علیکم السلام و رحمة الله و برکاته
📚فتـــــاوی احنــــاف📚:
🌼 حکم در آمد بازاریابی شبکه ایی🌼
💠سوال:حکم درآمدهایی که ازشرکت بازاریابی شبکه ایی(بیز)ودیگر شرکت های بازاریابی رایج درکشورحاصل میشود چیست؟
🌷🍃🍃🌷🍃🍃🌷
🔦جزئیاتی ازدرآمد این کار:
1⃣وقتی فردی دراین شرکت عضومیشودباید سعی کندتابرای خود زیرمجموعه ایی درست کند.
به این زیرمجموعه هانسل یاسطح می گویند.
اومی تواند از هریک ازاین نسل های خود درصدی سودحاصل کندواین پورسانت تاهفت نسل ادامه دارد.
شرکت متعهدمیشود که براساس فروش شخصی بازاریاب و فروش مجموعه ی وی به بازاریاب پورسانت پرداخت نمایند.
پورسانت هابه حساب بانکی بازاریاب(بیزکارت)وارد می گردد.
🌷🍃🍃🌷🍃🍃🌷
2⃣کارمزدبازاریاب:
فرد بازاریاب درازای خرید کالاهاازشرکت و درازای تبلیغات حرفه ایی(بازاریابی)اش که برای شرکت انجام می دهد کارمزدش رادریافت می کند.همچنین آموزش به افرادزیرمجموعه،رساندن اطلاعات و تجربیات به آنها و حمایت از آنها نیز پورسانت دارد.
بنابرهمین امربازاریاب درقبال خرید واسطه های دوم و سوم به بالا از شرکت پورسانت می گیرد.
🌷🍃🍃🌷🍃🍃🌷
3⃣ درشرایط ثبت نام بازاریابی(بیز)آمده است:
بدانید که تقریباغیرممکن است بتوانید کسب وکار بازاریابی شبکه ایی خود را بدون استفاده شخصی از محصولات و باورکردن آنها شروع کنید.
به همین دلیل پیشنهادما این است که در شروع کارحتماتعدادی از محصولاتی را که احساس می کنید برایتان مناسب است با مشورت معرفتان امتحان کنیدوهمیشه یادتان باشددر بازاریابی شبکه ایی اولین بار محصولات را به خودمان می فروشیم!
این شبکه ها مجوز رسمی از دادستانی ، نیروی انتظامی ، وزارت صنعت و معدن و وزارت اطلاعات دارند.
🌷🍃🍃🌷🍃🍃🌷
☀️ الجواب باسم ملهم الصواب☀️
💠باتوجه به محتویات پرسشنامه ، شرایط ثبت نام ، عملکرد شرکت های شبکه ایی و اظهارات بازاریابان ازآن جایی که اگر فردی بخواهدعضواین شرکت بازاریابی شبکه ایی (بیز)شود،ابتدا باید خودش محصولی از شرکت برای مصرف خودش بخرد ، سپس می تواند ثبت نام کند،وتازمانی که ازشرکت چیزی نخردویابه تعبیر دیگر،اولین خریدارخودش نباشد نمی تواند عضو شرکت بعنوان بازاریاب قرارگیرد،ومساله فوق تحت مساله "عقدسمسره"(دلالی) قرارگرفته است ودر"عقد سمسره"شرعاشرط نیست که خودسمسارابتداچیزی بخرد و سپس واسطه گری وسمساری کند؛لذا باتوجه به این شرط فاسدوغیر شرعی و نیزاشکالاتی از قبیل:غرر،جهالت،خسارت یک طرفه و...
وعملکرداین شرکت از دیدگاه شرع مقدس اسلام جایزنیست و باید از آن پرهیزکرد.
🌷🍃🍃🌷🍃🍃🌷الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🌸منبع:دارالافتاء زاهدان🌸
📚فتـــــاوی احنــــاف📚:
🌼 حکم در آمد بازاریابی شبکه ایی🌼
💠سوال:حکم درآمدهایی که ازشرکت بازاریابی شبکه ایی(بیز)ودیگر شرکت های بازاریابی رایج درکشورحاصل میشود چیست؟
🌷🍃🍃🌷🍃🍃🌷
🔦جزئیاتی ازدرآمد این کار:
1⃣وقتی فردی دراین شرکت عضومیشودباید سعی کندتابرای خود زیرمجموعه ایی درست کند.
به این زیرمجموعه هانسل یاسطح می گویند.
اومی تواند از هریک ازاین نسل های خود درصدی سودحاصل کندواین پورسانت تاهفت نسل ادامه دارد.
شرکت متعهدمیشود که براساس فروش شخصی بازاریاب و فروش مجموعه ی وی به بازاریاب پورسانت پرداخت نمایند.
پورسانت هابه حساب بانکی بازاریاب(بیزکارت)وارد می گردد.
🌷🍃🍃🌷🍃🍃🌷
2⃣کارمزدبازاریاب:
فرد بازاریاب درازای خرید کالاهاازشرکت و درازای تبلیغات حرفه ایی(بازاریابی)اش که برای شرکت انجام می دهد کارمزدش رادریافت می کند.همچنین آموزش به افرادزیرمجموعه،رساندن اطلاعات و تجربیات به آنها و حمایت از آنها نیز پورسانت دارد.
بنابرهمین امربازاریاب درقبال خرید واسطه های دوم و سوم به بالا از شرکت پورسانت می گیرد.
🌷🍃🍃🌷🍃🍃🌷
3⃣ درشرایط ثبت نام بازاریابی(بیز)آمده است:
بدانید که تقریباغیرممکن است بتوانید کسب وکار بازاریابی شبکه ایی خود را بدون استفاده شخصی از محصولات و باورکردن آنها شروع کنید.
به همین دلیل پیشنهادما این است که در شروع کارحتماتعدادی از محصولاتی را که احساس می کنید برایتان مناسب است با مشورت معرفتان امتحان کنیدوهمیشه یادتان باشددر بازاریابی شبکه ایی اولین بار محصولات را به خودمان می فروشیم!
این شبکه ها مجوز رسمی از دادستانی ، نیروی انتظامی ، وزارت صنعت و معدن و وزارت اطلاعات دارند.
🌷🍃🍃🌷🍃🍃🌷
☀️ الجواب باسم ملهم الصواب☀️
💠باتوجه به محتویات پرسشنامه ، شرایط ثبت نام ، عملکرد شرکت های شبکه ایی و اظهارات بازاریابان ازآن جایی که اگر فردی بخواهدعضواین شرکت بازاریابی شبکه ایی (بیز)شود،ابتدا باید خودش محصولی از شرکت برای مصرف خودش بخرد ، سپس می تواند ثبت نام کند،وتازمانی که ازشرکت چیزی نخردویابه تعبیر دیگر،اولین خریدارخودش نباشد نمی تواند عضو شرکت بعنوان بازاریاب قرارگیرد،ومساله فوق تحت مساله "عقدسمسره"(دلالی) قرارگرفته است ودر"عقد سمسره"شرعاشرط نیست که خودسمسارابتداچیزی بخرد و سپس واسطه گری وسمساری کند؛لذا باتوجه به این شرط فاسدوغیر شرعی و نیزاشکالاتی از قبیل:غرر،جهالت،خسارت یک طرفه و...
وعملکرداین شرکت از دیدگاه شرع مقدس اسلام جایزنیست و باید از آن پرهیزکرد.
🌷🍃🍃🌷🍃🍃🌷الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🌸منبع:دارالافتاء زاهدان🌸
📚حکمت و عدالت خدا
روزی موسی به پیشگاه خداوند عرضه داشت:
خدایا امروز من را به برخی اسرار و امور نهفته آگاه کن!
خداوند خطاب به او فرمود: به کنار چشمه برو، خود را در میان گیاهان مخفی کن و نگاه کن چه حوادثی در آنجا رخ می دهد!
موسی این کار را کرد و به نظاره ی چشمه پرداخت.
در همان لحظه سواری به کنار آب آمد ،لباس خود را در آورد و آب تنی کرد و سپس لباس بر تن کرد و رفت. اما کیسه ی پول های خود را جا گذاشت.
کودکی کنار چشمه آمد و کیسه ی پول را برداشت و رفت.
موسی شاهد بود که در همان لحظه کوری به کنار چشمه آمد و آنجا نشست.
در همین لحظه سوار به دنبال کیسه ی خود بازگشت و چون کیسه را نیافت، از کور پرسید: آیا تو کیسه ی پول مرا ندیدی؟
کور که از هیچ چیز اطلاع نداشت، اظهار بی خبری کرد. سوار، با چند ضربه، کور را از پا در آورد و او را کشت و گریخت.
موسی بعد از این واقعه عرض کرد: خدایا! این چه حادثه ای بود که به من نشان دادی؟
حکمت هر چه بود این گونه بود که فرد بی گناه کشته شد!!!
خداوند فرمود: ای موسی! پدر این کودک مدت ها نزد مرد اسب سوار، کار کرده بود و دقیقا آنچه در کیسه بود،حق او بود که مرد اسب سوار از پرداخت آن خودداری کرده بود.
اینک کودک وارث پدر است که از این راه به حق خود رسید.
اما آن کور که تو دیدی در جوانی پدر آن سوار کار را به قتل رسانده بود و اکنون با حکمت و عدالت به سزای عمل خود رسید.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
روزی موسی به پیشگاه خداوند عرضه داشت:
خدایا امروز من را به برخی اسرار و امور نهفته آگاه کن!
خداوند خطاب به او فرمود: به کنار چشمه برو، خود را در میان گیاهان مخفی کن و نگاه کن چه حوادثی در آنجا رخ می دهد!
موسی این کار را کرد و به نظاره ی چشمه پرداخت.
در همان لحظه سواری به کنار آب آمد ،لباس خود را در آورد و آب تنی کرد و سپس لباس بر تن کرد و رفت. اما کیسه ی پول های خود را جا گذاشت.
کودکی کنار چشمه آمد و کیسه ی پول را برداشت و رفت.
موسی شاهد بود که در همان لحظه کوری به کنار چشمه آمد و آنجا نشست.
در همین لحظه سوار به دنبال کیسه ی خود بازگشت و چون کیسه را نیافت، از کور پرسید: آیا تو کیسه ی پول مرا ندیدی؟
کور که از هیچ چیز اطلاع نداشت، اظهار بی خبری کرد. سوار، با چند ضربه، کور را از پا در آورد و او را کشت و گریخت.
موسی بعد از این واقعه عرض کرد: خدایا! این چه حادثه ای بود که به من نشان دادی؟
حکمت هر چه بود این گونه بود که فرد بی گناه کشته شد!!!
خداوند فرمود: ای موسی! پدر این کودک مدت ها نزد مرد اسب سوار، کار کرده بود و دقیقا آنچه در کیسه بود،حق او بود که مرد اسب سوار از پرداخت آن خودداری کرده بود.
اینک کودک وارث پدر است که از این راه به حق خود رسید.
اما آن کور که تو دیدی در جوانی پدر آن سوار کار را به قتل رسانده بود و اکنون با حکمت و عدالت به سزای عمل خود رسید.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
بهار و مرد پاییز
نویسنده فاطمه “سون ارا”
قسمت: شصت و هشت
اما چشمش، ناخودآگاه به پرستو دوخته شد که با همان لبخند طعنه آمیز نگاهش می کرد. پرستو جلو آمد و گفت دیروز به کابل رسیدیم یوسف تو را بهانه گرفت و میگفت میخواهد ترا ببیند گفتم بهتر است او را نزدت بیاورم.
راضیه دست یوسف را گرفت پس خوب است حالا یوسف امشب را نزد ما بماند. تو برو.
اما پرستو دست دیگر یوسف را گرفت و با لحنی ساختگی گفت متأسفانه پسرم عادت ندارد بدون من جایی بماند. مجبورم همراهش بمانم. البته اگر من به سالون عروسی بیایم، مردم حرف می زنند. پس بهتر است اینجا، در عروس خانه بمانم، تا یوسف هم بتواند از محفل عروسی پدرش لذت ببرد.
و بعد با نگاهی نافذ به منصور گفت مشکلی که نیست؟
منصور نگاهی به بهار انداخت. بهار لبخند تلخی زد و با صدایی آرام گفت مشکلی نیست. می توانند بمانند.
منصور لب هایش را به نشانه ای تشکر جنباند و بوسه ای آرام بر پیشانی او زد. سپس دست یوسف را گرفت و از اطاق بیرون شد.
راضیه آهی کشید، کنار بهار نشست و گفت خودش به یوسف گفته چی بگوید این زن مار است، هر جا برود زهرش را با خود می برد.
بهار آرام نشست. دستش را بر روی قلبش گذاشت که به تندی می تپید. نگاهش خیره ماند به فرش خاموش زیر پایش که حالا گویی شعله ور بود.
صدای پرستو چون نیشی از خاموشی گذشت که گفت این دختر چند ساله است؟ فکر کنم از منصور خیلی کوچک تر باشد… هم سن سیما جان است.
راضیه لبخند زد و گفت خانمی به سن و سال نیست، ماشاالله بهار جان طوری قلب برادرم را گرفته که زن های همسن و سالش نتوانستند.
چهره ای پرستو از خشم کمی سرخ شد، اما سکوت اختیار کرد. در همین لحظه در باز شد و مادر منصور وارد شد. با دیدن پرستو با صدای بلند گفت تو اینجا چی میکنی؟
راضیه سریع برخاست، دست مادرش را گرفت و گفت مادر جان، لطفاً آرام باش. بیا بیرون، همه چیز را برایت می گویم.
با رفتن آنها بهار و پرستو تنها ماندند. لحظه ای گذشت. بعد، پرستو با صدایی آرام اما پر از زهر گفت منصور حالا دیگر مثل بار اول هیجان ندارد، آن وقت، برق نگاهش لحظه ای از من جدا نمی شد. حالا نمی دانم احساس کردم آن شور سابق را ندارد.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
نویسنده فاطمه “سون ارا”
قسمت: شصت و هشت
اما چشمش، ناخودآگاه به پرستو دوخته شد که با همان لبخند طعنه آمیز نگاهش می کرد. پرستو جلو آمد و گفت دیروز به کابل رسیدیم یوسف تو را بهانه گرفت و میگفت میخواهد ترا ببیند گفتم بهتر است او را نزدت بیاورم.
راضیه دست یوسف را گرفت پس خوب است حالا یوسف امشب را نزد ما بماند. تو برو.
اما پرستو دست دیگر یوسف را گرفت و با لحنی ساختگی گفت متأسفانه پسرم عادت ندارد بدون من جایی بماند. مجبورم همراهش بمانم. البته اگر من به سالون عروسی بیایم، مردم حرف می زنند. پس بهتر است اینجا، در عروس خانه بمانم، تا یوسف هم بتواند از محفل عروسی پدرش لذت ببرد.
و بعد با نگاهی نافذ به منصور گفت مشکلی که نیست؟
منصور نگاهی به بهار انداخت. بهار لبخند تلخی زد و با صدایی آرام گفت مشکلی نیست. می توانند بمانند.
منصور لب هایش را به نشانه ای تشکر جنباند و بوسه ای آرام بر پیشانی او زد. سپس دست یوسف را گرفت و از اطاق بیرون شد.
راضیه آهی کشید، کنار بهار نشست و گفت خودش به یوسف گفته چی بگوید این زن مار است، هر جا برود زهرش را با خود می برد.
بهار آرام نشست. دستش را بر روی قلبش گذاشت که به تندی می تپید. نگاهش خیره ماند به فرش خاموش زیر پایش که حالا گویی شعله ور بود.
صدای پرستو چون نیشی از خاموشی گذشت که گفت این دختر چند ساله است؟ فکر کنم از منصور خیلی کوچک تر باشد… هم سن سیما جان است.
راضیه لبخند زد و گفت خانمی به سن و سال نیست، ماشاالله بهار جان طوری قلب برادرم را گرفته که زن های همسن و سالش نتوانستند.
چهره ای پرستو از خشم کمی سرخ شد، اما سکوت اختیار کرد. در همین لحظه در باز شد و مادر منصور وارد شد. با دیدن پرستو با صدای بلند گفت تو اینجا چی میکنی؟
راضیه سریع برخاست، دست مادرش را گرفت و گفت مادر جان، لطفاً آرام باش. بیا بیرون، همه چیز را برایت می گویم.
با رفتن آنها بهار و پرستو تنها ماندند. لحظه ای گذشت. بعد، پرستو با صدایی آرام اما پر از زهر گفت منصور حالا دیگر مثل بار اول هیجان ندارد، آن وقت، برق نگاهش لحظه ای از من جدا نمی شد. حالا نمی دانم احساس کردم آن شور سابق را ندارد.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
بهار و مرد پاییز
نویسنده فاطمه “سون ارا”
قسمت: شصت و نه
بهار آرام برگشت، قامتش را کشید و بی آنکه لبخندش بلرزد، نگاهش را به چشمان پرستو دوخت. لب هایش با صلابتی از وقار خم شدند به لبخندی که نه از ضعف، که از اعتماد بهنفس و ایمان سرچشمه می گرفت با صدایی نرم، اما چون تیغی برنده گفت راست گفتی خانم پرستو شاید دیگر آن برق هیجان زدهٔ نوجوانی در نگاه منصور نیست. اما مگر عشق، در برق چشم است؟ منصور امروز مردتر شده دیگر او دنبال تماشا نیست؛ دنبال آرامش است. دنبال زنیست که کنارش خانه شود، نه زنی که خانه اش را با آتش لجاجت و غرور بسوزاند.
صدایش محکم تر شد و در عین حال آرام ادامه داد تو اگر آن برق را در چشمانش دیدی چرا آن را خاموش کردی؟ چرا قدر آن نور را ندانستی؟
لحظه ای پرستو ساکت ماند. پلک هایش لرزیدند. بغضی خاموش پشت چهره اش پنهان بود، اما با نیشخندی زهرآگین سر برداشت و گفت تو هیچوقت نمی توانی خاطرات مرا از قلب منصور پاک کنی. من اولین عشق او هستم.
بهار، بدون آنکه پلک بزند، لبخندی آرام زد و گفت منصور از من نخواست که جای کسی را بگیرم، پرستو. و من هم برای جنگ با سایه ها نیامده ام. من آمده ام که روشنایی باشم. که خانه اش را دوباره گرم کنم، نه که گذشته اش را محو سازم. گذشته، گذشته است من به گذشته اش حسادت نمی کنم؛ اما تو به آیندهٔ من می سوزی و این تفاوت ماست.
پرستو، که گویی شعلهٔ حسادت در وجودش زبانه کشیده بود، نفس بلندی کشید، نگاهش تند و چهره اش از خشم سرخ شده بود. با لحنی آمیخته به تهدید و تلخی گفت دیر یا زود این غرور شیرینت خواهد شکست. فقط منتظر بمان… همان طور که امشب می بینی، من در شب عروسی ات، در کنار تو نشسته ام؛ نه به عنوان مهمان، بلکه به عنوان سایه ای که قصد رفتن ندارد. منصور مال من است پدر پسرم است. تو شاید چند صباحی کنارش باشی، ولی من ریشه ام در زندگی اش دوانده شده. این بازی، تازه شروع شده دخترک.
بهار لحظه ای به چشمانش خیره شد. آرام ایستاد، قامتش را استوار کرد، و با لحنی بی لرزش، اما کوبنده گفت بازی ات را خوب شروع کردی، پرستو. اما یادت باشد من مهره ای نیستم که با دستت جا به جا شود. من صفحه ای تازه ام در زندگی منصور، نه ادامهٔ خاطراتی فرسوده. سایه ات هر قدر هم سنگین باشد، اما خورشید هیچگاه در برابر تاریکی عقب نشینی نمی کند…الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
نویسنده فاطمه “سون ارا”
قسمت: شصت و نه
بهار آرام برگشت، قامتش را کشید و بی آنکه لبخندش بلرزد، نگاهش را به چشمان پرستو دوخت. لب هایش با صلابتی از وقار خم شدند به لبخندی که نه از ضعف، که از اعتماد بهنفس و ایمان سرچشمه می گرفت با صدایی نرم، اما چون تیغی برنده گفت راست گفتی خانم پرستو شاید دیگر آن برق هیجان زدهٔ نوجوانی در نگاه منصور نیست. اما مگر عشق، در برق چشم است؟ منصور امروز مردتر شده دیگر او دنبال تماشا نیست؛ دنبال آرامش است. دنبال زنیست که کنارش خانه شود، نه زنی که خانه اش را با آتش لجاجت و غرور بسوزاند.
صدایش محکم تر شد و در عین حال آرام ادامه داد تو اگر آن برق را در چشمانش دیدی چرا آن را خاموش کردی؟ چرا قدر آن نور را ندانستی؟
لحظه ای پرستو ساکت ماند. پلک هایش لرزیدند. بغضی خاموش پشت چهره اش پنهان بود، اما با نیشخندی زهرآگین سر برداشت و گفت تو هیچوقت نمی توانی خاطرات مرا از قلب منصور پاک کنی. من اولین عشق او هستم.
بهار، بدون آنکه پلک بزند، لبخندی آرام زد و گفت منصور از من نخواست که جای کسی را بگیرم، پرستو. و من هم برای جنگ با سایه ها نیامده ام. من آمده ام که روشنایی باشم. که خانه اش را دوباره گرم کنم، نه که گذشته اش را محو سازم. گذشته، گذشته است من به گذشته اش حسادت نمی کنم؛ اما تو به آیندهٔ من می سوزی و این تفاوت ماست.
پرستو، که گویی شعلهٔ حسادت در وجودش زبانه کشیده بود، نفس بلندی کشید، نگاهش تند و چهره اش از خشم سرخ شده بود. با لحنی آمیخته به تهدید و تلخی گفت دیر یا زود این غرور شیرینت خواهد شکست. فقط منتظر بمان… همان طور که امشب می بینی، من در شب عروسی ات، در کنار تو نشسته ام؛ نه به عنوان مهمان، بلکه به عنوان سایه ای که قصد رفتن ندارد. منصور مال من است پدر پسرم است. تو شاید چند صباحی کنارش باشی، ولی من ریشه ام در زندگی اش دوانده شده. این بازی، تازه شروع شده دخترک.
بهار لحظه ای به چشمانش خیره شد. آرام ایستاد، قامتش را استوار کرد، و با لحنی بی لرزش، اما کوبنده گفت بازی ات را خوب شروع کردی، پرستو. اما یادت باشد من مهره ای نیستم که با دستت جا به جا شود. من صفحه ای تازه ام در زندگی منصور، نه ادامهٔ خاطراتی فرسوده. سایه ات هر قدر هم سنگین باشد، اما خورشید هیچگاه در برابر تاریکی عقب نشینی نمی کند…الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
بهار و مرد پاییز
نویسنده فاطمه “سون ارا”
قسمت: هفتاد
#قسمت هدیه
نگاهش را از او گرفت. نشست و آرام، گیسوانش را مرتب کرد، مثل بانویی که دلش به روشنی آیندهاش قرص است.
و پرستو؟ فقط خشمگین سکوت کرده بود…
عروسی به پایان رسید. صالون کم کم خلوت شده بود، صدای موسیقی به آخرین نغمههایش رسیده بود، و بوی گلاب و عطری که از گل های عروس می آمد، هنوز در هوا معلق بود. بهار خسته اما با وقار در کنار منصور ایستاده بود. چهره اش آرایش داشت، اما در چشمانش غبار اندوهی پنهان نشسته بود. منصور کنار دروازه، با یوسف خداحافظی می کرد.
پرستو، لبخندی که نمی شد خواندش نه مهربانی بود و نه نفرت، بر لب داشت. به منصور نزدیک شد و آرام گفت اگر خواستی یوسف جانت را ببینی، تماس بگیر. من هم مثل همیشه در دسترسم…
و بی آنکه پاسخی بخواهد، دست یوسف را گرفت و از صالون بیرون رفت. کودک لحظه ای برگشت و به پدرش دست تکان داد. منصور فقط توانست با چشمانش بدرقه اش کند.
منصور به سوی بهار آمد مادر منصور گفت پسرم مهمانان که اینجا هستند همه به خانه ای ما میروند تو و بهار جان هم با ما بیایید من اطاق را برای تان آماده کرده ام شب را خانه ای مادرت سپری کن.
منصور نگاهی به چهره ای غمگین بهار انداخت و گفت مادر جان بخاطر اتفاق که امشب افتاده من و بهار کمی آزرده هستیم اجازه بده به خانه خود ما برویم.
مادرش دیگر چیزی نگفت و چند دقیقه بعد، بهار و منصور داخل موتر عروس نشستند. منصور پشت فرمان بود. شب آرام و پرستاره بود، اما میان آنها سکوتی افتاده بود که سنگین تر از شب به نظر می رسید.
منصور نگاهی به بهار کرد و آهسته گفت بهار عزیزم بابت امشب… واقعاً متأسفم. نمی دانم چطور اینطور شد. باور کن، من اصلاً نمی دانستم پرستو و یوسف امشب قرار است بیایند.
بهار نگاهش را به شیشهٔ موتر دوخت. سکوتی کرد. بعد با صدایی آرام اما نافذ، گفت ولی پرستو میدانست امشب عروسی توست؟ کسی که برای تو تماس میگرفت مزاحم نه بلکه پرستو بود همینطور نیست؟
منصور لحظه ای ساکت ماند. نفسش را در سینه حبس کرده بود. بعد با صداقت گفت بلی او بود ولی دیدی من جواب ندادم. چون اولاً واقعاً نمیخواست صدای او را در این روز زیبا بشنوم و از طرفی میخواستم فقط با تو باشم.
بهار آرام لب زد ولی تو نبودی… امشب بیشتر با گذشته ات بودی تا با من.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
نویسنده فاطمه “سون ارا”
قسمت: هفتاد
#قسمت هدیه
نگاهش را از او گرفت. نشست و آرام، گیسوانش را مرتب کرد، مثل بانویی که دلش به روشنی آیندهاش قرص است.
و پرستو؟ فقط خشمگین سکوت کرده بود…
عروسی به پایان رسید. صالون کم کم خلوت شده بود، صدای موسیقی به آخرین نغمههایش رسیده بود، و بوی گلاب و عطری که از گل های عروس می آمد، هنوز در هوا معلق بود. بهار خسته اما با وقار در کنار منصور ایستاده بود. چهره اش آرایش داشت، اما در چشمانش غبار اندوهی پنهان نشسته بود. منصور کنار دروازه، با یوسف خداحافظی می کرد.
پرستو، لبخندی که نمی شد خواندش نه مهربانی بود و نه نفرت، بر لب داشت. به منصور نزدیک شد و آرام گفت اگر خواستی یوسف جانت را ببینی، تماس بگیر. من هم مثل همیشه در دسترسم…
و بی آنکه پاسخی بخواهد، دست یوسف را گرفت و از صالون بیرون رفت. کودک لحظه ای برگشت و به پدرش دست تکان داد. منصور فقط توانست با چشمانش بدرقه اش کند.
منصور به سوی بهار آمد مادر منصور گفت پسرم مهمانان که اینجا هستند همه به خانه ای ما میروند تو و بهار جان هم با ما بیایید من اطاق را برای تان آماده کرده ام شب را خانه ای مادرت سپری کن.
منصور نگاهی به چهره ای غمگین بهار انداخت و گفت مادر جان بخاطر اتفاق که امشب افتاده من و بهار کمی آزرده هستیم اجازه بده به خانه خود ما برویم.
مادرش دیگر چیزی نگفت و چند دقیقه بعد، بهار و منصور داخل موتر عروس نشستند. منصور پشت فرمان بود. شب آرام و پرستاره بود، اما میان آنها سکوتی افتاده بود که سنگین تر از شب به نظر می رسید.
منصور نگاهی به بهار کرد و آهسته گفت بهار عزیزم بابت امشب… واقعاً متأسفم. نمی دانم چطور اینطور شد. باور کن، من اصلاً نمی دانستم پرستو و یوسف امشب قرار است بیایند.
بهار نگاهش را به شیشهٔ موتر دوخت. سکوتی کرد. بعد با صدایی آرام اما نافذ، گفت ولی پرستو میدانست امشب عروسی توست؟ کسی که برای تو تماس میگرفت مزاحم نه بلکه پرستو بود همینطور نیست؟
منصور لحظه ای ساکت ماند. نفسش را در سینه حبس کرده بود. بعد با صداقت گفت بلی او بود ولی دیدی من جواب ندادم. چون اولاً واقعاً نمیخواست صدای او را در این روز زیبا بشنوم و از طرفی میخواستم فقط با تو باشم.
بهار آرام لب زد ولی تو نبودی… امشب بیشتر با گذشته ات بودی تا با من.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#داستان_کوتاه
انتخاب همسر شاهزاده؛
"گل صداقت در دانه عقیم"
دویست و پنجاه سال پیش از میلاد؛ در چین باستان، "شاهزاده ای" تصمیم به ازدواج گرفت.
با مرد "خردمندی" مشورت کرد و تصمیم گرفت تمام دختران جوان منطقه را دعوت کند، تا دختری سزاوار را "انتخاب کند."
وقتی خدمتکار پیر قصر، ماجرا را شنید غمگین شد چون دختر او هم مخفیانه "عاشق شاهزاده" بود.
دختر گفت او هم به آن مهمانی خواهد رفت.
مادر گفت: تو شانسی نداری، نه "ثروتمندی" و نه خیلی "زیبا."
دختر جواب داد: می دانم که شاهزاده هرگز مرا انتخاب نمی کند، اما "فرصتی" است که دست کم یک بار او را از نزدیک ببینم.
"روز موعود" فرا رسید و همه آمدند.
شاهزاده رو به دختران گفت:
به هر یک از شما "دانه ای" می دهم، کسی که بتواند در عرض شش ماه "زیباترین گل" را برای من بیاورد، "ملکه" آینده چین می شود.
همه دختران دانه ها را گرفتند و بردند. "دختر پیرزن" هم دانه را گرفت و در "گلدانی کاشت."
سه ماه گذشت و هیچ گلی "سبز نشد،" دختر با باغبانان بسیاری صحبت کرد و راه "گلکاری" را به او آموختند، اما بی نتیجه بود، "گلی نرویید."
"روز ملاقات" فرا رسید، دختر با گلدان خالی اش منتظر ماند و دیگر دختران هر کدام گل بسیار زیبایی به رنگها و شکلهای مختلف در گلدانهای خود داشتند.
لحظه موعود فرا رسید "شاهزاده" هر کدام از گلدانها را با دقت "بررسی" کرد و در پایان اعلام کرد "دختر خدمتکار"" همسر آینده" او خواهد بود!!
همه "اعتراض" کردند که شاهزاده کسی را انتخاب کرده که در گلدانش هیچ گلی سبز نشده است.
شاهزاده توضیح داد:
این دختر تنها کسی است که گلی را به ثمر رسانده که او را "سزاوار" همسری امپراتور می کند؛
*گل صداقت ...*
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
*همه دانه هایی که به شما دادم "عقیم" بودند، امکان نداشت گلی از آنها سبز شود!*
انتخاب همسر شاهزاده؛
"گل صداقت در دانه عقیم"
دویست و پنجاه سال پیش از میلاد؛ در چین باستان، "شاهزاده ای" تصمیم به ازدواج گرفت.
با مرد "خردمندی" مشورت کرد و تصمیم گرفت تمام دختران جوان منطقه را دعوت کند، تا دختری سزاوار را "انتخاب کند."
وقتی خدمتکار پیر قصر، ماجرا را شنید غمگین شد چون دختر او هم مخفیانه "عاشق شاهزاده" بود.
دختر گفت او هم به آن مهمانی خواهد رفت.
مادر گفت: تو شانسی نداری، نه "ثروتمندی" و نه خیلی "زیبا."
دختر جواب داد: می دانم که شاهزاده هرگز مرا انتخاب نمی کند، اما "فرصتی" است که دست کم یک بار او را از نزدیک ببینم.
"روز موعود" فرا رسید و همه آمدند.
شاهزاده رو به دختران گفت:
به هر یک از شما "دانه ای" می دهم، کسی که بتواند در عرض شش ماه "زیباترین گل" را برای من بیاورد، "ملکه" آینده چین می شود.
همه دختران دانه ها را گرفتند و بردند. "دختر پیرزن" هم دانه را گرفت و در "گلدانی کاشت."
سه ماه گذشت و هیچ گلی "سبز نشد،" دختر با باغبانان بسیاری صحبت کرد و راه "گلکاری" را به او آموختند، اما بی نتیجه بود، "گلی نرویید."
"روز ملاقات" فرا رسید، دختر با گلدان خالی اش منتظر ماند و دیگر دختران هر کدام گل بسیار زیبایی به رنگها و شکلهای مختلف در گلدانهای خود داشتند.
لحظه موعود فرا رسید "شاهزاده" هر کدام از گلدانها را با دقت "بررسی" کرد و در پایان اعلام کرد "دختر خدمتکار"" همسر آینده" او خواهد بود!!
همه "اعتراض" کردند که شاهزاده کسی را انتخاب کرده که در گلدانش هیچ گلی سبز نشده است.
شاهزاده توضیح داد:
این دختر تنها کسی است که گلی را به ثمر رسانده که او را "سزاوار" همسری امپراتور می کند؛
*گل صداقت ...*
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
*همه دانه هایی که به شما دادم "عقیم" بودند، امکان نداشت گلی از آنها سبز شود!*
#داستانک
بافتنی را از یک فامیل خیلی دور یاد گرفتم
که نه اسمش خاطرم است نه قیافه اش
اما حرفش هیچوقت از یادم نمیرود،
می گفت زندگی مثل یک کلاف کامواست
از دستت که در برود می شود کلاف
سردر گم
گره می خورد
می پیچد به هم
گره گره می شود
بعد باید صبوری کنی
گره را به وقتش با حوصله وا کنی
زیاد که کلنجار بروی ، گره بزرگتر می شود
کورتر می شود
یک جایی دیگر کاری نمی شود کرد،
باید سر و ته کلاف را برید
یک گره ی ظریف کوچک زد
بعد آن گره را توی بافتنی یک
جوری قایم کرد
محو کرد
یک جوری که معلوم نشود
یادت باشد، گره های توی کلاف
همان دلخوری های
کوچک و بزرگند، همان کینه هایچند ساله
باید یک جایی تمامش کرد
سر و تهش را برید
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
زندگی به بندی بند است به نام حرمت
که اگر آن بند پاره شود کار زندگی تمام است
بافتنی را از یک فامیل خیلی دور یاد گرفتم
که نه اسمش خاطرم است نه قیافه اش
اما حرفش هیچوقت از یادم نمیرود،
می گفت زندگی مثل یک کلاف کامواست
از دستت که در برود می شود کلاف
سردر گم
گره می خورد
می پیچد به هم
گره گره می شود
بعد باید صبوری کنی
گره را به وقتش با حوصله وا کنی
زیاد که کلنجار بروی ، گره بزرگتر می شود
کورتر می شود
یک جایی دیگر کاری نمی شود کرد،
باید سر و ته کلاف را برید
یک گره ی ظریف کوچک زد
بعد آن گره را توی بافتنی یک
جوری قایم کرد
محو کرد
یک جوری که معلوم نشود
یادت باشد، گره های توی کلاف
همان دلخوری های
کوچک و بزرگند، همان کینه هایچند ساله
باید یک جایی تمامش کرد
سر و تهش را برید
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
زندگی به بندی بند است به نام حرمت
که اگر آن بند پاره شود کار زندگی تمام است
حدیث شریف🪶🕊️🌻
نماز خواندن هنگامیکه غذا حاضر است
عَنْ أَنَضسِ بْنِ مَالِكٍ س: أَنَّ رَسُولَ اللَّهِ (صلی الله علیه وآله وسلم) قَالَ: إِذَا قُرِّبَ الْعَشَاءُ وَحَضَرَتِ الصَّلاةُ فَابْدَءُوا بِهِ قَبْلَ أَنْ تُصَلُّوا صَلاةَ الْمَغْرِبِ، وَلا تَعْجَلُوا عَنْ عَشَائِكُمْ».
(💛مسلم/558💛)
ترجمه: انس بن مالک رضي الله عنه روایت میکند که رسول الله صلی الله علیه و آله و سلم فرمود: «هنگامیکه غذا آورده شد و وقت نماز هم فرا رسید، قبل از خواندن نماز ، نخست، شام بخورید و در خوردن آن هم عجله نکنید».الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
نماز خواندن هنگامیکه غذا حاضر است
عَنْ أَنَضسِ بْنِ مَالِكٍ س: أَنَّ رَسُولَ اللَّهِ (صلی الله علیه وآله وسلم) قَالَ: إِذَا قُرِّبَ الْعَشَاءُ وَحَضَرَتِ الصَّلاةُ فَابْدَءُوا بِهِ قَبْلَ أَنْ تُصَلُّوا صَلاةَ الْمَغْرِبِ، وَلا تَعْجَلُوا عَنْ عَشَائِكُمْ».
(💛مسلم/558💛)
ترجمه: انس بن مالک رضي الله عنه روایت میکند که رسول الله صلی الله علیه و آله و سلم فرمود: «هنگامیکه غذا آورده شد و وقت نماز هم فرا رسید، قبل از خواندن نماز ، نخست، شام بخورید و در خوردن آن هم عجله نکنید».الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
آدما همیشه فکر میکنن میشه برگشت
میشه جبران کرد،
میشه معذرت خواست،
میشه توضیح داد،
اما چیزی که آدما بهش فکر نمیکنن
اینه که هرچیزی یه زمانی داره،
از زمانش که گذشت،
دیگه بود و نبودش فرقی نداره،
وقتی از زمانِ درستِ یه چیزی بگذره،
دیگه هرکاری هم بکنی قابلِ جبران نیست
اما خب آدما معمولا اشتباه میکنن…
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
میشه جبران کرد،
میشه معذرت خواست،
میشه توضیح داد،
اما چیزی که آدما بهش فکر نمیکنن
اینه که هرچیزی یه زمانی داره،
از زمانش که گذشت،
دیگه بود و نبودش فرقی نداره،
وقتی از زمانِ درستِ یه چیزی بگذره،
دیگه هرکاری هم بکنی قابلِ جبران نیست
اما خب آدما معمولا اشتباه میکنن…
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#دوقسمت صدوهفتادوپنج وصدوهفتادوشش
📖سرگذشت کوثر
بهش نگاهی کردم و گفتم حیف که دلم نمیخواد روز به این خوبی خراب شه ولی انگار که جای من و تو عوض شده تو شدی مامان من منم شدم بچه تو دختر من یادت نره که من هنوز مادر تو هستم گفت میدونم ولی دلم نمیخواد بلای سرت بیاد گفتم هیچ بلای سرم نمیاد دیگه من حالم خوب شده
چادرمو سرم انداختم و با عجله از پله ها رفتم پایین دیگه به هیچکس نگاهی نکردم اعتنایی نکردم تو کوچه ولوله ای به پا بود همه اومده بودن وای که چقدر لحظات خوبی بودبعد از شهید شدن مراد من تمام روزها و سالها را منتظر همچین لحظهای بودم مهدی وقتی منو دید از شونه همسایه ها اومد پایین به سمتم اومدچقدر شکسته شده بود چقدر خسته شده بود انگار بار سنگینی را داشت به دوش میکشید خواست خم شه و پای منو بوس کنه اما بهش اجازه ندادم بلندش کردم گفتم اونی که باید دست تو رو بوس کنه منم نه تو.تو الان خیلی مقامت از من بالاتره تو خیلی از من بهتری من هیچ وقت به تو نمیرسم دیگه هرگز این کار رو نکن گفت این
حرف رو نزن خواهر من من کجا و تو کجا تو خواهرشهیدی مادر شهیدی مقام تو پیش خدا خیلی از من بالاتره سرشو تو بغلم گرفتم بوسیدمشو ازش تشکر کردم گفتم خدا رو صد هزار مرتبه شکر میکنم که تو برگشتی خدا را شکر که من لیاقت اینو داشتم هم مادر و خواهر شهید بشم هم خواهر یک آزاده
مهدی بهم گفت یعنی جزو بچههای تو حساب نمیشم گفتم تو همیشه بچه من بودی مهدی
تو عزیز دل منی تو خودت میدونی چقدر برای من عزیزی مهدی رو بردیم خونه خاله زینب خودش گفت دوست دارم بیای خونه من خواهش میکنم قدم رو چشم من بگذارید
مهدی جان خونه من رو با قدمهات متبرک و نورانی کن مهدی با جون دل پذیرفت خونه خاله زینب پر از مهمون میشد و خالی میشد
همه دسته دسته میومدن تا مهدی را ببینن هر کی از مهدی یک خاطره تعریف میکرد و از شیطنتهای بچگیش و حجب و حیای جوونی و بزرگسالیش برای ما تعریف میکرد هر چقدر مهدی را نگاه میکردم سیر نمیشدم اندازه تمام اون سالها نگاش کردم مهدی اخلاق و منشش اصلا عوض نشده بود همون مهدی مهربون و دوست داشتنی خودم بود ولی خیلی خسته بود آثار خستگی را راحت میتونستم رو صورتش ببینم گر چه مدام تلاش میکرد برای آرامش خاطر من لبخند بزنه تو عمق چشم من نگاه برادر کوچکترم درد زیادی خوابیده بودانگار هزاران حرف ناگفته داشت میخواست به همه بزنه ولی بازنمیگفت
آخر شب بود که برگشتیم خونه خوشحال و خندون یاسین از سر و کول داییش بالا میرفت مهدی رو خیلی اذیت میکرد کلی شیطونی کرد مهدی بهش گفت هر چقدر بقیه آروم بودن این یه نفربرات حسابی جبران کرده گفتم آره داداش حسابی از دیوار راست بالا میره گفت دردونه خودمه پسر خودمه
خودم براش تا میتونم پدری میکنم خودت با چشم خودت میبینی یاسین مدام بهش میگفت دایی دیگه نمیری دیگه پیش ما واسه همیشه میمونی مامان خیلی برات ناراحت بود خیلی گریه میکرد تو باید بمونی پیشمون
مهدی هم برگشت بهش گفت آره حتما میمونم ولی تو هم خیلی شیطونی اون شب همه کنار همدیگه خوابیدیم شب خیلی خاصی واسه هممون بوداذان صبح که بیدار شدم دیدم مهدی تو جاش نیست ترسیدم گفتم یعنی کجا رفته با عجله بلند شدم نمیخواستم بقیه را خبر کنم بدو رفتم حیاط مهدی را دیدم لب حوض نشسته و داره وضو میگیره منو که دید لبخند پر از محبت بهم زد و گفت آجی بیدارت کردم گفتم نه باید برای اذان صبح بیدار میشدم فقط دیدم که نیستی یه خورده ترسیدم گفت نگران چی بودی ترسیدی فرار کنم گفتم نه نگران حال و روزت شدم گفت نگران حال روز من نباش من حالم خیلی خوبه الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
گفت آبجی اینجا واسه من پر از غمه همش یاد عزیزام میافتم از شدت دلتنگی دارم خفه میشم نمیدونی چقدر ناراحتم وقتی تو اسارت عراقیا بودم فقط تنها چیزی که میخواستم این بود که بیام بیرون شماها را زنده و سلامت ببینم ولی وقتی فهمیدم عزیزام شهید شدن حال خیلی بدی بهم دست داد نمیدونی دلم میخواست همون لحظه میمردم باورت نمیشه اگه بگم حتی دلم میخواست الان عمه زنده بودحتی دلم برای عمهام تنگ شده آدم بدبختی بود هیچی از این زندگی نفهمید
تمام زندگیش پر از بغض و کینه بود خودشم نمیدونست از این زندگی چی میخواد گفتم عمه روزهای آخر خیلی با ما خوب شده بود
خیلی هم دلش میخواست با ما میومد کرمان کلی برنامه داشت خدا بیامرز امید به زندگیش خیلی زیاد بود مهدی گفت ولی چه فایده هم خودش رو عذاب داد هم ماها را
📖سرگذشت کوثر
بهش نگاهی کردم و گفتم حیف که دلم نمیخواد روز به این خوبی خراب شه ولی انگار که جای من و تو عوض شده تو شدی مامان من منم شدم بچه تو دختر من یادت نره که من هنوز مادر تو هستم گفت میدونم ولی دلم نمیخواد بلای سرت بیاد گفتم هیچ بلای سرم نمیاد دیگه من حالم خوب شده
چادرمو سرم انداختم و با عجله از پله ها رفتم پایین دیگه به هیچکس نگاهی نکردم اعتنایی نکردم تو کوچه ولوله ای به پا بود همه اومده بودن وای که چقدر لحظات خوبی بودبعد از شهید شدن مراد من تمام روزها و سالها را منتظر همچین لحظهای بودم مهدی وقتی منو دید از شونه همسایه ها اومد پایین به سمتم اومدچقدر شکسته شده بود چقدر خسته شده بود انگار بار سنگینی را داشت به دوش میکشید خواست خم شه و پای منو بوس کنه اما بهش اجازه ندادم بلندش کردم گفتم اونی که باید دست تو رو بوس کنه منم نه تو.تو الان خیلی مقامت از من بالاتره تو خیلی از من بهتری من هیچ وقت به تو نمیرسم دیگه هرگز این کار رو نکن گفت این
حرف رو نزن خواهر من من کجا و تو کجا تو خواهرشهیدی مادر شهیدی مقام تو پیش خدا خیلی از من بالاتره سرشو تو بغلم گرفتم بوسیدمشو ازش تشکر کردم گفتم خدا رو صد هزار مرتبه شکر میکنم که تو برگشتی خدا را شکر که من لیاقت اینو داشتم هم مادر و خواهر شهید بشم هم خواهر یک آزاده
مهدی بهم گفت یعنی جزو بچههای تو حساب نمیشم گفتم تو همیشه بچه من بودی مهدی
تو عزیز دل منی تو خودت میدونی چقدر برای من عزیزی مهدی رو بردیم خونه خاله زینب خودش گفت دوست دارم بیای خونه من خواهش میکنم قدم رو چشم من بگذارید
مهدی جان خونه من رو با قدمهات متبرک و نورانی کن مهدی با جون دل پذیرفت خونه خاله زینب پر از مهمون میشد و خالی میشد
همه دسته دسته میومدن تا مهدی را ببینن هر کی از مهدی یک خاطره تعریف میکرد و از شیطنتهای بچگیش و حجب و حیای جوونی و بزرگسالیش برای ما تعریف میکرد هر چقدر مهدی را نگاه میکردم سیر نمیشدم اندازه تمام اون سالها نگاش کردم مهدی اخلاق و منشش اصلا عوض نشده بود همون مهدی مهربون و دوست داشتنی خودم بود ولی خیلی خسته بود آثار خستگی را راحت میتونستم رو صورتش ببینم گر چه مدام تلاش میکرد برای آرامش خاطر من لبخند بزنه تو عمق چشم من نگاه برادر کوچکترم درد زیادی خوابیده بودانگار هزاران حرف ناگفته داشت میخواست به همه بزنه ولی بازنمیگفت
آخر شب بود که برگشتیم خونه خوشحال و خندون یاسین از سر و کول داییش بالا میرفت مهدی رو خیلی اذیت میکرد کلی شیطونی کرد مهدی بهش گفت هر چقدر بقیه آروم بودن این یه نفربرات حسابی جبران کرده گفتم آره داداش حسابی از دیوار راست بالا میره گفت دردونه خودمه پسر خودمه
خودم براش تا میتونم پدری میکنم خودت با چشم خودت میبینی یاسین مدام بهش میگفت دایی دیگه نمیری دیگه پیش ما واسه همیشه میمونی مامان خیلی برات ناراحت بود خیلی گریه میکرد تو باید بمونی پیشمون
مهدی هم برگشت بهش گفت آره حتما میمونم ولی تو هم خیلی شیطونی اون شب همه کنار همدیگه خوابیدیم شب خیلی خاصی واسه هممون بوداذان صبح که بیدار شدم دیدم مهدی تو جاش نیست ترسیدم گفتم یعنی کجا رفته با عجله بلند شدم نمیخواستم بقیه را خبر کنم بدو رفتم حیاط مهدی را دیدم لب حوض نشسته و داره وضو میگیره منو که دید لبخند پر از محبت بهم زد و گفت آجی بیدارت کردم گفتم نه باید برای اذان صبح بیدار میشدم فقط دیدم که نیستی یه خورده ترسیدم گفت نگران چی بودی ترسیدی فرار کنم گفتم نه نگران حال و روزت شدم گفت نگران حال روز من نباش من حالم خیلی خوبه الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
گفت آبجی اینجا واسه من پر از غمه همش یاد عزیزام میافتم از شدت دلتنگی دارم خفه میشم نمیدونی چقدر ناراحتم وقتی تو اسارت عراقیا بودم فقط تنها چیزی که میخواستم این بود که بیام بیرون شماها را زنده و سلامت ببینم ولی وقتی فهمیدم عزیزام شهید شدن حال خیلی بدی بهم دست داد نمیدونی دلم میخواست همون لحظه میمردم باورت نمیشه اگه بگم حتی دلم میخواست الان عمه زنده بودحتی دلم برای عمهام تنگ شده آدم بدبختی بود هیچی از این زندگی نفهمید
تمام زندگیش پر از بغض و کینه بود خودشم نمیدونست از این زندگی چی میخواد گفتم عمه روزهای آخر خیلی با ما خوب شده بود
خیلی هم دلش میخواست با ما میومد کرمان کلی برنامه داشت خدا بیامرز امید به زندگیش خیلی زیاد بود مهدی گفت ولی چه فایده هم خودش رو عذاب داد هم ماها را
💠 ضرورت اطلاع از زندگی امهات المومنین و زنان همعصر پیامبر اکرمﷺ (126)
❇️ امالمومنین عایشه(رضیاللهعنها)
🔸عشق باشکوه
آخر چگونه عاشق و دوستدار پیامبرﷺ نباشد، مگر هم او نبود که به وی چنان توجهی نمود که حتی از پدر خود نیز ندیده بود؟ نقل میکنند که پیامبرﷺ روزی با او درباره موضوعی مجادله نمود، اما عایشه(رضیاللهعنها) خودداری کرد. پیامبرﷺ به او گفت: دوست داری چه کسی میان من و تو داوری کند؟ دوست داری پدرت باشد؟
گفت: بله.
پیامبرﷺ شخصی را دنبال ابوبکر صدیق(رضیاللهعنه) فرستاد. ابوبکر(رضیاللهعنه) آمد. پیامبرﷺ به حرف آمد و فرمود: این...
عایشه(رضیاللهعنها) حرف پیامبرﷺ را قطع کرد و گفت: از خدا بترس و بهجز حق چیزی نگو...
ابوبکر(رضیاللهعنه) سراسیمه شد. آخر چگونه دخترش به پیامبر خداﷺ چنین بگوید؟ مگر پیامبرﷺ جز حق، چیز دیگری میگوید؟ ابوبکر صدیق(رضیاللهعنه) دستش را بلند کرد و یک سیلی بر گونه عایشه(رضیاللهعنها) نواخت. بینی عایشه(رضیاللهعنها) زخمی شد و خون از آن جاری گردید و بر لبهایش ریخت. عایشه(رضیاللهعنها) از کنار پدر گریخت و به پیامبر خداﷺ پناه برد و پشت سر او ایستاد.
پیامبرﷺ برخاست و با دستان خود خونها را از لباسش شست و به ابوبکر(رضیاللهعنه) فرمود: «تو را به خدا قسم برو ... ما که تو را برای این نخواسته بودیم...».
ابوبکر صدیق(رضیاللهعنها) که خارج شد، عایشه برخاست. پیامبرﷺ به او گفت: بیا کنار من... .
عایشه(رضیاللهعنها) سرباز زد، پیامبرﷺ لبخندی زد و گفت: «چند لحظه پیش به سختی خود را پشت سر من پنهان میکردی».
▫️او چنان به پیامبرﷺ عشق میورزید که به وزیدن نسیم بر پیامبرﷺ نیز حسادت میکرد، چون دوست داشت تنها با دستان او نوازش شود. هرگاه پیامبرﷺ از او میپرسید: عایشه، تو را چه شده! غیرت کردهای؟
پاسخ میداد: چرا کسی مانند من برای کسی همچون تو دچار غیرت و حسادت نشود؟
عایشه(رضیاللهعنها) آرزو میکند کاش او را روی چشمان خود میگذاشت و مژههای خویش را بر او آویزان مینمود تا دیگر هیچ کسی در پیامبرﷺ با او شریک نباشد!
چگونه دچار غیرت نشود، مگر نه اینکه پیامبرﷺ با تقسیم عادلانۀ خود، به او مانند بقیۀ زنان تنها یک روز اختصاص میدهد؟ عاشق به عدالت بسنده نمیکند، بلکه میخواهد معشوق تماماً از آن او باشد.
سرانجام این عشق باشکوه عاملی اساسی بود تا عایشه همه آنچه را که، دوست انجام میداد یا میگفت به حافظهاش بسپارد تا در آینده با قلب، روح و عقل خود دایرهالمعارف زنده و سیار او باشد.
- برگرفته از کتاب: عایشه(رضیاللهعنها) همسر همراه و همراز پیامبرﷺ. مولف: رفیده الحبش.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❇️ امالمومنین عایشه(رضیاللهعنها)
🔸عشق باشکوه
آخر چگونه عاشق و دوستدار پیامبرﷺ نباشد، مگر هم او نبود که به وی چنان توجهی نمود که حتی از پدر خود نیز ندیده بود؟ نقل میکنند که پیامبرﷺ روزی با او درباره موضوعی مجادله نمود، اما عایشه(رضیاللهعنها) خودداری کرد. پیامبرﷺ به او گفت: دوست داری چه کسی میان من و تو داوری کند؟ دوست داری پدرت باشد؟
گفت: بله.
پیامبرﷺ شخصی را دنبال ابوبکر صدیق(رضیاللهعنه) فرستاد. ابوبکر(رضیاللهعنه) آمد. پیامبرﷺ به حرف آمد و فرمود: این...
عایشه(رضیاللهعنها) حرف پیامبرﷺ را قطع کرد و گفت: از خدا بترس و بهجز حق چیزی نگو...
ابوبکر(رضیاللهعنه) سراسیمه شد. آخر چگونه دخترش به پیامبر خداﷺ چنین بگوید؟ مگر پیامبرﷺ جز حق، چیز دیگری میگوید؟ ابوبکر صدیق(رضیاللهعنه) دستش را بلند کرد و یک سیلی بر گونه عایشه(رضیاللهعنها) نواخت. بینی عایشه(رضیاللهعنها) زخمی شد و خون از آن جاری گردید و بر لبهایش ریخت. عایشه(رضیاللهعنها) از کنار پدر گریخت و به پیامبر خداﷺ پناه برد و پشت سر او ایستاد.
پیامبرﷺ برخاست و با دستان خود خونها را از لباسش شست و به ابوبکر(رضیاللهعنه) فرمود: «تو را به خدا قسم برو ... ما که تو را برای این نخواسته بودیم...».
ابوبکر صدیق(رضیاللهعنها) که خارج شد، عایشه برخاست. پیامبرﷺ به او گفت: بیا کنار من... .
عایشه(رضیاللهعنها) سرباز زد، پیامبرﷺ لبخندی زد و گفت: «چند لحظه پیش به سختی خود را پشت سر من پنهان میکردی».
▫️او چنان به پیامبرﷺ عشق میورزید که به وزیدن نسیم بر پیامبرﷺ نیز حسادت میکرد، چون دوست داشت تنها با دستان او نوازش شود. هرگاه پیامبرﷺ از او میپرسید: عایشه، تو را چه شده! غیرت کردهای؟
پاسخ میداد: چرا کسی مانند من برای کسی همچون تو دچار غیرت و حسادت نشود؟
عایشه(رضیاللهعنها) آرزو میکند کاش او را روی چشمان خود میگذاشت و مژههای خویش را بر او آویزان مینمود تا دیگر هیچ کسی در پیامبرﷺ با او شریک نباشد!
چگونه دچار غیرت نشود، مگر نه اینکه پیامبرﷺ با تقسیم عادلانۀ خود، به او مانند بقیۀ زنان تنها یک روز اختصاص میدهد؟ عاشق به عدالت بسنده نمیکند، بلکه میخواهد معشوق تماماً از آن او باشد.
سرانجام این عشق باشکوه عاملی اساسی بود تا عایشه همه آنچه را که، دوست انجام میداد یا میگفت به حافظهاش بسپارد تا در آینده با قلب، روح و عقل خود دایرهالمعارف زنده و سیار او باشد.
- برگرفته از کتاب: عایشه(رضیاللهعنها) همسر همراه و همراز پیامبرﷺ. مولف: رفیده الحبش.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
وقتی یك زن پس از مرگ به خـاك سپرده میشود، میبینیم که محارمش در لبهی قبر جمع شده و اطراف قبر را میگیرند تا کسی غیر از محارمش نزدیك نشود و او را نبینند!
و صدایشـان را بلند میکنند؛
جنازە را بپوشانید، قبر را بپوشانید !!
همه بر او غیرت دارند، در حالیکه وی در کفن خود مُرده است!
آیا واقعاً زنانِ زندهی ما بە این غیرت سزاوارتر نیستند؟!
لباسهای یك زن بیانگر تربیت پدر، پاکدامنی مادر، غیرت برادر و مردانگی شوهرش است !!
بدیندلیل بود کە به مریم سلاماللەعلیها گفتند:
﴿يَاأُخْتَ هَارُونَ مَا کانَ أَبُوكِ امْرَأَ سَوءٍ وَمَا کانَت أُمُّكِ بَغِيًّا﴾
«ای خواهر هارون! پدرت مرد بدی نبود، و مادرت نیز زن بدکارهای نبود»!
لباس برهنهی زن دلیل خشم خداوند بر اوست زیرا وقتی خدای متعال از آدم و حوا عصبانی شد، لباسهایشان را از آنها گرفت و عورتشان را آشکار نمود!
بیشتر آنچه کە خداوند در این دنیا منع نموده مانند شراب، در بهشت جایز میشود بجز برهنگی؛ زیرا خداوند آن را در هر دو جهان منع کرده است!
﴿إِنَّ لَكَ أَلَّا تَجُوعَ فِيهَا وَلَا تَعْرَىٰ﴾
«همانا برای تو این است که در آن نه گرسنه میشوی و نه برهنه میمانی»الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
و صدایشـان را بلند میکنند؛
جنازە را بپوشانید، قبر را بپوشانید !!
همه بر او غیرت دارند، در حالیکه وی در کفن خود مُرده است!
آیا واقعاً زنانِ زندهی ما بە این غیرت سزاوارتر نیستند؟!
لباسهای یك زن بیانگر تربیت پدر، پاکدامنی مادر، غیرت برادر و مردانگی شوهرش است !!
بدیندلیل بود کە به مریم سلاماللەعلیها گفتند:
﴿يَاأُخْتَ هَارُونَ مَا کانَ أَبُوكِ امْرَأَ سَوءٍ وَمَا کانَت أُمُّكِ بَغِيًّا﴾
«ای خواهر هارون! پدرت مرد بدی نبود، و مادرت نیز زن بدکارهای نبود»!
لباس برهنهی زن دلیل خشم خداوند بر اوست زیرا وقتی خدای متعال از آدم و حوا عصبانی شد، لباسهایشان را از آنها گرفت و عورتشان را آشکار نمود!
بیشتر آنچه کە خداوند در این دنیا منع نموده مانند شراب، در بهشت جایز میشود بجز برهنگی؛ زیرا خداوند آن را در هر دو جهان منع کرده است!
﴿إِنَّ لَكَ أَلَّا تَجُوعَ فِيهَا وَلَا تَعْرَىٰ﴾
«همانا برای تو این است که در آن نه گرسنه میشوی و نه برهنه میمانی»الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
چرخیدیم و چرخیدیم رسیدیم به دوره ۵۰_۶۰ سالگی
در روزگاری نه چندان دور،
پنجاه شصت سالگی سن آرام و قرار بود.
سن آرامش و آسایش بود
سن نشستن و نتیجه یک عمر تلاش کردن،را دیدن بود...
عروس داری و پسرداری و نوه داری بود...
پنجاه شصت ساله ها جزو بزرگان فامیل و خانواده بودند و برای خودشان حرمت و احترام و برو و بیایی داشتند.
برای نوجوانان و جوانان فامیل الگو بودند .
اما امروز پنجاه شصت ساله های ایرانی وضع ديگرى دارند .
نه مانند پنجاه شصت ساله های جوامع سنتی و سالیان قبل احترام بزرگتری و ریش سفیدی دارند !
و نه همچون پنجاه شصت سالههای جوامع پیشرفته ثبات مالی و امنیت اجتماعی !
پنجاه شصت ساله امروز ایرانی هنوز دارد زبان خارجی یاد میگیرد تا بعد ببیند چه باید بکند! نگرانیهای یک آدم بیست ساله را دارد .
در روزگاری که فرزندانش ، خیلی برایش
تره خُرد نمیکنند ،
او باید حواسش به همه آنها باشد.
و باید مشکلات همه را سر و سامان بدهد .
و مشکلات خودش را نیز به تنهایی بدوش بکشد .
پنجاه شصت ساله امروز باید
به فکر تامین مسکن و شغل فرزندانش باشد و برآورده کردن کوهی از توقعات ریز و درشت انها .
بدتر اینکه هیچکس حال و روزگار او را درک نمی کند و نمیفهمد.
برای رسیدن به خیلی از خواسته هایش 50 - 60 سال دویده اما هنوز چشم به آینده دارد!!؟
باید به تنهایی با همه این مشکلات کنار بیاید همه منتظر او و متوقع از او هستند.
اگر بازنشسته شود ،
ماندن در خانه ، همان و اوقات تلخی های سرزنش کننده همان !!!
روزگارش ثبات اقتصادی ندارد .
و آیندهاش نيز هنووووووووز مبهم است !؟
اما دیگر بدنش طاقت ندارد
گاهی فشارش بالا میرود و گاهی پایین می آید ،
گاهی تپش قلب میگیرد ،
وگاهی بی حوصله ،
گاهی نفس نفس میزند ،
گاهی قند خونش بالا میرود گاهی قند خونش افت میکند
گاهی تنگی نفس میگیرد،
خلاصه ...... ، حتی جرأت نمیکند بگوید بابا عمری از من گذشته است!
نیم قرن و.... اندی ...
پنجاه شصت سالههاى این روزگار همانهایی هستند که در بلاتکلیفترین دوران این سرزمین رشد کرده اند ،
نسل سوخته ای که تمامی آزمون و خطاها ، روی آنها صورت گرفته ،
بدیهیترین تفریحات دوران نوجوانی و جوانی برای آنها جرم محسوب میشد ،
هر چیز خوبی برایش بد بود!
همه چیز گناه سنگینی بود
حتی خندیدن !
دلهره و ترس و نگرانی جزئی از وجودشان شده و با آن هابزرگ شده اند.
به جای لذت دوران جوانی
تیر و ترکش نصیبشان شده
و به جای نجوای عاشقانه های یار،
نفیر موحش آژیر خطر و سوت کر کننده خمپاره و بمب
او همه راه ها را رفته است
همه سدها را شکسته است
اما هنوز پشت درهای بسته ایستاده !
چون باید به دیگران کمک کند ،
تا قفل های واقعی و مصنوعی را بازکند.
آنها در بچه گی مطیع بودند و پر کار،
در هر صفی که فکر کنید ایستاده اند ،
این پنجاه شصت ساله های امروز در بزرگسالی نیز مطیع هستند ،
و آماده به کار!
همیشه منتظر سرابی به نام آینده بهتر بوده اند ،
توهّمی که نیامد و شاید هیچوقت هم نیاید !؟
پنجاه شصت ساله عزیز
قوی باش .......
همانا مانند منی و من دردت را میدانم چرا که حتی دیگر بجز خودمان کسی ما را نمیفهمد
اگر اعتباری هنوز باقی است نه به این خاطر که معتبری بلکه هنوز برای این میخواهند ترا که بفکرشان باشی و باشی تا بمانند
همیشه پایدار باشی هم نسل من که هنوز هم شاید اعتباری بدنیا داشته باشی
پس قوی باش و قدر همین را بدون....الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
در روزگاری نه چندان دور،
پنجاه شصت سالگی سن آرام و قرار بود.
سن آرامش و آسایش بود
سن نشستن و نتیجه یک عمر تلاش کردن،را دیدن بود...
عروس داری و پسرداری و نوه داری بود...
پنجاه شصت ساله ها جزو بزرگان فامیل و خانواده بودند و برای خودشان حرمت و احترام و برو و بیایی داشتند.
برای نوجوانان و جوانان فامیل الگو بودند .
اما امروز پنجاه شصت ساله های ایرانی وضع ديگرى دارند .
نه مانند پنجاه شصت ساله های جوامع سنتی و سالیان قبل احترام بزرگتری و ریش سفیدی دارند !
و نه همچون پنجاه شصت سالههای جوامع پیشرفته ثبات مالی و امنیت اجتماعی !
پنجاه شصت ساله امروز ایرانی هنوز دارد زبان خارجی یاد میگیرد تا بعد ببیند چه باید بکند! نگرانیهای یک آدم بیست ساله را دارد .
در روزگاری که فرزندانش ، خیلی برایش
تره خُرد نمیکنند ،
او باید حواسش به همه آنها باشد.
و باید مشکلات همه را سر و سامان بدهد .
و مشکلات خودش را نیز به تنهایی بدوش بکشد .
پنجاه شصت ساله امروز باید
به فکر تامین مسکن و شغل فرزندانش باشد و برآورده کردن کوهی از توقعات ریز و درشت انها .
بدتر اینکه هیچکس حال و روزگار او را درک نمی کند و نمیفهمد.
برای رسیدن به خیلی از خواسته هایش 50 - 60 سال دویده اما هنوز چشم به آینده دارد!!؟
باید به تنهایی با همه این مشکلات کنار بیاید همه منتظر او و متوقع از او هستند.
اگر بازنشسته شود ،
ماندن در خانه ، همان و اوقات تلخی های سرزنش کننده همان !!!
روزگارش ثبات اقتصادی ندارد .
و آیندهاش نيز هنووووووووز مبهم است !؟
اما دیگر بدنش طاقت ندارد
گاهی فشارش بالا میرود و گاهی پایین می آید ،
گاهی تپش قلب میگیرد ،
وگاهی بی حوصله ،
گاهی نفس نفس میزند ،
گاهی قند خونش بالا میرود گاهی قند خونش افت میکند
گاهی تنگی نفس میگیرد،
خلاصه ...... ، حتی جرأت نمیکند بگوید بابا عمری از من گذشته است!
نیم قرن و.... اندی ...
پنجاه شصت سالههاى این روزگار همانهایی هستند که در بلاتکلیفترین دوران این سرزمین رشد کرده اند ،
نسل سوخته ای که تمامی آزمون و خطاها ، روی آنها صورت گرفته ،
بدیهیترین تفریحات دوران نوجوانی و جوانی برای آنها جرم محسوب میشد ،
هر چیز خوبی برایش بد بود!
همه چیز گناه سنگینی بود
حتی خندیدن !
دلهره و ترس و نگرانی جزئی از وجودشان شده و با آن هابزرگ شده اند.
به جای لذت دوران جوانی
تیر و ترکش نصیبشان شده
و به جای نجوای عاشقانه های یار،
نفیر موحش آژیر خطر و سوت کر کننده خمپاره و بمب
او همه راه ها را رفته است
همه سدها را شکسته است
اما هنوز پشت درهای بسته ایستاده !
چون باید به دیگران کمک کند ،
تا قفل های واقعی و مصنوعی را بازکند.
آنها در بچه گی مطیع بودند و پر کار،
در هر صفی که فکر کنید ایستاده اند ،
این پنجاه شصت ساله های امروز در بزرگسالی نیز مطیع هستند ،
و آماده به کار!
همیشه منتظر سرابی به نام آینده بهتر بوده اند ،
توهّمی که نیامد و شاید هیچوقت هم نیاید !؟
پنجاه شصت ساله عزیز
قوی باش .......
همانا مانند منی و من دردت را میدانم چرا که حتی دیگر بجز خودمان کسی ما را نمیفهمد
اگر اعتباری هنوز باقی است نه به این خاطر که معتبری بلکه هنوز برای این میخواهند ترا که بفکرشان باشی و باشی تا بمانند
همیشه پایدار باشی هم نسل من که هنوز هم شاید اعتباری بدنیا داشته باشی
پس قوی باش و قدر همین را بدون....الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#سرگذشت_الهام_21🤰
#عشق_بچه👼
قسمت بیست و یکم
آقای تهرانی گفت از فردا هم اخراجی واینورا پیدات نشه،دختره ی پررو ،.به امثال شما یه کم که رو میدند از حد و حدود خودتون خارج میشید…وای خدااااا..من چیکار کردم؟؟؟از کار خودم بشدت پشیمون شدم..سرمو انداختم پایین و با مِن مِن گفتم:ببخشید،آخه خیلی ناراحت بودم.اصلا دوست ندارم اتفاقی برای بهنام بیفته…با اخم غلیظی گفت:اینجا خونه ی بابات نیست که مثل یابو داخل میشی.الان هم برو حسابداری ،،،زنگ میزنم تا باهات تسویه کنه…از لحن حرف زدن و برخوردش فهمیدم خیلی جدیه،.دیگه خودمو کوچیک نکردم و رفتم حسابداری…خانم حسابدار بعد از اینکه با من تسویه کرد اروم گفت:به خواستش نرسید و اخراجت کرد.نگران نباش عادتشه..متعجب و ناراحت ازش خداحافظی کردم و سریع از اون شرکت اومدم بیرون….وقتی داخل ماشین نشستم با خودم گفتم:خیلی عجیب و باور نکردنیه،…یعنی اقای تهرانی اون همه در مورد زندگی من تحقیق کرده بود فقط بخاطر سوء استفاده کردن؟خدایااابه تو پناه میبرم،دیگه بیکار شدم و برگشتم خونه..فکرم همش پیش بهنام بود،یه کم که گذشت با خودم تصمیم گرفتم فردا برم سرگوشی آب بدم بلکه خبری ازش
بگیرم...
طبق عادت صبح زود بیدار شدم،توی خونه که کار خاصی نداشتم آخه خونه ام وسایل زیادی نداشت و خودمم تنها بودم،وقتی حوصله ام سر رفت ،حاضر شدم و با ماشین زدم بیرون تا هم روزنامه بخرم و هم به مغازه ی بهنام سر بزنم…روزنامه خریدم و رفتم سمت مغازه،از دور دیدم که مغازه پلمپش بازه و شریک بهنام داخل مغازه است…همین که پیاده شدم و به سمت مغازه حرکت کردم یهو دیدم بهنام داره میاد..نتونستم خودم از دیدش پنهون کنم و منو دید..تا بهم نزدیک شد ،گفت:چی میخوای؟؟بهت که گفتم،چند وقت صبر کنی سکه رو میارم..از برخورد و لحن حرف زدنش بغضم گرفت و توی دلم گفتم:منو باش که نگران این اقا هستم…برای اینکه خیط و ضایع نشم ،گفتم:اگه تا یک هفته دیگه سکه رو ندی ،میرم به دادگاه اطلاع میدم…جوابمو نداد و رفت داخل مغازه…برای اینکه از کار بهنام سر در بیارم رفتم سراغ اون مغازه دار که دیروز داشت برام سخنرانی میکرد،وارد که شدم،اولش چند تا طلا قیمت گرفتم و بعدش گفتم:بالاخره چی شد؟مغازه رو پلمپ کردند؟؟
گفت:ازاد شد.انگار دوربین رو چک کردند و فهمیدند یکی از مشتریها چمدون رو اورده و گذاشته مغازه…..مثل اینکه اون یارو ،مشتریه هم در جریان محتویات چمدون نبوده،.خلاصه اینکه سریع یارو رو دستگیر و بهنام و شریکش ازاد شدند..نفس راحتی کشیدم و از مغازه دار خداحافظی و برگشتم سمت خونه،اون روز کلی روزنامه رو زیر و رو کردم و به شماره های زیادی زنگ زدم تا یه کار مناسب پیدا کنم…بالاخره به یه شماره زنگ زدم که دنبال پرستار میگشتند..یه خانم پیری بود که الزایمر داشت…ادرس گرفتم و رفتم تا از نزدیک با کارم آشنا بشم.وقتی رسیدم یکی از دخترای اون خانم پیر پیشش بود،.بعد از سلام و علیک دخترش شروع به صحبت کرد و گفت:والا ما پنج تا خواهر و برادریم اما به دلیل مشغله ی کاری و دوندگیهایی که برای زندگیمون داریم فرصت نمیکنیم از مادر عزیزتر از جونمون مراقبت کنیم..گفتم:مشکل مادرتون چیه؟گفت:خداروشکر هیچ مشکلی نداره و کل بدن سالمه،،فقط الزایمر داره و میترسیم تنهایی بلایی سر خودش بیاره یا از خونه بزنه بیرون و گم بشه…گفتم:خب وظیفه ی من توی این خونه چیه؟گفت:کارهای نظافت و پخت و پز با شماست و اینکه حواستون به مادرمون باشه،.به موقع داروشو بدی ،،،البته از پس کارهای شخصیش بر میاد…..
گفتم:باشه…گفت:خدا خیرت بده،.از همین الان میتونید بمونید؟گفتم:حتما،.
گفت:بخدا مدرسه ی دخترم جلسه داره و اگه نرم هم دخترم ناراحت میشه و هم به باباش میگه و شوهرمم باهام درگیری لفظی پیدا میکنه.باور کنید حاضرم کتکم بزنه ولی به مادرم توهین نکنه…با لبخند گفتم:من اینجا میمونم تا شما برگردید…گفت:بعد از ظهر ساعت پنج نوبت یکی از خواهرمه،.ایشون که رسیدند، شما میتونید تشریف ببرید،،راستی،.شبها هم میتونید،بمونید؟گفتم:اگه لازم باشه میمونم،گفت:با خواهرو برادرام صحبت میکنم و بهت خبر میدم،اما فکر نکنم برای شب راضی بشند..گفتم:هر جور که صلاحه….دخترِ، خانم بزرگ(خانم پیر)با عجله رفت که به کارش برسه،.خانم بزرگ خواب بود،.بلند شدم و کارهای نظافت رو انجام دادم و ناهار پختم و منتظر بیدار شدن خانم بزرگ شدم…ساعت از دو گذاشت اما خانم بزرگ بیدار نشد..نگران شدم و زنگ زدم به دخترش و گفتم:مادرتون هنوز بیدار نشده؟گفت:صبح قرص خواب بهش دادم،مجبور شدم،آخه میخواستم به جلسه ی مدرسه برسم،اگه میخواهید بیدارش کنید...
#ادامه_دارد...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#عشق_بچه👼
قسمت بیست و یکم
آقای تهرانی گفت از فردا هم اخراجی واینورا پیدات نشه،دختره ی پررو ،.به امثال شما یه کم که رو میدند از حد و حدود خودتون خارج میشید…وای خدااااا..من چیکار کردم؟؟؟از کار خودم بشدت پشیمون شدم..سرمو انداختم پایین و با مِن مِن گفتم:ببخشید،آخه خیلی ناراحت بودم.اصلا دوست ندارم اتفاقی برای بهنام بیفته…با اخم غلیظی گفت:اینجا خونه ی بابات نیست که مثل یابو داخل میشی.الان هم برو حسابداری ،،،زنگ میزنم تا باهات تسویه کنه…از لحن حرف زدن و برخوردش فهمیدم خیلی جدیه،.دیگه خودمو کوچیک نکردم و رفتم حسابداری…خانم حسابدار بعد از اینکه با من تسویه کرد اروم گفت:به خواستش نرسید و اخراجت کرد.نگران نباش عادتشه..متعجب و ناراحت ازش خداحافظی کردم و سریع از اون شرکت اومدم بیرون….وقتی داخل ماشین نشستم با خودم گفتم:خیلی عجیب و باور نکردنیه،…یعنی اقای تهرانی اون همه در مورد زندگی من تحقیق کرده بود فقط بخاطر سوء استفاده کردن؟خدایااابه تو پناه میبرم،دیگه بیکار شدم و برگشتم خونه..فکرم همش پیش بهنام بود،یه کم که گذشت با خودم تصمیم گرفتم فردا برم سرگوشی آب بدم بلکه خبری ازش
بگیرم...
طبق عادت صبح زود بیدار شدم،توی خونه که کار خاصی نداشتم آخه خونه ام وسایل زیادی نداشت و خودمم تنها بودم،وقتی حوصله ام سر رفت ،حاضر شدم و با ماشین زدم بیرون تا هم روزنامه بخرم و هم به مغازه ی بهنام سر بزنم…روزنامه خریدم و رفتم سمت مغازه،از دور دیدم که مغازه پلمپش بازه و شریک بهنام داخل مغازه است…همین که پیاده شدم و به سمت مغازه حرکت کردم یهو دیدم بهنام داره میاد..نتونستم خودم از دیدش پنهون کنم و منو دید..تا بهم نزدیک شد ،گفت:چی میخوای؟؟بهت که گفتم،چند وقت صبر کنی سکه رو میارم..از برخورد و لحن حرف زدنش بغضم گرفت و توی دلم گفتم:منو باش که نگران این اقا هستم…برای اینکه خیط و ضایع نشم ،گفتم:اگه تا یک هفته دیگه سکه رو ندی ،میرم به دادگاه اطلاع میدم…جوابمو نداد و رفت داخل مغازه…برای اینکه از کار بهنام سر در بیارم رفتم سراغ اون مغازه دار که دیروز داشت برام سخنرانی میکرد،وارد که شدم،اولش چند تا طلا قیمت گرفتم و بعدش گفتم:بالاخره چی شد؟مغازه رو پلمپ کردند؟؟
گفت:ازاد شد.انگار دوربین رو چک کردند و فهمیدند یکی از مشتریها چمدون رو اورده و گذاشته مغازه…..مثل اینکه اون یارو ،مشتریه هم در جریان محتویات چمدون نبوده،.خلاصه اینکه سریع یارو رو دستگیر و بهنام و شریکش ازاد شدند..نفس راحتی کشیدم و از مغازه دار خداحافظی و برگشتم سمت خونه،اون روز کلی روزنامه رو زیر و رو کردم و به شماره های زیادی زنگ زدم تا یه کار مناسب پیدا کنم…بالاخره به یه شماره زنگ زدم که دنبال پرستار میگشتند..یه خانم پیری بود که الزایمر داشت…ادرس گرفتم و رفتم تا از نزدیک با کارم آشنا بشم.وقتی رسیدم یکی از دخترای اون خانم پیر پیشش بود،.بعد از سلام و علیک دخترش شروع به صحبت کرد و گفت:والا ما پنج تا خواهر و برادریم اما به دلیل مشغله ی کاری و دوندگیهایی که برای زندگیمون داریم فرصت نمیکنیم از مادر عزیزتر از جونمون مراقبت کنیم..گفتم:مشکل مادرتون چیه؟گفت:خداروشکر هیچ مشکلی نداره و کل بدن سالمه،،فقط الزایمر داره و میترسیم تنهایی بلایی سر خودش بیاره یا از خونه بزنه بیرون و گم بشه…گفتم:خب وظیفه ی من توی این خونه چیه؟گفت:کارهای نظافت و پخت و پز با شماست و اینکه حواستون به مادرمون باشه،.به موقع داروشو بدی ،،،البته از پس کارهای شخصیش بر میاد…..
گفتم:باشه…گفت:خدا خیرت بده،.از همین الان میتونید بمونید؟گفتم:حتما،.
گفت:بخدا مدرسه ی دخترم جلسه داره و اگه نرم هم دخترم ناراحت میشه و هم به باباش میگه و شوهرمم باهام درگیری لفظی پیدا میکنه.باور کنید حاضرم کتکم بزنه ولی به مادرم توهین نکنه…با لبخند گفتم:من اینجا میمونم تا شما برگردید…گفت:بعد از ظهر ساعت پنج نوبت یکی از خواهرمه،.ایشون که رسیدند، شما میتونید تشریف ببرید،،راستی،.شبها هم میتونید،بمونید؟گفتم:اگه لازم باشه میمونم،گفت:با خواهرو برادرام صحبت میکنم و بهت خبر میدم،اما فکر نکنم برای شب راضی بشند..گفتم:هر جور که صلاحه….دخترِ، خانم بزرگ(خانم پیر)با عجله رفت که به کارش برسه،.خانم بزرگ خواب بود،.بلند شدم و کارهای نظافت رو انجام دادم و ناهار پختم و منتظر بیدار شدن خانم بزرگ شدم…ساعت از دو گذاشت اما خانم بزرگ بیدار نشد..نگران شدم و زنگ زدم به دخترش و گفتم:مادرتون هنوز بیدار نشده؟گفت:صبح قرص خواب بهش دادم،مجبور شدم،آخه میخواستم به جلسه ی مدرسه برسم،اگه میخواهید بیدارش کنید...
#ادامه_دارد...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#سرگذشت_الهام_22
#عشق_بچه👼
قسمت بیست و دوم
دخترش با خوشرویی تشکر کرد و گوشی رو قطع کردم. بلافاصله رفتم بالاسر خانم بزرگ و با مهربونی بیدارش کردم و گفتم:من پرستار جدید هستم.بیدار شید باهم ناهار بخوریم…با خوشحالی از جاش بلند شد و گفت:فهیمه تویی؟؟گفتم:فهیمه کیه؟؟گفت:دختر من….تویی دیگه؟؟با دلسوزی گفتم:فهیمه نیستم اما دخترت هستم.بریم ماکارونی بخوریم…مثل یه بچه خوشحالی کرد و با سرعت رفت سمت اشپزخونه و گفت:سفره کجاست؟الان اکبرخان هم میاد…متوجه شدم اسم همسر مرحومش اکبرخان هست،،گفتم:روی میز غذا نمیخوری؟با تشر گفت:نه…اکبرخان فقط روی زمین غذا میخوره…انگار خودش جای سفره رو میدونست و سریع برداشت و برگشت و گفت:پیش اون پشتی ها پهن کنیم…کمکش کردم و بلاخره با هزار دنگ و فنگ ناهار رو خوردیم….راس ساعت پنج در خونه باز و یکی دیگه از دختراش وارد شد و کلی از من تشکر کرد وگفت:میتونید تشریف ببرید.شبها خودمون میمونیم اما حتما راس ساعت ۷اینجا باشید تا منم بتونم به خونه و زندگیم برسم،گفتم:چشم…گفت:همینکه روزها خونه باشیم جای شکرش باقیه….از طرفی هر پنج روز یک بار نوبتمون میفته،اینطوری خیلی بهتر شد….
خداروشکر وسیله داشتم و اگه به تاریکی هم میخورد با خیال راحت میرفتم خونه…به این طریق شدم پرستار خانم بزرگ..یه روز که نوبت حمومش بود دختر بزرگش فهیمه گفت:میتونی مامان رو حموم ببری؟؟اگه اذیت میشی خودم ببرم؟..!!گفتم:میبرم…دوست دارم حقوقی که میگیرم حلال باشه…فهیمه گفت:حلاله حلاله..هم زندگی ماها به ارامش رسیده و هم خیالمون از مادرمون راحته چون خانمی به مهربونی شما پرستارشه…تا فهمیه رفت ،بسمت خانم بزرگ رفتم و از خواب بیدارش کردم.دلم میخواست در طول روز بیدار باشه تا هم من احساس تنهایی نکنم و هم شب راحت بخوابه و بچه هاش اذیت نشند…به خانم بزرگ گفتم:اول بریم حموم و دوش بگیریم بعدش صبحونه میخوریم….نون سنگک هم گرفتم….قبول کرد و داخل حموم شدیم.وقتی شروع کردم به شستن خانم بزرگ بنظرم اومد که بچه امو دارم میشورم..خانم بزرگ مثل یه بچه زیر دوش نشسته و سرشو انداخته بود پایین تا اب و کف توی چشمش نره…یه آن احساساتی شدم و بغلش گرفتم و بوسیدمش ،مثل بچه ی نداشتم..اون لحظه توی دلم گفتم:درسته که بچه نصیبم نشد اما نباید زندگیمو بخاطر بچه از بین میبردم…میتونستم تمام محبتمو نثار بهنام کنم و محکم بچسبم به زندگیم…..
از همون روز خانم بزرگ شد بچه ی من،مثل یه مادر بهش رسیدگی میکردم و زندگیم با عشق و علاقه سپری میشد…دو سال گذشت،بعد از دو سال که حسابی توی کار پرستاری جا افتادم وبا خانم بزرگ و بچه هاش دوست شدم ،قرار بر این شد که تا شب ساعت ۱۰بمونم و حقوقمو بیشتر کنند…قبول کردم،چون هم، زمان کمتری توی خونه تنها میشدم و هم پول بیشتری میگرفتم.در طی این دو سال یه سری وسایل و مایحتاج زندگیمو خریده بودم اما بیشتر درامدمو پس انداز میکردم تا در اینده به زندگیم سر و سامون بدم…با خانواده هم در ارتباط بودم و کم کم رفت و امدها شروع شد…بعضی وقتها مامان و بابارو دعوت میکردم وچند روز خونه ام میموندند..دو سال از طلاقم گذشته بود و به این نوع زندگی عادت کرده بودم.تا اینکه یه روز وقتی خونه ی خواهر بزرگم شام دور هم بودیم ،خواهرم منو کشید توی اتاق و گفت:الی..یه حرفی بزنم ناراحت نمیشی؟گفتم:چه حرفی؟بگوببینم،تاکید وار گفت:ناراحت نشی هااا..خواهرم با مِن مِن اما لب خندون گفت:یه خواستگار داری…متعجب نگاه کردم و گفتم:خواستگار..!گفت:اررره،گفتم:یعنی چی منو دیده و پسندیده؟گفت:نه نه.،هنوز که تورو ندیده..وقتی بیاد خواستگاری میبینه…
گفتم:اهاااا.یعنی یه مورد پیدا شده که قصد ازدواج داره و شما منو معرفی کردید،گفت:اررره ارررره ،توی همین مایه هااا…گفتم:کی هست حالا..!؟خواهرم برام توضیح داد که یه اقای حدود ۳۸ساله که مثل من جدا شده و از نظر مالی ،وضعیت متوسطی داره…منم داشتم ۳۳ساله میشدم و تنهایی ازارم میداد برای همین موافقت کردم تا یه جلسه توی خونه ی مامان اینا ببینمش،خواهرم خوشحال شد و با کِل کشیدن و هورا گفتن کل خانواده رو خبر دار کرد،،..خیلی خجالت کشیدم آخه شوهرخواهرام هم بودند…خلاصه قرار خواستگاری گذاشته شد و منم با بچه های خانم بزرگ هماهنگ کردم و اون روز مرخصی گرفتم و سرکار نرفتم…صبح روز خواستگاری وقتی بیدار شدم قبل از اینکه راهی خونه ی مامان بشم اول رفتم ارایشگاه و یه سر وسامانی به صورت و موهام دادم و بعدش بسمت خونه ی مامان اینا حرکت کردم…
#ادامه_دارد... (فردا شب)الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#عشق_بچه👼
قسمت بیست و دوم
دخترش با خوشرویی تشکر کرد و گوشی رو قطع کردم. بلافاصله رفتم بالاسر خانم بزرگ و با مهربونی بیدارش کردم و گفتم:من پرستار جدید هستم.بیدار شید باهم ناهار بخوریم…با خوشحالی از جاش بلند شد و گفت:فهیمه تویی؟؟گفتم:فهیمه کیه؟؟گفت:دختر من….تویی دیگه؟؟با دلسوزی گفتم:فهیمه نیستم اما دخترت هستم.بریم ماکارونی بخوریم…مثل یه بچه خوشحالی کرد و با سرعت رفت سمت اشپزخونه و گفت:سفره کجاست؟الان اکبرخان هم میاد…متوجه شدم اسم همسر مرحومش اکبرخان هست،،گفتم:روی میز غذا نمیخوری؟با تشر گفت:نه…اکبرخان فقط روی زمین غذا میخوره…انگار خودش جای سفره رو میدونست و سریع برداشت و برگشت و گفت:پیش اون پشتی ها پهن کنیم…کمکش کردم و بلاخره با هزار دنگ و فنگ ناهار رو خوردیم….راس ساعت پنج در خونه باز و یکی دیگه از دختراش وارد شد و کلی از من تشکر کرد وگفت:میتونید تشریف ببرید.شبها خودمون میمونیم اما حتما راس ساعت ۷اینجا باشید تا منم بتونم به خونه و زندگیم برسم،گفتم:چشم…گفت:همینکه روزها خونه باشیم جای شکرش باقیه….از طرفی هر پنج روز یک بار نوبتمون میفته،اینطوری خیلی بهتر شد….
خداروشکر وسیله داشتم و اگه به تاریکی هم میخورد با خیال راحت میرفتم خونه…به این طریق شدم پرستار خانم بزرگ..یه روز که نوبت حمومش بود دختر بزرگش فهیمه گفت:میتونی مامان رو حموم ببری؟؟اگه اذیت میشی خودم ببرم؟..!!گفتم:میبرم…دوست دارم حقوقی که میگیرم حلال باشه…فهیمه گفت:حلاله حلاله..هم زندگی ماها به ارامش رسیده و هم خیالمون از مادرمون راحته چون خانمی به مهربونی شما پرستارشه…تا فهمیه رفت ،بسمت خانم بزرگ رفتم و از خواب بیدارش کردم.دلم میخواست در طول روز بیدار باشه تا هم من احساس تنهایی نکنم و هم شب راحت بخوابه و بچه هاش اذیت نشند…به خانم بزرگ گفتم:اول بریم حموم و دوش بگیریم بعدش صبحونه میخوریم….نون سنگک هم گرفتم….قبول کرد و داخل حموم شدیم.وقتی شروع کردم به شستن خانم بزرگ بنظرم اومد که بچه امو دارم میشورم..خانم بزرگ مثل یه بچه زیر دوش نشسته و سرشو انداخته بود پایین تا اب و کف توی چشمش نره…یه آن احساساتی شدم و بغلش گرفتم و بوسیدمش ،مثل بچه ی نداشتم..اون لحظه توی دلم گفتم:درسته که بچه نصیبم نشد اما نباید زندگیمو بخاطر بچه از بین میبردم…میتونستم تمام محبتمو نثار بهنام کنم و محکم بچسبم به زندگیم…..
از همون روز خانم بزرگ شد بچه ی من،مثل یه مادر بهش رسیدگی میکردم و زندگیم با عشق و علاقه سپری میشد…دو سال گذشت،بعد از دو سال که حسابی توی کار پرستاری جا افتادم وبا خانم بزرگ و بچه هاش دوست شدم ،قرار بر این شد که تا شب ساعت ۱۰بمونم و حقوقمو بیشتر کنند…قبول کردم،چون هم، زمان کمتری توی خونه تنها میشدم و هم پول بیشتری میگرفتم.در طی این دو سال یه سری وسایل و مایحتاج زندگیمو خریده بودم اما بیشتر درامدمو پس انداز میکردم تا در اینده به زندگیم سر و سامون بدم…با خانواده هم در ارتباط بودم و کم کم رفت و امدها شروع شد…بعضی وقتها مامان و بابارو دعوت میکردم وچند روز خونه ام میموندند..دو سال از طلاقم گذشته بود و به این نوع زندگی عادت کرده بودم.تا اینکه یه روز وقتی خونه ی خواهر بزرگم شام دور هم بودیم ،خواهرم منو کشید توی اتاق و گفت:الی..یه حرفی بزنم ناراحت نمیشی؟گفتم:چه حرفی؟بگوببینم،تاکید وار گفت:ناراحت نشی هااا..خواهرم با مِن مِن اما لب خندون گفت:یه خواستگار داری…متعجب نگاه کردم و گفتم:خواستگار..!گفت:اررره،گفتم:یعنی چی منو دیده و پسندیده؟گفت:نه نه.،هنوز که تورو ندیده..وقتی بیاد خواستگاری میبینه…
گفتم:اهاااا.یعنی یه مورد پیدا شده که قصد ازدواج داره و شما منو معرفی کردید،گفت:اررره ارررره ،توی همین مایه هااا…گفتم:کی هست حالا..!؟خواهرم برام توضیح داد که یه اقای حدود ۳۸ساله که مثل من جدا شده و از نظر مالی ،وضعیت متوسطی داره…منم داشتم ۳۳ساله میشدم و تنهایی ازارم میداد برای همین موافقت کردم تا یه جلسه توی خونه ی مامان اینا ببینمش،خواهرم خوشحال شد و با کِل کشیدن و هورا گفتن کل خانواده رو خبر دار کرد،،..خیلی خجالت کشیدم آخه شوهرخواهرام هم بودند…خلاصه قرار خواستگاری گذاشته شد و منم با بچه های خانم بزرگ هماهنگ کردم و اون روز مرخصی گرفتم و سرکار نرفتم…صبح روز خواستگاری وقتی بیدار شدم قبل از اینکه راهی خونه ی مامان بشم اول رفتم ارایشگاه و یه سر وسامانی به صورت و موهام دادم و بعدش بسمت خونه ی مامان اینا حرکت کردم…
#ادامه_دارد... (فردا شب)الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گل_مرجان
#قسمت_نودودو
مصطفی لبشو به دندون کشید و بعد از کمی مکث گفت باشه تلاشمو میکنم حالا که دیگه منو نمیخوای هیچوقت مزاحمت نمیشم،فقط اینو بدون که من توی تمام این سال ها بخاطر تو ازدواج نکردم،نمیدونم حس میکردم یه روز میای،یه روز پیدات میکنم،راست میگی ما قسمت هم نبودیم منکه هیچی ولی امیدوارم تو خوشبخت بشی……مصطفی اینارو گفت و بدون هیچ حرفی از حجره بیرون رفت،ناراحت شدم،دلم سوخت،شکستم،اما واقعا دیگه هیچ حسی بهش نداشتم،ارش خودشو بدجوری توی قلب و روحم حک کرده بود……بعد از رفتن مصطفی اصغر خیلی سعی کرد باهام حرف بزنه تا از ارش جدا بشم،میدونستم واسه خودم میگه اما نمیتونستم،نمیتونستم و نمیخواستم که بجز ارش به کس دیگه ای فکر کنم،شاید اگر بچه نداشتم اینجوری نبود اما وجود نریمان قضیه فرق میکرد،دوست نداشتم پسرم بدون پدر بزرگ بشه……خونه که رفتم نشستم و همه چیو واسه زری تعریف کردم انقد خوشحال شد که من تحت تاثیر قرار نگرفتم و حرفمو زدم که حد و حساب نداشت،میگفت خوشحالم که میبینم انقد ارش رو دوست داری و بخاطرش همه کار میکنی……..چند روزی گذشت و اتفاقات مربوط به مصطفی از ذهنم پاک نمیشد،نگاه خیس و غمگین آخرش واقعا ناراحتم میکرد…….زری سخت دنبال کار بود و واقعا پولمون داشت ته میکشید،حاجی هم ادم پول دوستی بود و اگر کرایه اش رو سر وقت نمیدادیم بیرونمون میکرد،بلاخره توسط یکی از همسایه ها تونست یه کار پیدا کنه و راضیشون کنه یه روز من برم و یه روز اون………کار زیاد سختی نبود،باید هرروز میرفتیم و از پیرزن پولداری که زمینگیر شده بود مراقبت میکردیم،روز اول قرار شد زری بره و من بچه ها رو نگه دارم،خونه ی پیرزن فاصله ی زیادی با ما داشت و پسر بزرگ ترش تقبل کرده بود که جدا از حقوق کرایه رو هم بهمون بده تا رفت و آمد برامون سخت نباشه…….منصور بزرگ شده بود و زری هیچ دل نگرانی بابتش نداشت من اما دلم آروم و قرار نداشت که از نریمان دور بشم،کارمون از صبح بود تا غروب و واقعا برام سخت بود بچه ی چند ماهه رو ساعت ها تنها بذارم،روز اولی که نوبت من بود و رفتم از دیدن شرایط پیرزن یکه خوردم،سنش بالا و کاملا از پا افتاده بود……حتی نمیتونست قاشق غذا رو توی دهنش بذاره و ما باید این کارو میکردیم،علاوه بر این کارهای خونه هم بود باید انجامشون میدادیم……..
دو سه ماهی گذشت و دیگه به کار جدید عادت کرده بودیم،اوایل خیلی اذیت شدم و گاهی گریه میکردم اما سعی کردم با شرایط کنار بیام و به سختی های زندگی عادت کنم،پیرزن که اسمش خاتون بود کلی به من عادت کرده بود و بدون اینکه حرفی باهام بزنه با نگاهش بهم نشون میداد که چقدر از دستم راضیه،گاهی که دلم میگرفت کنارش مینشستم و باهاش درد و دل میکردم،نه میتونست حرفی بزنه نه اینکه دستمو به گرمی فشار بده فقط با تمام وجود گوش میداد و با نگاه مهربونش باهام همدردی میکرد.....توی این مدت نه خبری از اصغر بود و نه مصطفی،چند باری که کرایه ی حاجی رو برده بودم اصغر چیز خاصی نگفته بود و منم روم نمیشد چیزی بپرسم،با خودم گفتم اگر شماره ای از آرش پیدا کرده بود خودش یجوری بهم اطلاع میداد و درست نیست چیزی بپرسم......حقوق من و زری کفاف خرجمون رو نمیداد و زندگیمون واقعا به سختی میگذشت،اگر هر کدوم کار جداگانه ای داشتیم خیلی بهتر بود اما خب با وجود بچه ها ممکن نبود
،نریمان آنقدر شبیه به آرش بود که گاهی با دیدنش چشم هام خیس میشد،برام عجیب بود که بعد از گذشت نزدیک به دوسال هنوز نتونسته بودم حتی برای لحظه ای ارش رو فراموش کنم،یک روز که نوبت من بود و داشتم از سر کار برمیگشتم استرس و دلشوره ی عجیبی داشتم ،نمیدونم چم شده بود اما هرچه تلاش میکردم خودمو آروم کنم فایده ای نداشت و هر لحظه بدتر میشدم،توی حیاط که رسیدم چند لحظه ای روی پله ها نشستم و دستمو روی قلبم گذاشتم،عجیب میتپید.....در اتاقو که باز کردم زری سریع جلو پرید و گفت گل مرجان اصغر اومده بود گفت هرساعتی اومدی خونه بری حجره سراغش کار مهمی باهات داره........اینو که گفت انگار روح از تنم جدا شد،حتما ارش خبری شده،خدایا بهمون رحم کن،به پسرم که تا حالا آغوش پدرشو لمس نکرده رحم کن،یعنی میشه با ارش حرف بزنم و و صداشو بشنوم؟نمیدونم چه موقع بود هوا تاریک بود یا نه،اصلا نمیدونم چطور اون مسیر رو طی کردم،فقط میدونم با دیدن حجره دوباره قلبم شروع به تپیدن کرد……از پشت شیشه مصطفی رو دیدم که روی یکی از صندلی ها روبروی اصغر نشسته بود و حرف میزد،دیگه مطمئن شدم که حتما خبری شده و قضیه مربوط به ارشه……با پاهایی لرزون قدم برداشتم و به در حجره رسیدم،همه ی مغازه ها بسته بود و فقط حجره باز بود،اصغر منو که دید از پشت میز بلند شد و به سمتم اومد…….بدون اینکه سلام کنم گفتم از آرش خبر دارید نه؟نمیدونم چه اخلاقی بود که اینجور مواقع حتی اسم خودمو هم فراموش میکردم،الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#برشی_از_یک_زندگی
#گل_مرجان
#قسمت_نودودو
مصطفی لبشو به دندون کشید و بعد از کمی مکث گفت باشه تلاشمو میکنم حالا که دیگه منو نمیخوای هیچوقت مزاحمت نمیشم،فقط اینو بدون که من توی تمام این سال ها بخاطر تو ازدواج نکردم،نمیدونم حس میکردم یه روز میای،یه روز پیدات میکنم،راست میگی ما قسمت هم نبودیم منکه هیچی ولی امیدوارم تو خوشبخت بشی……مصطفی اینارو گفت و بدون هیچ حرفی از حجره بیرون رفت،ناراحت شدم،دلم سوخت،شکستم،اما واقعا دیگه هیچ حسی بهش نداشتم،ارش خودشو بدجوری توی قلب و روحم حک کرده بود……بعد از رفتن مصطفی اصغر خیلی سعی کرد باهام حرف بزنه تا از ارش جدا بشم،میدونستم واسه خودم میگه اما نمیتونستم،نمیتونستم و نمیخواستم که بجز ارش به کس دیگه ای فکر کنم،شاید اگر بچه نداشتم اینجوری نبود اما وجود نریمان قضیه فرق میکرد،دوست نداشتم پسرم بدون پدر بزرگ بشه……خونه که رفتم نشستم و همه چیو واسه زری تعریف کردم انقد خوشحال شد که من تحت تاثیر قرار نگرفتم و حرفمو زدم که حد و حساب نداشت،میگفت خوشحالم که میبینم انقد ارش رو دوست داری و بخاطرش همه کار میکنی……..چند روزی گذشت و اتفاقات مربوط به مصطفی از ذهنم پاک نمیشد،نگاه خیس و غمگین آخرش واقعا ناراحتم میکرد…….زری سخت دنبال کار بود و واقعا پولمون داشت ته میکشید،حاجی هم ادم پول دوستی بود و اگر کرایه اش رو سر وقت نمیدادیم بیرونمون میکرد،بلاخره توسط یکی از همسایه ها تونست یه کار پیدا کنه و راضیشون کنه یه روز من برم و یه روز اون………کار زیاد سختی نبود،باید هرروز میرفتیم و از پیرزن پولداری که زمینگیر شده بود مراقبت میکردیم،روز اول قرار شد زری بره و من بچه ها رو نگه دارم،خونه ی پیرزن فاصله ی زیادی با ما داشت و پسر بزرگ ترش تقبل کرده بود که جدا از حقوق کرایه رو هم بهمون بده تا رفت و آمد برامون سخت نباشه…….منصور بزرگ شده بود و زری هیچ دل نگرانی بابتش نداشت من اما دلم آروم و قرار نداشت که از نریمان دور بشم،کارمون از صبح بود تا غروب و واقعا برام سخت بود بچه ی چند ماهه رو ساعت ها تنها بذارم،روز اولی که نوبت من بود و رفتم از دیدن شرایط پیرزن یکه خوردم،سنش بالا و کاملا از پا افتاده بود……حتی نمیتونست قاشق غذا رو توی دهنش بذاره و ما باید این کارو میکردیم،علاوه بر این کارهای خونه هم بود باید انجامشون میدادیم……..
دو سه ماهی گذشت و دیگه به کار جدید عادت کرده بودیم،اوایل خیلی اذیت شدم و گاهی گریه میکردم اما سعی کردم با شرایط کنار بیام و به سختی های زندگی عادت کنم،پیرزن که اسمش خاتون بود کلی به من عادت کرده بود و بدون اینکه حرفی باهام بزنه با نگاهش بهم نشون میداد که چقدر از دستم راضیه،گاهی که دلم میگرفت کنارش مینشستم و باهاش درد و دل میکردم،نه میتونست حرفی بزنه نه اینکه دستمو به گرمی فشار بده فقط با تمام وجود گوش میداد و با نگاه مهربونش باهام همدردی میکرد.....توی این مدت نه خبری از اصغر بود و نه مصطفی،چند باری که کرایه ی حاجی رو برده بودم اصغر چیز خاصی نگفته بود و منم روم نمیشد چیزی بپرسم،با خودم گفتم اگر شماره ای از آرش پیدا کرده بود خودش یجوری بهم اطلاع میداد و درست نیست چیزی بپرسم......حقوق من و زری کفاف خرجمون رو نمیداد و زندگیمون واقعا به سختی میگذشت،اگر هر کدوم کار جداگانه ای داشتیم خیلی بهتر بود اما خب با وجود بچه ها ممکن نبود
،نریمان آنقدر شبیه به آرش بود که گاهی با دیدنش چشم هام خیس میشد،برام عجیب بود که بعد از گذشت نزدیک به دوسال هنوز نتونسته بودم حتی برای لحظه ای ارش رو فراموش کنم،یک روز که نوبت من بود و داشتم از سر کار برمیگشتم استرس و دلشوره ی عجیبی داشتم ،نمیدونم چم شده بود اما هرچه تلاش میکردم خودمو آروم کنم فایده ای نداشت و هر لحظه بدتر میشدم،توی حیاط که رسیدم چند لحظه ای روی پله ها نشستم و دستمو روی قلبم گذاشتم،عجیب میتپید.....در اتاقو که باز کردم زری سریع جلو پرید و گفت گل مرجان اصغر اومده بود گفت هرساعتی اومدی خونه بری حجره سراغش کار مهمی باهات داره........اینو که گفت انگار روح از تنم جدا شد،حتما ارش خبری شده،خدایا بهمون رحم کن،به پسرم که تا حالا آغوش پدرشو لمس نکرده رحم کن،یعنی میشه با ارش حرف بزنم و و صداشو بشنوم؟نمیدونم چه موقع بود هوا تاریک بود یا نه،اصلا نمیدونم چطور اون مسیر رو طی کردم،فقط میدونم با دیدن حجره دوباره قلبم شروع به تپیدن کرد……از پشت شیشه مصطفی رو دیدم که روی یکی از صندلی ها روبروی اصغر نشسته بود و حرف میزد،دیگه مطمئن شدم که حتما خبری شده و قضیه مربوط به ارشه……با پاهایی لرزون قدم برداشتم و به در حجره رسیدم،همه ی مغازه ها بسته بود و فقط حجره باز بود،اصغر منو که دید از پشت میز بلند شد و به سمتم اومد…….بدون اینکه سلام کنم گفتم از آرش خبر دارید نه؟نمیدونم چه اخلاقی بود که اینجور مواقع حتی اسم خودمو هم فراموش میکردم،الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گل_مرجان
#قسمت_نودوسه
اصغر برعکس من سلام کرد و گفت بیا بشین مصطفی خودش همه چیزو واست میگه،الان یه لیوان آب هم برات میارم معلومه از خونه تا اینجا دویدی......اصغر رفت و من روبه روی مصطفی نشستم،نگاه من فقط دنبال خبری از ارش بود و نگاه اون پر از حسرت و عشق......مصطفی نفس عمیقی کشید و گفت توی این چند ماه خداروشاهد میگیرم که تمام تلاشمو کردم تا بتونم خبری از شوهرت بگیرم اونم فقط بخاطر اینکه گفتی نمیدونه بچه داره،ولی خب هرچی بیشتر میگشتم کمتر به نتیجه میگشتم تا اینکه چند وقت پیش خیلی اتفاقی با یکی از دوستانم که وکیل خانواده ی وثوقه روبرو شدم،وقتی راجع به ارش پرسیدم اول چیزی نگفت و اظهار بی اطلاعی کرد چون فکر میکرد منهم پیگیر پرونده ی آرش هستم اما کمی که گذشت چون بهش اعتماد کامل داشتم قضیه ی تورو بهش گفتم و ازش خواهش کردم کمکم کنه.......
تا اینجای حرفای مصطفی صدبار مردم و زنده شدم،دلم میخواست تو حرفش بپرم و بگم فقط بگو خبری از ارش داری یانه،مصطفی دوباره گفت به گفته ی دوستم آرش الان کاناداست و بجز مادرش کسی نمیدونه کجای کانادا زندگی میکنه،مادرش چون از تلفن خونه و محل کارش نمیتونسته با ارش تماس بگیره چند باری با دوست من خونه ی خواهرش رفته و با ارش تلفنی صحبت کرده و حتی دوست من چندباری با آرش راجع به کارهای مربوط به پرونده اش صحبت کرده.......از شنیدن اینکه آرش صحیح و سالمه و اتفاقی براش نیفتاده اشک اومد توی چشم هام و زدم زیر گریه........با گریه گفتم توروخدا فقط بگو میتونم باهاش حرف بزنم؟تونستی شماره ای ازش پیدا کنی؟مصطفی نگاه عمیقی بهم انداخت و گفت آره شمارشو پیدا کردم اما باید از جایی باهاش تماس بگیری که هیچ اشنایی یا نسبت فامیلی باهاش نداشته باشن،اصغر که تازه لیوان آب رو برام آورده بود گفت خونه ی ما تلفن داره بیاین بریم اونجا بجز مادرم هم کسی خونمون نیست........مصطفی به من اشاره ای کرد و گفت اگه ایشون بیاد منم حرفی ندارم،بدون اینکه حتی ثانیه ای درنگ کنم سریع گفتم من آماده ام بریم،اصغر سریع کرکره های حجره رو پایین کشید و هر سه باهم حرکت کردیم........باورم نمیشد به زودی صدای ارش رو میشنوم،خدایا شکرت،خدایاشکرت که صدامو شنیدی.......
توی ماشین مصطفی که نشستم سرمو به شیشه تکیه دادم،باورم نمیشد بعداز دوسال سختی و تحمل دوری دارم به ارش نزدیک میشم،نمیدونم چقدر توی راه بودیم اما ماشین که از حرکت ایستاد فهمیدم به مقصد رسیدیم،هوا تاریک بود و هیچکس توی کوچه نبود،مصطفی رو به اصغر گفت باز این بچه نیاد خط بکشه رو ماشین،اصغر خندید و گفت نترس اونبار جوری گوششو کشیدم و پس گردنی زدمش که ماشین تورو ببینه فرار میکنه.......کوچه ی تقریبا باریک و ترسناکی بود و خونه ها توی تاریکی مطلق بودن….اصغر کلید خونه رو از توی جیبش دراورد و توی قفل در انداخت،در که باز شد با صدای بلند یااللهی گفت و شروع کرد به صدا زدن مادرش،طولی نکشید که زن تقریبا جوونی از توی خونه بیرون اومد و با دیدن ما چادر توی کمرش رو باز کرد و روی سرش انداخت،اصغر جلوتر از ما حرکت کرد و رو به مادرش گفت برات مهمون اوردم ننه طوبی،شامت که حاضره؟ننه طوبی خندون بهمون نزدیک شد و با لحجه ی زیبایی گفت الهی قربان خودتو مهمان هات برم ننه،اره حاضره اتفاقا دمپختک درست کردم با ترشی قدمتون روی تخم چشم هام،به رسم ادب جلو رفتم و سلام کردم،ننه طوبی دستمو به گرمی فشرد و گفت ای ماشالله بهت ننه عین قرص ماه میمونی که،اشاره ای به مصطفی کرد و گفت خوشبخت بشین ننه اقاتونه؟ تا دهن باز کردم چیزی بگم اصغر سریع وسط پرید و گفت ننه زشته مهمونا رو تو حیاط نگه داشتی ،ما میریم تو اتاق مهمون یه تلفن مهم داریم تا تو سفره ی شام رو آماده کنی مام اومدیم.....ننه طوبی ای به چشمی گفت و زودتر از ما به سمت خونه حرکت کرد،هر قدمی که برمیداشتم انگار جون از بدنم میرفت،گوشی تلفن رو که توی دستم گرفتم نفس کم اوردم،انگار اکسیژن بهم نمیرسید،صدای بوق توی اتاق طنین انداز شده بود،هر لحظه منتظر بودم صدای ارش توی گوشی بپیچه و از خود بی خود بشم اما نه،تماس قطع شد و هیچکس جواب نداد..........ناامید به مصطفی نگاه کردم و با صدای بغض الودی گفتم کسی جواب نداد،مطمئنی شماره رو درست گرفتی؟مصطفی نگاهی به کاغذ توی دستش کرد و گفت اره مطمئنم درست بود بده یک بار دیگه زنگ بزنم........یکبار تبدیل به ده بار شد و همه ی تماس ها بدون جواب موند،ننه طوبی سفره ی شام رو پهن کرده بود و داشت اصغر رو صدا میکرد،مصطفی حال خراب منو که دید گفت بیا بریم شام بخوریم شاید بیرونه ،شاید خوابه …….
،مصطفی حال خراب منو که دید گفت بیا بریم شام بخوریم شاید بیرونه،شاید خوابه،بعداز شام دوباره میایم زنگ میزنیم بهت قول میدم جواب میده چون دوستم میگفت همین چند روز پیش باهاش حرف زده.......الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#برشی_از_یک_زندگی
#گل_مرجان
#قسمت_نودوسه
اصغر برعکس من سلام کرد و گفت بیا بشین مصطفی خودش همه چیزو واست میگه،الان یه لیوان آب هم برات میارم معلومه از خونه تا اینجا دویدی......اصغر رفت و من روبه روی مصطفی نشستم،نگاه من فقط دنبال خبری از ارش بود و نگاه اون پر از حسرت و عشق......مصطفی نفس عمیقی کشید و گفت توی این چند ماه خداروشاهد میگیرم که تمام تلاشمو کردم تا بتونم خبری از شوهرت بگیرم اونم فقط بخاطر اینکه گفتی نمیدونه بچه داره،ولی خب هرچی بیشتر میگشتم کمتر به نتیجه میگشتم تا اینکه چند وقت پیش خیلی اتفاقی با یکی از دوستانم که وکیل خانواده ی وثوقه روبرو شدم،وقتی راجع به ارش پرسیدم اول چیزی نگفت و اظهار بی اطلاعی کرد چون فکر میکرد منهم پیگیر پرونده ی آرش هستم اما کمی که گذشت چون بهش اعتماد کامل داشتم قضیه ی تورو بهش گفتم و ازش خواهش کردم کمکم کنه.......
تا اینجای حرفای مصطفی صدبار مردم و زنده شدم،دلم میخواست تو حرفش بپرم و بگم فقط بگو خبری از ارش داری یانه،مصطفی دوباره گفت به گفته ی دوستم آرش الان کاناداست و بجز مادرش کسی نمیدونه کجای کانادا زندگی میکنه،مادرش چون از تلفن خونه و محل کارش نمیتونسته با ارش تماس بگیره چند باری با دوست من خونه ی خواهرش رفته و با ارش تلفنی صحبت کرده و حتی دوست من چندباری با آرش راجع به کارهای مربوط به پرونده اش صحبت کرده.......از شنیدن اینکه آرش صحیح و سالمه و اتفاقی براش نیفتاده اشک اومد توی چشم هام و زدم زیر گریه........با گریه گفتم توروخدا فقط بگو میتونم باهاش حرف بزنم؟تونستی شماره ای ازش پیدا کنی؟مصطفی نگاه عمیقی بهم انداخت و گفت آره شمارشو پیدا کردم اما باید از جایی باهاش تماس بگیری که هیچ اشنایی یا نسبت فامیلی باهاش نداشته باشن،اصغر که تازه لیوان آب رو برام آورده بود گفت خونه ی ما تلفن داره بیاین بریم اونجا بجز مادرم هم کسی خونمون نیست........مصطفی به من اشاره ای کرد و گفت اگه ایشون بیاد منم حرفی ندارم،بدون اینکه حتی ثانیه ای درنگ کنم سریع گفتم من آماده ام بریم،اصغر سریع کرکره های حجره رو پایین کشید و هر سه باهم حرکت کردیم........باورم نمیشد به زودی صدای ارش رو میشنوم،خدایا شکرت،خدایاشکرت که صدامو شنیدی.......
توی ماشین مصطفی که نشستم سرمو به شیشه تکیه دادم،باورم نمیشد بعداز دوسال سختی و تحمل دوری دارم به ارش نزدیک میشم،نمیدونم چقدر توی راه بودیم اما ماشین که از حرکت ایستاد فهمیدم به مقصد رسیدیم،هوا تاریک بود و هیچکس توی کوچه نبود،مصطفی رو به اصغر گفت باز این بچه نیاد خط بکشه رو ماشین،اصغر خندید و گفت نترس اونبار جوری گوششو کشیدم و پس گردنی زدمش که ماشین تورو ببینه فرار میکنه.......کوچه ی تقریبا باریک و ترسناکی بود و خونه ها توی تاریکی مطلق بودن….اصغر کلید خونه رو از توی جیبش دراورد و توی قفل در انداخت،در که باز شد با صدای بلند یااللهی گفت و شروع کرد به صدا زدن مادرش،طولی نکشید که زن تقریبا جوونی از توی خونه بیرون اومد و با دیدن ما چادر توی کمرش رو باز کرد و روی سرش انداخت،اصغر جلوتر از ما حرکت کرد و رو به مادرش گفت برات مهمون اوردم ننه طوبی،شامت که حاضره؟ننه طوبی خندون بهمون نزدیک شد و با لحجه ی زیبایی گفت الهی قربان خودتو مهمان هات برم ننه،اره حاضره اتفاقا دمپختک درست کردم با ترشی قدمتون روی تخم چشم هام،به رسم ادب جلو رفتم و سلام کردم،ننه طوبی دستمو به گرمی فشرد و گفت ای ماشالله بهت ننه عین قرص ماه میمونی که،اشاره ای به مصطفی کرد و گفت خوشبخت بشین ننه اقاتونه؟ تا دهن باز کردم چیزی بگم اصغر سریع وسط پرید و گفت ننه زشته مهمونا رو تو حیاط نگه داشتی ،ما میریم تو اتاق مهمون یه تلفن مهم داریم تا تو سفره ی شام رو آماده کنی مام اومدیم.....ننه طوبی ای به چشمی گفت و زودتر از ما به سمت خونه حرکت کرد،هر قدمی که برمیداشتم انگار جون از بدنم میرفت،گوشی تلفن رو که توی دستم گرفتم نفس کم اوردم،انگار اکسیژن بهم نمیرسید،صدای بوق توی اتاق طنین انداز شده بود،هر لحظه منتظر بودم صدای ارش توی گوشی بپیچه و از خود بی خود بشم اما نه،تماس قطع شد و هیچکس جواب نداد..........ناامید به مصطفی نگاه کردم و با صدای بغض الودی گفتم کسی جواب نداد،مطمئنی شماره رو درست گرفتی؟مصطفی نگاهی به کاغذ توی دستش کرد و گفت اره مطمئنم درست بود بده یک بار دیگه زنگ بزنم........یکبار تبدیل به ده بار شد و همه ی تماس ها بدون جواب موند،ننه طوبی سفره ی شام رو پهن کرده بود و داشت اصغر رو صدا میکرد،مصطفی حال خراب منو که دید گفت بیا بریم شام بخوریم شاید بیرونه ،شاید خوابه …….
،مصطفی حال خراب منو که دید گفت بیا بریم شام بخوریم شاید بیرونه،شاید خوابه،بعداز شام دوباره میایم زنگ میزنیم بهت قول میدم جواب میده چون دوستم میگفت همین چند روز پیش باهاش حرف زده.......الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گل_مرجان
#قسمت_نودوچهار
به اصرار اصغر و مصطفی بلند شدم و دنباشون راه افتادم،باید شماره رو از مصطفی بگیرم،هرروز میام و انقد بهش زنگ میزنم تا جواب بده........سر سفره ی شام اصلا اشتها نداشتم و فقط چند قاشق اونهم به اصرار طوبی خانم از گلوم پایین رفت،سفره که جمع شد دوباره بلند شدم و از مصطفی خواهش کردم برام شماره بگیره،دوست نداشتم با ناامیدی شب رو صبح کنم،هرچه تعداد تماس های بدون پاسخ بیشتر میشد گریه های منهم شدیدتر میشد،بلاخره مصطفی گوشی تلفن رو سرجاش گذاشت و گفت فایده ای نداره گل مرجان جواب نمیده شاید بدموقع داریم زنگ میزنیم،بیا بریم خونه فردا زودتر میایم،از سر ناچاری باشه ای گفتم و تا خواستیم بلند شیم اصغر با سینی چای وارد اتاق شد،به زور کمی از چای خوردم و بدون اینکه حواسم به صحبت های اصغر و مصطفی باشه توی فکر و خیالات خودم غرق شدم،با چه ذوق و امیدی اومده بودم و حالا با چه حال و روزی داشتم برمیگشتم........مصطفی که عزم رفتن کرد با التماس نگاهی بهش کردم و گفتم میشه خواهش کنم فقط یکبار دیگه برام شماره بگیری؟بخدا قول میدم دفعه ی اخر باشه،مصطفی پوفی کرد و دوباره کاغذ رو از توی جیبش دراورد،شماره رو که گرفت با دست هایی لرزون گوشی رو از دستش گرفتم،بازهم فقط صدای بوق به گوشم خورد و همینکه منتظر قطع تماس بودم صدای خواب الودی توی گوشم پیچید که بی اختیار گوشی از دستم افتاد.........باورم نمیشد بعد از دو سال صداشو شنیدم،الو الو گفتن های ارش توی اتاق پخش شده بود و مصطفی دوباره گوشی رو توی دستم گذاشت،بغض توی گلومو قورت دادم و با صدای خفه ای گفتم ارش........سکوت بود و سکوت،ارش با لکنت گفت شما؟میدونستم صدام انقد ضعیف و بی جون بود که توی شک افتاده بود،تمام قدرتم رو توی صدام جمع کردم و گفتم منم آرش،گل مرجان........حالا نوبت اون بود که سکوت کنه انگار باورش نمیشد،صدای گریشو که شنیدم منم دوباره گریه ام گرفت،ارش با صدای گرفته ای گفت واقعا خودتی مرجان؟باورم نمیشه بخدا اگر بدونی توی این دوسال چقدر منتظر بودم خبری ازت بشه،چرا به پیغام هایی که برات میفرستادم جواب نمیدادی ها؟
با تعجب گفتم کدوم پیغام ها؟به کی پیغام فرستادی حتما مادرت؟ارش گفت نه به شهریار،مرتب با اون در ارتباط بودم،بارها ازش خواستم شماره تماسم رو بهت بده تا بهم زنگ بزنی اما میگفت مرجان میگه من دیگه با ارش کاری ندارم،با شنیدن حرف های ارش انقدر عصبانی شدم که غریدم دروغ میگه اون آدم،اگر بدونی چقدر التماسش کردم فقط یه خبر از تو بهم بده،آخرین بار چندتا عکس نشونم داد و گفت تو نامزد کردی و به زودی هم قراره عروسی کنی…ارش با خشم گفت چی؟من نامزد کردم؟شهریار این چرندیاتو بهت گفته؟مرجان ازت خواهش میکنم این حرف هارو باور نکن بجون خودت که عزیز ترین ادم زندگیمی من تمام این دوسال رو با زجر و عذاب زندگی کردم،فکر اینکه تو کجایی و چکار میکنی دیوونم میکرد،مرجان ازت خواهش میکنم بیا اینجا،یجوری خودتو برسون چون من نمیتونم بیام اگه بیام برای همیشه از هم جدامون میکنن چون قطعا اعدامم میکنن......ارش حرف میزد اما من تمام فکر و ذکرم این بود که چطور قضیه ی نریمان رو بهش بگم از طرفی میدونستم اگه بفهمه اذیت میشه و اونجا بهش سخت میگذره و از طرف دیگه اگر میفهمید دیگه هیچ چیز و هیچکس نمیتونست از هم جدامون کنه،با صدای خفه ای توی حرف ارش پریدم و گفتم ارش.....با لحنی پر از عشق و محبت گفت جانم مرجان،ارزوم بود یکبار فقط یکبار دیگه صداتو بشنوم که اینجوری اسممو صدا میزنی،اشک هام روی صورتم ریخت و با لحن خش داری گفتم یه چیزی هست که باید حتما بدونی،میدونم بعد از شنیدنش ناراحت میشی و تحمل این دوری برات سخت تر میشه اما چاره ای نیست باید بگم،ارش با ترس گفت چی شده مرجان چه اتفاقی افتاده؟کمی سکوت کردم و گفتم یادته ارزوت بود یه پسر داشته باشیم؟میگفتی اسمشو میذاریم نریمان؟ارش نریمان دیگه داره یک سالش میشه،درست چند روز بعد از اینکه تو رفتی من فهمیدم حامله ام،نشد که بهت بگم.....صدای فریادهای ارش از پشت تلفن حالم رو بدتر میکرد،داد میزد و میگفت یعنی پسرم یک سالشه و من حالا باید بفهمم؟مرجان یه روزی انتقام این روزها رو از تمام ادم های که باعث و بانی این اتفاقات بودن میگیرم،از هرچی بگذرم از پسرم نمیگذرم.......ارش میگفت و من فقط با گریه گوش میدادم،قرار شد هر چند وقت یک بار بهش زنگ بزنم و دیگه از هم جدا نشیم…….وقتی راجع به نریمان صحبت میکردم گریه میکرد و بهش قول دادم دفعه ی بعد با خودم ببرمش تا حتی شده صدای گریه اش رو هم بشنوه.....گوشی رو که قطع کردم مصطفی با اخم هایی در هم گره خورده از جا بلند شد و عزم رفتن کرد،نمیدونستم چطور باید ازش تشکر کنم،اگر اون نبود من هیچ جوری نمیتونستم با آرش صحبت کنم......
ادامه,داردالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#برشی_از_یک_زندگی
#گل_مرجان
#قسمت_نودوچهار
به اصرار اصغر و مصطفی بلند شدم و دنباشون راه افتادم،باید شماره رو از مصطفی بگیرم،هرروز میام و انقد بهش زنگ میزنم تا جواب بده........سر سفره ی شام اصلا اشتها نداشتم و فقط چند قاشق اونهم به اصرار طوبی خانم از گلوم پایین رفت،سفره که جمع شد دوباره بلند شدم و از مصطفی خواهش کردم برام شماره بگیره،دوست نداشتم با ناامیدی شب رو صبح کنم،هرچه تعداد تماس های بدون پاسخ بیشتر میشد گریه های منهم شدیدتر میشد،بلاخره مصطفی گوشی تلفن رو سرجاش گذاشت و گفت فایده ای نداره گل مرجان جواب نمیده شاید بدموقع داریم زنگ میزنیم،بیا بریم خونه فردا زودتر میایم،از سر ناچاری باشه ای گفتم و تا خواستیم بلند شیم اصغر با سینی چای وارد اتاق شد،به زور کمی از چای خوردم و بدون اینکه حواسم به صحبت های اصغر و مصطفی باشه توی فکر و خیالات خودم غرق شدم،با چه ذوق و امیدی اومده بودم و حالا با چه حال و روزی داشتم برمیگشتم........مصطفی که عزم رفتن کرد با التماس نگاهی بهش کردم و گفتم میشه خواهش کنم فقط یکبار دیگه برام شماره بگیری؟بخدا قول میدم دفعه ی اخر باشه،مصطفی پوفی کرد و دوباره کاغذ رو از توی جیبش دراورد،شماره رو که گرفت با دست هایی لرزون گوشی رو از دستش گرفتم،بازهم فقط صدای بوق به گوشم خورد و همینکه منتظر قطع تماس بودم صدای خواب الودی توی گوشم پیچید که بی اختیار گوشی از دستم افتاد.........باورم نمیشد بعد از دو سال صداشو شنیدم،الو الو گفتن های ارش توی اتاق پخش شده بود و مصطفی دوباره گوشی رو توی دستم گذاشت،بغض توی گلومو قورت دادم و با صدای خفه ای گفتم ارش........سکوت بود و سکوت،ارش با لکنت گفت شما؟میدونستم صدام انقد ضعیف و بی جون بود که توی شک افتاده بود،تمام قدرتم رو توی صدام جمع کردم و گفتم منم آرش،گل مرجان........حالا نوبت اون بود که سکوت کنه انگار باورش نمیشد،صدای گریشو که شنیدم منم دوباره گریه ام گرفت،ارش با صدای گرفته ای گفت واقعا خودتی مرجان؟باورم نمیشه بخدا اگر بدونی توی این دوسال چقدر منتظر بودم خبری ازت بشه،چرا به پیغام هایی که برات میفرستادم جواب نمیدادی ها؟
با تعجب گفتم کدوم پیغام ها؟به کی پیغام فرستادی حتما مادرت؟ارش گفت نه به شهریار،مرتب با اون در ارتباط بودم،بارها ازش خواستم شماره تماسم رو بهت بده تا بهم زنگ بزنی اما میگفت مرجان میگه من دیگه با ارش کاری ندارم،با شنیدن حرف های ارش انقدر عصبانی شدم که غریدم دروغ میگه اون آدم،اگر بدونی چقدر التماسش کردم فقط یه خبر از تو بهم بده،آخرین بار چندتا عکس نشونم داد و گفت تو نامزد کردی و به زودی هم قراره عروسی کنی…ارش با خشم گفت چی؟من نامزد کردم؟شهریار این چرندیاتو بهت گفته؟مرجان ازت خواهش میکنم این حرف هارو باور نکن بجون خودت که عزیز ترین ادم زندگیمی من تمام این دوسال رو با زجر و عذاب زندگی کردم،فکر اینکه تو کجایی و چکار میکنی دیوونم میکرد،مرجان ازت خواهش میکنم بیا اینجا،یجوری خودتو برسون چون من نمیتونم بیام اگه بیام برای همیشه از هم جدامون میکنن چون قطعا اعدامم میکنن......ارش حرف میزد اما من تمام فکر و ذکرم این بود که چطور قضیه ی نریمان رو بهش بگم از طرفی میدونستم اگه بفهمه اذیت میشه و اونجا بهش سخت میگذره و از طرف دیگه اگر میفهمید دیگه هیچ چیز و هیچکس نمیتونست از هم جدامون کنه،با صدای خفه ای توی حرف ارش پریدم و گفتم ارش.....با لحنی پر از عشق و محبت گفت جانم مرجان،ارزوم بود یکبار فقط یکبار دیگه صداتو بشنوم که اینجوری اسممو صدا میزنی،اشک هام روی صورتم ریخت و با لحن خش داری گفتم یه چیزی هست که باید حتما بدونی،میدونم بعد از شنیدنش ناراحت میشی و تحمل این دوری برات سخت تر میشه اما چاره ای نیست باید بگم،ارش با ترس گفت چی شده مرجان چه اتفاقی افتاده؟کمی سکوت کردم و گفتم یادته ارزوت بود یه پسر داشته باشیم؟میگفتی اسمشو میذاریم نریمان؟ارش نریمان دیگه داره یک سالش میشه،درست چند روز بعد از اینکه تو رفتی من فهمیدم حامله ام،نشد که بهت بگم.....صدای فریادهای ارش از پشت تلفن حالم رو بدتر میکرد،داد میزد و میگفت یعنی پسرم یک سالشه و من حالا باید بفهمم؟مرجان یه روزی انتقام این روزها رو از تمام ادم های که باعث و بانی این اتفاقات بودن میگیرم،از هرچی بگذرم از پسرم نمیگذرم.......ارش میگفت و من فقط با گریه گوش میدادم،قرار شد هر چند وقت یک بار بهش زنگ بزنم و دیگه از هم جدا نشیم…….وقتی راجع به نریمان صحبت میکردم گریه میکرد و بهش قول دادم دفعه ی بعد با خودم ببرمش تا حتی شده صدای گریه اش رو هم بشنوه.....گوشی رو که قطع کردم مصطفی با اخم هایی در هم گره خورده از جا بلند شد و عزم رفتن کرد،نمیدونستم چطور باید ازش تشکر کنم،اگر اون نبود من هیچ جوری نمیتونستم با آرش صحبت کنم......
ادامه,داردالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
سالها پیش در فامیل ما خانمی از دنیا رفت. پسر کوچکی داشت بسیار وابسته به مادر.
و پسر هنوز از رفتن مادر مطلع نشده بود.
همه که برای تشییع و خاکسپاری میرفتند، من موندم پیش پسر و شروع کردم به سرگرم کردن اون بچه با تنها کاری که بلد بودم؛ «نقاشی»!
روزهای بعد که بقیه هم کمی حال عادیتری داشتند، لابد به روشی که مناسب بوده کودک رو آماده کردند و مرگ مادر رو بهش اطلاع دادند.
•••
من هنوز هم در برابر غم دیگران همونقدر ناتوانم که اون روز بودم.
کاش این توانو داشتم که دستی به سر بقیه بکشم و هر چی غم و ناراحتیه ازشون دور کنم...
ولی فقط نقاشی کردن بلدم و دعا کردن برای دیگران...
فقط همین ازم برمیاد.
هموطن عزیزم... ببخش که من مثل بقیه نمیتونم با تو همدردی کنم.
ببخش که من اشکم رو برای فقط خودم نگه میدارم و غمم رو روی کوه غمهای تو اضافه نمیکنم.
دوست دارم خوشحال ببینمت... دوست دارم شاد باشی...
ولی من فقط نقاشی بلدم...
کاش بتونم با همین یه مشت خط خطی، غمی رو از دلت دور کنم.
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
و پسر هنوز از رفتن مادر مطلع نشده بود.
همه که برای تشییع و خاکسپاری میرفتند، من موندم پیش پسر و شروع کردم به سرگرم کردن اون بچه با تنها کاری که بلد بودم؛ «نقاشی»!
روزهای بعد که بقیه هم کمی حال عادیتری داشتند، لابد به روشی که مناسب بوده کودک رو آماده کردند و مرگ مادر رو بهش اطلاع دادند.
•••
من هنوز هم در برابر غم دیگران همونقدر ناتوانم که اون روز بودم.
کاش این توانو داشتم که دستی به سر بقیه بکشم و هر چی غم و ناراحتیه ازشون دور کنم...
ولی فقط نقاشی کردن بلدم و دعا کردن برای دیگران...
فقط همین ازم برمیاد.
هموطن عزیزم... ببخش که من مثل بقیه نمیتونم با تو همدردی کنم.
ببخش که من اشکم رو برای فقط خودم نگه میدارم و غمم رو روی کوه غمهای تو اضافه نمیکنم.
دوست دارم خوشحال ببینمت... دوست دارم شاد باشی...
ولی من فقط نقاشی بلدم...
کاش بتونم با همین یه مشت خط خطی، غمی رو از دلت دور کنم.
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
Forwarded from Tools | ابزارک
لیستی از بهترین کانال های اسلامی زیر نظر تبادلات عظیم اهل سنت وجماعت
https://www.tg-me.com/+9Y-DnM_loVI4MDI0
برای عضویت در کانالها روی اسم شیشه ای کلیک کنید
لیست 1
https://www.tg-me.com/+9Y-DnM_loVI4MDI0
برای عضویت در کانالها روی اسم شیشه ای کلیک کنید
لیست 1