Forwarded from یادداشتها | فاطمه بهروزفخر
این شانههای گردگرفته 
چه ساده و صبور
وقت وقوع فاجعه میلرزند
اینان
هرچند
بشکسته زانوان و کمرهاشان
استادهاند فاتح و نستوه
بیهیچ خان و مان
|قیصر امینپور|
دوربین ساسان مویدی و نگاهِ عزیزش اگر نبود، آن روز اینطور بهلطافت و شکوهمندی برای ما که جنگ را ندیدیم اما قلبمان برای مردانِ جنگ میتپد، بدون هیچ نشانه و آیهای باقی میماند!
بیستوششم مردادماه، بعد از گذشت حدود دوسال و دوماه از قبولِ قطعنامه، مردانِ ما، مردانِ بسیار عزیز ما- از زندانِ رژیم بعث به خاکِ وطن بازگشتند.
بهخوشیِ این روز، همایون شجریان کنار گوشم میخواند:
ای تکیهگاه آخرین
ای کهنهسرباز زمین
جانِ جهان، ایرانزمین!
سرِ جانِ جهانِ ما سلامت!
#علیه_فراموشی
چه ساده و صبور
وقت وقوع فاجعه میلرزند
اینان
هرچند
بشکسته زانوان و کمرهاشان
استادهاند فاتح و نستوه
بیهیچ خان و مان
|قیصر امینپور|
دوربین ساسان مویدی و نگاهِ عزیزش اگر نبود، آن روز اینطور بهلطافت و شکوهمندی برای ما که جنگ را ندیدیم اما قلبمان برای مردانِ جنگ میتپد، بدون هیچ نشانه و آیهای باقی میماند!
بیستوششم مردادماه، بعد از گذشت حدود دوسال و دوماه از قبولِ قطعنامه، مردانِ ما، مردانِ بسیار عزیز ما- از زندانِ رژیم بعث به خاکِ وطن بازگشتند.
بهخوشیِ این روز، همایون شجریان کنار گوشم میخواند:
ای تکیهگاه آخرین
ای کهنهسرباز زمین
جانِ جهان، ایرانزمین!
سرِ جانِ جهانِ ما سلامت!
#علیه_فراموشی
👍66👎5
  یَمن همون رفیقیه که سرِ دعوا، فقط فحش نمیده؛ بهخاطرت میاد وسط میدون.
خب! من، مقصد ایدئالم برای مهاجرت احتمالی رو انتخاب کردم: یمن! یمن! وَ مٰا أدْراکَ ما یمن!
#تحيا_اليمن
خب! من، مقصد ایدئالم برای مهاجرت احتمالی رو انتخاب کردم: یمن! یمن! وَ مٰا أدْراکَ ما یمن!
#تحيا_اليمن
👍107👎21
  This media is not supported in your browser
    VIEW IN TELEGRAM
  کِل زنان روی سکوهای ورزشگاه
یکی از نقدهایی که عموما نسبت به حضور زنان در ورزشگاه مطرح میشد، این بود که زنانِ غیرپایتخت و شهرهای کوچک هم باید از این حق حضور در ورزشگاه و تشویق تیم محبوبشان برخوردار شوند. رفع تبعیض جنسیتی، نباید منجر به تبعیض طبقاتی میشد.
خبر خوب این است که کمکم زنان شهرهای دیگر هم از این حقِ طرفداری و تماشای بازی تیم محبوبشان در ورزشگاه برخوردار میشوند.
دیروز، درآغاز بازیهای لیگ ایران، زنان لرستانی برای اولین بار به یکی از بدیهیترین حقوق خود رسیدند و در ورزشگاه تختی خرم آباد به تماشای تیم شهرشان، خیبر، نشستند. البته دیروز، زنان فقط تماشاگر نبودند؛ آنها با «کِل» کشیدن، یعنی با صدایی که ریشه در سنتی دیرینه دارد، نخستین بار تیم شهرشان را از جایگاهی رسمی تشویق کردند.
«کِل» ـ این آواز زنانه شادی و همبستگی ـ از دل عروسیها و آیینهای محلی به قلب ورزشگاه آمد. صدایی که سالها در حاشیه مجالس خصوصی شنیده میشد، اکنون به سکوهای عمومی رسید و بدل به زبانی برای بازپسگیری حق حضور شد.
برای زنان لرستان، حضور در ورزشگاه فقط نشستن بر سکو نبود؛ این «کِل» کشیدن را میتوان نوعی تلاش برای تثبیت بدن در فضا، اتکا به سنت بومی برای بازتعریف حق مدنی و خروج از حاشیه به متن، تعبیر کرد.
بیش باد!
📍قبلتر، درباره کِل کشیدن، این یادداشت را هم نوشته بودم:
«کِل کشیدن» و «زغارید»: همصدایی زنان در مقاومت
#ما
#فوتبال_نویسی
یکی از نقدهایی که عموما نسبت به حضور زنان در ورزشگاه مطرح میشد، این بود که زنانِ غیرپایتخت و شهرهای کوچک هم باید از این حق حضور در ورزشگاه و تشویق تیم محبوبشان برخوردار شوند. رفع تبعیض جنسیتی، نباید منجر به تبعیض طبقاتی میشد.
خبر خوب این است که کمکم زنان شهرهای دیگر هم از این حقِ طرفداری و تماشای بازی تیم محبوبشان در ورزشگاه برخوردار میشوند.
دیروز، درآغاز بازیهای لیگ ایران، زنان لرستانی برای اولین بار به یکی از بدیهیترین حقوق خود رسیدند و در ورزشگاه تختی خرم آباد به تماشای تیم شهرشان، خیبر، نشستند. البته دیروز، زنان فقط تماشاگر نبودند؛ آنها با «کِل» کشیدن، یعنی با صدایی که ریشه در سنتی دیرینه دارد، نخستین بار تیم شهرشان را از جایگاهی رسمی تشویق کردند.
«کِل» ـ این آواز زنانه شادی و همبستگی ـ از دل عروسیها و آیینهای محلی به قلب ورزشگاه آمد. صدایی که سالها در حاشیه مجالس خصوصی شنیده میشد، اکنون به سکوهای عمومی رسید و بدل به زبانی برای بازپسگیری حق حضور شد.
برای زنان لرستان، حضور در ورزشگاه فقط نشستن بر سکو نبود؛ این «کِل» کشیدن را میتوان نوعی تلاش برای تثبیت بدن در فضا، اتکا به سنت بومی برای بازتعریف حق مدنی و خروج از حاشیه به متن، تعبیر کرد.
بیش باد!
📍قبلتر، درباره کِل کشیدن، این یادداشت را هم نوشته بودم:
«کِل کشیدن» و «زغارید»: همصدایی زنان در مقاومت
#ما
#فوتبال_نویسی
👍50👎7
  حقِ بیماریِ تماموکمال
زور ترکیبات خوابآور قرصهای سرماخوردگی همیشه بیشتر است؛ و زورِ خمودگی و کسالت و میل بههیچکاری نکردن. با اینحال، گاهی زورِ زندگی و تلاشهای کوچک هم با تمامِ کمبنیه بودن، نسبت به حجمِ زوری که کسالت و یکجانشینی دارد، چشمگیر است. چشم باز میکنی و میبینی، روزت آنقدرها هم بد نبوده و تو بالاخره خودت را به سطح آب رساندهای، چندتا نفسِ عمیق کشیدهای و دوباره فرو رفتهای در قعر.
قعرِ چه چیزی دقیقا؟ خودم را میجورم و میبینم بیش از اینکه قعرِ بیحوصلگی باشد، قدرِ اضطراب است. قعرِ نمره و امتحان و کارهای ناتمام. اضطراب اینهاست که نمیگذارد، درست و آسوده، تن به بیماری بدهی، گوشهای مچاله شوی و بپذیری که لازم است چند ساعت و چندین روز را بمانی توی خانه و رختخوابت، تا بدنت این زمستانِ پرکسالت جسمی و روحی را پشتسر بگذارد تا به بهارِ تنآسایی برسی.
آدم عصرِ مدرن، زیادی طفلکی است. چون حقِ بیمارشدن به شکل تماموکمال را از دست داده است. نمیتواند یک هفته تمام را در بستر بیماری بماند و بعد، آسودهخاطر بلند شود و زندگی را از سر بگیرد. او باید خودش را سرپا نگه دارد تا بتواند کوهی از کارهایی را که خودش برای خودش تراشیده و مسئولیتهای خودخواستهای را که روی شانههای نحیفش گذاشته، به سرانجام برساند.
این روزها، حق بیمار شدن و ماندن توی بستر، بهشکل بیسابقهای نسبت به گذشته از ما سلب شده است. ما دیگر نمیتوانیم مثل گذشتگان خود با خیالِ راحت به زیر پتوها پناه ببریم و این حق را برای خودمان قائل باشیم که تا وقتی خوبِ خوب نشدهایم، لازم نیست از غار کوچکِ خودمان بیرون بیاییم.
ما به گاهِ بیماری و بیرمقی هم خودمان را بهزور سرپا نگه میداریم که در رقابت با نمیدانم دقیقا چه کسی یا چه چیزی، عقب نمانیم و بتوانیم بهترین دوندهی دویِ استقامت در یک رقابتِ بیپایان ذهنی باشیم. ما از وقتی، حق بیمارشدن و استراحت مطلق را از خودمان سلب کردیم، اینطور رنجور و طفلکی شدیم. به معالجه و دکتر و دارو هم اگر پناه میبریم، نه صرفا برای بهبودی که مستحق آن هستیم، بلکه برای این است که دوباره توان این را پیدا کنیم تا تنمان را به آن تردمیل پرسرعت کار روزانه بکشانیم تا مبادا در خلوت شخصی، هزار جور برچسب و ناسزا حواله خودمان کنیم که ناتوان و ناکافی و ناکارآمدیم و هزار،کار ریز و درشت است که باید به پایان برسد.
 
حق بیماری و استراحت مطلق را از خودمان سلب کردهایم، چون بهخیالِ خودمان چیزهای مهمتری آن بیرون وجود دارد که ما باید هر طور شده به آنها برسیم؛ و همه اینها درحالی است که پیامبرِ کوچکی در شکلوشمایل بیماری، شانههایت را گرفته تا کمی از سرعتِ خودت را کم کنی و دمی را به آسایش و استراحت بگذرانی و در همه این، نشانههایی است برای آنهایی که میاندیشند. و اگر تو واقعا اهل اندیشیدن باشی، باید خودت را مستحقِ این استراحتِ کامل، بهواسطه موهبتی به نامِ بیماری بدانی. البته اگر اهل اندیشیدن به نشانهها باشی...
#خویشتن_نویسی
#ما
زور ترکیبات خوابآور قرصهای سرماخوردگی همیشه بیشتر است؛ و زورِ خمودگی و کسالت و میل بههیچکاری نکردن. با اینحال، گاهی زورِ زندگی و تلاشهای کوچک هم با تمامِ کمبنیه بودن، نسبت به حجمِ زوری که کسالت و یکجانشینی دارد، چشمگیر است. چشم باز میکنی و میبینی، روزت آنقدرها هم بد نبوده و تو بالاخره خودت را به سطح آب رساندهای، چندتا نفسِ عمیق کشیدهای و دوباره فرو رفتهای در قعر.
قعرِ چه چیزی دقیقا؟ خودم را میجورم و میبینم بیش از اینکه قعرِ بیحوصلگی باشد، قدرِ اضطراب است. قعرِ نمره و امتحان و کارهای ناتمام. اضطراب اینهاست که نمیگذارد، درست و آسوده، تن به بیماری بدهی، گوشهای مچاله شوی و بپذیری که لازم است چند ساعت و چندین روز را بمانی توی خانه و رختخوابت، تا بدنت این زمستانِ پرکسالت جسمی و روحی را پشتسر بگذارد تا به بهارِ تنآسایی برسی.
آدم عصرِ مدرن، زیادی طفلکی است. چون حقِ بیمارشدن به شکل تماموکمال را از دست داده است. نمیتواند یک هفته تمام را در بستر بیماری بماند و بعد، آسودهخاطر بلند شود و زندگی را از سر بگیرد. او باید خودش را سرپا نگه دارد تا بتواند کوهی از کارهایی را که خودش برای خودش تراشیده و مسئولیتهای خودخواستهای را که روی شانههای نحیفش گذاشته، به سرانجام برساند.
این روزها، حق بیمار شدن و ماندن توی بستر، بهشکل بیسابقهای نسبت به گذشته از ما سلب شده است. ما دیگر نمیتوانیم مثل گذشتگان خود با خیالِ راحت به زیر پتوها پناه ببریم و این حق را برای خودمان قائل باشیم که تا وقتی خوبِ خوب نشدهایم، لازم نیست از غار کوچکِ خودمان بیرون بیاییم.
ما به گاهِ بیماری و بیرمقی هم خودمان را بهزور سرپا نگه میداریم که در رقابت با نمیدانم دقیقا چه کسی یا چه چیزی، عقب نمانیم و بتوانیم بهترین دوندهی دویِ استقامت در یک رقابتِ بیپایان ذهنی باشیم. ما از وقتی، حق بیمارشدن و استراحت مطلق را از خودمان سلب کردیم، اینطور رنجور و طفلکی شدیم. به معالجه و دکتر و دارو هم اگر پناه میبریم، نه صرفا برای بهبودی که مستحق آن هستیم، بلکه برای این است که دوباره توان این را پیدا کنیم تا تنمان را به آن تردمیل پرسرعت کار روزانه بکشانیم تا مبادا در خلوت شخصی، هزار جور برچسب و ناسزا حواله خودمان کنیم که ناتوان و ناکافی و ناکارآمدیم و هزار،کار ریز و درشت است که باید به پایان برسد.
حق بیماری و استراحت مطلق را از خودمان سلب کردهایم، چون بهخیالِ خودمان چیزهای مهمتری آن بیرون وجود دارد که ما باید هر طور شده به آنها برسیم؛ و همه اینها درحالی است که پیامبرِ کوچکی در شکلوشمایل بیماری، شانههایت را گرفته تا کمی از سرعتِ خودت را کم کنی و دمی را به آسایش و استراحت بگذرانی و در همه این، نشانههایی است برای آنهایی که میاندیشند. و اگر تو واقعا اهل اندیشیدن باشی، باید خودت را مستحقِ این استراحتِ کامل، بهواسطه موهبتی به نامِ بیماری بدانی. البته اگر اهل اندیشیدن به نشانهها باشی...
#خویشتن_نویسی
#ما
👍41
  در بسیاری از اساطیر و روایتهای کهن، آب با زنان و خدایان مؤنث پیوند خورده است: از الهههای چشمهها و دریاها در تمدنهای باستانی گرفته تا روایتهای محلی که زن را نگهبان سرچشمه و پاسدار حیات میدانستند. این پیوند، علاوهبر جنبه نمادین آن، بهنوعی بازتاب تجربه زیسته زنان در مراقبت از زندگی روزمره نیز بوده است؛ جایی که نگهداشت آب، مثل نگهداشت خودِ زندگی، جزئی از دغدغهٔ خودخواسته آنها شد.
امروز هم این سنت دیرینه در شکلهای تازه زنده میشود؛ مثل گروه زنان آبیار محله.
زنان یک محله کوچک تصمیم گرفتند گروهی راهاندازی کنند و صفحههای در شبکههای مجازی بسازند تا تجربهها و راهکارهای خود برای صرفهجویی در مصرف آب را بهاشتراک بگذارند:
راستش، کمی عمیقتر که نگاه میکنم، این کانال را نباید صرفاً یک رسانه مجازی بدانیم؛ شاید بتوان آن را ادامهٔ همان پیشینهٔ زنانهٔ مراقبت از آب در مقیاسی کوچک، اما با تأثیری عمیق دانست.
🩵 همراهشدن با زنان آبیار محله:
https://www.tg-me.com/zananeabyar
#ما
امروز هم این سنت دیرینه در شکلهای تازه زنده میشود؛ مثل گروه زنان آبیار محله.
زنان یک محله کوچک تصمیم گرفتند گروهی راهاندازی کنند و صفحههای در شبکههای مجازی بسازند تا تجربهها و راهکارهای خود برای صرفهجویی در مصرف آب را بهاشتراک بگذارند:
ما جمع کوچکی از زنان هستیم که چشمان نگرانمان برای آیندهی فرزندانمان، ما را به یکدیگر پیوند داد به این امید که با همفکری و همکاری دستهجمعی تاثیری هر چند کوچک در جلوگیری از "بحران آب" پیشروی شهرمان داشته باشیم بلکه بهیاری هم موفق شویم "هیولای بیآبی" را به چالش بکشیم.❗️
البته هیچکداممان از مسایل فنی و تکنولوژیِ ارتباطات سررشتهای نداریم، ولی در حد بضاعتِ اندکمان تلاش میکنیم پیامهایمان را تبدیل به همدلی کنیم و به گوش همشهریهای خود برسانیم.
راستش، کمی عمیقتر که نگاه میکنم، این کانال را نباید صرفاً یک رسانه مجازی بدانیم؛ شاید بتوان آن را ادامهٔ همان پیشینهٔ زنانهٔ مراقبت از آب در مقیاسی کوچک، اما با تأثیری عمیق دانست.
🩵 همراهشدن با زنان آبیار محله:
https://www.tg-me.com/zananeabyar
#ما
👍25
  Forwarded from یادداشتها | فاطمه بهروزفخر
This media is not supported in your browser
    VIEW IN TELEGRAM
  شاهنامه خوانی پیرمرد ۹۰ ساله بختیاری در شهر ایذه | جنگ رستم و سهراب و گریه برای جوانی سهراب. 
در هیچ کجای این سرزمین چنین پیوندی ژرف را نمیتوانی یافت که این پیرمرد روستایی بختیاری هنگام بازگو کردن آن تراژدی بیمانند اینگونه تاب از کف بدهد؛ گویی که او هماکنون در کنار و همراه رستموسهراب است. پیوندی که هر باره هنگام خواندن داستان سهراب گریه سر میدهند و مرگ او را تازه میپندارند.
شاهنامه با تن و روان و فرهنگ بختیاری درآمیخته است. تا جاییکه در شادی و غم، شاهنامهخوانی بخشی جدانشدنی از آیین بختیاری است.
[فیلم و متن را دوست عزیزی برایم فرستاد.]
#ادبیات_نویسی
در هیچ کجای این سرزمین چنین پیوندی ژرف را نمیتوانی یافت که این پیرمرد روستایی بختیاری هنگام بازگو کردن آن تراژدی بیمانند اینگونه تاب از کف بدهد؛ گویی که او هماکنون در کنار و همراه رستموسهراب است. پیوندی که هر باره هنگام خواندن داستان سهراب گریه سر میدهند و مرگ او را تازه میپندارند.
شاهنامه با تن و روان و فرهنگ بختیاری درآمیخته است. تا جاییکه در شادی و غم، شاهنامهخوانی بخشی جدانشدنی از آیین بختیاری است.
[فیلم و متن را دوست عزیزی برایم فرستاد.]
#ادبیات_نویسی
👍49👎1
  This media is not supported in your browser
    VIEW IN TELEGRAM
  صبر کنید، همه یک لحظه سکوت کنید...
میخواهم چیزی به شما بگویم: لحظهای که شرایط، هرجومرج و حیوانی باشد، ما میرویم. پس اگر میخواهید بدانید چه خبر است، متمدنانه رفتار کنید!
رفتار تام باراک -دیپلمات آمریکایی- با خبرنگاران لبنانی را نباید یک اتفاق لحظهای یا رفتاری صرفاً عصبی و از روی بیحوصلگی دانست.
این رفتار، بازتاب یک ذهنیت تاریخی است. وقتی او میگوید «مثل حیوان رفتار نکنید»، در واقع همان نگاه تحقیرآمیز و استعمارگرانهای را بازتولید میکند که ادوارد سعید در شرقشناسی شرح میدهد:
غرب همواره شرق را فاقد تمدن، نظم و عقلانیت دانسته است. در این نگاه، «دیگریِ شرقی» همیشه باید به یاد داشته باشد که فقط در صورت تقلید از معیارهای غربی و با گوشزدِ او میتواند شایسته شنیدهشدن باشد. این صحنه، بار دیگر نشان داد که شمال جهانی به ابزار تحقیرِ مردمان جنوب مجهز است؛ با همان کلمات و همان تکبر.
#علیه_فراموشی
میخواهم چیزی به شما بگویم: لحظهای که شرایط، هرجومرج و حیوانی باشد، ما میرویم. پس اگر میخواهید بدانید چه خبر است، متمدنانه رفتار کنید!
رفتار تام باراک -دیپلمات آمریکایی- با خبرنگاران لبنانی را نباید یک اتفاق لحظهای یا رفتاری صرفاً عصبی و از روی بیحوصلگی دانست.
این رفتار، بازتاب یک ذهنیت تاریخی است. وقتی او میگوید «مثل حیوان رفتار نکنید»، در واقع همان نگاه تحقیرآمیز و استعمارگرانهای را بازتولید میکند که ادوارد سعید در شرقشناسی شرح میدهد:
غرب همواره شرق را فاقد تمدن، نظم و عقلانیت دانسته است. در این نگاه، «دیگریِ شرقی» همیشه باید به یاد داشته باشد که فقط در صورت تقلید از معیارهای غربی و با گوشزدِ او میتواند شایسته شنیدهشدن باشد. این صحنه، بار دیگر نشان داد که شمال جهانی به ابزار تحقیرِ مردمان جنوب مجهز است؛ با همان کلمات و همان تکبر.
#علیه_فراموشی
👍57👎5
  یکم: صبح که پتوی مسافرتی را از توی کیسه پارچهای بیرون کشیدم تا از خودم جلوی باد بیامان کولر -آن هم توی این سرماخوردگی که معلوم نیست قرار است کِی تمام شود- محافظت کنم، دلم برای خودم سوخت. از وقتی یادم میآید، دمای شرکت هیچوقت مناسبِ من و همین تعدادِ کمِ همکارهای خانم نبوده است. دما همیشه متناسب با فیزیک بدنیِ مردان تنظیم میشود؛ چون آنها بیشتر هستند و اصلا صرفهجویی در انرژی یا دمای پایین برای بدنِ زنانه چه اهمیتی دارد وقتی باید همه شرایط، مناسبِ مردان باشد؟ راستش دلم سوخت برای خودم و توی سرم، صدایِ آن زنی که همیشه میل دارد، طفلکی و گوشه رینگ باشد، بلند شد: اِی کارمند دونپایه بیچاره در یکی از هزارتا شرکتِ سرمایهداری که خیال میکنند از سرِ لطف، همین چندتا خانم را استخدام کردهاند. بعد، آن صدایِ کمیعاقلتر بلند شد که این انتخاب خودت بود. میتوانستی تمامش کنی، اما ماندی و ادامه دادی. هم کارت را دوست داشتی و هم حقوقش کفافِ معاش و دغدغههای دیگرت را میداد. صدای زنِ سومی بلند شد. همان که بهنظرم بالغتر و آگاهتر شده است بعد از سیسالگی: دست از کارمندیِ تماموقت بردار!
دوم: بعد از اینکه منابع انسانی و مدیرم را از تصمیمم باخبر کردم، خوشخوشان، دفترچهای برداشتم و از سرِ ذوق برای داشتنِ فراغتی که سالهای سال انتظارش را میکشیدم، یک فهرست بلندبالا نوشتم از کارها و کلاسهایی که حالا فرصتشان را به چنگ آوردهام. چند دقیقه گذشت تا مچِ خودم را بگیرم و از خودم بپرسم، «از کِی و کجا این فکر افتاده توی سرت که همیشهخدا باید کلاس بروی یا هزارتا پروژه ریخته باشد روی سرت؟ محض رضای خدا چرا برای یک دوره کوتاه هم که شده، آرام نمیگیری، وقتی هنوز اینهمه پرونده ناتمام داری که باید به سرانجامشان برسانی و حالاحالا ظرفیتت برای شروع هر چیز جدیدی، تقریبا صفر است؟» دستآخر، همان زنِ بالغِ بعد از سی سالگی، خودکار را از دستم گرفت. بعد، روی تمام مواردی که ردیف کرده بودم، خط کشید و به ماندن مهمترینهای فهرستم اکتفا کرد: کتاب و رساله و پژوهشِ....! زنِ همهچیزخواه زیر لب غرولندی کرد و گفت: فقط همین سه تا؟ زنِ عاقل جواب داد: ببند دهنت رو، همین سه تا برای یک عمر هم کافیه! زن همهچیزخواه گفت: بیتربیت!
سوم: سلام بر توکل! سلام بر نترسیدن و درآمدن از حاشیه امن کارمندی تماموقت! سلام بر باورِ «خدا بزرگه»! سلام بر تجربه دانشجویِ تماموقت بودن! سلام بر کار، کار، کار برای خود تا پیروزی! و سلام بر روزهای روشنی که قرار است بیاید! سلام بر روزهای زیادخواندن و زیادنوشتن!
#خویشتن_نویسی
دوم: بعد از اینکه منابع انسانی و مدیرم را از تصمیمم باخبر کردم، خوشخوشان، دفترچهای برداشتم و از سرِ ذوق برای داشتنِ فراغتی که سالهای سال انتظارش را میکشیدم، یک فهرست بلندبالا نوشتم از کارها و کلاسهایی که حالا فرصتشان را به چنگ آوردهام. چند دقیقه گذشت تا مچِ خودم را بگیرم و از خودم بپرسم، «از کِی و کجا این فکر افتاده توی سرت که همیشهخدا باید کلاس بروی یا هزارتا پروژه ریخته باشد روی سرت؟ محض رضای خدا چرا برای یک دوره کوتاه هم که شده، آرام نمیگیری، وقتی هنوز اینهمه پرونده ناتمام داری که باید به سرانجامشان برسانی و حالاحالا ظرفیتت برای شروع هر چیز جدیدی، تقریبا صفر است؟» دستآخر، همان زنِ بالغِ بعد از سی سالگی، خودکار را از دستم گرفت. بعد، روی تمام مواردی که ردیف کرده بودم، خط کشید و به ماندن مهمترینهای فهرستم اکتفا کرد: کتاب و رساله و پژوهشِ....! زنِ همهچیزخواه زیر لب غرولندی کرد و گفت: فقط همین سه تا؟ زنِ عاقل جواب داد: ببند دهنت رو، همین سه تا برای یک عمر هم کافیه! زن همهچیزخواه گفت: بیتربیت!
سوم: سلام بر توکل! سلام بر نترسیدن و درآمدن از حاشیه امن کارمندی تماموقت! سلام بر باورِ «خدا بزرگه»! سلام بر تجربه دانشجویِ تماموقت بودن! سلام بر کار، کار، کار برای خود تا پیروزی! و سلام بر روزهای روشنی که قرار است بیاید! سلام بر روزهای زیادخواندن و زیادنوشتن!
#خویشتن_نویسی
👍95
  به تو که فکر میکنم، با اجازه آقای براهنی، مطلع شعرش را عوض میکنم و اینطور برایت میخوانم:
معشوقِ جان، به خون آغشته منی!
میگویم خون و هر وقت که به تو فکر میکنم، نمیتوانم خون را از حافظهام پاک کنم که به نامِ تو سنجاق شده است. حلالترین و محترمترین خون، همان خونی است که برای تو و در راهِ تو ریخته میشود. در یادکردِ همیشگیات توی ذهنم، بویِ خون توی مشامم میپیچد و غمِ تمامنشدنی، چنگ میاندازد به دلم. زیاد به تو فکر میکنم عزیزم! خیلی زیادتر از هر چیزی و هر کسی. معشوقِ جان، به خون آغشته منی! تا دنیا دنیاست، دوست دارم غصهات را بخورم و خنج بیندازم روی دستی که نمیخواهد اینهمه عزیز و سرافراز باشی. پایِ تو که وسط باشد، خانهام را، خودم را، خونم را، همهچیز را فدا میکنم. به خودم هم که فکر میکنم، تو نقش میبندی پیشِ چشمانم. تو و همه سربازان و سرداران و دلاورهایت که مردانه و زنانه پایِ کار تو ایستادند. پایِ کارِ تو ایستادن، خون میخواهد. من آن خونم. و آدمهای بسیاری میشناسم که آنها هم خوناند. تو معشوقِ به خون آغشته مایی. خودم را میجورم و میرسم به تو. رگ و ریشهای. آن امیدِ لاینقطع که میدود توی تنم که از غصهی تویِ بعد از جنگ، زیادی رنجور شده است. درمانگرم میگوید روانتنی. گفته بودم هر صبح که آن برجِ زخمی توی میدان ونک را میبینم، درد کُشندهای میپیچد توی تنم. تو را نشانه گرفتند. جان عزیزت را. حرامیان نمیدانند که تو زخم برمیداری، اما راستقامت، در پهنه روزگار میمانی. میمانی تا من فرزندم را بسپارم به تو. که خوشخوشانم باشد از اینکه قرار است، روزی در آینده دور یا نزدیک، مادری ایرانی باشم که میخواهم بچهام را همینجا به دنیا بیاورم. در همین خاکِ پاکی که بهای زیستن و ماندن پای آن، خون است.
معشوقِ جان، به خون آغشته منی. مباد که دوباره زخم برداری. خون میدهم که زخم برنداری. خون و جان چه ارزشی دارد، در برابر همه آن چیزهایی که تو به من دادهای؟! هیچ بودم اگر جایِ دیگری جز اینجا متولد میشدم، میبالیدم، عاشق میشدم و زندگیام را میگذراندم... تو جان و قوتِ منی. هر گاه که سیاهی، لحظههایم را از آنِ خودش کرد، اندیشیدن به تو بود که رمقِ رفته را به جانم برگرداند. تو عزیزی... تو همیشهسرافرازی... اندیشیدن به تو، مکانیسم ماشه همیشهفعال من است. نقلِ امروز و فردا نیست. نقلِ یک عمر سی ساله است. معشوقِ جان به خون آغشته منی. مباد که روزی از اندیشیدن به تو و فعال کردن مکانیسم ماشهی امیدواری برایت غافل شوم. معشوقِ جان به خون آغشته منی. خون چه ارزشی دارد وقتی پای تو که ایرانِ سرافرازی وسط باشد؟
.
معشوقِ جان، به خون آغشته منی!
میگویم خون و هر وقت که به تو فکر میکنم، نمیتوانم خون را از حافظهام پاک کنم که به نامِ تو سنجاق شده است. حلالترین و محترمترین خون، همان خونی است که برای تو و در راهِ تو ریخته میشود. در یادکردِ همیشگیات توی ذهنم، بویِ خون توی مشامم میپیچد و غمِ تمامنشدنی، چنگ میاندازد به دلم. زیاد به تو فکر میکنم عزیزم! خیلی زیادتر از هر چیزی و هر کسی. معشوقِ جان، به خون آغشته منی! تا دنیا دنیاست، دوست دارم غصهات را بخورم و خنج بیندازم روی دستی که نمیخواهد اینهمه عزیز و سرافراز باشی. پایِ تو که وسط باشد، خانهام را، خودم را، خونم را، همهچیز را فدا میکنم. به خودم هم که فکر میکنم، تو نقش میبندی پیشِ چشمانم. تو و همه سربازان و سرداران و دلاورهایت که مردانه و زنانه پایِ کار تو ایستادند. پایِ کارِ تو ایستادن، خون میخواهد. من آن خونم. و آدمهای بسیاری میشناسم که آنها هم خوناند. تو معشوقِ به خون آغشته مایی. خودم را میجورم و میرسم به تو. رگ و ریشهای. آن امیدِ لاینقطع که میدود توی تنم که از غصهی تویِ بعد از جنگ، زیادی رنجور شده است. درمانگرم میگوید روانتنی. گفته بودم هر صبح که آن برجِ زخمی توی میدان ونک را میبینم، درد کُشندهای میپیچد توی تنم. تو را نشانه گرفتند. جان عزیزت را. حرامیان نمیدانند که تو زخم برمیداری، اما راستقامت، در پهنه روزگار میمانی. میمانی تا من فرزندم را بسپارم به تو. که خوشخوشانم باشد از اینکه قرار است، روزی در آینده دور یا نزدیک، مادری ایرانی باشم که میخواهم بچهام را همینجا به دنیا بیاورم. در همین خاکِ پاکی که بهای زیستن و ماندن پای آن، خون است.
معشوقِ جان، به خون آغشته منی. مباد که دوباره زخم برداری. خون میدهم که زخم برنداری. خون و جان چه ارزشی دارد، در برابر همه آن چیزهایی که تو به من دادهای؟! هیچ بودم اگر جایِ دیگری جز اینجا متولد میشدم، میبالیدم، عاشق میشدم و زندگیام را میگذراندم... تو جان و قوتِ منی. هر گاه که سیاهی، لحظههایم را از آنِ خودش کرد، اندیشیدن به تو بود که رمقِ رفته را به جانم برگرداند. تو عزیزی... تو همیشهسرافرازی... اندیشیدن به تو، مکانیسم ماشه همیشهفعال من است. نقلِ امروز و فردا نیست. نقلِ یک عمر سی ساله است. معشوقِ جان به خون آغشته منی. مباد که روزی از اندیشیدن به تو و فعال کردن مکانیسم ماشهی امیدواری برایت غافل شوم. معشوقِ جان به خون آغشته منی. خون چه ارزشی دارد وقتی پای تو که ایرانِ سرافرازی وسط باشد؟
.
👍43👎7
  از آنجایی که آدم در دوره امتحانات به انجام هر کاری مشتاق و علاقهمند میشود جز درسخواندن، آمدم در سکوتِ خانه که حالا شبیه کتابخانه شده و جز صدای ورقزدن کتاب و جزوههای ما، صدای دیگری از آن به گوش نمیرسد، این را بنویسم و بروم پی سروکلهزدن با لمعات جناب عراقی:
اگر دوست دارید یک سریال سروشکلدار با پایانبندی درست، قصهی تمیز با زمان و مکان محدود و شخصیتهای باورپذیر (بهویژه زنان غیرکلیشهای) ببینید، «شکارگاه» را از دست ندهید.
اگر از دیدنِ تاسیان، زخم خوردهاید، این یکی، کمی امیدوارتان میکند. از طرفی هم مخاطب را متقاعد میکند که فیلم خوب، لزوما قرار نیست به تمام مسائل پیچیده جهان و آدمها بپردازد یا حرفهای گلدرشت اجتماعی و سیاسی بزند.
فیلم خوب، گاهی یک قصه خوب دارد که بخشی از آن به واقعیت (در این فیلم به تاریخ) و بخشی از آن به خیال و داستانپردازی وفادار است.
فیلم درباره ماموریت یک خانواده برای مراقبت از جواهرات سلطنتی است. هیچ حرفی از «ایران» و مراقبت از وطن زده نمیشود که شما متصور شوید این فیلم قرار است حس وطنپرستی مخاطب را تقویت کند (اصلا بهدنبال چنین چیزی هم نیست)؛ اما بهنظرم این فیلم با همین قصه سادهی ماجراجویانه و دور بودن از شعار و موعظه، دارد درباره ایران حرف میزند. و در آخر، این جواهرات،نه برای ولیعهد میماند و نه نصیب قشون انگلیسی استعمارگر میشود، بلکه صرف آزادشدن دختران ایران میشود؛ میراثِ ایران برای دختران ایران.   (هشدار: اشاره به پایان فیلم)
فیلم شعار میدهد؟ اصلا. اتفاقا چون فقط تلاش میکند که قصهی خوبی بگوید، از دلِ آن، این معنای استعاری به بهترین شکلِ ممکن، بیرون میآید.
#فیلم_نویسی
اگر دوست دارید یک سریال سروشکلدار با پایانبندی درست، قصهی تمیز با زمان و مکان محدود و شخصیتهای باورپذیر (بهویژه زنان غیرکلیشهای) ببینید، «شکارگاه» را از دست ندهید.
اگر از دیدنِ تاسیان، زخم خوردهاید، این یکی، کمی امیدوارتان میکند. از طرفی هم مخاطب را متقاعد میکند که فیلم خوب، لزوما قرار نیست به تمام مسائل پیچیده جهان و آدمها بپردازد یا حرفهای گلدرشت اجتماعی و سیاسی بزند.
فیلم خوب، گاهی یک قصه خوب دارد که بخشی از آن به واقعیت (در این فیلم به تاریخ) و بخشی از آن به خیال و داستانپردازی وفادار است.
فیلم درباره ماموریت یک خانواده برای مراقبت از جواهرات سلطنتی است. هیچ حرفی از «ایران» و مراقبت از وطن زده نمیشود که شما متصور شوید این فیلم قرار است حس وطنپرستی مخاطب را تقویت کند (اصلا بهدنبال چنین چیزی هم نیست)؛ اما بهنظرم این فیلم با همین قصه سادهی ماجراجویانه و دور بودن از شعار و موعظه، دارد درباره ایران حرف میزند. و در آخر، این جواهرات،
فیلم شعار میدهد؟ اصلا. اتفاقا چون فقط تلاش میکند که قصهی خوبی بگوید، از دلِ آن، این معنای استعاری به بهترین شکلِ ممکن، بیرون میآید.
#فیلم_نویسی
👍47
  این روزها بسیار به این نوشتهٔ الهام فکر میکنم: الهام صالحی، پژوهشگر و فعال اجتماعی که ۲۶ روز از دستگیری و بازداشتش میگذرد.
آدمِ خصوصیشده: من و خانوادهام، من و بچهام، من و فقط من، نمیتواند آدمی سعادتمند باشد. آدمی که سعادت را تنها در خود و حلقهٔ محاصرهشدهٔ خودش جستوجو میکند، بیشک، زمانه و ترکهٔ زمان، به این آدمها یاد میدهد انسان بیش از تعلق به خانواده، به اجتماع تعلق دارد و سعادت، امری فردی نیست.
شرافت انسان، با زندگی جمعی پیوند دارد؛ با درک رنجِ دیگری.
▫️بازنشر از استوری دوستِ عزیز
#علیه_فراموشی
آدمِ خصوصیشده: من و خانوادهام، من و بچهام، من و فقط من، نمیتواند آدمی سعادتمند باشد. آدمی که سعادت را تنها در خود و حلقهٔ محاصرهشدهٔ خودش جستوجو میکند، بیشک، زمانه و ترکهٔ زمان، به این آدمها یاد میدهد انسان بیش از تعلق به خانواده، به اجتماع تعلق دارد و سعادت، امری فردی نیست.
شرافت انسان، با زندگی جمعی پیوند دارد؛ با درک رنجِ دیگری.
▫️بازنشر از استوری دوستِ عزیز
#علیه_فراموشی
👍61👎5
  Forwarded from نیلوفر
  
📣
دوشنبه آینده میزبان نویسندهی ایرانی، فاطمه بهروزفخر استیم تا در مورد سفر ایشان به افغانستان، ادبیات، همدلی و همسایهگی صحبت کنیم. برای اشتراک لطفا از کیوآرکود روی پوستر استفاده کنید.
دوشنبه آینده میزبان نویسندهی ایرانی، فاطمه بهروزفخر استیم تا در مورد سفر ایشان به افغانستان، ادبیات، همدلی و همسایهگی صحبت کنیم. برای اشتراک لطفا از کیوآرکود روی پوستر استفاده کنید.
👍35👎1
  
  نیلوفر
📣 دوشنبه آینده میزبان نویسندهی ایرانی، فاطمه بهروزفخر استیم تا در مورد سفر ایشان به افغانستان، ادبیات، همدلی و همسایهگی صحبت کنیم. برای اشتراک لطفا از کیوآرکود روی پوستر استفاده کنید.
.
اول سلام
دوم تسلیت و ابراز اندوه برای درگذشت خواهران و برادران افغانستانیمان در کُنر افغانستان...
در روزهایی که به تقلایِ زیادی تلاش میکنم، نقطه اتصالی به زندگی و گفتوگو با آدمهای عزیز پیدا کنم، دوشنبه (پسفردا) این شانس و افتخار را دارم که در جمع عزیزی از دوستانِ افغانستانی -چه در افغانستان و چه در مهاجرت- گفتوگو کنم.
از ادبیات و نوشتن میگویم؛ از اینکه چطور مسیر سفرم به افغانستان را هموار کرد و چطور سفر، از من آدمِ دیگری ساخت.
فکر میکنم در این روزگارِ پر از تبعیض و مرزبندی، بیشتر از همیشه به دوستیها و همصحبتیهای کوچک و واقعی نیاز داریم؛ نه گفتوگوهای رسمی و پرطمطراق، بلکه همین گپهایی که از دل تجربههای زیسته برمیآیند.
چاندرا موهانتی -نظریهپرداز و فمینیست پسااستعماری- میگوید: «همبستگی واقعی زمانی شکل میگیرد که تجربههای متفاوت زنان در جوامع محلی به رسمیت شناخته شود، نه آنکه در قالبی واحد و کلیشهای ادغام شود.» من هم امیدوارم این نشست جایی باشد برای شنیدن تجربههای گوناگون با همارز دانستن صداها و تجربهها.
برای همین خوشحالم که قرار است در این جمع باشم؛ بهامیدِ اینکه این نشست هم فرصتی باشد برای شنیدن تجربههای متنوعِ همارزش و دوستیهای تازه.
📍ادبيات و همدلی در عصر ظلمت؛ گفتگو با فاطمه بهروزفخر:
https://meet.google.com/xfq-gnam-ajd
⏰ ۸ شب به وقت ایران
#ما
اول سلام
دوم تسلیت و ابراز اندوه برای درگذشت خواهران و برادران افغانستانیمان در کُنر افغانستان...
در روزهایی که به تقلایِ زیادی تلاش میکنم، نقطه اتصالی به زندگی و گفتوگو با آدمهای عزیز پیدا کنم، دوشنبه (پسفردا) این شانس و افتخار را دارم که در جمع عزیزی از دوستانِ افغانستانی -چه در افغانستان و چه در مهاجرت- گفتوگو کنم.
از ادبیات و نوشتن میگویم؛ از اینکه چطور مسیر سفرم به افغانستان را هموار کرد و چطور سفر، از من آدمِ دیگری ساخت.
فکر میکنم در این روزگارِ پر از تبعیض و مرزبندی، بیشتر از همیشه به دوستیها و همصحبتیهای کوچک و واقعی نیاز داریم؛ نه گفتوگوهای رسمی و پرطمطراق، بلکه همین گپهایی که از دل تجربههای زیسته برمیآیند.
چاندرا موهانتی -نظریهپرداز و فمینیست پسااستعماری- میگوید: «همبستگی واقعی زمانی شکل میگیرد که تجربههای متفاوت زنان در جوامع محلی به رسمیت شناخته شود، نه آنکه در قالبی واحد و کلیشهای ادغام شود.» من هم امیدوارم این نشست جایی باشد برای شنیدن تجربههای گوناگون با همارز دانستن صداها و تجربهها.
برای همین خوشحالم که قرار است در این جمع باشم؛ بهامیدِ اینکه این نشست هم فرصتی باشد برای شنیدن تجربههای متنوعِ همارزش و دوستیهای تازه.
📍ادبيات و همدلی در عصر ظلمت؛ گفتگو با فاطمه بهروزفخر:
https://meet.google.com/xfq-gnam-ajd
⏰ ۸ شب به وقت ایران
#ما
👍38👎4
  #یکم
دوستِ عزیز و همدلی برایم نوشته بود «چرا زنها باید اینقدر درگیر کار و فضای بیرون باشند که فقط به مردان نشان بدهند، کمتر از آنها نیستند؟» این را در تایید و تحسین من بابت تصمیمم برای پایان کار تماموقت نوشته بود. من آن حسِ دلنگرانی و نوعِ مراقبت پنهانِ توی نوشته را با توجه به شناختم از او درک کردم؛ اما راستش جمله را درباره خودم و بسیاری از زنانِ دیگر صادق ندیدم.
زنان مدتهاست که از مرحله اثباتِ خود به دیگری، بهویژه مردان عبور کردهاند. جدا از انگیزههای درونی، حداقل در گفتوگوهای درونگروهی زنان هم، حرفی از اینکه فلان کار یا فلان دغدغه را باید برای اثبات خودم به دیگری به سرانجام برسانم، شنیده نمیشود.
اما بهنظرم، زنان وارد ساحتِ دیگری از رقابت شدهاند و آن رقابت با خود است. شکلِ سختتری از رقابت که بهگمانم، رنج و فرسودگیِ بیشتری دارد.
در رقابت با دیگری، آدمی خودش را وقف تلاش برای رسیدن به فردِ دیگری میکند که از نظر توانمندی احتمالا شبیه خودِ اوست، اما اویِ دیگر بهواسطه جنسیت یا طبقه، امتیازهای بیشتری دارد که ما نداریم. پس باید در تقلا باشیم تا با تلاش چندبرابری به همان جایگاهی برسیم که او حضور دارد.
در رقابت با خود، دیگری در میان نیست. تو خودت را با خودت میسنجی. با شکلی ذهنی از خودت که بیاندازه مطلوب و دلبخواه است و احتمالا این تصویر ذهنی هم باید برآیندِ هزارتا چیز دیگر باشد. بنابراین شکلِ مهیبتر و سختتری از رقابت است. بیشتر، تو را به رنج میاندازد و تقلای بیشتری میطلبد. رقابت با خودِ تویِ ذهن، بهمراتب سختتر از رقابت با دیگری در عالم واقعیت است.
بنابراین، زنان برای داشتن کنش، عاملیت بیشتر و اثرگذاری چشمگیرتر در خانه و اجتماع، بیشتر از هر وقت دیگری به خودشان سخت میگیرند: رقابت با یک قهرمانِ ساختهشده توی ذهن و رساندن خود به آن. من این روزها دارم این را در خودم میبینم و زنهای دیگری که دوستان و آشنایان من هستند.
#دوم
به تجربههای مهم و کارهای ارزشمندی که در دو سال گذشته انجام دادهام، فکر میکنم. بابتشان خرسندم. و البته غمگین. فکر میکنم مگر اهمیت همه کارها در پیوستگی و مداوم بودنشان نیست؟ چه چیز باعث شد که آنهمه پرعجله و با شتاب، خودم را تماما وقفِ چیزهایی بکنم که اگر در زمانِ دیگری هم انجامشان میدادم، هیچ اتفاقی نمیافتد؟ چی باعث شده بود که من بروم روی تردمیلی که هیچ دلش نمیخواهد لحظهای بایستد تا من نفسی تازه کنم؟ بله. همان قهرمان توی سرم که مدال به دست ایستاده توی لحظههایم و جز اندکموقعیتها، هیچ مرا مستحقِ آن مدال توی دستش نمیداند و مدام تکرار میکند: «یهکمی بیشتر...».
«یهکمی بیشتر» در این دورِ باطل رقابت با خود هیچگاه قرار نیست تمام شود، بنابراین باید از روی تردمیل پیاده شوم؛ حتی اگر احساس کنم کفشهای کتانیام را با چسب غلیظی به این تردمیل چسباندهاند.
#سوم
دو هفته است که دارم فکر میکنم دانشگاه چطور این همه توی ذهنم بزرگ شد که مدال طلا را از دستهای زنِ توی سرم گرفت و گفت اجازه بده من ببینم چقدر مستحق این مدال است؟ من هیچوقت در این سیستم پرتبعیضِ مبتنیِ بر نمره، مستحق این مدال نبودهام، همینطور مستحقِ آسودگی و طی کردن بیقید و شرط مسیر. دانشگاه، خودش بازتولیدکننده نوعی خشونت علیه خود است؛ من چطور دم به تله دادم و اینهمه به جایگاهِ رفیعی رساندمش که حالا تابوطاقتم را گرفته است؟
مهرماه امتحان دارم. قرارهای دوستانه و کارهای زنانه و برنامه سفرم را طوری سفتوسخت میچسبم که خودم را شیرفهم کنم، این زندگی است که اهمیت دارد؛ چون همهچیز باید در خدمتِ همین زندگی باشد. نه زندگی در خدمت همه اینها.
#خویشتن_نویسی
دوستِ عزیز و همدلی برایم نوشته بود «چرا زنها باید اینقدر درگیر کار و فضای بیرون باشند که فقط به مردان نشان بدهند، کمتر از آنها نیستند؟» این را در تایید و تحسین من بابت تصمیمم برای پایان کار تماموقت نوشته بود. من آن حسِ دلنگرانی و نوعِ مراقبت پنهانِ توی نوشته را با توجه به شناختم از او درک کردم؛ اما راستش جمله را درباره خودم و بسیاری از زنانِ دیگر صادق ندیدم.
زنان مدتهاست که از مرحله اثباتِ خود به دیگری، بهویژه مردان عبور کردهاند. جدا از انگیزههای درونی، حداقل در گفتوگوهای درونگروهی زنان هم، حرفی از اینکه فلان کار یا فلان دغدغه را باید برای اثبات خودم به دیگری به سرانجام برسانم، شنیده نمیشود.
اما بهنظرم، زنان وارد ساحتِ دیگری از رقابت شدهاند و آن رقابت با خود است. شکلِ سختتری از رقابت که بهگمانم، رنج و فرسودگیِ بیشتری دارد.
در رقابت با دیگری، آدمی خودش را وقف تلاش برای رسیدن به فردِ دیگری میکند که از نظر توانمندی احتمالا شبیه خودِ اوست، اما اویِ دیگر بهواسطه جنسیت یا طبقه، امتیازهای بیشتری دارد که ما نداریم. پس باید در تقلا باشیم تا با تلاش چندبرابری به همان جایگاهی برسیم که او حضور دارد.
در رقابت با خود، دیگری در میان نیست. تو خودت را با خودت میسنجی. با شکلی ذهنی از خودت که بیاندازه مطلوب و دلبخواه است و احتمالا این تصویر ذهنی هم باید برآیندِ هزارتا چیز دیگر باشد. بنابراین شکلِ مهیبتر و سختتری از رقابت است. بیشتر، تو را به رنج میاندازد و تقلای بیشتری میطلبد. رقابت با خودِ تویِ ذهن، بهمراتب سختتر از رقابت با دیگری در عالم واقعیت است.
بنابراین، زنان برای داشتن کنش، عاملیت بیشتر و اثرگذاری چشمگیرتر در خانه و اجتماع، بیشتر از هر وقت دیگری به خودشان سخت میگیرند: رقابت با یک قهرمانِ ساختهشده توی ذهن و رساندن خود به آن. من این روزها دارم این را در خودم میبینم و زنهای دیگری که دوستان و آشنایان من هستند.
#دوم
به تجربههای مهم و کارهای ارزشمندی که در دو سال گذشته انجام دادهام، فکر میکنم. بابتشان خرسندم. و البته غمگین. فکر میکنم مگر اهمیت همه کارها در پیوستگی و مداوم بودنشان نیست؟ چه چیز باعث شد که آنهمه پرعجله و با شتاب، خودم را تماما وقفِ چیزهایی بکنم که اگر در زمانِ دیگری هم انجامشان میدادم، هیچ اتفاقی نمیافتد؟ چی باعث شده بود که من بروم روی تردمیلی که هیچ دلش نمیخواهد لحظهای بایستد تا من نفسی تازه کنم؟ بله. همان قهرمان توی سرم که مدال به دست ایستاده توی لحظههایم و جز اندکموقعیتها، هیچ مرا مستحقِ آن مدال توی دستش نمیداند و مدام تکرار میکند: «یهکمی بیشتر...».
«یهکمی بیشتر» در این دورِ باطل رقابت با خود هیچگاه قرار نیست تمام شود، بنابراین باید از روی تردمیل پیاده شوم؛ حتی اگر احساس کنم کفشهای کتانیام را با چسب غلیظی به این تردمیل چسباندهاند.
#سوم
دو هفته است که دارم فکر میکنم دانشگاه چطور این همه توی ذهنم بزرگ شد که مدال طلا را از دستهای زنِ توی سرم گرفت و گفت اجازه بده من ببینم چقدر مستحق این مدال است؟ من هیچوقت در این سیستم پرتبعیضِ مبتنیِ بر نمره، مستحق این مدال نبودهام، همینطور مستحقِ آسودگی و طی کردن بیقید و شرط مسیر. دانشگاه، خودش بازتولیدکننده نوعی خشونت علیه خود است؛ من چطور دم به تله دادم و اینهمه به جایگاهِ رفیعی رساندمش که حالا تابوطاقتم را گرفته است؟
مهرماه امتحان دارم. قرارهای دوستانه و کارهای زنانه و برنامه سفرم را طوری سفتوسخت میچسبم که خودم را شیرفهم کنم، این زندگی است که اهمیت دارد؛ چون همهچیز باید در خدمتِ همین زندگی باشد. نه زندگی در خدمت همه اینها.
#خویشتن_نویسی
👍42👎3
  در جهانی که پر از پیامها و روایتهای از پیشساختهشده است، روایت مستقل به معنای تلاشی آگاهانه برای به چالش کشیدن روایتهای غالب و ارائه دیدگاههای متفاوت است. روایت مستقل لزوماً به معنای بیطرفی مطلق نیست، بلکه به معنای آزادی از وابستگی به قدرتها و جریانهای اصلی است. این استقلال به روایتگر امکان میدهد تا به صداهای حاشیهای و نادیدهگرفتهشده بپردازد. با این حال، رسیدن به استقلال کامل تقریباً غیرممکن است، چراکه هر روایتی در نهایت تحت تأثیر زمینههای فرهنگی، اجتماعی و ایدئولوژیک خود قرار دارد؛ اما هدف، تلاش برای کاهش وابستگی و افزایش چندصدایی در روایت است.
مدتی پیش، در مصاحبهای، بهقدر بضاعتِ آگاهیام از مفهوم روایت و با اتکا به چیزهایی که یاد گرفتهام، درباره «روایت» حرف زدم؛ مفهوم و کلمهٔ پرتکرار این روزها که در جایِ خودش از آن استفاده نمیشود.
🔖 متن کامل گفتوگو:
جنگ روایتها؛ نبردی برای شکلدهی به واقعیت
.
مدتی پیش، در مصاحبهای، بهقدر بضاعتِ آگاهیام از مفهوم روایت و با اتکا به چیزهایی که یاد گرفتهام، درباره «روایت» حرف زدم؛ مفهوم و کلمهٔ پرتکرار این روزها که در جایِ خودش از آن استفاده نمیشود.
🔖 متن کامل گفتوگو:
جنگ روایتها؛ نبردی برای شکلدهی به واقعیت
.
👍16👎4
  