Telegram Web Link
گیرم که نبینی رخ آن دختر چینی
از جنبش او جنبش این پرده نبینی

از تابش آن مه که در افلاک نهان است
صد ماه بدیدی تو در اجزای زمینی

ای برگ پریشان شده در باد مخالف
گر باد نبینی تو نبینی که چنینی

گر باد ز اندیشه نجنبد تو نجنبی
و آن باد اگر هیچ نشیند تو نشینی

عرش و فلک و روح در این گردش احوال
اشتر به قطارند و تو آن بازپسینی

می‌جنب تو بر خویش و همی‌خور تو از این خون
کاندر شکم چرخ یکی طفل جنینی

در چرخ دلت ناگه یک درد درآید
سر برزنی از چرخ بدانی که نه اینی

ماه نهمت چهره شمس الحق تبریز
ای آنک امان دو جهان را تو امینی

تا ماه نهم صبر کن ای دل تو در این خون
آن مه تویی ای شاه که شمس الحق و دینی

#مولانا
- غزل شمارهٔ ۲۶۴۱

@ghaz2020
5👍5🔥1👏1🤔1
ای آنک تو خواب ما ببستی
رفتی و به گوشه‌ای نشستی

ای زنده کننده هر دلی را
آخر به جفا دلم شکستی

ای دل چو به دام او فتادی
از بند هزار دام رستی

رستی ز خمار هر دو عالم
تا حشر ز دام دوست مستی

با پر بلی بلند می‌پر
چون محرم گلشن الستی

رو بر سر خم آسمان صاف
تا درد بدی بدی به پستی

دولت همه سوی نیستی بود
می‌جوید ابلهش ز هستی

گیرم که جمال دوست دیدی
از چشم ویش ندیده استی

ای یوسف عشق رو نمودی
دست دو هزار مست خستی

خامش که ز بحر بی‌نصیبی
تا بسته نقش‌های شستی

#مولانا
- غزل شمارهٔ ۲۷۴۱

@ghaz2020
👍54🔥1👏1
دل رمیده به امید این جهان مگذار
به شاخ بی ثمر بیدآشیان مگذار

بهشت ،تشنه دیدارخودحسابان است
حساب خود زکسالت به دیگران مگذار

ترابه چاه خطاسرنگون نیندازد
دلیرتوسن گفتارراعنان مگذار

اگر به دست ولب خویش دوستی داری
به هرچه می رود ازدست،دل برآن مگذار

به مهروماه فلک چشم راسیاه مکن
به این تنور دل ازبهریک دونان مگذار

نفس به کام من ازضعف ،استخوان شده است
توهم به لقمه ام ای چرخ استخوان مگذار

صلاح درسپر افکندن است عاجز را
به انتقام فلک ،تیر درکمان مگذار

زدام لاغری این صید رارهایی نیست
عبث تو ناوک دلدوز درکمان مگذار

عنان سیل سبکروبه دست خودرایی است
سخن چو روی دهدمهر بردهان مگذار

به لامکان تجردبرآی عیسی وار
چومهربیضه درین تیره خاکدان مگذار

عزیز مصر به جان می خرد متاع ترا
متاع یوسفی خود به کاروان مگذار

حریف موجه کثرت نمی شوی صائب
قدم زگوشه عزلت به آستان مگذار

#صائب_تبریزی
- غزل شمارهٔ ۴۶۸۷

@ghaz2020
👍64🔥1👏1
اگر مرا تو ندانی بپرس از شب تاری
شبست محرم عاشق گواه ناله و زاری

چه جای شب که هزاران نشانه دارد عاشق
کمینه اشک و رخ زرد و لاغری و نزاری

چو ابر ساعت گریه چو کوه وقت تحمل
چو آب سجده کنان و چو خاک راه به خواری

ولیک این همه محنت به گرد باغ چو خاری
درون باغ گلستان و یار و چشمه جاری

چو بگذری تو ز دیوار باغ و در چمن آیی
زبان شکر گزاری سجود شکر بیاری

که شکر و حمد خدا را که برد جور خزان را
شکفته گشت زمین و بهار کرد بهاری

هزار شاخ برهنه قرین حله گل شد
هزار خار مغیلان رهیده گشت ز خاری

حلاوت غم معشوق را چه داند عاقل
چو جوله‌ست نداند طریق جنگ و سواری

برادر و پدر و مادر تو عشاقند
که جمله یک شده‌اند و سرشته‌اند ز یاری

نمک شود چو درافتد هزار تن به نمکدان
دوی نماند در تن چه مرغزی چه بخاری

مکش عنان سخن را به کودنی ملولان
تو تشنگان ملک بین به وقت حرف گزاری

#مولانا
- غزل شمارهٔ ۳۰۴۱

@ghaz2020
👍83👏2
دیر آمدی ای نگار سرمست
زودت ندهیم دامن از دست

بر آتش عشقت آب تدبیر
چندان که زدیم بازننشست

از روی تو سر نمی‌توان تافت
وز روی تو در نمی‌توان بست

از پیش تو راه رفتنم نیست
چون ماهی اوفتاده در شست

سودای لب شکردهانان
بس توبه صالحان که بشکست

ای سرو بلند بوستانی
در پیش درخت قامتت پست

بیچاره کسی که از تو ببرید
آسوده تنی که با تو پیوست

چشمت به کرشمه خون من ریخت
وز قتل خطا چه غم خورد مست

سعدی ز کمند خوبرویان
تا جان داری نمی‌توان جست

ور سر ننهی در آستانش
دیگر چه کنی دری دگر هست؟

#سعدی
- غزل ۴۱

@ghaz2020
8👍5🔥1👏1
ترا به هرگذری هست بیقراردگر
مرابجز تو درین شهر نیست یار دگر

ترا اگر غم من نیست غم مباد ترا
که جز غم تو مرا نیست غمگسار دگر

بگیر خرده جان مرا و خرده مگیر
که در بساط ندارم جز این نثار دگر

به کوچه باغ بهشتم زکوی او مبرید
که وا نمی شودم دل ز رهگذار دگر

ز آستان تو چون نا امید برگردم؟
که هست هر سرمویم امیدواردگر

بغیر عشق که از کاربرده دست ودلم
نمی رود دل و دستم به هیچ کاردگر

مراازان گل بی خار، خارخاری بود
زیاده شدزخط سبز خار خاردگر

ز طوق فاخته درخاک دامها دارد
ز شوق صید توهر سروجویبار دگر

غبار خط نشدامسال هم عیان ز رخش
افتاد مشق جنونم به نوبهار دگر

گرفته ام زجهان گوشه ای که دل می خواست
چه دام پهن کنم از پی شکاردگر

مرا بس است سویدای خال اوصائب
که مهرکوچک شه راست اعتبار دگر

#صائب_تبریزی
- غزل شمارهٔ ۴۶۹۶

@ghaz2020
👍118👏2🔥1
چشم که بر تو می‌کنم چشم حسود می‌کنم
شکر خدا که باز شد دیده بخت روشنم

هرگزم این گمان نبد با تو که دوستی کنم
باورم این نمی‌شود با تو نشسته کاین منم

دامن خیمه برفکن دشمن و دوست گو ببین
کاین همه لطف می‌کند دوست به رغم دشمنم

عالم شهر گو مرا وعظ مگو که نشنوم
پیر محله گو مرا توبه مده که بشکنم

گر بزنی به خنجرم کز پی او دگر مرو
نعره شوق می‌زنم تا رمقیست در تنم

این نه نصیحتی بود کز غم دوست توبه کن
سخت سیه دلی بود آن که ز دوست برکنم

گر همه عمر بشکنم عهد تو پس درست شد
کاین همه ذکر دوستی لاف دروغ می‌زنم

پیشم از این سلامتی بود و دلی و دانشی
عشق تو آتشی بزد پاک بسوخت خرمنم

شهری اگر به قصد من جمع شوند و متفق
با همه تیغ برکشم وز تو سپر بیفکنم

چند فشانی آستین بر من و روزگار من
دست رها نمی‌کند مهر گرفته دامنم

گر به مراد من روی ور نروی تو حاکمی
من به خلاف رای تو گر نفسی زنم زنم

این همه نیش می‌خورد سعدی و پیش می‌رود
خون برود در این میان گر تو تویی و من منم

#سعدی
- غزل ۴۱۰

@ghaz2020
8👍3👏2
ما ز شغل آب و گل آیینه را پرداختیم
خانه سازی را به خودسازی مبدل ساختیم

می کند خون در جگر باد خزان را همچو سرو
رایت سبزی که از آزادگی افراختیم

تا نسوزد آرزو در دل، نگردد سینه صاف
ما به این خاکستر این آیینه را پرداختیم

گوهر درد طلب در دامن ساحل نبود
قطره خود را عبث واصل به دریا ساختیم

از نفس آیینه ما داشت زنگ تیرگی
صاف شد آیینه ما تا نفس را باختیم

بخت رو گردان شد از ما تا برآوردیم تیغ
فتح از ما بود در هرجا سپر انداختیم

نیست صائب خاکساران را دماغ انتقام
ما به فردای جزا دیوان خود انداختیم

#صائب_تبریزی
- غزل شمارهٔ ۵۴۶۳

@ghaz2020
9👍7🔥1
گر تیغ برکشد که محبان همی‌زنم
اول کسی که لاف محبت زند منم

گویند پای دار اگرت سر دریغ نیست
گو سر قبول کن که به پایش درافکنم

امکان دیده بستنم از روی دوست نیست
اولیتر آن که گوش نصیحت بیاکنم

آورده‌اند صحبت خوبان که آتشست
بر من به نیم جو که بسوزند خرمنم

من مرغ زیرکم که چنانم خوش اوفتاد
در قید او که یاد نیاید نشیمنم

دردیست در دلم که گر از پیش آب چشم
برگیرم آستین برود تا به دامنم

گر پیرهن به درکنم از شخص ناتوان
بینی که زیر جامه خیالیست یا تنم

شرطست احتمال جفاهای دشمنان
چون دل نمی‌دهد که دل از دوست برکنم

دردی نبوده را چه تفاوت کند که من
بیچاره درد می‌خورم و نعره می‌زنم

بر تخت جم پدید نیاید شب دراز
من دانم این حدیث که در چاه بیژنم

گویند سعدیا مکن از عشق توبه کن
مشکل توانم و نتوانم که نشکنم

#سعدی
- غزل ۴۱۱

@ghaz2020
👍122👏2
ای مرهم ریش و مونس جانم
چندین به مفارقت مرنجانم

ای راحت اندرون مجروحم
جمعیت خاطر پریشانم

گویند بدار دستش از دامن
تا دست بدارد از گریبانم

آن کس که مرا به باغ می‌خواند
بی روی تو می‌برد به زندانم

وین طرفه که ره نمی‌برم پیشت
وز پیش تو ره به در نمی‌دانم

یک روز به بندگی قبولم کن
روز دگرم ببین که سلطانم

ای گلبن بوستان روحانی
مشغول بکردی از گلستانم

زان روز که سرو قامتت دیدم
از یاد برفت سرو بستانم

آن در دورسته در حدیث آمد
وز دیده بیوفتاد مرجانم

گویند صبور باش از او سعدی
بارش بکشم که صبر نتوانم

ای کاش که جان در آستین بودی
تا بر سر مونس دل افشانم

#سعدی
- غزل ۴۱۵

@ghaz2020
👍74👏3🔥2
بس که در منظر تو حیرانم
صورتت را صفت نمی‌دانم

پارسایان ملامتم مکنید
که من از عشق توبه نتوانم

هر که بینی به جسم و جان زندست
من به امید وصل جانانم

به چه کار آید این بقیت جان
که به معشوق برنیفشانم

گر تو از من عنان بگردانی
من به شمشیر برنگردانم

گر بخوانی مقیم درگاهم
ور برانی مطیع فرمانم

من نه آنم که سست بازآیم
ور ز سختی به لب رسد جانم

گر اجابت کنی و گر نکنی
چاره من دعاست می‌خوانم

سهل باشد صعوبت ظلمات
گر به دست آید آب حیوانم

تا کی آخر جفا بری سعدی
چه کنم پای بند احسانم

کار مردان تحملست و سکون
من کیم خاک پای مردانم

#سعدی
- غزل ۴۱۶
👍108👏4
ای دل اگر عاشقی در پی دلدار باش
بر در دل روز و شب منتظر یار باش

دلبر تو دایما بر در دل حاضر است
رو در دل برگشای حاضر و بیدار باش

دیدهٔ جان روی او تا بنبیند عیان
در طلب روی او روی به دیوار باش

ناحیت دل گرفت لشگر غوغای نفس
پس تو اگر عاشقی عاشق هشیار باش

نیست کس آگه که یار کی بنماید جمال
لیک تو باری به نقد ساختهٔ کار باش

در ره او هرچه هست تا دل و جان نفقه کن
تو به یکی زنده‌ای از همه بیزار باش

گر دل و جان تو را در بقا آرزوست
دم مزن و در فنا همدم عطار باش

#عطار
- غزل شمارهٔ ۴۱۸

@ghaz2020
15👍9🔥3😱2
روز وداع گریه نه در حد دیده بود
توفان اشک تا به گریبان رسیده بود

نزدیک بود کز غم من ناله برکشد
از دور هر که نالهٔ زارم شنیده بود

دیدی که: چون به خون دلم تیغ برکشید؟
آن کس که جان بخوش دلش پروریده بود

آن سست عهد سرکش بدمهر سنگدل
ما را به هیچ داد، که ارزان خریده بود

چون مرغ وحشی از قفس تن رمیده شد
آن دل، که در پناه رخش آرمیده بود

زان دردمند شد تن مسکین، که مدتی
دل درد آن دو نرگس بیمار چیده بود

روز وداع دل بشد از دست و حیف نیست
کان روز اوحدی طمع از جان بریده بود

#اوحدی
- غزل شمارهٔ ۳۴۱

@ghaz2020
👏54👍4🔥2
چشم گشایش از خلق نبود به هیچ بابم
در بزم بیسوادان لب بسته چون کتابم

در ملک بی نشانی ازمن چه جرم سر زد؟
کز شش جهت فکندند در پنجه عقابم

هر چند کشتی من بر خشک بسته گردون
نومید بر نگشته است یک تشنه از سرابم

محو محیط وحدت مستغرق وصال است
من از ره تعین سرگشته چون حبابم

در زهد خشک باشد پوشیده مشرب من
آب حیاتم اما خس پوش از سرابم

چون ماه نو تواضع با خاکیان نمایم
با آن شکوه گردون گیرد اگر رکابم

هرگز دلم نبوده است بی داغ عشق صائب
چسبیده است دایم بر اخگری کبابم

#صائب_تبریزی
- غزل شمارهٔ ۵۹۴۶

@ghaz2020
👍83👏1
باز هجر یار دامانم گرفت
باز دست غم گریبانم گرفت

چنگ در دامان وصلش می‌زدم
هجرش اندر تاخت، دامانم گرفت

جان ز تن از غصه بیرون خواست شد
محنت آمد، دامن جانم گرفت

در جهان یک دم نبودم شادمان
زان زمان کاندوه جانانم گرفت

آتش سوداش ناگه شعله زد
در دل غمگین حیرانم گرفت

تا چه بد کردم؟ که بد شد حال من
هرچه کردم عاقبت آنم گرفت

#عراقی
- غزل شمارهٔ ۴۱

@ghaz2020
👍54🔥4
نه دست آن که بگیریم زلف ماهی را
نه روز روشنی از پی شب سیاهی را

فغان که بر در شاهی است دادخواهی ما
که از ستم ندهد داد دادخواهی را

گدای شهرم و بر سر هوای آن دارم
که سر نهم به کف پای پادشاهی را

ز خسروان ملاحت کجا روا باشد
که در پناه نگیرند بی‌پناهی را

به راه عشق به حدی است ناامیدی من
که نا امید کند هر امید گاهی را

چگونه لاف محبت زند نظر بازی
کز آب دیده نشسته‌ست خاک راهی را

بزیر خون محبان که در شریعت عشق
به هیچ حال نخواهم کسی گواهی را

نه من شهید تو تنها شدم که از هر سو
به خاک ریخته‌ای خون بی‌گناهی را

به یک نگاه ز رحمت بکش فروغی را
مکن دریغ ز مشتاق خود نگاهی را

#فروغی_بسطامی
- غزل شمارهٔ ۴۱

@ghaz2020
👍5🔥2🥰21😱1
هزار جان مقدس فدای روی تو باد
که در جهان چو تو خوبی کسی ندید و نزاد

هزار رحمت دیگر نثار آن عاشق
که او به دام هوای چو تو شهی افتاد

ز صورت تو حکایت کنند یا ز صفت
که هر یکی ز یکی خوبتر زهی بنیاد

دلم هزار گره داشت همچو رشته سحر
ز سحر چشم خوشت آن همه گره بگشاد

بلندبین ز تو گشتست هر دو دیده عشق
ببین تو قوت شاگرد و حکمت استاد

نشسته‌ایم دل و عشق و کالبد پیشت
یکی خراب و یکی مست وان دگر دلشاد

به حکم تست بگریانی و بخندانی
همه چو شاخ درختیم و عشق تو چون باد

به باد عشق تو زردیم هم بدان سبزیم
تو راست جمله ولایت تو راست جمله مراد

کلوخ و سنگ چه داند بهار را چه اثر
بهار را ز چمن پرس و سنبل و شمشاد

درخت را ز برون سوی باد گرداند
درخت دل را باد اندرونست یعنی یاد

به زیر سایه زلفت دلم چه خوش خفته‌ست
خراب و مست و لطیف و خوش و کش و آزاد

چو غیرت تو دلم را ز خواب بجهانید
خمار خیزد و فریاد دردهد فریاد

ولی چو مست کنی مر مرا غلط گردم
گمان برم که امیرم چرا شوم منقاد

به وقت درد بگوییم کای تو و همه تو
چو درد رفت حجابی میان ما بنهاد

در آن زمان که کند عقل عاقبت بینی
ندا ز عشق برآید که هرچ بادا باد

#مولانا
- غزل شمارهٔ ۹۲۸
@ghaz2020
👍102🔥1👏1
عهد همه بشکستم در بستن پیمانت
دامن مکش از دستم، دست من و دامانت

حسرت خورم از خونی کش ریخته شمشیرت
غیرت برم از چاکی کش دوخته پیکانت

بس جبهه که بر خاک است از طلعت فیروزت
بس جامه که صد چاک است از چاک گریبانت

بس خانه که ویران است از لشگر بیدادت
بس دیده که گریان است از غنچهٔ خندانت

هم‌خون خریداران پیرایهٔ بازارت
هم جای طلب کاران پیرامن دکانت

از کشتن مظلومان عاجز شده بازویت
وز کثرت مشتاقان تنگ آمده میدانت

امید نظربازان از چشم سیه مستت
تشویق سحرخیزان از جنبش مژگانت

دیباچهٔ زیبایی رخسار دل‌آرایت
مجموعهٔ دلبندی گیسوی پریشانت

خون همه در مستی خوردی به زبر دستی
دست همه بربستی گرد سر دستانت

آن روز قیامت را بر پای کند ایزد
کایی پی دل جویی بر خاک شهیدانت

الهام توان گفتن اشعار فروغی را
تا چشم وی افتاده‌ست بر لعل سخن دانت

#فروغی_بسطامی
- غزل شمارهٔ ۱۴۱

@ghaz2020
👍84👏1
همه بازان عجب ماندند در آهنگ پروازم
کبوتر همچو من دیدی که من در جستن بازم

به هر هنگام هر مرغی به هر پری همی‌پرد
مگر من سنگ پولادم که در پرواز آغازم

دهان مگشای بی‌هنگام و می ترس از زبان من
زبانت گر بود زرین زبان درکش که من گازم

به دنبل دنبه می گوید مرا نیشی است در باطن
تو را بشکافم ای دنبل گر از آغاز بنوازم

بمالم بر تو من خود را به نرمی تا شوی ایمن
به ناگاهانت بشکافم که تا دانی چه فن سازم

دهان مگشای این ساعت ازیرا دنبل خامی
چو وقت آید شوی پخته به کار تو بپردازم

کدامین شوخ برد از ما که دیده شوخ کردستی
چه خوانی دیده پیهی را که پس فرداش بگدازم

کمان نطق من بستان که تیر قهر می پرد
که از مستی مبادا تیر سوی خویش اندازم

یکی سوزی است سازنده عتاب شمس تبریزی
رهم از عالم ناری چو با این سوز درسازم

#مولانا
- غزل شمارهٔ ۱۴۲۸

@ghaz2020
👍101🔥1👏1
مادر بهشت من همه آغوش گرم تست
گویی سرم هنوز به بالین نرم تست

پیوسته درهوای تو چشمم به جستجوست
هر لحظه با خیال تو جانم به گفتگوست

مادر صدای گردش گهواره‌ات هنوز
می‌پیچدم به گوش دل و جان شبانه‌روز

در خواب و در خیال همه با توام هنوز 
تنهایی‌ام مباد که تیره است بی تو روز

هر کُنج خانه از تو ببینم نشانه‌ها
ای مادر ای تو روشنی آشیانه‌ها

مادر حیات با تو بهشت است و خرم است
گر بی تو بود هر دو جهانش جهنم است

موسیقی بهشت همانا صدای تست 
گوش دلم به زمزمه‌ی لای لای تست

مادر به قصه‌های تو می‌خفت غصه‌ها
می‌رفت چشم و گوش به دنبال قصه‌ها

با شادی ات نبود غمی را مجال ایست
امّا به گریه‌ی تو هم آفاق می‌گریست

صد قصه عشق بودی و می‌خواندمت مدام
رفتیّ و ماند قصه‌ی صد عشق ناتمام

وقتی که یاد آن همه رنج آید و عذاب
مادر به جان تو جگرم می‌شود کباب

امروز هستی ام به امید دعای تست
فردا کلید باغ بهشتم رضای تست

این راز آن حدیث که نقل از پیمبر ست 
جنت نهاده زیر قدمهای مادر ست

#شهریار
روز مادر گرامی باد 🌸
@ghaz2020
10👍7🔥2👏2
2025/07/09 01:26:57
Back to Top
HTML Embed Code: