وقتي ماه محرم و صفر ميآمد هنگام جولان و خود نمائي آبجي خانم ميرسيد، در هيچ روضهخواني نبـود كـه او در بالاي مجلس نباشد. در تعزيهها از يك ساعت پيش از ظهر براي خودش جا ميگرفت، همه روضـهخوانهـا او را ميشناختند و خيلي مايل بودند كه آبجي خانم پاي منبر آنها بوده باشد تا مجلس را از گريه، ناله و شيون خـودش گرم بكند. بيشتر روضهها را از بر شده بود، حتي از بس كه پـاي وعـظ نشسـته بـود و مسـئله مي دانسـت اغلـب همسايهها مي آمدند از او سهويات خودشان را مي پرسيدند، سفيده صبح او بود كه اهل خانه را بيدار ميكـرد، اول ميرفت سر رختخواب خواهرش به او لگد ميزد ميگفت : ‹‹ لنگ ظهر است ، پس كي پـا ميشـوي نمـازت را به كمـرت بزني؟ ›› آن بيچاره هم بلند میشد خوابآلود وضو میگرفـت و میايسـتاد بـه نمـاز كـردن. از اذان صـبح ، بانـگ خروس ، نسيم سحر ، زمزمه نماز ، يك حالت مخصوصي، يك حالت روحانی به آبجی خانم دست میداد و پـيش وجدان خويش سرافراز بود. با خودش ميگفت: اگر خدا من را نبرد به بهشت پس كی را خواهد بـرد ؟
#صادق_هدایت
#آبجیخانم
✦ @foroogh_shamloo ✦
#صادق_هدایت
#آبجیخانم
✦ @foroogh_shamloo ✦
چشمهایت
جشن آتش است
سالی یک بار به تماشا می نشینمش...
و باقی روزهای سال آتشی شعله ور را خاموش می کنم...
در زیر پوستم...
در زیر پیراهنم...
#نزار_قبانی
✦ @foroogh_shamloo ✦
جشن آتش است
سالی یک بار به تماشا می نشینمش...
و باقی روزهای سال آتشی شعله ور را خاموش می کنم...
در زیر پوستم...
در زیر پیراهنم...
#نزار_قبانی
✦ @foroogh_shamloo ✦
تو بودی که آواز را چیدی از پشت مه
تو بودی که گفتی چمن میدود
تو گفتی که از نقطهچینها اگر بگذری
به اَسرار خواهی رسید
تو را نام بردم و ظاهر شدی
تو از شعلهی گیسوانت رسیدی به من
من از نام تو
رسیدم به آن شهر پیچیده در گردباد
تو گفتی سلام
گل و سنگ برخاستند
#عمران_صلاحی
✦ @foroogh_shamloo ✦
تو بودی که گفتی چمن میدود
تو گفتی که از نقطهچینها اگر بگذری
به اَسرار خواهی رسید
تو را نام بردم و ظاهر شدی
تو از شعلهی گیسوانت رسیدی به من
من از نام تو
رسیدم به آن شهر پیچیده در گردباد
تو گفتی سلام
گل و سنگ برخاستند
#عمران_صلاحی
✦ @foroogh_shamloo ✦
آنچه در بالا بود
در من
پایین آمد،
چون آوایی که از اعماقِ سکوت
میگذرد.
ستارگان را
در کفِ دستم دیدم،
و شب،
نهانخانهی نوری شد
که او،
در دهانِ باد
زمزمه کرده بود.
گفتم:
کجاست خدا؟
و پژواکِ حضورش
از استخوانهایم برخاست،
چنانکه مرمر
زایشِ نقش را در خویش میشنود.
در آینهای ایستادم
که نه من را،
که تمام هستی را
با چشمانِ من
نگاه میکرد.
من،
نه آغازم،
نه پایان،
بلکه حلقهایام
در زنجیرهی نوری
که خود را
در هزار پیکر
تجلی میدهد.
#نادر_پناهی_نیا
✦ @foroogh_shamloo ✦
در من
پایین آمد،
چون آوایی که از اعماقِ سکوت
میگذرد.
ستارگان را
در کفِ دستم دیدم،
و شب،
نهانخانهی نوری شد
که او،
در دهانِ باد
زمزمه کرده بود.
گفتم:
کجاست خدا؟
و پژواکِ حضورش
از استخوانهایم برخاست،
چنانکه مرمر
زایشِ نقش را در خویش میشنود.
در آینهای ایستادم
که نه من را،
که تمام هستی را
با چشمانِ من
نگاه میکرد.
من،
نه آغازم،
نه پایان،
بلکه حلقهایام
در زنجیرهی نوری
که خود را
در هزار پیکر
تجلی میدهد.
#نادر_پناهی_نیا
✦ @foroogh_shamloo ✦