Telegram Web Link
گر ز دلتنگی لبی چون غنچه خندان می‌کنم
ترک سر زین رهگذر بر خویش آسان می‌کنم

سایلان از شرم احسان آب می‌گردند و من
می‌شوم آب از حیا با هرکه احسان می‌کنم

تا چو عیسی دست خود از چرکِ دنیا شُسته‌ام
دست در یک کاسه با خورشید تابان می‌کنم

تنگ ظرفی دستگاه عیش را سازد وسیع
هست تا یک قطره می در شیشه طوفان می‌کنم

گرچه خون در پیکرم ز افسردگی پژمرده است
پنجه در سرپنجهٔ دریا چو مرجان می‌کنم

هرکه از سنگین دلی خون می‌کند در کاسه‌ام
از دل خونگرم من لعل بدخشان می‌کنم

#صائب_تبریزی
- دیوان اشعار
- غزلیات
- غزل شمارهٔ ۵۴۲۱

@ghaz2020
به زیر تیغ نداریم مدعا جز تو
شهید عشق تو را نیست خون‌بها جز تو

بجز وصال تو هیچ از خدا نخواسته‌ایم
که حاجتی نتوان خواست از خدا جز تو

خدای می نپذیرد دعای قومی را
که مدعا طلبیدند از دعا جز تو

مریض عشق تو را حاجتی به عیسی نیست
که کس نمی کند این درد را دوا جز تو

کجا شکایت بی مهریت توانم برد
که هیچ کس ننهاده‌ست این بنا جز تو

فغان اگر ندهی داد ما گدایان را
که پادشاه نباشد به شهر ما جز تو

مرنج اگر بر بیگانه داوری ببریم
که آشنا نخورد خون آشنا جز تو

دلا هزار بلا در ولای او دیدی
کسی صبور ندیدم در این بلا جز تو

فروغی از رخ آن مه گرت فروغ دهند
به آفتاب نبخشد کسی ضیا جز تو

#فروغی_بسطامی
- دیوان اشعار
- غزلیات
- غزل شمارهٔ ۴۳۲

@ghaz2020
هوای خویشتن بگذار اگر داری هوای او
غنیمت دان اگر یابی در خلوتسرای او

نخواهی دید نور او اگر دیدت همین باشد
طلب کن نور چشم از ما که تا بینی لقای او

مقام سلطنت خواهی گدای حضرت او شو
که شاه تخت ملک دل به جان باشد گدای او

اگر دار بقا خواهی سر دار فنا بگزین
فنا شو از وجود خود که تا یابی بقای او

مرا میخانه ای بخشید میر جملهٔ رندان
همیشه باد ارزانی به بنده این عطای او

دلم خلوتسرای اوست غیری در نمی گنجد
که غیر او نمی زیبد درین خلوتسرای او

چه عالی منصبی دارم که هستم بندهٔ سید
فقیر حضرت اویم غنیم از غنای او

#شاه_نعمت_الله_ولی
- غزلیات
- غزل شمارهٔ ۱۳۴۶

@ghaz2020
شوق تا گرم عنان نیست فسردن برجاست
گر به راحت نزند ساحل ما هم دریاست

راحتی در قفس وضع‌ کدورت داریم
رنگ مژگان به هم آوردن آیینهٔ ماست

چشم‌حاصل چه ‌توان داشت ‌که در مزرع عمر
چون شرر دانه‌فشانی همه بر روی هواست

زندگی نیست متاعی که به تمکین ارزد
کاروان نفس ما همه جا هرزه‌دراست

دست گل دامن بویی نتوانست گرفت
رفت‌ گیرایی از آن پنجه ‌که در بند حناست

همه واماندهٔ عجزیم اگر کار افتد
نفس سوخته اینحا زره زبر قباست

تا سرکوی تو یارب‌ که شود رهبر من
ناله خارِ قدمی دارد و اشک آبله‌پاست

ساحلی کو که دهم عرض خودآرایی‌ها
هر کجا گوهر من جلوه فروشد دریاست

چاره‌اندیشی‌ام از فیض الم محرومی‌ست
فکر بی‌دردی اگر ره نزند درد دواست

همه جا گمشدگان آینهٔ راز همند
من ز خود رفته‌ام و قرعه به نام عنقاست

نغمهٔ انجمن یأس به شوخی نزند
سودن دست ندامت‌زدگان نرم صداست

بیدل از باده‌کشان وحشی عشرت نرمد
دام مرغان طرب رشتهٔ موج صهباست

#بیدل_دهلوی
- غزلیات
- غزل شمارهٔ ۴۳۲

@ghaz2020
به خرابات مغان بی سر و پا خواهم رفت
دردمندانه به امید دوا خواهم رفت

باز زنار سر زلف بتی خواهم بست
من سودا زده در دام بلا خواهم رفت

گنج در گوشهٔ میخانهٔ سرمستان است
از چنین جای خوشی بنده کجا خواهم رفت

چون سر دار فنا دار بقا می بخشد
عاشقانه به سردار فنا خواهم رفت

می روم تا به سراپردهٔ او مست و خراب
بر در عاقل مخمور چرا خواهم رفت

به امیدی که مگر خاک در او گردم
میل دارم که چه بادی به هوا خواهم رفت

ای که گوئی به کجا می رود این سید ما
از خدا آمده بودم به خدا خواهم رفت

#شاه_نعمت_الله_ولی
- غزلیات
- غزل شمارهٔ ۴۳۲

@ghaz2020
به بوسه‌ای ز دهان تو آرزومندم
فغان که با همه حسرت به هیچ خرسندم

تو از قبیله خوبان سست پیمانی
من از جماعت عشاق سخت پیوندم

برید از همه جا دست روزگار مرا
بدین گناه که در گردنت نیفکندم

شرار شوق تو بر می‌جهد ز هر عضوم
نوای عشق تو سر می‌زند ز هر بندم

اگر تو داغ گذاری چگونه نپذیرم
و گر تو درد فرستی چگونه نپسندم

پدر علاقه به فرزند خویشتن دارد
من از تعلق روی تو خصم فرزندم

زمانه تا نکند خیمه‌ات نمی‌دانی
که من چگونه از آن کوی خیمه برکندم

به راه وعده خلافی نشسته‌ام چندی
که زیر تیغ تغافل نشانده یک چندم

معاشران همه در بزم پسته می‌شکنند
شکسته دل من از آن پستهٔ شکرخندم

به گریه گفتم از آن پسته یک دو بوسم بخش
به خنده گفت مگس کی نشسته بر قندم

ز باده دوش مرا توبه داد مفتی شهر
بتان ساده اگر نشکنند سوگندم

نجات داد ملک هر کجا اسیری بود
من از سلاسل زلفش هنوز در بندم

ستوده ناصردین شه که از شرف گوید
به هیچ دوره ندید آفتاب مانندم

کسی سزای ملامت به جز فروغی نیست
که دایم از می و معشوق می‌دهد پندم

#فروغی_بسطامی
- دیوان اشعار
- غزلیات
- غزل شمارهٔ ۳۳۴

@ghaz2020
بخت بازآید از آن در که یکی چون تو درآید
روی میمون تو دیدن در دولت بگشاید

صبر بسیار بباید پدر پیر فلک را
تا دگر مادر گیتی چو تو فرزند بزاید

این لطافت که تو داری همه دل‌ها بفریبد
وین بشاشت که تو داری همه غم‌ها بزداید

رشکم از پیرهن آید که در آغوش تو خسبد
زهرم از غالیه آید که بر اندام تو ساید

نیشکر با همه شیرینی اگر لب بگشایی
پیش نطق شکرینت چو نی انگشت بخاید

گر مرا هیچ نباشد نه به دنیا نه به عقبی
چون تو دارم همه دارم دگرم هیچ نباید

دل به سختی بنهادم پس از آن دل به تو دادم
هر که از دوست تحمل نکند عهد نپاید

با همه خلق نمودم خم ابرو که تو داری
ماه نو هر که ببیند به همه کس بنماید

گر حلالست که خون همه عالم تو بریزی
آن که روی از همه عالم به تو آورد نشاید

چشم عاشق نتوان دوخت که معشوق نبیند
پای بلبل نتوان بست که بر گل نسراید

سعدیا دیدن زیبا نه حرامست ولیکن
نظری گر بربایی دلت از کف برباید

#سعدی
- دیوان اشعار
- غزلیات
- غزل شمارهٔ  ۲۷۷

@ghaz2020
تا که از طارم میخانه نشان خواهد بود
طاق ابروی توام قبله جان خواهد بود

سرکشان را چو به صاف سر خم دستی نیست
سر ما خاک در دردکشان خواهد بود

پیش از آنی که پر از خاک شود کاسه چشم
چشم ما در پی خوبان جهان خواهد بود

تا جهان باقی و آئین محبت باقی است
شعر حافظ همه‌جا ورد زبان خواهد بود

هر که از جوی خرابات نخورد آب حیات
گر گل باغ بهشت است خزان خواهد بود

حافظا چشمه اشراق تو جاویدانی است
تا ابد آب از این چشمه روان خواهد بود

صحبت پیر خرابات تو دریافته‌ام
روحم از صحبت این پیر جوان خواهد بود

هر‌کجا زمزمه عشق و همای شوقی است
به هواداری آن سرو روان خواهد بود

تا چراگاه فلک هست و غزالان نجوم
دختر ماه بر این گله شبان خواهد بود

زنده با یاد سر زلف تو جان خواهم کرد
تا نسیم سحری مشک‌فشان خواهد بود

ای سکندر تو به ظلمات ابد جان بسپار
عمر جاوید نصیب دگران خواهد بود

شهریارا به گدایی در میکده ناز
که دلت محرم اسرار نهان خواهد بود

#شهریار
- گزیدهٔ غزلیات
- غزل شمارهٔ ۵۸ - حافظ جاویدان

@ghaz2020
هردم چو توپ می‌زندم پشت پای وای
کس پیش پای طفل نیفتد که وای وای

دیر آشناتر از تو ندیدم ولی چه سود
بیگانه گشتی ای مه دیرآشنای وای

در دامنت گریستن سازم آرزوست
تا سر کنم نوای دل بی‌نوای وای

سوز دلم حکایت ساز تو می‌کند
لب بر لبم بنه که برآرم چو نای وای

آخر سزای خدمت دیرین من حبیب
این شد که بشنوم سخن ناسزای وای

جز نیک و بد به جای نماند چه می‌کنی
نه عشق من نه حسن تو ماند به جای وای

ای کاش وای وای منش مهربان کند
گر مهربان نشد چه کنم ای خدای وای

من شهریار کشور عشقم گدای تو
ای پادشاه حسن مرنجان گدای وای

#شهریار
- گزیدهٔ غزلیات
- غزل شمارهٔ ۱۲۸ - وای وای من

@ghaz2020
آن تویی یا سرو بستانی به رفتار آمده‌ست
یا ملک در صورت مردم به گفتار آمده‌ست

آن پری کز خلق پنهان بود چندین روزگار
باز می‌بینم که در عالم پدیدار آمده‌ست

عود می‌سوزند یا گل می‌دمد در بوستان
دوستان یا کاروان مشک تاتار آمده‌ست

تا مرا با نقش رویش آشنایی اوفتاد
هر چه می‌بینم به چشمم نقش دیوار آمده‌ست

ساربانا یک نظر در روی آن زیبا نگار
گر به جانی می‌دهد اینک خریدار آمده‌ست

من دگر در خانه ننشینم اسیر و دردمند
خاصه این ساعت که گفتی گل به بازار آمده‌ست

گر تو انکار نظر در آفرینش می‌کنی
من همی‌گویم که چشم از بهر این کار آمده‌ست

وه که گر من بازبینم روی یار خویش را
مرده‌ای بینی که با دنیا دگربار آمده‌ست

آن چه بر من می‌رود در بندت ای آرام جان
با کسی گویم که در بندی گرفتار آمده‌ست

نی که می‌نالد همی در مجلس آزادگان
زان همی‌نالد که بر وی زخم بسیار آمده‌ست

تا نپنداری که بعد از چشم خواب آلود تو
تا برفتی خوابم اندر چشم بیدار آمده‌ست

سعدیا گر همتی داری منال از جور یار
تا جهان بوده‌ست جور یار بر یار آمده‌ست

#سعدی
- دیوان اشعار
- غزلیات
- غزل شمارهٔ  ۵۹

@ghaz2020
چه مستی است؟ ندانم که رو به ما آورد
که بود ساقی و این باده از کجا آورد؟

تو نیز باده به چنگ آر و راهِ صحرا گیر
که مرغ نغمه سُرا سازِ خوش نوا آورد

دلا چو غنچه شکایت ز کارِ بسته مَکُن
که بادِ صبح نسیمِ گره گشا آورد

رسیدنِ گل و نسرین به خیر و خوبی باد
بنفشه شاد و کَش آمد، سَمَن صفا آورد

صبا به خوش خبری هُدهُدِ سلیمان است
که مژدهٔ طرب از گلشنِ سبا آورد

علاج ضعف دل ما کرشمه ساقیست
برآر سر که طبیب آمد و دوا آورد

مریدِ پیرِ مُغانم ز من مرنج ای شیخ
چرا که وعده تو کردیّ و او به جا آورد

به تنگ چشمیِ آن تُرکِ لشکری نازم
که حمله بر منِ درویشِ یک قبا آورد

فلک غلامی حافظ کنون به طوع کُنَد
که اِلتِجا به درِ دولتِ شما آورد

#حافظ
- غزلیات
- غزل شمارهٔ ۱۴۵

@ghaz2020
غارت صبر از دلم آن آتشین‌رو می‌کند
گرمی خورشید گل را مفلس بو می‌کند

چشم مجنون بس که از وحشی‌نگاهان پر شده است
چشم لیلی را خیال چشم آهو می‌کند

آن که چون شبنم ز گل بالین و بستر ساختی
این زمان چون غنچه بالین را ز زانو می‌کند

چشم میگونی که من زان باده‌پیما دیده‌ام
درد می را در قدح بیهوش‌دارو می‌کند

چون صبوحی کرده در گلشن درآیی عندلیب
خرده گل را سپند آن گل رو می‌کند

حرف پهلودار اگر از خط چنین سر می‌زند
رفته‌رفته کار را با زلف یکرو می‌کند

صائب از بخت سیاه خود ندارم شِکوه‌ای
هرچه با من می‌کند آن خال هندو می‌کند

#صائب_تبریزی
- دیوان اشعار
- غزلیات
- غزل شمارهٔ ۲۵۶۷

@ghaz2020
به خاک راه تو هرکس که جبهه سایی کرد
تمام عمر چو خورشید خودنمایی کرد

فغان که ساغر زرین بی نیازی را
گرسنه چشمی ما کاسه گدایی کرد

خدنگ آه جگردوز را ز بیدردی
هواپرستی ما ناوک هوایی کرد

به مومیایی مردم چه حاجت است مرا؟
که استخوان مرا سنگ مومیایی کرد

ازان ز گریه نشد خشک شمع را مژگان
که روشنایی خود صرف آشنایی کرد

بهوش باش دلی را به سهو نخراشی
به ناخنی که توانی گرهگشایی کرد

مرا به آتش سوزنده رحم می آید
که زندگانی خود صرف ژاژخایی کرد

به رنگ و بوی جهان دل گذاشتن ستم است
چه خوب کرد که شبنم ز گل جدایی کرد

هنوز خط تو صورت نبسته بود از غیب
که درد صفحه روی مرا حنایی کرد

خوش است گاه به عشاق خویش دل دادن
نمی توان همه عمر دلربایی کرد

نداد سر به بیابان درین بهار مرا
نسیم زلف تو بسیار نارسایی کرد

ز رشک شمع دل خویش می خورم صائب
که جسم تیره خود صرف روشنایی کرد

#صائب_تبریزی
- دیوان اشعار
- غزلیات
- غزل شمارهٔ ۳۷۸۷

@ghaz2020
دلبر بِرَفت و دلشدگان را خبر نکرد
یادِ حریفِ شهر و رفیقِ سفر نکرد

یا بختِ من طریقِ مروت فروگذاشت
یا او به شاهراهِ طریقت گذر نکرد

گفتم مگر به گریه دلش مهربان کنم
چون سخت بود در دلِ سنگش اثر نکرد

شوخی مکن که مرغِ دلِ بی‌قرارِ من
سودایِ دامِ عاشقی از سر به درنکرد

هر کس که دید رویِ تو بوسید چشمِ من
کاری که کرد دیدهٔ من بی نظر نکرد

من ایستاده تا کُنَمَش جان فدا چو شمع
او خود گذر به ما چو نسیمِ سحر نکرد

#حافظ
- غزلیات
- غزل شمارهٔ ۱۴۰

@ghaz2020
ای سروِ نازِ حُسن که خوش می‌روی به ناز
عُشّاق را به نازِ تو هر لحظه صد نیاز

فرخنده باد طلعتِ خوبت که در ازل
بُبْریده‌اند بر قدِ سَرْوَت قبایِ ناز

آن را که بویِ عَنبر زلفِ تو آرزوست
چون عود گو بر آتشِ سودا بسوز و ساز

پروانه را ز شمع بُوَد سوزِ دل، ولی
بی شمعِ عارضِ تو دلم را بُوَد گداز

صوفی که بی تو توبه ز مِی کرده بود، دوش
بِشْکَست عهد، چون درِ میخانه دید باز

از طعنهٔ رقیب نگردد عیارِ من
چون زر اگر بَرَند مرا درِ دهانِ گاز

دل کز طوافِ کعبهٔ کویت وقوف یافت
از شوقِ آن حریم ندارد سرِ حجاز

هر دَم به خونِ دیده چه حاجت وضو؟ چو نیست
بی طاقِ ابروی تو نمازِ مرا جواز

چون باده باز بر سرِ خُم رفت کف زنان
حافظ که دوش از لبِ ساقی شَنید راز

#حافظ
- غزلیات
- غزل شمارهٔ ۲۶۰

@ghaz2020
در خانه غم بودن از همت دون باشد
و اندر دل دون همت اسرار تو چون باشد

بر هر چه همی‌لرزی می‌دان که همان ارزی
زین روی دل عاشق از عرش فزون باشد

آن را که شفا دانی درد تو از آن باشد
وان را که وفا خوانی آن مکر و فسون باشد

آن جای که عشق آمد جان را چه محل باشد
هر عقل کجا پرد آن جا که جنون باشد

سیمرغ دل عاشق در دام کجا گنجد
پرواز چنین مرغی از کون برون باشد

بر گرد خسان گردد چون چرخ دل تاری
آن دل که چنین گردد او را چه سکون باشد

جام می موسی کش شمس الحق تبریزی
تا آب شود پیشت هر نیل که خون باشد

#مولانا
- دیوان شمس
- غزلیات
- غزل شمارهٔ ۶۰۹

@ghaz2020
مَجمَعِ خوبی و لطف است عِذار چو مَهَش
لیکَنَش مِهر و وفا نیست خدایا بِدَهَش

دلبرم شاهد و طفل است و به بازی روزی
بِکُشد زارم و در شرع نباشد گُنَهَش

من همان بِه که از او نیک نگه دارم دل
که بد و نیک ندیده‌ست و ندارد نِگَهَش

بویِ شیر از لبِ همچون شِکَرَش می‌آید
گر چه خون می‌چکد از شیوهٔ چشمِ سیَهَش

چارده ساله بُتی چابُکِ شیرین دارم
که به جان حلقه به گوش است، مَهِ چاردَهَش

از پِی آن گُلِ نورَستِه دلِ ما یارب
خود کجا شد که ندیدیم در این چند گَهَش

یارِ دلدارِ من ار قلب بدین سان شِکَنَد
بِبَرَد زود به جانداریِ خود پادشهش

جان به شکرانه کنم صرف گَر آن دانهٔ دُر
صدفِ سینهٔ حافظ بُوَد آرامگَهَش

#حافظ
- غزلیات
- غزل شمارهٔ ۲۸۹

@ghaz2020
عید قربان آمد و بادا مبارک   برشما
غرق در شادیست امروز آستان کبریا

وحی آمد بر خلیل از جانب    ربّ   جلیل
هر چه غیرما به قلب توست می باید فدا

بهترین مطلوب می بایست قربانی کنی
تا که گردد صدق ایمان تو ثابت بهر ما

دید اندر سنّ پیری کلبه ویرانه اش
از فروغ روی اسماعیل باشد پُرضیا

گفت می بایست قربانی کنم فرزند را
مهر او در  دل نگردد  مانع حُبِّ خدا

از زن و فرزند و دنیا صادقانه دل بُرید
تابعِ امر الهی  گشت   بی چون و چرا

ز امتحان صدق ایمان سر بلند آمد برون
مرحبا بر آن وفا و عهد  و  پیمان  مرحبا

چون شد ابراهیم حاضر در مقام  امتحان
باطنابی کودکش رابست محکم دست و پا

کارد بر حلقوم پاکش  از  بریدن   ناتوان
آن خلیل الله تعجب مانده درخوف و رجا

وحی آمد دست و پای طفل خود راباز کن
مقصد ما  آزمایش  بود   در این ماجرا

صدق ایمان توحالا بهر ما اثبات شد
ٰٰگوسفندی رافرستادیم و قربانی  نما

خانه حق جایگاه قاتل خون ریز نیست
خون نا حق ریختن باشد در اینجا ناروا

(زنده برگشتن زکوی دوست شرط عشق نیست)
این  سفارش رابه اسماعیل قربانی ببَر باد صبا


#مختار_مالداری خرداد ۱۴۰۳ به مناسبت عیدقربان
🌸عید سعید قربان بر عاشقان مبارک

@ghaz2020
برگذری درنگری جز دل خوبان نبری
سر مکش ای دل که از او هر چه کنی جان نبری

تا نشوی خاک درش در نگشاید به رضا
تا نکشی خار غمش گل ز گلستان نبری

تا نکنی کوه بسی دست به لعلی نرسد
تا سوی دریا نروی گوهر و مرجان نبری

سر ننهد چرخ تو را تا که تو بی‌سر نشوی
کس نخرد نقد تو را تا سوی میزان نبری

تا نشوی مست خدا غم نشود از تو جدا
تا صفت گرگ دری یوسف کنعان نبری

تا تو ایازی نکنی کی همه محمود شوی
تا تو ز دیوی نرهی ملک سلیمان نبری

نعمت تن خام کند محنت تن رام کند
محنت دین تا نکشی دولت ایمان نبری

خیره میا خیره مرو جانب بازار جهان
ز آنک در این بیع و شری این ندهی آن نبری

خاک که خاکی نهلد سوسن و نسرین نشود
تا نکنی دلق کهن خلعت سلطان نبری

آه گدارو شده‌ای خاطر تو خوش نشود
تا نکنی کافریی مال مسلمان نبری

هیچ نبرده‌ست کسی مهره ز انبان جهان
رنجه مشو ز آنک تو هم مهره ز انبان نبری

مهره ز انبان نبرم گوهر ایمان ببرم
گو تو به جان بخل کنی جان بر جانان نبری

ای کشش عشق خدا می‌ننشیند کرمت
دست نداری ز کهان تا دل از ایشان نبری

هین بکشان هین بکشان دامن ما را به خوشان
ز آنک دلی که تو بری راه پریشان نبری

راست کنی وعده خود دست نداری ز کشش
تا همه را رقص کنان جانب میدان نبری

هیچ مگو ای لب من تا دل من باز شود
ز آنک تو تا سنگ دلی لعل بدخشان نبری

گر چه که صد شرط کنی بی‌همه شرطی بدهی
ز آنک تو بس بی‌طمعی زر به حرمدان نبری

#مولانا
- دیوان شمس
- غزلیات
- غزل شمارهٔ ۲۴۵۵

@ghaz2020
خوش آن ساعت‌ که چون تمثال از آیینهٔ فردی
تو آری سر برون از جیب ناز و من ‌کنم ‌گردی

ز رنگ ناتوانی عذر خواهد سیر این باغم
به دستنبویی خجلت ندارم جز گل زردی

اگر گردی ‌کند خاک ته پا پشت پا بوسد
بر احباب ازین بیشم نمی‌باشد ره آوردی

عقوبت از کمین معصیت غافل نمی‌باشد
شب من تیره‌تر شد آخر از تشویش شبگردی

جهان یکسر قمار آرزوی پوچ می‌بازد
بجز دست پشیمانی ‌که دارد برد و آوردی

مروت سخت دور است از مزاج بیحس ظالم
ز زخم کس نمی‌گردد دچار نیشتر دردی

به این سامان که‌ گردون نشئهٔ وارستگی دارد
بلند افتا‌ده باشد دامن برچیدهٔ مردی

اسیر فقرم اما راحت بی‌درد سر دارم
به ملک تیره‌ روزی نیست چون من سایه پرورد‌ی

به ذوق‌ کوثر و الوان نعمت خون مخور بیدل
بهشت آن بس ‌که یابی نان‌ گرم و آبک سردی

#بیدل_دهلوی
- غزلیات
- غزل شمارهٔ ۲۶۷۲

@ghaz2020
2025/07/07 16:24:16
Back to Top
HTML Embed Code: