Telegram Web Link
نخست نغمهٔ عشاق فصل گل این است
که داغ لاله‌رخان به ز باغ نسرین است

فغان ز دامن باغی که باغبان آنجا
همیشه چشم امیدش به دست گل‌چین است

سپرده مرهم زخمم فلک به دست مهی
که صاحب خط خوش‌بوی و خال مشکین است

علاج نیست خلاص از کمند او ورنه
ز پای تا به سرم چشم مصلحت بین است

به عهد عارض گلگون او بحمدالله
که کار اهل نظر ز اشک دیده رنگین است

کسی که شهد محبت چشیده می‌داند
که تلخ از آن لب نوشین به طعم شیرین است

اسیر آن خط سبزم که مو به مو دام است
غلام آن سر زلفم که سر به سر چین است

به هر کجا که منم شغل اختران مهر است
به هر زمین که تویی کار آسمان کین است

سواد زلف تو مجموعهٔ شب و روز است
نگاه چشم تو غارتگر دل و دین است

قد تو وقت روش رشک سرو و شمشاد است
رخ تو زیر عرق شرم ماه و پروین است

فروغی از سخن دوست لب نمی‌بندد
که نقل مجلس فرهاد نقل شیرین است

#فروغی_بسطامی
- دیوان اشعار
- غزلیات
- غزل شمارهٔ ۹۱


@ghaz2020
اگر بلاکش بیداد را به داد رسی
خدا کند که به سر منزل مراد رسی

سیاهکاری بیداد عرضه دار ای آه
شبان تیره که در بارگاه داد رسی

جهان ز تیرگی شب بشوی چون خورشید
اگر به چشمه نوشین بامداد رسی

سواد خیمه جانان جمال کعبه ماست
سلام ما برسان گر بر آن سواد رسی

به گرد او نرسی جز به همعنانی دل
اگر چه جان من از چابکی به باد رسی

بهشت گمشده آرزو توانی یافت
اگر به صحبت رندان پاکزاد رسی

ورای مدرسه ای شیخ درس حال آموز
بر آن مباش که تنها به اجتهاد رسی

غلام خواجه ام ای باد توتیا خواهم
اگر به تربت آن اوستاد راد رسی

ترا قلمرو دلهاست شهریارا بس
چه حاجتست به کسرا و کیقباد رسی

#شهریار
- گزیدهٔ غزلیات
- غزل شمارهٔ ۱۴۲ - درس حال


@ghaz2020
دی چو تیر از برم آن ترک کمان دار گذشت
تا خبردار شدم کار دل از کار گذشت

با وجودی که نه شب دیده‌ام او را و نه روز
شب و روزم همه در حسرت دیدار گذشت

چه نگه بود که دل از کف عشاق ربود
چه بلا بود که بر مردم هشیار گذشت

گر صفای می ناب و رخ ساقی این است
کس نیارد ز در خانه خمار گذشت

تا دلت خون نکند لاله رخی کی دانی
که چه‌ها بر سرم از دیدهٔ خون‌بار گذشت

قامت شاخ گل از بار خجالت خم شد
هر گه آن سرو خرامنده به گل‌زار گذشت

عاشقان رخ آن تازه جوان پیر شدند
وقت آزادی مرغان گرفتار گذشت

طالع خفته‌ام از خواب برآمد وقتی
که به سر وقت من آن دولت بیدار گذشت

من که از سلطنت امکان گذشتن دارم
نتوان ز گدایی در یار گذشت

گر به یک لحظه دو صد بار کشی در خونم
ممکنم نیست ز عشق تو به یک بار گذشت

عشقت از چار طرف بست ره چارهٔ ما
که میسر نشود از تو به ناچار گذشت

چه کنم گر نکنم صبر فروغی در عشق
گر نیارد دلم از صحبت دلدار گذشت

#فروغی_بسطامی
- دیوان اشعار
- غزلیات
- غزل شمارهٔ ۱۲۸


@ghaz2020
عیب رندان مکن ای زاهد پاکیزه سرشت
که گناه دگران بر تو نخواهند نوشت

من اگر نیکم و گر بد تو برو خود را باش
هر کسی آن درود عاقبت کار که کشت

همه کس طالب یارند چه هشیار و چه مست
همه جا خانه عشق است چه مسجد چه کنشت

سر تسلیم من و خشت در میکده‌ها
مدعی گر نکند فهم سخن گو سر و خشت

ناامیدم مکن از سابقه لطف ازل
تو پس پرده چه دانی که که خوب است و که زشت

نه من از پرده تقوا به درافتادم و بس
پدرم نیز بهشت ابد از دست بهشت

حافظا روز اجل گر به کف آری جامی
یک سر از کوی خرابات برندت به بهشت

#حافظ
- غزلیات
- غزل شمارهٔ ۸۰


@ghaz2020
غوطه در آتش زدم از آب حیوان سر زدم
سنگ بر آیینه اقبال اسکندر زدم

جز در دولتسرای دل درین عبرت سرا
بانگ نومیدی برآمد هر در دیگر زدم

آن سپند کلفت آلودم در آتشگاه عشق
کز غبار سینه گل بر روزن مجمر زدم

تشنه دیدار بر گردد ز دریا خشک لب
نعل وارون بود هر جایی که بر کوثر زدم

اخگر افسرده من مرده خاکسترست
ورنه من بر آتش خود دامن محشر زدم

در نقاب تاک روی دختر زر شد کبود
بس که بیرحمانه سنگ توبه بر ساغر زدم

قفل وسواس خرد اوقات ضایع می کند
از جنون آتش به کلک و کاغذ و دفتر زدم

رشته پرواز من چون سبزه خوابیده بود
در هوای سرو او چندان که بال و پر زدم

کشت عالم دانه شوخی ندارد همچو من
آسمان جنبید بر خود از زمین تا سر زدم

در عقیق بی نیازی بود دریاهای فیض
ساغر خود را عبث بر چشمه کوثر زدم

هر قدر صائب ز پا انداخت دریا خیمه ام
چون حباب از ساده لوحی خیمه دیگر زدم

#صائب_تبریزی
- دیوان اشعار
- غزلیات
- غزل شمارهٔ ۵۳۶۰

@ghaz2020
جانا تویی کلیم و منم چون عصای تو
گه تکیه گاه خلقم و گه اژدهای تو

در دست فضل و رحمت تو یارم و عصا
ماری شوم چو افکندم اصطفای تو

ای باقی و بقای تو بی‌روز و روزگار
شد روز و روزگار من اندر وفای تو

صد روز و روزگار دگر گر دهی مرا
بادا فدای عشق و فریب و ولای تو

دل چشم گشت جمله چو چشمم به دل بگفت
بی‌کام و بی‌زبان عجب وصف‌های تو

زان دم که از تو چشم خبر برد سوی دل
دل می‌کند دعای دو چشم و دعای تو

می‌گردد آسمان همه شب با دو صد چراغ
در جست و جوی چشم خوش دلربای تو

گر کاسه بی‌نوا شد ور کیسه لاغری
صد جان و دل فزود رخ جان فزای تو

گر خانه و دکان ز هوای تو شد خراب
درتافت لاجرم به خرابم ضیای تو

ای جان اگر رضای تو غم خوردن دل است
صد دل به غم سپارم بهر رضای تو

از زخم هاون غم خود خوش مرا بکوب
زین کوفتن رسد به نظر توتیای تو

جان چیست نیم برگ ز گلزار حسن تو
دل چیست یک شکوفه ز برگ و نوای تو

خامش کنم اگر چه که گوینده من نیم
گفت آن توست و گفتن خلقان صدای تو

#مولانا
- دیوان شمس
- غزلیات
- غزل شمارهٔ ۲۲۳۶

@ghaz2020
تن فداکن تا همه تن جان شوی
جان رها کن تا همه جانان شوی

گرد این و آن چه می گردی مدام
این و آن را مان که این و آن شوی

ترک کرمان کن به مصر جان خرام
تا به کی سرگشتهٔ کرمان شوی

ماه ماهانی ببین ای نور چشم
آن او باشی چو با ماهان شوی

گنج او در کنج این ویران نهاد
گنج او یابی اگر ویران شوی

عید قربان است جان را کن فدا
عید خوش یابی اگر قربان شوی

جامع قرآن بخوانی حرف حرف
گر چو سید جامع قرآن شوی

#شاه_نعمت_الله_ولی
- غزل شمارهٔ ۱۵۵۲

@ghaz2020
چون دلت با من نباشد همنشینی سود نیست
گر چه با من می‌نشینی چون چنینی سود نیست

چون دهانت بسته باشد در جگر آتش بود
در میان جو درآیی آب بینی سود نیست

چونک در تن جان نباشد صورتش را ذوق نیست
چون نباشد نان و نعمت صحن و سینی سود نیست

گر زمین از مشک و عنبر پر شود تا آسمان
چون نباشد آدمی را راه بینی سود نیست

تا ز آتش می‌گریزی ترش و خامی چون پنیر
گر هزاران یار و دلبر می‌گزینی سود نیست

#مولانا
- غزل شمارهٔ ۳۸۹

@ghaz2020
گر کند آن بیوفا از من جدایی، چون کنم
من که از اهل وفایم بیوفایی چون کنم

زلف بندی نیست کز تدبیر بتوان پاره کرد
کند دندان خود از نیر خایی چون کنم

در میان رشته زنار و آن موی کمر
فرق بسیارست، کافر ماجرایی چون کنم

آب شمشیر شهادت دانه را خرمن کند
در نثار خرده جان بدادایی چون کنم

آسمان چون قمریان در حلقه فرمان اوست
از کمند زلف او فکر رهایی چون کنم

بر خدنگ غمزه او شش جهت بال و پرست
خویشتن را جمع ازین تیر هوایی چون کنم

موج چون خار و خس اینجا دست و پا گم کرده است
من درین دریا به این بی دست و پایی چون کنم

با دل روشن نمی بینند مردان پیش پا
من درین ظلمت سرا بی روشنایی چون کنم

سازگاری با گرانجانان نمی آید زمن
نرم بر خود سنگ را چون مومیایی چون کنم

دیده یوسف شناسی نیست در مصر وجود
از برای چشم کوران سرمه سایی چون کنم

دیده خود را درین بستانسرا چون آفتاب
کاسه دریوزه شبنم گدایی چون کنم

بیستون عشق می گویدبه آواز بلند
رتبه کار مرا من خودستایی چون کنم

من که مردم را توان چون عصا شد تکیه گاه
صائب از آتش زبانی اژدهایی چون کنم

#صائب_تبریزی
- دیوان اشعار
- غزلیات
- غزل شمارهٔ ۵۴۱۳

@ghaz2020
در خون نشست لاله ز چشم سیاه تو
گل گوشه گیر گشت ز طرف کلاه تو

هرگز به زیر پای نمی بینی از غرور
بیچاره عاشقی که شود خاک راه تو

زلف این چنین ز دست تو گر می کشد عنان
خواهد گرفت روی زمین را سپاه تو

چشم غزال، داغ سیاهی فکنده ای است
در معرض سیاهی چشم سیاه تو

آگاه نیستی که چه دلها شکسته است
مشاطه در شکستن طرف کلاه تو

هر چند دست و پای زند بسته تر شود
هر دل که شد مقید زلف سیاه تو

از هاله زود حلقه کند نام ماه را
خطی که گشت گرد رخ همچو ماه تو

از بیم چشم زخم، ز مژگان آبدار
صد تیغ کرده است حمایل نگاه تو

صد پیرهن عرق کند از شرم، بوی گل
از برگ گل کنند اگر خوابگاه تو

از بس که در ربودن دل تیزچنگ بود
شد تیر روی ترکش مژگان نگاه تو

نقش دگر در او نتواند گرفت جای
آیینه دلی که شود جلوه گاه تو

در خون آهوان حرم کاسه می زنی
صائب چگونه امن شود در پناه تو؟

#صائب_تبریزی
- دیوان اشعار
- غزلیات
- غزل شمارهٔ ۶۵۴۱

@ghaz2020
طواف کعبه دل کن اگر دلی داری
دلست کعبه معنی تو گل چه پنداری

طواف کعبه صورت حقت بدان فرمود
که تا به واسطه آن دلی به دست آری

هزار بار پیاده طواف کعبه کنی
قبول حق نشود گر دلی بیازاری

بده تو ملکت و مال و دلی به دست آور
که دل ضیا دهدت در لحد شب تاری

هزار بدره زرگر بری به حضرت حق
حقت بگوید دل آر اگر به ما آری

که سیم و زر بر ما لاشیست بی‌مقدار
دلست مطلب ما گر مرا طلبکاری

ز عرش و کرسی و لوح قلم فزون باشد
دل خراب که آن را کهی بنشماری

مدار خوار دلی را اگر چه خوار بود
که بس عزیر عزیزست دل در آن خواری

دل خراب چو منظرگه اله بود
زهی سعادت جانی که کرد معماری

عمارت دل بیچاره دو صدپاره
ز حج و عمره به آید به حضرت باری

کنوز گنج الهی دل خراب بود
که در خرابه بود دفن گنج بسیاری

کمر به خدمت دل‌ها ببند چاکروار
که برگشاید در تو طریق اسراری

گرت سعادت و اقبال گشت مطلوبت
شوی تو طالب دل‌ها و کبر بگذاری

چو همعنان تو گردد عنایت دل‌ها
شود ینابع حکمت ز قلب تو جاری

روان شود ز لسانت چو سیل آب حیات
دمت بود چو مسیحا دوای بیماری

برای یک دل موجود گشت هر دو جهان
شنو تو نکته لولاک از لب قاری

وگر نه کون و مکان را وجود کی بودی
ز مهر و ماه و ز ارض و سمای زنگاری

خموش وصف دل اندر بیان نمی‌گنجد
اگر به هر سر مویی دو صد زبان داری

#مولانا
- غزل شمارهٔ ۳۱۰۴

@ghaz2020
بیا بیا که نیابی چو ما دگر یاری
چو ما به هر دو جهان خود کجاست دلداری

بیا بیا و به هر سوی روزگار مبر
که نیست نقد تو را پیش غیر بازاری

تو همچو وادی خشکی و ما چو بارانی
تو همچو شهر خرابی و ما چو معماری

به غیر خدمت ما که مشارق شادیست
ندید خلق و نبیند ز شادی آثاری

هزار صورت جنبان به خواب می‌بینی
چو خواب رفت نبینی ز خلق دیاری

ببند چشم خر و برگشای چشم خرد
که نفس همچو خر افتاد و حرص افساری

ز باغ عشق طلب کن عقیده شیرین
که طبع سرکه فروشست و غوره افشاری

بیا به جانب دارالشفای خالق خویش
کز آن طبیب ندارد گریز بیماری

جهان مثال تن بی‌سرست بی‌آن شاه
بپیچ گرد چنان سر مثال دستاری

اگر سیاه نه‌ای آینه مده از دست
که روح آینه توست و جسم زنگاری

کجاست تاجر مسعود مشتری طالع
که گرمدار منش باشم و خریداری

بیا و فکرت من کن که فکرتت دادم
چو لعل می‌خری از کان من بخر باری

به پای جانب آن کس برو که پایت داد
بدو نگر به دو دیده که داد دیداری

دو کف به شادی او زن که کف ز بحر ویست
که نیست شادی او را غمی و تیماری

تو بی‌ز گوش شنو بی‌زبان بگو با او
که نیست گفت زبان بی‌خلاف و آزاری

#مولانا
- دیوان شمس
- غزلیات
- غزل شمارهٔ ۳۰۵۵

@ghaz2020
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🔘

پرده‌نشین

خواننده: #علیرضا_قربانی
شاعر: #محمدعلی_بهمنی 🖤


اینجا برای از تو نوشتن هوا کم است
دنیا برای از تو نوشتن مرا کم است..!

اکسیر من..! نه این که مرا شعرِ تازه نیست
من از تو می‌نویسم و این کیمیا کم است

گاهی تو را کنارِ خود احساس می‌کنم
اما چقدر دل‌خوشی خواب‌ها کم است

خونِ هر آن غزل که نگفتم به پای توست
آیا هنوز آمدنت را بها کم است..!

سرشارم از خیال ولی این کفاف نیست
در شعرِ من حقیقت یک ماجرا کم است

تا این غزل شبیهِ غزل‌های من شود
چیزی شبیه عطر حضورِ شما کم است



@ghaz2020
تا اختیار کردم سر منزل رضا را
مملوک خویش دیدم فرماندهٔ قضا را

تا ترک جان نگفتم آسوده‌دل نخفتم
تا سیر خود نکردم، نشناختم خدا را

چون رو به دوست کردی، سر کن به جور دشمن
چون نام عشق بردی، آماده شو، بلا را

دردا که کشت ما را شیرین لبی که می‌گفت
من داده‌ام به عیسی انفاس جان‌فزا را

یک نکته از دو لعلش گفتیم با سکندر
خضر از حیا بپوشید سرچشمهٔ بقا را

دوش ای صبا از آن گل در بوستان چه گفتی
کاتش به جان فکندی مرغان خوش نوا را

بخت ار مدد نماید از زلف سر بلندش
بندی به پا توان زد صبر گریز پا را

یا رب چه شاهدی تو کز غیرت محبت
بیگانه کردی از هم، یاران آشنا را

آیینه رو نگارا از بی‌بصر حذر کن
ترسم که تیره سازی دلهای با صفا را

گر سوزن جفایت خون مرا بریزد
نتوان ز دست دادن سر رشتهٔ وفا را

تا دیده‌ام فروغی روشن به نور حق شد
کمتر ز ذره دیدم خورشید با ضیا را

#فروغی_بسطامی
- دیوان اشعار
- غزلیات
- غزل شمارهٔ ۲

@ghaz2020
گر در شمار آرم شبی نام شهیدان تو را
فردای محشر هر کسی گیرد گریبان تو را

گر سوی مصرت بردمی خون زلیخا خوردمی
زندان یوسف کردمی چاه زنخدان تو را

سرمایهٔ جان باختم تن را ز جان پرداختم
آخر به مردن ساختم تدبیر هجران تو را

هر چند بشکستی دلم از حسرت پیمانه‌ای
اما دل بشکسته‌ام نشکست پیمان تو را

هر گه که بهر کشتنم از غمزه فرمان داده‌ای
بوسیدم و بر سر زدم شاهانه فرمان تو را

گر خون پاکم را فلک بر خاک خواهد ریختن
حاشا که از چنگم کشد پاکیزه دامان تو را

گر بخت در عشقت به من فرمان سلطانی دهد
سالار هر لشگر کنم برگشته مژگان تو را

اشک شب و آه سحر، خون دل و سوز جگر
ترسم که سازد آشکار اسرار پنهان تو را

آشفته خاطر کرده‌ام جمعیت عشاق را
هر شب که یاد آورده‌ام زلف پریشان تو را

دانی کدامین مست را بر لب توان زد بوسه‌ها
مستی که بوسد دم به دم لبهای خندان تو را

زان رو فروغی می‌دهد چشم جهان را روشنی
کز دل پرستش می‌کند خورشید تابان تو را

#فروغی_بسطامی
- دیوان اشعار
- غزلیات
- غزل شمارهٔ ۱۰

@ghaz2020
کسی کو را بود در طبع سستی
نخواهد هیچ کس را تندرستی

مده دامن به دستان حسودان
که ایشان می‌کشندت سوی پستی

زیانتر خویش را و دیگران را
نباشد چون حسد در جمله هستی

هلا بشکن دل و دام حسودان
وگر نی پشت بخت خود شکستی

از این اخوان چو ببریدی چو یوسف
عزیز مصری و از گرگ رستی

اگر حاسد دو پایت را ببوسد
به باطن می‌زند خنجر دودستی

ندارد مهر مهره او چه گشتی
ندارد دل دل اندر وی چه بستی

اگر در حصن تقوا راه یابی
ز حاسد وز حسد جاوید رستی

اگر چه شیرگیری ترک او کن
نه آن شیر است کش گیری به مستی

#مولانا
- غزل شمارهٔ ۲۶۵۹

@ghaz2020
باز فرود آمدیم بر در سلطان خویش
بازگشادیم خوش بال و پر جان خویش

باز سعادت رسید دامن ما را کشید
بر سر گردون زدیم خیمه و ایوان خویش

دیده دیو و پری دید ز ما سروری
هدهد جان بازگشت سوی سلیمان خویش

ساقی مستان ما شد شکرستان ما
یوسف جان برگشاد جعد پریشان خویش

دوش مرا گفت یار چونی از این روزگار
چون بود آن کس که دید دولت خندان خویش

آن شکری را که هیچ مصر ندیدش به خواب
شکر که من یافتم در بن دندان خویش

بی‌زر و سر سروریم بی‌حشمی مهتریم
قند و شکر می‌خوریم در شکرستان خویش

تو زر بس نادری نیست کست مشتری
صنعت آن زرگری رو به سوی کان خویش

دور قمر عمرها ناقص و کوته بود
عمر درازی نهاد یار به دوران خویش

دل سوی تبریز رفت در هوس شمس دین
رو رو ای دل بجو زر به حرمدان خویش

#مولانا
- دیوان شمس
- غزلیات
- غزل شمارهٔ ۱۲۷۲

@ghaz2020
نگفتمت مرو آن جا که آشنات منم
در این سراب فنا چشمه حیات منم

وگر به خشم روی صد هزار سال ز من
به عاقبت به من آیی که منتهات منم

نگفتمت که به نقش جهان مشو راضی
که نقش بند سراپرده رضات منم

نگفتمت که منم بحر و تو یکی ماهی
مرو به خشک که دریای باصفات منم

نگفتمت که چو مرغان به سوی دام مرو
بیا که قدرت پرواز و پرّ و پات منم

نگفتمت که تو را ره زنند و سرد کنند
که آتش و تبش و گرمی هوات منم

نگفتمت که صفت‌های زشت در تو نهند
که گم کنی که سر چشمه صفات منم

نگفتمت که مگو کار بنده از چه جهت
نظام گیرد خلاق بی‌جهات منم

اگر چراغ دلی دان که راه خانه کجاست
وگر خداصفتی دان که کدخدات منم

#مولانا
- دیوان شمس
- غزلیات
- غزل شمارهٔ ۱۷۲۵

@ghaz2020
دی چو تیر از برم آن ترک کمان دار گذشت
تا خبردار شدم کار دل از کار گذشت

با وجودی که نه شب دیده‌ام او را و نه روز
شب و روزم همه در حسرت دیدار گذشت

چه نگه بود که دل از کف عشاق ربود
چه بلا بود که بر مردم هشیار گذشت

گر صفای می ناب و رخ ساقی این است
کس نیارد ز در خانه خمار گذشت

تا دلت خون نکند لاله رخی کی دانی
که چه‌ها بر سرم از دیدهٔ خون‌بار گذشت

قامت شاخ گل از بار خجالت خم شد
هر گه آن سرو خرامنده به گل‌زار گذشت

عاشقان رخ آن تازه جوان پیر شدند
وقت آزادی مرغان گرفتار گذشت

طالع خفته‌ام از خواب برآمد وقتی
که به سر وقت من آن دولت بیدار گذشت

من که از سلطنت امکان گذشتن دارم
نتوان ز گدایی در یار گذشت

گر به یک لحظه دو صد بار کشی در خونم
ممکنم نیست ز عشق تو به یک بار گذشت

عشقت از چار طرف بست ره چارهٔ ما
که میسر نشود از تو به ناچار گذشت

چه کنم گر نکنم صبر فروغی در عشق
گر نیارد دلم از صحبت دلدار گذشت

#فروغی_بسطامی
- دیوان اشعار
- غزلیات
- غزل شمارهٔ ۱۲۸

@ghaz2020
2025/07/05 19:40:05
Back to Top
HTML Embed Code: