💫سبحان اللە💫
💫الحــــمدللە💫
💫اللە اکبـــر💫
⚡️جنس پلکسی براق
⚡️قابل نصب بر روی دیوار
شیک و زیبایی بخش بە هال و پذیرایی شما👌
جهت اطلاع از قیمت و ثبت سفارش👇
@qurano_kitabi
لینک دعوت👇
https://www.tg-me.com/gallery_noor_88
https://www.tg-me.com/gallery_noor_88/417
💫الحــــمدللە💫
💫اللە اکبـــر💫
⚡️جنس پلکسی براق
⚡️قابل نصب بر روی دیوار
شیک و زیبایی بخش بە هال و پذیرایی شما👌
جهت اطلاع از قیمت و ثبت سفارش👇
@qurano_kitabi
لینک دعوت👇
https://www.tg-me.com/gallery_noor_88
https://www.tg-me.com/gallery_noor_88/417
👏1🤩1
سلام علیکم همراهان گرامی کانال 💫گالری نور💫
ان شاءاللە هر روز قسمتهایی از داستان هدایت یکی از خواهران کوردمون رو در کانال میذارم
کە مملو از درس و استقامت است
در نشر آن سهیم باشید شاید با خواندن آن جرقەی ایمان در قلب خواهر و برادری تبدیل بە روشنایی هدایت شد🥰
ان شاءاللە هر روز قسمتهایی از داستان هدایت یکی از خواهران کوردمون رو در کانال میذارم
کە مملو از درس و استقامت است
در نشر آن سهیم باشید شاید با خواندن آن جرقەی ایمان در قلب خواهر و برادری تبدیل بە روشنایی هدایت شد🥰
👏2👍1
⚜ #تنهایی..؟☝️🏼️ #نه_الله_با_من_است ....
السلام علیکم و رحمة الله...
✍🏼من 19سالمه از زمان #هدایتم چهار پنچ سالی میگذره الحمدلله به اذن پرودگارم میخوام #داستان هدایتم برای خواهران و برادران بنویسم امیدوارم تسکین و چراغ راهی برای همه باشد ان شاء الله.....
😔13 سالم بود که به اصرار پدر و مادرم رفتم کلاسهای #موسیقی چون هم #علاقه زیادی به آوازخوانی داشتم و والدینم بخاطر حمایت از من منو #خواهر #دوقلوم (سوژین) رو به بهترین کلاسهای خارج از شهر میبردند.... یه سال از رفت و امد ما به کلاس ها سوژین گذشت خیلی علاقه نداشتم به #موسیقی اما بخاطر اینکه از هم جدا نشیم نمیتونستم نرم تاخودمون نمیگفتیم روژین یا سوژینیم نمیدونستن اما تفاوت ما تو افکارمون بود...
اما بخاطر #علاقه شدیدی که بهم داشتیم و ترس از جدایی همیشه بعد از دعوایی بینمون بالاخره باهم راه میومدیم بعد رفت و آمدهای طولانی یه سال به کلاس های #موسیقی یه روز که سر کلاس بودیم من اون روز یکم مریض بودم و از کلاس خارج شدم هیچ وقت اون موقعها کسی تو ساختمان نبود...
اما یه چیزی توجه مو به خودش جلب کرد این صدای چیه موسیقی نیست خیلی #آرام_بخش بود وقتی رفتم یه خانم خیلی خوشکل یه #چادر تنش بود که نظافتچی ساختمان بود با گوشیش یه چیزی گرفته بود گفتم سلام یه لحظه گفتم چرا بهش سلام کردم اون یه خانمه غرورش میشکنه من میبینمش که نظافتچی #خجالت میکشه ، گفتم این چیه گرفتی خیلی شبیه اذانه مسلمانان است اونم فکر کرد گفت علیکم سلام تو مدرسه #قران نخوندی گفتم یعنی قرانه گفتم همیشه سر کلاسش #قرآن خوابم میبرد گفت حالا کاری داشتید منم گفتم حالم خوب نبود نمیتونستم سر کلاس باشم ببخشید مزاحم کارتون شدم...
اونم گفت نه اختیار داری، من داشتم میرفتم که حواسم نبود سطل آبی که روی کولر بود رو ریختم رو زمین که تازه تمییز شده بود خیلی ناراحت شدم #عذرخواهی کردم و ازش خواستم که بزاره که من تمییز کنم اونم گفت مشکلی نیست خودم انجام میدم اخر با اسرار زیاد قبول کرد که کمکش کنم تا وقتی که تموم شد هیچی حرفی بینمان زده نشد فقط #قران گرفته بود با اینکه من از #مسلمانان #متنفر بودم اما از اون خانم خوشم اومد دوست داشتم اونم مثل من باشه دوست داشتم که دوستم بشه اما نه با این سروضعش.....
😔وقتی دارم اینا رو مینویسم باور کنید #قلبم داره #آتیش میگیره بهترین دوستم بود... روز بعد که سوار ماشین میشدم تو دلم همش میگفتم خیلی خوب میشه دوباره ببینمش وقتی رفتم کاری که کردم رفتم لیست نظافت روزانه رو نگاه کردم دیدم امروز نمیاد تا یه هفته دیگم تعطیل بودیم و من منتظر آمدنش بودم وقتی می آمدیم تو راه یکم جاده شلوغ بود دیر رسیدم وقتی رسیدم اونم دیدم همون خانم #چادری دم ساختمان بهم سلام کردیم به سوژین گفتم این دختر عشقمه گفت: ای همون دختر نظافتچیه؟ گفتم اره یواش بگو غرورش میکشنه گفت: ازشش خوشم نمیاد تو که خودت میدونی اینا مخالف سرسخت ما هستن منم گفتم باشه من که کاری باهاش ندارم.
رفتم بعد کلاس استاد گفتم یه یکم استراحت میکنم و بعد تمرین میکنیم من بهونه جور کردم رفتم پیش اون خانم چادریه سلام کردم و یه کم وحشت کرد گفت وعلیکم سلام گفتم کمک نمیخوای؟ گفت نه عزیزم کارم اینه من زیاد اسرار نکردم ازم پرسید کاری دیگه داشتی منم گفتم نه فقط گفتم سر بزنم یه کم در مورد کارش حرف زدیم...
این دیدن ها یه ماه طول کشید هر روز که می آمدم اونم میدیدم یه روز که رفتم پیشش دوباره قران گرفته بود یکم رنگش زرد شده بود اسرار کردم که کمکش کنم وقتی داشتم باهاش کار میکردم گفتم تو که انقد مریضی این چیه گرفتی گفت شفاست من بخاطر دل اون چیزی نگفتم... روز بعدشم کمکش کردم بازم #قران گرفته بود سرمو بلند کردم موهای بلندمم رو هم در آوردم اجازه نمیداد خوب ببینم اون صدای قرانم خیلی اذیتم میکرد...
گفتم مهناز میشه اون قران رو خاموش کنی من #اذیت میشم داره گریم میگیره اونم با #نگاه سنگینی قران رو #قطع کرد و...
⭕️ ادامه_دارد....
لینک دعوت
https://www.tg-me.com/gallery_noor_88
السلام علیکم و رحمة الله...
✍🏼من 19سالمه از زمان #هدایتم چهار پنچ سالی میگذره الحمدلله به اذن پرودگارم میخوام #داستان هدایتم برای خواهران و برادران بنویسم امیدوارم تسکین و چراغ راهی برای همه باشد ان شاء الله.....
😔13 سالم بود که به اصرار پدر و مادرم رفتم کلاسهای #موسیقی چون هم #علاقه زیادی به آوازخوانی داشتم و والدینم بخاطر حمایت از من منو #خواهر #دوقلوم (سوژین) رو به بهترین کلاسهای خارج از شهر میبردند.... یه سال از رفت و امد ما به کلاس ها سوژین گذشت خیلی علاقه نداشتم به #موسیقی اما بخاطر اینکه از هم جدا نشیم نمیتونستم نرم تاخودمون نمیگفتیم روژین یا سوژینیم نمیدونستن اما تفاوت ما تو افکارمون بود...
اما بخاطر #علاقه شدیدی که بهم داشتیم و ترس از جدایی همیشه بعد از دعوایی بینمون بالاخره باهم راه میومدیم بعد رفت و آمدهای طولانی یه سال به کلاس های #موسیقی یه روز که سر کلاس بودیم من اون روز یکم مریض بودم و از کلاس خارج شدم هیچ وقت اون موقعها کسی تو ساختمان نبود...
اما یه چیزی توجه مو به خودش جلب کرد این صدای چیه موسیقی نیست خیلی #آرام_بخش بود وقتی رفتم یه خانم خیلی خوشکل یه #چادر تنش بود که نظافتچی ساختمان بود با گوشیش یه چیزی گرفته بود گفتم سلام یه لحظه گفتم چرا بهش سلام کردم اون یه خانمه غرورش میشکنه من میبینمش که نظافتچی #خجالت میکشه ، گفتم این چیه گرفتی خیلی شبیه اذانه مسلمانان است اونم فکر کرد گفت علیکم سلام تو مدرسه #قران نخوندی گفتم یعنی قرانه گفتم همیشه سر کلاسش #قرآن خوابم میبرد گفت حالا کاری داشتید منم گفتم حالم خوب نبود نمیتونستم سر کلاس باشم ببخشید مزاحم کارتون شدم...
اونم گفت نه اختیار داری، من داشتم میرفتم که حواسم نبود سطل آبی که روی کولر بود رو ریختم رو زمین که تازه تمییز شده بود خیلی ناراحت شدم #عذرخواهی کردم و ازش خواستم که بزاره که من تمییز کنم اونم گفت مشکلی نیست خودم انجام میدم اخر با اسرار زیاد قبول کرد که کمکش کنم تا وقتی که تموم شد هیچی حرفی بینمان زده نشد فقط #قران گرفته بود با اینکه من از #مسلمانان #متنفر بودم اما از اون خانم خوشم اومد دوست داشتم اونم مثل من باشه دوست داشتم که دوستم بشه اما نه با این سروضعش.....
😔وقتی دارم اینا رو مینویسم باور کنید #قلبم داره #آتیش میگیره بهترین دوستم بود... روز بعد که سوار ماشین میشدم تو دلم همش میگفتم خیلی خوب میشه دوباره ببینمش وقتی رفتم کاری که کردم رفتم لیست نظافت روزانه رو نگاه کردم دیدم امروز نمیاد تا یه هفته دیگم تعطیل بودیم و من منتظر آمدنش بودم وقتی می آمدیم تو راه یکم جاده شلوغ بود دیر رسیدم وقتی رسیدم اونم دیدم همون خانم #چادری دم ساختمان بهم سلام کردیم به سوژین گفتم این دختر عشقمه گفت: ای همون دختر نظافتچیه؟ گفتم اره یواش بگو غرورش میکشنه گفت: ازشش خوشم نمیاد تو که خودت میدونی اینا مخالف سرسخت ما هستن منم گفتم باشه من که کاری باهاش ندارم.
رفتم بعد کلاس استاد گفتم یه یکم استراحت میکنم و بعد تمرین میکنیم من بهونه جور کردم رفتم پیش اون خانم چادریه سلام کردم و یه کم وحشت کرد گفت وعلیکم سلام گفتم کمک نمیخوای؟ گفت نه عزیزم کارم اینه من زیاد اسرار نکردم ازم پرسید کاری دیگه داشتی منم گفتم نه فقط گفتم سر بزنم یه کم در مورد کارش حرف زدیم...
این دیدن ها یه ماه طول کشید هر روز که می آمدم اونم میدیدم یه روز که رفتم پیشش دوباره قران گرفته بود یکم رنگش زرد شده بود اسرار کردم که کمکش کنم وقتی داشتم باهاش کار میکردم گفتم تو که انقد مریضی این چیه گرفتی گفت شفاست من بخاطر دل اون چیزی نگفتم... روز بعدشم کمکش کردم بازم #قران گرفته بود سرمو بلند کردم موهای بلندمم رو هم در آوردم اجازه نمیداد خوب ببینم اون صدای قرانم خیلی اذیتم میکرد...
گفتم مهناز میشه اون قران رو خاموش کنی من #اذیت میشم داره گریم میگیره اونم با #نگاه سنگینی قران رو #قطع کرد و...
⭕️ ادامه_دارد....
لینک دعوت
https://www.tg-me.com/gallery_noor_88
🤩1👌1
⚡️خطرناک تر از عقرب، عقربه های
ساعتی است که بی یاد خداوند بگذرد.
لینک کانال👇
https://www.tg-me.com/gallery_noor_88
ساعتی است که بی یاد خداوند بگذرد.
لینک کانال👇
https://www.tg-me.com/gallery_noor_88
Telegram
ست قرآن و جانماز✨نـور✨
ارتباط با ما:@qurano_noori
👍1
⚜ #تنهایی؟؟☝️🏼 #نه_الله_با_من_است..
💠 #قسمت_دوم
✍🏼اون روز گذشت سوژین به مادرم گفته بود که من با یه #مسلمان اونم از تعصبی هاش میخوام رفاقت کنم مامانم ازم بازجویی کرد منم گفتم مامی تو که انقدر بدبین نبودی فقط واسه تنوع باش بعضی وقتا حرف میزنم مامانمو اونشب قانع کردم ولی خیلی عصبی شده بودم از سوژین رفتم پذیرایی محمد اونجا بود پسر عموم (درواقع منو سوژین خواهرای شیری محمد بودیم اونم برادرما اما اون موقتا که بی دین بودیم فقط یه پسر عمو بود)
رفتارهای عجیب محمد خیلی وقت بود برام عجیب بود اما یه مدت بود سوژینم برام عجیب بود حس میکردیم یه چیزی رو دارن ازم پنهون میکنن خیلی عصبی بودم از فضولی سوژین خوب یادمه گفتم پسر مسخره تو چرا همیشه میای اینجا اونم گفت نمیام پیش تو که این جای سلامته سوژینم گفت ولش کن میدونم از چی پره من اون موقه ها خیلی عصبی بودم موهاشو از پشت گرفتم گفت به توهیچ ربطی نداره محمد ازهم جدامون کرد بی اهمیتی پیششون رفتم تو اتاق دیدم گوشیم نیست رفتم پایین گوشیمو بیارم صحنه عجیبی دیدم خیلی جا خوردم خلاصه فهیمیدم که محمد و سوژین عاشق همدیگر شدن خیلی ناراحت شدم هیچی نگفتم به هیچ کس حتی باسوژینم حرف نمیزدم....
مثل همیشه مدرسه و کلاس های موسیقی میرفتیم و همیشه مهناز رو میدیدم و از اینکه کنارم #قران میگیرفت ناراحت نمیشدم شمارش رو ازش گرفته بودم با هم شبا اس بازی میکردیم اون میدونست من بی دینم اما بعدها میگفت امیدوارم بودم #ایمان بیاری یک رور رفتیم خانه باغ عموم اون وقتا اسبمو اونجا نگه میداشتیم منو محمد و سوژین و چند تا از پسر عمه هام و دختر عمه و عموهام رفتیم اسب سواری من همش مواظب خواهرم بودم که کار اشتباهی با محمد نکنه اما دیگه شرمی نمونده بود واسه اذیت کردن منم بود یه کاری میکردن که اذیت بشم خلاصه اون روز خیلی ناراحت شدم زنگ به مهناز زدم گریه کردم خیلی گریه کردم گفت این چیزا این #رابطه ها که تو زندگیت عادیه چرا #گریه میکنی من گفتم نمیدونم ولی محمد از بچگی با ما بزرگ شده همش به چشم برادر خودمون نگاش میکنم بعدشم مگه چند سالشونه اونم گفت قربون اسلام برم بازم همون صدایی دل نشین میومد سر تلفن انگار تسیکه دلم بود گفتم قرانه گفت اره خواهش کردم برام بگیره گفت روژین مطمئنی گفت هیچ وقت انقد مطمین نبودم اونم با #گریه گفت از خدامه...
😭خدای من هیچ وقت انقد ارامش نگرفتم به اندازه ی اون روز اما بازم سر اعتقادات کثیف خودم بودم اما دیگه #موسیقی آرومم نمیکرد حتی خواهرم سوژین که تمام وجودم بود تنها دلیلم واسه رفتن به کلاس های #موسیقی فقط و فقط مهناز بود....
یه روز خانوادگی میخواستیم بریم بیرون از کوچه خودمون بیرون می اومدیم طبق اخلاق همیشگیم خیلی توجه میکردم به بیرون حس کردم مهناز رو میبینم که داشت به اون خونه خیلی بزرگ میرفت جیگرم اتیش گرفت گفتم مامان وایسا مامان وایسا من چیزی تو خونه جا گذاشته شما برین من با ماشین بابا میایم مامانم گفت تو فقط بهونته رانندگی کنی تازه یاد گرفتی بلای سرخودت میاری منم گفتم به جون تومامان بحث رانندگی نیست 😔(استغفرالله قسم بزرگم جون مامانم بود) اونم ماشینو نگه داشت و رفت منم دوان دوان خودم رسوندم به خونه بدون اختیار نمیدونم چم شده بود فقط میدونستم حالم خوب نبود بدونه اینکه بدونن در رو باز کرد منم بدونه اینکه بدونم کین گفت روژین تو اینجا چیکار میکنی اشکام می اومدن گفتم تو این جا چیکار میکنی گفت اینجا خونه منه خونه پدرم دهنم قفل شد و هرازان سوال....
مهناز گفت روژین جان بیا بشین با هم حرف میزنیم منم گفتم نه باید برم از خونه رفتم بیرون تو دلم میگفتم این دختره کیه اون که نظافت چی بود الان تو این محل این خونه این پدر و مادر اون که به گفته بود با عمه اش زندگی میکنه....؟؟!!؟
⭕️ #ادامه_دارد....
https://www.tg-me.com/gallery_noor_88
💠 #قسمت_دوم
✍🏼اون روز گذشت سوژین به مادرم گفته بود که من با یه #مسلمان اونم از تعصبی هاش میخوام رفاقت کنم مامانم ازم بازجویی کرد منم گفتم مامی تو که انقدر بدبین نبودی فقط واسه تنوع باش بعضی وقتا حرف میزنم مامانمو اونشب قانع کردم ولی خیلی عصبی شده بودم از سوژین رفتم پذیرایی محمد اونجا بود پسر عموم (درواقع منو سوژین خواهرای شیری محمد بودیم اونم برادرما اما اون موقتا که بی دین بودیم فقط یه پسر عمو بود)
رفتارهای عجیب محمد خیلی وقت بود برام عجیب بود اما یه مدت بود سوژینم برام عجیب بود حس میکردیم یه چیزی رو دارن ازم پنهون میکنن خیلی عصبی بودم از فضولی سوژین خوب یادمه گفتم پسر مسخره تو چرا همیشه میای اینجا اونم گفت نمیام پیش تو که این جای سلامته سوژینم گفت ولش کن میدونم از چی پره من اون موقه ها خیلی عصبی بودم موهاشو از پشت گرفتم گفت به توهیچ ربطی نداره محمد ازهم جدامون کرد بی اهمیتی پیششون رفتم تو اتاق دیدم گوشیم نیست رفتم پایین گوشیمو بیارم صحنه عجیبی دیدم خیلی جا خوردم خلاصه فهیمیدم که محمد و سوژین عاشق همدیگر شدن خیلی ناراحت شدم هیچی نگفتم به هیچ کس حتی باسوژینم حرف نمیزدم....
مثل همیشه مدرسه و کلاس های موسیقی میرفتیم و همیشه مهناز رو میدیدم و از اینکه کنارم #قران میگیرفت ناراحت نمیشدم شمارش رو ازش گرفته بودم با هم شبا اس بازی میکردیم اون میدونست من بی دینم اما بعدها میگفت امیدوارم بودم #ایمان بیاری یک رور رفتیم خانه باغ عموم اون وقتا اسبمو اونجا نگه میداشتیم منو محمد و سوژین و چند تا از پسر عمه هام و دختر عمه و عموهام رفتیم اسب سواری من همش مواظب خواهرم بودم که کار اشتباهی با محمد نکنه اما دیگه شرمی نمونده بود واسه اذیت کردن منم بود یه کاری میکردن که اذیت بشم خلاصه اون روز خیلی ناراحت شدم زنگ به مهناز زدم گریه کردم خیلی گریه کردم گفت این چیزا این #رابطه ها که تو زندگیت عادیه چرا #گریه میکنی من گفتم نمیدونم ولی محمد از بچگی با ما بزرگ شده همش به چشم برادر خودمون نگاش میکنم بعدشم مگه چند سالشونه اونم گفت قربون اسلام برم بازم همون صدایی دل نشین میومد سر تلفن انگار تسیکه دلم بود گفتم قرانه گفت اره خواهش کردم برام بگیره گفت روژین مطمئنی گفت هیچ وقت انقد مطمین نبودم اونم با #گریه گفت از خدامه...
😭خدای من هیچ وقت انقد ارامش نگرفتم به اندازه ی اون روز اما بازم سر اعتقادات کثیف خودم بودم اما دیگه #موسیقی آرومم نمیکرد حتی خواهرم سوژین که تمام وجودم بود تنها دلیلم واسه رفتن به کلاس های #موسیقی فقط و فقط مهناز بود....
یه روز خانوادگی میخواستیم بریم بیرون از کوچه خودمون بیرون می اومدیم طبق اخلاق همیشگیم خیلی توجه میکردم به بیرون حس کردم مهناز رو میبینم که داشت به اون خونه خیلی بزرگ میرفت جیگرم اتیش گرفت گفتم مامان وایسا مامان وایسا من چیزی تو خونه جا گذاشته شما برین من با ماشین بابا میایم مامانم گفت تو فقط بهونته رانندگی کنی تازه یاد گرفتی بلای سرخودت میاری منم گفتم به جون تومامان بحث رانندگی نیست 😔(استغفرالله قسم بزرگم جون مامانم بود) اونم ماشینو نگه داشت و رفت منم دوان دوان خودم رسوندم به خونه بدون اختیار نمیدونم چم شده بود فقط میدونستم حالم خوب نبود بدونه اینکه بدونن در رو باز کرد منم بدونه اینکه بدونم کین گفت روژین تو اینجا چیکار میکنی اشکام می اومدن گفتم تو این جا چیکار میکنی گفت اینجا خونه منه خونه پدرم دهنم قفل شد و هرازان سوال....
مهناز گفت روژین جان بیا بشین با هم حرف میزنیم منم گفتم نه باید برم از خونه رفتم بیرون تو دلم میگفتم این دختره کیه اون که نظافت چی بود الان تو این محل این خونه این پدر و مادر اون که به گفته بود با عمه اش زندگی میکنه....؟؟!!؟
⭕️ #ادامه_دارد....
https://www.tg-me.com/gallery_noor_88
❤2
یارب لا تُعلق قلبی بما لیس لی🤲
پروردگارا
قلب مرا بە آنچە برای من نیست وابستە مگردان
آمین
https://www.tg-me.com/gallery_noor_88
پروردگارا
قلب مرا بە آنچە برای من نیست وابستە مگردان
آمین
https://www.tg-me.com/gallery_noor_88
❤1
‼️مراقب باشید‼️
اگر بخاطر مشغولیت و گرفتاری ارتباطت را با قرآن ترک کنی
اللە تو را در آن مشغولیت و گرفتاری یاری نمی کند مگر بە برکت تلاوت قرآن
https://www.tg-me.com/gallery_noor_88
اگر بخاطر مشغولیت و گرفتاری ارتباطت را با قرآن ترک کنی
اللە تو را در آن مشغولیت و گرفتاری یاری نمی کند مگر بە برکت تلاوت قرآن
https://www.tg-me.com/gallery_noor_88
❤2👍1
⚜ #تنهایی؟؟☝️🏼 #نه_الله_با_من_است...
💠 #قسمت_سوم
✍🏼رفتم خونه و مهناز زنگ زد گفت روژین عزیزم چرا اینطوری کردی گفتم توروبه مقدساتت قسم بهم راستشو بگو که واسه #نظافت نرفته بودی ساختمان موسیقی؟؟؟اونم گفت نه به ذات پاک پرودگارم (همیشه این کلمه رو خیلی شیرین میگفت) آخر صحبت هامون گفتم قران داری منظورم همون صوت هاست خیلی بهش احتیاج دارم الان میام بهم بده...
😳اونم از تعجب شاخ در اورده بود که یه #دختر #بی_دین صدای #قران میخواد چیکار اما میدونستم که دیگه موسیقی نمیتونه آرامم کنه تنها #دوای_دلم شده بود صوت ارام #قران شب وروز سوره ی ملک میگرفتم تا اینکه وقتی میگرفتم #حفظ کرده بودم....
یه روز که باهام که داشتم حرف میزدیم مهناز همون صوت قشنگ همیشگی رو گرفت منم همش باهاش تکرار میکردم از بس حواسم به قران بود یادم رفته بود که پیش مهنازم وقتی بهش نگاه کردم اشکای قشنگش داشت میریخت بهم گفت ادمای که تو زمان جاهلیت خیلی بد بودن خیلی خوبن تو دین...
هیچ وقت یادم نمیره جمله ای ساده ای بود اما ته قلبم نشست منم بخاطر عقاید غلط خودم گفتم هیچ وقت هیچ وقت من #مسلمان نخواهم شد امکان پذیر نیست اونم فقط با سکوت جوابم داد این سکوتش خیلی برام دردناک بود همیشه جوابش سکوت ولی خیلی دردآور.... تا شب همین جمله تو ذهنم میچرخید و تو فکر بودم نکنه که مهناز از جواب من ناراحت شده شاید اون منظورش من نبودم بهش اس دادم عذرخواهی کردم و گفتم فکر مسلمان شدن منو از ذهنش بیرون کنه گفت من کی گفتم تو مسلمان شو ولی میخوام بدونم منظور از امکان پذیر نبودن مسلمان شدن تو چیه...
ترست از چیه روژین ده دقیقه بود پیام بدست رسیده بود اما جوابی نداشتم ایا خودم نمیخوام ایا از ترس مادرم یا ترس جدایی با خواهرم یا چه چیزی دیگه فقط گفتم من اینجوری راحتم همین شب خوش....
یه روز که از مدرسه می اومدم منهاز رو دیدم اومده بود خونه باباش چشاش قرمز شده بود بهم که نزدیک شد گفتم مهناز گفت ولم کن روژین از هرچی ادم بی دین دنیاست منتفرم من نمیدونم چرا ازش ناراحت نشدم کیفمو دادم سوژین دنبالش کردم محل زندگیمون رو به روش یه پارک بود خواهش کردم مهناز بیا اینجا فقط تا اروم میشی کنارت میشینم قبول کرد منم دیدم خیلی ناراحته خواستم باهاش شوخی کنم گفتم من تورو مثل سوژین دوست داشتم فکر میکردم منم مثل خواهرتم اونم همون نگاهای سنگین شو بهم کرد اما اینبار سکوت نکرد حرف زد گفت تو رو هیچ وقت #خواهر خودم ندونستم #دختر کافر نمیشه خواهر من نمیشه دوست من و دوستش داشته باشم اگه تا حالا باهات حرف زدم فقط و فقط بخاطر رضای پرودگارم بوده من بخاطر چی الان شدم نظافتچی بخاطر ترس از خالقم که نون حروم از گلوم نره پایین بخاطر چی خانوادم منو بیرون کردن بخاطر #چادرم بخاطر #حجابم بخاطر #اسلامم...
حالش خیلی بد بود نمیدونم چی شده بود و هرگزم ندونستم که اون روز چرا انقد ناراحت بود فقط مکث کردم بهش نگاه میکردم حرف میزد تو دلم بهش حق میدادم.....
⭕️#ادامه_دارد....
https://www.tg-me.com/gallery_noor_88
💠 #قسمت_سوم
✍🏼رفتم خونه و مهناز زنگ زد گفت روژین عزیزم چرا اینطوری کردی گفتم توروبه مقدساتت قسم بهم راستشو بگو که واسه #نظافت نرفته بودی ساختمان موسیقی؟؟؟اونم گفت نه به ذات پاک پرودگارم (همیشه این کلمه رو خیلی شیرین میگفت) آخر صحبت هامون گفتم قران داری منظورم همون صوت هاست خیلی بهش احتیاج دارم الان میام بهم بده...
😳اونم از تعجب شاخ در اورده بود که یه #دختر #بی_دین صدای #قران میخواد چیکار اما میدونستم که دیگه موسیقی نمیتونه آرامم کنه تنها #دوای_دلم شده بود صوت ارام #قران شب وروز سوره ی ملک میگرفتم تا اینکه وقتی میگرفتم #حفظ کرده بودم....
یه روز که باهام که داشتم حرف میزدیم مهناز همون صوت قشنگ همیشگی رو گرفت منم همش باهاش تکرار میکردم از بس حواسم به قران بود یادم رفته بود که پیش مهنازم وقتی بهش نگاه کردم اشکای قشنگش داشت میریخت بهم گفت ادمای که تو زمان جاهلیت خیلی بد بودن خیلی خوبن تو دین...
هیچ وقت یادم نمیره جمله ای ساده ای بود اما ته قلبم نشست منم بخاطر عقاید غلط خودم گفتم هیچ وقت هیچ وقت من #مسلمان نخواهم شد امکان پذیر نیست اونم فقط با سکوت جوابم داد این سکوتش خیلی برام دردناک بود همیشه جوابش سکوت ولی خیلی دردآور.... تا شب همین جمله تو ذهنم میچرخید و تو فکر بودم نکنه که مهناز از جواب من ناراحت شده شاید اون منظورش من نبودم بهش اس دادم عذرخواهی کردم و گفتم فکر مسلمان شدن منو از ذهنش بیرون کنه گفت من کی گفتم تو مسلمان شو ولی میخوام بدونم منظور از امکان پذیر نبودن مسلمان شدن تو چیه...
ترست از چیه روژین ده دقیقه بود پیام بدست رسیده بود اما جوابی نداشتم ایا خودم نمیخوام ایا از ترس مادرم یا ترس جدایی با خواهرم یا چه چیزی دیگه فقط گفتم من اینجوری راحتم همین شب خوش....
یه روز که از مدرسه می اومدم منهاز رو دیدم اومده بود خونه باباش چشاش قرمز شده بود بهم که نزدیک شد گفتم مهناز گفت ولم کن روژین از هرچی ادم بی دین دنیاست منتفرم من نمیدونم چرا ازش ناراحت نشدم کیفمو دادم سوژین دنبالش کردم محل زندگیمون رو به روش یه پارک بود خواهش کردم مهناز بیا اینجا فقط تا اروم میشی کنارت میشینم قبول کرد منم دیدم خیلی ناراحته خواستم باهاش شوخی کنم گفتم من تورو مثل سوژین دوست داشتم فکر میکردم منم مثل خواهرتم اونم همون نگاهای سنگین شو بهم کرد اما اینبار سکوت نکرد حرف زد گفت تو رو هیچ وقت #خواهر خودم ندونستم #دختر کافر نمیشه خواهر من نمیشه دوست من و دوستش داشته باشم اگه تا حالا باهات حرف زدم فقط و فقط بخاطر رضای پرودگارم بوده من بخاطر چی الان شدم نظافتچی بخاطر ترس از خالقم که نون حروم از گلوم نره پایین بخاطر چی خانوادم منو بیرون کردن بخاطر #چادرم بخاطر #حجابم بخاطر #اسلامم...
حالش خیلی بد بود نمیدونم چی شده بود و هرگزم ندونستم که اون روز چرا انقد ناراحت بود فقط مکث کردم بهش نگاه میکردم حرف میزد تو دلم بهش حق میدادم.....
⭕️#ادامه_دارد....
https://www.tg-me.com/gallery_noor_88
❤2😍2
😔 گناه کردے ...؟
😣 خیلی هم کوله بارت سنگینه ...؟
😊👌🏼یادت باشه...
☝️🏼 #خدا اصلا دوست نداره، #آبروت جلوے کسی بره!
🔻پس پیش #هیچکس،جز خدا، #اعتراف نکن
https://www.tg-me.com/gallery_noor_88
😣 خیلی هم کوله بارت سنگینه ...؟
😊👌🏼یادت باشه...
☝️🏼 #خدا اصلا دوست نداره، #آبروت جلوے کسی بره!
🔻پس پیش #هیچکس،جز خدا، #اعتراف نکن
https://www.tg-me.com/gallery_noor_88
👍1
❣ #خسته_از_گناه
📲 نرم افزاری مفید و تکان دهنده برای شما #توبه_کاران و خسته از گناهان...
❣ #داستانهای زیبای #توبه کنندگان
https://www.tg-me.com/gallery_noor_88
📲 نرم افزاری مفید و تکان دهنده برای شما #توبه_کاران و خسته از گناهان...
❣ #داستانهای زیبای #توبه کنندگان
https://www.tg-me.com/gallery_noor_88
🤩1
Forwarded from ست قرآن و جانماز✨نـور✨ (چُ ✨نـــــور✨)
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
😍1
⚜ #تنهایی؟؟☝️🏼 #نه_الله_با_من_است...
💠 #قسمت_چهارم
✍🏼درون گناهبارم بهش میگفت چرا بخاطر چی دنبالش کردی تو که مجبور نبودی و دلمم براش میسوخت نشستم تا حرفاش تموم شد درونم یه آتیشی بود که نمیتونم تصورشم کنم اما ناراحت بودم چون مثل خواهر خودش حسابم نکرده بود حتی بعنوان یه دوست در حالی که من برام خیلی مهم بود گفتم مهناز جان دیگه خودت رو اذیت نکن لازم نیست تویی که #مسلمان هستی با #کافر دوست باشی این خلاف #دین توئه و دیگه رفتم... دو روز گذشت من کلا قید دوستم رو زده بود هر چند خیلی دوستش داشتم حتی شب وقت خواب که اون وقت زیاد فکر میکنم یادم می اومد و خیلی #گریه میکردم بعد دو روز و تلفن خونه مون زنگ خورد منم خیلی بی اهمیت مثل همیشه جواب تلفن رو دادم بیخیال اینکه به شماره نگاه کنم و یادم رفته بود شماره خونمونو هم بهش داده بودم برداشتم مهناز بود وقتی صداشو شنیدم یه دفعه دلم پر شد گفتم تویی مهناز هیچ وقت فکر نمیکردم دوباره حتی صداتم بشنوم گفت روژین توروخدا ببخشید خیلی معذرت خواهی کرد گفتم به یه شرط میبخشمت که ببینمت دلم برات #تنگ شده دیوونه اونم گفت الان کلاس دارم تو مسجد گفتم باید ببینمت گفت امروز نمیشه گفتم کدوم مسجدی بیام اونجا گفت اخه تو مسجد فکر نکنم درست باشه تو بیای گفتم چرا خیلیم دوس دارم ببینم مسجد چطوریه اونم گفت باشه تو که نمیتونی این جا جایی مسلمانان تو.... سکوت کرد و گفتم راحت باش بگو گفت تو بی دینی اینجا جا یه مقدسیه برای ما... گفتم قسمت میدم به خدات بزار بیام گفت باشه برو غسل کن بعد بیا اینجا .... همه کارای که گفت انجام دادم بلند ترین مانتوی که داشتم رو پوشیدم و موهامو تند بستم روسری بزرگی سرم کردم ماشین مامانمو بردم #استرس زیادی داشتم انقد که تو راه استفراغ کردم بازم استرس داشتم نمیدونم چرا وقتی رسیدم دست و پام میلرزید وقتی رفتم تو نماز جماعت عصر بود دیوارهای بلند با اجر های زرد پنچره بزرگ سقف روشنایی زیادی به مسجد داده رفتم جلو نماز خواهران دستاشونو بالای نافشون رفته بودن با چادرهای تمیز و سیاهشون پاهاشونو بهم چشپیده بودن و حرکات عجیبشون جالب و عجیب بود برام و دیدن این لحظه ها برام خیلی خوشایند بود... نمازشون تموم شد بهم گفتن تو نماز نمیخوانی من جوابی نداشتم اگه مهناز رو نشناخته بودم یه جواب زشت میدادم ولی برام معلوم شده بود که اونا از من بهترن مهناز جواب داد روژین نماز نمیخونه....
😞 #خجالت کشیدم پیش مسلمانان اونا گفتن چرا بدون خبر داشتن از ملحد بودن من اومدن در مورد #نماز و #بهشت برام صحبت کردن من رفته بودم پیش مهناز اما کلا اونو فراموش کرده بودم عرق در حرفای خواهران دینیم شده...
😭 نمیدونم چطوری دارم اینارو مینویسم تا من وارد دین قشنگ #الله شدم همشونو از دست دادم تو عمرم دیگه فکر نکنم همیچین آدمی رو ببینم به این خوش زبونی آرزوم فقط یه بار😭یه بار فقط چند کلمه برام حرف بزنه حتی شده به یه خبرشم راضیم...
😔فقط اونای طعم شیرینی دین چشیدنو دوستای خوب داشتن میدونن من دارم چی میگم 😭اسمش فرشته بود دخترا بهش لقبه ام اسامه داده بودن اینجوری صداش میکردن حرفاش برام شیرین بود وقتی حرفاش تموم گفت از ته دل برات #دعا میکنم الله راه زیباشو بهت نشون بده و #هدایت روشنشو شامل حالت کنه همه گفتن امین وقتی به مهناز نگاه کردم #گریه میکرد منم گریه ام گرفت هنوز ندونستم چرا فقط دلم هوایی تازه میخواست هوایی که تمییز باشه......
⭕️#ادامه_دارد....
https://www.tg-me.com/gallery_noor_88
💠 #قسمت_چهارم
✍🏼درون گناهبارم بهش میگفت چرا بخاطر چی دنبالش کردی تو که مجبور نبودی و دلمم براش میسوخت نشستم تا حرفاش تموم شد درونم یه آتیشی بود که نمیتونم تصورشم کنم اما ناراحت بودم چون مثل خواهر خودش حسابم نکرده بود حتی بعنوان یه دوست در حالی که من برام خیلی مهم بود گفتم مهناز جان دیگه خودت رو اذیت نکن لازم نیست تویی که #مسلمان هستی با #کافر دوست باشی این خلاف #دین توئه و دیگه رفتم... دو روز گذشت من کلا قید دوستم رو زده بود هر چند خیلی دوستش داشتم حتی شب وقت خواب که اون وقت زیاد فکر میکنم یادم می اومد و خیلی #گریه میکردم بعد دو روز و تلفن خونه مون زنگ خورد منم خیلی بی اهمیت مثل همیشه جواب تلفن رو دادم بیخیال اینکه به شماره نگاه کنم و یادم رفته بود شماره خونمونو هم بهش داده بودم برداشتم مهناز بود وقتی صداشو شنیدم یه دفعه دلم پر شد گفتم تویی مهناز هیچ وقت فکر نمیکردم دوباره حتی صداتم بشنوم گفت روژین توروخدا ببخشید خیلی معذرت خواهی کرد گفتم به یه شرط میبخشمت که ببینمت دلم برات #تنگ شده دیوونه اونم گفت الان کلاس دارم تو مسجد گفتم باید ببینمت گفت امروز نمیشه گفتم کدوم مسجدی بیام اونجا گفت اخه تو مسجد فکر نکنم درست باشه تو بیای گفتم چرا خیلیم دوس دارم ببینم مسجد چطوریه اونم گفت باشه تو که نمیتونی این جا جایی مسلمانان تو.... سکوت کرد و گفتم راحت باش بگو گفت تو بی دینی اینجا جا یه مقدسیه برای ما... گفتم قسمت میدم به خدات بزار بیام گفت باشه برو غسل کن بعد بیا اینجا .... همه کارای که گفت انجام دادم بلند ترین مانتوی که داشتم رو پوشیدم و موهامو تند بستم روسری بزرگی سرم کردم ماشین مامانمو بردم #استرس زیادی داشتم انقد که تو راه استفراغ کردم بازم استرس داشتم نمیدونم چرا وقتی رسیدم دست و پام میلرزید وقتی رفتم تو نماز جماعت عصر بود دیوارهای بلند با اجر های زرد پنچره بزرگ سقف روشنایی زیادی به مسجد داده رفتم جلو نماز خواهران دستاشونو بالای نافشون رفته بودن با چادرهای تمیز و سیاهشون پاهاشونو بهم چشپیده بودن و حرکات عجیبشون جالب و عجیب بود برام و دیدن این لحظه ها برام خیلی خوشایند بود... نمازشون تموم شد بهم گفتن تو نماز نمیخوانی من جوابی نداشتم اگه مهناز رو نشناخته بودم یه جواب زشت میدادم ولی برام معلوم شده بود که اونا از من بهترن مهناز جواب داد روژین نماز نمیخونه....
😞 #خجالت کشیدم پیش مسلمانان اونا گفتن چرا بدون خبر داشتن از ملحد بودن من اومدن در مورد #نماز و #بهشت برام صحبت کردن من رفته بودم پیش مهناز اما کلا اونو فراموش کرده بودم عرق در حرفای خواهران دینیم شده...
😭 نمیدونم چطوری دارم اینارو مینویسم تا من وارد دین قشنگ #الله شدم همشونو از دست دادم تو عمرم دیگه فکر نکنم همیچین آدمی رو ببینم به این خوش زبونی آرزوم فقط یه بار😭یه بار فقط چند کلمه برام حرف بزنه حتی شده به یه خبرشم راضیم...
😔فقط اونای طعم شیرینی دین چشیدنو دوستای خوب داشتن میدونن من دارم چی میگم 😭اسمش فرشته بود دخترا بهش لقبه ام اسامه داده بودن اینجوری صداش میکردن حرفاش برام شیرین بود وقتی حرفاش تموم گفت از ته دل برات #دعا میکنم الله راه زیباشو بهت نشون بده و #هدایت روشنشو شامل حالت کنه همه گفتن امین وقتی به مهناز نگاه کردم #گریه میکرد منم گریه ام گرفت هنوز ندونستم چرا فقط دلم هوایی تازه میخواست هوایی که تمییز باشه......
⭕️#ادامه_دارد....
https://www.tg-me.com/gallery_noor_88
Telegram
ست قرآن و جانماز✨نـور✨
ارتباط با ما:@qurano_noori
❤1👏1
❣رفیق❕
⚠️یه وقت نگی
📜من که پروندم خیلی سیاهه⚫️
❌کارم از #توبہ گذشته‼️
✋🏼👈🏼 #توبه ......
📝مثل پاک کن مےمونه
☑️اشتبـاهاتت رو✨پاک✨ مےکـنه
⚠️فقط به فکر #جبران باش
https://www.tg-me.com/gallery_noor_88
⚠️یه وقت نگی
📜من که پروندم خیلی سیاهه⚫️
❌کارم از #توبہ گذشته‼️
✋🏼👈🏼 #توبه ......
📝مثل پاک کن مےمونه
☑️اشتبـاهاتت رو✨پاک✨ مےکـنه
⚠️فقط به فکر #جبران باش
https://www.tg-me.com/gallery_noor_88
حافظ کوچولو-سنی بوک.apk
9.1 MB
#حافظ_کوچولو
☺️یک #نرم_افزارمفید کاربردی برای هر کودک
😒جایگزین #بازی های بیهوده
😍به راحتی فرزند خود را #حافظ و #خوش صدا کنید.
https://www.tg-me.com/gallery_noor_88
☺️یک #نرم_افزارمفید کاربردی برای هر کودک
😒جایگزین #بازی های بیهوده
😍به راحتی فرزند خود را #حافظ و #خوش صدا کنید.
https://www.tg-me.com/gallery_noor_88
ست قرآن و جانماز زرشکی😍
🟣طرح حاشیە گوشە و کعبە
🔵سایز جانماز:110×70
🟢جنس پارچە :مازراتی
جهت اطلاع از قیمت و ثبت سفارش👇
@qurano_kitabi
لینک دعوت
https://www.tg-me.com/gallery_noor_88
🟣طرح حاشیە گوشە و کعبە
🔵سایز جانماز:110×70
🟢جنس پارچە :مازراتی
جهت اطلاع از قیمت و ثبت سفارش👇
@qurano_kitabi
لینک دعوت
https://www.tg-me.com/gallery_noor_88
👏1
⚜ #تنهایی؟؟☝️🏼 #نه_الله_با_من_است...
💠 #قسمت_پنجم
✍🏼از اون روز بعد مهناز همیشه باهم حرف میزد بعضی وقتا حرف عوض میکردم گاهی وقتا انقد بحث #اسلام برام #شیرین بود دیگه بدون اختیار گوش میدادم...
😔ولی اما #میترسیدم نمیدونم از چی الان فکر میکنم تنها دلیلم #خواهرم بود که وقتی #مسلمان میشدم شاید خداحافظ با اون بود....
روز چهار شنبه سوری بود همیشه طبق معمول رفتیم روستای پدر بزرگ (پدرپدرم) همیشه من آتیش روشن میکردم و عادت به #مشروبات هر چند با وجود خانواده ملحد و بی دینم ولی مخالف این کارم بودن اما من بیشتر مشتاق میشدم ولی در نوروزها کلا آشکار میخوردم چون بهم اجازه میدادن استغفرالله اون روز اتیش روشن کردم اون روز یادمه خیلی #گناه کردم تاحدی زیاده روی کرده بودم که اصلا یادم نمی اومد که کلا روز چطوری گذشت مهناز بهم زنگ جواب دادم باور نمیکرد که... میگفت عمدا اینطوری حرف میزنی منم 😔 فکر کنم اون روز خیلی اونو اذیت کردم دیگه باهام حرف نزد نمیدونستم که چرا حرف نمیزنه بیخیال اینکه #مشروب حرامه و نمیدونستم...
😔 روز یکشنبه ها میاد همون مسجد قبله تا یکشنبه فقط بهش زنگ زدم جواب نداد صدای اذان عصر رو شنیدم خودمو حاضر کردم و رفتم سمت مسجد قبله وقتی رفتم فقط کفش های سیاه خاکی شده و کفش های چندتا دختر کوچک بود رفتم سلام کردم بچه جواب دادن مهناز جواب نداد بچه به رو به مهناز کردن گفت خانم مگه شما نمیگفتین جواب سلام واجبه اونم گفت جواب سلام مسلمان بچه شلوغش کردن مهناز گفت پاشین پاشین برین خونه کلاس تمومه امروز...
قرآنی در دست گرفت میخوند با صدایی بلند منم گفتم میشه بگی از چی ناراحتی گفت یعنی تو نمیدونی گفتم چی بدونم گفت حالو وضع خودتو اون روز واقعا افتضاح بود گفتم نگرانم شدی اون گفت روژین تو با این سنت اینا چیه میخوری ما هر جمعه به ماموستامون میگیم برات دعا کنه که الله #نور_هدایت به قلبت بتاباند تو هم اینجوری...
گفتم من چیکار کردم گفت اون زهرماری حرامه...گفتم نمیدونستم کمی سکوت کرد گفت از من نترس از الله بترس من همیشه پیشت نیستم او همیشه اگاهست
منم کمی عصبی شدم گفتم نمیدونم چیکار کنم تو راضی باشی من خسته شدم اونم با یک آه بلند گفت بعد سکوت گفت روژین عزیزم فعلا خداحافظ...
من همش تو فکر اون جمله مهناز بودم واقعا یه ترسی تو دلم اما باورش برام سخت بود و سر درگم که کدوممون در اشتباهیم قبلا وقتی تازه با مهناز آشنا شده بودم از اینکه در اشتباهه خیلی اطمینان داشتم ولی الان فکر میکنم بیشتر من در اشتباه باشم....
روزها گذشت فقط در حد تماس تلفنی باهام ارتباط داشتیم من طبق معلوم مدرسه میرفتم و اواخر مدرسه بود یه هفته دیگه امتحان داشتم هر روز محمد می اومد دنبالم یا مارو می اورد دیگه کلا همه میدونستن که خواهرم و محمد با هم رابطه دارن هر دوتاشونو خیلی دوست داشتم ولی خوشم نمیومد از این رابطه نه بخاطر گناهشون بلکه بخاطر این بود که عضو از خانوادمون بود مثل برادر بهش نگاه میکردم نمیتونست چیز دیگه برای من باشه...
خبر از مهناز نداشتم میدونستم کجا پیداش کنم عصری که محمد اومده بود خونمون منم ماشینشو ازش قرض گرفتم رفتم مسجد که اونجا درس روانخوانی بچه ها داشت وقتی دیدم خیلی دلم گرفت بهش گفتم چرا من باید همیشه دنبال تو باشم چرا تو نه؟؟؟؟
اونم گفت تو که دنبال من نیومدی مسجد رو دوست داری منو بهنونه میکنی...
نشستم پیش بچه ها مثل شاگردهای دیگه #عشق بچه به معلمشون زیاد بود مثل من به اون همش دعواشون میشد که پیش مهناز بشینه انگار دل منم میخواست پیش اون بشینم بعضی وقتا نگاهش به من بود و غمگین میشد بعضی وقتام میخندید صدایی دلنشینش تو مغزم پیچیده بود انقد تکرار کرده بود که خودم تو دلم میگفتم فالیعبدو رب هذاالبیت یادشش بخیر چقدشیرین بود اون لحظه ها...
😭بهم گفت روژین جان اگه دوس داری هر وقت من کلاس داشتم اینجا توم بیا من هر چند تو دلم یه #شادی بزرگ بود ولی گفتم بزار بهش فکر کنم بعد از کلاس زنگ به چند تا دوستانش گفت امروز دعوتتون میکنم با بستی تو هم با ماشین ما رو ببر منم خیلی خوشحال شدم هنوزم خندم میگیره من با اون موهایی اون تیپم اونام با اون چادرهای سیاه رنگ خانه کعبه هم خنده دار بود هم خیلی عجیب سبحان الله نمیدونم چطوری اون روز رو توصیف کنم .وقتی رفتیم اونجایی که بستنی بخوریم خیلی شلوغ بود مجبورشدم ماشین رو خیلی دورتر از خودمون پارک کنم مشغول حرف و خنده و بستنی خوردن بودیم مثل همیشه دو تا بستنی خوردم کاری کردم اونام مثل من. تقریبا تاریک شده بود دلم میخواست که واسه شام دعوت شون کنم اما میدونستم نمیتوانستن بیاین وقتی رفتیم دنبال ماشین ماشین هیچ جا نبود انگار اصلا نبود باور نمیکردم که ماشین نیستش...😳
⭕️ #ادامه_دارد....
https://www.tg-me.com/gallery_noor_88
💠 #قسمت_پنجم
✍🏼از اون روز بعد مهناز همیشه باهم حرف میزد بعضی وقتا حرف عوض میکردم گاهی وقتا انقد بحث #اسلام برام #شیرین بود دیگه بدون اختیار گوش میدادم...
😔ولی اما #میترسیدم نمیدونم از چی الان فکر میکنم تنها دلیلم #خواهرم بود که وقتی #مسلمان میشدم شاید خداحافظ با اون بود....
روز چهار شنبه سوری بود همیشه طبق معمول رفتیم روستای پدر بزرگ (پدرپدرم) همیشه من آتیش روشن میکردم و عادت به #مشروبات هر چند با وجود خانواده ملحد و بی دینم ولی مخالف این کارم بودن اما من بیشتر مشتاق میشدم ولی در نوروزها کلا آشکار میخوردم چون بهم اجازه میدادن استغفرالله اون روز اتیش روشن کردم اون روز یادمه خیلی #گناه کردم تاحدی زیاده روی کرده بودم که اصلا یادم نمی اومد که کلا روز چطوری گذشت مهناز بهم زنگ جواب دادم باور نمیکرد که... میگفت عمدا اینطوری حرف میزنی منم 😔 فکر کنم اون روز خیلی اونو اذیت کردم دیگه باهام حرف نزد نمیدونستم که چرا حرف نمیزنه بیخیال اینکه #مشروب حرامه و نمیدونستم...
😔 روز یکشنبه ها میاد همون مسجد قبله تا یکشنبه فقط بهش زنگ زدم جواب نداد صدای اذان عصر رو شنیدم خودمو حاضر کردم و رفتم سمت مسجد قبله وقتی رفتم فقط کفش های سیاه خاکی شده و کفش های چندتا دختر کوچک بود رفتم سلام کردم بچه جواب دادن مهناز جواب نداد بچه به رو به مهناز کردن گفت خانم مگه شما نمیگفتین جواب سلام واجبه اونم گفت جواب سلام مسلمان بچه شلوغش کردن مهناز گفت پاشین پاشین برین خونه کلاس تمومه امروز...
قرآنی در دست گرفت میخوند با صدایی بلند منم گفتم میشه بگی از چی ناراحتی گفت یعنی تو نمیدونی گفتم چی بدونم گفت حالو وضع خودتو اون روز واقعا افتضاح بود گفتم نگرانم شدی اون گفت روژین تو با این سنت اینا چیه میخوری ما هر جمعه به ماموستامون میگیم برات دعا کنه که الله #نور_هدایت به قلبت بتاباند تو هم اینجوری...
گفتم من چیکار کردم گفت اون زهرماری حرامه...گفتم نمیدونستم کمی سکوت کرد گفت از من نترس از الله بترس من همیشه پیشت نیستم او همیشه اگاهست
منم کمی عصبی شدم گفتم نمیدونم چیکار کنم تو راضی باشی من خسته شدم اونم با یک آه بلند گفت بعد سکوت گفت روژین عزیزم فعلا خداحافظ...
من همش تو فکر اون جمله مهناز بودم واقعا یه ترسی تو دلم اما باورش برام سخت بود و سر درگم که کدوممون در اشتباهیم قبلا وقتی تازه با مهناز آشنا شده بودم از اینکه در اشتباهه خیلی اطمینان داشتم ولی الان فکر میکنم بیشتر من در اشتباه باشم....
روزها گذشت فقط در حد تماس تلفنی باهام ارتباط داشتیم من طبق معلوم مدرسه میرفتم و اواخر مدرسه بود یه هفته دیگه امتحان داشتم هر روز محمد می اومد دنبالم یا مارو می اورد دیگه کلا همه میدونستن که خواهرم و محمد با هم رابطه دارن هر دوتاشونو خیلی دوست داشتم ولی خوشم نمیومد از این رابطه نه بخاطر گناهشون بلکه بخاطر این بود که عضو از خانوادمون بود مثل برادر بهش نگاه میکردم نمیتونست چیز دیگه برای من باشه...
خبر از مهناز نداشتم میدونستم کجا پیداش کنم عصری که محمد اومده بود خونمون منم ماشینشو ازش قرض گرفتم رفتم مسجد که اونجا درس روانخوانی بچه ها داشت وقتی دیدم خیلی دلم گرفت بهش گفتم چرا من باید همیشه دنبال تو باشم چرا تو نه؟؟؟؟
اونم گفت تو که دنبال من نیومدی مسجد رو دوست داری منو بهنونه میکنی...
نشستم پیش بچه ها مثل شاگردهای دیگه #عشق بچه به معلمشون زیاد بود مثل من به اون همش دعواشون میشد که پیش مهناز بشینه انگار دل منم میخواست پیش اون بشینم بعضی وقتا نگاهش به من بود و غمگین میشد بعضی وقتام میخندید صدایی دلنشینش تو مغزم پیچیده بود انقد تکرار کرده بود که خودم تو دلم میگفتم فالیعبدو رب هذاالبیت یادشش بخیر چقدشیرین بود اون لحظه ها...
😭بهم گفت روژین جان اگه دوس داری هر وقت من کلاس داشتم اینجا توم بیا من هر چند تو دلم یه #شادی بزرگ بود ولی گفتم بزار بهش فکر کنم بعد از کلاس زنگ به چند تا دوستانش گفت امروز دعوتتون میکنم با بستی تو هم با ماشین ما رو ببر منم خیلی خوشحال شدم هنوزم خندم میگیره من با اون موهایی اون تیپم اونام با اون چادرهای سیاه رنگ خانه کعبه هم خنده دار بود هم خیلی عجیب سبحان الله نمیدونم چطوری اون روز رو توصیف کنم .وقتی رفتیم اونجایی که بستنی بخوریم خیلی شلوغ بود مجبورشدم ماشین رو خیلی دورتر از خودمون پارک کنم مشغول حرف و خنده و بستنی خوردن بودیم مثل همیشه دو تا بستنی خوردم کاری کردم اونام مثل من. تقریبا تاریک شده بود دلم میخواست که واسه شام دعوت شون کنم اما میدونستم نمیتوانستن بیاین وقتی رفتیم دنبال ماشین ماشین هیچ جا نبود انگار اصلا نبود باور نمیکردم که ماشین نیستش...😳
⭕️ #ادامه_دارد....
https://www.tg-me.com/gallery_noor_88
❤1
