Telegram Web Link
#سرگذشت

#برشی_از_یک_زندگی
#گل_مرجان
#قسمت_صدوچهار

نمیتونی بگو برم دنبال کارم….
مصطفی دستاشو توی جیب کتش کرد و گفت خونه خودمون که نمیتونم ببرمت چون مادرم اونجاست، اما پیش زیور میتونی بمونی،شوهرش جای دیگه ای کار میکنه و شبها خونه نمیاد ،امشب اونجا بمون تا فردا فکری برات بکنم…….
بعد هم رفتن به روستا اصلاً صلاح نیست،اونجا بیاد سراغت دیگه راه فراری نداری و با مادری هم که تو داری برای دو قرون پول بچه رو دو دستی تقدیم به مهتاب خانم می کنه،با این حرف مصطفی چیزی توی دلم فرو ریخت راست می گفت مادر من برای پول هر کاری می کرد مطمئن بودم اگر مهتاب خانوم سراغش بره و یک چشمه نشونش بده حتی خودم رو هم میفروشه چه برسه به نریمان رو……..انقد افکارم به هم ریخته بود که دلم میخواست یه بلایی سر خودم بیارم،کجا باید میرفتم اخه،اگه زیور بدش بیاد چی؟اگه تو خونه اش راهم نده چی؟توی ماشین که نشستم سرمو به شیشه چسبوندم و به اشکام اجازه ی باریدن دادم،مگه چند سالم بود؟چقد صبر و تحمل داشتم مگه؟به چهره ی معصوم نریمان نگاه کردم،فارغ از همه چی خوابیده بود و گاهی لبخند میزد،حقیقتا حرف های مصطفی عمیقا منو به فکر فرو برده بود،اگه ارش هیچوقت نمیومد چی؟تکلیف من چی می‌شد؟تا کی باید از دست مهتاب خانم فرار کنم؟معلومه که اون بی خیال من نمیشد…..مصطفی ماشین رو‌کنار خیابون نگه داشت و گفت پیاده شو‌ همینجاست خونه زیور…..نریمان رو روی شونه ام گذاشتم و پیاده شدم،حتی یک دست لباس هم براش نیاورده بودم،مصطفی که در زد یک لحظه پشیمون شدم و خواستم برگردم که همون لحظه در باز شد و زیور با دیدن ما دوتا باهم با تعجب سلام کرد…….آروم سلام کردم و به مصطفی نگاه کردم،میخواستم ببینم چی می‌خواد به زیور بگه،زیور منو که دید اخماش تو هم رفت و گفت بیا تو داداش بفرما……..مصطفی به من نگاهی کرد و گفت شما بفرما تو منم میام حالا،انقد شرمنده شده بودم که نمیتونستم سرمو بالا بگیرم،زیور نگاه پر غصبی بهم کرد و گفت بفرما داخل…….نریمان توی دستم بود و خشک شده بودم،همونجوری با سر پایین رفتم داخل و روی سکو نشستم،چقد خار و خفیف شده بودم که برای سرپناه باید اینجوری اخم و تخم های زیور رو‌ تحمل میکردم……مصطفی همونجا جلوی در نیم ساعتی با زیور حرف زد و به ظاهر متقاعدش کرد منو پیش خودش نگه داره،مصطفی که رفت زیور در رو بست و با سردی گفت چرا اینجا نشستی بیا تو بچه تو بغلته،بیا تو سردشه…….بلند شدم و دنبالش راه افتادم،میدونستم توی ذهنش داره به این فکر میکنه که من وبال گردن برادرش شدم و میخوام براش دردسر درست کنم…….
زیور بدون اینکه دیگه باهام حرف بزنه توی اشپزخونه رفت و‌خودش رو مشغول کاراش کرد،میدونستم نمیخواد با من حرف بزنه اما خب چرا؟مگه من چکارشون کرده بودم؟کمی که گذشت زیور با سینی غذایی از اشپزخونه بیرون اومد و گفت ببخشید دیگه دیروقت بود که چیز بهتری برات درست کنم،بده بچه بخوره گرسنشه…..تشکر کردم و سینی رو ازش گرفتم،خودم که اشتها نداشتم اما به زور چند لقمه ای توی دهن نریمان گذاشتم،زیور از توی اتاق بیرون رفت و گفت براتون رختخواب پهن کردم میتونی بری تو اتاق بخوابی…..با خجالت بلند شدم و گفتم ببخشید زیور،من نمیخواستم مزاحمت بشم شرمنده،نمی‌دونم چرا انقد سرد رفتار میکنی اما باور کن چیزی بین منو مصطفی نیست دیگه،من شوهرم دارم بچه دارم شوهرمو هم خیلی دوست داشتم…..زیور پوزخندی زد ‌و گفت کدوم شوهر؟همونکه فراری شده و معلوم نیست کجاست؟ببین گل مرجان دست از سر برادر من بردار،بخدا بدبختش کردی بیچاره اش کردی،روزی نیست که مامانم غصه شو نخوره،اون بخاطر تو تا حالا زن نگرفته،دختر خالم نامزدش بود به هم زد اون حالا بچه داره اینم از مصطفای ما……..اصلا چه دلیلی داره میفتی دنبالش هی اینور اونور میری؟مگه تو به قول خودت شوهر نداری؟فکر کردی اگه طلاقم بگیری مادر من میذاره مصطفی تورو بگیره؟بخدا قسم نمیذاره،بذار آرامش برگرده به زندگیمون از وقتی تو اومدی همه چی به هم ریخته….با چشمای خیس و اشکی بهش نگاه کردم،گفتم بهت که چیزی بین منو داداشت نیست،من عاشق شوهرمم یه تار موی گندیدشو هم با دنیا عوض نمیکنم…زیور پوزخند زد و گفت خب توکه عشقت واقعی نبود و زود به یکی دیگه دل بستی به این داداش احمق منم حالی کن دیگه……..چقد راحت دل میشکوند؟انقد ازش بدم اومده بود که دلم نمیخواست حتی برای یک لحظه هم اونجا بمونم اما چه کنم که چاره ای نداشتم،باید هرجور شده همین یک شب رو تحمل میکردم تا فردا فکری برای خودم بکنم…..بدون اینکه چیزی بگم نریمان رو بغل کردم و توی اتاق رفتم،اصلا چطور راضی شده بودم اینجا بیام؟حلالت نمیکنم مهتاب خانم که من رو آواره ی این خونه اون خونه کردی…..به هر جون کندنی بود نریمان رو روی پام گذاشتم و خوابوندمش،الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#سرگذشت

#برشی_از_یک_زندگی
#گل_مرجان
#قسمت_صدوپنج

فردا صبح قبل از اینکه زیور بیدار بشه میرم تا غرورم بیشتر از این جریحه دار نشه…….
دوباره بالش زیر سرم با اشک خیس شدفقط گریه کمی آرومم کرد،شاید اگر نریمان نبود همون اوایل کم میاوردم و از این بازی که مهتاب خانم راه انداخته بود پا پس میکشیدم اما حالا با وجود نریمان نمیتونستم کاری کنم،پسرم پدر میخواست،هویت میخواست،نمیتونستم نسبت به آینده اش بی تفاوت باشم….صبح زود که بیدار شدم هنوز زیور خواب بود،آفتاب تازه داشت طلوع میکرد و بهترین فرصت برای رفتن بود،هنوز مقصدی نداشتم اما اگر شب رو هم توی خیابون میخواییدم بهتر از این بود که غرورم رو زیر پا بذارم و حرف های زیور رو تحمل کنم……نریمان خواب‌ِ خواب بود که بغلش کردم و آروم از اونجا بیرون زدم،عجیب بود انگار از سیاهچاله بیرون اومده بودم،چند تا خیابون رو پیاده طی کردم تا به پارک کوچیکی رسیدم،نریمان بیدار شده بود و موقع شیر خوردنش بود،خودمو حسابی توی چادر پیچونده بودم تا مبادا برق النگوهای توی دستم کسی رو وسوسه کنه،نریمان که سیر شد دوباره بلند شدم و راه افتادم،فقط یک نفر میتونست بهم پناه بده که خدا خدا میکردم هنوز هم همونجا باشه…..چندتایی ماشین توی خیابون در رفت و آمد بود و بلاخره یکیش جلوی پام ایستاد،از گرسنگی در حال ضعف بودم و بوی نون های تازه ای که راننده روی صندلی جلو گذاشته بود عقل و هوشم رو برده بود…..از ماشین که پیاده شدم نریمان رو‌محکم بغل کردم و راه افتادم،خدایا خودت کمکم کن،نذار ناامید از اینجا برگردم ،خودت میبینی که بجز اینجا جایی برام نمونده و انگار بی کس ترین ادم دنیام…..با دست لرزونم تقه ای به در زدم و کمی بعد زن جوونی جلوی در اومد،سلام کردم و گفتم میخوام سیده خانم رو ببینم،نگاهی به سرتاپام کرد وگفت بگم کی کارش داره؟با خوشحالی گفتم بگو گل مرجان،قبلا خونه مون اینجا بود…..زن باشه ای گفت و رفت داخل،خدایا شکرت که سیده خانم هنوز اینجاست…….طولی نکشید که زن دوباره جلوی در اومد و گفت ببخشید جلو در نگهت داشتم بیا تو،سیده خانم تو اتاقش منتظرته…..نمی‌دونم چطور خودمو به اتاقش رسوندم،جدای از اینکه دنبال سرپناه میگشتم دلم میخواست کمی با حرف هاش آرومم کنه درست مثل اون موقع هایی که قرار بود با ازش ازدواج کنم و دلم پر از آشوب بود اما سیده خانم با حرف هاش آرومم میکرد…….در که زدم دوباره صدای ارامشبخشش توی گوشم پیچید،دستگیره ی در رو پایین کشیدم و داخل رفتم……
باورم نمیشد سیده خانم روبروم نشسته،هنوز هم همونجوری بود همون طور که سه سال پیش ازش خداحافظی کردم و رفتم.....آروم و مهربون نشسته بود و لبخند روی لبش بود، نمیدونم چرا از دیدنش احساساتی شدم و زدم زیر گریه،سیده خانم برای اولین بار از سر جاش بلند شد و بهم نزدیک شد، نمی دونستم باید چی بهش بگم با بغض گفتم سلام ....دستشو توی کمرم گذاشت و گفت سلام دخترم چقدر خوشحال شدم از دیدنت ،باورم نمیشه اومدی سراغم،اولین مستاجری هستی که بعد از رفتنش اومده و بهم سر میزنه..... چه خبر ؟خوبی ؟خانواده ت چطورن؟ از مادر وخواهر و برادرت چه خبر؟ همه خوبن؟ اینکه توی بغلته پسر خودته آره ؟پس شوهرت کو ؟حتماً پشت در منتظر ایستاده .....با حرفهای سیده خانم گریه ام تبدیل به هق هق شد و گفتم شما نمیدونی توی این سالها چه اتفاقاتی افتاده سیده خانم ،میدونم فقط موقع مشکلاتم یاد شما میفتم اما باور کنید چاره ی دیگه ای نداشتم،بی کس و تنها شدم هیچکس رو نداشتم که حتی یک شب رو خونه اش بمونم.....سیده خانم متعجب گفت دختر جان چرا رمزی حرفی میزنی؟پس شوهرت کجاست؟اصلا بیا اینجا بشین قشنگ حرف بزن ببینم چی شده.....باشه ای گفتم و دنبالش راه افتادم،واقعا به درد و دل احتیاج داشتم مدت ها بود سفره ی دلم رو پیش کسی باز نکرده بودم و از اینهمه سکوت حس خفگی داشتم.....گوش های شنوای سیده خانم رو که دیدم چشمامو بستمو دهنم رو باز کردم،از روز اول ازدواجمون گفتم تا پنهان کاریمون و اومدن مهتاب خانم و رفتن آرش و........همه چیز رو براش گفتم و آروم گرفتم،انقدر آروم که دلم میخواست سرمو بذارم روی پاهای سیده خانم و بخوابم........سیده خانم حرفامو که شنید ناراحت بهم نگاه کرد و گفت الهی برات بمیرم چی کشیدی توی این مدت،اما احسنت بهت،وقتی میدونی دل شوهرت هنوز باهاته خوب کاری می‌کنی که منتظرش میمونی،این بچه پدر میخواد و تو تنهایی نمیتونی از پس بزرگ کردنش بربیای،خیلی کار خوبی کردی که اومدی اینجا،این خونه همیشه برای تو جا داره گل مرجان،انقدر هم غصه نخور خدایی نکرده شیرحرصی میدی به این طفل معصوم،تا هرچقدر خواستی میتونی تو این اتاق پیش خودم بمونی،اتاق خالی هم هست ها،اما دوست دارم پیش خودم بمونی......با خجالت گفتم نه مزاحم شما نمیشم،بخدا پول دارم برای اجاره ی اتاق،همینکه بهم اتاق بدید خودش یه دنیاست….الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👌1
#سرگذشت

#برشی_از_یک_زندگی
#گل_مرجان
#قسمت_صدوشش

سیده خانم با محبت نریمان رو توی آغوش کشید و گفت همینکه گفتم ،همینجا پیش خودم میمونی …….
نمیدونستم چطور باید ازش تشکر کنم،دومین بار بود که به دادم میرسید ،توی اون اتاق انقدر آرامش داشتم که حس میکردم هیچوقت دست مهتاب خانم بهم نمیرسه……چند روزی که گذشت از اینکه سر سفره ی سیده خانم مینشستم حسابی خجالت کشیدم،اینجوری نمیشد باید میرفتم سرکار،میتونستم طلاهامو هم بفروشم اما به فکر آینده بودم و با خودم میگفتم تا همیشه که اینجا نمیمونم،شاید یه روز مجبور باشم برم باید پولی توی دستم باشه…….یه روز عصر که چای درست کرده بودم و با سیده خانم مشغول خوردن بودیم بحث کار رو وسط کشیدم،میدونستم با وجود نریمان کار کردن برام خیلی سخت میشه اما چاره ی دیگه ای نداشتم،سیده خانم وقتی فهمید تصمیمم رو برای کار کردن گرفتم و میخوام نریمان رو هم با خودم ببرم اخماشو توی هم کشید و گفت دختر جان تو چرا انقدر لجبازی،میخوای از خونه بیرون بری تا دوباره اون نامسلمون پیدات کنه؟اخه مگه من چکار میکنم برات،یه لقمه نونه که تو نباشی هم خودم باید درست کنم و بخورم حالا یه بشقاب بیشتر،بعدم به این بچه فکر کردی؟گناه داره تو سرما و گرما دنبال خودت بکشونی طفل معصوم رو،ببین گل مرجان نمی‌دونم بهت گفتم یا نه ولی من از دار دنیا فقط یه دختر داشتم که اونم تو جوونی مریض شد و مرد،درست چند روز قبل از عروسیش،از همون موقع من هرچی داشتم و نداشتم فروختم و این خونه رو خریدم،اولش میخواستم به خانواده های فقیر بدم و کرایه نگیرم اما بعد با خودم گفتم شاید بعضیا الکی خودشونو به نداری بزنن و حق بقیه ضایع بشه،واسه همین کرایه ی اتاقا رو میگیرم اما اونا رو به خانواده هایی که خودم میدونم واقعا فقیرن میدم،یه مقدار کمشو فقط واسه خرج خودم برمیدارم و بقیشو برای شادی روح دخترم میدم به بنده های محتاج خدا…..اینا رو نمیگم که خدایی نکرده تو فکر کنی میخوام بهت صدقه بدم نه،اینارو میگم که بدونی من اصلا در قید و بند مال دنیا نیستم،فقط همینکه دست بنده ای رو بگیرم و اونم واسه شادی روح دخترم به فاتحه بفرسته کافیه…….با نگاهی سرشار از قدردانی به سیده خانم نگاه کردم و گفتم بقیه رو نمی‌دونم اما منکه تا عمر دارم مدیون شمام،من مطمئنم با کارایی که شما کردین جای دخترتون تو بهشته سیده خانم…….برام سخت بود اما بخاطر فرار از دست مهتاب خانم قرار شد سرکار نرم و تو خونه بمونم اما از اونجایی که ادم نمک نشناسی نبودم تمام کارهای خونه رو انجام میدادم و نمیذاشتم سیده خانم حتی برای یک لیوان آب از سر جاش بلند بشه……….
روزها از پی هم میگذشت و حسابی توی اتاق خانم بزرگ جا خوش کرده بودیم ،انقدر جامون خوب بود که هم من و هم نریمان آب زیر پوستمون رفته بود و چاق شده بودیم،سیده خانم نمیذاشت حتی برای یک لحظه توی خودم برم و به محض اینکه گوشه ای مینشستم و توی فکر میرفتم سریع برام کاری درست میکرد تا اذیت نشم،شب ها موقع خواب کلی حرف امیدوارکننده بهم میزد و ازم میخواست به خاطر نریمان هم که شده روزهای سخت رو تحمل کنم….چند باری میخواستم سراغ مصطفی برم و‌دوباره ازش بخوام شماره تلفنی از ارش برام پیدا کنه اما سیده خانم مانع می‌شد و میگفت دور این پسر رو خط بکش،وقتی میبینی چشمش هنوز دنبالته دلیلی نداره بری سراغش،مطمئن باش ارش اگر برگرده تورو از زیر سنگ هم که شده پیدا میکنه پس دلیلی نداره الکی خودتو تو دردسر بندازی و سراغ این آدما بری……نریمان راه افتاده بود و هرروز میبردمش توی حیاط تا برای خودش بچرخه،نگاهم که به در اتاق قدیمیمون میخورد دلم برای خواهرها و برادرم پر میکشید و توی ذهنم به این فکر میکردم که حالا چقدر بزرگ شدن،اون روزها تنها دغدغه ام کار کردن و گذروندن زندگی بود و همیشه غصه میخوردم اما حالا با اتفاقاتی که توی این مدت برام افتاده بود به حال و روز اونموقع هام غبطه میخوردم،حتی دلم برای غرغرهای مامان هم تنگ شده بود و دوست داشتم ببینمش…….سه سال از رفتن ارش میگذشت و هنوز به رفتنش عادت نکرده بودم،گاهی که دلتنگی امونم رو میبرید به اتاق قدیمیمون که دوباره تبدیل به انباری شده بود میرفتم و به روزهایی فکر میکردم که آرش برای خواستگاری میومد......هنوز هم نتونسته بودم از زری خبر بگیرم و سخت در عذاب بودم،چندباری سراغ معصومه خانم رفتم بلکه خبری از زری داشته باشه اما دریغ.....تمام آدم های خوب اطرافم ازم دور شده بودن و نمی‌دونستم چطور باید ازشون خبر بگیرم،حتی سراغ حجره ی حاجی هم رفتم بلکه بتونم اصغر رو ببینم اما اونم دیگه توی حجره نمیرفت........میترسیدم جلوی خونه شون برم و دوباره سر و کله ی مهتاب خانم پیدا بشه....روزها از پی هم گذشت و نریمان سه ساله شده بود که تصمیم گرفتم دوباره برم سر کار،

ادامه داردالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
3
۵ عاملی که باعث جلوگیری از موفقیت شما میشه:

۱. ترس
همه ما می ترسیم؛ اما افراد موفق تفاوتشون تو اینه که به جای فکر کردن به ترس ها، روی هدفشون تمرکز می‌کنن.

۲. توجه به حرف دیگران
اگر قرار باشه فقط نگاهمون به نظرات دیگران باشه تو همون جایی که هستیم میمونیم. افراد موفق مشورت میکنن اما تو تصمیم گیری به خودشون متکی هستن.

۳. اقدام نکردن
گاهی ما بیشتر تو فکرامون قدم برمیداریم. باید با موقعیت ها مواجه شد و به جای غرق شدن تو فکرها، قدم برداشت.

۴. نتیجه گرایی
هدف داشته باشیم اما وقتی قدم برداشتیم نتیجه رو رها کنیم. توجه زیادی به نتیجه ذهن ما رو ترسو میکنه.

۵. عدم خودباوری
باور نداشتن خود یعنی سرد کردن انگیزه قدم برداشتن. این مهم نیست که عالی باشیم، این مهمه که قدم برداریم.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👍1
#سرگذشت_الهام_30🤰
#عشق_بچه👼
قسمت سی ام

چرا سعی میکردی پنهون کنی؟گفتم:همچین مثل بازپرسها پرسیدی که هول کردم و یادم رفت.راستش اولش ترسیدم نکنه دزد اومده خونه…داود همچنان زل زده بود به چشمهام،هیچی نمیگفت ولی مشخص بود که حرفمو باور نکرده…بچه هارو جابجا کردم و رفتم توی آشپزخونه تا شام بپزم که دوباره به گوشیم پیام اومد..گوشی روی دسته ی کاناپه بود،،درست نزدیک جایی که داود نشسته بود…اهمیت ندادم و به کارم ادامه دادم.یهو داود عصبی گفت:به کی چشمک زدی؟؟هنگ موندم و رفتم پیشش و گفتم:چی؟گفت:چشمک…به کی زدی که پیام داده چرا چشمک زدی…انگار داود نگاه کرده و پیامی که روی صفحه گوشی اومده بود رو خونده بود..هول هولکی گوشی رو برداشتم و دیدم شماره ی بهنامه،وای خدای من..کسی نبودم که سریع برای یه مسئله راه حل پیدا کنم برای همین رنگ و روم پرید و گفتم:این کیه؟؟؟حتما اشتباهی‌ پیام داده…..
داود غرولند گفت:چرا همین امروز همه چی اشتباهی میشه؟نگران و وحشتزده گفتم:نمیدونم…....

داود از جاش بلند شد و با تشر گفت:زنگ بزن به مادرت ،،میخواهم ببینم امروز کجا بودی؟ختم رفته بودی یا نه؟یه لحظه نفس کشیدن یادم رفت…آخه مامان در جریان نبود.نمیدونست من رفتم ختم…،گفتم:یعنی حرف منو باور نمیکنی…رک گفت:نه دیگه.وقتی میگم کی اومد خونه ،میگی نمیدونی ولی بعد که ثابت میشه ،میگی خودت اومدی….الان من به حرفات شک دارم چون خیلی تناقض داره….زنگ بزن…گفتم:داود جان..!!تو که اینطوری نبودی،لطفا مشکلات خانوادگی رو بیرون نبر،این دفعه داود داد کشید و گفت:زنگ میزنی یا خودم بگیرم…؟با دلهره شماره ی خونه ی مامان اینارو گرفتم و تا خواستم بگم الووو ،داود گوشی رو ازم گرفت و گفت:سلام مامان..!… خدا رحمت کنه همسایتونو،نه نه….میخواستم بگم چرا نگفتید من خودم شمارو برسونم،….چی؟چرا؟؟اهاااااا….داود همینطور که با مامان حرف میزد به من خیره شده بود و چهره اش عصبی تر و اخموتر میشد،.تا گوشی رو قطع کنه تپش قلبم روی هزار رفت…سریع رفتم توی اتاق بچه ها تا بخاطر اونا سرم هوار نکشه اما تا کی میخواستم اونجا بمونم…چند بار صدام زد که هر بار بهانه اوردم تا بلکه بتونم یه دروغی سرهم کنم….

از قدیم گفتند وقی یه بار دروغ میگی برای پوشاندن اون دروغ مجبوری پشت سر هم دروغ بگی…نیم ساعتی گذشت و پسرم گفت:مامان گشنمه…گفتم:باشه بیا باهم بریم بهت غذا بدم….دوقلوها هم گفتند :ما هم میاییم،با بچه ها از اتاق اومدم بیرون و در حالیکه الکی باهاشون حرف میزدم رفتم سمت آشپزخونه….حتی جرأت نداشتم بسمت داود برگردم و ببینم چیکار میکنه؟؟شام رو اماده کردم و گفتم:داود جان.!..شام حاضره…داود با همون اخم و عصبانیت اومد و روبرو من نشست و اروم گفت:بگو کجا رفته بودی.؟؟یه کاری نکن که ملاحظه ی بچه هارو هم نکنم…با بغض و زیر لب گفتم:به جون بچه ها رفته بودم ختم،.ولی چون مامان نیومد تنهایی رفتم…داود که حرفمو باور نکرد گفت:جون بچه های منو الکی قسم نخور.حیف این بچه ها که مادرشون تویی…سرمو انداختم پایین و گفتم:میشه بعد از شام باهم حرف بزنیم.؟؟منظورم بعد از خوابیدن (با چشمهام به بچه ها اشاره کردم)…..داود یه شام مختصری خورد و رفت روی کاناپه و دراز کشید.شام بچه هارو دادم و بردمشون توی اتاق تا بخوابند…در حالی که بچه هارو میخوابوندم پیش خودم فکر میکردم که چی بگم تا داود هم حرفمو قبول کنه و هم اروم بشه…….

توی اتاق بودم که گوشیم زنگ خورد…مثل همیشه خطاب به داود گفتم:داود جان..!…دست من بنده،، ببین کیه زنگ میزنه؟؟از لای در نگاه میکردم،.داود با اخم نگاهی به صفحه ی گوشی انداخت و خیلی شل و بیحال و در حالیکه هنوز عصبانیت توی صداش موج میزد گفت:مادرته…مامان حالا حالاها به من زنگ نمیزد،،یعنی چی شده بود،،؟شاید میخواست بگه چرا به داود دروغ گفتم…سریع از اتاق اومدم بیرون و تماس رو برقرار کردم و گفتم:جانم مامان..!!صدای مامان همراه با همهمه ایی که حاکی از دعوا و جیغ و هوار بود از پشت گوشی به گوشم خورد و گفت:الهام،،تو ختم رفته بودی؟گفتم:بله مامان جان.وقتی فهمیدم تو نمیری ،تصمیم گرفتم خودم برم تا توی همسایگی بد نشه…مامان سرم داد کشید و گفت:تو غلط کردی..کم بلا سرت اورده بود،؟بلند شو بیا این سلیطه رو جمعش کن،.توی محل ابرو برامون نزاشته…الکی چشم و بله گویان رفتم توی اتاق و اروم گفتم:سر و صدای پریساست؟مامان گفت:اررره خانم..بجای اینکه ما طلبکار باشیم این فلان خانم اومده و محله رو گذاشته روی سرش..تو اشتباه کردی رفتی مسجد…..

#ادامه_دارد...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
1😢1
#سرگذشت_الهام_31
#عشق_بچه👼
قسمت سی و یک

یهو حس کردم پریسا با داد و هوار گوشی رو از مامان قاپید و فحش رو به جون من کشید.فحشهای ناموسی خیلی زشت،.بخاطر داود نمیتونستم جوابشو بدم ،.تنها حرفی که زدم گفتم:خوب کردم.حالا کجاشو دیدی…اینو گفتم و قطع کردم.با رنگ و روی سرخ شده برگشتم پیش داود…داود عصبی گفت:خب ،توضیح بده…خدایا چیکار کنم؟مثل خر تو گل مونده بودم و حرفی برای گفتن نداشتم…با ترس و دلهره گفتم:من تنهایی رفتم ختم.داود گفت:چرا تنهایی؟گفتم:مامان دوست نداشت بره،،برای همین تنها رفتم،داود گفت:ختم همسایه ی مادرت ،به تو چه؟الهام،!کمتر دروغ بگو…بگو‌ کجا رفته بودی؟با بغض گفتم:من که قسم خوردم،،.به جون بچه ها،داود اجازه ندادحرفم تموم بشه و محکم و قاطع گفت:از بچه های من مایه نزار…عصبی شدم و گفتم:بچه های خودمه…داود پوزخندی زد و گفت:ثابت بشه خطا رفتی دیگه اجازه نمیدم روی بچه هارو ببینی…عجب غلطی کردم…گفتم:من دروغ نگفتم…با صدای زنگ موبایلم حرفمو قطع کردم و گوشی رو‌ نگاه کردم ‌و دیدم باز هم‌ مامانه….

خواستم برم سمت اتاق که داود گفت:چرا همینجا حرف نمیزنی؟؟؟نکنه باز هم کار پنهونی داری،همونجا تماس رو وصل کردم و با صدای بلند ‌‌و عصبی گفتم:بله بله…بابا پشت خط بود که گفت:دخترم همین الان بلند شو بیا اینجا،…این زنیکه تموم بکن نیست..اروم گفتم:نمیتونم بابااااا…بابا گفت:پاشو بیا،داود با من…تا خواستم جواب حرف بابارو بدم ،یهو داود گوشی رو از دستم کشید و زد روی پخش صدا و به بابا گفت:سلام بابا،میخواستم یه گله کنم….دخترت جدیدا به من دروغ میگه…بابا گفت:داود جان..!..مشکلات خانوادگی رو ول کنید و بیاید اینجا که ابرومون رفت…سعی کردم گوشی رو بگیرم که داود مانع شد و از اونجایی که از دست من دلخور و عصبی بود گفت:ابروی شما چه ربطی به ما داره؟بابا گفت:زن شوهر سابق الهام داره ابروریزی میکنه…من از اینور گوشی رو میکشیدم و‌انگار مامان هم از اونور میکشید تا داود پی به قضیه نبره،.خلاصه مامان موفق تر بود که ‌گوشی رو قطع کرد،داود بلند گفت: حاضر شو بریم،مثل اینکه خیلی حرفها هست که من نمیدونم....

گفتم:بچه ها خوابند….نمیتونیم تنها بزاریم.گفت:بیدارشون میکنم،قبل از اینکه من جواب بدم ،بسمت اتاق رفت و بچه هارو اورد و گفت:بیدار بودند…بپوش بریم…نمیخواستم برم ولی برای اثبات حرفم راضی شدم و حرکت کردیم،…باید داود متوجه میشد که ظهر ختم بودم و جایی نرفتم…وقتی توی ماشین نشستم پیش خودم خداروشکر کردم که با وجود پریسا به داود ثابت میشد و دیگه بهم شک نمیکرد…وقتی رسیدیم سر کوچه ی مامان اینا ،همینکه پیچیدم توی کوچه ،از دور تجمع همسایه ها رو دیدم و استرس گرفتم..داود گفت:چه خبره؟مردم دنبال یه فیلم و نمایش دعوای خانوادگی هستند تا سرگرم باشند..حالا نمیگی چی شد؟گفتم:نمیدونم…چپ چپ نگاهم کرد و کنار خونه ی مامان اینا پارک کرد.همین که از ماشین پیاده شدم پریسا حمله کرد به من…..با اون تیپ و قیافه و موهاش مثل خانمهای کشتی کج میموند…پریسا دست انداخت زیر شالم و موهامو بدستش گرفت و کشید.داود تا این صحنه رو دید اومد جلو و پریسا رو هل داد عقب و با تشر گفت:تا وقتی من اینجام هیچ احد و ناسی حق نداره به خانم من دست درازی کنه،…فهمیدی یا حالیت کنم…؟؟؟

پریسا مثل قلدرا اومد جلو و با انگشت برای داود خط و‌نشون کشید و گفت:اگه عرضه داری جلوی زنتو بگیر که برای شوهر مردمو نقشه نکشه…با عصبانیت گفتم:کی از نقشه حرف میزنه…هه…داود سرم غرید:تا وقتی من هستم تو دخالت نکن…پریسا یه ریز حرف میزد و به من وصله های ناجور میچسبوند،،..مامان و بابا هم از من دفاع میکردند….داود چند بار هیس هیس کرد و به پریسا گفت:بگو چی شده؟با فحش ‌داد و هوار مشکلی حل نمیشه…پریسا با همون تن صدا گفت:این خانم فلان شده ،چرا اومده مسجد؟؟چرا میخواست قسمت مردونه بره؟؟؟نقشه نداشت؟؟؟معلومه که میخواست شوهر منو ببینه.اونم با اون تیپ…داود تا این حرف رو شنید لبخندی به لبش اومد انگار شکی که به من داشت با حرف پریسا براش برطرف شده بود،…

#ادامه_دارد..الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#سرگذشت_الهام_32
#عشق_بچه👼
قسمت سی و دو

گفتم:من نمیدونستم ورودی خانمها جداست..من فکر کردم از داخل حیاط جدا میشه..بد کردم با تمام بدی‌هایی که در حقم کرده بودی ،اومدم ختم؟بجای دستت درد نکنه است؟داود برگشت به من نگاه کرد و گفت:مگه شما باهم مشکلی داشتید،پریسا پرید وسط حرف داود و گفت:مشکل چیه؟؟این‌خانم نازا بود و شوهرش طلاقش داد و با من ازدواج کرد،…خلاف شرعه یا قانون؟داود گفت:خب،.الان مشکل چیه؟پریسا با هوار گفت؛زنت میخواهد شوهرمو از راه بدر کنه.بازم بگم یا بالاخره حالیت شد؟؟همهمه ایی بود که بیا و ببین اما داود با ارامش از پریسا سوال میکرد تا به حقیقت پی ببره…داود گفت:از کجا فهمیدی خانم بنده میخواهد شوهر شمارو از راه بدر کنه؟پریسا گفت:چه لزومی داشت بیاد ختم مادر من؟؟هااا؟ما که سالهاست باهم قهریم چرا یهو با تیپ انچنانی اومد ختم؟؟میدونی چرا؟اومده بود بهنام رو ببینه…داود با خونسردی گفت:اقا بهنام رو دید؟؟پریسا با اخم شدیدی غرید:ارررره.ولی بهنام اهلش نیست وگرنه،داود گفت:وقتی از شوهرت مطمئنی چرا داری خودتو پاره میکنی؟....

پریسا عصبی تر شد و اومد سراغ من,.قبل از اینکه حرفی بزنه زود گفتم:این شوهرت کجاست که بیاد تورو جمعت کنه؟مامان با طعنه گفت:زن ذلیل مجبوره بچه داری کنه خب…خیلی حرفها شد.دقیق یادم نمیاد چی گفتند و چی شنیدیم از بس که سر و صدا و داد و هوار بود…همسایه ها پریسا رو فرستادند داخل خونه ی مامانش و مارو هم خونه ی بابا،.به این طریق بحث و دعوا از کوچه تموم و به خونه کشیده شد..داود گفت:چرا بهم نگفته بودید که شوهر سابقت داماد این همسایه است..بابا با تشر گفت:مگه پرسیدی که نگفتیم؟درضمن نیازی نبود که بدونی…داود گفت:اگه میدونستم هیچ وقت اجازه نمیدادم ختم اونا بره…مامان گفت:هر چی بود تموم‌ شد داود جان..زیاد سخت نگیر.مادره که فوت شد و دیگه کسی این‌ خونه رفت و امد نمیکنه ،شاید هم خیلی زود فروختند و تموم شد…داود چند ثانیه سکوت و بعدش به من اشاره کرد و گفت:بریم،؟گفتم:من حاضرم ،بریم،رسیدیم خونه،.از بس جیغ و داد و هوار شنیده بودم روحم خسته بود…..با کمک داود بچه هارو بردیم داخل اتاقشون و برگشتیم…یه جورایی دلهره داشتم و میترسیدم با داود حرف بزنم….

دلم میخواستم برم بخوابم اما نگران بود که داود به دل بگیره…رفتم توی آشپزخونه و یه کم پرسه زدم و بعدش اروم گفتم:چای میخوری ؟جوابی ازش نیومد…سرمو بطرف پذیرایی چرخوندم و دیدم روی کاناپه خوابه…از فرصت استفاده کردم و یه پتو روش کشیدم و بعد چراغهارو خاموش و رفتم توی اتاق تا بخوابم…همین که روی تخت دراز کشیدم و گفتم :آخیش..هنوز آخیش رو میکشیدم که یهو به گوشیم پیامک اومد.قبل از اینکه ببینم پیام از طرف کیه ،سریع گوشی رو بیصدا کردم و از لای در داود رو نگاه کردم تا ببینم بیدار شده یا نه؟وقتی دیدم خوابه و با صدای پیامک گوشیم بیدار نشده نفسی از روی آسودگی کشیدم و پیامک رو باز و خوندم…پیام از سمت بهنام بود که نوشته بود:جواب ندادی؟؟چرا بهم چشمک زدی؟با استرس نوشتم :تو که منو بلاک کرده بودی….نکنه تویی پریسا؟یه کاری نکن که بیام و ابروتو ببرم..خجالت بکش…تا پیام رو فرستادم دلشوره ی عجیبی اومد سراغم و با خودم گفتم:چرا داود وقتی با پریسا حرف میزد لبخند میزد و اروم بود؟...

مار گزیده از ریسمان سیاه و سفید میترسه…با این افکار یاد روزهایی افتادم که پریسا با نقشه بهنام رو ازم گرفت.تصمیم گرفتم بیخیال انتقال و تلافی و غیره بشم.راستش میترسیدم داود رو هم از دست بدم…اول شماره ی بهنام رو مسدود ‌وبعدش پیامشو پاک کردم..با این کار یه کم ارامش گرفتم و خوابیدم…صبح که از خواب بیدار شدم ،داود نبود.خیلی تعجب کردم،،آخه ایام تعطیلات عید کجا رفته بود؟ساعت هشت رو نشون میداد…گوشی رو برداشتم و باهاش تماس گرفتم،،پنج تایی بوق خورد و بعدش جواب داد و گفت:الووو…گفتم:سلام…کجایی؟گفت:خوابم نبرد،اومدم بیرون یه دور بزنم..الان نون میخرم و برمیگردم…گفتم:باشه…شیر هم بگیر،چشمی گفت و قطع کردم..با حس خوشایندی رفتم جلوی اینه و به سر و صورت و موهام یه صفایی دادم و داخل آشپزخونه شدم.تا من صبحونه رو اماده کنم داود هم رسید…وقتی وارد شد و منو تمیز و مرتب دید لبخندی زد و خرید رو داد دستم و بدون حرفی رفت توی اتاق،با خودم گفتم:واااا.از دیشب تا حالا به داود چی شده،؟نکنه هنوز از من دلخوره؟،بهتره برم از دلش در بیارم.باید حواسم به شوهرم و زندگیم باشه….

#ادامه_دارد... (فردا شب)الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
2
سلام

👍 از تایباد گوگل کمک بگیر
(گروهی برای پرسش و پاسخ - همفکری و همیاری و درخواست شماره «۱۱۸» و... )

اعضای با شخصیت و مودب

⚡️گروهی جذاب و پر از #چالش ، جوایز و #هدیه

بنرشماره 1
➡️ Taybad_Google
(توی تلگرامت سرچ کن « تایباد گوگل » )
Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM
👍1
بیشتر فشارهایی که احساس می‌کنیم، ساخته و پرداختهٔ خود ماست:

۱- کسانی را دنبال می‌کنیم که دوستشان نداریم.

۲- خاطراتی را به یاد می‌آوریم که آزارمان می‌دهند.
۳- اخباری را گوش می‌دهیم که ناراحتمان می‌کنند.
۴- دربارهٔ موضوعاتی حرف می‌زنیم که آرامش‌مان را بر هم می‌زنند.

برای خودت فضایی مثبت بساز،
و به توصیهٔ عمر بن خطاب عمل کن:
از آنچه آزارت می‌دهد، دوری کن.

✍️ أدهم شرقاوی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👍1
#تا_خدا_فاصله_ای_نیست ♥️

#قسمت_پانزدهم

یکی گفت ولی من یکی رو میشناسم که همیشه پشتت رو زمین زده گفتم کی؟ هست گفت شیطان... گفت پهلوانی به زور بازو اینا نیست به تقوای دل آدم است... تو دلم گفتم خدایا بهم قدرت و تقوایی بده که بتونم شیطان رو هم زمینش بزنم....
دیر وقت بود گفتن بریم دیره ولی من دوست نداشتم برم دوست داشتم کنار آنان باشم...
وقتی رفتیم صاحب خونه گفت تو بمون کارت دارم وقتی همه رفتن رفتیم تو خونه رفت یه جفت کفش آورد گفت اینو بگیر بخدا استفاده نکردم شرم کردم گریه کردم...
😔گفتم من که گدا نیستم گفت نه برادر این یه هدیه است رسول اللهﷺ امر کرده به هدیه دادن... ولی ازش نگرفتم بغلم کرد گفت حلالت باشه هر چی از این خونه میبری بیرون داشتم گریه میکردم تو دلم می‌گفتم خدایا پدرم منو از خونه بیرون کرده با پای برهنه ولی کسی که نمیشناسم داره بهم میگه همه چیز این خونه حلالت باشه خدایا این چه دینی است....
خانمش پشت پرده گفت برادر چند روزی مهمون ما باش جا هست منم مثل خواهرت ، گفتم خواهر بخدا چیزی که امشب اینجا دیدم در تمام عمرم از هیچ کس ندیدم توروخدا برام دعا کنید که گناهکارم بخدا آنقدر که زمین و آسمون رو پر کرده حلالم کنید....

✍🏼خواستم برم که اون خواهر گفت #صبر کن برادر به شوهرش گفت بیا صهیب رو ببر براش دعا کنه... وقتی آورد بخدا قسم بچه به این خوشکلی تو عمرم ندیده بود انگار مروارید بود حتا از مروارید قشنگتر بخدا...
😍دلم نیومد زیاد نگاهش کنم گفت چرا نگاهش نمیکنی گفتم چشم میخوره دلم نمیاد نگاهش کنم...
گفت نه ان شاءالله دعا بهم یاد داد گفت اسمشو گذاشتیم صهیب اسم اصحابه بوده به صهیب رومی مشهور بوده گفتم معنیش چیه گفت رنگ سفید و سرخ قاطی...
😃واقعا که بهش می‌اومد گفت بگیرش سبحان الله از هنر خدا چه زیباست خلقتش گفت براش دعا کن گفتم چی بگم من نمازی که میخونم بیشترش اشتبا هست نمیدونم چیبگم...
گفت هر چی دوست داری ، براش دعا کردم گفتم برادر توروخدا هیچ وقت پشت پسرت رو خالی نکن گفت چرا اینو میگی..!؟
گفتم هیچی همین طوری گفت همین طوری که نمیشه چی شده برام بگو شاید بتونم کمکت کنم...
گفتم ولش کن گفت نه بخدا نمیزارم بری باید برام بگی خیلی اصرار کرد قسمم داد منم از اولش براش گفتم که زندانیم کردن آن شب که باپای برهنه بیرونم کردن....
صدای گریه خانمش تو آشپزخانه میومد... با گریه گفت میخوام برم اتاق خوابم منم رومو کردم به یک طرف تا رفت و به شوهرش گفت بی زحمت یه چاقو بهم بده....
بعد از حرفهام گفتم برادر من میرم دیر وقته شما هم خسته هستید گفت بخدا نمیزارم بری امشب اینجا هستی خیلی اصرار کرد در هال رو با کلید قفل کرد گفت حالا اگر میتونی برو نمی‌زارم بری بخدا...
بعد گفت بلند شو برو حمام خجالت کشیدم گفتم که برادر بو میدم گفت نه بخدا فقط دوست دارم بری به زور رفتم تو حمام وقتی آمدم بیرون لباسم نبود..!
☺️گفت لباس منو بپوش می شورم تا صبح خشک میشن جام رو تو هال کنار بخاری انداخت خودشم پایین تر شب از خجالت خوابم نم‌یبرد....
💭باخودم فکر می‌کردم خدا اینا بشر نیستن بلکه فرشته هستن ولی می‌گفتم نه بابا غذا خوردن می‌خندیدن گریه میگردن...تا صبح وقت نماز که بیدار شدم گفتم بی‌زحمت لباسهام رو برام بیارید وقتی آوردن بخدا اتو کرده بود اون خواهر خدا این موقه شب....؟!
رفتم تو آشپزخانه که لباسهایم را بپوشم خدایا جیب من که چیزی توش نبود این چیه؟ وقتی نگاه کردم پول بود؛ گفتم این پول چیه من که پول نداشتم...!!!
پول ها مچاله شده بود انگار که تو قلک بوده پس خدایا شب اون خواهر چاقو رو برای این بود که قلکش رو باز کند...
📃روی اُپن کاغذ و خودکار بود نوشتم ازشون تشکر کردم حلالیت طلبیدم پول زیر بالش گذاشتم رفتیم مسجد برای نماز ، بعد از نماز گفت برادر 2 رکعت نماز می‌خونم بعد میریم رفت تو نماز بلند شدم دم گوشش گفتم برادر حلالم کن زحمتتون داد از خواهرم حلالیت برام بگیر نمی‌خوام سربارتون بشم بخدا احساس کردم می‌خواد نماز قطع کنه که ازش دور شدم رفتم....
✍🏼وقتی کاکم اینارو می‌گفت گریه می‌کردم گفت فدات بشم چرا گریه میکنی؟ گفتم چیزی نیست....
ازش پرسیدم کاکه آن شب که از خونه رفتی بیرون کجا رفتی لبخند تلخی زد گفت رفتم یا بیرونم کردن......
گفت ولش کن چرا میخوایی خودت و ناراحت کنی تو از مادر برام بگو دلم براش تنگ شده گفتم مریض شده از دوریت چرا بر نمیگردی؟ گفت بخدا یه روز یه اتفاقی افتاد خیلی دلم براش تنگ شد خواستم برگردم ولی کجا بیام جایی که بیرونم کردن....😔
گفتم چه اتفاقی افتاد؟ گفت یک جا کار می‌کردم برای استام سیمان درست می‌کردم صاحب خونه یه پیرزن بود که یه پسر جوانی داشت دو روز بود اونجا کار می‌کردم تو این دو روز اون پیرزن هر چی به پسرش میگفت پسرش سرش داد و هوار میکشید....


ان شاالله ادامه داردالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
3
#تا_خدا_فاصله_ای_نیست ♥️

#قسمت_شانزدهم

روز دوم پیرزن تو حیاط داشت بشقاب هارو می‌شست گفتم مادر جان چرا آشپزخانه نمی‌شوری؟ گفت شیرش خراب شده، گفتم به پسرت بگو درستش کنه آخه تو این سرما شما نباید تو حیاط ظرفها رو بشورید....
گفت بخدا زبونم مو در آورده آنقدر بهش گفتم میگه حوصله ندارم شب تا صبح جلو ماهواره هست روزم میگیره میخوابه چی بهش بگم....
😠بخدا آنقدر از پسرش بدم آمد وقتی پسرش اومد بیرون به مادرش گفت آهای پیرزن دستات شکسته بود که لباسامو بشوری...؟
بهش گفتم به کی میگی؟ آهای چرا درست با مادرت حرف نمیزنی بهم گفت به تو چه تو به کارت برس گفتم اگر مردی بیا بیرون ببینم...
اومد یقش رو گرفتم کوبیدم به دیوار بی‌غیرت از ترس رنگش پریده بود بهش گفتم تا من اینجا باشم نشنوم صداتو رو مادرت ببری بالا...
مادرش گفت ولش کن پسرم رو چکارش داری؛ ولش کردم که مادرش رو هل داد گفت همه چیز تقصیر توست کی میمیری از دستت خلاص بشم گفتم مادر جان بزار بخدا برات ادبش می‌کنم...
گفت بچه‌مه پاره‌ی تنمه چکارش کنم؟ گفتم مادر جان بخدا این پسر قدر شما رو نمیدونه گریه کرد گفت چیکار کنم آخه دوستش دارم...
😔یاد حرفای مادرم افتادم که همیشه می‌گفت الهی من بمیرم ولی اشک شمارو هیچ وقت نبینم واقعا محبت مادر به فرزند تا چه حد...؟
شبش آنقدر گریه کردم برای مادرم دوست داشتم مادرم و ببینم ازش حلالیت بگیرم... گفتم کاکه بخدا مادر تورو خیلی دوست داره... گفت چه فایده اون که منو حلال نکرده اون روز یادته که گفت اگر به حرف عموهات گوش ندی حلالت نمی‌کنم...
گفتم کاکه بخدا حلالت کرده گفت داری بهم دروغ میگی تا با گوشهای خودم نشنوم باور نمی‌کنم... گفت بخدا فقط به خاطر مادرم تو این شهر موندم وگرنه می‌رفتم... گفت روسری مادرم رو آوردی؟ گفتم ببخش بخدا یادم رفت گریه کرد گفت بخدا دلم براش یه ذره شده کاش ببینمش و ازش حلالیت بطلبم...
گفت پاشو بریم دیره تا برسیم تو شهر وقت نماز ظهره بیا سوار شو گفتم کاکه این موتور مال کیه؟ گفت مال اوستا کارمه ازش امانت گرفتم آدم خوبیه همیشه از زنش تعریف میکنه میگه تنها کسی که دوست دارم قبل خودم به بهشت بره زنمه همیشه براش دعا میکنه میگه تا میرسم خونه برام چایی میاره پاهام و یماساژ میده خیلی از زنش راضی هست الحمدالله....
موتور روشن نمی‌شد گفت باید هُل بد رو موتور نشسته بود من هل می‌دادم می‌گفت هل بده تنبل زود باش می‌خندید ، خسته شدم گفتم بابا این آهن پاره روشن نمیشه خسته شدم...
🙊گفت خواهر باهات شوخی کردم اصلا سیوچ نذاشتم رو موتور منم ازش ناراحت شدم اون داشت می‌خندید تا که گفت ببخش بابا باهات شوخی کردم گفتم نمی‌بخشمت گفت دلت میاد چیکار کنم تا منو ببخشی؟؟ بشین پاشو برم صدتا یا دویست یا سیصد تا هر چند تو بگی...
😒گفتم نخیر باید شنا کنی گفت سرده شنای چی الان ؟ اذیت نکن گفتم تو منو اذیت کردی منم تلافیش رو سرت در میارم...
گفت اگر میخوای باشه یه خواهر بیشتر برام نمونده ولی بخدا دلم نمی‌اومد فقط براش نقشه داشتم تا لباساشو در بیاره...

شروع کرد به لباس در آوردن پیرهنش رو که در آورد خدایا بعد این همه مدت هنوز زخماش خوب نشدن از پشت بغلش کردم
😭گفتم الهی دستاتون بشکنه الهی فلج بشید گریه‌م گرفته بود گفت گریه نکن فدات بشم چیزی نیست زود خوب میشن بابا ناسلامتی ما ورزشکارم، داشت دلداریم میداد....

😔گفتم کاکه توروخدا اون شب که بیرونت کردن کجا رفتی چرا بهم نمیگی بخدا آون شب داشتم میمردم از نگرانی...
گفت اون شب که بیرونم کردن با هر قدمی که برمی‌داشتم انگار پا روی میخ می‌گذاشتم خیلی سرد بود لباسهام که خیس خیس بود چند تا کوچه که رفتم پایین انگار یکی داشت باهام حرف میزد می‌گفت داری کجا میری؟ نه دوستی نه فامیلی برات نمونده برگرد خونه بیگانه که نیست پدرته بگو ببخش تموم میشه....
قانعم کرد که برگردم رو به خونه کردم که برگردم بگم پدر جان ببخش ولی یه دفعه به خودم گفتم احسان مرد باش تو دد مدرسه اگر شلوغی می‌کردی تنبیهت که میکردن اعتراض نمی‌کردی نمی‌گفتی من نبودم می‌گفتی آقا من کردم و از تنبه نمی‌ترسیدی حالا تو مدرسه‌ی خدای تنبل بودی شلوغی کردی خدا داره تنبیهت میکنه پس مرد باش بگو خدایا تنبیهت قبول دارم و برگشتم چند تا کوچه که رفتم پایین چند تا سگ تو کوچه سرشان رو توی سطل اشغال کرده بودن منم رفتم یه جفت دمپای توشون بود که پاره شده بود برداشتم ولی از هیچی که بهتر بود...

💐#ادامه_دارد_ان_شاءالله الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
1😢1
#سرگذشت

#برشی_از_یک_زندگی
#گل_مرجان
#قسمت_صدوسه

گوشه ی دیوار روی زمین نشستم و شروع کردم به نفس کشیدن ،سینه ام میسوخت و داشتم خفه میشدم........چی از جونم میخواست اخه؟چرا نمیذاشت زندگیمو بکنم،هرچند وقت یکبار میومد و آرامشم رو به هم میزد،تازه داشت نفسم جا نیومد که با شنیدن صدایی از نزدیک بلند شدم.....
اول فکر کردم مهتاب خانم بهم رسیده اما با شنیدن صدای گربه فهمیدم اشتباه کردم،دوباره سرجام نشستم و برای اینکه نریمان رو آروم کنم سینه ام رو توی دهنش گذاشتم و توی فکر فرو رفتم،کجا باید میرفتم حالا؟جایی برای رفتن نداشتم جای دیگه اصغر هم نبود که فکری به حالم کنه....از شدت بی پناهی و بی کسی دوباره تمام صورتم خیس شد،نریمان که سیر شد بلند شدم و راه افتادم اونجا موندن اصلا درست نبود،توی خیابون که رسیدم جلوی ماشینی دست بلند کردم و سوار شدم،ادرس رو که بهش دادم نمی‌دونستم کار درستی میکنم یا نه اما چاره ی دیگه ای نداشتم،نمیشد که شب رو توی خیابون بمونم فقط خدا خدا میکردم همونجا باشه و بتونم ببینمش.....ماشین که جلوی ژاندارمری نگه داشت نفس عمیقی کشیدم و پیاده شدم،تنها کسی که اون لحظه به ذهنم می‌رسید مصطفی بود،شب بود و میدونستم اونجا نیست اما با خودم گفتم شاید اگر خودم رو معرفی کنم باهاش تماس بگیرن و بیاد سراغم....چقدر غریب و بی کس بودم خدایا،چقد جای مرتضی برادر جوونمرگم خالی بود،مطمئنم اگر زنده بود نمیذاشت این آدم ها هر بلایی که دلشون میخواد سرم بیارن......توی سالن ژاندارمری که رفتم مستقیم سراغ سربازی رفتم که پشت میز نشسته بود و چرت میزد،سلام که کردم از جا پرید و نزدیک بود پخش زمین بشه،چادرم رو توی صورتم کشیدم و سراغ مصطفی رو گرفتم،کلاهشو مرتب کرد و گفت نیست رفته خونه فردا صبح بیا،با بغض گفتم آقا توروخدا یه زنگ بهش بزنید من فامیلشم از شهرستان اومدم آدرس خونه شو هم ندارم،شما یه زنگ بهش بزن اگه گفت نمی‌شناسم من میرم....به هر سختی بود سرباز رو راضی کردم تا به مصطفی زنگ بزنه،خداخدا میکردم خونه باشه و بتونه بیاد سراغم،تصمیم گرفته بودم فردا برگردم پیش مادرم و همونجا زندگی کنم،دیگه تحمل این موش و گربه بازی رو نداشتم........سرباز با مصطفی صحبت کرد و گفت همینجا منتظر بمون گفت الان میاد،اصلا دوست نداشتم بهش رو بندازم اما چاره ی دیگه ای نبود،دوباره دلم پر کشید برای زری اگر بود الان تنها نبودم و باهم فکری می‌کردیم....نیم ساعتی توی ژاندارمری نشستم تا بلاخره مصطفی اومد،جواب سلامم رو داد و با تعجب گفت اینجا چکار می‌کنی گل مرجان؟اونم این وقت شب؟با کی اومدی اینجا اصلا؟دوست نداشتم جلوش گریه کنم،بغض توی گلومو قورت دادم و گفتم مهتاب خانم اومده بود خونه ی ننه طوبی،میخواد پسرمو ازم بگیره،من بیرون بودم رفتم خونه دیدمش توی حیاط فرار کردم....
میخواد پسرم رو ازم بگیره نمیدونم چی از جونم میخواد،دفعه قبل هم که اومده بود و خواهرم رو ازم گرفت...الان هم چیز زیادی ازت نمیخوام فقط جایی رو می خوام که همین امشب اونجا بمونمو فردا صبح به سمت روستامون حرکت کنم دیگه نمیتونم این شهر و آدماش رو تحمل کنم می خوام برم برای خودم زندگی کنم تا وقتی که ارش برگرده....
مصطفی پوزخندی زد و گفت نمیدونم دیگه چی بهت بگم گل مرجان انگار داری خودتو به نفهمی میزنی،دارم بهت میگم اون مرد دیگه برنمیگرده چرا میخوای تا آخر عمر توی فرار و استرس زندگی کنی؟ یک بار هم که شده به حرف من گوش کن به خدا قسم من نمیزارم آب توی دلت تکون بخوره،فکر می‌کنی اگر من شوهرت بودم اون سر دنیا هم که بودم میذاشتم تو انقدر اذیت بشی؟الان دو ساله که تورو ول کرده و رفته و به هیچ چیزی فکر نمیکنه،اون مادرشو میشناسه و میدونه چقد خطرناکه اما باز هم برای خودش نشسته و تو اینجا داری زجر میکشی،پیش خودت چی فکر می کنی ها ؟فکر کردی با فرار کردن دست ازسرت برمیداره؟ نه اصلاً اینطور نیست میدونستی که توی تمام این مدت و این روزها مادر آرش یک نفر و اجیر کرده و پا به پات میاد؟میدونه چیکار می کنی کجا میری و هرچند وقت یکبار هم خودشو نشون میده تا تورو مجبور به طلاق کنه، این زن رو دست کم نگیر گل‌مرجان،اون حتی توی حکومت هم آدم داره،فکر کن به راحتی میتونه کاری کنه پسرش به ایران برگرده اما این کارو نمیکنه،همچین آدم سنگدلی فکر می کنی دست از سرت بر میداره؟روستا که سهله اگر تا اون سر دنیا هم بری پیدات میکنه و میاد سراغت،میدونی چرا می‌خواد پسرتو ازت بگیره؟چون میدونه تو بدون این پسر هیچ کاری نمیتونی بکنی، میخواد پسر تو بگیره وپیش ارش بفرسته، چون میدونه که اگر روزی هم قرار باشه آرش برگرده فقط و فقط به خاطر این پسره…
با صدای پر از بغض و ناراحتی گفتم نه آرش عاشق منه،من مطمئنم اون هم همین قدر که من دوستش دارم دوستم داره و چشم انتظار دیدنمه،الانم حوصله ی این حرفارو ندارم اگر میتونی کاری برام بکنی بسم الله،

ادامه دارد ....الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#سرگذشت_الهام_29
#عشق_بچه👼
قسمت بیست و نهم

به یک‌ قدمی پریسا که رسیدم عینک رو برداشتم و دستمو بسمتش دراز کردم و گفتم:تسلیت میگم دوست صمیمی من.خدا خاله رو بیامرزه…پریسا دستش توی دستم بود اما هنگ مونده بود و نگاه میکرد،خواهرش که بغل دستش نشسته بود اروم گفت:الهامه…یهو دیدم دستمو ول و الکی شروع به گریه کرد،پیروزمندانه رفتم گوشه ایی از مسجد که صندلی داشت نششستم و چند بار برای اون مرحوم فاتحه خوندم….فکر کنم ده دقیقه ایی گذشته بود که بلند شدم و رفتم سمت پریسا و گفتم:عذر میخواهم خواهر..بخاطر سه تا بچه هام مجبورم زود برم.قصدم فقط عرض تسلیت بود.اگه اجازه بدید من مرخص بشم…پریسا با سر ‌وصدای که راه انداخت به من فهموند تمایلی به جواب دادن، نداره..منم منتظر تعارفات خواهرش نشدم و از مسجد زدم بیرون….برای رسیدن به ماشینم باید از جلوی درب مسجد رد میشدم..با احتیاط قدم برمیداشتم که دوباره بهنام رو دیدم و رفتم جلوتر و گفتم:اقا بهنام غم آخرتون باشه…بهنام سرشو‌ انداخت پایین و گفت:ممنون که تشریف اوردید…با لبخند گفتم:انجام وظیفه بود،،،به هر حال یه زمانی دوست و فامیل بودیم….خداحافظ..سوار ماشین شدم و با خودم گفتم:واااا….این بهنام چرا اصلا نگاهم نمیکنه؟پس چطور چشمش اون پریسای زشت رو گرفت؟؟کاش بلد بودم چیکار کنم؟؟

یهو فکری به ذهنم رسید و اروم گاز دادم و جلوی مسجد توقف کردم و شیشه ی ماشین رو اوردم پایین و گفتم:اقا بهنام..!چپ چپ نگاهم کرد اما برای اینکه جلب توجه نکنه گفت:بله خانم…!گفتم:یه لحظه تشریف میارید؟؟اطرافشو نگاه کرد و چند قدم اومد جلوتر و با جمع کردن چشمهاش سوالی نگاهم کرد…زود بهش یه چشمک زدم و حرکت کردم..نمیدونم کسی دید یا نه،؟برام مهم نبود،،هدفم این بود که ابروی بهنام بره و پریسا حرص بخوره…با عجله برگشتم خونه و لباسهامو عوض کردم و سوار تاکسی شدم تا برم خونه ی مامان اینا…داخل تاکسی با خودم گفتم:اگه بخواهم ،برم خونه ی مامان حتما بهم گیر میده بهتره به داود زنگ بزنم و بگم بیاد سر کوچه ی مامان اینا.ارره اینجوری بهتره…زنگ زدم و با مهربونی گفتم:داود جان !..ما ده دقیقه دیگه میرسیم سر کوچه ی مامان….همونجا منتظر میشم تا تو بیای…
داود گفت:چشم خانم،الان راه میفتم….همراه داود و بچه ها برگشتیم خونه….سرویس بهداشتی خونه ی ما داخل یه محوطه است ،تا رسیدیم خونه داود به سمت در سرویس رفت….همین که در رو باز کرد انگار گرما و‌بخار به صورتش زد و برگشت به من گفت:اینجا چرا بخار کرده.؟نکنه اب باز مونده؟وای خدا….زمانی که مخفیانه اومدم خونه و‌ دوش گرفتم یادم رفت حداقل در رو باز بزارم تا بخار حموم بره…..

سریع خودمو رسوندم به داود و گفتم:فکر نکنم باز مونده باشه….هوا گرمه شاید باعث شد اینجا بوی نم بگیره،بعداز این حرف ،سریع رفتم داخل و در حموم رو‌بستم ‌و گفتم:میخواهی دستشویی بری؟؟بیا برو…باید یه ابکشی بکنم تا بو بره…داود متعجب و فرز وارد شد و سریع در حموم رو باز کرد و دید که دیواراش عرق کرده و بوی شامپو هم میده…طلبکارانه هلش دادم و گفتم:چرا اینجوری میکنی؟برو اونو و بکارت برس…داود گفت:الهام.من خر نیستم.کی توی این خونه بود؟میگم این چند روز چرا موندی خونه ی مادرم،باورم نمیشد چون از محالات بود،الهام نکنه یه کلکی توی کارته.زود باش حرف بزن؟؟استرس سرتا پامو گرفت و به تته پته افتادم.از شانس بدم همون لحظه صدای پیامک گوشیمو بلند شد..هر دو‌ به گوشی نگاه کردیم ،خودمو جمع و جور کردم و با تشر گفتم:هاااا چیه؟؟؟حتما تبلیغاته یا ایرنسله..داود با پوزخند گفت:مگه من حرفی زدم…من میگم این‌چند روزی که خونه نبودیم کی اینجا میموند؟میدونستم بچه هام از صدای بلند و داد و هوار میترسند برای نجات خودم از مخمصه بلند داد کشیدم:من چه بدونم؟مگه من اینجا بودم.....؟

دوقلوها با شنیدن صدای بلند من شروع به گریه کردند ،،…سریع خودمو رسوندم پیش بچه ها و رو به داود گفتم:همینو میخواستی؟؟؟اصلا حواست به بچه ها نیست…داود رفت داخل سرویس و در ورودی رو بست…هیچ وقت در ورودی رو نمی بست..حدس زدم میخواهد حموم رو بررسی کنه…قلبم ریخت.یه کم فکر کردم تا ببینم مدرکی اونجا جا گذاشتم یا نه؟با خودم گفتم:شامپو،اون که همیشه داخل حمومه…بدنمو که شینیون نکردم.نه،هیچی نیست…پنج دقیقه ایی طول کشید تا داود اومد بیرون و سطل حموم رو اورد و گفت:این موها برای توعه…نفسی عمیق کشیدم و با صدای بلند نفسمو دادم بیرون و گفتم:اررره برای منه….چطور،گفت:این‌موها خیسه….یعنی تو اومده بودی خونه؟وقتی دیدم خیلی پیگیره گفتم:اهااااا…اررره اررره…ظهر که منو بردی خونه ی مامان تا بریم ختم ،دیدم لباس مشکی و مناسب ختم ندارم ،اومدم تا لباسهامو عوض کنم،،دوش هم گرفتم….خونه ی خودمم حق ندارم بیام..داود متفکرانه نگاهم کرد و گفت:چرا قبلش نگفتی؟؟چرا سعی میکردی پنهون کنی......

#ادامه_دارد...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
1
بهار و مرد پاییز
نویسنده فاطمه “سون ارا”
قسمت: هشتاد

چند بوق بیشتر طول نکشید که صدای شلوغی و همهمهٔ جمعیت در پس‌ زمینه آمد بعد صدای منصور، ضعیف و دور، در موبایل پیچید که گفت سلام عزیز دلم، حالت خوب هستی؟
بهار سعی کرد صدایش را آرام نگه دارد، گفت شکر خوب هستم تو چطور هستی؟ خسته نباشی، کار می‌ کنی؟
اما صدای اطراف، گنگ و پرهیاهو، اجازه نمی‌ داد تا منصور حرفش را درست بشنود و در همان لحظه، صدای خندهٔ زنی پشت خط آمد، و بعد صدای یوسف که گفت پدر جان، بیا یکبار اینجا را ببین…
منصور گفت صدایت درست نمی‌ آید بهار جان اینجا خیلی بیروبار است من با یوسف هستم. تا یک‌ ساعت دیگر خانه می‌ آیم.
بهار با صدای پایین پاسخ داد درست است خداحافظ.
تماس را که قطع کرد، لحظه‌ ای موبایل را میان دستانش نگه داشت. صدای خندهٔ پرستو هنوز در گوشش بود، همان لحنِ آشنا، همان خندهٔ زنانه که عمداً پررنگ شده بود…
آهی کشید. موبایل را روی میز گذاشت و نگاهش بی‌ اختیار به سوی گلدسته‌ ها رفت
زیر لب زمزمه کرد صدای پرستو بود بلی، خودش بود پس چرا منصور نگفت که او هم با آنهاست؟
نگاهش تار شد. دلش لرزید. انگشتانش را به هم فشرد.
لب زد نکند… نکند هنوز هم پرستو برایش مهم باشد؟
ناگاه زبانش را به دندان گرفت و گفت استغفرالله، این چه فکریست که می‌ کنم؟ منصور فقط مرا دوست دارد او قسم خورد که سایه‌ ای از گذشته در زندگی‌ ما نماند.
چند لحظه سکوت کرد، اما فکرش آرام نگرفت. زیر لب گفت ولی چرا پنهان کرد؟
در همین هنگام خدیجه به سوی او آمد و گفت خانم جان… همه کارها تمام شد. حالا اجازه بدهید که بروم.
بهار از گلدسته ها چشم برداشت نگاهش را به خدیجه دوخت و لبخند کمرنگی زد و گفت برو خاله جان، خداوند همراهت.
خدیجه چادری اش را روی سر کرد اما باز ایستاد، او که دنبال فرصت بود با نگاهی موشکاف و لحن به ظاهر مهربان پرسید خانم جان خوب هستید؟ رنگ‌ تان پریده خدای نکرده اتفاقی افتاده؟
بهار سریع لبخندی ساختگی به لب آورد و گفت نخیر، چیزی نیست. فقط یک مقدار خسته هستم.
خدیجه سری تکان داد و آرام گفت الله حافظ، خانم جان.
و همان‌ طور که از دروازه بیرون می‌ رفت، با نگاهی دزدیده به بهار دید زد و بعد رفت.
بهار از جایش بلند شد آرام آرام قدم برداشت، داخل خانه رفت خودش را روی مبل انداخت. آسمان چشمانش ابری شده بود، اما هنوز در دلش جایی برای ایمان به عشق منصور باقی مانده بود.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
بهار و مرد پاییز
نویسنده فاطمه “سون ارا”
قسمت: هشتاد و یک

یک ساعت گذشت دروازه باز شد.
صدای قدم‌ های منصور در خانه پیچید. بهار با دل نگرانی از روی مُبل برخاست. چشمانش به سوی در دوید و همان لحظه قامت خستهٔ منصور را دید که وارد شد، بکس کوچکش را روی زمین گذاشت و گفت سلام همسر زیبایم.
بهار با صدایی نرم و آهسته پاسخ داد سلام خوب هستی؟
منصور همانطور که به سوی راهرو می‌ رفت، بی‌ آنکه به عقب نگاه کند، گفت خوب هستم جان و دلم اجازه بده اول لباسم را عوض کنم، نزدت میایم.
و وارد اتاق خواب شد. دروازه نیمه باز ماند.
بهار همان ‌جا ایستاده بود. دست‌ هایش درهم گره خورده بود صدای خفیف باز و بسته شدن در الماری و جابجایی لباس‌ ها می‌ آمد. چند لحظه بعد، منصور با یک پیراهن نرم خانه ‌گی و شلوار نخی برگشت. موهایش را با جان پاک خشک کرد و چهره‌ اش هنوز خسته و بی‌ حوصله به نظر می‌ رسید.
بهار نفس عمیقی کشید. و او‌ را صدا زد منصور؟
او که هنوز جان پاک را از دور گردنش برنداشته بود، به سمت بهار چرخید و گفت بلی جان دلم؟
بهار مکثی کرد، بعد با لحنی شمرده و آرام پرسید چی کار ها کردی امروز؟ گفتی جلسه داری، بعد چی شد؟
منصور جان پاک را روی دستهٔ چوکی انداخت و روی مبل نشست و همانطور که به بهار میدید جواب داد جلسه لغو شد. گفتم حالا که وقت دارم، بروم یوسف را ببینم.
بهار قدمی جلو رفت و گفت خوب… یوسف خوشحال شد؟
منصور لبخند کوتاهی زد. و گفت خیلی. گفت دلش می‌ خواهد با من به خرید برود. مجبور شدم همرایش به مارکیت بروم.
بهار بی‌ آنکه نگاهش را از چهرهٔ او بردارد، با صدایی آهسته و سنگین پرسید پرستو هم با شما بود؟
منصور سرش را پایین انداخت، بعد آهی کشید و جواب داد بلی یوسف گفت دوست دارد مادرش هم بیاید. من هم چیزی نگفتم…
چشم‌ های بهار لرزیدند. لحظه‌ ای خاموش ماند، بعد با لبخندی تلخ پرسید پس اگر فردا یوسف بگوید که دلش می‌ خواهد تو دوباره دست مادرش را بگیری، تو این کار را می‌ کنی؟
منصور حیرت زده به او دید و لب زد چی؟
بهار صدایش را صاف کرد و ادامه داد اگر بگوید می‌ خواهد تو از من جدا شوی و دوباره با مادرش زندگی کنی، باز هم می‌ گویی یوسف دلش خواست و من نه نگفتم؟
منصور با ناباوری گفت تو چی می‌ گویی بهار؟ دیوانه شدی؟
بهار نفسش را با بغض فرو داد، اما صدایش هنوز آرام بود.
گفت بلی دیوانه شده ‌ام. از اینکه نمیدانم همسرم با همسر سابقش بدون اینکه من در جریان باشم به بازار میرود. از اینکه وقتی برایش زنگ میزنم، هم لازم نمی بیند به من چیزی بگوید.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#داستانک

قدیما یه شاگرد کفاشی بود
هر روز میرفت لب رودخونه
چرم میشست برای کفش درست کردن.

اوستاش هر روز قبل رفتن
بهش سیلی میزد میگفت
اینو میزنم تا چرم رو آب نبره،
یه روز شاگرد داشت میشُست که
چرم رو آب برد، با خودش گفت
اوستا هر روز به من چَک میزد که
آب نبره چرم رو،
الان بفهمه قطعا زنده ام نمیذاره
با ترس و لرز رفت و هرجوری بود
به اوستاش گفت جریان رو،
ولی اوستاش گفت باشه عیب نداره
شاگرد با تعجب پرسید نمیزنیم؟
اوستاش گفت
من میزدم که چرم رو آب نبره
الان که آب برده دیگه فایده ای نداره.

زندگیم همینه،
تمام تلاش‌تون رو بکنید
چرم رو آب نبره
وقتی چرمتون رو آب برد
دیگه فایده نداره، حرص نخورید...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
1👍1
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺

💖پندآموز 💖

📍🌺✍🏻باید استعفا داد.....

📍⚡️❗️گاهی از رابطه‌ای که ارزشت حفظ نمیشه....

📍⚡️❗️گاهی از جمعی که آدماش هم‌مسیرت نیستن ....

📍⚡️❗️گاهی از رشته‌ای که براش ساخته نشدی......

📍⚡️❗️گاهی از شغلی که قلبت براش نمیزنه ......

✍🏻خوبیِ زندگی اینه هرجا که اشتباه بری میتونی استعفا بدی ، گاهی باید استعفا بدی تا با حالِ بهتری به زندگی ادامه بدی
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👍1👏1
#غیرت

👈غیرت فقط این نیست که ناموست را بپوشانی تا نبینند.
👈ناموس دیگران را نگاه نکردن هم از غیرت است.
حتی اگر پوشیده هم نباشند ...

👈هر کس که برای رضای اللهﷻ چشمش را از نامحرم بگیرد...
اللهﷻ شیرینی ایمان را در دلش قرار می‌دهد...
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👍2
🌴 دو کلوم حرف حساب

🤔 مسی یا پیامبرﷺ؟

😒 رک و پوست ‌کنده بگو که مسلمونی یا نه!؟!؟

✔️ انصافا تکلیفمون رو‌ روشن‌ کنید...

😳 وضعت یه جوریه که نه تنها لباس و پوشش شده شبیه کافران بلکه عقل و دلشون هم شده مثل عقل و دل کافران...
🤬 رو مسی و رونالدو به حدی تعصب و‌ محبت داره که کسی کوچکترین حرفی بهشون بزنه سرشون دعوا راه می‌ اندازه و داو و هوار راه می‌ اندازه...
😔 اما اگر کسی به دینش به پیامبرش حتی به خدایش توهین کنه و فحش بده بی تفاوت از آنجا میگذرد🚶🏻‍♂
😱 سر یه بازیکن و بازیگر عصبانی میشه...
😔 اما هیچ وقت در زندگی اش برای دفاع از دینش و بخاطر محمد المصطفیﷺ عصبانی نشد
😭 برای مسی و رونالدو دست به دعا میشه که پیروز میدان شوند
😔 اما‌ هیچوقت در زندگیش برای پیروزی و نصرت مجاهدان و مسلمانان مظلوم دست به دعا نشده
⁉️عزیزم دینت کجاست؟
⁉️ عقلت چه شده ای مسلمان؟
🤳🏼دویست تا پست میکنه برای شناساندن بازیکن مورد علاقه‌ اش که چند تا گل زده و چند بار قهرمان شده
😔 اما هیچوقت برای شناساندن یکی مثل خالد بن ولید پستی ارسال نکرد که در جنگ چند شمشیر را شکست! که پیامبرﷺ و مسلمانان در جنگ احد چه بر سرشون اومد!؟
⁉️براستی کجاست محبتت برای خدایت برای پیامبرﷺ و برای اصحاب پیامبرت؟
😏 ازش بپرس قرآن چند آیه داره؟
😒 یا حتی معنای سوره فاتحه چیه؟
😯 نمیدونه.
⚽️ اما تمام گل های زده‌ ی و پاس گل بازیکن مورد علاقه‌ اش را همراه با تاریخش از حفظه... یا تمام فیلمهای بازیگر سینمای محبوبش رو دونه به دونه میدونه.
📖اما سبب نزول حتی یک آیه رو نمیدونه اصلا مسلمون داریم تو زندگیش قرآن رو لمس نکرده.
😔 زندگی نامه‌ ی خواننده و بازیکن محبوبش رو از بَره که کجا به دنیا اومده و بچگی هاش چکار کرده و غذای مورد علاقه اش چیه و...
💽 تمام آلبوم خواننده های مورد علاقه اش رو از اول تا آخر از حفظه.
😔 اما حتی یک آیه قرآن و یک حدیث از پیامبرش را حفظ نیست
🕞 تا نصف شب می‌ نشینه فوتبال نگاه‌ میکنه چشماش سرخ شده و باد کرده از بی خوابی.
😏 اما نشده یه بار نماز وتر یا نماز صبح را در وقتش بخوانه.
👈🏼اصلا روانشناسان درونی میگن هر ملتی خودشان را شبیه به ملتی دیگر بکنند و از آنها تقلید کنند و بر فرهنگ آنها تسلط پیدا کنند روزی در مقابل آن قوم ذلیل میشوند و عزتشان را از دست میدهند.
🙄آیا مسلمانان امروزی از یهود و نصارا و کافران مو به مو تقلـید نمیکنند؟
👈🏼 مَنْ تَشَبَّهَ بِقَوْمٍ فَهُوَ مِنْهُمْ #من_تشبه_بقوم_فهو_منهم
👈🏼 هر کس خود را به گروهی شبیه سازد از جرگه‌ ی آنان است. صحــیح مسلم ۲۰۷۷
😍 شبیه رسول اللهﷺ و یارانش و اهل بهشت باشی بهتره ؟الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
😳 یا خواننده ها و بازیگران و بازیکنان بی تقوا و مشروبی که خیلی هاشون ملحد و خداناباور هستن و جایگاهشون ته جهنمه؟!
😏اینم یکی از انتخاب‌های مهم زندگی خودته... کدوم رو میخواهید بهشت یا ؟؟؟🌴
1
2025/07/13 18:34:35
Back to Top
HTML Embed Code: