Telegram Web Link
زهر قهر ار تو کنی در جامم
خوشتر از شهد بود در کامم

نوش لطف تو چه شکر نوشم
زهر قهر تو چه شهد آشامم

کی ز چنگال بلا اندیشم
من که شاهین غمت را رامم

ای ز چشمت دو جهان مست و خراب
تهی از باده مگردان جامم

لطفها چند کنی در پرده
پرده برگیر و بر آور کامم

بی‌لقای تو ندارم آرام
چون کنم چون کنم تو آرامم

کامفیض از تو دمی تلخ مباد
ای ز الطاف تو شیرین کامم

#فیض_کاشانی
- دیوان اشعار
- غزلیات
- غزل شمارهٔ ۶۳۱

@ghaz2020
سخن ز مهر و وفا با تو بی وفا گفتن
بود به گوش گران حرف بی صدا گفتن

نه آنچنان تو به بیگانگی برآمده ای
که در لباس توان حرف آشنا گفتن

به داد من برس ای کافر خداناترس
که مانده شد نفسم از خدا خدا گفتن

ترحم است بر آن بی زبان بزم وصال
که یک سخن نتواند به مدعا گفتن

شکایتی که ز گفتن یکی هزار شود
هزار بار به از گفتن است نا گفتن

تسلی از دو لبش چون شوم به یک دشنام؟
که تلخ، قند مکرر شود ز وا گفتن

دل گرفته شود باز از هواخواهان
خوش است غنچه صفت راز با صبا گفتن

پناه گیر به دارالامان خاموشی
ترا که نیست میسر سخن بجا گفتن

چه حاجت است به اجماع، جود خالص را؟
برای نام بود خلق را صلا گفتن

به شیشه خانه عمر خودست سنگ زدن
ز ممسکی سخن سخت با گدا گفتن

ازان شکسته شود نفس وزین شود مغرور
هجای خلق بود بهتر از ثنا گفتن

چگونه نسبت درویش به مه کنم صائب؟
مرا زبان چو نگردد به ناسزا گفتن

#صائب_تبریزی
- دیوان اشعار
- غزلیات
- غزل شمارهٔ ۶۳۱۴

@ghaz2020
ز دور تا بتوان سیر گلستان کردن
به شاخ گل ز ادب نیست آشیان کردن

چو بوی گل ز در بسته می رسد به مشام
چه لازم است تملق به باغبان کردن؟

دل تو نرم به افسون ما کجا گردد؟
که خط ترا نتوانست مهربان کردن

نهان چگونه کنم عشق را، که ممکن نیست
به پنبه آتش سوزنده را نهان کردن

ز عارفان نظربسته از جهان، آید
به چشم بسته نگهبانی جهان کردن

ز روزگار جوانی تو دلپذیرتری
ترا چگونه فراموش می توان کردن؟

دلی است نرم مرا چون طلای دست افشار
چرا به سنگ محک باید امتحان کردن؟

ز شوق مرحله پیمای عشق می آید
چو کبک کوه گرانسنگ را روان کردن

به کیمیای اثر می توان درین عالم
دو روزه هستی خود عمر جاودان کردن

به خون مرده بود نیشتر زدن صائب
به بی غمان، سخن عشق را بیان کردن

#صائب_تبریزی
- دیوان اشعار
- غزلیات
- غزل شمارهٔ ۶۳۱۸

@ghaz2020
بگشای چشم خود که از آن چشم روشنیم
حاشا که چشم خویش از آن روی برکنیم

پروانه‌ای تو بهر تو بفروز سینه را
تا خویش را ز عشق بر آن سینه برزنیم

بفزای خوف عشق نخواهیم ایمنی
زیرا ز خوف عشق تو ما سخت ایمنیم

پروانه را ز شمع تو هر روز مژده‌ای است
یعنی که مات شو که همی‌ مات ضامنیم

شادیم آن زمان که تو دعوی کنی که من
بی‌من شویم از خود و ز عشق صد منیم

تا باغ گلستان جمال تو دیده‌ایم
چون سرو سربلند و زبانور چو سوسنیم

بر گلشن زمانه برو آتشی بزن
زیرا ز عشق روی تو زان سوی گلشنیم

ای آنک سست دل شده‌ای در طریق عشق
در ما گریز زود که ما برج آهنیم

از ذوق آتش شه تبریز شمس دین
داریم آب رو و همه محض روغنیم

#مولانا
- دیوان شمس
- غزلیات
- غزل شمارهٔ ۱۷۱۱

@ghaz2020
بیا ای یار کامروز آن مایی
چو گل باید که با ما خوش برآیی

خدایا چشم بد را دور گردان
خداوندا نگه دار از جدایی

اگر چشم بد من راه من زد
به یک جامی ز خویشم ده رهایی

نهادم دست بر دل تا نپرد
تو دل از سنگ خارا درربایی

نه من مانم نه دل ماند نه عالم
اگر فردا بدین صورت درآیی

بیا ای جان ما را زندگانی
بیا ای چشم ما را روشنایی

به هر جایی ز سودای تو دودی است
کجایی تو کجایی تو کجایی

یکی شاخی ز نور پاک یزدان
که جان جان جمله میوه‌هایی

به لطف از آب حیوان درگذشتی
کند لطفش ز لطف تو گدایی

اگر کفر است اگر اسلام بشنو
تو یا نور خدایی یا خدایی

خمش کن چشم در خورشید درنه
که مستغنی است خورشید از گدایی

#مولانا
- دیوان شمس
- غزلیات
- غزل شمارهٔ ۲۷۱۱

@ghaz2020
عاشق آن است که معشوق به جان می جوید
می رود بی سروپا گرد جهان می جوید

همچو مجنون همه جا لیلی خود می طلبد
همه لیلی طلبد وز همگان می جوید

می کند دلبر سرمست مرا دلجوئی
بی تکلف دل من نیز چنان می جوید

عارف از اول و آخر چو خبر می جوید
ظاهر و باطن و پیدا و نهان می جوید

هر کسی آنچه طلب می کند ار داند باز
دامن خویش به دست آرد و آن می جوید

رسته از نام و نشان ، نام و نشان جوید نه
رسته از نام و نشان ، نام و نشان می جوید

نعمت الله ز خدا از سر اخلاص مدام
صحبت ساقی سرمست مغان می جوید

#شاه_نعمت_الله_ولی
- غزلیات
- غزل شمارهٔ ۷۱۱

@ghaz2020
حضور عالم ایجاد در قرار دل است
سفر اگر همه یک منزل است بار دل است

فغان که دیده جوهرشناس نیست ترا
وگرنه گوهر مقصود در کنار دل است

بهار در گره غنچه گوشه گیر شده است
نشاط روی زمین جمع در حصار دل است

زمین نشانه پایی است زان سبک جولان
سپهر غاشیه بردار شهسوار دل است

درین قلمرو عبرت اگر شکاری هست
کز او شکفته شود دل، همین شکار دل است

همان ز پرده چو نور نگاه سیارست
اگر چه عالم اسباب پرده دار دل است

تمیز نیک و بد نقش، کار آینه نیست
ز اختیار برون رفتن اختیار دل است

درین حدیقه گل از زندگی کسی چیند
که تار و پود حیاتش ز خار خار دل است

چه نعمتی است که افسردگان نمی دانند
که داغهای جگرسوز لاله زار دل است

غرض ز خوردن می تلخ کردن دهن است
وگرنه خون جگر آب خوشگوار دل است

دل شکسته به دست آر کز ریاض جهان
همیشه سبز صنوبر به اعتبار دل است

درین جهان پر آشوب اگر حصاری هست
کز اوست فتنه حصاری، همین حصار دل است

نظر سیاه مگردان به عمر جاویدان
که سرو کوتهی از طرف جویبار دل است

غم حواس چو تن پروران مخور صائب
که برگریز بدن، جوش نوبهار دل است

#صائب_تبریزی
- دیوان اشعار
- غزلیات
- غزل شمارهٔ ۱۷۱۱

@ghaz2020
گفت هان ای سخرگان گفت و گو
وعظ و گفتار زبان و گوش جو

پنبه اندر گوش حس دون کنید
بند حس از چشم خود بیرون کنید

پنبهٔ آن گوش سر گوش سرست
تا نگردد این کر آن باطن کرست

بی‌حس و بی‌گوش و بی‌فکرت شوید
تا خطاب ارجعی را بشنوید

تا به گفت و گوی بیداری دری
تو زگفت خواب بویی کی بری

سیر بیرونیست قول و فعل ما
سیر باطن هست بالای سما

حس خشکی دید کز خشکی بزاد
عیسی جان پای بر دریا نهاد

سیر جسم خشک بر خشکی فتاد
سیر جان پا در دل دریا نهاد

چونک عمر اندر ره خشکی گذشت
گاه کوه و گاه دریا گاه دشت

آب حیوان از کجا خواهی تو یافت
موج دریا را کجا خواهی شکافت

موج خاکی وهم و فهم و فکر ماست
موج آبی محو و سکرست و فناست

تا درین سکری از آن سکری تو دور
تا ازین مستی از آن جامی نفور

گفت و گوی ظاهر آمد چون غبار
مدتی خاموش خو کن هوش‌دار

#مولانا
- مثنوی معنوی
- دفتر اول
- بخش ۲۶ - دفع گفتن وزیر مریدان را

@ghaz2020
تا کی به حبس این جهان من خویش زندانی کنم
وقت است جان پاک را تا میر میدانی کنم

بیرون شدم ز آلودگی با قوت پالودگی
اوراد خود را بعد از این مقرون سبحانی کنم

نیزه به دستم داد شه تا نیزه بازی‌ها کنم
تا کی به دست هر خسی من رسم چوگانی کنم

آن پادشاه لم یزل داده‌ست ملک بی‌خلل
باشد بتر از کافری گر یاد دربانی کنم

چون این بنا برکنده شد آن گریه‌هامان خنده شد
چون در بنا بستم نظر آهنگ دربانی کنم

ای دل مرا در نیم شب دادی ز دانایی خبر
اکنون به تو در خلوتم تا آنچ می دانی کنم

در چاه تخمی کاشتن بی‌عقل را باشد روا
این جا به داد عقل کل کشت بیابانی کنم

دشوارها رفت از نظر هر سد شد زیر و زبر
بر جای پا چون رست پر دوران به آسانی کنم

در حضرت فرد صمد دل کی رود سوی عدد
در خوان سلطان ابد چون غیر سرخوانی کنم

تا چند گویم بس کنم کم یاد پیش و پس کنم
اندر حضور شاه جان تا چند خط خوانی کنم

#مولانا
- دیوان شمس
- غزلیات
- غزل شمارهٔ ۱۳۹۱

@ghaz2020
کار ما از ساغر پرمی به سامان می شود
مجلس ما از گل ابری گلستان می شود

ناخن الماس ازکارم سری بیرون نبرد
مشکل من کی به سعی سوزن آسان می شود؟

یوسف این زخمی که داری از عزیزان وطن
مرهمش خاکستر شام غریبان می شود

جای هر نیشی که از دست تو دارم بر جگر
گر به هم دوزند صد زخم نمایان می شود

بر سر خاک شهیدان شمع آهی برده ایم
خون ما با دامنی دست و گریبان می شود

صائب از تنگ دهان یار پیش دل مگو
طفل ما بدخوست بهر هیچ گریان می شود!

#صائب_تبریزی
- دیوان اشعار
- غزلیات
- غزل شمارهٔ ۲۷۱۱

@ghaz2020
ای دل عنان توسن طاقت نگاه دار
پاس شکوه عشق و محبت نگاه دار

از دست و پا زدن نرود کار عشق پیش
بی دست باش و دامن فرصت نگاه دار

صرف حضور قلب مکن درتلاش رزق
این نقد رابرای عبادت نگاه دار

تا دانه خاک خوردنگردد نمی دمد
یک چند، پا به دامن عزلت نگاه دار

زنهار درلباس شکایت مکن ز فقر
چون آب خضر پرده ظلمت نگاه دار

رنج زیادتی مکش از بهر آب و نان
تا ممکن است عزت قسمت نگاه دار

خواهی که در خزان نشوی بینوا چو سرو
در نوبهار دست سخاوت نگاه دار

عیسی به اوج چرخ به همت رسیده است
با هر دو دست دامن همت نگاه دار

این آبگینه ای است که صیقل پذیر نیست
ناخن ز داغ اهل سلامت نگاه دار

کشتی هزار شمع به دامن فشاندنی
یک شمع را به دست حمایت نگاه دار

زان پیشتر که خار ملامت ز پاکشی
ای گل ز خار دامن صحبت نگاه دار

بی پرده رو به عرصه روز جزا منه
خود را زچشم شور قیامت نگاه دار

#صائب_تبریزی
- دیوان اشعار
- غزلیات
- غزل شمارهٔ ۴۷۱۱

@ghaz2020
آن نفسی که باخودی یار چو خار آیدت
وان نفسی که بیخودی یار چه کار آیدت

آن نفسی که باخودی خود تو شکار پشه‌ای
وان نفسی که بیخودی پیل شکار آیدت

آن نفسی که باخودی بسته ابر غصه‌ای
وان نفسی که بیخودی مه به کنار آیدت

آن نفسی که باخودی یار کناره می‌کند
وان نفسی که بیخودی باده یار آیدت

آن نفسی که باخودی همچو خزان فسرده‌ای
وان نفسی که بیخودی دی چو بهار آیدت

جمله بی‌قراریت از طلب قرار تست
طالب بی‌قرار شو تا که قرار آیدت

جمله ناگوارشت از طلب گوارش است
ترک گوارش ار کنی زهر گوار آیدت

جمله بی‌مرادیت از طلب مراد تست
ور نه همه مرادها همچو نثار آیدت

عاشق جور یار شو عاشق مهر یار نی
تا که نگار نازگر عاشق زار آیدت

خسرو شرق شمس دین از تبریز چون رسد
از مه و از ستاره‌ها والله عار آیدت

#مولانا
- دیوان شمس
- غزلیات
- غزل شمارهٔ ۳۲۳

@ghaz2020
شک به عدم نیست که او هیچ نیست
شک به وجود است و هم او هیچ نیست

نیست گمانم که جز او هیچ نیست
هست یقینم که جز او هیچ نیست

معنی هو با تو بگویم که چیست
اوست دگر این من و تو هیچ نیست

یک سخنی بشنو و یکرنگ باش
قول یکی گفتن و دو هیچ نیست

ما و منی را بگذار ای عزیز
کز من و ما یک سر مو هیچ نیست

غیر خدا هیچ بود هیچ هیچ
هیچ نه ای هیچ مجو هیچ نیست

نوش کن و باش خموش و برو
هیچ مگو گفت و مگو هیچ نیست

خم می آور چه کنم جام را
مست و خرابیم و سبو هیچ نیست

عاشق سید شو و معشوق او
باش بکی رو که دورو هیچ نیست

#شاه_نعمت_الله_ولی
- غزلیات
- غزل شمارهٔ ۳۷۴

@ghaz2020
جمال یوسف ازین تیره خاکدان دیدم
عبیر پیرهن از گرد کاروان دیدم

ربود خواب ترا در کنارم از مستی
ترا چنان که دلم خواست آنچنان دیدم

جز این که آب شدم دست شستم از هستی
دگر چه بهره چو شبنم زگلستان دیدم

ز شست صاف نشد تیر راست را روزی
گشایشی که من از خانه چون کمان دیدم

دل گرفته من چون ز باغ بگشاید
که در گشودن در روی باغبان دیدم

برابرست به عیش تمام روی زمین
که روی خویش برآن خاک آستان دیدم

از آن گذشت به خمیازه عمر من چو کمان
که من ز دور گردی از نشان دیدم

میانه وطن وغربت است بادیه ها
منم که داغ غریبی در آشیان دیدم

چو گردباد نفس می کشم غبارآلود
ز بس که کلفت ازین تیره خاکدان دیدم

جواب آن غزل حاذق است این صائب
بهار دیدم و گل دیدم و خزان دیدم

#صائب_تبریزی
- دیوان اشعار
- غزلیات
- غزل شمارهٔ ۵۷۱۱

@ghaz2020
یارم چو قدح به دست گیرد
بازارِ بُتان شکست گیرد

هر کس که بدید چشم او گفت
کو محتسبی که مست گیرد؟

در بحر فِتاده‌ام چو ماهی
تا یار مرا به شَست گیرد

در پاش فِتاده‌ام به زاری
آیا بُوَد آن که دست گیرد؟

خُرَّم دلِ آن که همچو حافظ
جامی ز مِیِ اَلَست گیرد

#حافظ
- غزلیات
- غزل شمارهٔ ۱۴۸

@ghaz2020
بوی بهار آمد بنال ای بلبل شیرین نفس
ور پایبندی همچو من فریاد می‌خوان از قفس

گیرند مردم دوستان نامهربان و مهربان
هر روز خاطر با یکی ما خود یکی داریم و بس

محمول پیش آهنگ را از من بگو ای ساربان
تو خواب می‌کن بر شتر تا بانگ می‌دارد جرس

شیرین بضاعت بر مگس چندان که تندی می‌کند
او بادبیزن همچنان در دست و می‌آید مگس

پند خردمندان چه سود اکنون که بندم سخت شد
گر جستم این بار از قفس بیدار باشم زین سپس

گر دوست می‌آید برم یا تیغ دشمن بر سرم
من با کسی افتاده‌ام کز وی نپردازم به کس

با هر که بنشینم دمی کز یاد او غافل شوم
چون صبح بی خورشیدم از دل بر نمی‌آید نفس

من مفلسم در کاروان گوهر که خواهی قصد کن
نگذاشت مطرب دربرم چندان که بستاند عسس

گر پند می‌خواهی بده ور بند می‌خواهی بنه
دیوانه سر خواهد نهاد آن گه نهد از سر هوس

فریاد سعدی در جهان افکندی ای آرام جان
چندین به فریاد آوری باری به فریادش برس

#سعدی
- دیوان اشعار
- غزلیات
- غزل شمارهٔ ۳۱۷

@ghaz2020
دیده دریا کنم و صبر به صحرا فکنم
وندر این کار دل خویش به دریا فکنم

از دل تنگ گنهکار برآرم آهی
کآتش اندر گنه آدم و حوا فکنم

مایهٔ خوشدلی آنجاست که دلدار آنجاست
می‌کنم جهد که خود را مگر آنجا فکنم

بگشا بند قبا ای مه خورشید کلاه
تا چو زلفت سر سودا زده در پا فکنم

خورده‌ام تیر فلک باده بده تا سرمست
عقده در بند کمرترکش جوزا فکنم

جرعهٔ جام بر این تخت روان افشانم
غلغل چنگ در این گنبد مینا فکنم

حافظا تکیه بر ایام چو سهو است و خطا
من چرا عشرت امروز به فردا فکنم

#حافظ
- غزلیات
- غزل شمارهٔ ۳۴۸

@ghaz2020
عاقبت در سینه ام دل از تپیدن بازماند
بس که پر زد درقفس این مرغ از پرواز ماند

سوختم و زخاطرم زنگ کدورت برنخاست
رفت خاکستر به باد، آیینه بی پرداز ماند

خامشی بند زبان حرف سازان می شود
از لب پیمانه خونها در دل غماز ماند

رفت ایام شباب و خار خار او نرفت
مشت خاشاکی زسیل نوبهاران بازماند

مرد حق را چون شناسد زاهد خودناشناس؟
چون رسد در دیگری هر کس که از خود بازماند؟

پیش زلف افکند دل را چون نگاهش صید کرد
قسمت صیاد گردد هر چه از شهباز ماند

ناخنی بر دل نزد ما را درین عالم کسی
نغمه محجوب ما در پرده این سازماند

از زبان نرم خاکستر بر آتش دست یافت
شمع از آتش زبانی در دهان گاز ماند

خامشی صائب کلید بستگیهای دل است
بلبل ما در قفس از شعله آواز ماند

#صائب_تبریزی
- دیوان اشعار
- غزلیات
- غزل شمارهٔ ۲۴۶۲

@ghaz2020
ای که در کشتن ما هیچ مدارا نکنی
سود و سرمایه بسوزی و محابا نکنی

دردمندان بلا زهر هلاهل دارند
قصد این قوم خطا باشد هان تا نکنی

رنج ما را که توان برد به یک گوشه چشم
شرط انصاف نباشد که مداوا نکنی

دیده ما چو به امید تو دریاست چرا
به تفرج گذری بر لب دریا نکنی

نقل هر جور که از خلق کریمت کردند
قول صاحب غرضان است تو آن‌ها نکنی

بر تو گر جلوه کند شاهد ما ای زاهد
از خدا جز می و معشوق تمنا نکنی

حافظا سجده به ابروی چو محرابش بر
که دعایی ز سر صدق جز آن جا نکنی

#حافظ
- غزلیات
- غزل شمارهٔ ۴۸۰

@ghaz2020
بشنو این نکته که خود را ز غم آزاده کنی
خون خوری گر طلب روزی ننهاده کنی

آخرالامر گل کوزه گران خواهی شد
حالیا فکر سبو کن که پر از باده کنی

گر از آن آدمیانی که بهشتت هوس است
عیش با آدمی ای چند پری زاده کنی

تکیه بر جای بزرگان نتوان زد به گزاف
مگر اسباب بزرگی همه آماده کنی

اجرها باشدت ای خسرو شیرین دهنان
گر نگاهی سوی فرهاد دل افتاده کنی

خاطرت کی رقم فیض پذیرد هیهات
مگر از نقش پراگنده ورق ساده کنی

کار خود گر به کرم بازگذاری حافظ
ای بسا عیش که با بخت خداداده کنی

ای صبا بندگی خواجه جلال الدین کن
که جهان پرسمن و سوسن آزاده کنی

#حافظ
- غزلیات
- غزل شمارهٔ ۴۸۱

@ghaz2020
2025/07/03 09:08:47
Back to Top
HTML Embed Code: