Telegram Web Link
بهار و مرد پاییز
نویسنده فاطمه “سون ارا”
قسمت: هشتاد و پنج

فردای آن روز، بهار صبح زود از خواب بیدار شد. آن روز خدیجه را رخصتی داده بود، برای همین خودش دست به کار شد. ابتدا صبحانه آماده کرد و بعد دستی به سر و روی خانه کشید. وقتی کارهایش تمام شد، حمام کوتاهی کرد و مصروف آماده ساختن خودش شد.
پنجابی سرخ و سبزی را که به‌ خاطر ترکیب رنگ‌ های شادش خیلی دوست داشت، با دقت به تن کرد. آرایشی ملایم و ساده بر صورت نشاند. در همین هنگام، منصور داخل اطاق شد. با دیدن او، چند لحظه ساکت ماند. آرام نزدیکش آمد و نگاهی از سر تا پایش انداخت. بعد همان‌ طور که نگاهش روی لبان سرخ بهار ثابت مانده بود، صدایش کمی بم شد و گفت خیلی زیبا شدی.
بهار خجالت‌ زده نگاهش را از او گرفت. اما منصور خودش را جلوتر کشید و بی‌ پروا در چند قدمی‌ اش ایستاد. بهار دستانش را روی سینهٔ او گذاشت تا کمی از خودش دورش کند و با صدایی که کمی می‌ لرزید، گفت آرایشم خراب می‌ شود، منصور…
منصور لبخندی زد و نگاهش پر از شیطنت شد و گفت پس زود برگردیم خانه… چون می‌ خواهم با زنم تنها باشم… بدون اینکه نگران آرایشش باشد.
بهار برای اینکه موضوع را عوض کند و از خجالت دربیاید، نگاهش را به گوشه‌ ای دوخت و گفت پیرهن و تنبان سفیدت را اتو کرده‌ ام برو بپوش.
منصور با لحن با محبت گفت چشم…
وقتی از اطاق بیرون رفت، بهار رو به آیینه ایستاد. نگاهش روی لبان سرخ و براقش ماند. حرف منصور در ذهنش تکرار شد. بی‌ اختیار لبخند زد و گرمی خجالت در صورتش دوید. چند نفس عمیق کشید و از اطاق بیرون شد.
نیم ساعت بعد، هر دو آماده از خانه بیرون شدند. منصور موتر را به سمت خانهٔ بهادر حرکت داد. وقتی به آن‌ جا رسیدند، منصور زودتر از بهار پیاده شد. دروازهٔ موتر را برایش باز کرد. بهار آرام و کمی مضطرب از موتر پایین آمد.
منصور سبد میوه‌ ای را که آماده کرده بودند برداشت و با هم وارد حویلی شدند. بهادر با دیدن‌ شان، لبخند پرمحبتی زد. به طرف‌ شان آمد و گفت خوش آمدید… صفا آوردید!
با منصور دست داد و بعد بهار را به آغوش کشید. سرش را بوسید و با صدایی که پر از مهر پدرانه بود، ادامه داد خوش آمدی دخترم…
با هم داخل مهمانخانه شدند. بهادر برای چند دقیقه از اطاق بیرون رفت بعد با همان نگاه مهربان داخل شد و چای آورد.
بهار خواست برخیزد و کمک کند، اما بهادر با لبخند دستی بالا آورد و گفت دخترم بگذار امروز خودم از شما پذیرایی کنم.
پیاله چای را جلوشان گذاشت و نشست. دقایقی در سکوت چای نوشیدند. بخار آرام چای بین‌ شان پرده‌ ای از خاطره‌ های قدیمی کشیده بود.

ادامه فرداشب ان شــــاءالله❤️الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👍1
ما آدما اهل گُم کردنیم!

از بچگی عادت کردیم خواه و ناخواه یسری
چیزا رو گم کنیم؛ از مداد پاک کن بگیر تا آدمای
خوب زندگیمون رو...

اما گم کردن یه آدم هیچ وقت شبیه گم کردن
یه مداد پاک کن یا یه وسیله نیست که بشه
یه گوشه و کناری رو دنبالش بگردی.

آدما تو یکی از روزا تو دل تاریخ گم میشن؛
تو روزایی که ما حواسمون بهشون نیست
از دستشون میدیم تا وقتی که به خودمون
میایم و میبینیم دیگه نداریمشون، اونوقته
که فکر می‌کنیم گمشون کردیم.

ما آدما عادت داریم از دست دادنامون
رو به حساب گم کردنامون بذاریم‌.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
1


وقت گرفتاري قشنگترين و بي منت ترين كار ، ملتمس شدن به خود خداست …ان شاءالله كه هيچ وقت تو زندگيتون گره نيفته ولي اگه افتاد نااميد نشيد كه گره گشا خودشه و لاغير….الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👍2
تقدیم به شما عزیزان امید مورد پسند تون باشد 🌹🌸🌺

#داستان_زیبا

معلمی به یک پسر هفت ساله ریاضی درس می‌داد. یک روز که پسر پیش معلم آمده بود، معلم می‌خواست شمارش و جمع را به پسرک آموزش دهد. معلم از پسر پرسید: «اگر من یک سیب، با یک سیب دیگه و یک سیب دیگه به تو بدهم، چند تا سیب داری؟»

پسرک کمی فکر کرد و با اطمینان گفت: «چهار!»
معلم که نگران شده بود انتظار یک جواب درست را داشت؛ سه. معلم با ناامیدی با خود فکر کرد: «شاید بچه درست گوش نکرده باشه.»
او به پسر گفت: «پسرم، با دقت گوش کن. اگر من یک سیب با یک سیب دیگه و دوباره یک سیب دیگه به تو بدم، تو چند تا سیب داری؟»

پسر ناامیدی را در چشمان معلم می‌دید. او این بار با انگشتانش حساب کرد. پسر سعی داشت جواب مورد نظر معلم را پیدا کند تا بلکه خوشحالی را در صورت او ببیند اما جواب باز هم چهار بود و این بار با شک و تردید جواب داد: «چهار.»

یأس بر صورت معلم باقی ماند. او به خاطر آورد که پسرک توت فرنگی خیلی دوست دارد. با خودش فکر کرد شاید او سیب دوست ندارد و این باعث می‌شود نتواند در شمارش تمرکز کند. معلم با این فکر، مشتاق و هیجان زده از پسر پرسید: «اگر من یک توت فرنگی و یک توت فرنگی دیگه و یک توت فرنگی دیگه به تو بدم، چند تا توت فرنگی داری؟»
پسر که خوشحالی را بر صورت معلم می‌دید و دوست داشت این خوشحالی ادامه یابد دوباره با انگشتانش حساب کرد و با لبخندی از روی شک و تردید گفت: «سه؟»

معلم لبخند پیروزمندانه‌ای بر چهره داشت. او موفق شده بود. اما برای اطمینان، دوباره پرسید: «حالا اگه من یک سیب و یک سیب دیگه و یک سیب دیگه به تو بدم، چند تا سیب داری؟»
پسر بدون مکث جواب داد: «چهار!»
معلم مات و مبهوت مانده بود. با عصبانیت پرسید: «چرا چهار سیب؟»
پسر با صدایی ضعیف و مردد گفت: «آخه من یک سیب هم تو کیفم دارم.»


#پی_نوشت وقتی کسی جوابی به شما می‌دهد که متفاوت از آنچه می‌باشد که شما انتظار دارید، سریع نتیجه‌گیری نکنید که او اشتباه می‌کند. شاید ابعاد و زوایایی از موضوع وجود دارد که شما درباره آنها هنوز فکر نکرده‌اید یا شناخت ندارید.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
1
📚#دآســټـآݩک

تو نیکی می کن و در دجله انداز به سبک اسپانیایی :)
ﺩﻭﺳﺘﻢ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺍﺳﭙﺎﻧﯿﺎ ﺳﻔﺮ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﺧﺎﻃﺮﻩ ﺟﺎﻟﺒﯽ ﺭﻭ ﺗﻌﺮﯾﻒ ﮐﺮﺩ :

ﻣﯿﮕﻔﺖ ﺩﺭ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺭﻭﺳﺘﺎﻫﺎﯼ ﺍﺳﭙﺎﻧﯿﺎ ﻭﺍﺭﺩ ﻗﻬﻮﻩ ﺧﺎﻧﻪ ﺍﯼ ﺷﺪﻡ ﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﺧﻮﺩ ﻭ ﻫﻤﺮﺍﻫﻢ ﻗﻬﻮﻩ ﺳﻔﺎﺭﺵ ﺩﺍﺩﻡ . ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﺭﻭﯼ ﻣﯿﺰ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﺳﻔﺎﺭﺷﻤﺎﻥ ﺑﻮﺩﯾﻢ ﺩﺭ ﮐﻤﺎﻝ ﺗﻌﺠﺐ ﺩﯾﺪﯾﻢ ﮐﻪ ﺑﻌﻀﯽ ﺍﺯ ﻣﺸﺘﺮﯾﺎﻥ ﺟﻠﻮﯼ ﭘﯿﺸﺨﻮﺍﻥ ﺁﻣﺪﻩ ﻭ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﺧﻮﺩﺷﺎﻥ ﺗﻨﻬﺎ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﺳﻔﺎﺭﺵ ﺩﻭﺗﺎ ﭼﺎﯾﯽ ﻭ ﯾﺎ ﺩﻭﺗﺎ ﻗﻬﻮﻩ ﻣﯿﺪﺍﻧﺪ ﻭ ﻣﯿﮕﻔﺘﻨﺪ ﯾﮑﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﺧﻮﺩﻡ ﻭ ﯾﮑﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﺩﯾﻮﺍﺭ.


ﺍﺯ ﻧﻮﻉ ﺳﻔﺎﺭﺵ ﺩﺭ ﺣﯿﺮﺕ ﻣﺎﻧﺪﯾﻢ . ﻣﺘﻮﺟﻪ ﺷﺪﯾﻢ ﮐﻪ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﻫﺮ ﺍﯾﻨﮕﻮﻧﻪ ﺳﻔﺎﺭﺵ ﭘﯿﺸﺨﺪﻣﺖ ﯾﮏ ﺑﺮﮔﻪ ﮐﻮﭼﮏ ﮐﻪ ﺭﻭﯼ ﺁﻥ ﭼﺎﯼ ﻭ ﯾﺎ ﻗﻬﻮﻩ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺍﺳﺖ ﺑﻪ ﺩﯾﻮﺍﺭ ﭘﺸﺖ ﺳﺮﻣﺎﻥ ﭼﺴﭙﺎﻧﺪ ﻭ ﺟﺎﻟﺐ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺩﯾﻮﺍﺭ ﭘﺸﺖ ﺳﺮﻣﺎ ﭘﺮ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺑﺮﮔﻪ ﻫﺎ ﺑﻮﺩ . ﺩﺭ ﺫﻫﻨﻤﺎﻥ ﻫﺰﺍﺭﺍﻥ ﻓﮑﺮ ﺑﻪ ﻭﺟﻮﺩ ﺁﻣﺪ ﮐﻪ ﺩﻟﯿﻞ ﺍﯾﻨﮑﺎﺭ ﭼﯿﺴﺖ ﻭ ﺍﯾﻦ ﺣﺮﮐﺖ ﯾﻌﻨﯽ ﭼﻪ. ﺩﺭ ﺍﻓﮑﺎﺭ ﺧﻮﺩ ﻏﻮﻃﻪ ﻭﺭ ﺑﻮﺩﯾﻢ ...

ﺁﺩﻡ ﻓﻘﯿﺮ ﻭ ﮊﻧﺪﻩ ﭘﻮﺷﯽ ﻭﺍﺭﺩ ﻗﻬﻮﻩ ﺧﺎﻧﻪ ﺷﺪ ﻭ ﺳﻔﺎﺭﺵ ﯾﮏ ﻗﻬﻮﻩ ﺩﺍﺩ ﺍﻣﺎ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﺟﻤﻠﻪ " ﺑﺒﺨﺸﯿﺪ ﺑﯽ ﺯﺣﻤﺖ ﯾﮏ ﻗﻬﻮﻩ ﺍﺯ ﺣﺴﺎﺏ ﺩﯾﻮﺍﺭ " ﻭ ﭘﯿﺸﺨﺪﻣﺖ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﮐﺎﻏﺬﻫﺎ ﺭﺍ ﺭﻭﯼ ﺁﻥ ﻗﻬﻮﻩ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﺍﺯ ﺭﻭﯼ ﺩﯾﻮﺍﺭ ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﭘﺎﺭﻩ ﮐﺮﺩ ﻭ ﯾﮏ ﻗﻬﻮﻩ ﺑﻪ ﺁﻥ ﻣﺮﺩ ﻓﻘﯿﺮ ﺩﺍﺩ ﺑﺪﻭﻥ ﺁﻧﮑﻪ ﺍﺯ ﺁﻥ ﻣﺮﺩ ﭘﻮﻟﯽ ﺑﮕﯿﺮﺩ.
..الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🍃🍃🍃🍃🍃

✎✐
#داستانک✎✐

مسافر تاکسي آهسته روي شونه‌ي راننده زد چون مي‌خواست ازش يه سوال بپرسه

راننده جيغ زد، کنترل ماشين رو از دست داد

نزديک بود که بزنه به يه اتوبوس

از جدول کنار خيابون رفت بالا

نزديک بود که چپ کنه

اما کنار يه مغازه توي پياده رو متوقف شد

براي چندين ثانيه هيچ حرفي بين راننده و مسافر رد و بدل نشد

سکوت سنگيني حکم فرما بود تا اين که راننده رو به مسافر کرد

و گفت: هي مرد! ديگه هيچ وقت اين کار رو تکرار نکن

من رو تا سر حد مرگ ترسوندي!

مسافر عذرخواهي کرد و گفت:

من نمي‌دونستم که يه ضربه‌ي کوچولو آنقدر تو رو مي‌ترسونه

راننده جواب داد: واقعآ تقصير تو نيست، امروز اولين روزيه که به عنوان يه راننده‌ي تاکسي دارم کار مي‌کنم
آخه من ۲۵ سال راننده‌ي ماشين نعشکش بودم…!

گاه آنچنان به تکرارهاي زندگي عادت ميکنيم، که پاک فراموش ميکنيم جور ديگر هم ميتوان بود....
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
1
🌻☀️🌻☀️🌻


👌 هر روز چند کار را انجام دهید:👌

🌻مشارطه
هر روز صبح که از خواب بلند می شوید با خدا شرط کنید که خدایا من در این روز اطاعت تو را انجام میدهم و معصیت تورا نمی کنم و سعی میکنم وقتم را بیهوده تلف نکنم و کارهایم را برای خشنودی تو انجام دهم و صفات و ویژگی های ناپسند را کنار بگذارم.

🌻مراقبه
در طول روز مواظبت کنید و به شرط هایی که در بالا برای اصلاح خود گذاشتید عمل کنید.

🌻محاسبه
در آخرشب هنگام خواب ببینید چه کارهایی در طول روز انجام داده اید

🌻«حاسِبُوا اَنْفُسَکُم قبلَ اَن تُحاسَبُوا»
به حساب خودتان رسیدگی کنید قبل از آنکه به حسابتان رسیدگی کنند.

🌻اعمال خودرا نگاه کند اگر خوب بود که خدا را شکر کنید ولی اگر بد بود از خدا طلب مغفرت کنید و خودتان را محاکمه کند که چرا یک روز از عمر تان گذشت ولی از عمر خود به بهترین نحو استفاده نکردید و سعی کنید فردا جبران کنید.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👍1
🌴 پنج نکته طلایی در بیان احساس

👈 شما حق دارید احساسات خود را بیان کنید.

☝️اما اگر این کار را به شیوه درستی انجام ندهید نه تنها به خواسته ی خود نمیرسید بلکه همسرتان را هم میرنجانید و از خود دور میکنید.

👈 برای بیان احساس به شیوه صحیح 5 نکته طلایی زیر را به خاطر داشته باشید:

1️⃣ به شخصیت همسر خود حمله نکنید (نگویید تو بی فکر یا خودخواهی)

2️⃣ از عبارات کلی مثل همیشه و هیچوقت استفاده نکنید (نگویید تو هیچوقت به من توجه نمیکنی)

3️⃣ رفتار یا موضوع آزار دهنده را به صورت دقیق و روشن بیان کنید (از اینکه جلو جمع آن حرف را به من زدی ناراحت شدم)

4️⃣ انتظار خود را بطور روشن بیان کنید (نگویید: دیگه اذیتم نکن؛ بگویید: انتظار دارم که از این به بعد...)

5️⃣ از عبارات من... برای بیان احساستان استفاده کنید (من ناراحتم، من عصبانی ام) نه عبارات تو..(تو عصبانی ام می کنی).🌴الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👏1
‍ ‍ 🌴 دو کلوم حرف حساب

⁉️بنده ی خدا یا بنده‌ ی مد...!؟!

🤔آیا شما هم از اون افرادی هستید که شلوارهای پاره پوره میپوشند...؟

👖اگه شلوار پاره‌ ای این متن رو تا تهش بخون...!

👈 البته قبلش معذرت میخواهم که خیلی رک حرف میزنم...

🤏 اگر کسی اون شلوارها رو ببینه و ندونه که مد شده فکر میکنه حتما که سگ و گربه بهش حمله‌ ور شدن که شلوارشون به اون روز افتاده...

😟آخه عزیزم تو بنده‌ ی خدایی نه بنده‌ ی مد؟!

🔎زحمت بکش برو تو گوگل سرچ کن ببین معنی بنده یعنی چی؟

🔎بنده در لغت یعنی: مطیع و فرمانبردار و اسیر چیزی شدن...

👌🏼یعنی هر چی گفت گوش کنی...

😏عزیز من شما به جای اینکه بنده خدا باشید شدید بنده‌ ی مد و هوا و هوستون...

مُد اسیرتون کرده و خبر ندارید...

🧐اصلا شمایی که این شلوارها رو استعمال میکنید میدونيد اين شلوارها نماد كدوم مكتب و عقایدی هستش؟ که چشم بسته هر چی مد شد روی جسم زیبایی که اللهﷻ بهت عطا فرموده اجراییش میکنی...؟

🧟‍♀اولين دسته از افرادى كه اين نوع پوشش را انتخاب كردند افرادى بودند كه در برزيل بر عليه آمريكا قيام كردند ...

‼️جالبه كه معتقدند.:

😳دنيا جهنم انسان است و ما بايد در اين جهنم به بهترين شكل زندگى كنيم و به وحشى ترين و آزادترين شكل زندگى كنیم....

‼️جالبه كه معتقدند:

😳نبايد همه چيز به صورت طبيعى اداره شود بلکه بايد از حالت طبيعى خارج شود مثلا همانند حيوانات در جنگل زندگى كنند ...!

👆🏼یعنی چنین انسانهایی شدیدا خالی از اخلاق و شخصیت و کرامت و شرف انسانی به دور هستن...

😏 حالا تو هم چشم و گوش بسته برو هی ازشون تقلید کن...

💭آخه یه کم فکر کن اون عقلت رو به کار بنداز....

✍️ چطوريه كه قبلاً با كوچكترين پارگى يا نخ كش شدن ها ديگه كسى از اون شلوار استفاده نمیکرد...

😕 اما الآن طرف با دست قیچی برمیداره خودش شلوار سالم را پاره میکنه...؟!

😔واقعا چه بر سر افكار اومده...؟!
😔چه بر سر اعتقادات اومده...؟
😔تاوان كدامين گناه رو پس ميديم...؟!

😭حالا کار از پسرا گذشته الآن دخترا هم از اون شلوار پاره ها میپوشن ران و ساق پاشون معلومه...

😬 دخترا شما دیگه چرا آخه از شما چنین انتظاری نداشتیم؟؟

😔تویـگی که قراره پس فردا همسر و مادر بشی...

😞آخه دختر جوون از روی حساب بدن تو دارند مفت و مجانی حالشون رو میکنن...

😏از نظر اسلام انسان‌ هایی که شخصیت و آبرو دارند هیچ وقت جسمشون رو لخت نمیکنن که هر کس و ناکسی نگاهشون کند و ازشون لذت ببرند...

😔یه بارم که شده حرف پیامبرتﷺ رو باور کن این زنجیر بردگی رو از جسمت پاره کن...

♥️ بیا برای خدا بندگی کنیم نه مد...😊🤝🌴الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👌1
✍️ شلوار لـــی را برایمان فرستادند...اول زیاد هم بــــد نبود بعد شد آفــــت غیرت و حیا...!!!

#پسرانه‌اش از بالا کوتاه شـــد!و... #دخترانه‌اش از پایین..!!!

چادر شــد...#مانتو های بلند...
مانتوها ذره ذره آب رفت!!!
حالا دیگر باید آن را #بلــــــــــوز نامید!!!
چادر #چادری ها هم کم کم تبدیل به شنــــــل شده!!! یا آنقــــــدر #نازک که...بودنش #طعنه ایست به نبودنش!!! حالا که دیگر شلـــــوار جایش را به #ساپـــورت داده..!!!
روسری‌ها هم که از عقب و جلو آب رفته و گردن انداختن!!!

🖤 مانده‌ام فردا فرزندان این نســــــل هنوز هم "مـــــــــــــــــادر" را اسوه پاکی و"پـــــــــــدر" را
#مظهر #مردانگی میدانند...!!!الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
1
یه دوست برام نوشت...
قرضی داد از روی محبت
اما حالا که وقت پس دادنه
طرفش بی‌خیاله...
دلش از بی‌انصافی شکست💔
نه فقط از پول

📌 حق‌الناس فقط پول نیست
اعتماده، دل‌شکستنه، بی‌وفاییه...

خوش‌حساب بودن
یعنی انصاف و شخصیت

🌎دنیـا بی‌حساب نمی‌مونه...
🌍ایـن اسمش کارماست
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
✍️ من فقط انجام وظیفه کردم
شاید این نوشته تلنگری باشه برای کسی...
👍1
#سرگذشت

#برشی_از_یک_زندگی
#گل_مرجان
#قسمت_صدوسیزده

اما زری می‌گفت از بس گریه کردی و توی اتاق سیده خانم نشستی افسرده شدی بذار بریم بلکه بهتر شدی.......
روزی که زری اتاق پیدا کرد و‌شروع به جمع کردن وسایل کرد از همون صبح زود توی اتاق سیده خانم رفتم و با گریه ازش خواستم حلالم کنه،خیلی به دردم خورده بود و من هیچ کاری براش نکرده بودم…..اتاق جدید توی محله ی بهتری بود و زری کلی ذوق داشت که برای اولین بار میخوایم یه اتاق درست درمون بگیریم که سی متریه و جا برای هممون هست…..وسایل که توی گاری رفت با کلی بغض و اشک از اون خونه خداحافظی کردم و میدونستم دیگه هیچوقت اونجا نمیام……مجبور بودیم پیاده دنبال گاریچی بریم چون آدرس رو بلد نبود و میترسید گم بشه…..طبق معمول خیابون ها شلوغ بود و همه بیرون ریخته بودن،نریمان رو محکم توی بغل گرفته بودم،بلاخره با هر سختی بود از اون جا رد شدیم و توی خیابون خلوت تری رفتیم،من به امید اینکه شاید با عوض شدن حکومت راهی برای برگشتن ارش باشه دلم خوش بود……به خونه ی جدید که رسیدیم زری در رو باز کرد و با کمک هم وسایل رو داخل بردیم،حیاط بزرگی داشت و اتاق ها هم تمیز و شیک بود،اتاقی که برای ما بود هم بزرگ و دلباز بود و معلوم بود تازه ساخته شده،سریع وسایل رو داخل بردیم و تا شب اتاق رو آماده کردیم،بچه ها از شوق اتاق بزرگ اینور اونور میپریدن و کلی ذوق میکردن…..توی خونه ی جدید حالم کمی بهتر شده بود و به قول زری بلاخره خنده روی لبام اومده بود دیگه اون گل مرجان پژمرده نبودم،واقعا دست خودم نبود نسبت به سنم سختی های زیادی کشیده بودم و خیری از جوونی ندیده……..صاحب خونه که خودش توی بزرگ‌ترین اتاق خونه زندگی میکرد مرد تقریبا چهل ساله ای بود که سه سال قبل زنش رو از دست داده بود و با پسر پنج ساله اش زندگی میکرد…..نمی‌دونم چرا حس میکردم توجه خاصی به زری داره و هروقت توی حیاط باهاش روبه رو میشدیم دست و پاشو گم میکرد،گاهی هم غذا یا خوراکی دست پسرش میداد و برامون میفرستاد،مرد خوبی به نظر میومد و از خدام بود زری ازدواج کنه و رنگ آرامش ببینه…..زمستون شده بود و هوا سرد،وسیله های کرسی رو خریده بودیم و شب ها زیرش میرفتیم،حسام پسر صاحبخونه هم گاهی میومد و با بچه ها بازی میکرد،یه شب که زری لبو درست کرده بود منصور رو دنبالش فرستاد تا توی اتاق بیاد و باهامون بخوره،میگفت مادر نداره دلم براش میسوزه،حسام که اومد همه زیر کرسی رفتیم و شروع به خوردن کردیم…….
هنوز چند دقیقه ای نگذشته بود که حسام نگاه خیره ای به زری کرد و گفت خاله بابام راست میگه شما میخوای مامانم بشی؟زری لبو توی دهنش بود با این حرف توی گلوش پرید و شروع کرد به سرفه کردن،من نمیدونستم باید بخندم یا تعجب کنم،منصور سریع بلند شد و لیوان ابی برای مادرش آورد،چمشاش اشکی بود و هنوز به حسام زل زده بود،بجای زری من دهن باز کردمو گفتم اره خاله راست میگه بابات…..اینو گفتم و خودم زدم زیر خنده،زری محکم توی پهلوم زد و گفت دیوونه شدی گل مرجان؟میره میگه به باباش،نگاهی بهش انداختم و گفتم خب بره بگه چه اشکالی داره؟به نظر من که خیلی مرد خوبیه به توهم خیلی میاد،زری محکم توی صورتش کوبید و گفت دهنتو بیند گل مرجان این بچه میره به باباش میگه حالا حرفای تورو……..شونه ای بالا انداختم و گفتم این یارو فکراشو کرده،رفته به پسرشم گفته بعد تو میگی میره به باباش میگه؟دیگه تموم شد زری خانم،عروس شدی رفت،بادا..بادا..مبارک بادا…انشالله..مبارک..بادا……من میگفتم و زری حرص میخورد،میدونستم اونم از امیر،بابای حسام خوشش اومده و داره ناز میکنه واسه همین سر به سرش میذاشتم……یه روز صبح که نوبت من بودم برم نون بگیرم به سختی از خواب بیدار شدم و لباس پوشیدم،هیچی توی خونه نداشتیم و میدونستم بچه ها بیدار بشن گرسنشون میشه……منو زری دیگه پولی برای خرج کردن نداشتیم و و دوباره رو آورده بودم به فروختن طلاهای که سیده خانم توی این چند سال نذاشته بود بهشون دست بزنم،همیشه میگفت تا پیش منی نمیذارم بفروشیشون،بذار هرموقع من مردم دستت خالی بود بفروش……مقداری پول برداشتم و از خونه بیرون زدم،هنوز چند پله بیشتر پایین نرفته بودم که آقا امیر از اتاقش بیرون اومد و آروم صدام زد…….با تعجب به عقب برگشتم و گفتم بفرمایید در خدمتم،کمی این پا و اون پا کرد ‌وگفت راستش نمی‌دونم چطور بگم،خیلی برام سخته حرف زدن راجع به این موضوع،میخواستم بگم اگه اجازه بدید من امشب با مادرم واسه یه امر خیر خدمتتون برسم……من از قضیه خبر داشتم اما خودمو به اون راه زدم و‌گفتم امر خیر؟برای چی؟آقا امیر رنگش مثل گچ دیوار شد و با کلی من من کردن گفت راستش من خیلی از خواهرتون خوشم اومده گفتم اگه منو قابل بدونن…انقدر حرف زدن براش سخت بود که دیگه چیزی نگفت و به زمین نگاه کرد،چادر روی سرمو مرتب کردم و گفتم قدمتون روی چشم،چشم کی بهتر از شما….الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#سرگذشت

#برشی_از_یک_زندگی
#گل_مرجان
#قسمت_چهاردهم

اینو که گفتم سریع سرشو بالا آورد و با خوشحالی گفت ممنونم ازتون……
با خوشحالی از خونه بیرون رفتم تا هم نون بخرم ‌و هم کمی وسیله برای شب بگیرم،میدونستم امیر ادم خوبیه و زری باهاش خوشبخت میشه از رفتار و برخوردش مشخص بود……خریدامو که کردم و به اتاق برگشتم زری نگاهی به کیسه های توی دستم کرد ‌و گفت اوووه چه خبره چقد خرید کردی؟مهمون داریم نکنه….لبخندی زدم و گفتم اره امشب مهمون داریم اونم چه مهمونی،زود باش یه دستی به خونه بکش تا منم اینا رو آماده کنم،زری متعجب بهم نگاه کرد و گفت راست میگی گل مرجان؟کیه مهمونمون اخه؟ماکه کسی رو نداریم نکنه معصومه می‌خواد بیاد؟با شیطنت نگاهش کردم و گفتم نه بابا معصومه کجا بود خاستگار قراره بیاد واست،زری مات و مبهوت ایستاده بود و نگاهم میکرد،ابرویی بالا انداختم و گفتم چیه چرا قفل شدی؟صبح که رفتم نون بگیرم آقا امیر جلومو‌گرفت و گفت امشب میخوام با مامانم بیام خاستگاری،منم رفتم اینارو گرفتم گفتم زشت نباشه یوقت….زری بلاخره دهن باز کرد و گفت این چکاریه اخه گل مرجان؟چرا بدون اجازه ی من بهشون گفتی بیان؟من دیگه پسرم بزرگه نمیتونم برم زن یکی دیگه شم،اصلا مگه چه خیری از اون دیدم که دوباره خودمو تو چاله بندازم؟نگاهی به بچه ها که غرق خواب بودن کردم و گفتم زری چی داری میگی؟تو چند سالته مگه؟منصور با من،من باهاش حرف میزنم راضیش میکنم،در ضمن زشت بود که من بهشون بگم نیان خونه،هرچی باشه صابخونست دیدی بهش برخورد بیرونمون کرد،حالا بذار بیان حرف بزنن اگه خوب نبود خوشت نیومد بگو نه نمیخوام…….زری هم چنان در حال غر زدن بود اما من بدون توجه بهش شروع کردم به جمع و جور کردن خونه،میدونستم خودشم بی میل نیست وگرنه این خونه رو تو سرمون خراب میکرد……..زری گیر داده بود که دوست ندارم منصور امشب توی خاستگاری باشه و نمیدونستم باید چکار کنم،درسته هنوز سنش کم بود اما خیلی بیشتر از سنش میفهمید و زری میترسید توی روحیه اش اثر بذاره،بعدازظهر بود که تصمیم گرفتم هم منصور و هم نریمان رو پیش معصومه ببرم تا زری خیالش راحت بشه،بچه ها توی راه مدام سوال پیجم میکردن که چرا دارم میبرمشون اونجا و چرا خودمون نمیریم اما هرجوری بود از سر خودم بازشون کردم و سپردمشون به معصومه،میدونستم تا فردا نمیتونم برم سراغشون پس حسابی نریمان رو بغل کردم و بوسیدم تا حس بد بهش دست نده…….
وقتی برگشتم هوا تاریک شده بود و چیزی به اومدن مهمون ها نمونده بود،به خونه ی تمیز که نگاه کردم لبخندی روی لبم نشست،زری میوه هارو توی ظرف گذاشته بود و همه چیز رو آماده کرده بود،سریع باهم شام ساده ای خوردیم و منتظر مهمان ها نشستیم،زری چادر گلگلی سر کرد و ساکت و مغموم گوشه ای نشست،کنارش نشستم و گفتم چرا گرفته ای خواهر؟فکر چیو می‌کنی؟الان که دیگه نه آقا هست که اجبارت کنه نه مامان،اگه خوشت اومد جواب بله میدی خوشت نیومد هم میگی نه،اینکه دیگه بدخلقی نداره.....زری آه عمیقی کشید و گفت نه بحث این چیزا نیست،دارم به این فکر میکنم که چرا ما خانواده ی درست و حسابی نداشتیم،اقا که هیچی اما اگر مامان یکم مهربونتر بود شاید الان ماهم داشتیم مثل بقیه زندگی میکردیم،همین خود تو،از سر بدبختی و بی پولی رفتی تو خونه ها کلفتی که گیر این خانواده افتادی،باور کن اگر با یکی مثل خودمون ازدواج میکردی هیچوقت این مشکلات واست پیش نمیومد و الان داشتی با شوهرت زندگی میکردی،نه اینکه از دست مادرشوهرت فراری بشی.....یا من،فک کن چون هیچ پشت و پناهی نداشتم شوهرم جلو چشمام بهم خیانت میکرد چرا؟چون میدونست من جایی ندارم برم،تا چیزی میگفتم با پررویی می‌گفت توکه مادرت به یه انگشترت فروختت پس حق حرف زدن نداری،تمام بدبختی های ما زیر سر مامان بود،فک کن الان چند ساله که مارو ندیده اصلا براش مهم نیست،نمیگه دخترام مرده ان زنده ان،دارن چکار میکنن........برای اینکه کمی آرومش کنم گفتم زری گاهی فکر میکنم ما هم خیلی از مامان انتظار داریم،اونم بیچاره همه ی عمرشو توی بدبختی و نداری گذروند،کاری از دستش برنمیومد،این آخری ها هم که داغ آقا و مرتضی نشست رو دلش و دل و دماغ هیچ کاری رو نداشت،دست خودش نبود شرایط زندگی اینجوریش کرده بود،الانم به جای فکر کردن به گذشته حواست رو خوب جمع کن که دیگه اشتباه نکنی،زری بخدا من حس خوبی به این امیر آقا دارم،خیلی آقا و نجیبه حس میکنم می‌تونه خوشبختت کنه.....زری سرشو پایین انداخت و گفت تا ببینیم خدا چی میخواد......با شنیدن صدای در هر دو از جا پریدم و من به سمت در رفتم تا بازش کنم،اقا امیر در حالیکه کت و شلوار پوشیده بود و دست گل بزرگی هم توی دستش بود سلام کرد.....الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9.
جواب سلامش رو دادم و از جلوی در کنار رفتم،زن تقریبا شصت ساله ای هم پشت سرش وارد اتاق شد و با خوشرویی سلام کرد،
1
#سرگذشت

#برشی_از_یک_زندگی
#گل_مرجان
#قسمت_صدوپانزدهم

یکم که گذشت صحبتمون گل انداخت و سوسن خانم مادر امیر با مهارت کامل مجلس رو به سمت خاستگاری کشوند،زری ساکت بود و چیزی نمیگفت،قرار شد با امیر گوشه ی اتاق برن و حرف بزنن،دلم به این خوش بود که اگر جواب زری مثبت باشه از هم دور نمیشیم و باز هم توی همین خونه با هم زندگی می‌کنیم منتها توی دو اتاق جداگونه……سوسن خانم من رو به حرف گرفته بود و زری و امیر هم گوشه ی اتاق باهم صحبت میکردن ،نیم ساعتی که گذشت هردو بلند شدن و سرجای قبلیشون نشستن،امیر هنوز ساکت بود و چیزی نمیگفت،سوسن خانم نگاه پر محبتی به زری انداخت و گفت دخترم شرایط پسرم رو که حتما میدونی،خداروشکر از لحاظ مالی هیچ مشکلی نداره،اخلاقش هم نه اینکه من تعریف کنم از همه ی همسایه ها میتونی بپرسی که چقدر اقاست،چند روزی میتونی فکراتو بکنی و بعد جواب بدی،فقط اینو بگم که هیچ اجباری در کار نیست و حتی اگر جوابت نه باشه تا هروقت که دوست داشتید میتونید توی این اتاق بمونین……زیر چشمی نگاهی به زری انداختم،گونه هاش قرمز شده بود و با خجالت تشکر کوتاهی کرد،سریع بلند شدم و ظرف میوه رو از روی طاقچه برداشتم،دوست نداشتم قبل از اینکه چیزی بخورن اتاق رو ترک کنن……..مهمان ها که رفتن زری چادرش رو دراورد و توی فکر فرو رفت،کنارش نشستم و گفتم چی شده؟چرا تو فکر رفتی؟اگه جوابت نه هست بگو ابجی،هیچکس تورو مجبور نمیکنه….زری سرش رو بالا آورد و گفت به نظرت به منصور چی بگم؟دوست ندارم نظرش راجع به من عوض بشه،میدونی که خیلی بیشتر از سنش میفهمه مطمئنم با این قضیه کنار نمیاد…….دستمو روی دستش گذاشتم و گفتم منصور با من،اگه نگرانیت منصوره من باهاش حرف میزنم،اتفاقا انقدرعاقله که من مطمئنم چیزی نمیگه و رضایت میده،همین فردا که رفتم دنبالش خودم باهاش حرف میزنم تو کاریت نباشه،پس خودت راضی اره؟چی گفت اون پشت بهت ها؟حتما گفته زری جان من عاشق دلخسته ای هستم که مدت هاست از دوری روی شما پریشان گشته ام،از شما میخواهم لطفتان را شامل حالم کنید و جواب بله بدهید…..اینو که گفتم زری ضربه ی آرومی به سرم زد و هردو شروع به خنده کردیم،خنده ای شاد و از ته دل…….
اونشب انقد دوری از نریمان برام سخت بود که تا نزدیکی های صبح چشم روی هم نذاشتم،از خواب که بیدار شدیم بدون اینکه صبحانه بخوریم شال و کلاه کردیم و راهی خونه ی معصومه شدیم،زری میخواست با اونم مشورت کنه و بعد جواب امیر رو بده……..در خونه که توسط ساعد باز شد با دیدن نریمان که سخت مشغول بازی بود و لپ هاش حسابی قرمز شده بود از خود بی خود شدم و به سمتش پا تند کردم،توی آغوشم که جا گرفت همون لحظه از ته دل خدارو شکر کردم،اگر نریمان نبود چطور میتونستم این روزهای سخت رو تحمل کنم،معصومه زری رو داخل برد و من از قصد توی حیاط موندم تا با منصور حرف بزنم،میدونستم پسر عاقلیه و قبول میکنه……ساعد و نریمان در حال بازی بودن که کشیدمش کنار و گفتم اینجا بشین کارت دارم خاله،آروم کنارم نشست و گفت چی شده خاله،حس میکنم میخوای یه چیزی بهم بگی،لبخندی زدم ‌و گفتم ببین خاله یه چیزی میخوام بهت بگم میدونم تو عاقلی درک و شعور داری و قشنگ راجع بهش فکر میکنی،منصور میدونی که مامانت سنی نداره و تو زندگی با بابات خیلی اذیت شد مگه نه؟ببین الان چقد نگران آینده ی توئه چقد داره حرص و جوش تورو میخوره؟میدونی چرا؟چون میترسه،میترسه تنهایی تورو به سر و سامون برسه،یه رفیق می‌خواد،یه همدم که دیگه تنها نباشه،چند سال دیگه تو بزرگ میشی خودت ازدواج میکنی میری سر خونه زندگیت،بعد مامانت تنها میمونه………الان چند روزیه که می‌خواد یه زندگی جدید تشکیل بده،زندگی که آینده ی تورو هم میسازه،حسام رو دیدی چه پسر خوبیه؟اگه تو دوست داشته باشی میتونین باهم داداش بشین،تازه مامانی یه خواهر یا برادر هم به دنیا میاره و دیگه تنها نیستی یادته چقد دوست داشتی خواهر یا برادر کوچیک داشته باشی؟منصور سرشو بلند کرد و گفت یعنی مامان می‌خواد با بابای حسام ازدواج کنه؟دستشو تو دست گرفتم و گفتم اره دیدی که چه مرد خوبیه،منصور گفت یعنی اگه من بگم نه دیگه مامانم ازدواج نمیکنه؟از این سوالش یکه خوردم اما خونسردی خودمو حفظ کردم و گفتم اره عزیزم اگه تو نخوای که اون هیچوقت این کار رو نمیکنه…….منصور نفس عمیقی کشید وگفت نه خاله من راضیم که مامانم ازدواج کنه،چون دیگه دلم نمیخواد شبا با گریه بخوابه،دوست ندارم دیگه بره سرکار تا بتونه واسه من لباس یا خوراکی بخره،من هیچ حرفی ندارم،حتی اگه بخواد من پیش تو میمونم تا مزاحم زندگیش نباشم……
از اینهمه شعور و درک منصور انقدر احساساتی شدم که محکم توی آغوش گرفتمش و چشمام خیس شد……..
توی خونه که رفتم زری با چشم های نگران بهم زل زد و سرشو تکون داد،میدونستم دل توی دلش نیست

ادامه دارد...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#سرگذشت_الهام_39🤰
#عشق_بچه👼
قسمت سی و نه

قبول کردم و برگشتم خونه…وارد خونه که شدم مادرشوهرم با خوشحالی گفت:خداروشکر زود برگشتی،.داود دستشویی داره…خسته بودم و ته دلم یه اه گفتم اما با لبخند ساختگی لباسهامو عوض کردم و براش لگن بردم.اون روزها من چهار تا بچه نگهداری میکردم.با این تفاوت که داود یه بچه ی بزرگ و سنگین و مردونه بود و تمام احساساتمو درک میکرد و ناراحت میشد..اون شب توی رختخواب به حرکت دست بهنام فکر کردم و با خودم گفتم:یعنی منظورش چیه؟؟نکنه منو گول میزنه و میخواهد ابرومو ببره؟اررره.غلط کرده،.شماره اشو ازاد نمیکنم..وسوسه ی شیطانی خیلی بده، که انسان رو به هر راهی میکشه…هر چی بیشتر فکر میکردم بجای اینکه بفکر زندگی و بچه هام باشم بیشتر به سمت بهنام کشیده میشدم..دلم میخواست ،بدونم توی فکر و ذهن و دل بهنام چی میگذره؟یعنی هنوز عاشقمه یا فقط فکرسوء استفاده توی سرشه؟اینقدر فکر کردم که در نهایت به خودم تشر زدم :ول کن الهام،!اون مرد بدرد تو نمیخوره..تو شوهر و بچه داری،همونطوری که اون مرد هم زن و بچه داره…با این حرفها یه کم اروم شدم و چشمهامو بستم تا بخوابم اما یهو دوباره فکرش افتاد توی سرم.

دوباره به سقف نگاه کردم و توی ذهنم زندگی گذشته امو مرور کردم و با خودم گفتم:اگه بتونم رامش کنم..اررره رامش کنم میتونم کلی ازش پول بگیرم،،حروم؟؟نخیر حروم نیست….تو از اون خونه و زندگی و ثروت سهم داشتی ،اون نامرد طلاقت داد که هیچ سهمی بهت نرسه….شیطون رفته بود توی جلدم و این بار دلم میخواست از بهنام انتقام بگیرم.بالاخره با هزار فکر و خیال و نقشه خوابیدم…صبح روز بعد در وهله ی اول یه تختخواب یه نفره برای داود خریدم و‌گذاشتم توی پذیرایی تا هم با تلویزیون سرش گرم بشه و هم وقتی دکتر برای توانبخشی و فیزیوترابی میاد راحت بلندش کنه…با دکتری که رحمان پیدا کرده بود هماهنگ کردم و درمان و توانبخشی داود شروع شد..از همون روز اول به داود گفتم:وقتی دکتر میاد منو بچه ها میریم خونه ی مادرت یا مامانم تا راحت تر باشی،بنظرت خوبه؟داود گفت:وقتی دکتر اومد ،کی در رو باز کنه؟گفتم:بعد از اینکه دکتر اومد ،میریم…نمیخواهم بچه ها تورو توی اون وضعیت ببینند…داود قبول کرد..منتظره همین بودم.میخواستم چند ساعتی از خونه دور باشم و بتونم تمرکز و به نقشه هام فکر کنم...

روزی که دکتر قرار بود بیاد از صبح زود بیدار شدم و تمام کارهای خونه و ناهار و شام رو تدارک دیدم و داود رو نظافت و لباسهاشو عوض کردم و بعد از ناهار خسته و کوفته دراز کشیدم تا دکتر بیاد…همیشه کنار تخت داود دراز میکشیدم تا حس مثبتی بهش انتقال بدم و علاقه امو بهش ثابت کنم…چشمهامو بسته بودم که داود بزحمت خودشو جابجا و سرشو بطرف من خم کرد و گفت:خسته شدی الی؟؟در همون حالت گفتم:نه…گفت:منو ببخش.باید بیشتر مراقب خودم بودم تا تو به زحمت نمیفتادی…لبخندی زدم و گفتم:من همسرتم.وظیفه امه و هیچ منتی نیست…داود خواست حرفی بزنه که زنگ ایفون زده شد…سریع بلند شدم و گفتم:دکتره…حجاب کردم و دکتر اومد بالا.بعد از سلام گفتم:کارتون چقدر زمان میبره؟گفت:معمولا دو الی سه ساعت….گفتم:من بچه هارو میبرم بیرون و قبل از اینکه کارتون تموم بشه برمیگردم..دکتر سرشو تکون داد و ادامه دادم:فقط تا وقتی من برنگشتم ،همسرمو تنها نزارید.مطمئن باشید سر وقت خونه ام….
اقای دکتر اوکی گفت و رفت پیش داود..منم سریع بچه هارو اماده کردم و بجای اینکه برم خونه ی مادرشوهرم ،بسمت خونه ی مامان حرکت کردم…

دلم میخواست بهنام رو ببینم،میدونستم فردا ختم چهلمین روز فوت مادر پریساست و امیدوارم بودم که مثل دو روز پیش بهنام رو میدیدم…وقتی رسیدم کوچه ی مامان اینا از دور متوجه شدم هیچ خبری نیست..اشتیاقم فروکش کرد و سریع دنده عقب گرفتم و رفتم خونه ی مادرشوهرم…با بچه ها اونجا موندیم.دو ساعتی که گذشت به دکتر زنگ زدم و پرسیدم:اقای دکتر،.کارتون تموم شد…دکتر گفت:نیم ساعتی کار دارم….بهتون خبر میدم…تماس رو قطع کردم و به ساعت نگاهی انداختم….ساعت ۴/۵عصر بود…با خودم گفتم:الان حرکت کنم و برم سمت خونه ی مامان اینا اگه بهنام رو دیدم که نقشه امو عملی میکنم ،ندیدم برمیگردم خونه ی خودمون…سوار ماشین شدیم،.تا ماشین رو روشن کردم یهو توی ذهنم جرقه ایی زد و با خودم گفتم:چکاریه دختر؟؟؟چرا میری محله ؟؟،اونجا همسایه ها ببینند ،زود نقشه ات لو میره…برو سمت خونه ی بهنام ،…یا نه ..سمت مغازه اش….این همه جا ،، تو گیر دادی خونه و کوچه ی مامان؟ماشین رو حرکت دادم بسمت خونه ی بهنام..آخه توی اون محله بقدری ساخت و ساز شده بود که همسایه ها اصلا همدیگر رو نمیشناختند چه به اینکه منو بشناسند،خلاصه رفتم اون محل و دورتر از خونشون پارک کردم و اطراف رو دید زدم…...

#ادامه_دارد...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#سرگذشت_الهام_40
#عشق_بچه👼
قسمت چهل

ماشین را پارک کردم و اطراف رو دید زدم.در کمال تعجب ماشین بهنام جلوی در خونشون بود…آخه هیچ وقت توی کوچه نمیزاشت..احتمال دادم قراره جایی بره..همونجا موندم تا ببینم بهنام میاد بیرون یا نه،نیم ساعتی گذشت و خبری نشد…وقتی دیدم بچه ها بی قراری میکنند ،، برگشتم خونه..بین مسیر برگشت خودمو مواخذه کردم که چرا این کارهارو میکنم؟خلاصه اون روز موفق به دیدن بهنام نشدم…دکتر از همکاری داود راضی بود و به من گفت:اگه هفته ایی دو روز به مدت دو سال توانبخشی بشه ،مطمئن باشید خوب خوب میشه…با خودم گفتم:دو سال؟پولش زیاده،انگار داود فکرمو خوند و گفت:دو سال؟؟؟خیلی زیاده،ما پولشو نداریم..حالا چند ماه دیگه به من قراره حقوق بازنشستگی بدند.عیالوارم و خرج و مخارجمون بالاست…دکتر گفت:اگه بتونید بهزیستی ثبت نام کنید ،هم هر ماه مبلغی دریافت میکنید و هم میتونید از توانبخشی رایگانش استفاده کنید،بنظر من فکر خوبی بود ولی داود گفت:اصلا و ابدا…همینم مونده که صدقه بگیرم،دکتر شونه هاشو انداخت بالا و گفت:نوبت بعدی سه روز دیگه است.بیام یا نه؟زود گفتم:حتما حتما.شما فکر پولشو نکنید و تشریف بیارید……

تا دکتر رفت داود منو صدا کرد و گفت:از کجا میخواهی هزینه اشو بدی،،،؟؟؟فکر کار بیرون از خونه رو نکنی هاااا..گفتم:نه …نگران نباش.اصلا نمیتونم بیرون کار کنم.میخواهم کار در خانه انجام بدم…داود استقبال کرد و گفت:چه عالی ،منم کمک میکنم…در حالیکه به فکر فردا و ختم و بهنام بودم، شام خوردیم و کم کم اماده ی خواب شدیم.از اونجایی که داود خسته بود و دارو خورده بود زود خوابش برد…بقدری فکرم درگیر بهنام بود که خوابم نبرد و گوشی رو‌گرفتم دستم و توی فضای مجازی مشغول چرخ زدن شدم…نیم ساعتی توی اینستا بودم که یهو از تلگرام برام پیام اومد.پیام رو باز کردم و دیدم یه ناشناس نوشته:سلام….خوبی؟میخواستم بنویسم شما اما پشیمون شدم و بدون جواب پیام رو پاک کردم.دوباره برام نوشت:الهام جواب بده…تعجب کردم،…آخه کی منو به اسم کوچیک میشناسه،؟؟حدسم بسمت بهنام رفت و نوشتم :اقا مزاحم نشو…نوشت:یادته بهم چشمک زدی.از همون روز دلم پیشت مونده…به شک افتادم نکنه پریسا باشه….با تردید نوشتم:نمیدونم خانمی یا اقا اما هر کی هستی از نظر من مزاحمی.پیام نده وگرنه گزارش میزنم…نوشت:الهام…گوش کن.تورو خدا بلاک نکن ،…باهات کلی حرف دارم.میدونم متاهلی و بچه هم داری ،،اما میخواهم حرفهامو بزنم تا دلم اروم بشه…..

رفتم توی فکر،یه کم که گذشت با خودم گفتم:فکر نکنم پریسا باشه.آخه پریسا هیچ وقت اسم منو کامل تلفظ نمیکرد و بهم الی میگفت،اررره،.خوده بهنامه…باید مطمئن بشم و ببینم واقعا خودشه یا نه؟تقریبا ده دقیقه ایی گذشت،.نه من جوابشو دادم و نه بهنام پیامی فرستاد..داشتم بیخیالش میشدم که پیام اومد..نوشته بود:یادته قرار بود بریم شهرستان و یک سال بعد یه نوزاد رو به سرپرستی بگیریم و برگردیم و به همه بگیم بچه ی خودمونه؟؟بهنام بود.این‌موضوع رو کسی نمیدونست اما شاید به پریسا تعریف کرده،.نباید گول بخورم و زود وا بدم..اصلا به فرض مثال بهنام باشه چرا به من پیام میده ؟؟اون که میدونه من متاهلم…پکر به خودم جواب دادم:مقصر تویی..تو کرم داشتی که بهش چشمک زدی …..برای بهنام نقشه کشیده بودم تا ازش تا میتونم پول بگیرم ولی حالا که خودش پیام داده دو دل بودم و نمیتونستم ،تصمیم بگیرم…گوشی رو به پشت گذاشتم روی زمین و بلند شدم اول به بچه ها سر زدم و بعد در و پیکر خونه رو بررسی کردم که حتما قفل کرده باشم و در اخر داود رو خوب نگاه کردم تا از خواب بودنش مطمئن بشم…..شک نداشتم خوابش عمیقه چون داروهاش اکثرا ارامبخش و مسکن بود.

ساعت موبایلم یازده رو نشون میداد.برای خوابیدن وقت داشتم.با خودم گفتم:اگه ساعت یک هم بخوابم ،میتونم هفت یا هشت بیدار شم،با این افکار گوشی رو گرفتم دستم ‌ودیدم چندین پیام از بهنام دارم..پیامهاش بیشتر اصرار به چت بود تا حرف دلشو بزنه…طبق نقشه ایی که داشتم بدون توجه به پیامهای اون نوشتم:من همسرم مریضه و یک ماهی هست که درگیرم..امروز هم کلی دوندگی کردم و از اقوام مقداری پول گرفتم و دادم به دکتر،خدا خیرش بده وقتی پول رو گرفت اومد خونه و معاینه و کلی توانبخشی کرد..پیام رو فرستادم،دو‌تا تیک خورد….جواب رو دیر داد معلوم بود که داره با دقت میخونه.یه دقیقه ایی طول کشید تا ایموجی تعجب 😳برام فرستاد و بعدش نوشت خدا بد نده؟چه اتفاقی براش افتاده؟کاری از دست من برمیاد؟؟؟نوشتم:نه ممنون..فقط خواستم بگم بخاطر دوندگی و مشغله ی فکری خسته ام و نمیتونم به حرفهای دل شما گوش کنم…نوشت:باشه باشه.مزاحم نمیشم.فقط هر کاری داشتی بهم بگو.هر چقدر هم پول بخواهی من میتونم برات واریز کنم،..اصلا دوست ندارم شما به اقوام رو بندازید....

#ادامه_دارد...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#سرگذشت_الهام_41
#عشق_بچه👼
قسمت چهل و یک

با تشر گفتم:تو اگه پول داشتی که مهریه ی منو قسط بندی نمیکردی.؟اونم هر سه ماه یه سکه….الان هفت ساله هنوز پرداخت سکه رو تموم نکردی..من نیازی به پول تو ندارم.حق خودمو بدی مشکلم حل میشه،نوشت:برای همین میخواستم درد و دل کنم،راستش من توانشو دارم و میتونم بقیه ی سکه هارو یه جا بهت بدم فقط نباید پریسا بدونه چون پریسا بود که اجازه نداد مهریه اتو یک جا بدم و از من خواست قسط بندی کنم،با این چت قلبم واقعا به درد اومد…دستم گذاشتم روی قلبم و اروم ناله کردم….همون لحظه حس انتقام توی وجودم قوت گرفت و نوشتم:مرسی،.اگه بتونی بقیه ی سکه هارو یکجا بدی میتونم برای همسرم پرستار بگیرم،آخه واقعا برای من سخته که جابجاش کنم…بهنام نوشت :هر ماه سه تا سکه بهت بدم خوبه؟از هیچی بهتر بود زود نوشتم:ارررره.میتونی فردا ببری خونه ی مامانم؟؟؟واقعا نیاز دارم….هر چند حق خودمه.هنوز بهنام جوابی نداده بود که یهو یاد تولدی افتادم که برای پریسا گرفته بودم.یاد سرویس طلایی که بهترین و گرونترین سرویس مغازه اش بود.پریسا اون موقع هیچ نسبتی باهاش نداشت اما بهترین رو براش اورد و فکر حال و روح منو نکرد..عصبی دندونامو بهم فشردم و با خودم گفتم:ببین چیکارت میکنم بهنام..صبر کن پریسا تا به خاک سیاه نشوندمت اروم نمیگیرم…

زندگی منو خراب کردید،.الان هم همسرم بخاطر شما به این روز افتاده،بهنام خان از خودت میگیرم و شوهرمو سرپا میکنم…با یاداوری گذشته تنفر خاصی تمام وجودمو گرفت اما ته قلبم عشق خاکستر شده ایی وجود داشت که مانع انتقامم میشد..توی افکار خودم بودم و به انتقام و‌عشق و‌زندگی سابق فکر میکردم که برای گوشیم پیام اومد…بهنام نوشته بود:باشه…فردا ختم مادر پریساست و سرش شلوغه…فکر نکنم زیاد بهم گیر بده.همینکه مسجد یه کم خلوت شد ،قبل از اینکه بریم تالار اول میام سکه هارو میدم بعدش برمیگردم تا بچه هارو ببرم تالار…نوشتم:مگه چند تا بچه داری..نوشت :منظورم پریسا و پسرمه..راستی الهام جان..میشه فردا خودتو هم ببینم…متعجب پیام رو خوندم.چی؟؟الهام جان؟؟عجب پررویه…میخواستم براش بنویسم چقدر پررویی اما منصرف شدم و نوشتم:نه،همسرم مریضه ،،نمیتونم تنهاش بزارم…نوشت:یه لحظه فقط.زود برمیگردی..یه کم فکر کردم و نوشتم:نه…مامان مشکوک میشه..اگه بتونی شنبه سه تا سکه دیگه بیاری باهات قرار میزارم…ایموجی😔 فرستاد ‌و نوشت:از پنجشنبه تا شنبه فاصله ی کمی هست،،نگرانم پریسا متوجه بشه.اما اگه زمان یه کم طولانی تر بشه ،بهش میگم سکه هارو فروختم……

توی دلم گفتم:خاک بر سر زن ذلیلت..وقتی با من زندگی میکردی زبونت دراز بود،آهی از روی حسرت کشیدم آخه اون موقع من ایراد داشتم و بچه دار نمیشدم زبونش دراز بود..خیلی قاطع نوشتم:فعلا خداحافظ هر وقت سه تا سکه ی بعدی اماده شد بهم پیام بده..متوجه شدم که چند تا پیام پشت سر هم اومد اما چون نت رو خاموش کردم ندیدم چی نوشته بود،هر چند داود نمیتونست راه بره و به گوشیم سرکشی کنه اما توی هفت تا سوراخ پنهونش کردم تا دستم رو نشه…فردای اون شب،اخر هفته و پنجشنبه بود.اون روز از خونه جم نخوردم..میخواستم کلا جلوی چشم داود باشم تا بهم شک نکنه.کلی به خونه و بچه ها و داود رسیدگی کردم…حس رضایت داشتم و حتی با داود شوخی هم میکردم…سر شام بودیم که تلفن خونه زنگ خورد..مامان بود که اروم و رمزی گفت:بهنام سه تا از سکه هاتو پیش پیش اورده،.فکر کنم فهمیده بود که شوهرت مریضه،دلم نمیخواست داود قضیه ی مهریه و سکه هارو بدونه و دوباره بهم بخوره.گفتم:اررره داود هم خوبه…نه نمیتونم بیام..شنبه دکتر اومد ،میام یه سر میزنم…..

مامان گفت:چی میگی برای خودت,.گفتم:باشه،شنبه میام،.خداحافظ.بالاخره مامان متوجه ی حرفم شد و گوشی رو قطع کرد،.میدونستم تا حالا بهنام صد تا پیام داده ولی من نت رو روشن نمیکردم..احتیاط شرط عقل بود..قرار گذاشته بودم فقط روزهایی که دکتر میاد و داود حسابی خسته میشه ،نت رو روشن کنم..نمیخواستم با باز کردن اینترنت وسوسه بشم و پیامهارو بخونم و جواب بدم،.باید تشنه نگه میداشتم تا حریص تر میشد…روز جمعه مادرشوهرم و رحمان رو دعوت کردم.قصدم این بود که هم زمان زودتر بگذره و هم داود با خانواده اش سرگرم باشه ‌و افسردگی نگیره..دو وعده غذا پختم و ازشون پذیرایی کردم….شب موقع خداحافظی رحمان اروم بهم گفت:زن داداش…هر وقت کم و کسری داشتی به خودم بگو….گفتم:خداروشکر پس انداز داریم..سه ماه بگذره ،داود حقوق میگیره و دیگه مشکلی نداریم…رحمان گفت:خداروشکر.باز هم نیازی بود به خودم بگو…تشکر کردم و از در رفت به سمت اسانسور…..
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9

#ادامه_دارد... (فردا شب)
2
❤️🕊
خواهران مسلمان و مؤمن

در اين روزهای پر از فتنه و منکرات و مردان و پسران ضعیف النفس و شهوانی، مراقب باشید که ناموس و شرافت خود و خانوادهایتان را لکه دار نکنید و اسباب سرافکندی و عیب و عارشان نشوید.
کسانی که قصد ازدواج با شما را داشته باشند در کمال احترام و از راه_مشروع خود اقدام میکنند و برای آبرو و عفتتان احترام قائل اند و  شما را بازیچه دست خود و امیال شهوانیشان نمیکنند.
لذا به دوستی ها و ابراز علاقه و عشق و محبتهای فضای مجازی و مخفیانه و دزدکی و خيابانی توجه و اعتنایی نکنید که بعدها لذتش می‌رود  البته اگر در آن لذتی واقعی باشد  و افسوس و پشیمانی و بلا و عذابش باقی می ماند.
اگر شرایط ازدواجتان فراهم نیست، صبر کنید و از الله متعال بخواهید که در راه استقامت و پایداری بر عفت و پاکدامنی، شما را یاری دهد و به کارهای مفیدی مثل طلب علم و حفظ قرآن و غیره مشغول باشید.
هیچ وقت پسر و مردی چشم_چران و شهوانی و منحرف از ارتباط با شما جز لذتجویی و شهوترانی نباشد هیچ هدف و نیت خیری ندارد.
مایه شرمندگی و شرمساری و بی آبرو شدن خانوادتان نشوید.
کاری نکنید پدر و مادر و برادر تان را شرمنده بسازی🥀❤️‍🩹..الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#تا_خدا_فاصله_ای_نیست ♥️

#قسمت_هجدهم

✍🏼شادی گفت حوصله ندارم بیام چیکار گفتم تو بیا درباره‌ی احسانه گفت باشه الان میام... به مادرم گفتم مادر جان پاشو آبگوشت برام درست کن گفت حوصله ندارم نمی‌تونم خودت درست کن....
گفتم آخه تو برام درست کن گفتم به دلم آمده احسان میاد گفت راست میگی تورخدا میاد پسرم گریه کرد زود بلند شد شروع کرد به آشپزی می‌گفت الان پسرم میاد گشنشه قوربونت بره مادر هی قوربون قدش میرفت تا شادی آمد....
👌🏼یواشکی بهش گفتم که فردا میرم دیدن احسان همه چیز رو براش گفتم شب تا دیر وقت مادرم تو حیاط بود بهم گفت پس کی میاد پسرم غذاش رو گرم نگه می‌داشت به زور آوردیمش تو خونه صبح زود با شادی چند تا غذا درست کردیم با تمام وسایل گذاشتیم تو ماشین عموم با شادی رفتیم سر قرار....
خیلی منتظر بودیم تا بیاد شادی رفت تنقلات بگیره که داداشم آمد...
😍شادی تا دیدش رفت تو بغلش بهم اشاره کرد که جداش کنم سوار ماشین شدیم رفتیم بیرون شهر منو شادی بهش نگاه می‌کردیم گفت چیه بابا به چی نگاه می‌کنید به شوخی گفت خوشتیپ ندیدید... پخشو روشن کرد گفت بابا این چیه گوش میدید شادی گفت سیاوش قمیشی تو که طرف دارش بودی...
😅گفت ول کن بابا اینا چه گوش میدی ؛شادی گفت خودت یه چیزی بخون صدات که بد نیست گفت بعد ان شاءالله ؛ بعد چندتا جوان به ماشین ما نگاه کردن داداشم گفت اون روسری هاتونو درست کنید ببینم چرا اینطوری لباس می‌پوشید که نمی‌تونید از خودتون دفاع کنید...
😒گفتم چطور مگه؟ گفت یه روز تو فلانه منطقه میرفتم که یه دختر بدحجاب کلی آرایش کرده بود جلوم بود بهش توجه نکردم که یه موتور سوار آمد مزاحمش میشد دیدم که از پشت بهش دست زدن جیغ کشید دوید کنار دیوار ترسیده بود بهش که رسیدم نگام می‌کرد بهش توجه نکردم باز همون موتور آمد رفتم گریه کرد دوید طرفم گفت داداش کمکم کن تورو خدا کمکم کن موتوری خیلی پُر رو بود انگار از چیزی و کسی خجالت نمی‌کشید...
☹️به خودم گفتم به من چه خودش می‌خواد اینطوری لباس بپوشه رفتم اومد دنبالم التماسم می‌کرد بهش توجه نکردم به خودم گفتم اگر خدا ازم بپرسه که چرا کمکش نکردم چی بگم....؟
موتوری باز آمد جلوشو گرفتم چاقو کشید منم زدمش که گوشی چاقو خورد به دستم چاقو رو ازش گرفتم خود زمین بخدا به قصد کشتنش می‌زدمش دوستش فرار کرد گفتم که میکشمش به خودم آمدم که می‌شم قاتل خودم کم گناه ندارم اینم بیاد روش... ولش کردم و رفتم دختر گریه می‌کرد بهش گفتم خونتون کجا هست باهاش رفتم تا خونه بدجوری ترسیده بود...
کاکم به منو شادی گفت بخدا حیفه آدم این طوری ارزان بدن خوش رو بفروشه به چنین ولگردهایی رفتیم یه جای بیرون شهر چادر زدیم....

⛺️چادر زدیم تمام غذاهایی رو که برده بودیم گرم کردیم سفره رو پهن کردیم گفت وای چیکار کردید خواهرای گلم کدبانو شدید برای خودتون...
😍چشمش که آبگوشت افتاد گفت اینو کی درست کرده؟ گفتم مادر شروع کرد به گریه کردن هر کاری می‌کردیم گریه‌ش تمومی نداشت گفت روسری مادرم رو برام آوردید؟ بهش دادم بوش می‌کرد می‌گفت فدات بشم الهی فدای این بوی خوشت بشم الهی الهی پیش مرگت بشم بخدا دلم برات یه ذره شده...
😢آنقدر گریه کرد که غذا سرد سرد شد دوباره براش گرم کردیم داشت می‌خورد ولی چیزی از گلوش پایین نمی‌رفت فقط گریه میکرد...
بعد از غذا باهم شوخی میکردیم (کلاغ پر ) همیشه می‌باخت ؛ تو بازی لپشو پره هوا می‌کرد ما هم بهش می‌زدیم این بازی‌ رو خیلی دوست داشت از بچگی...
شادی گفت داداش یه آهنگ برامون بخون دیگه گفت نه حوصله ندارم صدام بد شده اصرار کردیم شروع کرد به خوندن ( #انما_دنیا_فنا ) بود که خوند با شادی به هم نگاه کردیم تعجب کردیم که چرا صداش اینطوری شده...
😢گفت اون شب یه شیلنگ خورده به گلوم و تارای صوتیم آسیب دیدن تا چند روز نفس کشیدن برام سخت بود.
دیر وقت بود رفتیم خونه ولی تا ازش دور شدیم فقط نگامون می‌کرد...
✍🏼بعد چند شب مادرم همیشه به عکس هاش نگاه می‌کرد؛ گفت میخوام صداشو بشنوم برام فیلم مسابقاتش رو بزار براش گذاشتم فقط گریه می‌کرد پدرمم کنار مادرم بود تو یه مسابقه که تهران بود اومد جلوی دوربین گفت الان میرم برای فینال می‌گفت پدر جان سربلندت میکنم حالا ببین چیکارش می‌کنم حریفم یه بچه سوسول هست...
مادرم می‌گفت مادر به فدات بشه پسر قهرمانم آخه چه گناهی کرده بودی که بیرونت کردن الان کجای قوربونت برم الهی بعد مسابقه بازم زود اومد طرف دوربین...
گفت بیا زود فیلمش رو بگیر باید پدرم ببینه که چطوری زدمش داره بالا میاره پدرم گریه می‌کرد گفت خاموشش کن هردوتاشون گریه می‌کردن که برادر کوچیکم از خواب بیدار شد...

💐#ادامه_دارد_ان_شاءالله الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
Forwarded from Tools | ابزارک
لیستی از بهترین کانال های اسلامی زیر نظر تبادلات عظیم اهل سنت وجماعت
https://www.tg-me.com/+9Y-DnM_loVI4MDI0
برای عضویت در کانالها روی اسم شیشه ای کلیک کنید
2025/07/14 23:14:57
Back to Top
HTML Embed Code: