرد را بیاورید.

رفتند کاتب نامه را آوردند. کاتب در حالی که از استرس می‌ترسید، تبسم شاه را دید اندکی آرام شد. شاه پرسید: «این نامه توست؟» فقیر گفت: «بلی ولی من به شاه ننوشته‌ام به خدایم نوشته‌ام.» شاه گفت: «خدایت حکمتی داشته که در آغوش من رهایش کرده و مرا مأمور کرده تا تمام خواسته‌هایت را به جای آورم.»

شاه وزرا و تجار و بازاریان را جمع کرد و هرچه در نامه بود بجا آورد. در پایان فقیر گفت: «شکر خدا.» شاه گفت: «من دادم شکر خدا می‌کنی؟» فقیر گفت: «اگر خدا نمی‌خواست تو یک ریالم به کسی نمی‌دادی؛ اگر اهل بخششی به دیگرانی بده که نامه نداشتند.»الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
بهار و مرد پاییز
نویسنده فاطمه “سون ارا”
قسمت: شصت و چهار

بهادر تکیه داد، دستی به ریش‌ های کوتاه جوگندمی ‌اش کشید و گفت منصور، درست است که این ازدواج دومی تو است، ولی بخاطر این موضوع نمی‌ شود همه چیز را ساده گرفت. بهار دختر من است. من می‌ خواهم که این عروسی با عزت، با وقار و با شکوه برگزار شود. مردم هم خوب و بد می‌ گویند. نمی‌ خواهم چیزی باشد که کسی بگوید بهادر دخترش را دست به دست داد.
منصور لبخندی زد، از آن لبخندهایی که ته‌ اش چیزی شبیه ناراحتی داشت. گفت بهادر باور کن من هم دقیقاً همین تصمیم را دارم. شاید این دومین ازدواج من باشد، اما برای بهار، این تنها بار است تنها بار در زندگی‌ اش که لباس سفید می‌ پوشد، که گل در موهایش میزند، که با قلبی پر از امید به‌ سوی یک زندگی تازه قدم می‌ گذارد. من نمی‌ خواهم خاطرهٔ این روز برایش نیمه‌ کاره بماند.
لحظه‌ ای سکوت میان‌ شان افتاد. منصور ادامه داد بهار، دختر توست اما از وقتی که وارد زندگی‌ ام شده، برای من به معنای نفس است. کسی‌ که هنوز آرزوهای کوچک و پاک دخترانه دارد. من می‌ خواهم آن آرزوها را برآورده کنم. من می‌ خواهم برایش تاج بخرم، لباس خاص بدوزم، دستش را با احترام در برابر همه بگیرم و بگویم: “این دختر، همسر من است و ملکهٔ دل من.”
چشمان بهادر، گرچه همیشه سرسخت و بی‌ رحم دیده می‌شد، لحظه‌ ای نمناک شد. سرفه‌ ای کرد و گفت خیلی خوب اگر چنین نیتی داری، من هم پدری هستم که خوشی دخترم را می‌ خواهم. بگذار به رقیه بگویم، کمک کند تا محفل خوبی برگزار کنیم. فقط بگو که چه زمانی آماده‌ای؟

– هر زمانی که تو صلاح بدانی. فقط دلم می خواهد همه چیز ختم به خیر شود.
بهادر پوزخندی زد، ولی نگاهش آرام ‌تر بود.
صبح روز عروسی، هوای شهر بوی گلاب می‌ داد، گویی زمین و آسمان هم خود را برای پیوند دو دل آماده کرده بودند. آفتاب از پشت پرده‌های نازک ابر، با خجالت سرک می‌ کشید و باد، آرام و پرحوصله میان شاخه‌ های نازک درختان قدم می‌ زد. خانهٔ بهادر از چند روز پیش در تدارک و جنب‌ و جوش بود.
بهار، با قلبی پر از هیجان و اندکی ترس ر‌وی چوکی نشسته بود. دستانش را روی زانوهایش قلاب کرده و چشمانش را به قاب آینهٔ روبه‌رو دوخته بود. راضیه، خواهر منصور، کنار او نشسته بود و با آرامشی مادرانه شانه ‌های او را نوازش می‌ کرد. در چشمان راضیه، مهربانی نرمی موج میزد که دل بهار را آرام می‌ کرد بعد بی‌ آنکه لبخندش را کنار بگذارد لب زد خوب هستی جانِ خواهر؟
بهار آهسته سر تکان داد. لبخندی کمرنگ روی لبش نشست. و جواب داد کمی دلم شور می‌ زند نمیدانم چرا.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
بهار و مرد پاییز
نویسنده فاطمه “سون ارا”
قسمت: شصت و پنج

راضیه دست بهار را گرفت و گفت طبیعی است عزیزم. هر دختری وقتی عروس میشود، دلش هزار صدا دارد. اما باور کن منصور عاشق توست این مرد برای دیدن لبخندت دنیا را به آتش می‌ کشد.
در همین میان، عمهٔ بهار، رقیه، با چهره‌ ای جدی اما پر از غرور وارد اطاق عروس شد. لباس ساده و سنتی سبز رنگی به تن داشت، و گوشه ‌ای از روسری‌ اش را روی شانه انداخته بود.
گفت چی وقت کارت را شروع میکنند ناوقت میشود؟
راضیه به جای بهار جواب داد حالا شروع‌ میکنند بهتر است من و‌ تو هم بیرون برویم
بعد از رفتن آن دو بهار به اطراف دید بوی عطر، رنگ ناخون و اسپری مو در فضا پیچیده بود. از پنجره اطاق به بیرون دید زن‌ های دیگر هم در گوشه‌ و کنار سالن مشغول آماده ‌شدن بودند،
در همین هنگام، دروازهٔ اطاق به آرامی باز شد و آرایشگر با لبخندی گرم داخل آمد. زنی چهل‌ و چند ساله بود با دستانی ماهر و نگاهی پر از اعتماد، که نامش خالده بود. بهار را با نگاه از سر تا پا برانداز کرد و آهسته پرسید پس تو عروس آقا منصور ما هستی؟
بهار، با کومه های گل انداخته و نگاه شرم‌ آلود، لبخندی خفیف زد و گفت بلی.
خالده جلوتر آمد و با مهربانی گفت پس بیا دختر زیبایم بگذار امروز تو را آنگونه آماده بسازم که هر کسی چشمش به تو بیفتد، نفسش بند بیاید.
ساعت‌ ها گذشت. کار آرایش مو و چهره، تنظیم لباس، زیورات افغانی و بندهای سنتی سر و گردن… همه با دقتی هنرمندانه انجام شد. رنگ جیگری و سبز لباس گند افغانی‌ اش چنان با پوست روشن و کومه‌ های سرخش همخوانی یافته بود که خودش نیز، وقتی به آینه نگاه کرد، لحظه‌ ای مکث کرد. گویی برای نخستین‌ بار تصویر زنی را می‌ دید که از دل سال‌ها درد، رنج و صبوری برخاسته و امروز لباس شادی به تن کرده بود.
وقتی کاری خالده تمام شد از اطاق بیرون رفت و با راضیه دوباره وارد اطاق شد. راضیه، با چشمانی که برق اشک داشت، نزدیک آمد. لبخند زد و آهسته در گوش بهار گفت خدا پشت و پناهت باشد، عزیز دلم امروز مثل پری‌ ها شدی. منصور باید شکر کند که چنین دختر پاک و زیبایی را به همسری می‌ گیرد.
بهار سرش را پایین انداخت، کومه هایش سرخ شده بود. لب‌ هایش لرزیدند و در دل گفت خدا کند خوش منصور بیاید.
در همان لحظه، دروازه با صدا باز شد. رقیه با شتاب داخل آمد. نگاهی سرسری به اطاق انداخت و با صدای خشک گفت چی شد؟ آماده شدی؟الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🔰[گشایش بر خانواده در روز عاشورا]

عبدالله بن مسعود رضی‌الله عنه روایت کرده است که رسول خدا صلی‌الله علیه و آله و سلم فرمودند:
«در روز عاشورا هفتاد عید نهفته است، پس هرکس در روز عاشورا بر خانواده‌اش گشایش و وسعت دهد، خداوند متعال تا همان روز در سال آینده بر او و خانواده‌اش گشایش خواهد داد، و من بر این موضوع ضامن هستم.»
ابوبکر و عمر رضی‌الله عنهما گفتند: «ما آن را آزمودیم و همان‌گونه یافتیم که پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلم فرموده بود.»
منبع: روضة العلماء اثر زندویستی (متوفای ۳۸۲ هجری)
و نیز:
محمد بن فضل از محمد بن جعفر، از ابراهیم بن یوسف، از سفیان، از ابراهیم، از محمد بن میسره نقل می‌کند که گفت:
«به ما رسیده است که هرکس در روز عاشورا بر خانواده‌اش گشایش دهد، خداوند در تمام سال بر او گشایش می‌دهد.»
سفیان گفت: «ما آن را آزمودیم و چنین نیز یافتیم.»
منبع: تنبیه الغافلین اثر ابولیث سمرقندی (متوفای ۳۷۰ هجری)

حتماً، در ادامه توضیحی کوتاه و انگیزشی برای بهره‌بردن از روز عاشورا و عمل به توصیه‌ی روایت‌شده خدمتتان تقدیم می‌شود:


فرصتی برای گشایش و مهرورزی در روز عاشورا

روز عاشورا، علاوه بر جایگاه والایی که در تاریخ اسلام دارد، فرصتی معنوی و ارزشمند برای کسب برکت و گشایش در زندگی است. در روایتی از پیامبر اکرم صلی‌الله علیه و آله و سلم آمده است که فرمودند:

«هرکس در روز عاشورا بر خانواده‌اش گشایش دهد، خداوند تا سال آینده بر او و خانواده‌اش گشایش خواهد داد، و من بر این وعده ضامنم.»

این سخن نورانی، که بزرگان صحابه چون ابوبکر و عمر رضی‌الله عنهما نیز آن را آزموده و مؤثر دانسته‌اند، به ما می‌آموزد که نیکی به خانواده، حتی به صورت ساده‌ای چون خرید هدیه‌ای کوچک، تهیه غذایی خوش‌طعم، یا برآوردن حاجتی از اهل خانه، نه‌تنها سبب دلگرمی و محبت در خانواده می‌شود، بلکه باعث نزول برکت و رزق در تمام سال آینده خواهد شد.

بیایید روز عاشورای امسال را با روزه گرفتن، دعا کردن، و شاد کردن دل اهل خانه همراه کنیم.
هدیه‌ای هرچند ساده، یا توجهی از دل، می‌تواند مصداق «توسعه بر عیال» باشد؛ و چه پاداشی بالاتر از ضمانت پیامبر رحمت صلی‌الله علیه و آله و سلم بر گشایش الهی در طول یک سال آینده!


والله تعالی أعلم بالحق و الصواب
کاتب: خالد زارعی عفا الله عنه
۹ شنبه /محرم الحرام/۱۴۴۷ ه‍.ق‍
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🔥زیان های خود ارضایی

🔴کسایی که به این عمل زشت مبتلا هستند این مشکلات برای شان پیدا میشود. لاغری، لرزش اندامها، تپش قلب ضعف بینایی، ضعف حافظه، کم خونی ایجاد میشود. از مهمترین زیانهای استمناء ناتوانی جنسی است به این معنا که فرد پس از ازدواج قادر به انجام وظایف زناشویی نیست که بتدریج موجب سردی رابطه زن و مرد شده و حالت تنفر و بیزاری را در زن ایجاد میکند زیرا مردی که از این طریق خود را ارضاء میکند بتدریج احساس نیاز و همنشینی با جنس مخالف را از دست میدهد زنی که با فرد معتاد به استمناء زندگی میکند چون از جهت غریزی بطور کامل تامین نمیشود و در پناه شوهر امنیت و حفاظت کامل جنسی ندارد یا از شوهرش جدا میشود.
«عطاء» میگوید شنیدم که قومی در قیامت محشور میشوند در حالیکه دستهایشان حامله است فکر میکنم که این افراد کسانی هستند که با دست خود استمناء میکنند.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
2025/07/07 03:22:47
Back to Top
HTML Embed Code: