دلتنگیهای بیقرار..."**
دلم تنگ شده برای لحظههایی که مثل برگهای پاییزی،
از دستهایم لغزیدند و رفتند...
برای صدایت که توی سکوتِ شبها گم میشود،
برای نگاهی که انگار آخرین بار بود...
کاش میشد زمان را قرض بگیرم،
فقط برای یک دقیقه،
تا بگویم: "دلم برای تو تنگ شده است..." ---
یادت میآید؟..."**
دلم تنگ شده برای آن روزهای بیخیال،
برای خندههایی که بیدلیل میکردیم،
برای راههایی که بیهدف میرفتیم...
حالا همهچیز حسابشده است،
اما تو...
تو کجایی؟
نامهای به دلتنگی..."**
سلام دلتنگی،
امشب هم مهمان منی؟
بیا بنشین کنارم،
مثل همان شبهایی که با یادِ او تا صبح بیدار بودیم...
حرف بزن،
بگو چرا هرچه دورتر میروی،
نزدیکتر میشوی؟
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
دلم تنگ شده برای لحظههایی که مثل برگهای پاییزی،
از دستهایم لغزیدند و رفتند...
برای صدایت که توی سکوتِ شبها گم میشود،
برای نگاهی که انگار آخرین بار بود...
کاش میشد زمان را قرض بگیرم،
فقط برای یک دقیقه،
تا بگویم: "دلم برای تو تنگ شده است..." ---
یادت میآید؟..."**
دلم تنگ شده برای آن روزهای بیخیال،
برای خندههایی که بیدلیل میکردیم،
برای راههایی که بیهدف میرفتیم...
حالا همهچیز حسابشده است،
اما تو...
تو کجایی؟
نامهای به دلتنگی..."**
سلام دلتنگی،
امشب هم مهمان منی؟
بیا بنشین کنارم،
مثل همان شبهایی که با یادِ او تا صبح بیدار بودیم...
حرف بزن،
بگو چرا هرچه دورتر میروی،
نزدیکتر میشوی؟
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#متنی_از_جنس_طلا
⛔️ انسانیت چهار چوب دارد
صمیمیت نباید که به وقاحت تبدیل شود.
شجاعت نباید که با جسارت اشتباه گرفته شود.
صراحت نباید که به فضاحت کشیده شود.
آداب باید که رعایت شود.
حرمت ها باید که نگه داشته شود.
مرزها باید که شناخته شود.
چهار چوب ها باید که دانسته شود.
قاعده ها که فراموش شود، اصول که گم شود،
حریم ها که شکسته شود، نه شهر باقی می ماند و نه شهروند و نه شهریار...
وقتی کسی را نداریم که به ما درس اخلاق بیاموزاند، هر کدام باید که کتابِ خودآموز اخلاق را از طاقچه انسانیت بر داریم و بخوانیم و تکرار کنیم که انسان کیست ؟ و اگر خواست انسان بماند چه ها باید بکند.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
⛔️ انسانیت چهار چوب دارد
صمیمیت نباید که به وقاحت تبدیل شود.
شجاعت نباید که با جسارت اشتباه گرفته شود.
صراحت نباید که به فضاحت کشیده شود.
آداب باید که رعایت شود.
حرمت ها باید که نگه داشته شود.
مرزها باید که شناخته شود.
چهار چوب ها باید که دانسته شود.
قاعده ها که فراموش شود، اصول که گم شود،
حریم ها که شکسته شود، نه شهر باقی می ماند و نه شهروند و نه شهریار...
وقتی کسی را نداریم که به ما درس اخلاق بیاموزاند، هر کدام باید که کتابِ خودآموز اخلاق را از طاقچه انسانیت بر داریم و بخوانیم و تکرار کنیم که انسان کیست ؟ و اگر خواست انسان بماند چه ها باید بکند.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👍1
سیو کن جمله هارو فراموش نکنی: 👇
💋۱.
❌چرا جواب sms منو ندادی ؟؟
✅ میدونم سرت شلوغه،هروقت خلوت تر شدی به من زنگ بزن
💋۲.
❌چرا از من نخواستی که باهاتون بیام ؟؟؟؟
✅ امیدوارم بهتون خوش بگذره ، بعداً یه برنامه دوتایی برای خودمون بچینیم.
💋۳.
❌چه نیازی داری که بدون من (فلان کارو) کنی ؟؟؟
✅خیلی خوشم میاد که سرگرمی های خودتو داری ،بیا بعداً باهم یه علاقه مشترک پیدا کنیم که انجامش بدیم.
💋۴.
❌چرا به من (فلان چیزو) نگفتی ؟؟؟
✅من بهت اعتماد دارم ، مسائل مهم رو هروقت آمادگی داشتی به من بگو.
💋۵.
❌برای چی نیاز داری تنها باشی؟؟؟
✅میفهمم که دوست داری بعضی اوقات تنها باشی ،امیدوارم بعدش حالت بهتر بشه
💋۶.
❌چرا قبل اینکه نظر منو بپرسی برنامه ریزی میکنی!؟؟؟؟
✅به تصمیم گیری هات اعتماد دارم ولی دفعه دیگه باهم دیگه مشورت کنیم در مورد برنامه همون.
💋۷.
❌خوشم نمیاد با (فلانی) بگردیاا !!!!
✅من بهت اعتماد دارم و میدونم هیچوقت کاری نمیکنی که به رابطه آسیب بزنی.
💋۸.
❌داری به کی پیام میدی ،گوشیتو بده ببینم!!!
✅من بهت اعتماد دارم ،اگه چیز مهمی پیش اومده لطفاً بهم بگو..
💋۹.
❌چه نیازی داری با دوستات بگردی ؟ پیش من باش.
✅با دوستات بهت خوش بگذره ،بعدا هم یه برنامه خیلی خوب بچینیم که بریم بیرون.
💋۱۰.
❌دوستم نداری دیگه ؟؟ چرا نمیگی دوستم داری!!؟هنوزم دوستم داری؟؟
✅خیلی دوستت دارم ، فقط میخواستم یادت بیارم 💋الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
💋۱.
❌چرا جواب sms منو ندادی ؟؟
✅ میدونم سرت شلوغه،هروقت خلوت تر شدی به من زنگ بزن
💋۲.
❌چرا از من نخواستی که باهاتون بیام ؟؟؟؟
✅ امیدوارم بهتون خوش بگذره ، بعداً یه برنامه دوتایی برای خودمون بچینیم.
💋۳.
❌چه نیازی داری که بدون من (فلان کارو) کنی ؟؟؟
✅خیلی خوشم میاد که سرگرمی های خودتو داری ،بیا بعداً باهم یه علاقه مشترک پیدا کنیم که انجامش بدیم.
💋۴.
❌چرا به من (فلان چیزو) نگفتی ؟؟؟
✅من بهت اعتماد دارم ، مسائل مهم رو هروقت آمادگی داشتی به من بگو.
💋۵.
❌برای چی نیاز داری تنها باشی؟؟؟
✅میفهمم که دوست داری بعضی اوقات تنها باشی ،امیدوارم بعدش حالت بهتر بشه
💋۶.
❌چرا قبل اینکه نظر منو بپرسی برنامه ریزی میکنی!؟؟؟؟
✅به تصمیم گیری هات اعتماد دارم ولی دفعه دیگه باهم دیگه مشورت کنیم در مورد برنامه همون.
💋۷.
❌خوشم نمیاد با (فلانی) بگردیاا !!!!
✅من بهت اعتماد دارم و میدونم هیچوقت کاری نمیکنی که به رابطه آسیب بزنی.
💋۸.
❌داری به کی پیام میدی ،گوشیتو بده ببینم!!!
✅من بهت اعتماد دارم ،اگه چیز مهمی پیش اومده لطفاً بهم بگو..
💋۹.
❌چه نیازی داری با دوستات بگردی ؟ پیش من باش.
✅با دوستات بهت خوش بگذره ،بعدا هم یه برنامه خیلی خوب بچینیم که بریم بیرون.
💋۱۰.
❌دوستم نداری دیگه ؟؟ چرا نمیگی دوستم داری!!؟هنوزم دوستم داری؟؟
✅خیلی دوستت دارم ، فقط میخواستم یادت بیارم 💋الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤1
💢 اهل بیت پیامبر ﷺ را دشنام ندهید....
✅ قره بن خالد روایت می ڪند ڪه از ابی رجاء العطاردی عمران بن ملحان التمیمی رَضِیَ اللّهُ عَنْه [تابعی بزرگ] شنیدم ڪه فرمود:
به علی و به اهل بیتش دشنام ندهید، زیرا ما همسایه ای از بنی هجیم [ظاهرا اسم قبیله ای است] داشتیم ڪه به حسین بن علی رَضِیَ اللّهُ عَنْهُما بی ادبی ڪرد و گفت: می بینید ڪه خداوند چگونه این فاسق را کُشت؟ ابی رجاء رَضِیَ اللّهُ عَنْه می فرماید: خداوند نوری بر چشمان او فرستاد و چشمانش ڪور شد.
📚 منابــع :
✍ الشریعة الآجری ۱۶۷۵ ــ ۱۶۷۶
✍ معجم الڪبیر الطبرانی ۲۸۳۰
✍ تهذيب الکامل المزی ج ۶ ص ۴۳۶
✍ سِيَرُ أعلام النُّبلاء امام ذهبی شافعی ج ۳ ص ۳۱۳
✍ تاریخ دمشق امام ابن عساڪر دمشقی ج ۱۴ ص ۲۳۲الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
✅ قره بن خالد روایت می ڪند ڪه از ابی رجاء العطاردی عمران بن ملحان التمیمی رَضِیَ اللّهُ عَنْه [تابعی بزرگ] شنیدم ڪه فرمود:
به علی و به اهل بیتش دشنام ندهید، زیرا ما همسایه ای از بنی هجیم [ظاهرا اسم قبیله ای است] داشتیم ڪه به حسین بن علی رَضِیَ اللّهُ عَنْهُما بی ادبی ڪرد و گفت: می بینید ڪه خداوند چگونه این فاسق را کُشت؟ ابی رجاء رَضِیَ اللّهُ عَنْه می فرماید: خداوند نوری بر چشمان او فرستاد و چشمانش ڪور شد.
📚 منابــع :
✍ الشریعة الآجری ۱۶۷۵ ــ ۱۶۷۶
✍ معجم الڪبیر الطبرانی ۲۸۳۰
✍ تهذيب الکامل المزی ج ۶ ص ۴۳۶
✍ سِيَرُ أعلام النُّبلاء امام ذهبی شافعی ج ۳ ص ۳۱۳
✍ تاریخ دمشق امام ابن عساڪر دمشقی ج ۱۴ ص ۲۳۲الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤3👍1
خیلی نزدیک نشوید،
بعضی از دور زیباتر اند.
کتابت و نوشتن به ما یاد داده است که میان کلمات فاصله بگذاریم تا اینکه دیگران بفهمند ما چه مینویسیم.
ماشینها به آموخته اند که میان خود و دیگر ماشین های که پیش رو و در پهلوی ما هستند فاصله بگذاریم تا اینکه تصادف نکنیم.
همچنین زندگی به ما آموخته است که میان خود و دیگران فاصله ای بگذاریم تا در تصادم نباشیم.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
بعضی از دور زیباتر اند.
کتابت و نوشتن به ما یاد داده است که میان کلمات فاصله بگذاریم تا اینکه دیگران بفهمند ما چه مینویسیم.
ماشینها به آموخته اند که میان خود و دیگر ماشین های که پیش رو و در پهلوی ما هستند فاصله بگذاریم تا اینکه تصادف نکنیم.
همچنین زندگی به ما آموخته است که میان خود و دیگران فاصله ای بگذاریم تا در تصادم نباشیم.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤2
❤️"اسلام از تو میخواهد که به دنبال همسر صالح و شوهر صالح بگردی
و
از تو نمیخواهد که شخص فاسد را قبول کنی، سپس بکوشی او را در حالی که دلش نمیخواهد تسلیم حق نمایی
زیرا
🌸بر چنین شخصی نمیتوان پشت بست و او هم چیزی برای ارائه دادن ندارد و توان تغییر نیز ندارد.
اسلام از تو نمیخواهد شخص فاسد را وارد خانهات کنی، سپس نظریههایت را بر روی او پیاده کنی!
بلکه
از تو میخواهد که تشکیل زندگی از همان ابتدا بر پایههایی درست و سلیم باشد چونکه شخص پاک و شخص ناپاک نمیتوانند با هم گرد آیند و با هم کنار آیند".الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
و
از تو نمیخواهد که شخص فاسد را قبول کنی، سپس بکوشی او را در حالی که دلش نمیخواهد تسلیم حق نمایی
زیرا
🌸بر چنین شخصی نمیتوان پشت بست و او هم چیزی برای ارائه دادن ندارد و توان تغییر نیز ندارد.
اسلام از تو نمیخواهد شخص فاسد را وارد خانهات کنی، سپس نظریههایت را بر روی او پیاده کنی!
بلکه
از تو میخواهد که تشکیل زندگی از همان ابتدا بر پایههایی درست و سلیم باشد چونکه شخص پاک و شخص ناپاک نمیتوانند با هم گرد آیند و با هم کنار آیند".الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👍1
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
✍🏻دلــنــوشــتــه
📍🌺✍🏻چه زیباست دل دادن به کسی که همه ی دلها به دست اوست......
📍🌺✍🏻چه زیباست راز و نیاز کردن با کسی که اگر دست نیاز به سویش درازکنی تو را نومید نخواهد کرد......
📍🌺✍🏻چه زیباست شب ها را باکسی سپری کنی که میدانی از خودت و از رگ گردنت به تو نزدیکتر است........
📍🌺✍🏻و چه زیباست قلبمان به جای اینکه جای همه باشد فقط جای یگانه معبود و محبوب واقعی باشد ، چرا که......
❤️وَالَّذِینَ آمَنُواْ أَشَدُّ حُبًّا لِّلّهِ❤️
✍🏻اما آنها که ایمان دارندمحبتشان به خدا از همه چیز شدید تر است الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
✍🏻دلــنــوشــتــه
📍🌺✍🏻چه زیباست دل دادن به کسی که همه ی دلها به دست اوست......
📍🌺✍🏻چه زیباست راز و نیاز کردن با کسی که اگر دست نیاز به سویش درازکنی تو را نومید نخواهد کرد......
📍🌺✍🏻چه زیباست شب ها را باکسی سپری کنی که میدانی از خودت و از رگ گردنت به تو نزدیکتر است........
📍🌺✍🏻و چه زیباست قلبمان به جای اینکه جای همه باشد فقط جای یگانه معبود و محبوب واقعی باشد ، چرا که......
❤️وَالَّذِینَ آمَنُواْ أَشَدُّ حُبًّا لِّلّهِ❤️
✍🏻اما آنها که ایمان دارندمحبتشان به خدا از همه چیز شدید تر است الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👍1
علیکم السلام و رحمة الله و برکاته
📚فتـــــاوی احنــــاف📚:
🌼 حکم در آمد بازاریابی شبکه ایی🌼
💠سوال:حکم درآمدهایی که ازشرکت بازاریابی شبکه ایی(بیز)ودیگر شرکت های بازاریابی رایج درکشورحاصل میشود چیست؟
🌷🍃🍃🌷🍃🍃🌷
🔦جزئیاتی ازدرآمد این کار:
1⃣وقتی فردی دراین شرکت عضومیشودباید سعی کندتابرای خود زیرمجموعه ایی درست کند.
به این زیرمجموعه هانسل یاسطح می گویند.
اومی تواند از هریک ازاین نسل های خود درصدی سودحاصل کندواین پورسانت تاهفت نسل ادامه دارد.
شرکت متعهدمیشود که براساس فروش شخصی بازاریاب و فروش مجموعه ی وی به بازاریاب پورسانت پرداخت نمایند.
پورسانت هابه حساب بانکی بازاریاب(بیزکارت)وارد می گردد.
🌷🍃🍃🌷🍃🍃🌷
2⃣کارمزدبازاریاب:
فرد بازاریاب درازای خرید کالاهاازشرکت و درازای تبلیغات حرفه ایی(بازاریابی)اش که برای شرکت انجام می دهد کارمزدش رادریافت می کند.همچنین آموزش به افرادزیرمجموعه،رساندن اطلاعات و تجربیات به آنها و حمایت از آنها نیز پورسانت دارد.
بنابرهمین امربازاریاب درقبال خرید واسطه های دوم و سوم به بالا از شرکت پورسانت می گیرد.
🌷🍃🍃🌷🍃🍃🌷
3⃣ درشرایط ثبت نام بازاریابی(بیز)آمده است:
بدانید که تقریباغیرممکن است بتوانید کسب وکار بازاریابی شبکه ایی خود را بدون استفاده شخصی از محصولات و باورکردن آنها شروع کنید.
به همین دلیل پیشنهادما این است که در شروع کارحتماتعدادی از محصولاتی را که احساس می کنید برایتان مناسب است با مشورت معرفتان امتحان کنیدوهمیشه یادتان باشددر بازاریابی شبکه ایی اولین بار محصولات را به خودمان می فروشیم!
این شبکه ها مجوز رسمی از دادستانی ، نیروی انتظامی ، وزارت صنعت و معدن و وزارت اطلاعات دارند.
🌷🍃🍃🌷🍃🍃🌷
☀️ الجواب باسم ملهم الصواب☀️
💠باتوجه به محتویات پرسشنامه ، شرایط ثبت نام ، عملکرد شرکت های شبکه ایی و اظهارات بازاریابان ازآن جایی که اگر فردی بخواهدعضواین شرکت بازاریابی شبکه ایی (بیز)شود،ابتدا باید خودش محصولی از شرکت برای مصرف خودش بخرد ، سپس می تواند ثبت نام کند،وتازمانی که ازشرکت چیزی نخردویابه تعبیر دیگر،اولین خریدارخودش نباشد نمی تواند عضو شرکت بعنوان بازاریاب قرارگیرد،ومساله فوق تحت مساله "عقدسمسره"(دلالی) قرارگرفته است ودر"عقد سمسره"شرعاشرط نیست که خودسمسارابتداچیزی بخرد و سپس واسطه گری وسمساری کند؛لذا باتوجه به این شرط فاسدوغیر شرعی و نیزاشکالاتی از قبیل:غرر،جهالت،خسارت یک طرفه و...
وعملکرداین شرکت از دیدگاه شرع مقدس اسلام جایزنیست و باید از آن پرهیزکرد.
🌷🍃🍃🌷🍃🍃🌷الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🌸منبع:دارالافتاء زاهدان🌸
📚فتـــــاوی احنــــاف📚:
🌼 حکم در آمد بازاریابی شبکه ایی🌼
💠سوال:حکم درآمدهایی که ازشرکت بازاریابی شبکه ایی(بیز)ودیگر شرکت های بازاریابی رایج درکشورحاصل میشود چیست؟
🌷🍃🍃🌷🍃🍃🌷
🔦جزئیاتی ازدرآمد این کار:
1⃣وقتی فردی دراین شرکت عضومیشودباید سعی کندتابرای خود زیرمجموعه ایی درست کند.
به این زیرمجموعه هانسل یاسطح می گویند.
اومی تواند از هریک ازاین نسل های خود درصدی سودحاصل کندواین پورسانت تاهفت نسل ادامه دارد.
شرکت متعهدمیشود که براساس فروش شخصی بازاریاب و فروش مجموعه ی وی به بازاریاب پورسانت پرداخت نمایند.
پورسانت هابه حساب بانکی بازاریاب(بیزکارت)وارد می گردد.
🌷🍃🍃🌷🍃🍃🌷
2⃣کارمزدبازاریاب:
فرد بازاریاب درازای خرید کالاهاازشرکت و درازای تبلیغات حرفه ایی(بازاریابی)اش که برای شرکت انجام می دهد کارمزدش رادریافت می کند.همچنین آموزش به افرادزیرمجموعه،رساندن اطلاعات و تجربیات به آنها و حمایت از آنها نیز پورسانت دارد.
بنابرهمین امربازاریاب درقبال خرید واسطه های دوم و سوم به بالا از شرکت پورسانت می گیرد.
🌷🍃🍃🌷🍃🍃🌷
3⃣ درشرایط ثبت نام بازاریابی(بیز)آمده است:
بدانید که تقریباغیرممکن است بتوانید کسب وکار بازاریابی شبکه ایی خود را بدون استفاده شخصی از محصولات و باورکردن آنها شروع کنید.
به همین دلیل پیشنهادما این است که در شروع کارحتماتعدادی از محصولاتی را که احساس می کنید برایتان مناسب است با مشورت معرفتان امتحان کنیدوهمیشه یادتان باشددر بازاریابی شبکه ایی اولین بار محصولات را به خودمان می فروشیم!
این شبکه ها مجوز رسمی از دادستانی ، نیروی انتظامی ، وزارت صنعت و معدن و وزارت اطلاعات دارند.
🌷🍃🍃🌷🍃🍃🌷
☀️ الجواب باسم ملهم الصواب☀️
💠باتوجه به محتویات پرسشنامه ، شرایط ثبت نام ، عملکرد شرکت های شبکه ایی و اظهارات بازاریابان ازآن جایی که اگر فردی بخواهدعضواین شرکت بازاریابی شبکه ایی (بیز)شود،ابتدا باید خودش محصولی از شرکت برای مصرف خودش بخرد ، سپس می تواند ثبت نام کند،وتازمانی که ازشرکت چیزی نخردویابه تعبیر دیگر،اولین خریدارخودش نباشد نمی تواند عضو شرکت بعنوان بازاریاب قرارگیرد،ومساله فوق تحت مساله "عقدسمسره"(دلالی) قرارگرفته است ودر"عقد سمسره"شرعاشرط نیست که خودسمسارابتداچیزی بخرد و سپس واسطه گری وسمساری کند؛لذا باتوجه به این شرط فاسدوغیر شرعی و نیزاشکالاتی از قبیل:غرر،جهالت،خسارت یک طرفه و...
وعملکرداین شرکت از دیدگاه شرع مقدس اسلام جایزنیست و باید از آن پرهیزکرد.
🌷🍃🍃🌷🍃🍃🌷الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🌸منبع:دارالافتاء زاهدان🌸
❤1
📚حکمت و عدالت خدا
روزی موسی به پیشگاه خداوند عرضه داشت:
خدایا امروز من را به برخی اسرار و امور نهفته آگاه کن!
خداوند خطاب به او فرمود: به کنار چشمه برو، خود را در میان گیاهان مخفی کن و نگاه کن چه حوادثی در آنجا رخ می دهد!
موسی این کار را کرد و به نظاره ی چشمه پرداخت.
در همان لحظه سواری به کنار آب آمد ،لباس خود را در آورد و آب تنی کرد و سپس لباس بر تن کرد و رفت. اما کیسه ی پول های خود را جا گذاشت.
کودکی کنار چشمه آمد و کیسه ی پول را برداشت و رفت.
موسی شاهد بود که در همان لحظه کوری به کنار چشمه آمد و آنجا نشست.
در همین لحظه سوار به دنبال کیسه ی خود بازگشت و چون کیسه را نیافت، از کور پرسید: آیا تو کیسه ی پول مرا ندیدی؟
کور که از هیچ چیز اطلاع نداشت، اظهار بی خبری کرد. سوار، با چند ضربه، کور را از پا در آورد و او را کشت و گریخت.
موسی بعد از این واقعه عرض کرد: خدایا! این چه حادثه ای بود که به من نشان دادی؟
حکمت هر چه بود این گونه بود که فرد بی گناه کشته شد!!!
خداوند فرمود: ای موسی! پدر این کودک مدت ها نزد مرد اسب سوار، کار کرده بود و دقیقا آنچه در کیسه بود،حق او بود که مرد اسب سوار از پرداخت آن خودداری کرده بود.
اینک کودک وارث پدر است که از این راه به حق خود رسید.
اما آن کور که تو دیدی در جوانی پدر آن سوار کار را به قتل رسانده بود و اکنون با حکمت و عدالت به سزای عمل خود رسید.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
روزی موسی به پیشگاه خداوند عرضه داشت:
خدایا امروز من را به برخی اسرار و امور نهفته آگاه کن!
خداوند خطاب به او فرمود: به کنار چشمه برو، خود را در میان گیاهان مخفی کن و نگاه کن چه حوادثی در آنجا رخ می دهد!
موسی این کار را کرد و به نظاره ی چشمه پرداخت.
در همان لحظه سواری به کنار آب آمد ،لباس خود را در آورد و آب تنی کرد و سپس لباس بر تن کرد و رفت. اما کیسه ی پول های خود را جا گذاشت.
کودکی کنار چشمه آمد و کیسه ی پول را برداشت و رفت.
موسی شاهد بود که در همان لحظه کوری به کنار چشمه آمد و آنجا نشست.
در همین لحظه سوار به دنبال کیسه ی خود بازگشت و چون کیسه را نیافت، از کور پرسید: آیا تو کیسه ی پول مرا ندیدی؟
کور که از هیچ چیز اطلاع نداشت، اظهار بی خبری کرد. سوار، با چند ضربه، کور را از پا در آورد و او را کشت و گریخت.
موسی بعد از این واقعه عرض کرد: خدایا! این چه حادثه ای بود که به من نشان دادی؟
حکمت هر چه بود این گونه بود که فرد بی گناه کشته شد!!!
خداوند فرمود: ای موسی! پدر این کودک مدت ها نزد مرد اسب سوار، کار کرده بود و دقیقا آنچه در کیسه بود،حق او بود که مرد اسب سوار از پرداخت آن خودداری کرده بود.
اینک کودک وارث پدر است که از این راه به حق خود رسید.
اما آن کور که تو دیدی در جوانی پدر آن سوار کار را به قتل رسانده بود و اکنون با حکمت و عدالت به سزای عمل خود رسید.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👍1
بهار و مرد پاییز
نویسنده فاطمه “سون ارا”
قسمت: شصت و هشت
اما چشمش، ناخودآگاه به پرستو دوخته شد که با همان لبخند طعنه آمیز نگاهش می کرد. پرستو جلو آمد و گفت دیروز به کابل رسیدیم یوسف تو را بهانه گرفت و میگفت میخواهد ترا ببیند گفتم بهتر است او را نزدت بیاورم.
راضیه دست یوسف را گرفت پس خوب است حالا یوسف امشب را نزد ما بماند. تو برو.
اما پرستو دست دیگر یوسف را گرفت و با لحنی ساختگی گفت متأسفانه پسرم عادت ندارد بدون من جایی بماند. مجبورم همراهش بمانم. البته اگر من به سالون عروسی بیایم، مردم حرف می زنند. پس بهتر است اینجا، در عروس خانه بمانم، تا یوسف هم بتواند از محفل عروسی پدرش لذت ببرد.
و بعد با نگاهی نافذ به منصور گفت مشکلی که نیست؟
منصور نگاهی به بهار انداخت. بهار لبخند تلخی زد و با صدایی آرام گفت مشکلی نیست. می توانند بمانند.
منصور لب هایش را به نشانه ای تشکر جنباند و بوسه ای آرام بر پیشانی او زد. سپس دست یوسف را گرفت و از اطاق بیرون شد.
راضیه آهی کشید، کنار بهار نشست و گفت خودش به یوسف گفته چی بگوید این زن مار است، هر جا برود زهرش را با خود می برد.
بهار آرام نشست. دستش را بر روی قلبش گذاشت که به تندی می تپید. نگاهش خیره ماند به فرش خاموش زیر پایش که حالا گویی شعله ور بود.
صدای پرستو چون نیشی از خاموشی گذشت که گفت این دختر چند ساله است؟ فکر کنم از منصور خیلی کوچک تر باشد… هم سن سیما جان است.
راضیه لبخند زد و گفت خانمی به سن و سال نیست، ماشاالله بهار جان طوری قلب برادرم را گرفته که زن های همسن و سالش نتوانستند.
چهره ای پرستو از خشم کمی سرخ شد، اما سکوت اختیار کرد. در همین لحظه در باز شد و مادر منصور وارد شد. با دیدن پرستو با صدای بلند گفت تو اینجا چی میکنی؟
راضیه سریع برخاست، دست مادرش را گرفت و گفت مادر جان، لطفاً آرام باش. بیا بیرون، همه چیز را برایت می گویم.
با رفتن آنها بهار و پرستو تنها ماندند. لحظه ای گذشت. بعد، پرستو با صدایی آرام اما پر از زهر گفت منصور حالا دیگر مثل بار اول هیجان ندارد، آن وقت، برق نگاهش لحظه ای از من جدا نمی شد. حالا نمی دانم احساس کردم آن شور سابق را ندارد.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
نویسنده فاطمه “سون ارا”
قسمت: شصت و هشت
اما چشمش، ناخودآگاه به پرستو دوخته شد که با همان لبخند طعنه آمیز نگاهش می کرد. پرستو جلو آمد و گفت دیروز به کابل رسیدیم یوسف تو را بهانه گرفت و میگفت میخواهد ترا ببیند گفتم بهتر است او را نزدت بیاورم.
راضیه دست یوسف را گرفت پس خوب است حالا یوسف امشب را نزد ما بماند. تو برو.
اما پرستو دست دیگر یوسف را گرفت و با لحنی ساختگی گفت متأسفانه پسرم عادت ندارد بدون من جایی بماند. مجبورم همراهش بمانم. البته اگر من به سالون عروسی بیایم، مردم حرف می زنند. پس بهتر است اینجا، در عروس خانه بمانم، تا یوسف هم بتواند از محفل عروسی پدرش لذت ببرد.
و بعد با نگاهی نافذ به منصور گفت مشکلی که نیست؟
منصور نگاهی به بهار انداخت. بهار لبخند تلخی زد و با صدایی آرام گفت مشکلی نیست. می توانند بمانند.
منصور لب هایش را به نشانه ای تشکر جنباند و بوسه ای آرام بر پیشانی او زد. سپس دست یوسف را گرفت و از اطاق بیرون شد.
راضیه آهی کشید، کنار بهار نشست و گفت خودش به یوسف گفته چی بگوید این زن مار است، هر جا برود زهرش را با خود می برد.
بهار آرام نشست. دستش را بر روی قلبش گذاشت که به تندی می تپید. نگاهش خیره ماند به فرش خاموش زیر پایش که حالا گویی شعله ور بود.
صدای پرستو چون نیشی از خاموشی گذشت که گفت این دختر چند ساله است؟ فکر کنم از منصور خیلی کوچک تر باشد… هم سن سیما جان است.
راضیه لبخند زد و گفت خانمی به سن و سال نیست، ماشاالله بهار جان طوری قلب برادرم را گرفته که زن های همسن و سالش نتوانستند.
چهره ای پرستو از خشم کمی سرخ شد، اما سکوت اختیار کرد. در همین لحظه در باز شد و مادر منصور وارد شد. با دیدن پرستو با صدای بلند گفت تو اینجا چی میکنی؟
راضیه سریع برخاست، دست مادرش را گرفت و گفت مادر جان، لطفاً آرام باش. بیا بیرون، همه چیز را برایت می گویم.
با رفتن آنها بهار و پرستو تنها ماندند. لحظه ای گذشت. بعد، پرستو با صدایی آرام اما پر از زهر گفت منصور حالا دیگر مثل بار اول هیجان ندارد، آن وقت، برق نگاهش لحظه ای از من جدا نمی شد. حالا نمی دانم احساس کردم آن شور سابق را ندارد.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤1👍1
بهار و مرد پاییز
نویسنده فاطمه “سون ارا”
قسمت: شصت و نه
بهار آرام برگشت، قامتش را کشید و بی آنکه لبخندش بلرزد، نگاهش را به چشمان پرستو دوخت. لب هایش با صلابتی از وقار خم شدند به لبخندی که نه از ضعف، که از اعتماد بهنفس و ایمان سرچشمه می گرفت با صدایی نرم، اما چون تیغی برنده گفت راست گفتی خانم پرستو شاید دیگر آن برق هیجان زدهٔ نوجوانی در نگاه منصور نیست. اما مگر عشق، در برق چشم است؟ منصور امروز مردتر شده دیگر او دنبال تماشا نیست؛ دنبال آرامش است. دنبال زنیست که کنارش خانه شود، نه زنی که خانه اش را با آتش لجاجت و غرور بسوزاند.
صدایش محکم تر شد و در عین حال آرام ادامه داد تو اگر آن برق را در چشمانش دیدی چرا آن را خاموش کردی؟ چرا قدر آن نور را ندانستی؟
لحظه ای پرستو ساکت ماند. پلک هایش لرزیدند. بغضی خاموش پشت چهره اش پنهان بود، اما با نیشخندی زهرآگین سر برداشت و گفت تو هیچوقت نمی توانی خاطرات مرا از قلب منصور پاک کنی. من اولین عشق او هستم.
بهار، بدون آنکه پلک بزند، لبخندی آرام زد و گفت منصور از من نخواست که جای کسی را بگیرم، پرستو. و من هم برای جنگ با سایه ها نیامده ام. من آمده ام که روشنایی باشم. که خانه اش را دوباره گرم کنم، نه که گذشته اش را محو سازم. گذشته، گذشته است من به گذشته اش حسادت نمی کنم؛ اما تو به آیندهٔ من می سوزی و این تفاوت ماست.
پرستو، که گویی شعلهٔ حسادت در وجودش زبانه کشیده بود، نفس بلندی کشید، نگاهش تند و چهره اش از خشم سرخ شده بود. با لحنی آمیخته به تهدید و تلخی گفت دیر یا زود این غرور شیرینت خواهد شکست. فقط منتظر بمان… همان طور که امشب می بینی، من در شب عروسی ات، در کنار تو نشسته ام؛ نه به عنوان مهمان، بلکه به عنوان سایه ای که قصد رفتن ندارد. منصور مال من است پدر پسرم است. تو شاید چند صباحی کنارش باشی، ولی من ریشه ام در زندگی اش دوانده شده. این بازی، تازه شروع شده دخترک.
بهار لحظه ای به چشمانش خیره شد. آرام ایستاد، قامتش را استوار کرد، و با لحنی بی لرزش، اما کوبنده گفت بازی ات را خوب شروع کردی، پرستو. اما یادت باشد من مهره ای نیستم که با دستت جا به جا شود. من صفحه ای تازه ام در زندگی منصور، نه ادامهٔ خاطراتی فرسوده. سایه ات هر قدر هم سنگین باشد، اما خورشید هیچگاه در برابر تاریکی عقب نشینی نمی کند…الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
نویسنده فاطمه “سون ارا”
قسمت: شصت و نه
بهار آرام برگشت، قامتش را کشید و بی آنکه لبخندش بلرزد، نگاهش را به چشمان پرستو دوخت. لب هایش با صلابتی از وقار خم شدند به لبخندی که نه از ضعف، که از اعتماد بهنفس و ایمان سرچشمه می گرفت با صدایی نرم، اما چون تیغی برنده گفت راست گفتی خانم پرستو شاید دیگر آن برق هیجان زدهٔ نوجوانی در نگاه منصور نیست. اما مگر عشق، در برق چشم است؟ منصور امروز مردتر شده دیگر او دنبال تماشا نیست؛ دنبال آرامش است. دنبال زنیست که کنارش خانه شود، نه زنی که خانه اش را با آتش لجاجت و غرور بسوزاند.
صدایش محکم تر شد و در عین حال آرام ادامه داد تو اگر آن برق را در چشمانش دیدی چرا آن را خاموش کردی؟ چرا قدر آن نور را ندانستی؟
لحظه ای پرستو ساکت ماند. پلک هایش لرزیدند. بغضی خاموش پشت چهره اش پنهان بود، اما با نیشخندی زهرآگین سر برداشت و گفت تو هیچوقت نمی توانی خاطرات مرا از قلب منصور پاک کنی. من اولین عشق او هستم.
بهار، بدون آنکه پلک بزند، لبخندی آرام زد و گفت منصور از من نخواست که جای کسی را بگیرم، پرستو. و من هم برای جنگ با سایه ها نیامده ام. من آمده ام که روشنایی باشم. که خانه اش را دوباره گرم کنم، نه که گذشته اش را محو سازم. گذشته، گذشته است من به گذشته اش حسادت نمی کنم؛ اما تو به آیندهٔ من می سوزی و این تفاوت ماست.
پرستو، که گویی شعلهٔ حسادت در وجودش زبانه کشیده بود، نفس بلندی کشید، نگاهش تند و چهره اش از خشم سرخ شده بود. با لحنی آمیخته به تهدید و تلخی گفت دیر یا زود این غرور شیرینت خواهد شکست. فقط منتظر بمان… همان طور که امشب می بینی، من در شب عروسی ات، در کنار تو نشسته ام؛ نه به عنوان مهمان، بلکه به عنوان سایه ای که قصد رفتن ندارد. منصور مال من است پدر پسرم است. تو شاید چند صباحی کنارش باشی، ولی من ریشه ام در زندگی اش دوانده شده. این بازی، تازه شروع شده دخترک.
بهار لحظه ای به چشمانش خیره شد. آرام ایستاد، قامتش را استوار کرد، و با لحنی بی لرزش، اما کوبنده گفت بازی ات را خوب شروع کردی، پرستو. اما یادت باشد من مهره ای نیستم که با دستت جا به جا شود. من صفحه ای تازه ام در زندگی منصور، نه ادامهٔ خاطراتی فرسوده. سایه ات هر قدر هم سنگین باشد، اما خورشید هیچگاه در برابر تاریکی عقب نشینی نمی کند…الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤1
بهار و مرد پاییز
نویسنده فاطمه “سون ارا”
قسمت: هفتاد
#قسمت هدیه
نگاهش را از او گرفت. نشست و آرام، گیسوانش را مرتب کرد، مثل بانویی که دلش به روشنی آیندهاش قرص است.
و پرستو؟ فقط خشمگین سکوت کرده بود…
عروسی به پایان رسید. صالون کم کم خلوت شده بود، صدای موسیقی به آخرین نغمههایش رسیده بود، و بوی گلاب و عطری که از گل های عروس می آمد، هنوز در هوا معلق بود. بهار خسته اما با وقار در کنار منصور ایستاده بود. چهره اش آرایش داشت، اما در چشمانش غبار اندوهی پنهان نشسته بود. منصور کنار دروازه، با یوسف خداحافظی می کرد.
پرستو، لبخندی که نمی شد خواندش نه مهربانی بود و نه نفرت، بر لب داشت. به منصور نزدیک شد و آرام گفت اگر خواستی یوسف جانت را ببینی، تماس بگیر. من هم مثل همیشه در دسترسم…
و بی آنکه پاسخی بخواهد، دست یوسف را گرفت و از صالون بیرون رفت. کودک لحظه ای برگشت و به پدرش دست تکان داد. منصور فقط توانست با چشمانش بدرقه اش کند.
منصور به سوی بهار آمد مادر منصور گفت پسرم مهمانان که اینجا هستند همه به خانه ای ما میروند تو و بهار جان هم با ما بیایید من اطاق را برای تان آماده کرده ام شب را خانه ای مادرت سپری کن.
منصور نگاهی به چهره ای غمگین بهار انداخت و گفت مادر جان بخاطر اتفاق که امشب افتاده من و بهار کمی آزرده هستیم اجازه بده به خانه خود ما برویم.
مادرش دیگر چیزی نگفت و چند دقیقه بعد، بهار و منصور داخل موتر عروس نشستند. منصور پشت فرمان بود. شب آرام و پرستاره بود، اما میان آنها سکوتی افتاده بود که سنگین تر از شب به نظر می رسید.
منصور نگاهی به بهار کرد و آهسته گفت بهار عزیزم بابت امشب… واقعاً متأسفم. نمی دانم چطور اینطور شد. باور کن، من اصلاً نمی دانستم پرستو و یوسف امشب قرار است بیایند.
بهار نگاهش را به شیشهٔ موتر دوخت. سکوتی کرد. بعد با صدایی آرام اما نافذ، گفت ولی پرستو میدانست امشب عروسی توست؟ کسی که برای تو تماس میگرفت مزاحم نه بلکه پرستو بود همینطور نیست؟
منصور لحظه ای ساکت ماند. نفسش را در سینه حبس کرده بود. بعد با صداقت گفت بلی او بود ولی دیدی من جواب ندادم. چون اولاً واقعاً نمیخواست صدای او را در این روز زیبا بشنوم و از طرفی میخواستم فقط با تو باشم.
بهار آرام لب زد ولی تو نبودی… امشب بیشتر با گذشته ات بودی تا با من.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
نویسنده فاطمه “سون ارا”
قسمت: هفتاد
#قسمت هدیه
نگاهش را از او گرفت. نشست و آرام، گیسوانش را مرتب کرد، مثل بانویی که دلش به روشنی آیندهاش قرص است.
و پرستو؟ فقط خشمگین سکوت کرده بود…
عروسی به پایان رسید. صالون کم کم خلوت شده بود، صدای موسیقی به آخرین نغمههایش رسیده بود، و بوی گلاب و عطری که از گل های عروس می آمد، هنوز در هوا معلق بود. بهار خسته اما با وقار در کنار منصور ایستاده بود. چهره اش آرایش داشت، اما در چشمانش غبار اندوهی پنهان نشسته بود. منصور کنار دروازه، با یوسف خداحافظی می کرد.
پرستو، لبخندی که نمی شد خواندش نه مهربانی بود و نه نفرت، بر لب داشت. به منصور نزدیک شد و آرام گفت اگر خواستی یوسف جانت را ببینی، تماس بگیر. من هم مثل همیشه در دسترسم…
و بی آنکه پاسخی بخواهد، دست یوسف را گرفت و از صالون بیرون رفت. کودک لحظه ای برگشت و به پدرش دست تکان داد. منصور فقط توانست با چشمانش بدرقه اش کند.
منصور به سوی بهار آمد مادر منصور گفت پسرم مهمانان که اینجا هستند همه به خانه ای ما میروند تو و بهار جان هم با ما بیایید من اطاق را برای تان آماده کرده ام شب را خانه ای مادرت سپری کن.
منصور نگاهی به چهره ای غمگین بهار انداخت و گفت مادر جان بخاطر اتفاق که امشب افتاده من و بهار کمی آزرده هستیم اجازه بده به خانه خود ما برویم.
مادرش دیگر چیزی نگفت و چند دقیقه بعد، بهار و منصور داخل موتر عروس نشستند. منصور پشت فرمان بود. شب آرام و پرستاره بود، اما میان آنها سکوتی افتاده بود که سنگین تر از شب به نظر می رسید.
منصور نگاهی به بهار کرد و آهسته گفت بهار عزیزم بابت امشب… واقعاً متأسفم. نمی دانم چطور اینطور شد. باور کن، من اصلاً نمی دانستم پرستو و یوسف امشب قرار است بیایند.
بهار نگاهش را به شیشهٔ موتر دوخت. سکوتی کرد. بعد با صدایی آرام اما نافذ، گفت ولی پرستو میدانست امشب عروسی توست؟ کسی که برای تو تماس میگرفت مزاحم نه بلکه پرستو بود همینطور نیست؟
منصور لحظه ای ساکت ماند. نفسش را در سینه حبس کرده بود. بعد با صداقت گفت بلی او بود ولی دیدی من جواب ندادم. چون اولاً واقعاً نمیخواست صدای او را در این روز زیبا بشنوم و از طرفی میخواستم فقط با تو باشم.
بهار آرام لب زد ولی تو نبودی… امشب بیشتر با گذشته ات بودی تا با من.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤2
#داستان_کوتاه
انتخاب همسر شاهزاده؛
"گل صداقت در دانه عقیم"
دویست و پنجاه سال پیش از میلاد؛ در چین باستان، "شاهزاده ای" تصمیم به ازدواج گرفت.
با مرد "خردمندی" مشورت کرد و تصمیم گرفت تمام دختران جوان منطقه را دعوت کند، تا دختری سزاوار را "انتخاب کند."
وقتی خدمتکار پیر قصر، ماجرا را شنید غمگین شد چون دختر او هم مخفیانه "عاشق شاهزاده" بود.
دختر گفت او هم به آن مهمانی خواهد رفت.
مادر گفت: تو شانسی نداری، نه "ثروتمندی" و نه خیلی "زیبا."
دختر جواب داد: می دانم که شاهزاده هرگز مرا انتخاب نمی کند، اما "فرصتی" است که دست کم یک بار او را از نزدیک ببینم.
"روز موعود" فرا رسید و همه آمدند.
شاهزاده رو به دختران گفت:
به هر یک از شما "دانه ای" می دهم، کسی که بتواند در عرض شش ماه "زیباترین گل" را برای من بیاورد، "ملکه" آینده چین می شود.
همه دختران دانه ها را گرفتند و بردند. "دختر پیرزن" هم دانه را گرفت و در "گلدانی کاشت."
سه ماه گذشت و هیچ گلی "سبز نشد،" دختر با باغبانان بسیاری صحبت کرد و راه "گلکاری" را به او آموختند، اما بی نتیجه بود، "گلی نرویید."
"روز ملاقات" فرا رسید، دختر با گلدان خالی اش منتظر ماند و دیگر دختران هر کدام گل بسیار زیبایی به رنگها و شکلهای مختلف در گلدانهای خود داشتند.
لحظه موعود فرا رسید "شاهزاده" هر کدام از گلدانها را با دقت "بررسی" کرد و در پایان اعلام کرد "دختر خدمتکار"" همسر آینده" او خواهد بود!!
همه "اعتراض" کردند که شاهزاده کسی را انتخاب کرده که در گلدانش هیچ گلی سبز نشده است.
شاهزاده توضیح داد:
این دختر تنها کسی است که گلی را به ثمر رسانده که او را "سزاوار" همسری امپراتور می کند؛
*گل صداقت ...*
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
*همه دانه هایی که به شما دادم "عقیم" بودند، امکان نداشت گلی از آنها سبز شود!*
انتخاب همسر شاهزاده؛
"گل صداقت در دانه عقیم"
دویست و پنجاه سال پیش از میلاد؛ در چین باستان، "شاهزاده ای" تصمیم به ازدواج گرفت.
با مرد "خردمندی" مشورت کرد و تصمیم گرفت تمام دختران جوان منطقه را دعوت کند، تا دختری سزاوار را "انتخاب کند."
وقتی خدمتکار پیر قصر، ماجرا را شنید غمگین شد چون دختر او هم مخفیانه "عاشق شاهزاده" بود.
دختر گفت او هم به آن مهمانی خواهد رفت.
مادر گفت: تو شانسی نداری، نه "ثروتمندی" و نه خیلی "زیبا."
دختر جواب داد: می دانم که شاهزاده هرگز مرا انتخاب نمی کند، اما "فرصتی" است که دست کم یک بار او را از نزدیک ببینم.
"روز موعود" فرا رسید و همه آمدند.
شاهزاده رو به دختران گفت:
به هر یک از شما "دانه ای" می دهم، کسی که بتواند در عرض شش ماه "زیباترین گل" را برای من بیاورد، "ملکه" آینده چین می شود.
همه دختران دانه ها را گرفتند و بردند. "دختر پیرزن" هم دانه را گرفت و در "گلدانی کاشت."
سه ماه گذشت و هیچ گلی "سبز نشد،" دختر با باغبانان بسیاری صحبت کرد و راه "گلکاری" را به او آموختند، اما بی نتیجه بود، "گلی نرویید."
"روز ملاقات" فرا رسید، دختر با گلدان خالی اش منتظر ماند و دیگر دختران هر کدام گل بسیار زیبایی به رنگها و شکلهای مختلف در گلدانهای خود داشتند.
لحظه موعود فرا رسید "شاهزاده" هر کدام از گلدانها را با دقت "بررسی" کرد و در پایان اعلام کرد "دختر خدمتکار"" همسر آینده" او خواهد بود!!
همه "اعتراض" کردند که شاهزاده کسی را انتخاب کرده که در گلدانش هیچ گلی سبز نشده است.
شاهزاده توضیح داد:
این دختر تنها کسی است که گلی را به ثمر رسانده که او را "سزاوار" همسری امپراتور می کند؛
*گل صداقت ...*
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
*همه دانه هایی که به شما دادم "عقیم" بودند، امکان نداشت گلی از آنها سبز شود!*
❤2👍1
#داستانک
بافتنی را از یک فامیل خیلی دور یاد گرفتم
که نه اسمش خاطرم است نه قیافه اش
اما حرفش هیچوقت از یادم نمیرود،
می گفت زندگی مثل یک کلاف کامواست
از دستت که در برود می شود کلاف
سردر گم
گره می خورد
می پیچد به هم
گره گره می شود
بعد باید صبوری کنی
گره را به وقتش با حوصله وا کنی
زیاد که کلنجار بروی ، گره بزرگتر می شود
کورتر می شود
یک جایی دیگر کاری نمی شود کرد،
باید سر و ته کلاف را برید
یک گره ی ظریف کوچک زد
بعد آن گره را توی بافتنی یک
جوری قایم کرد
محو کرد
یک جوری که معلوم نشود
یادت باشد، گره های توی کلاف
همان دلخوری های
کوچک و بزرگند، همان کینه هایچند ساله
باید یک جایی تمامش کرد
سر و تهش را برید
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
زندگی به بندی بند است به نام حرمت
که اگر آن بند پاره شود کار زندگی تمام است
بافتنی را از یک فامیل خیلی دور یاد گرفتم
که نه اسمش خاطرم است نه قیافه اش
اما حرفش هیچوقت از یادم نمیرود،
می گفت زندگی مثل یک کلاف کامواست
از دستت که در برود می شود کلاف
سردر گم
گره می خورد
می پیچد به هم
گره گره می شود
بعد باید صبوری کنی
گره را به وقتش با حوصله وا کنی
زیاد که کلنجار بروی ، گره بزرگتر می شود
کورتر می شود
یک جایی دیگر کاری نمی شود کرد،
باید سر و ته کلاف را برید
یک گره ی ظریف کوچک زد
بعد آن گره را توی بافتنی یک
جوری قایم کرد
محو کرد
یک جوری که معلوم نشود
یادت باشد، گره های توی کلاف
همان دلخوری های
کوچک و بزرگند، همان کینه هایچند ساله
باید یک جایی تمامش کرد
سر و تهش را برید
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
زندگی به بندی بند است به نام حرمت
که اگر آن بند پاره شود کار زندگی تمام است
👍1
حدیث شریف🪶🕊️🌻
نماز خواندن هنگامیکه غذا حاضر است
عَنْ أَنَضسِ بْنِ مَالِكٍ س: أَنَّ رَسُولَ اللَّهِ (صلی الله علیه وآله وسلم) قَالَ: إِذَا قُرِّبَ الْعَشَاءُ وَحَضَرَتِ الصَّلاةُ فَابْدَءُوا بِهِ قَبْلَ أَنْ تُصَلُّوا صَلاةَ الْمَغْرِبِ، وَلا تَعْجَلُوا عَنْ عَشَائِكُمْ».
(💛مسلم/558💛)
ترجمه: انس بن مالک رضي الله عنه روایت میکند که رسول الله صلی الله علیه و آله و سلم فرمود: «هنگامیکه غذا آورده شد و وقت نماز هم فرا رسید، قبل از خواندن نماز ، نخست، شام بخورید و در خوردن آن هم عجله نکنید».الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
نماز خواندن هنگامیکه غذا حاضر است
عَنْ أَنَضسِ بْنِ مَالِكٍ س: أَنَّ رَسُولَ اللَّهِ (صلی الله علیه وآله وسلم) قَالَ: إِذَا قُرِّبَ الْعَشَاءُ وَحَضَرَتِ الصَّلاةُ فَابْدَءُوا بِهِ قَبْلَ أَنْ تُصَلُّوا صَلاةَ الْمَغْرِبِ، وَلا تَعْجَلُوا عَنْ عَشَائِكُمْ».
(💛مسلم/558💛)
ترجمه: انس بن مالک رضي الله عنه روایت میکند که رسول الله صلی الله علیه و آله و سلم فرمود: «هنگامیکه غذا آورده شد و وقت نماز هم فرا رسید، قبل از خواندن نماز ، نخست، شام بخورید و در خوردن آن هم عجله نکنید».الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤1👍1
آدما همیشه فکر میکنن میشه برگشت
میشه جبران کرد،
میشه معذرت خواست،
میشه توضیح داد،
اما چیزی که آدما بهش فکر نمیکنن
اینه که هرچیزی یه زمانی داره،
از زمانش که گذشت،
دیگه بود و نبودش فرقی نداره،
وقتی از زمانِ درستِ یه چیزی بگذره،
دیگه هرکاری هم بکنی قابلِ جبران نیست
اما خب آدما معمولا اشتباه میکنن…
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
میشه جبران کرد،
میشه معذرت خواست،
میشه توضیح داد،
اما چیزی که آدما بهش فکر نمیکنن
اینه که هرچیزی یه زمانی داره،
از زمانش که گذشت،
دیگه بود و نبودش فرقی نداره،
وقتی از زمانِ درستِ یه چیزی بگذره،
دیگه هرکاری هم بکنی قابلِ جبران نیست
اما خب آدما معمولا اشتباه میکنن…
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤1👍1
#دوقسمت صدوهفتادوپنج وصدوهفتادوشش
📖سرگذشت کوثر
بهش نگاهی کردم و گفتم حیف که دلم نمیخواد روز به این خوبی خراب شه ولی انگار که جای من و تو عوض شده تو شدی مامان من منم شدم بچه تو دختر من یادت نره که من هنوز مادر تو هستم گفت میدونم ولی دلم نمیخواد بلای سرت بیاد گفتم هیچ بلای سرم نمیاد دیگه من حالم خوب شده
چادرمو سرم انداختم و با عجله از پله ها رفتم پایین دیگه به هیچکس نگاهی نکردم اعتنایی نکردم تو کوچه ولوله ای به پا بود همه اومده بودن وای که چقدر لحظات خوبی بودبعد از شهید شدن مراد من تمام روزها و سالها را منتظر همچین لحظهای بودم مهدی وقتی منو دید از شونه همسایه ها اومد پایین به سمتم اومدچقدر شکسته شده بود چقدر خسته شده بود انگار بار سنگینی را داشت به دوش میکشید خواست خم شه و پای منو بوس کنه اما بهش اجازه ندادم بلندش کردم گفتم اونی که باید دست تو رو بوس کنه منم نه تو.تو الان خیلی مقامت از من بالاتره تو خیلی از من بهتری من هیچ وقت به تو نمیرسم دیگه هرگز این کار رو نکن گفت این
حرف رو نزن خواهر من من کجا و تو کجا تو خواهرشهیدی مادر شهیدی مقام تو پیش خدا خیلی از من بالاتره سرشو تو بغلم گرفتم بوسیدمشو ازش تشکر کردم گفتم خدا رو صد هزار مرتبه شکر میکنم که تو برگشتی خدا را شکر که من لیاقت اینو داشتم هم مادر و خواهر شهید بشم هم خواهر یک آزاده
مهدی بهم گفت یعنی جزو بچههای تو حساب نمیشم گفتم تو همیشه بچه من بودی مهدی
تو عزیز دل منی تو خودت میدونی چقدر برای من عزیزی مهدی رو بردیم خونه خاله زینب خودش گفت دوست دارم بیای خونه من خواهش میکنم قدم رو چشم من بگذارید
مهدی جان خونه من رو با قدمهات متبرک و نورانی کن مهدی با جون دل پذیرفت خونه خاله زینب پر از مهمون میشد و خالی میشد
همه دسته دسته میومدن تا مهدی را ببینن هر کی از مهدی یک خاطره تعریف میکرد و از شیطنتهای بچگیش و حجب و حیای جوونی و بزرگسالیش برای ما تعریف میکرد هر چقدر مهدی را نگاه میکردم سیر نمیشدم اندازه تمام اون سالها نگاش کردم مهدی اخلاق و منشش اصلا عوض نشده بود همون مهدی مهربون و دوست داشتنی خودم بود ولی خیلی خسته بود آثار خستگی را راحت میتونستم رو صورتش ببینم گر چه مدام تلاش میکرد برای آرامش خاطر من لبخند بزنه تو عمق چشم من نگاه برادر کوچکترم درد زیادی خوابیده بودانگار هزاران حرف ناگفته داشت میخواست به همه بزنه ولی بازنمیگفت
آخر شب بود که برگشتیم خونه خوشحال و خندون یاسین از سر و کول داییش بالا میرفت مهدی رو خیلی اذیت میکرد کلی شیطونی کرد مهدی بهش گفت هر چقدر بقیه آروم بودن این یه نفربرات حسابی جبران کرده گفتم آره داداش حسابی از دیوار راست بالا میره گفت دردونه خودمه پسر خودمه
خودم براش تا میتونم پدری میکنم خودت با چشم خودت میبینی یاسین مدام بهش میگفت دایی دیگه نمیری دیگه پیش ما واسه همیشه میمونی مامان خیلی برات ناراحت بود خیلی گریه میکرد تو باید بمونی پیشمون
مهدی هم برگشت بهش گفت آره حتما میمونم ولی تو هم خیلی شیطونی اون شب همه کنار همدیگه خوابیدیم شب خیلی خاصی واسه هممون بوداذان صبح که بیدار شدم دیدم مهدی تو جاش نیست ترسیدم گفتم یعنی کجا رفته با عجله بلند شدم نمیخواستم بقیه را خبر کنم بدو رفتم حیاط مهدی را دیدم لب حوض نشسته و داره وضو میگیره منو که دید لبخند پر از محبت بهم زد و گفت آجی بیدارت کردم گفتم نه باید برای اذان صبح بیدار میشدم فقط دیدم که نیستی یه خورده ترسیدم گفت نگران چی بودی ترسیدی فرار کنم گفتم نه نگران حال و روزت شدم گفت نگران حال روز من نباش من حالم خیلی خوبه الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
گفت آبجی اینجا واسه من پر از غمه همش یاد عزیزام میافتم از شدت دلتنگی دارم خفه میشم نمیدونی چقدر ناراحتم وقتی تو اسارت عراقیا بودم فقط تنها چیزی که میخواستم این بود که بیام بیرون شماها را زنده و سلامت ببینم ولی وقتی فهمیدم عزیزام شهید شدن حال خیلی بدی بهم دست داد نمیدونی دلم میخواست همون لحظه میمردم باورت نمیشه اگه بگم حتی دلم میخواست الان عمه زنده بودحتی دلم برای عمهام تنگ شده آدم بدبختی بود هیچی از این زندگی نفهمید
تمام زندگیش پر از بغض و کینه بود خودشم نمیدونست از این زندگی چی میخواد گفتم عمه روزهای آخر خیلی با ما خوب شده بود
خیلی هم دلش میخواست با ما میومد کرمان کلی برنامه داشت خدا بیامرز امید به زندگیش خیلی زیاد بود مهدی گفت ولی چه فایده هم خودش رو عذاب داد هم ماها را
📖سرگذشت کوثر
بهش نگاهی کردم و گفتم حیف که دلم نمیخواد روز به این خوبی خراب شه ولی انگار که جای من و تو عوض شده تو شدی مامان من منم شدم بچه تو دختر من یادت نره که من هنوز مادر تو هستم گفت میدونم ولی دلم نمیخواد بلای سرت بیاد گفتم هیچ بلای سرم نمیاد دیگه من حالم خوب شده
چادرمو سرم انداختم و با عجله از پله ها رفتم پایین دیگه به هیچکس نگاهی نکردم اعتنایی نکردم تو کوچه ولوله ای به پا بود همه اومده بودن وای که چقدر لحظات خوبی بودبعد از شهید شدن مراد من تمام روزها و سالها را منتظر همچین لحظهای بودم مهدی وقتی منو دید از شونه همسایه ها اومد پایین به سمتم اومدچقدر شکسته شده بود چقدر خسته شده بود انگار بار سنگینی را داشت به دوش میکشید خواست خم شه و پای منو بوس کنه اما بهش اجازه ندادم بلندش کردم گفتم اونی که باید دست تو رو بوس کنه منم نه تو.تو الان خیلی مقامت از من بالاتره تو خیلی از من بهتری من هیچ وقت به تو نمیرسم دیگه هرگز این کار رو نکن گفت این
حرف رو نزن خواهر من من کجا و تو کجا تو خواهرشهیدی مادر شهیدی مقام تو پیش خدا خیلی از من بالاتره سرشو تو بغلم گرفتم بوسیدمشو ازش تشکر کردم گفتم خدا رو صد هزار مرتبه شکر میکنم که تو برگشتی خدا را شکر که من لیاقت اینو داشتم هم مادر و خواهر شهید بشم هم خواهر یک آزاده
مهدی بهم گفت یعنی جزو بچههای تو حساب نمیشم گفتم تو همیشه بچه من بودی مهدی
تو عزیز دل منی تو خودت میدونی چقدر برای من عزیزی مهدی رو بردیم خونه خاله زینب خودش گفت دوست دارم بیای خونه من خواهش میکنم قدم رو چشم من بگذارید
مهدی جان خونه من رو با قدمهات متبرک و نورانی کن مهدی با جون دل پذیرفت خونه خاله زینب پر از مهمون میشد و خالی میشد
همه دسته دسته میومدن تا مهدی را ببینن هر کی از مهدی یک خاطره تعریف میکرد و از شیطنتهای بچگیش و حجب و حیای جوونی و بزرگسالیش برای ما تعریف میکرد هر چقدر مهدی را نگاه میکردم سیر نمیشدم اندازه تمام اون سالها نگاش کردم مهدی اخلاق و منشش اصلا عوض نشده بود همون مهدی مهربون و دوست داشتنی خودم بود ولی خیلی خسته بود آثار خستگی را راحت میتونستم رو صورتش ببینم گر چه مدام تلاش میکرد برای آرامش خاطر من لبخند بزنه تو عمق چشم من نگاه برادر کوچکترم درد زیادی خوابیده بودانگار هزاران حرف ناگفته داشت میخواست به همه بزنه ولی بازنمیگفت
آخر شب بود که برگشتیم خونه خوشحال و خندون یاسین از سر و کول داییش بالا میرفت مهدی رو خیلی اذیت میکرد کلی شیطونی کرد مهدی بهش گفت هر چقدر بقیه آروم بودن این یه نفربرات حسابی جبران کرده گفتم آره داداش حسابی از دیوار راست بالا میره گفت دردونه خودمه پسر خودمه
خودم براش تا میتونم پدری میکنم خودت با چشم خودت میبینی یاسین مدام بهش میگفت دایی دیگه نمیری دیگه پیش ما واسه همیشه میمونی مامان خیلی برات ناراحت بود خیلی گریه میکرد تو باید بمونی پیشمون
مهدی هم برگشت بهش گفت آره حتما میمونم ولی تو هم خیلی شیطونی اون شب همه کنار همدیگه خوابیدیم شب خیلی خاصی واسه هممون بوداذان صبح که بیدار شدم دیدم مهدی تو جاش نیست ترسیدم گفتم یعنی کجا رفته با عجله بلند شدم نمیخواستم بقیه را خبر کنم بدو رفتم حیاط مهدی را دیدم لب حوض نشسته و داره وضو میگیره منو که دید لبخند پر از محبت بهم زد و گفت آجی بیدارت کردم گفتم نه باید برای اذان صبح بیدار میشدم فقط دیدم که نیستی یه خورده ترسیدم گفت نگران چی بودی ترسیدی فرار کنم گفتم نه نگران حال و روزت شدم گفت نگران حال روز من نباش من حالم خیلی خوبه الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
گفت آبجی اینجا واسه من پر از غمه همش یاد عزیزام میافتم از شدت دلتنگی دارم خفه میشم نمیدونی چقدر ناراحتم وقتی تو اسارت عراقیا بودم فقط تنها چیزی که میخواستم این بود که بیام بیرون شماها را زنده و سلامت ببینم ولی وقتی فهمیدم عزیزام شهید شدن حال خیلی بدی بهم دست داد نمیدونی دلم میخواست همون لحظه میمردم باورت نمیشه اگه بگم حتی دلم میخواست الان عمه زنده بودحتی دلم برای عمهام تنگ شده آدم بدبختی بود هیچی از این زندگی نفهمید
تمام زندگیش پر از بغض و کینه بود خودشم نمیدونست از این زندگی چی میخواد گفتم عمه روزهای آخر خیلی با ما خوب شده بود
خیلی هم دلش میخواست با ما میومد کرمان کلی برنامه داشت خدا بیامرز امید به زندگیش خیلی زیاد بود مهدی گفت ولی چه فایده هم خودش رو عذاب داد هم ماها را
👎1
💠 ضرورت اطلاع از زندگی امهات المومنین و زنان همعصر پیامبر اکرمﷺ (126)
❇️ امالمومنین عایشه(رضیاللهعنها)
🔸عشق باشکوه
آخر چگونه عاشق و دوستدار پیامبرﷺ نباشد، مگر هم او نبود که به وی چنان توجهی نمود که حتی از پدر خود نیز ندیده بود؟ نقل میکنند که پیامبرﷺ روزی با او درباره موضوعی مجادله نمود، اما عایشه(رضیاللهعنها) خودداری کرد. پیامبرﷺ به او گفت: دوست داری چه کسی میان من و تو داوری کند؟ دوست داری پدرت باشد؟
گفت: بله.
پیامبرﷺ شخصی را دنبال ابوبکر صدیق(رضیاللهعنه) فرستاد. ابوبکر(رضیاللهعنه) آمد. پیامبرﷺ به حرف آمد و فرمود: این...
عایشه(رضیاللهعنها) حرف پیامبرﷺ را قطع کرد و گفت: از خدا بترس و بهجز حق چیزی نگو...
ابوبکر(رضیاللهعنه) سراسیمه شد. آخر چگونه دخترش به پیامبر خداﷺ چنین بگوید؟ مگر پیامبرﷺ جز حق، چیز دیگری میگوید؟ ابوبکر صدیق(رضیاللهعنه) دستش را بلند کرد و یک سیلی بر گونه عایشه(رضیاللهعنها) نواخت. بینی عایشه(رضیاللهعنها) زخمی شد و خون از آن جاری گردید و بر لبهایش ریخت. عایشه(رضیاللهعنها) از کنار پدر گریخت و به پیامبر خداﷺ پناه برد و پشت سر او ایستاد.
پیامبرﷺ برخاست و با دستان خود خونها را از لباسش شست و به ابوبکر(رضیاللهعنه) فرمود: «تو را به خدا قسم برو ... ما که تو را برای این نخواسته بودیم...».
ابوبکر صدیق(رضیاللهعنها) که خارج شد، عایشه برخاست. پیامبرﷺ به او گفت: بیا کنار من... .
عایشه(رضیاللهعنها) سرباز زد، پیامبرﷺ لبخندی زد و گفت: «چند لحظه پیش به سختی خود را پشت سر من پنهان میکردی».
▫️او چنان به پیامبرﷺ عشق میورزید که به وزیدن نسیم بر پیامبرﷺ نیز حسادت میکرد، چون دوست داشت تنها با دستان او نوازش شود. هرگاه پیامبرﷺ از او میپرسید: عایشه، تو را چه شده! غیرت کردهای؟
پاسخ میداد: چرا کسی مانند من برای کسی همچون تو دچار غیرت و حسادت نشود؟
عایشه(رضیاللهعنها) آرزو میکند کاش او را روی چشمان خود میگذاشت و مژههای خویش را بر او آویزان مینمود تا دیگر هیچ کسی در پیامبرﷺ با او شریک نباشد!
چگونه دچار غیرت نشود، مگر نه اینکه پیامبرﷺ با تقسیم عادلانۀ خود، به او مانند بقیۀ زنان تنها یک روز اختصاص میدهد؟ عاشق به عدالت بسنده نمیکند، بلکه میخواهد معشوق تماماً از آن او باشد.
سرانجام این عشق باشکوه عاملی اساسی بود تا عایشه همه آنچه را که، دوست انجام میداد یا میگفت به حافظهاش بسپارد تا در آینده با قلب، روح و عقل خود دایرهالمعارف زنده و سیار او باشد.
- برگرفته از کتاب: عایشه(رضیاللهعنها) همسر همراه و همراز پیامبرﷺ. مولف: رفیده الحبش.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❇️ امالمومنین عایشه(رضیاللهعنها)
🔸عشق باشکوه
آخر چگونه عاشق و دوستدار پیامبرﷺ نباشد، مگر هم او نبود که به وی چنان توجهی نمود که حتی از پدر خود نیز ندیده بود؟ نقل میکنند که پیامبرﷺ روزی با او درباره موضوعی مجادله نمود، اما عایشه(رضیاللهعنها) خودداری کرد. پیامبرﷺ به او گفت: دوست داری چه کسی میان من و تو داوری کند؟ دوست داری پدرت باشد؟
گفت: بله.
پیامبرﷺ شخصی را دنبال ابوبکر صدیق(رضیاللهعنه) فرستاد. ابوبکر(رضیاللهعنه) آمد. پیامبرﷺ به حرف آمد و فرمود: این...
عایشه(رضیاللهعنها) حرف پیامبرﷺ را قطع کرد و گفت: از خدا بترس و بهجز حق چیزی نگو...
ابوبکر(رضیاللهعنه) سراسیمه شد. آخر چگونه دخترش به پیامبر خداﷺ چنین بگوید؟ مگر پیامبرﷺ جز حق، چیز دیگری میگوید؟ ابوبکر صدیق(رضیاللهعنه) دستش را بلند کرد و یک سیلی بر گونه عایشه(رضیاللهعنها) نواخت. بینی عایشه(رضیاللهعنها) زخمی شد و خون از آن جاری گردید و بر لبهایش ریخت. عایشه(رضیاللهعنها) از کنار پدر گریخت و به پیامبر خداﷺ پناه برد و پشت سر او ایستاد.
پیامبرﷺ برخاست و با دستان خود خونها را از لباسش شست و به ابوبکر(رضیاللهعنه) فرمود: «تو را به خدا قسم برو ... ما که تو را برای این نخواسته بودیم...».
ابوبکر صدیق(رضیاللهعنها) که خارج شد، عایشه برخاست. پیامبرﷺ به او گفت: بیا کنار من... .
عایشه(رضیاللهعنها) سرباز زد، پیامبرﷺ لبخندی زد و گفت: «چند لحظه پیش به سختی خود را پشت سر من پنهان میکردی».
▫️او چنان به پیامبرﷺ عشق میورزید که به وزیدن نسیم بر پیامبرﷺ نیز حسادت میکرد، چون دوست داشت تنها با دستان او نوازش شود. هرگاه پیامبرﷺ از او میپرسید: عایشه، تو را چه شده! غیرت کردهای؟
پاسخ میداد: چرا کسی مانند من برای کسی همچون تو دچار غیرت و حسادت نشود؟
عایشه(رضیاللهعنها) آرزو میکند کاش او را روی چشمان خود میگذاشت و مژههای خویش را بر او آویزان مینمود تا دیگر هیچ کسی در پیامبرﷺ با او شریک نباشد!
چگونه دچار غیرت نشود، مگر نه اینکه پیامبرﷺ با تقسیم عادلانۀ خود، به او مانند بقیۀ زنان تنها یک روز اختصاص میدهد؟ عاشق به عدالت بسنده نمیکند، بلکه میخواهد معشوق تماماً از آن او باشد.
سرانجام این عشق باشکوه عاملی اساسی بود تا عایشه همه آنچه را که، دوست انجام میداد یا میگفت به حافظهاش بسپارد تا در آینده با قلب، روح و عقل خود دایرهالمعارف زنده و سیار او باشد.
- برگرفته از کتاب: عایشه(رضیاللهعنها) همسر همراه و همراز پیامبرﷺ. مولف: رفیده الحبش.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👍1
وقتی یك زن پس از مرگ به خـاك سپرده میشود، میبینیم که محارمش در لبهی قبر جمع شده و اطراف قبر را میگیرند تا کسی غیر از محارمش نزدیك نشود و او را نبینند!
و صدایشـان را بلند میکنند؛
جنازە را بپوشانید، قبر را بپوشانید !!
همه بر او غیرت دارند، در حالیکه وی در کفن خود مُرده است!
آیا واقعاً زنانِ زندهی ما بە این غیرت سزاوارتر نیستند؟!
لباسهای یك زن بیانگر تربیت پدر، پاکدامنی مادر، غیرت برادر و مردانگی شوهرش است !!
بدیندلیل بود کە به مریم سلاماللەعلیها گفتند:
﴿يَاأُخْتَ هَارُونَ مَا کانَ أَبُوكِ امْرَأَ سَوءٍ وَمَا کانَت أُمُّكِ بَغِيًّا﴾
«ای خواهر هارون! پدرت مرد بدی نبود، و مادرت نیز زن بدکارهای نبود»!
لباس برهنهی زن دلیل خشم خداوند بر اوست زیرا وقتی خدای متعال از آدم و حوا عصبانی شد، لباسهایشان را از آنها گرفت و عورتشان را آشکار نمود!
بیشتر آنچه کە خداوند در این دنیا منع نموده مانند شراب، در بهشت جایز میشود بجز برهنگی؛ زیرا خداوند آن را در هر دو جهان منع کرده است!
﴿إِنَّ لَكَ أَلَّا تَجُوعَ فِيهَا وَلَا تَعْرَىٰ﴾
«همانا برای تو این است که در آن نه گرسنه میشوی و نه برهنه میمانی»الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
و صدایشـان را بلند میکنند؛
جنازە را بپوشانید، قبر را بپوشانید !!
همه بر او غیرت دارند، در حالیکه وی در کفن خود مُرده است!
آیا واقعاً زنانِ زندهی ما بە این غیرت سزاوارتر نیستند؟!
لباسهای یك زن بیانگر تربیت پدر، پاکدامنی مادر، غیرت برادر و مردانگی شوهرش است !!
بدیندلیل بود کە به مریم سلاماللەعلیها گفتند:
﴿يَاأُخْتَ هَارُونَ مَا کانَ أَبُوكِ امْرَأَ سَوءٍ وَمَا کانَت أُمُّكِ بَغِيًّا﴾
«ای خواهر هارون! پدرت مرد بدی نبود، و مادرت نیز زن بدکارهای نبود»!
لباس برهنهی زن دلیل خشم خداوند بر اوست زیرا وقتی خدای متعال از آدم و حوا عصبانی شد، لباسهایشان را از آنها گرفت و عورتشان را آشکار نمود!
بیشتر آنچه کە خداوند در این دنیا منع نموده مانند شراب، در بهشت جایز میشود بجز برهنگی؛ زیرا خداوند آن را در هر دو جهان منع کرده است!
﴿إِنَّ لَكَ أَلَّا تَجُوعَ فِيهَا وَلَا تَعْرَىٰ﴾
«همانا برای تو این است که در آن نه گرسنه میشوی و نه برهنه میمانی»الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👍1