حتی وقتی کمتر از ۱۰ درصد مردم در سیرک انتخابات حکومتی شرکت میکنند، که بیست سال پیش در حد یک رویا بود، باز برای عدهای جای نگرانی وجود داره که باید با این ده درصد چه کرد؟ چون حتی اگه یه روز به دموکراسی رسیدیم، همین ده درصد کافیه تا همهچیز به سمت قهقرا بره!
این نگرانی معمولا روی دو رفتار عوام متمرکزه:
یک، مردم سواد لازم برای انتخاب ندارند و اصلا نمیفهمند دارند چه تصمیمی میگیرند، و دو، مردم حاضرند به ازای دریافت مبلغ اندکی پول رأیشون رو بفروشند؛ یعنی میدونند دارند چه تصمیمی میگیرند ولی پول براشون مهمتره.
خود این نگرانیها محصول صندوقپرستی رایج در دلقکخانه ایرانه. و گرنه هر دو مسئله در کشورهای دموکراتیک هم وجود داره، و فاجعهای رخ نداده. هرجا که دموکراسی برقراره، وقتی مردم گزینههای نامناسبی انتخاب کردهاند، یا به گزینههای مناسب احزاب دیگه باختهاند، یا اگه پیروز شدهاند گندی بالا آوردهاند که آینده سیاسیشون رو برای مدتها تخریب کرده. وقتی دموکراسی، واقعیست، و ماکت نیست، قشر نادان یا میبازه، یا توسط قوههای دیگه مهار میشه. فکر میکنید الان کم هستند آمریکاییهایی که رأیشون اینه که باید همه مهاجران رو دیپورت کرد؟ حتی تعداد اونهایی که رأیشون اینه که باید برحسب مذهبشون دیپورتشون کرد هم قابل توجهه. اما یا نمیتونند برنده بشن، یا وقتی برنده شدند با دادگاه عالی طرفند. همچنین فکر میکنید برلوسکونی اگه مهار نداشت، دلش نمیخواست به هر ایتالیایی چند صد یورو بده و رأیشون رو بخره؟ البته که دلش میخواست. و فکر میکنید اگه راهش باز بود کم بودند ایتالیاییهایی که این معامله رو بپذیرند؟
«دموکراسی نیاز به مردم با سواد دارد» و «دموکراسی نیاز به مردمی دارد که لنگ پول نباشند» هر دو گزارههای غلطی هستند. فکر میکنم قول محمد قائد بود که گفت برای دموکراسی مردم باید دموکرات باشند! که این هم حرف غلطی بود. هیچکس در عمل دموکرات نیست که اکثریت بخواد دموکرات باشه، که مردم ایران هم بخواد دموکرات باشه. ازونجایی که هرکس به دنبال منافع خودشه، عملا کسی علاقمند به دموکراسی نیست. دقیقا کسانی تن دادهاند به دموکراسی که ازش خوششون نمیاد. اما این تنها چیزیه که میتونه خون رو از همه معادلات حذف کنه، و این ورای همه منافع بوده. بنابراین شما برای برقراری دموکراسی نیاز به مردمی که دموکرات باشند نداری، بلکه به مردمی نیاز داری که نخوان در کشورشون خون ببینند. برای همین در کشوری آفریقایی که سالها جنگ داخلی با حد بالایی از خشونت جریان داشته، یهو ساختار دموکراتیک شکل میگیره و از همسایهها هم جلو میزنه. و در کشور دیگهای که فلهای فیلسوف و مهندس تولید میکنه، خبری نیست. چون اون کشوری که دست بچه سیزده ساله هم کلاشینکف بوده، پتانسیل این رو داره که بگه «خون، بسه دیگه».
@forrhino
این نگرانی معمولا روی دو رفتار عوام متمرکزه:
یک، مردم سواد لازم برای انتخاب ندارند و اصلا نمیفهمند دارند چه تصمیمی میگیرند، و دو، مردم حاضرند به ازای دریافت مبلغ اندکی پول رأیشون رو بفروشند؛ یعنی میدونند دارند چه تصمیمی میگیرند ولی پول براشون مهمتره.
خود این نگرانیها محصول صندوقپرستی رایج در دلقکخانه ایرانه. و گرنه هر دو مسئله در کشورهای دموکراتیک هم وجود داره، و فاجعهای رخ نداده. هرجا که دموکراسی برقراره، وقتی مردم گزینههای نامناسبی انتخاب کردهاند، یا به گزینههای مناسب احزاب دیگه باختهاند، یا اگه پیروز شدهاند گندی بالا آوردهاند که آینده سیاسیشون رو برای مدتها تخریب کرده. وقتی دموکراسی، واقعیست، و ماکت نیست، قشر نادان یا میبازه، یا توسط قوههای دیگه مهار میشه. فکر میکنید الان کم هستند آمریکاییهایی که رأیشون اینه که باید همه مهاجران رو دیپورت کرد؟ حتی تعداد اونهایی که رأیشون اینه که باید برحسب مذهبشون دیپورتشون کرد هم قابل توجهه. اما یا نمیتونند برنده بشن، یا وقتی برنده شدند با دادگاه عالی طرفند. همچنین فکر میکنید برلوسکونی اگه مهار نداشت، دلش نمیخواست به هر ایتالیایی چند صد یورو بده و رأیشون رو بخره؟ البته که دلش میخواست. و فکر میکنید اگه راهش باز بود کم بودند ایتالیاییهایی که این معامله رو بپذیرند؟
«دموکراسی نیاز به مردم با سواد دارد» و «دموکراسی نیاز به مردمی دارد که لنگ پول نباشند» هر دو گزارههای غلطی هستند. فکر میکنم قول محمد قائد بود که گفت برای دموکراسی مردم باید دموکرات باشند! که این هم حرف غلطی بود. هیچکس در عمل دموکرات نیست که اکثریت بخواد دموکرات باشه، که مردم ایران هم بخواد دموکرات باشه. ازونجایی که هرکس به دنبال منافع خودشه، عملا کسی علاقمند به دموکراسی نیست. دقیقا کسانی تن دادهاند به دموکراسی که ازش خوششون نمیاد. اما این تنها چیزیه که میتونه خون رو از همه معادلات حذف کنه، و این ورای همه منافع بوده. بنابراین شما برای برقراری دموکراسی نیاز به مردمی که دموکرات باشند نداری، بلکه به مردمی نیاز داری که نخوان در کشورشون خون ببینند. برای همین در کشوری آفریقایی که سالها جنگ داخلی با حد بالایی از خشونت جریان داشته، یهو ساختار دموکراتیک شکل میگیره و از همسایهها هم جلو میزنه. و در کشور دیگهای که فلهای فیلسوف و مهندس تولید میکنه، خبری نیست. چون اون کشوری که دست بچه سیزده ساله هم کلاشینکف بوده، پتانسیل این رو داره که بگه «خون، بسه دیگه».
@forrhino
اگه یه دزد رو بگیرند، از خودش نمیپرسند اسباب و وسایل منزل فلانی که ازش سرقت کردی چه اقلامی بودند. از صاحبخونه میپرسند وسایلش چی بوده. بدیهیه که دزد بگه هیچکس مالک هیچچیز نیست و تو خونه هیچکس هیچ وسایلی نبود.
از دزدِ آزادی شما، و دزد حقوق مسلم شما، و دزد فرصتهای شما، نباید بپرسند حد آزادی شما کجاست، حقوق مسلم شما چیست، و چه فرصتهایی باید میداشتید.
دزد برای اینکه حقت رو انکار کنه، خودت رو انکار میکنه. وقتی میگی سربازی نباید اجباری باشه، میگه تو اسراییل هم اجباریه. انگار با شهروند اسراییل طرفه. نباید به دزد اجازه بدی تعریف کنه که میتونی چی بخوای، و تعریف کنه کی هستی. باید بش بگی شما با شهروند اسراییل طرف نیستید، با من طرفید. وقتی میگی من نمیخوام مالیاتم صرف کمک مالی به کسانی بشه که زایمان میکنند، میگه تو سوئد هم به زنان باردار کمک مالی میکنند. نباید به دزد اجازه بدی تعیین کنه که جایگاهت کجاست. باید بگی شما با شهروند سوئد طرف نیستید، با من طرفید، و حساسیت من درباره اینکه پولم به تولهسازان هدیه بشه یا نشه، از سوئدیها بیشتره.
اگه جلو دزد به پلیس بگی ماشینم آئودی بود و این بردش، میگه آئودی؟ تو اصلا به قیافت میخوره آئودی داشته باشی؟
به دزد هر چیز دیگهای باید بگی «آره، به قیافم میخوره». آره من از آمریکاییها بیشتر دنبال آزادیام، و از فرانسویها بیشتر دنبال دموکراسیام، و از السالوادوریها بیشتر دنبال بیتکوینم، و از سنگاپوریها بیشتر دنبال تجارت آزاد.
این تضمین نمیکنه که چیزهایی که ازت دزدیدن رو بدست بیاری. ولی برای تضمین اینکه خودت باشی، لازمه.
@forrhino
از دزدِ آزادی شما، و دزد حقوق مسلم شما، و دزد فرصتهای شما، نباید بپرسند حد آزادی شما کجاست، حقوق مسلم شما چیست، و چه فرصتهایی باید میداشتید.
دزد برای اینکه حقت رو انکار کنه، خودت رو انکار میکنه. وقتی میگی سربازی نباید اجباری باشه، میگه تو اسراییل هم اجباریه. انگار با شهروند اسراییل طرفه. نباید به دزد اجازه بدی تعریف کنه که میتونی چی بخوای، و تعریف کنه کی هستی. باید بش بگی شما با شهروند اسراییل طرف نیستید، با من طرفید. وقتی میگی من نمیخوام مالیاتم صرف کمک مالی به کسانی بشه که زایمان میکنند، میگه تو سوئد هم به زنان باردار کمک مالی میکنند. نباید به دزد اجازه بدی تعیین کنه که جایگاهت کجاست. باید بگی شما با شهروند سوئد طرف نیستید، با من طرفید، و حساسیت من درباره اینکه پولم به تولهسازان هدیه بشه یا نشه، از سوئدیها بیشتره.
اگه جلو دزد به پلیس بگی ماشینم آئودی بود و این بردش، میگه آئودی؟ تو اصلا به قیافت میخوره آئودی داشته باشی؟
به دزد هر چیز دیگهای باید بگی «آره، به قیافم میخوره». آره من از آمریکاییها بیشتر دنبال آزادیام، و از فرانسویها بیشتر دنبال دموکراسیام، و از السالوادوریها بیشتر دنبال بیتکوینم، و از سنگاپوریها بیشتر دنبال تجارت آزاد.
این تضمین نمیکنه که چیزهایی که ازت دزدیدن رو بدست بیاری. ولی برای تضمین اینکه خودت باشی، لازمه.
@forrhino
یه مهاجر افغان که نگهبان یک کارگاه ساختمانی در حاشیه شهر شده، همین الان چه حسی داره؟!
از توی اتاقک که با یه پیکنیک زیر پاش گرم شده، چندتا پروژکتور با نور سفید رو میبینه که تپههای شن و نخاله رو روشن کردهاند، و صدای سگهای ولگرد رو از دور میشنوه که گاهی صدای کامیونهای عبوری برای لحظاتی پنهانش میکنه. پشت این تصویر، یک تصویر دیگه از افغانستان رو مرور میکنه که دیگه نمیتونه برگرده، و یه تصویر دیگه از آیندهش در ایران، که نمیتونه بش دل ببنده، و یه تصویر دیگه از زن و بچهش، که همین الان نیازمند یک معجزه پولی هستند. ترکیب این چهار تصویر حجمی از غم رو میتونه ایجاد کنه که خیلی از آدمها رو میتونه از پا بندازه. اما بدون اینکه شخصیت مطرحی در تاریخ باشه، و بدون اینکه حتی کسی بشناسدش، و بدون اینکه حتی کسی متوجه بشه که زندهست و وجود داره، باید به تنهایی این حجم از غم رو تحمل کنه، که قاعدتا کار قهرمانهاست.
اما این تنها آدم بدبیار افغانستان نبود. افغانستان آدمهایی هم داشت که وسط کوهها، جایی که حتی روزها نور آفتاب هم چند ساعت بیشتر جرئت نفوذ بش رو نداره، بین دو راهی قرار داشت، که اسلحه رو بذاره زمین و تسلیم طالبان بشه، یا همونجایی که هست بمونه و کشته بشه، بدون اینکه کسی بفهمه که کشته شده، و برای چی کشته شده. اما با اینکه یک دوراهی سنگینه، انقدر مطمئن و آرام انتخاب میکنه که بمیره، که انگار هیچچیز غمانگیزی در اون دره نمیبینه.
این دو نفر یکی نیستند. اما تو اون نگهبان رو بیشتر میفهمی، و بهتر حسش میکنی. چون غم برات اصالت داره. چون غم برات احترام داره. چون غم قابلیت برانگیختنت رو داره. در حالی که غم یک متاع بیاعتباره. نه کسی رو پایین میبره و نه کسی رو بالا میبره. ارزش، فقط با انتخابها بدست میاد.
آدمی که ارزشش خیلی بالاتره رو خوب فهم نمیکنی، چون نمیتونی مثل اون انتخاب کنی.
@forrhino
از توی اتاقک که با یه پیکنیک زیر پاش گرم شده، چندتا پروژکتور با نور سفید رو میبینه که تپههای شن و نخاله رو روشن کردهاند، و صدای سگهای ولگرد رو از دور میشنوه که گاهی صدای کامیونهای عبوری برای لحظاتی پنهانش میکنه. پشت این تصویر، یک تصویر دیگه از افغانستان رو مرور میکنه که دیگه نمیتونه برگرده، و یه تصویر دیگه از آیندهش در ایران، که نمیتونه بش دل ببنده، و یه تصویر دیگه از زن و بچهش، که همین الان نیازمند یک معجزه پولی هستند. ترکیب این چهار تصویر حجمی از غم رو میتونه ایجاد کنه که خیلی از آدمها رو میتونه از پا بندازه. اما بدون اینکه شخصیت مطرحی در تاریخ باشه، و بدون اینکه حتی کسی بشناسدش، و بدون اینکه حتی کسی متوجه بشه که زندهست و وجود داره، باید به تنهایی این حجم از غم رو تحمل کنه، که قاعدتا کار قهرمانهاست.
اما این تنها آدم بدبیار افغانستان نبود. افغانستان آدمهایی هم داشت که وسط کوهها، جایی که حتی روزها نور آفتاب هم چند ساعت بیشتر جرئت نفوذ بش رو نداره، بین دو راهی قرار داشت، که اسلحه رو بذاره زمین و تسلیم طالبان بشه، یا همونجایی که هست بمونه و کشته بشه، بدون اینکه کسی بفهمه که کشته شده، و برای چی کشته شده. اما با اینکه یک دوراهی سنگینه، انقدر مطمئن و آرام انتخاب میکنه که بمیره، که انگار هیچچیز غمانگیزی در اون دره نمیبینه.
این دو نفر یکی نیستند. اما تو اون نگهبان رو بیشتر میفهمی، و بهتر حسش میکنی. چون غم برات اصالت داره. چون غم برات احترام داره. چون غم قابلیت برانگیختنت رو داره. در حالی که غم یک متاع بیاعتباره. نه کسی رو پایین میبره و نه کسی رو بالا میبره. ارزش، فقط با انتخابها بدست میاد.
آدمی که ارزشش خیلی بالاتره رو خوب فهم نمیکنی، چون نمیتونی مثل اون انتخاب کنی.
@forrhino
وقتی وسط بیابون داری از پشت پنجره ماشین بیرون رو نگاه میکنی که داره به سرعت از جلو چشمت عبور میکنه، همهچیز اینستاگرامی و قشنگه. اما اگه همون ماشین یهو ایراد پیدا کنه و هیچکس نباشه بیاد کمک و مجبور باشی سوز شب تو تاریکی مطلق برهوت بیپایان رو تحمل کنی، همهچیز ترسناک میشه. دقیقا همون صحنهای که قشنگ بود، ترسناک میشه.
هروقت حالت خوبه، یعنی داری قشنگی مسیر رو میبینی، چون هنوز ماشینت ایراد پیدا نکرده. حال بهتر وقتیه که ترسناکی رو هم ببینی. اگه میخوای سال جدید حالت بهتر باشه، باید بخوای به ایراد بخوری. ولی نمیخوای. چون از ترسیدن میترسی. برای همین دعاهای دم سالتحویلت جواب نمیده. به ایراد خوردن یعنی از دست دادن چیزهایی که ذهنت سوارشون بود. مثل چیزهایی که فکر میکنی میدونی، و چیزهایی که فکر میکنی میفهمی.
سال بعد هم مثل سالهای قبل فقط برای نترسها مبارکه.
@forrhino
هروقت حالت خوبه، یعنی داری قشنگی مسیر رو میبینی، چون هنوز ماشینت ایراد پیدا نکرده. حال بهتر وقتیه که ترسناکی رو هم ببینی. اگه میخوای سال جدید حالت بهتر باشه، باید بخوای به ایراد بخوری. ولی نمیخوای. چون از ترسیدن میترسی. برای همین دعاهای دم سالتحویلت جواب نمیده. به ایراد خوردن یعنی از دست دادن چیزهایی که ذهنت سوارشون بود. مثل چیزهایی که فکر میکنی میدونی، و چیزهایی که فکر میکنی میفهمی.
سال بعد هم مثل سالهای قبل فقط برای نترسها مبارکه.
@forrhino
اگر روانشناسِ خیلی سال پیشت رو ببینی و به روی خودت نیاری كه ميشناسيش، باعث میشه فکر کنه بیمیلیت به رو در رو شدن از ترس اینه که ازت بپرسه چقدر بهتر شدی و نتونی بگی بدترم! و نتیجه بگیره کارش هدر رفته. ولی نباید اینطور باشه. نباید فکر کنند این اونا بودند که وقتشون تلف شد (مخصوصا اینکه پولش رو هم گرفتند). این من بودم که وقتم تلف شد، چون هنوز انقدر بالغ نشده بودم که بدونم هیچ مشاوری نمیتونه دستت رو بگیره و از جایی رد کنه، چون در نهایت حمل واقعگرایی که قراره اون بت یاد بده، روی دوش خودته. خودت باید به خودت بفهمونی که رویاهات فقط رویا هستند، حتی حداقلیترین آرزوهات محقق نخواهند شد، دنیا به وجود داشتن یا نداشتنت اهمیت نمیده، استعدادی که داری مستحقت نمیکنه و چیزهایی که داری همه رو دونه دونه از دست میدی.
@forrhino
@forrhino
فرامرز اصلانی گیتار رو تا امروز دست چند نفر داده؟
چند نفر با فرامرز اصلانی گیتار دستشون گرفتن؟
چند نفر با فرامرز اصلانی ترانه نویس شدن؟
آه.
میخوام بگم تاثیرگذاری اینطوریه.
توو بعضی از بودنا چی هست که بدون اینکه خود طرف لزما اینو بخواد، تاريخ رو جِر ميده و ميره جلو؟
پدر دنيا رو كسايى درآوردن كه ميخواستن يه اثرى بذارن، و دنيا رو كسايى نجات ميدن كه فقط كار خودشون رو ميكنن و چيز خاصى نميخوان!
@forrhino
چند نفر با فرامرز اصلانی گیتار دستشون گرفتن؟
چند نفر با فرامرز اصلانی ترانه نویس شدن؟
آه.
میخوام بگم تاثیرگذاری اینطوریه.
توو بعضی از بودنا چی هست که بدون اینکه خود طرف لزما اینو بخواد، تاريخ رو جِر ميده و ميره جلو؟
پدر دنيا رو كسايى درآوردن كه ميخواستن يه اثرى بذارن، و دنيا رو كسايى نجات ميدن كه فقط كار خودشون رو ميكنن و چيز خاصى نميخوان!
@forrhino
انرژی جوانی جوریه که حس میکنی میتونی دنیا رو بکوبی از اول بسازی. کاملا وهمآلوده، اما همین انرژی بوده که محرک اختراعات و کشفیات و توسعه کشورها شده. یکی از چیزهایی که این انرژی تکونش میده، بیزینسه. آدم در اون دوره سنی برای خودش خیالبافیهایی داره ازینکه فلان خواهم کرد، و بهمان خواهم کرد، سپس با سرمایه بدست اومده چنین خواهم کرد و چنان خواهد شد. اما در ایران، آگاهی ما با انرژی ما هماهنگ نبود. آگاهیمون خیلی خیلی عقبتر از انرژیمون بود. در بین همه چیزهایی که دربارهشون آگاه نبودیم، دو مورد از همه کلیدیتر بود:
اول اینکه فکر میکردیم وقتی یک کسب و کار راه میندازی برای خودت، اصطلاحا رئیس خودتی. که یعنی همهچیز دست خودته و تحت کنترل خودته. بنابراین بیزینست رو میبری به همون سمتی که میخوای. اما بعدا فهمیدیم مدیریت کسب و کار خودت، فقط یه بخش کوچک از داستانه. بیزینست روی مجموعهای از پلتفرمها قرار گرفته که هیچ کنترلی روشون نداری. مثل بانک. ما نمیدونستیم بانک چقدر مهمه. در حالی که هرکاری که میشد کرد یا نمیشد کرد به عملکرد بانک وابسته بود. ما نمیدونستیم اینکه صبح پاشی ببینی میگن بهره تسهیلات شده سی درصد یعنی چی. یا مثلا میگن این هفته سه روز حق ندارید برق مصرف کنید! حتی اگه پولش رو بدید. حتی اگه گرونتر از نرخ عادی پولش رو بدید. حتی اگه گرونتر از نرخ جهانی پولش رو بدید. یا نمیدونستیم ممکنه که یهو گاز رو قطع کنند. کلا نمیدونستیم که سرنوشت بیزینست قبل ازینکه به خودت مربوط باشه، به پلتفرمی که روش قرار گرفته مربوطه. و توی هرج و مرج، عرضه و تلاش و انرژی خودت، کاری از پیش نمیبره. روی امواج آب نمیشه خونه ساخت. روی امواج حداکثر میشه یه کنده درخت سرگردان بود.
دوم اینکه خبر نداشتیم که تربیتمون تربیت بیزینسساز نبوده، و برای همین درباره اینکه بیزینسهای موفق دنیا چطور موفق شدهاند یا دچار ابهام بودیم یا سوء تفاهم. مثلا فکر میکردیم سیسکو یک شرکت سختافزاریه، و سوئیچ شبکه تولید میکنه، و در کنارش نرمافزار هم داره. بعدها فهمیدیم سیسکو یک شرکت نرمافزاریه، و در کنارش سوئیچ هم تولید میکنه! ما اینکه مثل سیسکو مشتری رو معتاد خودمون کنیم، و دنبال خودمون بکشونیم رو بلد نبودیم و نمیفهمیدیم چطور انجام میشه. نقشه راه و مدلبندی محصولات و لایسنس فروختن و مسیر ارتقاء تعریف کردن و دوباره لایسنس ارتقاء فروختن و همه اینها رو درک نمیکردیم. تربیت ما تربیتی برای واسطهگری و دلالی بود. طبیعت دلالی، برخورد در لحظه با مشتریه. زندگی کردن با مشتری و سالها همراهش بودن و بش خدمات دادن و راضی نگه داشتنش، و همزمان مشتاق نگهداشتنش، برامون تعریف نشده بود. در حالی که اینه که پول رو در جریان نگه میداره، و بیزینسها رو از یک گاراژ به یک امپراتوری تبدیل میکنه.
نسلهای بعد باید حواسشون جمع باشه که مثل ما نباشن، و آگاهی رو با انرژی هماهنگ کنند. تا هم وقت تلف نکنند، و هم در جای درست قرار بگیرند.
@forrhino
اول اینکه فکر میکردیم وقتی یک کسب و کار راه میندازی برای خودت، اصطلاحا رئیس خودتی. که یعنی همهچیز دست خودته و تحت کنترل خودته. بنابراین بیزینست رو میبری به همون سمتی که میخوای. اما بعدا فهمیدیم مدیریت کسب و کار خودت، فقط یه بخش کوچک از داستانه. بیزینست روی مجموعهای از پلتفرمها قرار گرفته که هیچ کنترلی روشون نداری. مثل بانک. ما نمیدونستیم بانک چقدر مهمه. در حالی که هرکاری که میشد کرد یا نمیشد کرد به عملکرد بانک وابسته بود. ما نمیدونستیم اینکه صبح پاشی ببینی میگن بهره تسهیلات شده سی درصد یعنی چی. یا مثلا میگن این هفته سه روز حق ندارید برق مصرف کنید! حتی اگه پولش رو بدید. حتی اگه گرونتر از نرخ عادی پولش رو بدید. حتی اگه گرونتر از نرخ جهانی پولش رو بدید. یا نمیدونستیم ممکنه که یهو گاز رو قطع کنند. کلا نمیدونستیم که سرنوشت بیزینست قبل ازینکه به خودت مربوط باشه، به پلتفرمی که روش قرار گرفته مربوطه. و توی هرج و مرج، عرضه و تلاش و انرژی خودت، کاری از پیش نمیبره. روی امواج آب نمیشه خونه ساخت. روی امواج حداکثر میشه یه کنده درخت سرگردان بود.
دوم اینکه خبر نداشتیم که تربیتمون تربیت بیزینسساز نبوده، و برای همین درباره اینکه بیزینسهای موفق دنیا چطور موفق شدهاند یا دچار ابهام بودیم یا سوء تفاهم. مثلا فکر میکردیم سیسکو یک شرکت سختافزاریه، و سوئیچ شبکه تولید میکنه، و در کنارش نرمافزار هم داره. بعدها فهمیدیم سیسکو یک شرکت نرمافزاریه، و در کنارش سوئیچ هم تولید میکنه! ما اینکه مثل سیسکو مشتری رو معتاد خودمون کنیم، و دنبال خودمون بکشونیم رو بلد نبودیم و نمیفهمیدیم چطور انجام میشه. نقشه راه و مدلبندی محصولات و لایسنس فروختن و مسیر ارتقاء تعریف کردن و دوباره لایسنس ارتقاء فروختن و همه اینها رو درک نمیکردیم. تربیت ما تربیتی برای واسطهگری و دلالی بود. طبیعت دلالی، برخورد در لحظه با مشتریه. زندگی کردن با مشتری و سالها همراهش بودن و بش خدمات دادن و راضی نگه داشتنش، و همزمان مشتاق نگهداشتنش، برامون تعریف نشده بود. در حالی که اینه که پول رو در جریان نگه میداره، و بیزینسها رو از یک گاراژ به یک امپراتوری تبدیل میکنه.
نسلهای بعد باید حواسشون جمع باشه که مثل ما نباشن، و آگاهی رو با انرژی هماهنگ کنند. تا هم وقت تلف نکنند، و هم در جای درست قرار بگیرند.
@forrhino
دستگاه امنیتی روسیه، با یک حمله تروریستی در بیخ پایتخت، تحقیر میشه، سپس میفتن دنبال چندتا شهروند تاجیک رندوم، که معلوم نیست درگیر چه گرفتاریهای جسمانی و روانی اعتیادی هستند، که بگن «سریعا پیداشون کردیم» و نیروهاشون گوش یکی ازین بدبختها رو میبره و به زور میکنه تو دهنش، و فیلم میگیرن و منتشر میکنند، تا بدینوسیله «نمایش اقتدار» رو اجرا کنند. این خلاصهای از پاسخ یک کشور اتمی با کوهی از ادعاست.
معمولا خلافکارها، سطح مسئله رو پایین میارن، تا بیعرضگیهاشون رو از موضوعیت خارج کنند. وقتی مسئله باید «چطور چند فرد مسلح میتونند انقدر راحت به پایتخت نفوذ کرده و بیش از صدنفر رو قتل عام کنند؟» باشه، مسئله رو تبدیل میکنند به اینکه «دیدید چه قشنگ گوششون رو بریدیم؟ این است روسیه!».
نمونههای مشابهش رو بارها در ایران هم میبینیم.
@forrhino
معمولا خلافکارها، سطح مسئله رو پایین میارن، تا بیعرضگیهاشون رو از موضوعیت خارج کنند. وقتی مسئله باید «چطور چند فرد مسلح میتونند انقدر راحت به پایتخت نفوذ کرده و بیش از صدنفر رو قتل عام کنند؟» باشه، مسئله رو تبدیل میکنند به اینکه «دیدید چه قشنگ گوششون رو بریدیم؟ این است روسیه!».
نمونههای مشابهش رو بارها در ایران هم میبینیم.
@forrhino
در بین خوانندگان مجرد اینجا که با والدین زندگی میکنند از نوجوان هفده ساله هست تا سی و هفت ساله، و همگی از دید و بازدید عید نالان هستند، و معمولا اینطوریه که به عنوان کوچکتر به بزرگتر توصیه میکنند که رابطه رو با بعضی از فامیل و آشنایان قطع کنند، چون آدمهای جالبی نیستند، و بزرگتر زیر بار نمیره، با این کلیشه مذهبی که «اگه اونا بد باشند، ما نباید بدی رو با بدی جواب بدیم».
برای تشخیص اینکه با چه کسانی باید رفتآمد داشت یک آزمون ساده وجود داره:
اگه در جمع اون افراد لازمه از خود نگهبانی کنید، یعنی نباید باشون رفتآمد کنید.
نگهبانی از خود یعنی اگه حضور داشته باشید یه جوری حرف میزنند، و اگه حضور نداشته باشید یه جور دیگه.
بیشتر رفتآمدهای متداول خانوادههای ایرانی با کسانیه که ازین آزمون سربلند بیرون نمیان. و از قضا مذهب هم به فاصله گرفتن ازین جمعها توصیه کرده. بزرگترهاتون دارند پشت کلیشههای مذهبی پنهان میشن، وگرنه دغدغهشون بینصیب نموندن از منافع احتمالی رابطه با آدمهاییه که جالب نیستند.
@forrhino
برای تشخیص اینکه با چه کسانی باید رفتآمد داشت یک آزمون ساده وجود داره:
اگه در جمع اون افراد لازمه از خود نگهبانی کنید، یعنی نباید باشون رفتآمد کنید.
نگهبانی از خود یعنی اگه حضور داشته باشید یه جوری حرف میزنند، و اگه حضور نداشته باشید یه جور دیگه.
بیشتر رفتآمدهای متداول خانوادههای ایرانی با کسانیه که ازین آزمون سربلند بیرون نمیان. و از قضا مذهب هم به فاصله گرفتن ازین جمعها توصیه کرده. بزرگترهاتون دارند پشت کلیشههای مذهبی پنهان میشن، وگرنه دغدغهشون بینصیب نموندن از منافع احتمالی رابطه با آدمهاییه که جالب نیستند.
@forrhino
یکی از نکات داستان نوح که بش توجه نمیشه، چون اساسا کسی علاقهای نداره که بعد بخواد توجه هم بشه، اینه که هیچکس ازون مجموعه کفار، که به نوح و ایده اومدن طوفان میخندیدند، که معلوم نیست چندنفر بودند، فیلم هم بازی نکرد! که یعنی در باطن فکر کرده باشه نوح یک آدم خلوضعیه که سالهاست خودش را درگیر یک پروژه نجاری کرده، اما با خودش بگه برم الکی خودم رو از دوستانش جا بزنم و صمیمی بشیم، که هم در بینشون باشم و هم نباشم، که اگه احیانا این اتفاقی که میگه افتاد، دستم به یه جا بند باشه!
متوجهید؟
چرا این اتفاق نمیفته؟
برای اینکه باید حق عضویت پرداخت کنه. جزء هر جمعی باشی، یک هزینه اشتراک نامرئی وجود داره که داری به طور مداوم پرداختش میکنی. اگه بخوای به دو تا جمع پرداخت کنی، معلوم میشه که سهم کاملت رو پرداخت نمیکنی. و اگه کامل پرداخت نکرده باشی، رانده میشی.
کلا زندگی در اجتماع نیاز به باج دادنهای تمامنشدنی داره. یه چیزهایی میدی، تا یه سری از آزارها بت نرسه. از فداکاری گرفته تا لبخند زدن. خوش اخلاقی، گشادهرویی، مسئولیتپذیری، همنوعدوستی، هیچوقت دیفالت نیستند. دیفالت جامعه آزاررسانیه (متأسفانه این رو در مدرسهها به بچهها نمیگن). اگه باجی بدی که آزار متوقف بشه، از حالت دیفالت خارج شده و در یک وضعیت مطلوب ولی شکننده قرار میگیری. اگه بخوای به دو جمع متقابل باج بدی، از هردو طرف رانده میشی، و این ریسکت رو دو برابر میکنه. در واقع عدهای متوجه ریسک طوفان بودند، اما ریسک از دو طرف رانده شدن رو بیشتر از ریسک شرط بستن روی یکی از طرفین میدیدند. این محاسبه چیزیه که بارها و بارها در تاریخ حیات بشر تکرار شده و تکرار خواهد شد. و هر دفعه خسارت جبرانناپذیر به بازنده میزنه. برای همینه که از دور، به نظر میرسه که چرخههای جبری وجود داره، و مثلا با اینکه نمونههای زیادی از سقوط قطار به دره وجود داره، باز هم تکرار میشه و واکنشها و رفتارها همونه. خود ایده «حافظه جمعی ماهی قرمز» هم به همین مربوط میشه، که در واقعیت ربطی به حافظه نداره، بلکه به تکرار محاسبات ربط داره. اینکه نازیها تا روز آخر که گلوله تو پیشونیشون قرار گرفت حاضر نشدند در مسیرشون تجدیدنظر کنند، به این دلیل نبود که تاریخ نخونده بودن یا حافظهشون ضعیف بود. به این دلیل بود که محاسبهشون میگفت باید تا آخر به یک جمع باج داد (یه سری ژیمناستیک روانی هم پیرامونش شکل میگیره البته: «اگه آلمان نتونه دنیا رو فتح کنه، لیاقت باقی موندن رو نقشه رو نداره»).
اگه دیده میشه آدم مذهبی انقدر واضح در حال زدن ریشه مذهبشه، به این دلیله که از جمعی که عضوشه نمیتونه بیاد بیرون. تمام دیتاهایی که از بیرون میاد، بلاموضوعند. حتی اگه دیتا این باشه که خود پیغمبر زنده بشه و بگه هیچ کدوم این کارها به حرفهای من ربطی ندارند. بنابراین من، به عنوان کسی که از آزار هراسی نداره، حتی اگه بخوام هم نمیتونم کاری غیر از تماشا کردن انجام بدم. چون اون قدرتی که من دارم، اون قدرتی نیست که بتونه اون رو از جمعی که توش عضوه بیرون بکشه. اون قدرت بیرون کشنده، یک قدرت دیگه در یک چارچوب کاملا فیزیکیه. مثل قدرت یک سیاستمدار، یا یک کودتاچی، یا یک سری دزد. چون اینها با برنامه یا بیبرنامه، میتونند شبکههای عنکبوتی که قبلا در جامعه تنیده شده رو با کارهاشون پاره کنند، و جمعهای قبلی رو از هم بپاشونند. و لذا اونها در تاریخ بولد میشن، و من مثل دود محو خواهم شد.
@forrhino
متوجهید؟
چرا این اتفاق نمیفته؟
برای اینکه باید حق عضویت پرداخت کنه. جزء هر جمعی باشی، یک هزینه اشتراک نامرئی وجود داره که داری به طور مداوم پرداختش میکنی. اگه بخوای به دو تا جمع پرداخت کنی، معلوم میشه که سهم کاملت رو پرداخت نمیکنی. و اگه کامل پرداخت نکرده باشی، رانده میشی.
کلا زندگی در اجتماع نیاز به باج دادنهای تمامنشدنی داره. یه چیزهایی میدی، تا یه سری از آزارها بت نرسه. از فداکاری گرفته تا لبخند زدن. خوش اخلاقی، گشادهرویی، مسئولیتپذیری، همنوعدوستی، هیچوقت دیفالت نیستند. دیفالت جامعه آزاررسانیه (متأسفانه این رو در مدرسهها به بچهها نمیگن). اگه باجی بدی که آزار متوقف بشه، از حالت دیفالت خارج شده و در یک وضعیت مطلوب ولی شکننده قرار میگیری. اگه بخوای به دو جمع متقابل باج بدی، از هردو طرف رانده میشی، و این ریسکت رو دو برابر میکنه. در واقع عدهای متوجه ریسک طوفان بودند، اما ریسک از دو طرف رانده شدن رو بیشتر از ریسک شرط بستن روی یکی از طرفین میدیدند. این محاسبه چیزیه که بارها و بارها در تاریخ حیات بشر تکرار شده و تکرار خواهد شد. و هر دفعه خسارت جبرانناپذیر به بازنده میزنه. برای همینه که از دور، به نظر میرسه که چرخههای جبری وجود داره، و مثلا با اینکه نمونههای زیادی از سقوط قطار به دره وجود داره، باز هم تکرار میشه و واکنشها و رفتارها همونه. خود ایده «حافظه جمعی ماهی قرمز» هم به همین مربوط میشه، که در واقعیت ربطی به حافظه نداره، بلکه به تکرار محاسبات ربط داره. اینکه نازیها تا روز آخر که گلوله تو پیشونیشون قرار گرفت حاضر نشدند در مسیرشون تجدیدنظر کنند، به این دلیل نبود که تاریخ نخونده بودن یا حافظهشون ضعیف بود. به این دلیل بود که محاسبهشون میگفت باید تا آخر به یک جمع باج داد (یه سری ژیمناستیک روانی هم پیرامونش شکل میگیره البته: «اگه آلمان نتونه دنیا رو فتح کنه، لیاقت باقی موندن رو نقشه رو نداره»).
اگه دیده میشه آدم مذهبی انقدر واضح در حال زدن ریشه مذهبشه، به این دلیله که از جمعی که عضوشه نمیتونه بیاد بیرون. تمام دیتاهایی که از بیرون میاد، بلاموضوعند. حتی اگه دیتا این باشه که خود پیغمبر زنده بشه و بگه هیچ کدوم این کارها به حرفهای من ربطی ندارند. بنابراین من، به عنوان کسی که از آزار هراسی نداره، حتی اگه بخوام هم نمیتونم کاری غیر از تماشا کردن انجام بدم. چون اون قدرتی که من دارم، اون قدرتی نیست که بتونه اون رو از جمعی که توش عضوه بیرون بکشه. اون قدرت بیرون کشنده، یک قدرت دیگه در یک چارچوب کاملا فیزیکیه. مثل قدرت یک سیاستمدار، یا یک کودتاچی، یا یک سری دزد. چون اینها با برنامه یا بیبرنامه، میتونند شبکههای عنکبوتی که قبلا در جامعه تنیده شده رو با کارهاشون پاره کنند، و جمعهای قبلی رو از هم بپاشونند. و لذا اونها در تاریخ بولد میشن، و من مثل دود محو خواهم شد.
@forrhino
مرگ آدما رو بهم نزدیک نمیکنه.
مرگ، فرصت زندگی رو ياد آدما مياره، همین.
این میشه که وقتی یه نفر میمیره، اونایی که باقی موندن فکر میکنن دلشون باهم صاف شده.
مرگ، آدما رو ميترسونه.
و ترس اول همه رو فريز ميكنه و بعد بلاخره آدما رو متمركز ميكنه.
و توو تمركز و حواس جمعى، اون چيزى كه ياد همه ميفته، يه چيزه:
زندگى.
@forrhino
مرگ، فرصت زندگی رو ياد آدما مياره، همین.
این میشه که وقتی یه نفر میمیره، اونایی که باقی موندن فکر میکنن دلشون باهم صاف شده.
مرگ، آدما رو ميترسونه.
و ترس اول همه رو فريز ميكنه و بعد بلاخره آدما رو متمركز ميكنه.
و توو تمركز و حواس جمعى، اون چيزى كه ياد همه ميفته، يه چيزه:
زندگى.
@forrhino
اگه مردم میدونستند فرزندشون ناصالح از آب در خواهد اومد، اونی که در قانونی کردن سقط جنین پیشقدم میشد، خود مذهبیها میبودند.
اساسا میل به فرزند داشتن بر این مبناست که هیچکس نمیدونه چه خواهد شد. ولی فرض کنیم که کارنامه اعمال و خلقیات یک فرزند رو بذارن داخل پاکت و قبل ازینکه به دنیا بیاد، به پدر و مادری که در شکم حملش میکنه تحویل بدن، و فرض کنیم اعتقاد اون پدر و مادر این باشه که فرزند اگه قرار باشه فرعون بشه هم حق نداریم از بین ببریمش. آیا این پایان داستانه؟ بهیچوجه. با اینکه قید قتلش رو میزنند، دیگه اون پدر و مادری که نمیدونستند چه خواهد شد هم نخواهند بود. بنابراین تا قبل ازینکه به دنیا بیاد برنامهشون رو عوض میکنند، مثلا سرپرستیش رو به خانوادهای دیگه میسپارن، یا تا وقتی بچهست اقداماتی انجام میدن که بعدا هیچ وابستگی مالی بش نداشته باشند.
ساخت دولت هم مثل زاییدن یک فرزنده، که تضمین شده فرعون خواهد شد. این ملت باردار یک دولت دیگهست. حالا دوره بارداری چقدر طول بکشه معلوم نیست. من که قبلا سال ۲۰۶۰ رو تخمین زدم، ولی پیشگو هم نیستم. اما اون چیزی که دیگه کاملا مبرهنه، اینه که این ملت یک دولت دیگه خواهد داشت، که میتونه هر شکل و ساختاری داشته باشه، که کسی نمیدونه. ولی چیزی که قطعیست، اینه که صالح نخواهد بود. متأسفانه برنامه این مادر باردار، برنامه مادری که میدونه فرزندش ناصالح درمیاد نیست، و همچنان درگیر سیسمونی و بادکنک و این چیزهاست. برنامه ملتی که میدونه دولت بعدیش ناصالح خواهد بود، اینه که از الان فقط و فقط روی حقوق کار کنه. چون این از نان شب هم واجبتره.
الان فکر خطرناکی ایجاد شده: «ما دولتی میخواهیم که نان ما را نبُرد». این خیلی حداقلی و خیلی معقول به نظر میرسه، ولی خطرناکه. اصلا همین گزاره «فعلا اولویت بقاست» خطرناکه. زیر سایه فراعنه، نه خبری از نان خواهد بود نه بقا. پس اولویت معیشت نیست، اولویت آمادگی برای به دنیا اومدن فرعونه. حتی بیسوادترین و ضعیفترین افراد جامعه باید خبردار بشن که اولویت حقوقه. که بدبختی امروزشون تا حد زیادی ربط داره به اینکه حق مالکیت به هیچ انگاشته شده، و ربط داره به اینکه سر همه توی زندگی دیگرانه، و ربط داره به اینکه پاها از گلیمها درازتر شده، و ربط داره به اینکه هرج و مرج نرمالایز شده. اینکه تا یک مرد از کار اخراج میشه، غیر از خودش کل خانوادهش رو هم به رگبار میبنده، یک مشکل حقوقیه، نه اقتصادی. مرد بیکار همهجای دنیا هست، ولی زن و بچه خودش رو قتل عام نمیکنه.
اگه مردم متوجه نشن که اولویت یک، با فاصله، حق و حقوقه، دولت بعدی برای کسانی که نگاهی به عقب خواهند انداخت غول پرزور هفتسر بیرحمی خواهد بود که داعش شیعه در برابرش یک پسربچه تخس بوده.
@forrhino
اساسا میل به فرزند داشتن بر این مبناست که هیچکس نمیدونه چه خواهد شد. ولی فرض کنیم که کارنامه اعمال و خلقیات یک فرزند رو بذارن داخل پاکت و قبل ازینکه به دنیا بیاد، به پدر و مادری که در شکم حملش میکنه تحویل بدن، و فرض کنیم اعتقاد اون پدر و مادر این باشه که فرزند اگه قرار باشه فرعون بشه هم حق نداریم از بین ببریمش. آیا این پایان داستانه؟ بهیچوجه. با اینکه قید قتلش رو میزنند، دیگه اون پدر و مادری که نمیدونستند چه خواهد شد هم نخواهند بود. بنابراین تا قبل ازینکه به دنیا بیاد برنامهشون رو عوض میکنند، مثلا سرپرستیش رو به خانوادهای دیگه میسپارن، یا تا وقتی بچهست اقداماتی انجام میدن که بعدا هیچ وابستگی مالی بش نداشته باشند.
ساخت دولت هم مثل زاییدن یک فرزنده، که تضمین شده فرعون خواهد شد. این ملت باردار یک دولت دیگهست. حالا دوره بارداری چقدر طول بکشه معلوم نیست. من که قبلا سال ۲۰۶۰ رو تخمین زدم، ولی پیشگو هم نیستم. اما اون چیزی که دیگه کاملا مبرهنه، اینه که این ملت یک دولت دیگه خواهد داشت، که میتونه هر شکل و ساختاری داشته باشه، که کسی نمیدونه. ولی چیزی که قطعیست، اینه که صالح نخواهد بود. متأسفانه برنامه این مادر باردار، برنامه مادری که میدونه فرزندش ناصالح درمیاد نیست، و همچنان درگیر سیسمونی و بادکنک و این چیزهاست. برنامه ملتی که میدونه دولت بعدیش ناصالح خواهد بود، اینه که از الان فقط و فقط روی حقوق کار کنه. چون این از نان شب هم واجبتره.
الان فکر خطرناکی ایجاد شده: «ما دولتی میخواهیم که نان ما را نبُرد». این خیلی حداقلی و خیلی معقول به نظر میرسه، ولی خطرناکه. اصلا همین گزاره «فعلا اولویت بقاست» خطرناکه. زیر سایه فراعنه، نه خبری از نان خواهد بود نه بقا. پس اولویت معیشت نیست، اولویت آمادگی برای به دنیا اومدن فرعونه. حتی بیسوادترین و ضعیفترین افراد جامعه باید خبردار بشن که اولویت حقوقه. که بدبختی امروزشون تا حد زیادی ربط داره به اینکه حق مالکیت به هیچ انگاشته شده، و ربط داره به اینکه سر همه توی زندگی دیگرانه، و ربط داره به اینکه پاها از گلیمها درازتر شده، و ربط داره به اینکه هرج و مرج نرمالایز شده. اینکه تا یک مرد از کار اخراج میشه، غیر از خودش کل خانوادهش رو هم به رگبار میبنده، یک مشکل حقوقیه، نه اقتصادی. مرد بیکار همهجای دنیا هست، ولی زن و بچه خودش رو قتل عام نمیکنه.
اگه مردم متوجه نشن که اولویت یک، با فاصله، حق و حقوقه، دولت بعدی برای کسانی که نگاهی به عقب خواهند انداخت غول پرزور هفتسر بیرحمی خواهد بود که داعش شیعه در برابرش یک پسربچه تخس بوده.
@forrhino
آدمهای معمولی برای آدمهایِ شرِ همسطح خودشون اعتبار قائلند. مثل پسری که از پدرش متنفره، ولی ازش حساب میبره. یا دختری که از مادر شوهرش متنفره، ولی وقتی وارد میشه به پاش بلند میشه. چون توی دایره محدودی که توش زندگی کرده، همون آدم کوچک، خیلی بزرگ بوده.
کسی که میره جنگ، و خشونت با ابعادی بسیار بزرگتر رو میبینه، و برمیگرده، دچار نوعی از سرخوردگی میشه که نمیتونه توضیحش بده. چون میبینه دارند هیولاهای خیلی ریزتری رو بزرگ میبینند. و خودش رو که هیولاهای خیلی بزرگتر رو تجربه کرده، متمایز میبینه. اما این تمایزی نیست که بشه دربارهش حرف زد، یا حتی بش افتخار کرد، مثل تمایز هنرمند با افراد عادی. این شبیه تمایز کسىِ که اشتباها مدفوع سگ رو خورده، با کسانیه که هیچوقت مزهش رو نچشیدهاند. از یک طرف تمایز داره، و از طرفی نمیتونه بگه من چیزی چشیدهام که شما نچشیدهاید!
عین همین حالت برای کسی بوجود میاد که به تمام ضعفهای شخصیتی و وجودی خودش دقت کرده و کشفشون کرده. از یه طرف شناختی از خودش داره که بقیه از خودشون ندارند، با فاصله بسیار زیاد، و از طرفی نمیتونه جار بزنه «من میدونم چقدر زشتم». و اینجاست که این فرصت براش پیش میاد که دانستن رو فقط و فقط برای خودش دنبال کنه.
هر دانستنی که الان دنبالش هستید، در نمای بیرون برای خودتونه. ولی از داخل دارید با احتساب اینکه بقیه چه پاسخی بش خواهند داد دنبالش میکنید. دانستن برای تغذیه خود، یک حالت بسیار نادره، که چند برابر انرژی بیشتر در خودش داره و سریعتر پیش میره. بنابراین بهینهترین حالت برای یادگرفتن و سر درآوردن هرچیزی، از مهندسی تا فلسفه، اینه که قبلش به زشتیهای خود مسلط شده و بابتش سرخورده شده باشید.
@forrhino
کسی که میره جنگ، و خشونت با ابعادی بسیار بزرگتر رو میبینه، و برمیگرده، دچار نوعی از سرخوردگی میشه که نمیتونه توضیحش بده. چون میبینه دارند هیولاهای خیلی ریزتری رو بزرگ میبینند. و خودش رو که هیولاهای خیلی بزرگتر رو تجربه کرده، متمایز میبینه. اما این تمایزی نیست که بشه دربارهش حرف زد، یا حتی بش افتخار کرد، مثل تمایز هنرمند با افراد عادی. این شبیه تمایز کسىِ که اشتباها مدفوع سگ رو خورده، با کسانیه که هیچوقت مزهش رو نچشیدهاند. از یک طرف تمایز داره، و از طرفی نمیتونه بگه من چیزی چشیدهام که شما نچشیدهاید!
عین همین حالت برای کسی بوجود میاد که به تمام ضعفهای شخصیتی و وجودی خودش دقت کرده و کشفشون کرده. از یه طرف شناختی از خودش داره که بقیه از خودشون ندارند، با فاصله بسیار زیاد، و از طرفی نمیتونه جار بزنه «من میدونم چقدر زشتم». و اینجاست که این فرصت براش پیش میاد که دانستن رو فقط و فقط برای خودش دنبال کنه.
هر دانستنی که الان دنبالش هستید، در نمای بیرون برای خودتونه. ولی از داخل دارید با احتساب اینکه بقیه چه پاسخی بش خواهند داد دنبالش میکنید. دانستن برای تغذیه خود، یک حالت بسیار نادره، که چند برابر انرژی بیشتر در خودش داره و سریعتر پیش میره. بنابراین بهینهترین حالت برای یادگرفتن و سر درآوردن هرچیزی، از مهندسی تا فلسفه، اینه که قبلش به زشتیهای خود مسلط شده و بابتش سرخورده شده باشید.
@forrhino