📝#داستان
📌هر وقت کسی شدی بگو خراب کنند.
✍دانشجویی بود که هزار جور گرفتاری داشت. درسهایش زیاد بود.
پول نداشت در شهری دور از زادگاهش درس میخواند روزی سرش را انداخته بود
پایین و توی فکر بود راه میرفت که ناگهان سرش به تیرک سایبان یکی از مغازهها خورد و به زمین افتاد.
🔺ضربه شدید بود. دنیا جلو چشمهایش تاریک شد. کمی که به خودش آمد
صاحب مغازه را دید و گفت :
مرد حسابی چرا تیرک سایبانت را این قدر پایین گذاشتهای ؟
مغازه دار قاه قاه خندید و گفت :
مگر کوری، چشمت نمیبیند ؟
🔺حواست کجا بود. دانشجو گفت :
سایبانت را خراب کنی و تیرک را بالاتر بساز.
صاحب مغازه سینهاش را جلو داد و گفت : ببخشید . فقط منتظر دستور شما بودم تا امر بفرمایید.
حالا کسی نشدهای که دستور بدهی برو هر وقت کسی شدی بیا و دستور بده تا خرابش کنم .
🔺دانشجو در حالی که خیلی ناراحت و عصبانی بود راهش را گرفت و رفت.
دو سه سالی گذشت یک روز که مغازه دار مشغول فروش جنس بود متوجه شد که چند سوار کار به طرف او میآیند.
آنها نظامی بودند. سوارها با اسبهایشان پیش آمدند یکی از آنها با صدای بلند گفت :
🔺آهای صاحب مغازه چرا سایبانت این قدر پایین است و مزاحم رفت و آمد مردم است ؟
زود باش سایبان را خراب کن تا راه باز شود . صاحب مغازه گفت :
از آن طرفتر بروید. مگر مجبورید از این جا بروید . سوار کار گفت :
خرابش میکنی یا دستور بدهم خرابش کنند . مغازه دار فریاد زد مگر شهر هرت است.
🔺من از دستتان شکایت میکنم .
نظامی گفت : برو شکایت کن ،
یادت نمیآید ؟
چند سال پیش که سر من به سایبان تو خورد خودت گفتی برو هر وقت کسی شدی دستور بده، سایبانم را خراب کنند.
حالا من برای خودم کسی شدهام و دستور میدهم سایبان مغازهات را خراب کنند .
🔺مغازه دار دیگر حرفی نداشت که بزند .
از آن به بعد به کسی که در خواست و دستور نسنجیدهای بدهد،
میگویند ؛
هر وقت کسی شدی، بگو خراب کنند.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
📌هر وقت کسی شدی بگو خراب کنند.
✍دانشجویی بود که هزار جور گرفتاری داشت. درسهایش زیاد بود.
پول نداشت در شهری دور از زادگاهش درس میخواند روزی سرش را انداخته بود
پایین و توی فکر بود راه میرفت که ناگهان سرش به تیرک سایبان یکی از مغازهها خورد و به زمین افتاد.
🔺ضربه شدید بود. دنیا جلو چشمهایش تاریک شد. کمی که به خودش آمد
صاحب مغازه را دید و گفت :
مرد حسابی چرا تیرک سایبانت را این قدر پایین گذاشتهای ؟
مغازه دار قاه قاه خندید و گفت :
مگر کوری، چشمت نمیبیند ؟
🔺حواست کجا بود. دانشجو گفت :
سایبانت را خراب کنی و تیرک را بالاتر بساز.
صاحب مغازه سینهاش را جلو داد و گفت : ببخشید . فقط منتظر دستور شما بودم تا امر بفرمایید.
حالا کسی نشدهای که دستور بدهی برو هر وقت کسی شدی بیا و دستور بده تا خرابش کنم .
🔺دانشجو در حالی که خیلی ناراحت و عصبانی بود راهش را گرفت و رفت.
دو سه سالی گذشت یک روز که مغازه دار مشغول فروش جنس بود متوجه شد که چند سوار کار به طرف او میآیند.
آنها نظامی بودند. سوارها با اسبهایشان پیش آمدند یکی از آنها با صدای بلند گفت :
🔺آهای صاحب مغازه چرا سایبانت این قدر پایین است و مزاحم رفت و آمد مردم است ؟
زود باش سایبان را خراب کن تا راه باز شود . صاحب مغازه گفت :
از آن طرفتر بروید. مگر مجبورید از این جا بروید . سوار کار گفت :
خرابش میکنی یا دستور بدهم خرابش کنند . مغازه دار فریاد زد مگر شهر هرت است.
🔺من از دستتان شکایت میکنم .
نظامی گفت : برو شکایت کن ،
یادت نمیآید ؟
چند سال پیش که سر من به سایبان تو خورد خودت گفتی برو هر وقت کسی شدی دستور بده، سایبانم را خراب کنند.
حالا من برای خودم کسی شدهام و دستور میدهم سایبان مغازهات را خراب کنند .
🔺مغازه دار دیگر حرفی نداشت که بزند .
از آن به بعد به کسی که در خواست و دستور نسنجیدهای بدهد،
میگویند ؛
هر وقت کسی شدی، بگو خراب کنند.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
◽️گفتگو با یک شخص تارک الصلاة
با یه نفر حرف میزدم ، طرف نماز نمیخوند
گفتم چرا نماز نمیخونی ؟
چند دقیقه که با هم حرف زدیم
خلاصهی حرفاش این بود که « یه عده تندرو هستن توی این شهر که همه رو از دین زده کردن و من به خاطر کارهای اونا از دین زده شدم »
شما تصور کن یه پیمانکار بهتون یه سطل و یه قلمو بده بگه فلان جا رو رنگ کن ، غروب میام کارِت رو میبینم و دستمزدت رو بهت میدم
تو بهانه بیاری بگی چرا خونهی بغلی رنگ نشده ؟
چرا آسفالت خیابون خرابه ؟
چرا هوا گرمه ؟
چرا نقاش خونهی بغلی کار نمیکنه ؟
و از این حرفا....
غروب که میشه صاحب کار میاد و میبینه که خونهش رنگ نشده و رنگِ توی قوطی هم خشک شده
انتظار دارین صاحب کار بهتون پولی بده؟
در کل دینداری هم یه چیزی مثل این مثال هستش
تو قلمو و رنگ و دیوار خودت رو داری
باید اول دیوار خودت رو رنگ کنی
و بقیه به تو ربطی ندارن
الله به ما دستور داده توحید و سُنّت رو داشته باشیم و در عبادات برایش شریک قرار ندهیم و در طول شبانهروز پنج فرض نماز ادا کنیم و روزهی رمضان رو بگیریم و از حرام خودمون رو دور کنیم
حالا بقیه چیکار میکنن، به دینداری تو ربطی نداره تو باید این حداقلیات رو حتما داشته باشی
وگرنه غروب میرسه و رنگ عُمْرِت خشک میشه و تو هیچ کاری نکردی... .
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
اندکی تفکر لازمه
با یه نفر حرف میزدم ، طرف نماز نمیخوند
گفتم چرا نماز نمیخونی ؟
چند دقیقه که با هم حرف زدیم
خلاصهی حرفاش این بود که « یه عده تندرو هستن توی این شهر که همه رو از دین زده کردن و من به خاطر کارهای اونا از دین زده شدم »
شما تصور کن یه پیمانکار بهتون یه سطل و یه قلمو بده بگه فلان جا رو رنگ کن ، غروب میام کارِت رو میبینم و دستمزدت رو بهت میدم
تو بهانه بیاری بگی چرا خونهی بغلی رنگ نشده ؟
چرا آسفالت خیابون خرابه ؟
چرا هوا گرمه ؟
چرا نقاش خونهی بغلی کار نمیکنه ؟
و از این حرفا....
غروب که میشه صاحب کار میاد و میبینه که خونهش رنگ نشده و رنگِ توی قوطی هم خشک شده
انتظار دارین صاحب کار بهتون پولی بده؟
در کل دینداری هم یه چیزی مثل این مثال هستش
تو قلمو و رنگ و دیوار خودت رو داری
باید اول دیوار خودت رو رنگ کنی
و بقیه به تو ربطی ندارن
الله به ما دستور داده توحید و سُنّت رو داشته باشیم و در عبادات برایش شریک قرار ندهیم و در طول شبانهروز پنج فرض نماز ادا کنیم و روزهی رمضان رو بگیریم و از حرام خودمون رو دور کنیم
حالا بقیه چیکار میکنن، به دینداری تو ربطی نداره تو باید این حداقلیات رو حتما داشته باشی
وگرنه غروب میرسه و رنگ عُمْرِت خشک میشه و تو هیچ کاری نکردی... .
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
اندکی تفکر لازمه
بهار و مرد پاییز
نویسنده فاطمه “سون ارا”
قسمت: شصت و شش
خالده با ناراحتی به او دید و گفت خانم، اینجا بخش وی آی پی است. اجازه نیست هر کسی بی اجازه وارد شود.
رقیه پوزخندی زد و با دست به راضیه اشاره کرد و گفت وقتی این خانم می تواند بیاید، من چرا نیایم؟ عروس، دختر برادرزاده ام است پس هر وقت دوست داشته باشم میتوانم بیایم.
بعد بی اعتنا به نگاه سنگین خالده، کنار بهار آمد، دستانش را به کمر زد و گفت کارت تمام شد؟ زود شو که ناوقت می شود.
بهار با نگاهی پر سوال به راضیه دید. راضیه با نرمی سرش را تکان داد و به آرامی گفت وقت رفتن است.
بهار با صدای آرامی از خالده تشکر کرد و از اطاق بیرون شد.
راضیه دستش را گرفت و لبخندی زد و گفت منصور در بخش عکاسی منتظرت است. تا شما عکس میگیرید من وسایل را به موتر میبرم.
بهار به اطاق عکاسی رفت. منصور آنجا ایستاده بود، مشغول صحبت با عکاس بود بهار که داخل شد، ناگهان نگاه منصور به سوی او کشیده شد. برای لحظه ای نفس در سینه اش حبس شد. پلک نزد. چشمش برق زد. بهار سرش را پایین انداخت، گویی دلیلی نمی خواست برای خجالتش، دلش به تپش افتاده بود.
منصور با گام های آرام جلو آمد. دستش را به چانهٔ او برد، زنخ او را بالا گرفت و با صدایی نرم گفت ماشاالله زیبا بودی، ولی حالا… حالا مثل شاهدخت از قصه ها شدی، شاهدخت زیبای من.
بهار زیر لب زمزمه کرد تشکر.
منصور پیشانی او را بوسید و زمزمه کرد الله را هزار مرتبه شکر که این روز را دیدم، الله را شکر که عروس من شدی.
چند دقیقه بعد از عکاسی، هر دو سوار موتر شدند. منصور پشت فرمان نشست. نگاهش گه گاه به سمت بهار می رفت و لبخند بر لبانش جاری می شد. گویی باورش نمی شد دختری که حالا در لباس عروسی کنارش نشسته، همانیست که سالها در رویاهای شبانه اش دیده بود.
اما ناگهان صدای زنگ موبایل بلند شد.
منصور به صفحهٔ موبایل نگاه کرد، رنگ از چهره اش پرید. تردید در چشمانش نشست. تماس را بی درنگ قطع کرد.
چند ثانیه نگذشت که دوباره زنگ خورد… و باز هم…
بهار به سویش دید و با صدایی آرام پرسید چرا جواب نمیدهی؟
منصور لبخند مصنوعی زد و گفت مزاحم است. امروز عروسی ماست نمی خواهم لحظه ای را با هیچ کسی تقسیم کنم، فقط می خواهم کنار تو باشم.
بعد موبایل را خاموش کرد، روی داشبورد گذاشت و دست بهار را در دستانش گرفت.
ادامه دارد.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
نویسنده فاطمه “سون ارا”
قسمت: شصت و شش
خالده با ناراحتی به او دید و گفت خانم، اینجا بخش وی آی پی است. اجازه نیست هر کسی بی اجازه وارد شود.
رقیه پوزخندی زد و با دست به راضیه اشاره کرد و گفت وقتی این خانم می تواند بیاید، من چرا نیایم؟ عروس، دختر برادرزاده ام است پس هر وقت دوست داشته باشم میتوانم بیایم.
بعد بی اعتنا به نگاه سنگین خالده، کنار بهار آمد، دستانش را به کمر زد و گفت کارت تمام شد؟ زود شو که ناوقت می شود.
بهار با نگاهی پر سوال به راضیه دید. راضیه با نرمی سرش را تکان داد و به آرامی گفت وقت رفتن است.
بهار با صدای آرامی از خالده تشکر کرد و از اطاق بیرون شد.
راضیه دستش را گرفت و لبخندی زد و گفت منصور در بخش عکاسی منتظرت است. تا شما عکس میگیرید من وسایل را به موتر میبرم.
بهار به اطاق عکاسی رفت. منصور آنجا ایستاده بود، مشغول صحبت با عکاس بود بهار که داخل شد، ناگهان نگاه منصور به سوی او کشیده شد. برای لحظه ای نفس در سینه اش حبس شد. پلک نزد. چشمش برق زد. بهار سرش را پایین انداخت، گویی دلیلی نمی خواست برای خجالتش، دلش به تپش افتاده بود.
منصور با گام های آرام جلو آمد. دستش را به چانهٔ او برد، زنخ او را بالا گرفت و با صدایی نرم گفت ماشاالله زیبا بودی، ولی حالا… حالا مثل شاهدخت از قصه ها شدی، شاهدخت زیبای من.
بهار زیر لب زمزمه کرد تشکر.
منصور پیشانی او را بوسید و زمزمه کرد الله را هزار مرتبه شکر که این روز را دیدم، الله را شکر که عروس من شدی.
چند دقیقه بعد از عکاسی، هر دو سوار موتر شدند. منصور پشت فرمان نشست. نگاهش گه گاه به سمت بهار می رفت و لبخند بر لبانش جاری می شد. گویی باورش نمی شد دختری که حالا در لباس عروسی کنارش نشسته، همانیست که سالها در رویاهای شبانه اش دیده بود.
اما ناگهان صدای زنگ موبایل بلند شد.
منصور به صفحهٔ موبایل نگاه کرد، رنگ از چهره اش پرید. تردید در چشمانش نشست. تماس را بی درنگ قطع کرد.
چند ثانیه نگذشت که دوباره زنگ خورد… و باز هم…
بهار به سویش دید و با صدایی آرام پرسید چرا جواب نمیدهی؟
منصور لبخند مصنوعی زد و گفت مزاحم است. امروز عروسی ماست نمی خواهم لحظه ای را با هیچ کسی تقسیم کنم، فقط می خواهم کنار تو باشم.
بعد موبایل را خاموش کرد، روی داشبورد گذاشت و دست بهار را در دستانش گرفت.
ادامه دارد.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
بهار و مرد پاییز
نویسنده فاطمه “سون ارا”
قسمت: شصت و هفت
بهار نگاهش کرد. چهرهٔ منصور هنوز اندکی گرفته بود.
پرسید چیزی شده؟ خیلی نگران به نظر میرسی مشکلی هست؟
منصور به سویش خندید. اما این بار لبخندش درد داشت، چیزی میان پنهانکاری و نگرانی و گفت نخیر عزیزم مشکلی نیست فقط بیا یک آهنگ بگذارم، تا عروسی ما خاطره انگیز تر شود.
و صدای آهنگی آرام در موتر پیچید.
اما دل بهار، بی قرار شده بود. حس زنانه اش خبر از چیزی میداد چیزی که منصور نمی خواست به او بگوید.
چند ساعت از شروع محفل گذشته بود. بهار با کمک راضیه و سیما، دختر بزرگ راضیه، لباس سبز را به تن کرد. لباسی از مخمل ابریشمی که با نقش دوزی های طلایی و نخ های زر برافراشته شده بود. وقتی آخرین سنجاق ها به تارهای گیسویش زده شد، صدای پای مردی در آستانه در پیچید.
منصور داخل شد. چشمانش بهار را جُست، و به محض دیدنش، برق شوقی در نگاهش دوید. آهسته قدم برداشت، تا مقابلش رسید و دستانش را به دو طرف شانه های او گذاشت.
با صدایی آرام ولی پُر از ستایش گفت خیلی زیبا شدی بهار یک لحظه نمی توانم نگاهم را از صورتت بردارم.
بهار لبخند کمرنگی زد. با صدایی آهسته اما پر از عشق گفت تو هم خیلی جذاب به نظر می رسی.
منصور لب باز کرد تا چیزی بگوید که ناگهان صدای زنی از پشت سرش فضای عروسخانه را شکافت که گفت منصور جان ببین که آمده!
صدایش چنان بود که آسمان دل منصور ناگهان ابری شد. رنگ از صورتش پرید. بهار هم با تعجب به عقب نگریست. راضیه بی اختیار لب زد پرستو! تو اینجا چی می کنی؟
با شنیدن نام پرستو، قلب بهار لرزید. تمام تنش یخ بست. رقیب دیرینه اش حالا بی هیچ اخطار و پرده ای، در شب عروسی اش وارد شد.
پرستو با وقاحت تمام لبخند زد جواب راضیه را نداد و گفت یوسف جان چرا ایستاده ای پیش پدرت برو.
و لحظه ای بعد، پسرکی با چهره ای آشنا مقابل منصور ایستاد. بهار به چهره ای پسرک نگریست، سپس به منصور که پسرک آرام جلو آمد. منصور چند لحظه او را خیره نگاه کرد، بعد آرام خم شد، زانو زد، دست بر سر پسرش کشید و صدایش لرزید و گفت یوسف… پسرم… ماشاالله چقدر بزرگ شدی.
قلب بهار در سینه اش فرو ریخت. چشمش پر اشک شد، ولی با لبخندی لرزان، ایستاد. می خواست عقب برود، ولی صدای منصور دوباره او را در جای خودش نشاند که گفت بهار، این پسرم یوسف است یادت است که برایت در موردش گفتم؟
بهار سعی کرد لبخند بزند. گفت بلی گفته بودی. خیلی به خودت شباهت دارد.
ادامه اش فردا شب ان شاءاللهالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
نویسنده فاطمه “سون ارا”
قسمت: شصت و هفت
بهار نگاهش کرد. چهرهٔ منصور هنوز اندکی گرفته بود.
پرسید چیزی شده؟ خیلی نگران به نظر میرسی مشکلی هست؟
منصور به سویش خندید. اما این بار لبخندش درد داشت، چیزی میان پنهانکاری و نگرانی و گفت نخیر عزیزم مشکلی نیست فقط بیا یک آهنگ بگذارم، تا عروسی ما خاطره انگیز تر شود.
و صدای آهنگی آرام در موتر پیچید.
اما دل بهار، بی قرار شده بود. حس زنانه اش خبر از چیزی میداد چیزی که منصور نمی خواست به او بگوید.
چند ساعت از شروع محفل گذشته بود. بهار با کمک راضیه و سیما، دختر بزرگ راضیه، لباس سبز را به تن کرد. لباسی از مخمل ابریشمی که با نقش دوزی های طلایی و نخ های زر برافراشته شده بود. وقتی آخرین سنجاق ها به تارهای گیسویش زده شد، صدای پای مردی در آستانه در پیچید.
منصور داخل شد. چشمانش بهار را جُست، و به محض دیدنش، برق شوقی در نگاهش دوید. آهسته قدم برداشت، تا مقابلش رسید و دستانش را به دو طرف شانه های او گذاشت.
با صدایی آرام ولی پُر از ستایش گفت خیلی زیبا شدی بهار یک لحظه نمی توانم نگاهم را از صورتت بردارم.
بهار لبخند کمرنگی زد. با صدایی آهسته اما پر از عشق گفت تو هم خیلی جذاب به نظر می رسی.
منصور لب باز کرد تا چیزی بگوید که ناگهان صدای زنی از پشت سرش فضای عروسخانه را شکافت که گفت منصور جان ببین که آمده!
صدایش چنان بود که آسمان دل منصور ناگهان ابری شد. رنگ از صورتش پرید. بهار هم با تعجب به عقب نگریست. راضیه بی اختیار لب زد پرستو! تو اینجا چی می کنی؟
با شنیدن نام پرستو، قلب بهار لرزید. تمام تنش یخ بست. رقیب دیرینه اش حالا بی هیچ اخطار و پرده ای، در شب عروسی اش وارد شد.
پرستو با وقاحت تمام لبخند زد جواب راضیه را نداد و گفت یوسف جان چرا ایستاده ای پیش پدرت برو.
و لحظه ای بعد، پسرکی با چهره ای آشنا مقابل منصور ایستاد. بهار به چهره ای پسرک نگریست، سپس به منصور که پسرک آرام جلو آمد. منصور چند لحظه او را خیره نگاه کرد، بعد آرام خم شد، زانو زد، دست بر سر پسرش کشید و صدایش لرزید و گفت یوسف… پسرم… ماشاالله چقدر بزرگ شدی.
قلب بهار در سینه اش فرو ریخت. چشمش پر اشک شد، ولی با لبخندی لرزان، ایستاد. می خواست عقب برود، ولی صدای منصور دوباره او را در جای خودش نشاند که گفت بهار، این پسرم یوسف است یادت است که برایت در موردش گفتم؟
بهار سعی کرد لبخند بزند. گفت بلی گفته بودی. خیلی به خودت شباهت دارد.
ادامه اش فردا شب ان شاءاللهالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🌹حقایق🌹
بنده اگر از الله روی گرداند و به گناهان مشغول شود، روزهای زندگی حقیقیاش را از دست خواهد داد. [روزهایی که] پیامد از دست دادنش را آنگاه خواهد دانست که میگوید: {يَا لَيْتَنِي قَدَّمْتُ لِحَيَاتِي} (ای کاش برای [این] زندگیام از پیش فرستاده بودم!)
( امام ابن قیم رحمه الله)الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
بنده اگر از الله روی گرداند و به گناهان مشغول شود، روزهای زندگی حقیقیاش را از دست خواهد داد. [روزهایی که] پیامد از دست دادنش را آنگاه خواهد دانست که میگوید: {يَا لَيْتَنِي قَدَّمْتُ لِحَيَاتِي} (ای کاش برای [این] زندگیام از پیش فرستاده بودم!)
( امام ابن قیم رحمه الله)الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
.
🔷 عنوان: حکم روزه گرفتن در روز عاشورا
🔶 چه میفرمایند علماء محترم در این مسئله:
با توجه به روایاتی که در فضیلت روزه عاشورا (دهم محرم) آمده بفرمایید مقصود از روزه گرفتن در روز نهم و دهم ماه محرم چیست؟ همچنین سه صورت برای روزهی عاشورا ذکر شده است. لطفاً ضمن اشاره به مستندات معتبر فقهی، حکم هر یک از این صورتها را بیان فرمایید.
الجواب باسم ملهم الصواب
🔶 روزه گرفتن در روز دهم محرم (روز عاشورا) از جمله روزههای مستحب و پرفضیلت در شریعت اسلامی است، و روایات صحیح بر فضیلت آن دلالت دارند. در حدیثی از رسول اکرم صلی الله علیه وسلم آمده است:
«أفضل الصيام بعد رمضان شهر الله المحرم»
به این معنا که برترین روزه پس از رمضان، روزه در ماه محرم است، که در آن، روز عاشورا جایگاه ویژهای دارد.
🔶 در حدیث دیگری از حضرت عبدالله بن عباس (رضی الله عنهما) آمده است که پیامبر (صلی الله علیه وسلم) وقتی دیدند که یهود نیز در روز عاشورا روزه میگیرند، فرمودند: «لَئِن بَقِيتُ إِلَى قَابِلٍ لَأَصُومَنَّ التَّاسِعَ»
یعنی: اگر سال آینده زنده باشم، روز نهم را نیز روزه خواهم گرفت.
🔶 علما و فقها بر اساس این احادیث سه صورت برای روزهی عاشورا ذکر کردهاند که هر کدام درجهای از فضیلت دارند:
١- صورت اول (پر فضیلت ترین مرتبه): روزه گرفتن در روزهای نهم، دهم و یازدهم محرم، که کاملترین صورت در مخالفت با یهود و درک فضیلت این ایام است.
٢- صورت دوم (مرتبهی میانه): روزه گرفتن در نهم و دهم یا دهم و یازدهم محرم.
٣- صورت سوم (مرتبهی پایینتر): روزه گرفتن تنها در روز دهم محرم، که اگرچه از نظر ثواب کمتر از دو صورت پیشین است، اما به جهت مشابهت با یهود مکروه تنزیهی دانسته شده است.
🔶 حضرت مولانا انورشاه کشمیری (رحمهالله) و علامه شوکانی (رحمهالله) نیز همین سه صورت را با ترتیبی مشابه ذکر کردهاند. این طبقهبندی در منابع معتبر فقهی مانند «العرف الشذی»، «نیل الأوطار»، «سنن کبری بیهقی» و... آمده است.
بر این اساس، روزهی عاشورا در هر سه صورت عبادتی مشروع و دارای فضیلت است، ولی در صورت سوم (روزهی تنها در دهم محرم)، به دلیل شباهت با یهود، کراهت تنزیهی مطرح است.
🔶 خلاصه:
افضل آن است که روزهای نهم، دهم و یازدهم محرم روزه گرفته شود. در مرتبهی بعد، روزه در نهم و دهم یا دهم و یازدهم مطلوب است. و اگرچه روزهی تنها در روز دهم نیز دارای ثواب است، ولی به دلیل تشابه با اهل کتاب، مکروه تنزیهی محسوب شده و بهتر است همراه با یک روز دیگر گرفته شود.
📚 دلایل: في سنن کبری للبیهقی:
"عن ابن عباس قال: قال رسول الله (صلى الله عليه وسلم): " صوموا يوم عاشوراء وخالفوا فيه اليهود صوموا قبله يوما أو بعده يوما".
(کتاب الصیام، باب صوم یوم التاسع، ج:4، ص:475، ط:دار الکتب العلمیة)
📚 و في رد المحتار:
"ويستحب أن يصوم يوم عاشوراء بصوم يوم قبله أو يوم بعده ليكون مخالفا لأهل الكتاب ونحوه في البدائع، بل مقتضى ما ورد من أن صومه كفارة للسنة الماضية".
(کتاب الصوم، ج:2، ص:375، ط:سعید)
📚 و في العرف الشذي شرح سنن الترمذي:
"وحاصل الشريعة: أن الأفضل صوم عاشوراء وصوم يوم قبله وبعده، ثم الأدون منه صوم عاشوراء مع صوم يوم قبله أو بعده، ثم الأدون صوم يوم عاشوراء فقط. والثلاثة عبادات عظمى".
(كتاب الصوم، باب ماجاء في الحث علي صوم يوم عاشوراء، ج:2، ص:دار التراث العربي)
📚 و في نیل الأوطار:
"والظاهر أن الأحوط صوم ثلاثة أيام التاسع والعاشر والحادي عشر، فيكون صوم عاشوراء على ثلاث مراتب: الأولى صوم العاشر وحده. والثانية صوم التاسع معه. والثالثة صوم الحادي عشر معهما، وقد ذكر معنى هذا الكلام صاحب الفتح".
(كتاب الصيام،باب صوم المحرم وتاكيد عاشوراء، ج:4، ص:290، ط:دار الحديث)
والله أعلم بالصواب
🔺 دارالإفتاء دارالعلوم اسلامی ریزه
جهت ارتباط با دارالإفتاء با یکی از شمارههای زیر تماس حاصل نمایید یا سؤالات خود را از طریق پیامک ارسال فرمایید:
09159271650
09159271644
09033925611الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🌹نشر خیر، صدقهی جاریه🌹
🔷 عنوان: حکم روزه گرفتن در روز عاشورا
🔶 چه میفرمایند علماء محترم در این مسئله:
با توجه به روایاتی که در فضیلت روزه عاشورا (دهم محرم) آمده بفرمایید مقصود از روزه گرفتن در روز نهم و دهم ماه محرم چیست؟ همچنین سه صورت برای روزهی عاشورا ذکر شده است. لطفاً ضمن اشاره به مستندات معتبر فقهی، حکم هر یک از این صورتها را بیان فرمایید.
الجواب باسم ملهم الصواب
🔶 روزه گرفتن در روز دهم محرم (روز عاشورا) از جمله روزههای مستحب و پرفضیلت در شریعت اسلامی است، و روایات صحیح بر فضیلت آن دلالت دارند. در حدیثی از رسول اکرم صلی الله علیه وسلم آمده است:
«أفضل الصيام بعد رمضان شهر الله المحرم»
به این معنا که برترین روزه پس از رمضان، روزه در ماه محرم است، که در آن، روز عاشورا جایگاه ویژهای دارد.
🔶 در حدیث دیگری از حضرت عبدالله بن عباس (رضی الله عنهما) آمده است که پیامبر (صلی الله علیه وسلم) وقتی دیدند که یهود نیز در روز عاشورا روزه میگیرند، فرمودند: «لَئِن بَقِيتُ إِلَى قَابِلٍ لَأَصُومَنَّ التَّاسِعَ»
یعنی: اگر سال آینده زنده باشم، روز نهم را نیز روزه خواهم گرفت.
🔶 علما و فقها بر اساس این احادیث سه صورت برای روزهی عاشورا ذکر کردهاند که هر کدام درجهای از فضیلت دارند:
١- صورت اول (پر فضیلت ترین مرتبه): روزه گرفتن در روزهای نهم، دهم و یازدهم محرم، که کاملترین صورت در مخالفت با یهود و درک فضیلت این ایام است.
٢- صورت دوم (مرتبهی میانه): روزه گرفتن در نهم و دهم یا دهم و یازدهم محرم.
٣- صورت سوم (مرتبهی پایینتر): روزه گرفتن تنها در روز دهم محرم، که اگرچه از نظر ثواب کمتر از دو صورت پیشین است، اما به جهت مشابهت با یهود مکروه تنزیهی دانسته شده است.
🔶 حضرت مولانا انورشاه کشمیری (رحمهالله) و علامه شوکانی (رحمهالله) نیز همین سه صورت را با ترتیبی مشابه ذکر کردهاند. این طبقهبندی در منابع معتبر فقهی مانند «العرف الشذی»، «نیل الأوطار»، «سنن کبری بیهقی» و... آمده است.
بر این اساس، روزهی عاشورا در هر سه صورت عبادتی مشروع و دارای فضیلت است، ولی در صورت سوم (روزهی تنها در دهم محرم)، به دلیل شباهت با یهود، کراهت تنزیهی مطرح است.
🔶 خلاصه:
افضل آن است که روزهای نهم، دهم و یازدهم محرم روزه گرفته شود. در مرتبهی بعد، روزه در نهم و دهم یا دهم و یازدهم مطلوب است. و اگرچه روزهی تنها در روز دهم نیز دارای ثواب است، ولی به دلیل تشابه با اهل کتاب، مکروه تنزیهی محسوب شده و بهتر است همراه با یک روز دیگر گرفته شود.
📚 دلایل: في سنن کبری للبیهقی:
"عن ابن عباس قال: قال رسول الله (صلى الله عليه وسلم): " صوموا يوم عاشوراء وخالفوا فيه اليهود صوموا قبله يوما أو بعده يوما".
(کتاب الصیام، باب صوم یوم التاسع، ج:4، ص:475، ط:دار الکتب العلمیة)
📚 و في رد المحتار:
"ويستحب أن يصوم يوم عاشوراء بصوم يوم قبله أو يوم بعده ليكون مخالفا لأهل الكتاب ونحوه في البدائع، بل مقتضى ما ورد من أن صومه كفارة للسنة الماضية".
(کتاب الصوم، ج:2، ص:375، ط:سعید)
📚 و في العرف الشذي شرح سنن الترمذي:
"وحاصل الشريعة: أن الأفضل صوم عاشوراء وصوم يوم قبله وبعده، ثم الأدون منه صوم عاشوراء مع صوم يوم قبله أو بعده، ثم الأدون صوم يوم عاشوراء فقط. والثلاثة عبادات عظمى".
(كتاب الصوم، باب ماجاء في الحث علي صوم يوم عاشوراء، ج:2، ص:دار التراث العربي)
📚 و في نیل الأوطار:
"والظاهر أن الأحوط صوم ثلاثة أيام التاسع والعاشر والحادي عشر، فيكون صوم عاشوراء على ثلاث مراتب: الأولى صوم العاشر وحده. والثانية صوم التاسع معه. والثالثة صوم الحادي عشر معهما، وقد ذكر معنى هذا الكلام صاحب الفتح".
(كتاب الصيام،باب صوم المحرم وتاكيد عاشوراء، ج:4، ص:290، ط:دار الحديث)
والله أعلم بالصواب
🔺 دارالإفتاء دارالعلوم اسلامی ریزه
جهت ارتباط با دارالإفتاء با یکی از شمارههای زیر تماس حاصل نمایید یا سؤالات خود را از طریق پیامک ارسال فرمایید:
09159271650
09159271644
09033925611الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🌹نشر خیر، صدقهی جاریه🌹
#دوقسمت صدوهفتادوسه وصدوهفتادوچهار
📖سرگذشت کوثر
خدا را شکر از سر گذروندم دست از سر من بردار فاطمه خوشی من تبدیل به غم نکن من از تو هیچی نمیخوام تو خودت میدونی من چه روزایی رو گذروندم فاطمه گفت مامان تو حالت خیلی بده تو باورت نمیشه چقدر حالت بده گفتم حال من خیلی خوبه از توام خیلی بهترم فقط میخوام وقتی داییت میاد خونه خودم ازش استقبال کنم به من فشار نیار
با رضایت خودم ازبیمارستان مرخص شدم
هیچکی نمیتونست جلوی منو بگیره من تصمیم خودمو گرفته بودم من کارای زیادی بود که باید انجام میدادم به خونه و محله برگشتیم محله رنگ و بوی دیگه ای گرفته بود از همه جا بوی خوبی میومدهرکی منو میدید بهم تبریک میگفت بهم میگفتن بالاخره
مسافرمون کی قراره بیادو من با لبخند خاصی میگفتم که آن شالله سه چهار روز دیگه قرار بیاداونهایی که مهدی رو میشناختن خوشحال بودن اونهایی هم که ندیده بودنش مثل بچهها دوست داشتن هرچی سریعتر ببیننش چهار روز با بیم و امید و هراس گذروندم استرس زیادی داشتم
فقط ترس اینا داشتم که بمیرم و از مهدی نتونم استقبال کنم۵ روز بعد خاله زینب زنهای محله و من و بچهها رو صدا کرد بهمون برگشت گفت بیاین بشینیم تو بالکن من میخوام با هم چایی بخوریم خیلی وقته
که کنار همدیگه نتونستیم یه چایی خوب بخوریم خونه خاله زینب یه جوری بود که طبقه پایینش یه حالت انباری بود یه طبقه روش ساخته بودمن با فاطمه و بچههاش رفتم یاسین و یونسم از صبح زده بودن بیرون
چند نفرجمع شدیم کلی گفتن و خندیدن اما من خنده به لبم نیومد خاله زینب بهم گفت مادر نگران نباش همه چی درست میشه
باهم صحبت کردیم گفتیم خندیدیم نزدیکی های غروب بود که احساس کردم که همه چی غیر عادیه کم کم جمعیت زیادی داشت تو محل جمع میشدبه خاله زینب چه خبر شده گفت پسر عمو خسرو داره میادعمو خسرو هم پسرش جبهه رفته بود و جزء آزادگان بود به خاله گفتم خوش به حالش کاش من جاش بودم کاش منم میتونستم الان برادرمو ببینم پنج شش روز که گذشته ولی هیج خبری نیست یک لحظه بغض گلوم فشار داد و چشمام پر از اشک شدخاله زینب گفت دختر خوب الان یک آزاده جدید اومده خوب نیستش گریه کنی
دلت روصاف کن که ایشالا مسافر بعدی برادر خودت باشه من دلم صافه همه بلند شدیم تا نگاه کنیم دلمون میخواست این صحنه رو به خوبی ببینیم دلمو صاف کردم از خدا خواستم که فقط یک بار دیگه مهدی رو ببینم دیدم که گوسفندبردن سر کوچه گوسفند خیلی پروار و خوبی بود و با دیدنش فقط لبخندی زدم دو تا ماشین اومد سر کوچه نگه داشت فهمیدم رضا پسر عمو خسرو را آوردن دلم نمیخواست نگاه کنم دلم داشت میترکید و بد جوری تپش قلب گرفته بودم نگران این بودم حالم بد بشه
صدای صلوات همه جا رو پر کردصدای پیر غلام را شنیدم که با صدای بلند برگشت گفت برای سلامتی حاج مهدی صلوات فکر کردم دارم اشتباه میشنوم فکر کردم دچار توهم شدم ولی خاله زینب و فاطمه اومدن دو طرف منو گرفتن منو بلند کردن لبخندی بهم زدن لبخندشون سر تا سر حرف و امید برای من بودفقط ازشون پرسیدم واقعیته گفتن آره عزیز دل واقعیته داداشت اومده خواستیم
تورو یواش یواش آماده کنیم که خدایی نکرده یه موقع دچار حمله قلبی نشی ببخشید که بهت نگفتیم این تصمیمی بود که همگی با هم گرفتیم همهمونم از اول خبر داشتیم که حاج مهدی داره امروز میادبه زور سر پا وایستادم داشت دست و پام میلرزید الان ممکن بود بیفتم مهدی رو نگاه کردم که رو دوش مردها بود و همه براش دست زدن
و شادی میکردن مهدی ازشون خواهش میکرد که رو زمین بگذارتشون میگفت اینجوری خجالت میکشم با چشماش دنبال کسی میگشت انگار داشت دنبال من میگشت
زبونم بند اومده بود نمیتونستم صداش کنم بگم مهدی جان من اینجام فقط اشک میریختم و با خوشی زیادنگاش میکردم
یکی از همسایهها به بالکن و من اشاره کرد مهدی سرشو بالا گرفت و منو نگاه کرد و منم نگاش کردم تمام روزهای زندگیم رو مرور کردم تو تک تک خاطراتم مهدی جایی برای خودش داشت مهدی برام دست تکون داد منم براش دست تکون دادم و لبخند زدم به فاطمه گفتم فاطمه باید بریم پایین گفتم تو رو خدا میترسم دوباره حالت بد شه الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
📖سرگذشت کوثر
خدا را شکر از سر گذروندم دست از سر من بردار فاطمه خوشی من تبدیل به غم نکن من از تو هیچی نمیخوام تو خودت میدونی من چه روزایی رو گذروندم فاطمه گفت مامان تو حالت خیلی بده تو باورت نمیشه چقدر حالت بده گفتم حال من خیلی خوبه از توام خیلی بهترم فقط میخوام وقتی داییت میاد خونه خودم ازش استقبال کنم به من فشار نیار
با رضایت خودم ازبیمارستان مرخص شدم
هیچکی نمیتونست جلوی منو بگیره من تصمیم خودمو گرفته بودم من کارای زیادی بود که باید انجام میدادم به خونه و محله برگشتیم محله رنگ و بوی دیگه ای گرفته بود از همه جا بوی خوبی میومدهرکی منو میدید بهم تبریک میگفت بهم میگفتن بالاخره
مسافرمون کی قراره بیادو من با لبخند خاصی میگفتم که آن شالله سه چهار روز دیگه قرار بیاداونهایی که مهدی رو میشناختن خوشحال بودن اونهایی هم که ندیده بودنش مثل بچهها دوست داشتن هرچی سریعتر ببیننش چهار روز با بیم و امید و هراس گذروندم استرس زیادی داشتم
فقط ترس اینا داشتم که بمیرم و از مهدی نتونم استقبال کنم۵ روز بعد خاله زینب زنهای محله و من و بچهها رو صدا کرد بهمون برگشت گفت بیاین بشینیم تو بالکن من میخوام با هم چایی بخوریم خیلی وقته
که کنار همدیگه نتونستیم یه چایی خوب بخوریم خونه خاله زینب یه جوری بود که طبقه پایینش یه حالت انباری بود یه طبقه روش ساخته بودمن با فاطمه و بچههاش رفتم یاسین و یونسم از صبح زده بودن بیرون
چند نفرجمع شدیم کلی گفتن و خندیدن اما من خنده به لبم نیومد خاله زینب بهم گفت مادر نگران نباش همه چی درست میشه
باهم صحبت کردیم گفتیم خندیدیم نزدیکی های غروب بود که احساس کردم که همه چی غیر عادیه کم کم جمعیت زیادی داشت تو محل جمع میشدبه خاله زینب چه خبر شده گفت پسر عمو خسرو داره میادعمو خسرو هم پسرش جبهه رفته بود و جزء آزادگان بود به خاله گفتم خوش به حالش کاش من جاش بودم کاش منم میتونستم الان برادرمو ببینم پنج شش روز که گذشته ولی هیج خبری نیست یک لحظه بغض گلوم فشار داد و چشمام پر از اشک شدخاله زینب گفت دختر خوب الان یک آزاده جدید اومده خوب نیستش گریه کنی
دلت روصاف کن که ایشالا مسافر بعدی برادر خودت باشه من دلم صافه همه بلند شدیم تا نگاه کنیم دلمون میخواست این صحنه رو به خوبی ببینیم دلمو صاف کردم از خدا خواستم که فقط یک بار دیگه مهدی رو ببینم دیدم که گوسفندبردن سر کوچه گوسفند خیلی پروار و خوبی بود و با دیدنش فقط لبخندی زدم دو تا ماشین اومد سر کوچه نگه داشت فهمیدم رضا پسر عمو خسرو را آوردن دلم نمیخواست نگاه کنم دلم داشت میترکید و بد جوری تپش قلب گرفته بودم نگران این بودم حالم بد بشه
صدای صلوات همه جا رو پر کردصدای پیر غلام را شنیدم که با صدای بلند برگشت گفت برای سلامتی حاج مهدی صلوات فکر کردم دارم اشتباه میشنوم فکر کردم دچار توهم شدم ولی خاله زینب و فاطمه اومدن دو طرف منو گرفتن منو بلند کردن لبخندی بهم زدن لبخندشون سر تا سر حرف و امید برای من بودفقط ازشون پرسیدم واقعیته گفتن آره عزیز دل واقعیته داداشت اومده خواستیم
تورو یواش یواش آماده کنیم که خدایی نکرده یه موقع دچار حمله قلبی نشی ببخشید که بهت نگفتیم این تصمیمی بود که همگی با هم گرفتیم همهمونم از اول خبر داشتیم که حاج مهدی داره امروز میادبه زور سر پا وایستادم داشت دست و پام میلرزید الان ممکن بود بیفتم مهدی رو نگاه کردم که رو دوش مردها بود و همه براش دست زدن
و شادی میکردن مهدی ازشون خواهش میکرد که رو زمین بگذارتشون میگفت اینجوری خجالت میکشم با چشماش دنبال کسی میگشت انگار داشت دنبال من میگشت
زبونم بند اومده بود نمیتونستم صداش کنم بگم مهدی جان من اینجام فقط اشک میریختم و با خوشی زیادنگاش میکردم
یکی از همسایهها به بالکن و من اشاره کرد مهدی سرشو بالا گرفت و منو نگاه کرد و منم نگاش کردم تمام روزهای زندگیم رو مرور کردم تو تک تک خاطراتم مهدی جایی برای خودش داشت مهدی برام دست تکون داد منم براش دست تکون دادم و لبخند زدم به فاطمه گفتم فاطمه باید بریم پایین گفتم تو رو خدا میترسم دوباره حالت بد شه الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
.
📔 نصایح مفید از شیخ عائض القرنی
1 💚 روزت را با #نماز صبح و با #اذکار صبح شروع کن تا کامیابی و موفقیت را بدست آوری
2 💚 همیشه #استغفار بخوان تا شیطان بگونه ای از تو ناامید شود که به سر حد خودکشی برسد !
3 💚 #دعا را قطع نکن چون آن طناب نجات است
4 💚 همیشه به یادداشته باش که فرشتگان #صحبتهای تو را می نویسند
5 💚 همیشه #خوشبین باش اگر چه در ته بادهای تند و طوفانها باشی
زیبایی انگشتان با شمردن #تسبیح با آنهاست !
6 💚 وقتی #غمها و اندوه ها بر تو هجوم آوردن #کلمه لااله الاالله را بخوان
7 💚 بوسیله #پولهایت دعای #فقرا و محبت مساکین را بخر
8 💚 #سجده طولانی با خشوع بسیار بهتر است از قصر پر از گل
9 💚 قبل از اینکه سخنی را از دهانت بیرون کنی در مورد آن فکر کن چون بسیاری از #سخنان کشنده اند
10 💚 از #دعای مظلوم و اشک محرومان بر حذر باش
11 💚 قبل از خواندن کتب و مجله ها و روزنامه ها ، #قرآن بخوان
12 💚 سبب #استقامت خانواده ات باش
13 💚 با نفست در #طاعت خدا جهاد کن چون نفس انسان را به کار بد بسیار امر میکند .
14 💚 دستان #مادر و #پدرت را ببوس تا بوسیله آن بهشت و رضامندی خدا را بدست آوری
15 💚 #لباسهای کهنه و قدیمی تو نزد فقراء نو و جدید هستن
16 💚 #خشمگین نباش چون زندگی از آنچه تو فکر میکنی کوتاهتر است .
17 💚 با او #ثروتمندترین ثروتمندان و #قوتریترین قدرتمندانی و او کسی نیست جز #الله جل جلاله
18 💚 راه #اجابت دعا را بوسیله #گناه مبند
19 💚 #نماز بهترین چیزی است که ترا بر #مصیبتها و سختیها کمک میکند
20 💚 از #گمانهای بد بپرهیز ، هم خودت راحت میشوی و هم دیگران از دست تو راحت میشوند
21 💚 سبب تمام #غمها رو گردانی از خدا است لذا به خدا روکن
22 💚 نمازی بخوان که با تو در #قبر بیاید
23 💚 وقتیکه شنیدی کسی #غیبت میکند به او بگو از خدا بترس
24 💚 بر خواندن #سوره ملک مداومت کن چون آن نجات دهنده از عذاب قبر است .
25 💚 #محروم واقعی کسی است که از نمازخاشعانه و چشمان گریان محروم باشد
26 💚#مومنان بی خبر را #اذیت نکن ( یعنی هیچکس را ناگهانی نترسان و اذیت نکن اگر چه به شوخی باشد)
27 💚 تمام #محبتت را با ( مردم ) فقط بخاطر خدا و پیامبرش کن
28 💚 از کسی غیبت ترا کرده #گذشت کن چون او#نیکهایش را به تو اهدا کرده
29 💚 #نماز و #تلاوت و #ذکر گردن بندهایی درخشان بر سینه توأند .
30 💚 هرکس #گرمای جهنم را به یاد آورد بر دواعی و اسباب گناه صبر میکند
31 💚 تا زمانیکه #شب روشن میشود
دردها هم میروند مشکلات و سختیها هم بر طرف میشوند .
32 💚 #بحثها وسخنهای #بیهوده را ترک کن چون تو کارهای مانده ای به مانند کوه داری !
33 💚 با #خشوع #نماز بخوان چون تمام آنچه که منتظر تواند ( اعم از کار و افراد) شان و مقام او از نماز پایین تر است .
34 💚 #قرآن را بالا سرت قرار بده
خواندن یک آیه از #قرآن از دنیا و هر چه در آن است ارزشش بالاتر است .
35 💚 #زندگی زیبا است و زیباتر از آن تو با #ایمانت هستی .الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
📔 نصایح مفید از شیخ عائض القرنی
1 💚 روزت را با #نماز صبح و با #اذکار صبح شروع کن تا کامیابی و موفقیت را بدست آوری
2 💚 همیشه #استغفار بخوان تا شیطان بگونه ای از تو ناامید شود که به سر حد خودکشی برسد !
3 💚 #دعا را قطع نکن چون آن طناب نجات است
4 💚 همیشه به یادداشته باش که فرشتگان #صحبتهای تو را می نویسند
5 💚 همیشه #خوشبین باش اگر چه در ته بادهای تند و طوفانها باشی
زیبایی انگشتان با شمردن #تسبیح با آنهاست !
6 💚 وقتی #غمها و اندوه ها بر تو هجوم آوردن #کلمه لااله الاالله را بخوان
7 💚 بوسیله #پولهایت دعای #فقرا و محبت مساکین را بخر
8 💚 #سجده طولانی با خشوع بسیار بهتر است از قصر پر از گل
9 💚 قبل از اینکه سخنی را از دهانت بیرون کنی در مورد آن فکر کن چون بسیاری از #سخنان کشنده اند
10 💚 از #دعای مظلوم و اشک محرومان بر حذر باش
11 💚 قبل از خواندن کتب و مجله ها و روزنامه ها ، #قرآن بخوان
12 💚 سبب #استقامت خانواده ات باش
13 💚 با نفست در #طاعت خدا جهاد کن چون نفس انسان را به کار بد بسیار امر میکند .
14 💚 دستان #مادر و #پدرت را ببوس تا بوسیله آن بهشت و رضامندی خدا را بدست آوری
15 💚 #لباسهای کهنه و قدیمی تو نزد فقراء نو و جدید هستن
16 💚 #خشمگین نباش چون زندگی از آنچه تو فکر میکنی کوتاهتر است .
17 💚 با او #ثروتمندترین ثروتمندان و #قوتریترین قدرتمندانی و او کسی نیست جز #الله جل جلاله
18 💚 راه #اجابت دعا را بوسیله #گناه مبند
19 💚 #نماز بهترین چیزی است که ترا بر #مصیبتها و سختیها کمک میکند
20 💚 از #گمانهای بد بپرهیز ، هم خودت راحت میشوی و هم دیگران از دست تو راحت میشوند
21 💚 سبب تمام #غمها رو گردانی از خدا است لذا به خدا روکن
22 💚 نمازی بخوان که با تو در #قبر بیاید
23 💚 وقتیکه شنیدی کسی #غیبت میکند به او بگو از خدا بترس
24 💚 بر خواندن #سوره ملک مداومت کن چون آن نجات دهنده از عذاب قبر است .
25 💚 #محروم واقعی کسی است که از نمازخاشعانه و چشمان گریان محروم باشد
26 💚#مومنان بی خبر را #اذیت نکن ( یعنی هیچکس را ناگهانی نترسان و اذیت نکن اگر چه به شوخی باشد)
27 💚 تمام #محبتت را با ( مردم ) فقط بخاطر خدا و پیامبرش کن
28 💚 از کسی غیبت ترا کرده #گذشت کن چون او#نیکهایش را به تو اهدا کرده
29 💚 #نماز و #تلاوت و #ذکر گردن بندهایی درخشان بر سینه توأند .
30 💚 هرکس #گرمای جهنم را به یاد آورد بر دواعی و اسباب گناه صبر میکند
31 💚 تا زمانیکه #شب روشن میشود
دردها هم میروند مشکلات و سختیها هم بر طرف میشوند .
32 💚 #بحثها وسخنهای #بیهوده را ترک کن چون تو کارهای مانده ای به مانند کوه داری !
33 💚 با #خشوع #نماز بخوان چون تمام آنچه که منتظر تواند ( اعم از کار و افراد) شان و مقام او از نماز پایین تر است .
34 💚 #قرآن را بالا سرت قرار بده
خواندن یک آیه از #قرآن از دنیا و هر چه در آن است ارزشش بالاتر است .
35 💚 #زندگی زیبا است و زیباتر از آن تو با #ایمانت هستی .الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#سرگذشت_الهام_19🤰
#عشق_بچه👼
قسمت نوزدهم
از اونجاییکه صاحبخونه جای دیگه ایی زندگی میکنه شاید متوجه نشه که شما تنها هستید….یه مقدار پول بعنوان بیعانه بده تا من با صاحبخونه هماهنگ کنم برای فردا که قولنامه بنویسیم…گفتم:خدا خیرتون بده،ولی من جایی برای موندن ندارم…گفت:کلید اپارتمان دست منه….میتونید از همین امشب برید اونجا تشکر کردم و بیعانه دادم و کلید گرفتم.وقتی به اپارتمان مدنظر رسیدیم راننده کمک کرد و وسایلمو بردداخل ،،بعدش باهاش حساب کردم و رفت…بالاخره مستقر شدم.ملافه ایی که وسایل رو ریخته بودم داخلش رو پهن کردم کف پذیرایی و رفتم بیرون و کالباس خریدم و خوردم و دراز کشیدم و خوابم برد.وقتی بیدار شدم صبح شده بود…بقیه ی کالباس رو خوردم و زدم بیرون تا یه کاری پیدا کنم.درسته که قرار بود هر ماه یه سکه بگیرم ولی اون کفاف زندگیمو نمیداد و باید کار پیدا میکردم،.خداروشکر دیپلم داشتم و میتونستم راحت تر کار پیدا کنم…یکماه گذشت ولی کاری که مناسبم باشه پیدا نشد…همش داشتم از جیب میخوردم و نگران اینده بودم..با خانواده هم فقط تلفنی در ارتباط بودم و کم و بیش در جریان زندگیم بودند…گذشت و یه روز از طریق آگهی مطلع شدم یه شرکتی هست که نیاز به منشی داره….سریع رفتم و فرم پر کردم…
بعد از فرم منشی گفت:بفرمایید داخل اتاق رییس و فرم رو بهش بدید تا با شما مصاحبه کنه…داخل اتاق شدم و سلام کردم و برگه رو گذاشتم روی میز..رییس شرکت سرش پایین بود.در همون حالت برگه رو کشید سمت خودش و بعد از خوندن، سرشو بلند کرد و بهم خیره شد.خیلی معذب شدم و سعی کردم اطراف رو نگاه کنم …سنگینی نگاهش اذیتم میکرد برای همین گفتم:اگه فکر میکنید به درد کار توی این شرکت نمیخورم ،من برم…رییس شرکت گفت:نه …اتفاقا از فردا میتونی کارتو شروع کنی…خوشحال برگشتم خونه…مسیر شرکت تا خونه خیلی دور بود و اذیت میشدم،مجبور شدم بقیه ی طلاهارو هم فروختم و یه ماشین قراضه گرفتم تا رفت و امدم راحت تر بشه….خدا رحمت کنه مادربزرگ پدرمو که باعث شد هر چی پس انداز میکردم به طلا تبدیلش کنم…وقتی به ارامش رسیدم رفتم دادگاه و پرونده ی شکایت کشته شدن بچه امو کشیدم بالا،….میخواستم هر جوری شده به نتیجه برسم….چند ماه از طلاقم گذشته بود و موعود گرفتن اولین سکه رسید ولی خبری نشد….
شرکت بودم که یادم افتاد و زنگ زدم به بهنام که فهمیدم شماره ی منو مسدود کرده..سریع شماره ی خونه رو گرفتم اما متاسفانه پریسا جواب داد که قطع کردم…بعدش زنگ زدم مغازه،.شریکش گوشی رو جواب داد، گفتم:سلام…میشه گوشی رو بدید به بهنام..گفت:سلام چشم…شنیدم به بهنام گفت:بیا خانمته؟بهنام به خیال اینکه پریساست گوشی رو گرفت و گفت:جانم..خیلی جدی گفتم:زمان دادن سکه رسیده،نمیخواهی بدی؟؟؟گفت:فعلا دستم خالیه،.هر وقت داشتم میدم…عصبی گفتم:یعنی چی؟؟؟یه کم از اون طلاهاتو بفروش و سکه ی منو بده….عصبانی داد کشید:طلا طلا نکن…این همه سال هر چی داشتم خرج شکم تو کردم،اخرش هم نتونستی یه بچه بیاری…دستم خالیه…هر چی داشتم خرج زنم کردم..نگران نباش هر وقت دستم پول اومد سکه اتو میدم…اینو گفت و گوشی رو قطع کرد..از حرفهاش و رفتارش بغضم شکست و سرمو گذاشتم روی میز و اروم گریه کردم،یهو صدای رییس شرکت(اصل تهرانی)رو شنیدم که گفت:مهرتو نمیده؟با تعجب و به شدت از جام بلند شدم و با تته پته گفتم:ببخشید اقای رییس….کاری داشتید؟؟با اخم همیشگیش گفت:چرا جدا شدی؟؟گفتم:ببخشید..نباید توی شرکت زنگ میزدم…
گفتم:ببخشید..!…نباید توی شرکت زنگ میزدم..صداشو بلندتر کرد و گفت:پرسیدم چرا جدا شدی،؟؟گفتم:بچه دار نمیشدم….
گفت:شوهرت رفت زن گرفت درسته؟با تکون دادم سرم حرفشو تایید کردم…اقای تهرانی بدون حرفی رفت توی اتاقش…از اینکه متوجه ی گریه ام شده بود خیلی اعصابم خرد شد…یک هفته گذشت و یه روز اقای تهرانی با تلفن منو صدا کرد تا برم اتاقش…با ترس و لرز و هزار خجالت که متوجه ی طلاقم شده داخل اتاقش شدم و گفتم:بله اقا…کاری داشتید؟اشاره کرد تا برم جلوتر…..با استرس رفتم جلوتر.راستش خیلی میترسیدم، ترسم از این بود که پیشنهاد بی شرمانه بده و کارمو از دست بدم،،،از این حرفها زیاد شنیده بودم و واقعا استرس داشتم…روبروش ایستادم و سرمو انداختم پایین…اقای تهرانی با اخمی که انگار روی صورتش حک شده بود وبا جدیت گفت:شوهرت طلافروشی داره؟؟با بهترین دوستت بهت خیانت کرد؟بعد طلاقتو داد و با اون ازدواج کرد؟از تعجب شاخ دراوردم و شوکه بهش خیره شدم…برای اولین بار لبخند زد و گفت:من تهرانیم.با یه اشاره از هر چیزی که بخواهم باخبر میشم..!
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#ادامه_دارد...
#عشق_بچه👼
قسمت نوزدهم
از اونجاییکه صاحبخونه جای دیگه ایی زندگی میکنه شاید متوجه نشه که شما تنها هستید….یه مقدار پول بعنوان بیعانه بده تا من با صاحبخونه هماهنگ کنم برای فردا که قولنامه بنویسیم…گفتم:خدا خیرتون بده،ولی من جایی برای موندن ندارم…گفت:کلید اپارتمان دست منه….میتونید از همین امشب برید اونجا تشکر کردم و بیعانه دادم و کلید گرفتم.وقتی به اپارتمان مدنظر رسیدیم راننده کمک کرد و وسایلمو بردداخل ،،بعدش باهاش حساب کردم و رفت…بالاخره مستقر شدم.ملافه ایی که وسایل رو ریخته بودم داخلش رو پهن کردم کف پذیرایی و رفتم بیرون و کالباس خریدم و خوردم و دراز کشیدم و خوابم برد.وقتی بیدار شدم صبح شده بود…بقیه ی کالباس رو خوردم و زدم بیرون تا یه کاری پیدا کنم.درسته که قرار بود هر ماه یه سکه بگیرم ولی اون کفاف زندگیمو نمیداد و باید کار پیدا میکردم،.خداروشکر دیپلم داشتم و میتونستم راحت تر کار پیدا کنم…یکماه گذشت ولی کاری که مناسبم باشه پیدا نشد…همش داشتم از جیب میخوردم و نگران اینده بودم..با خانواده هم فقط تلفنی در ارتباط بودم و کم و بیش در جریان زندگیم بودند…گذشت و یه روز از طریق آگهی مطلع شدم یه شرکتی هست که نیاز به منشی داره….سریع رفتم و فرم پر کردم…
بعد از فرم منشی گفت:بفرمایید داخل اتاق رییس و فرم رو بهش بدید تا با شما مصاحبه کنه…داخل اتاق شدم و سلام کردم و برگه رو گذاشتم روی میز..رییس شرکت سرش پایین بود.در همون حالت برگه رو کشید سمت خودش و بعد از خوندن، سرشو بلند کرد و بهم خیره شد.خیلی معذب شدم و سعی کردم اطراف رو نگاه کنم …سنگینی نگاهش اذیتم میکرد برای همین گفتم:اگه فکر میکنید به درد کار توی این شرکت نمیخورم ،من برم…رییس شرکت گفت:نه …اتفاقا از فردا میتونی کارتو شروع کنی…خوشحال برگشتم خونه…مسیر شرکت تا خونه خیلی دور بود و اذیت میشدم،مجبور شدم بقیه ی طلاهارو هم فروختم و یه ماشین قراضه گرفتم تا رفت و امدم راحت تر بشه….خدا رحمت کنه مادربزرگ پدرمو که باعث شد هر چی پس انداز میکردم به طلا تبدیلش کنم…وقتی به ارامش رسیدم رفتم دادگاه و پرونده ی شکایت کشته شدن بچه امو کشیدم بالا،….میخواستم هر جوری شده به نتیجه برسم….چند ماه از طلاقم گذشته بود و موعود گرفتن اولین سکه رسید ولی خبری نشد….
شرکت بودم که یادم افتاد و زنگ زدم به بهنام که فهمیدم شماره ی منو مسدود کرده..سریع شماره ی خونه رو گرفتم اما متاسفانه پریسا جواب داد که قطع کردم…بعدش زنگ زدم مغازه،.شریکش گوشی رو جواب داد، گفتم:سلام…میشه گوشی رو بدید به بهنام..گفت:سلام چشم…شنیدم به بهنام گفت:بیا خانمته؟بهنام به خیال اینکه پریساست گوشی رو گرفت و گفت:جانم..خیلی جدی گفتم:زمان دادن سکه رسیده،نمیخواهی بدی؟؟؟گفت:فعلا دستم خالیه،.هر وقت داشتم میدم…عصبی گفتم:یعنی چی؟؟؟یه کم از اون طلاهاتو بفروش و سکه ی منو بده….عصبانی داد کشید:طلا طلا نکن…این همه سال هر چی داشتم خرج شکم تو کردم،اخرش هم نتونستی یه بچه بیاری…دستم خالیه…هر چی داشتم خرج زنم کردم..نگران نباش هر وقت دستم پول اومد سکه اتو میدم…اینو گفت و گوشی رو قطع کرد..از حرفهاش و رفتارش بغضم شکست و سرمو گذاشتم روی میز و اروم گریه کردم،یهو صدای رییس شرکت(اصل تهرانی)رو شنیدم که گفت:مهرتو نمیده؟با تعجب و به شدت از جام بلند شدم و با تته پته گفتم:ببخشید اقای رییس….کاری داشتید؟؟با اخم همیشگیش گفت:چرا جدا شدی؟؟گفتم:ببخشید..نباید توی شرکت زنگ میزدم…
گفتم:ببخشید..!…نباید توی شرکت زنگ میزدم..صداشو بلندتر کرد و گفت:پرسیدم چرا جدا شدی،؟؟گفتم:بچه دار نمیشدم….
گفت:شوهرت رفت زن گرفت درسته؟با تکون دادم سرم حرفشو تایید کردم…اقای تهرانی بدون حرفی رفت توی اتاقش…از اینکه متوجه ی گریه ام شده بود خیلی اعصابم خرد شد…یک هفته گذشت و یه روز اقای تهرانی با تلفن منو صدا کرد تا برم اتاقش…با ترس و لرز و هزار خجالت که متوجه ی طلاقم شده داخل اتاقش شدم و گفتم:بله اقا…کاری داشتید؟اشاره کرد تا برم جلوتر…..با استرس رفتم جلوتر.راستش خیلی میترسیدم، ترسم از این بود که پیشنهاد بی شرمانه بده و کارمو از دست بدم،،،از این حرفها زیاد شنیده بودم و واقعا استرس داشتم…روبروش ایستادم و سرمو انداختم پایین…اقای تهرانی با اخمی که انگار روی صورتش حک شده بود وبا جدیت گفت:شوهرت طلافروشی داره؟؟با بهترین دوستت بهت خیانت کرد؟بعد طلاقتو داد و با اون ازدواج کرد؟از تعجب شاخ دراوردم و شوکه بهش خیره شدم…برای اولین بار لبخند زد و گفت:من تهرانیم.با یه اشاره از هر چیزی که بخواهم باخبر میشم..!
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#ادامه_دارد...
💓🎠
#سرگذشت_الهام_20
#عشق_بچه👼
قسمت بیستم
سرم پایین بود و داشتم به این فکر میکردم که چرا باید توی زندگی من کنجکاوی کنه؟؟نکنه قصدش سوء استفاده اس؟؟وای نه،.اگه پیشنهادی بده قطعا قبول نمیکنم و کارمو از دست میدم،ای بخشکی ای شانس بد من…با این افکار پاهام شروع کرد به لرزید،طوری میلرزید که لرزشو میدیدم….محکم پاهامو به زمین چسبوندم تا از لرزش بایسته و اقای رییس متوجه ی اون نشه،اقای تهرانی در حالیکه فنجون قهوه اشو برمیداشت گفت:چرا حقتو ازش نگرفتی؟؟همینطور که سرم پایین بود گفتم:شکایت کردم….دیگه گرفتن حق ،قانونیش اینه و مجبورم منتظر بمونم…..
اقای تهرانی پوزخندی زد و گفت:قانون،؟؟؟اگه بخواهی بشینی به امید قانون ،هیچی نمیشه….قانون رو باید خودت اجرا کنی…گفتم:دوستم قرار بود بچه امو بدنیا بیاره ،اما گفتند مرده بدنیا اومد….نمیدونم چطوری مرد؟؟شاید هم کشتنش…یه تای ابروشو داد بالا و گفت:موافقی حالشونو بگیریم؟؟متعجب گفتم:چطوری؟مگه میشه؟؟با اطمینان گفت:چرا نشه؟؟از اینکه به یه نفر ظلم بشه حالم خیلی بد میشه….دل و جرأت گرفتم و با خوشحالی گفتم:یکی از ارزوهام اینه….دلم میخواهد به خاک سیاه بشینند….
سرشو تکون داد و گفت:بسپارش به من…
دو دل تشکر کردم و برگشتم توی اتاقم و مشغول کارم شدم….در حین کار فکرم درگیر موضوع اعمال قانون توسط اقای تهرانی بود.راستش نگران بودم که بلایی سر بهنام بیاره و یا حتی اونو بکشه….آخه با کشته شدن بهنام که اتفاقی برای پریسا نمیفته،،.برعکس با مال و اموال بهنام خوشبخت تر میشد و دنبال عشق و حال خودش میرفت.از اون گذشته راه شوهر پیدا کردن رو هم یاد گرفته بود و دوباره ازدواج میکرد،،هدف من این بود که پریسا تاوان پس بده…چند روزی گذشت.هر روز که میرفتم شرکت منتظر بودم خبر خوشی از اقای تهرانی بشنوم ولی خبری نمیشد..یکهفته گذشت وکاملا ناامید شدم و به خودم گفتم:حتما کاری از دستش برنیومده،،بهتره زندگیمو بکنم،اقای تهرانی بقدری پرکار و سمتهای مهمی داشت که در هفته فوقش دو الی سه بار میدیدمش اونم در حد چند دقیقه…خلاصه چسبیدم به کار و هر چی پول هم میگرفتم پس انداز میکردم…..تنهایی اذیتم میکرد و گاهی به سرم میزد که برم خونه ی بابا اینا ولی زود پشیمون میشدم…..
مسیر خونه تا شرکت طوری بود که باید از خیابونی که مغازه ی بهنام اونجا بود رد میشدم،شاید مسیر دیگه ایی هم داشت و من از روی عمد از اونجا عبور میکردم..اوایل با تنفر به مغازه و بهنام نگاه میکردم ولی کم کم تبدیل به حسرت شد و بعد از گذشت شش ماه تنفر و حسرت جای خودشو به یاد عشق سوخته ی ۱۲ساله ام داد…یه روز صبح که طبق بسمت شرکت میرفتم یهو دیدم جلوی در مغازه ی بهنام شلوغ و مردم تجمع کردند.سرعتمو کم کردم تا ببینم چه اتفاقی افتاده…واقعیتش خیلی ترسیدم و با خودم گفتم:نکنه اقای تهرانی ،بهنام رو کشته.؟استرس شدیدی گرفتم و زود ماشین رو یه کم دورتر پارک کردم و پیاده شدم..کمی به تجمع مردم نزدیک شدم و از یه خانمی پرسیدم:چی شده؟خانمه گفت:نمیدونم والا،.اما پلیس اومده…کمی دیگه جلوتر رفتم و دیدم ،پلیس بهنام و شریکشو دستبند زده و داره میبره..نمیدونم چرا قلبم تند تند میزد و نمیخواستم بلایی سر بهنام بیاد…سریع رفتم سراغ یکی از مغازه دارها و ازش پرسیدم:ببخشید چه اتفاقی افتاده که اقا بهنام رو گرفتند،،؟
گفت:از مغازه ی اقا بهنام یه چمدون مواد مخدر پیدا کردند که داخلش یه مقدار مواد مخدر بود.معلوم نیست توزیع کننده است یا تولید کننده،.از اقا بهنام بعیده،نه اهل سیگاره و نه هیچی،…ورزشکاره..این اواخر هم صبح زود میومد و شب دیر وقت میرفت،سرش توی کار خودش بود..اینچه بلایی بود که سرش اومد،من که باور نمیکنم اقابهنام حتی مواد رو از نزدیک دیده باشه چه به قاچاق مواد..وقتی حس کردم اقاهه ول کن نیست با یه عذرخواهی خودمو رسوندم به ماشینم و سوار شدم..از شیشه ی ماشین دیدم که مغازه رو پلمپ کردند..بسمت شرکت حرکت کردم و تا رسیدم بدون اینکه در اتاق رییس رو بزنم وارد شدم و با استرس پرسیدم:اقای تهرانی…شما داخل مغازه ی بهنام مواد گذاشتید؟اقای تهرانی با عصبانیت از جاش بلند شد و گفت:این چه طرز داخل شدنه؟انگار به روت خندیدم و پررو شدی…گفتم:آخه خیلی نگرانم و دوست ندارم اتفاقی براش بیفته..گفت:من هنوز کاری نکردم..یعنی فرصت نداشتم خودت که در جریانی ،سرم شلوغه،.مگه فیلم سینمایی که من مواد ببرم مغازه یه نفر؟احتمالا شوهر سابقت مواد فروش بود و تو در جریانش نبودی..،آقای تهرانی گفت از فردا هم اخراجی واینورا پیدات نشه،دختره ی پررو..
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#ادامه_دارد..
#سرگذشت_الهام_20
#عشق_بچه👼
قسمت بیستم
سرم پایین بود و داشتم به این فکر میکردم که چرا باید توی زندگی من کنجکاوی کنه؟؟نکنه قصدش سوء استفاده اس؟؟وای نه،.اگه پیشنهادی بده قطعا قبول نمیکنم و کارمو از دست میدم،ای بخشکی ای شانس بد من…با این افکار پاهام شروع کرد به لرزید،طوری میلرزید که لرزشو میدیدم….محکم پاهامو به زمین چسبوندم تا از لرزش بایسته و اقای رییس متوجه ی اون نشه،اقای تهرانی در حالیکه فنجون قهوه اشو برمیداشت گفت:چرا حقتو ازش نگرفتی؟؟همینطور که سرم پایین بود گفتم:شکایت کردم….دیگه گرفتن حق ،قانونیش اینه و مجبورم منتظر بمونم…..
اقای تهرانی پوزخندی زد و گفت:قانون،؟؟؟اگه بخواهی بشینی به امید قانون ،هیچی نمیشه….قانون رو باید خودت اجرا کنی…گفتم:دوستم قرار بود بچه امو بدنیا بیاره ،اما گفتند مرده بدنیا اومد….نمیدونم چطوری مرد؟؟شاید هم کشتنش…یه تای ابروشو داد بالا و گفت:موافقی حالشونو بگیریم؟؟متعجب گفتم:چطوری؟مگه میشه؟؟با اطمینان گفت:چرا نشه؟؟از اینکه به یه نفر ظلم بشه حالم خیلی بد میشه….دل و جرأت گرفتم و با خوشحالی گفتم:یکی از ارزوهام اینه….دلم میخواهد به خاک سیاه بشینند….
سرشو تکون داد و گفت:بسپارش به من…
دو دل تشکر کردم و برگشتم توی اتاقم و مشغول کارم شدم….در حین کار فکرم درگیر موضوع اعمال قانون توسط اقای تهرانی بود.راستش نگران بودم که بلایی سر بهنام بیاره و یا حتی اونو بکشه….آخه با کشته شدن بهنام که اتفاقی برای پریسا نمیفته،،.برعکس با مال و اموال بهنام خوشبخت تر میشد و دنبال عشق و حال خودش میرفت.از اون گذشته راه شوهر پیدا کردن رو هم یاد گرفته بود و دوباره ازدواج میکرد،،هدف من این بود که پریسا تاوان پس بده…چند روزی گذشت.هر روز که میرفتم شرکت منتظر بودم خبر خوشی از اقای تهرانی بشنوم ولی خبری نمیشد..یکهفته گذشت وکاملا ناامید شدم و به خودم گفتم:حتما کاری از دستش برنیومده،،بهتره زندگیمو بکنم،اقای تهرانی بقدری پرکار و سمتهای مهمی داشت که در هفته فوقش دو الی سه بار میدیدمش اونم در حد چند دقیقه…خلاصه چسبیدم به کار و هر چی پول هم میگرفتم پس انداز میکردم…..تنهایی اذیتم میکرد و گاهی به سرم میزد که برم خونه ی بابا اینا ولی زود پشیمون میشدم…..
مسیر خونه تا شرکت طوری بود که باید از خیابونی که مغازه ی بهنام اونجا بود رد میشدم،شاید مسیر دیگه ایی هم داشت و من از روی عمد از اونجا عبور میکردم..اوایل با تنفر به مغازه و بهنام نگاه میکردم ولی کم کم تبدیل به حسرت شد و بعد از گذشت شش ماه تنفر و حسرت جای خودشو به یاد عشق سوخته ی ۱۲ساله ام داد…یه روز صبح که طبق بسمت شرکت میرفتم یهو دیدم جلوی در مغازه ی بهنام شلوغ و مردم تجمع کردند.سرعتمو کم کردم تا ببینم چه اتفاقی افتاده…واقعیتش خیلی ترسیدم و با خودم گفتم:نکنه اقای تهرانی ،بهنام رو کشته.؟استرس شدیدی گرفتم و زود ماشین رو یه کم دورتر پارک کردم و پیاده شدم..کمی به تجمع مردم نزدیک شدم و از یه خانمی پرسیدم:چی شده؟خانمه گفت:نمیدونم والا،.اما پلیس اومده…کمی دیگه جلوتر رفتم و دیدم ،پلیس بهنام و شریکشو دستبند زده و داره میبره..نمیدونم چرا قلبم تند تند میزد و نمیخواستم بلایی سر بهنام بیاد…سریع رفتم سراغ یکی از مغازه دارها و ازش پرسیدم:ببخشید چه اتفاقی افتاده که اقا بهنام رو گرفتند،،؟
گفت:از مغازه ی اقا بهنام یه چمدون مواد مخدر پیدا کردند که داخلش یه مقدار مواد مخدر بود.معلوم نیست توزیع کننده است یا تولید کننده،.از اقا بهنام بعیده،نه اهل سیگاره و نه هیچی،…ورزشکاره..این اواخر هم صبح زود میومد و شب دیر وقت میرفت،سرش توی کار خودش بود..اینچه بلایی بود که سرش اومد،من که باور نمیکنم اقابهنام حتی مواد رو از نزدیک دیده باشه چه به قاچاق مواد..وقتی حس کردم اقاهه ول کن نیست با یه عذرخواهی خودمو رسوندم به ماشینم و سوار شدم..از شیشه ی ماشین دیدم که مغازه رو پلمپ کردند..بسمت شرکت حرکت کردم و تا رسیدم بدون اینکه در اتاق رییس رو بزنم وارد شدم و با استرس پرسیدم:اقای تهرانی…شما داخل مغازه ی بهنام مواد گذاشتید؟اقای تهرانی با عصبانیت از جاش بلند شد و گفت:این چه طرز داخل شدنه؟انگار به روت خندیدم و پررو شدی…گفتم:آخه خیلی نگرانم و دوست ندارم اتفاقی براش بیفته..گفت:من هنوز کاری نکردم..یعنی فرصت نداشتم خودت که در جریانی ،سرم شلوغه،.مگه فیلم سینمایی که من مواد ببرم مغازه یه نفر؟احتمالا شوهر سابقت مواد فروش بود و تو در جریانش نبودی..،آقای تهرانی گفت از فردا هم اخراجی واینورا پیدات نشه،دختره ی پررو..
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#ادامه_دارد..
میخواستم یکی از مروجین فرزندآوری اهل سنت باشم. مخصوصا زنان صالحه را بشناسم و تشویقشان کنم برای بزرگ شدن مدینه فاضله قدمی بردارند.
میگفتم اگر از شیرینی لبخند کودکان بنویسم یا از مزهپرانیهای نو زبان بازکردنشان بگویم، دلشان غنج میرود.
از لباسهای پرکی و تور توریشان و دمپایی بوقدارشان میخواستم عکس بفرستم برایشان و بگویم دلتان میآید از این فرشتهها(دختر/پسر) در خانه نداشته باشید؟
بعد دیدم اینطوری فقط مروج چاخانی هستم که بدون راستگویی سعی کرده انجام وظیفه کند.
راستش انسانپروری بیشتر از شیرینی، تلخ است. شببیداریهای بسیار دارد و تحمل گریههای گاه و بیگاه. پادشاه توست و برای خدمتش، روز و شب نخواهی داشت.
خستگی دارد، عصبانیت دارد، کم آوردن دارد، درماندگی و ...
تازه بزرگتر که بشوند هیچ کس هم ضمانت نمیکند فرزند صددرصد خلف والدین گردد.
ولی فرمایش پیامبر عزیزمان که زنان با برکت را بانوان دارای فرزند بیشتر معرفی کردهاند، خودش گویای این است که رسالت، دستیابی به شیرینی نیست بلکه تلاش در مسیر تربیت است. پرورش یک مصلح سازنده و یک داعی خیراندیش.
من میخواهم مروج خوبی برای ازدیاد نسل خوبان باشم. اما ببخشید باید راستش را بگویم: فرزندآوری در شرایط این جامعه نابسامان، بسیار سخت است ولی قبول کنیم به همین که پیامبر جان خشنود میشود، میارزد.
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
الف حیدری
میگفتم اگر از شیرینی لبخند کودکان بنویسم یا از مزهپرانیهای نو زبان بازکردنشان بگویم، دلشان غنج میرود.
از لباسهای پرکی و تور توریشان و دمپایی بوقدارشان میخواستم عکس بفرستم برایشان و بگویم دلتان میآید از این فرشتهها(دختر/پسر) در خانه نداشته باشید؟
بعد دیدم اینطوری فقط مروج چاخانی هستم که بدون راستگویی سعی کرده انجام وظیفه کند.
راستش انسانپروری بیشتر از شیرینی، تلخ است. شببیداریهای بسیار دارد و تحمل گریههای گاه و بیگاه. پادشاه توست و برای خدمتش، روز و شب نخواهی داشت.
خستگی دارد، عصبانیت دارد، کم آوردن دارد، درماندگی و ...
تازه بزرگتر که بشوند هیچ کس هم ضمانت نمیکند فرزند صددرصد خلف والدین گردد.
ولی فرمایش پیامبر عزیزمان که زنان با برکت را بانوان دارای فرزند بیشتر معرفی کردهاند، خودش گویای این است که رسالت، دستیابی به شیرینی نیست بلکه تلاش در مسیر تربیت است. پرورش یک مصلح سازنده و یک داعی خیراندیش.
من میخواهم مروج خوبی برای ازدیاد نسل خوبان باشم. اما ببخشید باید راستش را بگویم: فرزندآوری در شرایط این جامعه نابسامان، بسیار سخت است ولی قبول کنیم به همین که پیامبر جان خشنود میشود، میارزد.
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
الف حیدری
*قانون انتظار*
*منتظر هرچه باشیم، همان برایمان پیش میآید، منتظر شادی باشیم، شادی را جذب میکنیم، منتظر غم باشیم، غم را جذب میکنیم*
*اگر هر روز با ترس از بیمار شدن زندگی کنیم، بیماری را جذب میکنیم*
*پول را پس انداز میکنیم اما وقتی میگوئیم این پول برای خرید اتومبیل است، دیگر به تصادف فکر نکنیم*
*زمانی که رابطهای جدید در حال شکل گرفتن است بهتر است دیگر با ترس حاصل شکستهای قدیمی پیش نرویم*
* *ژاپنیها ضربالمثل جالبی دارند و میگویند:*
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
*اگر فریاد بزنی به صدایت گوش میدهند، و اگر آرام بگویی به حرفت گوش میدهند*
*منتظر هرچه باشیم، همان برایمان پیش میآید، منتظر شادی باشیم، شادی را جذب میکنیم، منتظر غم باشیم، غم را جذب میکنیم*
*اگر هر روز با ترس از بیمار شدن زندگی کنیم، بیماری را جذب میکنیم*
*پول را پس انداز میکنیم اما وقتی میگوئیم این پول برای خرید اتومبیل است، دیگر به تصادف فکر نکنیم*
*زمانی که رابطهای جدید در حال شکل گرفتن است بهتر است دیگر با ترس حاصل شکستهای قدیمی پیش نرویم*
* *ژاپنیها ضربالمثل جالبی دارند و میگویند:*
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
*اگر فریاد بزنی به صدایت گوش میدهند، و اگر آرام بگویی به حرفت گوش میدهند*
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گل_مرجان
#قسمت_هشتادونه
تقریبا چهارده روز گذشته بود که بلاخره اصغر اومد،با زری نشسته بودیم و داشتیم چایی میخوردیم که در اتاق به صدا دراومد،از بس کسی رو نداشتیم و هیچکس سراغمون نمیومد میدونستم اصغر اومده،قبل از اینکه زری به خودش بیاد زود بلند شدم و به سمت در رفتم،وقتی پشت در دیدمش ناخودآگاه خندیدم و گفتم سلام،اصغر جواب سلامم رو داد و گفت ابجی ببخشید بخدا این چند روز همش گیر حجره بودم بار اومده واسمون وقت نکردم بیام،الان میتونی بیای بریم؟دیروز با دوستم هماهنگ کردم گفت بیاین،خوشحال تشکر کردم و گفتم اره الان جلدی آماده میشم و میام……زری که اصلا در جریان کارای ما نبود متعجب گفت کجا میخوای بری با این پسره گلی؟اصلا میدونی داری چیکار میکنی؟با ذوق گفتم دارم دنبال ارش میگردم زری،بذار برم و بیام همه چیو واست تعریف میکنم…..سریع لباسامو پوشیدم و از اتاق بیرون رفتم ،اصغر گوشه ی حیاط منتظرم ایستاده بود و همینکه منو دید تکیه شو از دیوار برداشت و آماده ی رفتن شد،سر خیابون سوار ماشینی شدیم و به طرف جایی که قرار بود دوست اصغر رو ببینیم حرکت کردیم،میگفت توی یکی از ژاندارمی ها کار میکنه و اتاق داره……به مقصد که رسیدیم پیاده شدم و دنبال اصغر راه افتادم،دل تو دلم نبود تا دوستشو ببینم و التماسش کنم برام کاری بکنه،پشت در اتاق که رسیدیم شلوغ بود و باید کمی منتظر میموندیم،چند نفری جلومون بودن و داشتن با صدای بلند باهم حرف میزدن،انگار دعوای خانوادگی داشتن و سر ارث و میراث با هم بحثشون شده بود……داشتم به حرفاشون گوش میدادم و تو دلم میخندیدم که غصه ی چه چیزهایی رو میخورن………یک ساعتی منتظر مونده بودیم و هنوز نوبتمون نشده بود،انقد سر پا مونده بودم که پاهام داشت گز گز میکرد،گرسنگی هم بهش اضافه شده بود و عجیب ضعف داشتم،حس میکردم هیچ خونی توی رگ هام نیست و بدنم داره سرد میشه،اصغر نگاهی بهم کرد و گفت چی شده ابجی؟چرا رنگت پریده؟بدنتم انگار داره میلرزه استرس داری؟نترس بابا کاری نمیخوای بکنی که…..آب دهنمو قورت دادم و گفتم نه خوبم فقط میشه یکم برم بیرون یه هوایی بهم بخوره و برگردم ؟اصغر گفت میخوای بیام باهات؟میترسم زمین بخوری ،سریع گفتم نه خوبم میام زود…….توی حیاط که رفتم و هوای خنک بهم خورد یکم حالم جا اومد،از آبخوری گوشه ی حیاط آب خوردم و دوباره برگشتم داخل،اصغر منو که دید گفت کجایی بیا نوبتمون شد،به سمت اتاق پاتند کردم و گفتم بریم داخل ببخشید……اصغر در اتاقو باز کرد و کنار ایستاد تا من برم داخل،تشکر کردم و توی اتاق رفتم اما،با چیزی که دیدم حس کردم قلبم از حرکت ایستاد…….
باورم نمیشد این مصطفست که پشت میز نشسته و داره بهم نگاه میکنه،اونم از دیدن من شوکه شده بود و حتی جواب سلام اصغر رو هم نداد،هر دو مقابل هم ایستاده بودیم و انگار توی گذشته ها غرق شده بودیم،به روزهایی که توی آب انبار با هم قرار میذاشتیم و دور از چشم بقیه دقایقی رو سر میکردیم......کمی که گذشت مصطفی از اون بهت و تعجب بیرون اومد و اخم غلیظی روی پیشونیش نشست،اصغر در اتاقو بست و جلوتر از من خودش رو به مصطفی رسوند،انقدر شوکه شده بودم که نمی دونستم باید چی بگم یا چکار کنم،هنوز همونجا کنار در مونده بودم،چه روزهایی که دنبالش می گشتم و نمیدونستم کجاست و چکار میکنه حالا توی همچین شرایطی پیداش شده بود......مصطفی عصبی نفس میکشید و به حرف های اصغر گوش میداد انگار جونی توی پاهام نبود تا خودمو به میز برسونم،اصغر با دست منو نشون داد و به مصطفی گفت داداش بخدا بچه ش شش ماهست خیلی کوچیکه اگه کاری از دستت برمیاد براش انجام بده،مصطفی دستی توی موهاش کشید و گفت منکه اونبار گفتم بهت اصغر جرمش خیلی سنگینه،برادر خودش تیمساره کلی برو بیا داره اما نتونسته کاری براش انجام بده منکه دیگه کاره ای نیستم.....اصغر به من رو کرد و گفت آبجی بیا جلو خودت حرف بزن دیگه مگه نگفتی منو ببر خودم حرف دارم،مصطفی نگاه غمگینی بهم انداخت و انگار منتظر بود من چیزی بگم،به هر سختی بود دهن باز کردم و از همون فاصله گفتم من چیزی نمیخوام فقط یه شماره ازش پیدا کنید برام بتونم بهش زنگ بزنم.....مصطفی با خشم گوشه لبشو به دندون کشید و گفت شرمنده کاری از دست من براتون برنمیاد انجام بدم،نگاهش هم غمگین بود و هم پر از خشم و نفرت.......بغض توی گلومو قورت دادمو به اصغر گفتم میشه بریم؟پسرم حتما تا الان بیقراری کرده.اصغر نگاه شرمنده ای بهم انداخت و گفت آبجی منکه گفتم کاری از دستش برنمیاد بخدا از من میشنوی برو دنبال زندگیت ،حیف تو نیست چندین سال منتظر یه ادم فراری بشینی که حتی خانواده اش هم تو و بچه ات رو نمیخوان؟…..دست خودم نبود از حرف های اصغر چنان دلم شکست که انگار همه صداشو شنیدن،نمیدونم از حرف های مصطفی بود یا اصغر ،الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#برشی_از_یک_زندگی
#گل_مرجان
#قسمت_هشتادونه
تقریبا چهارده روز گذشته بود که بلاخره اصغر اومد،با زری نشسته بودیم و داشتیم چایی میخوردیم که در اتاق به صدا دراومد،از بس کسی رو نداشتیم و هیچکس سراغمون نمیومد میدونستم اصغر اومده،قبل از اینکه زری به خودش بیاد زود بلند شدم و به سمت در رفتم،وقتی پشت در دیدمش ناخودآگاه خندیدم و گفتم سلام،اصغر جواب سلامم رو داد و گفت ابجی ببخشید بخدا این چند روز همش گیر حجره بودم بار اومده واسمون وقت نکردم بیام،الان میتونی بیای بریم؟دیروز با دوستم هماهنگ کردم گفت بیاین،خوشحال تشکر کردم و گفتم اره الان جلدی آماده میشم و میام……زری که اصلا در جریان کارای ما نبود متعجب گفت کجا میخوای بری با این پسره گلی؟اصلا میدونی داری چیکار میکنی؟با ذوق گفتم دارم دنبال ارش میگردم زری،بذار برم و بیام همه چیو واست تعریف میکنم…..سریع لباسامو پوشیدم و از اتاق بیرون رفتم ،اصغر گوشه ی حیاط منتظرم ایستاده بود و همینکه منو دید تکیه شو از دیوار برداشت و آماده ی رفتن شد،سر خیابون سوار ماشینی شدیم و به طرف جایی که قرار بود دوست اصغر رو ببینیم حرکت کردیم،میگفت توی یکی از ژاندارمی ها کار میکنه و اتاق داره……به مقصد که رسیدیم پیاده شدم و دنبال اصغر راه افتادم،دل تو دلم نبود تا دوستشو ببینم و التماسش کنم برام کاری بکنه،پشت در اتاق که رسیدیم شلوغ بود و باید کمی منتظر میموندیم،چند نفری جلومون بودن و داشتن با صدای بلند باهم حرف میزدن،انگار دعوای خانوادگی داشتن و سر ارث و میراث با هم بحثشون شده بود……داشتم به حرفاشون گوش میدادم و تو دلم میخندیدم که غصه ی چه چیزهایی رو میخورن………یک ساعتی منتظر مونده بودیم و هنوز نوبتمون نشده بود،انقد سر پا مونده بودم که پاهام داشت گز گز میکرد،گرسنگی هم بهش اضافه شده بود و عجیب ضعف داشتم،حس میکردم هیچ خونی توی رگ هام نیست و بدنم داره سرد میشه،اصغر نگاهی بهم کرد و گفت چی شده ابجی؟چرا رنگت پریده؟بدنتم انگار داره میلرزه استرس داری؟نترس بابا کاری نمیخوای بکنی که…..آب دهنمو قورت دادم و گفتم نه خوبم فقط میشه یکم برم بیرون یه هوایی بهم بخوره و برگردم ؟اصغر گفت میخوای بیام باهات؟میترسم زمین بخوری ،سریع گفتم نه خوبم میام زود…….توی حیاط که رفتم و هوای خنک بهم خورد یکم حالم جا اومد،از آبخوری گوشه ی حیاط آب خوردم و دوباره برگشتم داخل،اصغر منو که دید گفت کجایی بیا نوبتمون شد،به سمت اتاق پاتند کردم و گفتم بریم داخل ببخشید……اصغر در اتاقو باز کرد و کنار ایستاد تا من برم داخل،تشکر کردم و توی اتاق رفتم اما،با چیزی که دیدم حس کردم قلبم از حرکت ایستاد…….
باورم نمیشد این مصطفست که پشت میز نشسته و داره بهم نگاه میکنه،اونم از دیدن من شوکه شده بود و حتی جواب سلام اصغر رو هم نداد،هر دو مقابل هم ایستاده بودیم و انگار توی گذشته ها غرق شده بودیم،به روزهایی که توی آب انبار با هم قرار میذاشتیم و دور از چشم بقیه دقایقی رو سر میکردیم......کمی که گذشت مصطفی از اون بهت و تعجب بیرون اومد و اخم غلیظی روی پیشونیش نشست،اصغر در اتاقو بست و جلوتر از من خودش رو به مصطفی رسوند،انقدر شوکه شده بودم که نمی دونستم باید چی بگم یا چکار کنم،هنوز همونجا کنار در مونده بودم،چه روزهایی که دنبالش می گشتم و نمیدونستم کجاست و چکار میکنه حالا توی همچین شرایطی پیداش شده بود......مصطفی عصبی نفس میکشید و به حرف های اصغر گوش میداد انگار جونی توی پاهام نبود تا خودمو به میز برسونم،اصغر با دست منو نشون داد و به مصطفی گفت داداش بخدا بچه ش شش ماهست خیلی کوچیکه اگه کاری از دستت برمیاد براش انجام بده،مصطفی دستی توی موهاش کشید و گفت منکه اونبار گفتم بهت اصغر جرمش خیلی سنگینه،برادر خودش تیمساره کلی برو بیا داره اما نتونسته کاری براش انجام بده منکه دیگه کاره ای نیستم.....اصغر به من رو کرد و گفت آبجی بیا جلو خودت حرف بزن دیگه مگه نگفتی منو ببر خودم حرف دارم،مصطفی نگاه غمگینی بهم انداخت و انگار منتظر بود من چیزی بگم،به هر سختی بود دهن باز کردم و از همون فاصله گفتم من چیزی نمیخوام فقط یه شماره ازش پیدا کنید برام بتونم بهش زنگ بزنم.....مصطفی با خشم گوشه لبشو به دندون کشید و گفت شرمنده کاری از دست من براتون برنمیاد انجام بدم،نگاهش هم غمگین بود و هم پر از خشم و نفرت.......بغض توی گلومو قورت دادمو به اصغر گفتم میشه بریم؟پسرم حتما تا الان بیقراری کرده.اصغر نگاه شرمنده ای بهم انداخت و گفت آبجی منکه گفتم کاری از دستش برنمیاد بخدا از من میشنوی برو دنبال زندگیت ،حیف تو نیست چندین سال منتظر یه ادم فراری بشینی که حتی خانواده اش هم تو و بچه ات رو نمیخوان؟…..دست خودم نبود از حرف های اصغر چنان دلم شکست که انگار همه صداشو شنیدن،نمیدونم از حرف های مصطفی بود یا اصغر ،الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گل_مرجان
#قسمت_نود
گریه ام تبدیل به هق هق شد و دیگه نتونستم اونجا بمونم،با همون گریه ی شدید از اتاق مصطفی بیرون زدم و حتی به صدا زدن های اصغر توجهی
نکردم………
نمیدونم اصغر تا کجا دنبالم اومد اما تا چند تا خیابون اونورتر رو دویدم و دویدم،جوری که نفسم دیگه بالا نمیومد،نمیتونستم درک کنم که چطور مصطفی پیداش شده بود اونم توی این شرایط من،گریه ام که قطع شد یکم بهتر شدم،دیدن مصطفی هیچی رو عوض نکرده بود من هنوز عاشق ارش بودم و یک تار موشو با دنیا عوض نمیکردم،مصطفایی که توی سخت ترین روزهای زندگیم ولم کرده بود و حتی به خودش زحمت نداد دنبال من بگرده…..به خونه که رسیدم زری با دیدن به هم ریختگیم متعجب گفت چی شده گلی چرا انقد صورتت باد کرده چشمات چرا قرمزه گریه کردی؟وای خاک تو سرم نکنه این پسره غلطی کرده؟گلی بخدا میرم خونشو میریزم…..با حرفای زری گریه ام شدید تر شد و با هق هق گفتم نه ابجی بخدا اون مثل برادره برام،واسه ارش ناراحتم میترسم دیگه هیچوقت نتونه برگرده……زری کنارم نشست و سعی میکرد آرومم کنه اما فایده ای نداشت،دلم انقد پر بود که فقط خدا خودش میدونست چه حال و روزی دارم…….تا غروب خودمو انداختم تو رختخواب و فقط چند باری به نریمان شیر دادم،اصلا با دیدن مصطفی انگار یه ادم دیگه شده بودم بدم اومده بود که توی اون شرایط باهاش روبه رو شدم……روز بعد بیدار که شدم یکم بهتر شده بودم،انگار پذیرفتم که چاره ای نیست و باید زندگی رو خوب یا بد ادامه بدم،توی مدتی که نریمان به دنیا اومده بود مقداری از طلاها رو فروخته بودم و براش لباس و گهواره خریدم برای همین دیگه چیزی نمونده بود و مجبور بودیم بریم سرکار،قرار شد دنبال کار بگردیم و یه روز من برم سر کار و یه زور اون…….چند روزی از دیدن مصطفی گذشت و باید برای دادن کرایه به حجره میرفتم،قصد داشتم از اصغر هم بابت رفتار اون روزم معذرت خواهی کنم واقعا دست خودم نبود دیدن مصطفی حسابی به همم ریخته بود......داخل حجره که رفتم و اصغرو دیدم با لکنت سلام کردم و گفتم اومدم هم کرایه رو بدم و هم بابت رفتار اون روزم معذرت خواهی کنم،باور کن دست خودم نبود برای شوهرم ناراحت بودم خیلی......اصغر نگاه نافذی بهم انداخت و گفت بخاطرت شوهرت بود یا یادآوری خاطرات گذشته؟متعجب سرمو بالا گرفتم و گفتم چی؟اصغر خنده ی کمرنگی کرد و گفت مصطفی خودش همه چیو برام تعریف کرده،میدونستی هنوز بخاطر تو ازدواج نکرده؟چطور تونستی بهش نارو بزنی ؟عصبی گفتم من بهش نارو زدم؟اون بود که نارو زد و به حرفای مادر و خواهرش گوش کرد......
عصبی گفتم من بهش نارو زدم؟اون بود که به حرف های مادر و خواهرش گوش کرد و بی خیال همه چی شد،همون لحظه قبل از اینکه اصغر چیزی بگه مصطفی از پشت سرم گفت توی این چند سال اینجوری خودتو تبرئه میکردی اره؟با تعجب به عقب برگشتم و وقتی دیدمش تمام تلاشم روکردم که دوباره خودمو نبازم،باید حرف میزدم باید از خودم دفاع میکردم….مصطفی پوزخندی زد و گفت مگه این مادر من نبود که تورو به من پیشنهاد داد؟مگه خواهرم نبود که محرم منو تو بود ،حالا دیگه اونا بین مارو خراب کردن؟چرا نمیخوای قبول کنی مشکل از خودت بود؟چیه پول طرف چشماتو کور کرده بود؟با خودت گفتی گور بابای مصطفی اونکه اه نداره با ناله سودا کنه پس من منتظرش بمونم که چی بشه،حالا که شانس بهم رو کرده و یه ادم پولدار به تورم خورده بذار برم زنش بشم……شنیدن حرفای مصطفی انقدر برام سخت بود که ناخواسته ناخونامو توی گوشت دستم فرو کردم،یاد روزایی افتادم که میرفتم جلوی خونه و از همسایه ها سراغ مصطفی رو میگرفتم،یاد روز آخر که بهم گفتن نامزد کرده و از اون خونه رفتن،انقد حالم بد بود و گریه کردم که راه خونه رو گم کرده بودم،سعی کردم بغض نکنم و راحت حرفمو بزنم،صدامو صاف کردم و گفتم چیه ادعای عاشقیت میشه؟میخوای بگی تو تا آخر موندی و این من بودم که نارو زدم؟مگه اینارو نمیگی؟خب بیا منو خواهرت رو با هم رو در کن،بهش بگو من چند بار رفتم جلوی در خونه و قسمش دادم آدرس خونمونو به تو بده،گریه کردم التماسش کردم اما اون چی گفت؟گفت مرتضی داره نامزد میکنه دیگه مزاحممون نشو،من یه دختر بودم اما تا روز قبل از ازدواجم هم اومدم جلوی خونه قدیمی و سراغ تورو گرفتم،اما تو چی؟تو چکار کردی؟به حرف های خاله زنکی گوش دادی و خونتونو عوض کردی که من مزاحم زندگیت نشم……..مصطفی غرید تو بهشون گفته بودی دیگه منو نمیخوای با یکی دیگه ریخته بودی روی هم،با یه مرد زن دار،وقتی هم فهمیدن شبونه خونه رو جمع کردین و از اونجا رفتین،همه ی همسایه ها هم شاهد بودن،خودم از تک تکشون پرسیدم،میخوای بگی همه دروغ میگن و تو راست میگی؟……وای که مغذم داشت سوت میکشید،چه دروغ هایی که پشت سر من مصطفی نگفته بودن،خدا لعنتت کنه سکینه،هرجایی هستی روز خوش نداشته باشی که اینجوری ابروی منو بردی………الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#برشی_از_یک_زندگی
#گل_مرجان
#قسمت_نود
گریه ام تبدیل به هق هق شد و دیگه نتونستم اونجا بمونم،با همون گریه ی شدید از اتاق مصطفی بیرون زدم و حتی به صدا زدن های اصغر توجهی
نکردم………
نمیدونم اصغر تا کجا دنبالم اومد اما تا چند تا خیابون اونورتر رو دویدم و دویدم،جوری که نفسم دیگه بالا نمیومد،نمیتونستم درک کنم که چطور مصطفی پیداش شده بود اونم توی این شرایط من،گریه ام که قطع شد یکم بهتر شدم،دیدن مصطفی هیچی رو عوض نکرده بود من هنوز عاشق ارش بودم و یک تار موشو با دنیا عوض نمیکردم،مصطفایی که توی سخت ترین روزهای زندگیم ولم کرده بود و حتی به خودش زحمت نداد دنبال من بگرده…..به خونه که رسیدم زری با دیدن به هم ریختگیم متعجب گفت چی شده گلی چرا انقد صورتت باد کرده چشمات چرا قرمزه گریه کردی؟وای خاک تو سرم نکنه این پسره غلطی کرده؟گلی بخدا میرم خونشو میریزم…..با حرفای زری گریه ام شدید تر شد و با هق هق گفتم نه ابجی بخدا اون مثل برادره برام،واسه ارش ناراحتم میترسم دیگه هیچوقت نتونه برگرده……زری کنارم نشست و سعی میکرد آرومم کنه اما فایده ای نداشت،دلم انقد پر بود که فقط خدا خودش میدونست چه حال و روزی دارم…….تا غروب خودمو انداختم تو رختخواب و فقط چند باری به نریمان شیر دادم،اصلا با دیدن مصطفی انگار یه ادم دیگه شده بودم بدم اومده بود که توی اون شرایط باهاش روبه رو شدم……روز بعد بیدار که شدم یکم بهتر شده بودم،انگار پذیرفتم که چاره ای نیست و باید زندگی رو خوب یا بد ادامه بدم،توی مدتی که نریمان به دنیا اومده بود مقداری از طلاها رو فروخته بودم و براش لباس و گهواره خریدم برای همین دیگه چیزی نمونده بود و مجبور بودیم بریم سرکار،قرار شد دنبال کار بگردیم و یه روز من برم سر کار و یه زور اون…….چند روزی از دیدن مصطفی گذشت و باید برای دادن کرایه به حجره میرفتم،قصد داشتم از اصغر هم بابت رفتار اون روزم معذرت خواهی کنم واقعا دست خودم نبود دیدن مصطفی حسابی به همم ریخته بود......داخل حجره که رفتم و اصغرو دیدم با لکنت سلام کردم و گفتم اومدم هم کرایه رو بدم و هم بابت رفتار اون روزم معذرت خواهی کنم،باور کن دست خودم نبود برای شوهرم ناراحت بودم خیلی......اصغر نگاه نافذی بهم انداخت و گفت بخاطرت شوهرت بود یا یادآوری خاطرات گذشته؟متعجب سرمو بالا گرفتم و گفتم چی؟اصغر خنده ی کمرنگی کرد و گفت مصطفی خودش همه چیو برام تعریف کرده،میدونستی هنوز بخاطر تو ازدواج نکرده؟چطور تونستی بهش نارو بزنی ؟عصبی گفتم من بهش نارو زدم؟اون بود که نارو زد و به حرفای مادر و خواهرش گوش کرد......
عصبی گفتم من بهش نارو زدم؟اون بود که به حرف های مادر و خواهرش گوش کرد و بی خیال همه چی شد،همون لحظه قبل از اینکه اصغر چیزی بگه مصطفی از پشت سرم گفت توی این چند سال اینجوری خودتو تبرئه میکردی اره؟با تعجب به عقب برگشتم و وقتی دیدمش تمام تلاشم روکردم که دوباره خودمو نبازم،باید حرف میزدم باید از خودم دفاع میکردم….مصطفی پوزخندی زد و گفت مگه این مادر من نبود که تورو به من پیشنهاد داد؟مگه خواهرم نبود که محرم منو تو بود ،حالا دیگه اونا بین مارو خراب کردن؟چرا نمیخوای قبول کنی مشکل از خودت بود؟چیه پول طرف چشماتو کور کرده بود؟با خودت گفتی گور بابای مصطفی اونکه اه نداره با ناله سودا کنه پس من منتظرش بمونم که چی بشه،حالا که شانس بهم رو کرده و یه ادم پولدار به تورم خورده بذار برم زنش بشم……شنیدن حرفای مصطفی انقدر برام سخت بود که ناخواسته ناخونامو توی گوشت دستم فرو کردم،یاد روزایی افتادم که میرفتم جلوی خونه و از همسایه ها سراغ مصطفی رو میگرفتم،یاد روز آخر که بهم گفتن نامزد کرده و از اون خونه رفتن،انقد حالم بد بود و گریه کردم که راه خونه رو گم کرده بودم،سعی کردم بغض نکنم و راحت حرفمو بزنم،صدامو صاف کردم و گفتم چیه ادعای عاشقیت میشه؟میخوای بگی تو تا آخر موندی و این من بودم که نارو زدم؟مگه اینارو نمیگی؟خب بیا منو خواهرت رو با هم رو در کن،بهش بگو من چند بار رفتم جلوی در خونه و قسمش دادم آدرس خونمونو به تو بده،گریه کردم التماسش کردم اما اون چی گفت؟گفت مرتضی داره نامزد میکنه دیگه مزاحممون نشو،من یه دختر بودم اما تا روز قبل از ازدواجم هم اومدم جلوی خونه قدیمی و سراغ تورو گرفتم،اما تو چی؟تو چکار کردی؟به حرف های خاله زنکی گوش دادی و خونتونو عوض کردی که من مزاحم زندگیت نشم……..مصطفی غرید تو بهشون گفته بودی دیگه منو نمیخوای با یکی دیگه ریخته بودی روی هم،با یه مرد زن دار،وقتی هم فهمیدن شبونه خونه رو جمع کردین و از اونجا رفتین،همه ی همسایه ها هم شاهد بودن،خودم از تک تکشون پرسیدم،میخوای بگی همه دروغ میگن و تو راست میگی؟……وای که مغذم داشت سوت میکشید،چه دروغ هایی که پشت سر من مصطفی نگفته بودن،خدا لعنتت کنه سکینه،هرجایی هستی روز خوش نداشته باشی که اینجوری ابروی منو بردی………الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گل_مرجان
#قسمت_نودویک
نفس عمیقی کشیدم و رو به مصطفی گفتم برام مهم نیست که تو و خانوادت چی در موردم فکر می کنید،چون دیگه اون روزها گذشته و یادآوریش هیچ ارزشی برای من نداره اما برات می گم تا بدونی تمام این حرفهایی که بهت گفتن دروغه،همه ی این برنامه ها زیر سر سکینه بود درست از آخرین باری که تورو دیدم اومد جلوی در و تهدیدم کرد که حسابم رو میرسه،من حرفشو جدی نگرفتم و گوش ندادم اما چند روز که گذشت زن و شوهری که اصلا نمیدونستم کین اومدن جلوی در اتاق و شروع کردن به آبروریزی و سر و صدا، مگه من چند سالم بودم؟کی پشتم بود که جلوشون بایستم و حق خودم رو ادا کنم،وقتی مادر خودم پشتم نبود،وقتی که مادر تو پشتم رو خالی کرد و حرفهای اونارو قبول کرد من چی باید می گفتم؟چیکار میکردم؟ تو که خودت سکینه رو میشناختی میدونستی چه ادمیه و برای اینکه به تو برسه هر کاری میکنه،در ضمن من شبونه فرار نکردم اتفاقاً هوا روشن روشن بود،میخوای علت رفتن من رو از اون خونه بفهمی؟ پس برو سراغ آقا کاظم تا برات همه چیز رو توضیح بده،مادر سکینه هرروز سراغ مادرم می رفت و پرش می کرد که منو به آقا کاظم شوهر بده میدونی چرا؟چون به مادرم وعده خونه داده بود و گفته بود اگر دخترتو به عقدم در بیاری یه خونه توی همین کوچه به نامش میزنم و بدهیهای این چند وقت رو هم از تون نمیگیرم مادر منو هم که میشناختی فقط منتظر لقمه آماده بود میخواست منو به اون بده تا خودش از مستاجری و این اتاق اون اتاق گشتن راحت بشه من اگر دنبال آدم پولدار بودم که نمی رفتم تو خونه های مردم رخت چرک بشورم، وقتی حاضر نشدم زن آقا کاظم بشم تمام وسایلمون رو توی حیاط ریخت و از اونجا بیرونمون کرد، چندین و چند بار جلوی در خونه اومدم با زیور حرف زدم با همسایه حرف زدم، خواهش کردم آدرس اتاق جدیدمون رو بهت بدن تا هر وقت از خدمت امدی بیای و حرف ها رو از خودم بشنوی،میدونستم مادرتو زیور هرجور که دلشون می خواد قضیه رو برات تعریف می کنن….به جون پسرم من حتی یک روز قبل از ازدواجم هم جلوی خونه قدیمی اومدم و گفتم شاید تو سراغم رفته باشی، شاید به کسی سپردی اگر من اونجا رفتم آدرسی تلفنی چیزی از تو بهم بده اما دریغ نمی دونستم که تو خیلی بی خیال تر از این حرف هایی و خیلی زود منو فراموش کردی الان هم خدا رو شکر میکنم که این اتفاق افتاد و من و تو به هم نرسیدیم،تو اگر مرد بودی هرجوری که بود منو پیدا میکردی و به حرفام گوش میدادی،نه اینکه حرفهای خاله زنکی بقیه رو گوش بدی و چندین سال کینه توی دل خودت نگه داری….. این حرفایی هم که الان داری میزنی ذره ای برای من مهم نیست،چون من زندگی خودمو دارم و عاشق شوهرم و پسرم هستم ،حتی اگر صد سال هم طول بکشه منتظر آرش میمونم تا برگرده،باور کن یک تار موی گندیده ی آرش رو به صدتا مرد دیگه نمیدم میدونی چرا؟چون تو روزهای سخت پشتم بود چون حمایتم کرد، دستمو گرفت و منو از اون زندگی بیرون کشید به درد خانوادم خورد و همه جوره پام وایساد، حتی جلوی خانوادهاش ایستاد،تو روی مادرش ایستاد و عشقش رو فریاد زد،تهدیدش کردن فراریش دادن بهش گفتن از ارث محرومت میکنیم اما دست از سر من برنداشت و تا لحظه آخر عاشقم بود…. الانم میدونم هر جایی که هست فکرش پیش منه،مثل تو نبود که به حرفای بقیه گوش بده و خودشو قایم کنه،چیه بعد از سالها یادت افتاده که من در حقت بدی کردم و بهت نارو زدم؟ اگه برات مهم بود که همون موقع سراغ من رو می گرفتی…….مصطفی که از حرفهای من حسابی متعجب شده بود گفت از کجا میدونی من دنبالت نگشتم و پرس و جو نکردم ؟بخدا قسم سراغ تک تک همسایه ها رفتم،حتی سراغ قمرخانم رفتم و گفتم آدرس خواهرت رو بهم بده اما وقتی رفتم خواهرت بهم گفت که ازدواج کردی و رفتی،خودت میدونی گل مرجان من تمام سختی اون دو سال رو بخاطر تو تحمل کردم، یادته وقتی میومدم تورو ببینم و برگردم ؟اونهمه راه رو به عشق تو میومدم و برمیگشتم، انتظار نداشتم که همچین کاری باهام بکنی….با صدای بلند گفتم من هیچ کاری نکردم خواهش می کنم دیگه این حرف ها رو بس کن اون روزها گذشت و رفت تموم شد،مطمئن باش من و تو قسمت هم نبودیم وگرنه همه چیز جور میشد و به هم می رسیدیم،الانم فقط یه خواهش ازت دارم اگه میتونی شماره ای چیزی از آرش برام پیدا کن،قسم میخورم که تا آخر عمرم مدیونت باشم، اون حتی نمی دونه که ما یه پسر داریم فقط میخوام بدونم کجاست حالش خوبه یانه.....رد اشک رو توی چشم های مصطفی دیدم،توی چشم های سبز رنگش که یه روزی همهی دنیام بود و برای یک لحظه دیدنشون دنیا رو میدادم ……اما الان تنها چیزی که برام مهم بود و بهش فکر میکردم آرش بود،مردی که مثل کوه پشتم بود و حاضر بودم بخاطرش بمیرم......
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
ادامه دارد..
#برشی_از_یک_زندگی
#گل_مرجان
#قسمت_نودویک
نفس عمیقی کشیدم و رو به مصطفی گفتم برام مهم نیست که تو و خانوادت چی در موردم فکر می کنید،چون دیگه اون روزها گذشته و یادآوریش هیچ ارزشی برای من نداره اما برات می گم تا بدونی تمام این حرفهایی که بهت گفتن دروغه،همه ی این برنامه ها زیر سر سکینه بود درست از آخرین باری که تورو دیدم اومد جلوی در و تهدیدم کرد که حسابم رو میرسه،من حرفشو جدی نگرفتم و گوش ندادم اما چند روز که گذشت زن و شوهری که اصلا نمیدونستم کین اومدن جلوی در اتاق و شروع کردن به آبروریزی و سر و صدا، مگه من چند سالم بودم؟کی پشتم بود که جلوشون بایستم و حق خودم رو ادا کنم،وقتی مادر خودم پشتم نبود،وقتی که مادر تو پشتم رو خالی کرد و حرفهای اونارو قبول کرد من چی باید می گفتم؟چیکار میکردم؟ تو که خودت سکینه رو میشناختی میدونستی چه ادمیه و برای اینکه به تو برسه هر کاری میکنه،در ضمن من شبونه فرار نکردم اتفاقاً هوا روشن روشن بود،میخوای علت رفتن من رو از اون خونه بفهمی؟ پس برو سراغ آقا کاظم تا برات همه چیز رو توضیح بده،مادر سکینه هرروز سراغ مادرم می رفت و پرش می کرد که منو به آقا کاظم شوهر بده میدونی چرا؟چون به مادرم وعده خونه داده بود و گفته بود اگر دخترتو به عقدم در بیاری یه خونه توی همین کوچه به نامش میزنم و بدهیهای این چند وقت رو هم از تون نمیگیرم مادر منو هم که میشناختی فقط منتظر لقمه آماده بود میخواست منو به اون بده تا خودش از مستاجری و این اتاق اون اتاق گشتن راحت بشه من اگر دنبال آدم پولدار بودم که نمی رفتم تو خونه های مردم رخت چرک بشورم، وقتی حاضر نشدم زن آقا کاظم بشم تمام وسایلمون رو توی حیاط ریخت و از اونجا بیرونمون کرد، چندین و چند بار جلوی در خونه اومدم با زیور حرف زدم با همسایه حرف زدم، خواهش کردم آدرس اتاق جدیدمون رو بهت بدن تا هر وقت از خدمت امدی بیای و حرف ها رو از خودم بشنوی،میدونستم مادرتو زیور هرجور که دلشون می خواد قضیه رو برات تعریف می کنن….به جون پسرم من حتی یک روز قبل از ازدواجم هم جلوی خونه قدیمی اومدم و گفتم شاید تو سراغم رفته باشی، شاید به کسی سپردی اگر من اونجا رفتم آدرسی تلفنی چیزی از تو بهم بده اما دریغ نمی دونستم که تو خیلی بی خیال تر از این حرف هایی و خیلی زود منو فراموش کردی الان هم خدا رو شکر میکنم که این اتفاق افتاد و من و تو به هم نرسیدیم،تو اگر مرد بودی هرجوری که بود منو پیدا میکردی و به حرفام گوش میدادی،نه اینکه حرفهای خاله زنکی بقیه رو گوش بدی و چندین سال کینه توی دل خودت نگه داری….. این حرفایی هم که الان داری میزنی ذره ای برای من مهم نیست،چون من زندگی خودمو دارم و عاشق شوهرم و پسرم هستم ،حتی اگر صد سال هم طول بکشه منتظر آرش میمونم تا برگرده،باور کن یک تار موی گندیده ی آرش رو به صدتا مرد دیگه نمیدم میدونی چرا؟چون تو روزهای سخت پشتم بود چون حمایتم کرد، دستمو گرفت و منو از اون زندگی بیرون کشید به درد خانوادم خورد و همه جوره پام وایساد، حتی جلوی خانوادهاش ایستاد،تو روی مادرش ایستاد و عشقش رو فریاد زد،تهدیدش کردن فراریش دادن بهش گفتن از ارث محرومت میکنیم اما دست از سر من برنداشت و تا لحظه آخر عاشقم بود…. الانم میدونم هر جایی که هست فکرش پیش منه،مثل تو نبود که به حرفای بقیه گوش بده و خودشو قایم کنه،چیه بعد از سالها یادت افتاده که من در حقت بدی کردم و بهت نارو زدم؟ اگه برات مهم بود که همون موقع سراغ من رو می گرفتی…….مصطفی که از حرفهای من حسابی متعجب شده بود گفت از کجا میدونی من دنبالت نگشتم و پرس و جو نکردم ؟بخدا قسم سراغ تک تک همسایه ها رفتم،حتی سراغ قمرخانم رفتم و گفتم آدرس خواهرت رو بهم بده اما وقتی رفتم خواهرت بهم گفت که ازدواج کردی و رفتی،خودت میدونی گل مرجان من تمام سختی اون دو سال رو بخاطر تو تحمل کردم، یادته وقتی میومدم تورو ببینم و برگردم ؟اونهمه راه رو به عشق تو میومدم و برمیگشتم، انتظار نداشتم که همچین کاری باهام بکنی….با صدای بلند گفتم من هیچ کاری نکردم خواهش می کنم دیگه این حرف ها رو بس کن اون روزها گذشت و رفت تموم شد،مطمئن باش من و تو قسمت هم نبودیم وگرنه همه چیز جور میشد و به هم می رسیدیم،الانم فقط یه خواهش ازت دارم اگه میتونی شماره ای چیزی از آرش برام پیدا کن،قسم میخورم که تا آخر عمرم مدیونت باشم، اون حتی نمی دونه که ما یه پسر داریم فقط میخوام بدونم کجاست حالش خوبه یانه.....رد اشک رو توی چشم های مصطفی دیدم،توی چشم های سبز رنگش که یه روزی همهی دنیام بود و برای یک لحظه دیدنشون دنیا رو میدادم ……اما الان تنها چیزی که برام مهم بود و بهش فکر میکردم آرش بود،مردی که مثل کوه پشتم بود و حاضر بودم بخاطرش بمیرم......
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
ادامه دارد..
💞💞💞
🍃🍃
💞
🍃
بیخود میگویند زن، زن است و همه زنان یکیاند!
زن اگر یکیاش حریر است و لطافت به جانت می دهد
دیگریاش از موسیقی است و
میان قلبت کمانچه و سه تار و نی مینوازد.
زن اگر یکیاش دشتی پر از نرگس سفید و پونه است و
عطرش سرت را مست میکند
دیگریاش همچون چای، دمنوش، چِز، گلگاوزبان
و گلاَروانه، جانت را آرام میکند.
اما تو چه؟ تو چون حریر لطیفی و
چون موسیقی دلنواز!
تو دشتی پر از نرگس سفید و پونهای و
با عطرت مستم می کنی و
چون چای و گلاَروانه آرامم می کنی!
تو یک زنی و همه زنان در تو جمعاند…
#سیما_امیرخانی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🍃🍃
💞
🍃
بیخود میگویند زن، زن است و همه زنان یکیاند!
زن اگر یکیاش حریر است و لطافت به جانت می دهد
دیگریاش از موسیقی است و
میان قلبت کمانچه و سه تار و نی مینوازد.
زن اگر یکیاش دشتی پر از نرگس سفید و پونه است و
عطرش سرت را مست میکند
دیگریاش همچون چای، دمنوش، چِز، گلگاوزبان
و گلاَروانه، جانت را آرام میکند.
اما تو چه؟ تو چون حریر لطیفی و
چون موسیقی دلنواز!
تو دشتی پر از نرگس سفید و پونهای و
با عطرت مستم می کنی و
چون چای و گلاَروانه آرامم می کنی!
تو یک زنی و همه زنان در تو جمعاند…
#سیما_امیرخانی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
دلتنگیهای بیقرار..."**
دلم تنگ شده برای لحظههایی که مثل برگهای پاییزی،
از دستهایم لغزیدند و رفتند...
برای صدایت که توی سکوتِ شبها گم میشود،
برای نگاهی که انگار آخرین بار بود...
کاش میشد زمان را قرض بگیرم،
فقط برای یک دقیقه،
تا بگویم: "دلم برای تو تنگ شده است..." ---
یادت میآید؟..."**
دلم تنگ شده برای آن روزهای بیخیال،
برای خندههایی که بیدلیل میکردیم،
برای راههایی که بیهدف میرفتیم...
حالا همهچیز حسابشده است،
اما تو...
تو کجایی؟
نامهای به دلتنگی..."**
سلام دلتنگی،
امشب هم مهمان منی؟
بیا بنشین کنارم،
مثل همان شبهایی که با یادِ او تا صبح بیدار بودیم...
حرف بزن،
بگو چرا هرچه دورتر میروی،
نزدیکتر میشوی؟
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
دلم تنگ شده برای لحظههایی که مثل برگهای پاییزی،
از دستهایم لغزیدند و رفتند...
برای صدایت که توی سکوتِ شبها گم میشود،
برای نگاهی که انگار آخرین بار بود...
کاش میشد زمان را قرض بگیرم،
فقط برای یک دقیقه،
تا بگویم: "دلم برای تو تنگ شده است..." ---
یادت میآید؟..."**
دلم تنگ شده برای آن روزهای بیخیال،
برای خندههایی که بیدلیل میکردیم،
برای راههایی که بیهدف میرفتیم...
حالا همهچیز حسابشده است،
اما تو...
تو کجایی؟
نامهای به دلتنگی..."**
سلام دلتنگی،
امشب هم مهمان منی؟
بیا بنشین کنارم،
مثل همان شبهایی که با یادِ او تا صبح بیدار بودیم...
حرف بزن،
بگو چرا هرچه دورتر میروی،
نزدیکتر میشوی؟
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#متنی_از_جنس_طلا
⛔️ انسانیت چهار چوب دارد
صمیمیت نباید که به وقاحت تبدیل شود.
شجاعت نباید که با جسارت اشتباه گرفته شود.
صراحت نباید که به فضاحت کشیده شود.
آداب باید که رعایت شود.
حرمت ها باید که نگه داشته شود.
مرزها باید که شناخته شود.
چهار چوب ها باید که دانسته شود.
قاعده ها که فراموش شود، اصول که گم شود،
حریم ها که شکسته شود، نه شهر باقی می ماند و نه شهروند و نه شهریار...
وقتی کسی را نداریم که به ما درس اخلاق بیاموزاند، هر کدام باید که کتابِ خودآموز اخلاق را از طاقچه انسانیت بر داریم و بخوانیم و تکرار کنیم که انسان کیست ؟ و اگر خواست انسان بماند چه ها باید بکند.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
⛔️ انسانیت چهار چوب دارد
صمیمیت نباید که به وقاحت تبدیل شود.
شجاعت نباید که با جسارت اشتباه گرفته شود.
صراحت نباید که به فضاحت کشیده شود.
آداب باید که رعایت شود.
حرمت ها باید که نگه داشته شود.
مرزها باید که شناخته شود.
چهار چوب ها باید که دانسته شود.
قاعده ها که فراموش شود، اصول که گم شود،
حریم ها که شکسته شود، نه شهر باقی می ماند و نه شهروند و نه شهریار...
وقتی کسی را نداریم که به ما درس اخلاق بیاموزاند، هر کدام باید که کتابِ خودآموز اخلاق را از طاقچه انسانیت بر داریم و بخوانیم و تکرار کنیم که انسان کیست ؟ و اگر خواست انسان بماند چه ها باید بکند.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
سیو کن جمله هارو فراموش نکنی: 👇
💋۱.
❌چرا جواب sms منو ندادی ؟؟
✅ میدونم سرت شلوغه،هروقت خلوت تر شدی به من زنگ بزن
💋۲.
❌چرا از من نخواستی که باهاتون بیام ؟؟؟؟
✅ امیدوارم بهتون خوش بگذره ، بعداً یه برنامه دوتایی برای خودمون بچینیم.
💋۳.
❌چه نیازی داری که بدون من (فلان کارو) کنی ؟؟؟
✅خیلی خوشم میاد که سرگرمی های خودتو داری ،بیا بعداً باهم یه علاقه مشترک پیدا کنیم که انجامش بدیم.
💋۴.
❌چرا به من (فلان چیزو) نگفتی ؟؟؟
✅من بهت اعتماد دارم ، مسائل مهم رو هروقت آمادگی داشتی به من بگو.
💋۵.
❌برای چی نیاز داری تنها باشی؟؟؟
✅میفهمم که دوست داری بعضی اوقات تنها باشی ،امیدوارم بعدش حالت بهتر بشه
💋۶.
❌چرا قبل اینکه نظر منو بپرسی برنامه ریزی میکنی!؟؟؟؟
✅به تصمیم گیری هات اعتماد دارم ولی دفعه دیگه باهم دیگه مشورت کنیم در مورد برنامه همون.
💋۷.
❌خوشم نمیاد با (فلانی) بگردیاا !!!!
✅من بهت اعتماد دارم و میدونم هیچوقت کاری نمیکنی که به رابطه آسیب بزنی.
💋۸.
❌داری به کی پیام میدی ،گوشیتو بده ببینم!!!
✅من بهت اعتماد دارم ،اگه چیز مهمی پیش اومده لطفاً بهم بگو..
💋۹.
❌چه نیازی داری با دوستات بگردی ؟ پیش من باش.
✅با دوستات بهت خوش بگذره ،بعدا هم یه برنامه خیلی خوب بچینیم که بریم بیرون.
💋۱۰.
❌دوستم نداری دیگه ؟؟ چرا نمیگی دوستم داری!!؟هنوزم دوستم داری؟؟
✅خیلی دوستت دارم ، فقط میخواستم یادت بیارم 💋الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
💋۱.
❌چرا جواب sms منو ندادی ؟؟
✅ میدونم سرت شلوغه،هروقت خلوت تر شدی به من زنگ بزن
💋۲.
❌چرا از من نخواستی که باهاتون بیام ؟؟؟؟
✅ امیدوارم بهتون خوش بگذره ، بعداً یه برنامه دوتایی برای خودمون بچینیم.
💋۳.
❌چه نیازی داری که بدون من (فلان کارو) کنی ؟؟؟
✅خیلی خوشم میاد که سرگرمی های خودتو داری ،بیا بعداً باهم یه علاقه مشترک پیدا کنیم که انجامش بدیم.
💋۴.
❌چرا به من (فلان چیزو) نگفتی ؟؟؟
✅من بهت اعتماد دارم ، مسائل مهم رو هروقت آمادگی داشتی به من بگو.
💋۵.
❌برای چی نیاز داری تنها باشی؟؟؟
✅میفهمم که دوست داری بعضی اوقات تنها باشی ،امیدوارم بعدش حالت بهتر بشه
💋۶.
❌چرا قبل اینکه نظر منو بپرسی برنامه ریزی میکنی!؟؟؟؟
✅به تصمیم گیری هات اعتماد دارم ولی دفعه دیگه باهم دیگه مشورت کنیم در مورد برنامه همون.
💋۷.
❌خوشم نمیاد با (فلانی) بگردیاا !!!!
✅من بهت اعتماد دارم و میدونم هیچوقت کاری نمیکنی که به رابطه آسیب بزنی.
💋۸.
❌داری به کی پیام میدی ،گوشیتو بده ببینم!!!
✅من بهت اعتماد دارم ،اگه چیز مهمی پیش اومده لطفاً بهم بگو..
💋۹.
❌چه نیازی داری با دوستات بگردی ؟ پیش من باش.
✅با دوستات بهت خوش بگذره ،بعدا هم یه برنامه خیلی خوب بچینیم که بریم بیرون.
💋۱۰.
❌دوستم نداری دیگه ؟؟ چرا نمیگی دوستم داری!!؟هنوزم دوستم داری؟؟
✅خیلی دوستت دارم ، فقط میخواستم یادت بیارم 💋الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
Forwarded from Tools | ابزارک
لیستی از بهترین کانال های اسلامی زیر نظر تبادلات عظیم اهل سنت وجماعت
https://www.tg-me.com/+9Y-DnM_loVI4MDI0
برای عضویت در کانالها روی اسم شیشه ای کلیک کنید
لیست 1
https://www.tg-me.com/+9Y-DnM_loVI4MDI0
برای عضویت در کانالها روی اسم شیشه ای کلیک کنید
لیست 1